𝐎𝐚𝐬𝐢𝐬 𓃭

By park__skyler

3.1K 737 436

♱ 𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮︲ 「𝐂𝐡𝐚𝐧𝐛𝐚𝐞𝐤 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐤𝐚𝐢 𝐬𝐞𝐤𝐚𝐢」 ♱ 𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮 ︲ 「𝐒𝐦𝐮𝐭 𝐀𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧 𝐑𝐨𝐦𝐚�... More

0 𓃭
1 𓃭
2 𓃭
3 𓃭
4 𓃭
5 𓃭
6 𓃭
7 𓃭
8 𓃭
9 𓃭
10 𓃭
11 𓃭
13 𓃭
14 𓃭
15 𓃭

12 𓃭

144 35 11
By park__skyler

چانیول بعد هضم فکت های سنگینی که شنید سمت جمعیت گوشه خیابون رفت.
یه جسد روی زمبن بود با صورت پوشیده با سویشرت که حجم زیادی از سویشرت پر خون بود و احتمال میداد زیرش چیز خوبی نباشه.

خانوم مسنی بهش گفت: "نگاهش نکن پسر جون، نحسی میاره."

چانیول به بازوی جسد زن جوان نگاه کرد.
-جا به جاش کردین؟

یه فرد دیگه رد کرد.
-با پلیس تماس گرفتین؟

مرد مسنی با چشمای خالی نگاهش میکرد.
+همسرمو الان میارن... بهش دست نزن و پلیس خبر نکن... بذار به جایی که ترکمون کرد احترام بذاریم تا روحش آرامش بگیره.

-شما پدرش هستین؟

چشمهای خالی و به پوچی رسیده مرد حتی نگاهش نکرد.
چانیول به کبودی کمرنگ سمت راست بدنش نگاه کرد.
نشست کنار جسد و با نوک انگشت اشاره کرد.
-این کبودی نعشیه.

یه دستمال از جیبش دراورد و کشید روی بازوش و دستمالو به سمت مرد نشون داد.
-صابونی و لیز شده میبینی؟

چشمهای مرد بالاخره از اون پوچی در اومد و نگاهش کرد.
صداش میلرزید : " این یعنی چی؟ "

چانیول به زمینهای اطرافش نگاه کرد.... خشک بود.
-این یعنی اینجا نمرده... جا به جا شده و محل مرگش مرطوب بوده.

مرد نشست رو زمین و دستاشو به زمین تکیه داد نیفته.
+سگها کشیدنش.

چانیول سویشرت رو گرفت، مرد عصبانی مچشو چنگ زد.
-من افسر پلیسم، توی ویلای پارک اقامت دارم. باید بشناسی مارو.

مرد مردد رهاش کرد، سویشرت رو برداشت.
یه نفر بالا اورد و خانومها با جیغ دورتر شدن.
نصف صورت و گردن و سینه‌اش خورده شده بود.
چراغ قوه رو روی بدن و صورتش چرخوند تا توی هوای ابری بتونه دقیق تر همه چیزو ببینه.

پدرش آروم چیزی گفت که چانیول بلافاصله فک قفل شده و خشک جسد رو با دستمال به سختی باز کرد.
داخل دهنش چراغ قوه انداخت و به مرد نگاه کرد.

-با پلیس محلی تماس بگیر، این احتمالا یه قتله.

برق چیزی توجهش رو جلب کرد، سبد خرید پیرزن کنارش رو نگاه کرد، چاپ استیک چوبی یکبار مصرفو برداشت و از بسته در آورد، بدون برخورد دستش چوبهارو توی گلوی دختر برد.
چیزی که کشید بیرون زیادی بزرگ بود.
یه لاله...

-حالا میدونیم که قطعا قتله.

از جا بلند شد، دامن بلند دختر روی زمین پر از خاک بود و همه از مرگ سختی که دختر تجربه کرده بود غمگین بودن.

تا رسیدن پلیس و دادن اطلاعات صبر کرد و راه برگشت به خونه رو پیش گرفت.
جلوی ورودی خونه ایستاد ، چمنها هنوز از آبیاری شب قبل نمدار بود.

نشست زمین، دسته کلید عروسکی برق میزد.
از جایی که نشسته بود به خونه نگاه کرد...

یه اخطار بود؟


                                𓃭



ماشین اول کوچه باریک نگه داشت.
راننده با متانت پیاده شد و چرخید در عقب رو باز کرد.
پای کشیده بکهیون روی زمین نشست و از ماشین بیرون اومد.

