[عمارتِ میلیان=عمارتِ گل نیلوفر آبی]
[1938-اردوگاهِ نظامیِ اَرتش جوان]
چشمهاشو بدون هیچ حالتی به مَرده خپل روبهروش دوخت.
بالاخره حس میکرد دست و پا زدنهاش جواب داده.۳سال بیوقفه کار کرده بود، سختترین عملیات هارو به بهترین نحو به انجام رسوند تا ثابت کنه، با این سن کم میتونه ارتش یه کشور و رهبری کنه.با افراد پرنفوذی سرِ رقابت داشت، درست از ۲۰ سالگی تا الان که ۲۳ سال داره.
این چیزی بود که پدرش براش تعیین کرده .
به عنوان کسی که پدربزرگش، سر و سِری برای خودش رقم زده بود، باید پاشو جا پایِ اون پیرمرد میذاشت .
با این اوصاف،این سرنوشتِ تعیین شده،چیزِ غمانگیزی برای اون نبود.از همون کودکی، علاقهشو به یونیفرم نظامی و رنگ تیرهش بروز داد.روحیهی مسئولیت پذیری که داشت؛قلبِ پدرش رو سرشار از افتخار میکرد.
از فکر سختیهایی که بهش گذشته بیرون اومد و دقتش و برای شنیدن حرفهای مَرده بی اعصاب؛ ولی بااصالت روبهروش بالا برد.
"درسته برای اینجا بودن و ایستادن، زیاد جنگیدی و خیلی چیزهارو فدا کردی؛ اما اینو بهخاطر بسپار پسر جون! اگه پسره من این پیشنهاد و بهم نمیداد، تو هنوزم همون موشِ جنگندهی ارتش میموندی."
پسر تعجب کرد.تا جایی که به یاد داشت، پسره وزیر، تنها کاری که بلده بکنه؛ نقاشی و زندگی تو عمارت پدرشه.اونو چه به پیشنهادهای سیاسی و نظامی!
تنها وانگییبو نبود که دیداری با اون پسر نداشت.
پسر به اجبار، مثل یه سایه زندگیشو میگذروند.
حتی چهرهش شناخته شده نبود؛تمامِ عمرش تو کشور ژاپن گذشت.
با برپا شدنِ جنگ، به بهانهی ایجادِ صلح، معادلههای پسر به بنبست خورده بود؛ باید برمیگشت تا هویتِ از دست رفتهش رو پس بگیره.
مرده خپل، اجازه نداد که مغز وانگییبو، بیشتر به دنبالِ نام اون پسر بگرده.
"دارم با تو صحبت میکنم اَحمق! این اسم هیچوقت یادت نره...شیائو جان! اون پسره منه و تو تا همیشه مدیون اونی. پسره من بهتو ارزش داده و تو حق نداری اون رو ناامید کنی."
فشارِ بدنِ وانگ، به روی صندلی فلزیِ اتاقک، بیشتر و بیشتر شد.
با ایستادن وزیر، به ظاهر ،مذاکره تموم شدنی بود؛افسوس که این دنیا، هنوزم کفتار پَرسته.
"پسره ساده لوح و اَبله من! نمیدونم در تو چی دیده که میخواد برسونهت اون بالاها"
زمزمهی تحقیرآمیزش از گوشهای وانگییبو جاخالی نداد.
فکش و بهروی هم فشرد،بدون عجله بلند شد و چشمهاشو قفلِ وزیر کرد.
"فکر نکنم جایگاهت بالاتر از من باشه پیرمرد!"
وزیر پروندهای که از ابتدای ورودش به این اتاق سرد، به همراه داشت،پر قدرت به قفسهی سینهی پسر کوبید؛اما دریغ از ذرهای عقبنشینی از جانبِ وانگییبو.
صدای تسلیم شدهی مرد،پوزخند پیروزمندانهای به چهرهی پسر اضافه کرد.
"امیدوارم به این اُمورِ مُحَوله، پایبند باشی"
منتظر جوابی از سمت اَرتشمَدارِ جدید نموند؛ چون به این اَمر آگاه بود که نظامیها با قشرِ خودپَرستِ خودشون، هیچ وجه اشتراکی ندارن.
با خروجِ وزیر از اتاق، پرونده رو به دیوار مقابل کوبید، دقیقاً همینجا بود که قسم خورد تا هیچوقت و هیچزمان، تن به کثافتکاریهای این موجودات نده.
[7December1941-عمارت میلیان]
"وانگییبو...ما نیاز داریم تا با هم حرف بزنیم،مگه نه؟!"
شیائو جان ترسیده بهنظر میرسید.
انتظارِ این نوع مواجه شدن رو داشت؛ ولی فکر نمیکرد دست و پاشو گم کنه و اوضاع از کنترلش خارج بشه.
خواست به سمت فرمانده خیزی برداره که مرد زودتر عقبگرد کرد.
باید اون مکان و ترک میکرد، وگرنه توانایی شکستنِ قلب جان رو داشت.
دستش هنوز دستگیره رو لمس نکرده بود که صدای آروم جان شنیده شد"نرو ییبو"
نمیخواست تو دامِ چشمهای جان بیفته؛ پس برنگشت.
"چرا بمونم؟!"صداش رنگ و بوی آشنایی رو از دست داد.
برعکس، صدای جان آشنا تر و گرم تر شد"از من نپرس چرا، فقط بمون"
نفس عمیقی که حبس شده بود، درِ سرد رو گرم کرد.
"میپرسم ... تو هم برای نگه داشتن من مجبوری بگی..."
کلمهای که باعث دردش میشد رو به زبون آورد"پسره وزیر! "
جان گیج و کلافه بود؛ سرش به سمت پایین سقوط کرد.
شاید بهترین کار، فرصت دادن به فرماندهس.
در و باز کرد، اهل فرار نبود؛ اما وقتی قدرت قضاوت نداری، باید فرار کنی.
____________________
قدم رویی که از ۴ ساعت قبل شروع کرده بود، همچنان ادامه داشت.با خودش حرف زد، با قلبش حرف زد، هرکاری کرد تا سرگیجهی مغزشو درمان کنه؛ولی این مغزِ لعنت شده، تنها کاری که بلده انجام بده، کور و کر کردنِ قلبِ مرده.
هویتِ اصلی جان، براش شفاف و قابل فهم بود. انقدر اطلاعات داشت که بدونه شیائو جان از مقام و جایگاهِ بالایی برخورداره.
کاملترین نظریهای که داشت، مشاورِ وزیره. تنها مشاورها هستن که باید با هویت جعلی زندگی بکنن. یهجورایی، شخصی که این منصب رو در اختیار داره، به تک تکِ اطلاعات سِری و محرمانه، دسترسی پیدا میکنه. همین اَمر باعثِ کشش افراد سودجو به مشاورها میشه، دسترسی به اطلاعات محرمانهی کشورِ دشمن؛ یعنی به طُغیان کشیدنِ اون خاک و فراسیدنِ مرگ مشاورها.
مشاور میتونه هویت اصلیِ خودشو برای افرادی که بهشون اعتماد کامل داره، اِفشا کنه، و این تبدیل به دردی برای فرمانده شده؛ وانگ احساس نزدیکی به جان میکرد و حالا با این اتفاق، تنها حسی که داره، دور بودن از جانِ، انقدر دور که دیواری بهنام هویت بینشون کشیده شده.
به دیوار اتاق تکیه داد، شاید تکیهگاهِ خوبی براش میشد.
پازلهای زیادی وجود داشتن که حل نشده، رها شدن.
دستهاش و بین موهاش کشید و مشت کرد؛ به تارهای بدبخت سرش رحم نکرد.
باید اکسیژن به مغزس میرسید، حتی نمیدونست از مو مشکی ناراحته یا نه، اصلا مشکل اصلی چی بود؟!
نگرانِ پسر شد؛ اما جرعت روبهرو شدن نداشت.
ایستاد و بدنش و به سمت در کشید. با باز شدن در، خاک و غبار نصیبش شد.
برای رفتن به طبقهی پایین، گذشتن از در اتاقِ پسر، اجباری بود.
هنگامِ رد شدن از اون در، مکثی کوتاه کرد؛ ولی به اندازهی یکبار پلک زدن هم طول نکشید.
صدای قیژ قیژِ پلهها، اعصاب نداشتهش رو مُتشنجتر کرد.
در سالن باز بود، کارِ فرمانده راحتتر شد.
عدهای از سربازها نگهبانی میدادن و بقیه، از خوابیدن سهمی بُرده بودن.
مثل اینکه ستارههای آسمون، امشب میزبانِ حرفهای یه مَرده گم شده بودن.
آتیشی، کمی دورتر از چادرها دود میشد؛ به اون سمت رفت و به روی تختهسنگ جاخوش کرد.