پیرزن دستفروش تا دیدش دستشو جلو دهنش گرفت و دستپاچه نمیدونست چیکار کنه، یهو نشست و سرشو روی زمین گذاشت.
بقیه مردم عابر به تقلید سریع روی زانوهاشون نشستن.
بکهیون لبخند کمرنگی داشت و به آرومی از بینشون گذشت.
مباشر وو جلوتر به در قدیمی خونه کوبید.
دیوار حیاطش کوتاه بود و سر یه زن رو دیدن که داشت نزدیک میشد.
در باز شد و شخص پشت در از دیدن بکهیون به لکنت افتاد.
مباشر وو به آرومی گفت: "روزتون بخیر، اجازه میدین بیایم داخل؟ "

زن مسن سریع عقب رفت و مدام تا زانو خم میشد.
مردان درشت قامت پشت سر بکهیون وارد شدن.
زن جلوتر دوید تا خونه و بلند صدا زد: "ایمی ایمی"

کمی بعد در خونه با شدت باز شد و یه زن با کیمونو سفید ساده عذاداری جلو اومد.
دستاشو رو دهنش گذاشت و سریع نشست زمین.
بغضش گرفت و با خودش فکر میکرد چطور خونه کوچیک و ساده‌اش میزبان همچین فرد بزرگی شده.

ایمی به سرعت خودشو جمع و جور کرد تا بهترین شکل میزبانی کنه.
با احترام دعوتشون کرد داخل و کمی بعد بیون بکهیون کنار افسر پلیسی که برای پاسخ گرفتن از سوالاش کمک هزینه چشم گیری بهشون کرده بود، نشست.

زن پسرش رو بلند صدا زد: "ریوتا لطفا بیا اینجا مهمان بزرگی به خونمون اومده پسرم "

ریوتا جواب نمیداد.
ایمی سرخورده دستشو رو زانوهاش گذاشت بره سراغش که بکهیون بلند شد.

ایمی هول کرد: "الان میارمش، لطفا صبر کنین... "

بکهیون شونه ایمی رو لمس کرد تا اضطرابش آروم بگیره.
-ما میریم پیشش.

وارد اتاق ریوتا شدن.
پسر ریز جثه در حال انجام دادن تمرین های درسیش بود.
بکهیون مقابلش نشست و پسر شوکه هیچ واکنشی نمیتونست بده.

چانیول به لبه در تکیه داد و رفتارهای یکی از مضنونینش رو زیر نظر گرفت.

بکهیون دستشو دراز کرد و دست پسر رو گرفت.
مفصل ها و بند های انگشتش رو نوازش کرد.
-دستمو فشار بده ببینم چقدر زور داری.

پسر با خجالت از مرد بزرگ مقابلش دستشو فشار داد، بکهیون با لبخند سر تکون داد و به ایمی گفت.
-استخون بندیش ظریف و با دقته، قدرت خوب همراه کنترل زیادی داره. در آینده مجبورش نکن یه ورزش خشن انجام بده بهش یه قلم برای نقاشی یا کمی گل برای مجسمه سازی بده.

ایمی به سرعت تشکر کرد از راهنمایی بکهیون.
ریوتا وسط مراسم چای ریختن مادرش از بکهیون پرسید: " پدرم به خاطر شما مرد که اومدین خونمون؟ "

ایمی خشکش زد، بکهیون دوباره دستشو نوازش کرد.
-پدرت تلاش میکرد تا از محله و خیابونهای اینجا محافظت کنه، بارها از اسیب دیدن بچه‌هایی مثل خودت و بانوانی مثل مادرت جلوگیری کرد و حالا وقتشه این خانواده و محله مراقب شما باشن.

ریوتا چشمهاش غمگین شد.
+فایده‌ای نداره وقتی خودش نیست.

بکهیون به دیوار سفید اتاق نگاه کرد.
-میشه ازت بخوام اونجا روی اون دیوار نقاشی کنی.

ریوتا مردد نگاهش کرد، بکهیون ازش خواست فقط یه رنگ از جعبه مداد رنگی های کوچیک و قدیمیش برداره. ریوتا سبز رو برداشت و شروع کرد روی دیوار خط انداختن.

بعد مراسم چای، دیوار طرح های بزرگ و پری گرفته بود.
بکهیون بهش گفت.
-چرا ادامه نمیدی؟

ریوتا مداد دوسانتی رو نشون داد.
+تموم شد.

بکهیون آروم چای نوشید:
-نقشی که افتاده پاک نمیشه، پدرتو نمیتونی بگی نیست، نداریش. به خاطر اون پدر این خونه و این وجودیتتو داری. اگه پدرت اون مدادی بود که انقدر به زندگیت رنگ داد تا تموم شد نمیتونی با خودخواهی بودن بیشتری ازش بخوای. اون اثرشو گذاشت... چی میبینی؟

ریوتا دیوار رو نگاه کرد. زیبا بود.
-زندگی تورو رنگ داد... تا ابد نمیتونی به خاطر نبود مداد سبز از بقیه زندگیت بمونی یه قرمز بردار و گلهای رز بکش. آدمهای جدید رو وارد زندگیت کن و به آدمها خوب زندگیت اجازه بده قلبتو گرم کنن. جوری زندگی نکن که اون رنگ سبز روی یه دیوار اشتباه حیف شده باشه.