برداشتن چوبی باریک، شروعی برای بازی با آتیش بود.
صدای پایی حس کرد"اگه اومدی تا راجع به ..."
"فرمانده! آتیش شده اَسباب بازیِ جدیدت؟!"
به خوشخیالی خودش پوزخندی زد.
سرجوخه کنارش نشست و با چشمهای نگرانش، به بیقراریهای دوستش نگاه کرد
"میخوام همین یه شب، نه تو فرمانده باشی نه من سرجوخه، بیا مثل گذشتهها باهم مشکلاتو حل کنیم"
شاید جیار قصدِ دوستانهای داشت؛ اما این از درک وانگ خارج بود.
"اتفاقا من ترجیح میدم که امشب، یه فرماندهی سختگیر باشم،بهنظرت چطوره؟!"
خندهی گرمی کرد و از رو نرفت"لطفا انقدر بیرحم نباش فرمانده، ما به این رویِ تو عادت نداریم"
اَواخر جملهش با لحن تنهداری عجین شد.
حوصلهی مزههای بیمزهی دوستش و نداشت.
با ندیدن واکنشی از جانبِ مرد، نیشش و جمع کرد و با زدن ضربهای دلگرم کننده، به ترکِ فرمانده رضایت داد.
بلافاصله بعد از رفتن جیار، حضورِ شخصی رو احساس کرد.
نه صدای پایی میومد نه نفسهای عمیق"کاش امشب من و به حال خودم بذاری"
"منم باید بگم کاش تجدیدِ نظر بفرمایید قربان"
تکه چوب رها شد، اینکه فرماندهی کل چین، ضربان قلبشو از دست بده جزو اولینها بود.
"میتونم خلوتت با ستارههارو قرض بگیرم؟!"
تکه چوبِ رها شده دوباره اسیر شد.
"من با زندهها هم حرف نمیزنم چه برسه به ستاره که نه گوش برای شنیدن داره نه دهن برای صحبت"
لبخندی غمگین جایگزینِ حسِ دوستانهی چشمهاش شد.
"همین ستارهها که میگی زنده نیستن، یه روزی سقوط میکنن و میمیرن فرمانده"
خندهی تمسخرآمیزی کرد، سرش و به چپ و راست تکون داد
" یه ستاره سقوط کنه و بمیره؟!! بعد دلیلش چیه ستارهشناس؟! "
دستهاش رو به دورِ تن خودش پیچید
"اگه ماه مراقب اون ستاره نباشه، حتما ستاره میمیره"
آثاری از تمسخر روی صورتش نموند، بیخیال آتیش شد و به تک ستارهی زمینی نگاه کرد.
حرفهاش غیرارادی بود و مثلِ مسخ شدهها، تنها لبهاشو تکون میداد.
"ولی ماه گم میشه تو سیاهیِ آسمون" سرش رو به روی زانوهاش گذاشت و با اینکار، تاری به نسبت بلند، به روی چهرهش سایه انداخت" ولی ماه میتونه از یه ستارهی دیگه مراقبت کنه"
چوبِ سوخته شده؛ در حالِ خاکستر شدن بود." اما همیشه یه ستارهس که از همه زیباتر و درخشان تره "
جان خندشو آزاد کرد، بهوقت ۱ بامداد بود و فرمانده، دلواپسی بهخاطر صدای بلند پسر نداشت، فقط میخواست این صدای لطیف از آنِ خودش باشه.
"میبینم که به ستارهشناسی علاقه نشون میدی!"
چشمهای معصوم؛ اما شیطونش رو به مردِ مسخ شده نشون داد.
به کلی همهچیز رو از خاطر برد. آتیش موثر بود یا قصهی ماه و ستاره؟!
"هوا سرده و تو هم زیادی به این آتیش اعتماد کردی، هنوز تا طلوع خیلی مونده، شاید خاموش شد"
خودش ایستاد و بدون نگاهی به سمت وانگ، نزدیک در سالن شد.
آتیش خود به خود گرماش و از دست داد و فرمانده رو ترغیب به خوابِ شیرین میکرد.
نفهمید کِی پلکهاش سنگین شد و ستاره، از پشت شیشههای نصفو نیمه، لبخندی زد.
______________________
صدایِ موتورِ هواپیماهای رهگیر ژاپن، تا مغز استخونش رو خراش میداد.
بهقدری صدا بلند بود که از گوشهاش، خونی سرخ، جریان پیدا کرد.