ریوتا تو سکوت به دیوار نگاه کرد.
لبهاش آروم باز شد و چیزی گفت که همه میدونستن قطعا انجامش میده.
+زمانی که یه مرد بزرگ بشم. این دیوارو میکنم تابلو ورودی ساختمون بیزینسم.

بکهیون لبخند زد.
-همه مردان بزرگ یه تابلو اینجوری تو ذهنشون دارن.

ریوتا نگاهش کرد و جدی پرسید: "توهم داری؟"

بکهیون سر تکون داد.

چانیول تو سکوت گوش میداد.
دکمه ضبط صدارو پنهانی قطع کرد و از خونه بیرون رفت.
آدمایی که خوب حرف میزنن مجرمین بزرگتری بودن.
وقتش بود از تیمش برای گسترش تحقیقات کمک بگیره.

                                𓃭



صدای پاشنه های سه سانتی کفش ارزون قیمت خانوم باروز توی راهرو بین صدای تمرین آواز دسته جمعی بچه های مثبت چهار سال گم شده بود.

در سالن کوچیک نوزادان رو باز کرد، ۵ نوزاد زیر ۸ ماه توی اتاق نگهداری میشد.
بزرگترینشون که ۸ ماهه بود روی کفپوش با جغجغه دستش بازی میکرد.
پسر کوچولوی ۹ ساله جلوش نشسته بود و بلند بلند کتاب داستان میخوند.

-دوباره تمرین آواز رو پیچوندی جونگین؟

پسر تپل کوچولو ترسید و محکم تکون خورد.
+نه آقای هرینگتون خودش گفت امروز استراحت کنم.

زن خم شد بچه بیرون از تختش رو برداشت و بغل گرفت؛ با دست آزاد گوش جونگین رو گرفت و تشر زد: "بیا بریم فراری کوچولو "

تا سالن تمرین آواز بردش؛ در رو محکم باز کرد و وسط آواز بچه ها جونگینو هول داد سمت آقای هرینگتون.
-اگه از دوربینها چک نمیکردم متوجه نمیشدید آقا؟

آقای هرینگتون موهای جونگینو نوازش کرد:
+جونگین امروز از همه بهتر بود مادام. این تشویقی بچه های کلاس منه، تمرین رو یاد بگیرن وقت دارن تا رسیدن بقیه بچه ها استراحت کنن.

خانوم باروز کوچولوی ۸ ماهه رو برگردوند بغل جونگین.
-پس خوب میشه تو تایم استراحتت کمک کنی و مراقب این پر سروصداها باشی.

جونگین الیویا رو تو آغوشش نوازش کرد و لبخند زد: "بله خانوم، مراقبشم... قول میدم"


                                𓃭



تایم استراحت دوم که میشد شیر توت فرنگی رو میزش میذاشت.
همیشه خسته بود و سرشو رو میز میذاشت میخوابید.
موهای کوتاهش رو صورتش پخش میشد و لبهاش بین تار موهای سیاهش سرخ به چشم میومد.

دامن سورمه‌ای کوتاه و پیراهن سفید یونیفرم مدرسه تو تن هیچکس غیر اون انقدر زیبا به چشم نمیومد.

همه چیز اون دختر قلبشو گرم میکرد
خنده‌ها و صورت گردش، لبهای غنچه و چشمهای درشتش.
و بوسه های پنهانی با طعم توت فرنگی توی راهروی پشت بوم.

سیگارشو انداخت کف اصطبل و با پا لگدش کرد.
دود رو بیرون داد و به اسب سیاه رنگ نگاه کرد.
-نمیتونستی یکم محکمتر بزنیش زمین؟

مشتشو برد جلو و اسب کف دستشو لیس زد کل خوراکیو خورد.
-دفعه دیگه حواستو جمع کن بی عرضه... کارت رو درست انجام بده.

تلفن همراهش ویبره رفت تو جیبش.
درش آورد و جواب داد.
-الان خودمو میرسونم.

اسب آروم آروم رو زمین نشست و و زبونش از دهنش افتاد بیرون.
تلفنش رو به جیبش برگردوند.
-این یه ذره بلایی سرت نمیاره انقدر تمارض نکن.

صدایی از بیرون فریاد زد.
+آقای چا؟

بلند جواب داد.
-دارم میام.

Continue Reading

You'll Also Like

72.5K 26.9K 24
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
16.4K 2.5K 46
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
5.5K 1.5K 7
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
134K 21.5K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...