نگاهی به اطراف انداخت، با وجود استفادهی دشمن از سلاحهای شیمیایی و میکروبی، چیزی قابل شناسایی نبود.
تنها صدای جیغ و هراسِ بچهها و زنها به گوشش میخورد.
سعی کرد بین اونهمه سرو صدا و فرارِ سایهها، جیار رو پیدا کنه" وانگجیار..حملههوایی شده..لعنتی کجایی؟!"
انفجارهای مهیب، فرصت فکر کردن بهش نمیداد.
با جرقهای که تو سرش خورد، قلبِ پر تَلاطمش، نبض از دست داد.
"شیائوجان..جان..صدامو میشنوی؟!؟" چرخی زد؛ ولی نتیجهای نداشت.
اسمش رو فریاد میزد و جوابی دریافت نمیکرد.
"وانگییبو..ییبو!" فرمانده به سرعت به پشت چرخید. غیر از گرد و خاک پخش شده، چیزی نبود.
"هرجا هستی، همونجا بمون تا پیدات کنم"
"من کنارتم ییبو"
چپ و راستش رو نگاه کرد
بازم جان و ندید. صدا محو و محوتر میشد
بهشدت ترسید
مو مشکی غیب شده بود و جنون بهش غلبه کرد.
در بین اونهمه تَنش، غبارِ روبهروش، کمی حجمش رو از دست داد.
سر تاپایِ جان با رنگِ سرخ نقاشی شده بود.
حتی از موهای بلندش، قطراتِ خون سقوط میکرد و مقصد؛ چهرهی جان بود و خون با خون شسته میشد.
فرمانده با نگاهش، تن و بدنِ جان و رصد کرد
تَرکشی سینهی پسر و شکافته؛ بهقدری عمیقه که قلبِ مو مشکی رو از کار انداخته.
خواست قدمی به سمتِ جان برداره؛ اما پاهاش اسیر دستهایی شده بود که انتهایی نداشت.
نگاهش با چشمهای خیسِ مو مشکی تَلاقی کرد
قطره اشکی از چشمش چکید و راهش و تا نقطهی زیرِ لبش دنبال کرد.
"ییبو! تو مقصرِ هیچی نیستی "
صداش بیشاز اندازه شکسته و ضعیف بود
دیدِ وانگ تار شد و تلاشهاش برای به آغوش کشیدنِ جان، بیاثر بود.
ضربان قلبش کند شد و صداهایی گنگ احاطهش کرد
"نبضش ضعیفه..چش شده؟!"
سرجوخه هول کرد؛ دست و پاهاش سِر شد و کاری از دستش ساخته نبود.
جان گوشهای ایستاده، درست مثلِ کسی که قراره یتیم بشه.
سرجوخهی اول و دوم، با شوکهایی که به بدنِ فرماندهشون میدادن، عرق میریختن.
به یکباره، چشمهاش باز شد
شونههای پهنش میلرزید؛ به سرعت از آرنجِ چپش کمک گرفت و بالاتنهش رو بالا کشید.
با دیدن جان که چشمهاش از خوشحالی برق میزنه، دستش و به سمت قلبش برد و بینِ مشتِ بزرگش فشرد.
برایِ تسکین خودشم که شده، باید جان و به آغوش میکشید.
"انقدر از خودتون کار کشیدید که قلبتون در حالِ ایست بود..."
به حرفهای جیار گوش نداد و تلاش کرد تا بایسته.
شاید جان از هدفِ فرمانده باخبر بود که سرش و به چپ و راست تکون داد و عقب عقب رفت؛ بعد از چند قدم، چرخید و به سمت عمارت دوید.
فرمانده نتونست تا آخر، پسر و بدرقه کنه و تنِ بیرَمقش به زمین افتاد.
شبِ سختی و از سر گذرونده بود و این برای جیار و جان دور از انتظار نبود.
______________________
روی لبهی پنجره نشسته بود و انتظارِ اومدنِ فرماندهش رو میکشید.
چندین ساله که منتظره؛ پس دو ساعت چشم به راه بودن برای جان ، آسونترین انتظارِ دنیاست.
بعد از حالِ دگرگون وانگ، خودشم خوب نبود.
نگرانی آرامش و ازش گرفته و باعث مختل شدنِ برنامههاش شده بود.
باید با مرد میزِ گردی تشکیل میداد، داستان سُرایی میکرد تا بلکه فرمانده رو از این آشفتگی نجات بده؛ اما مثل یه بُزدل، از بَرملا شدنِ همهچیز واهمه داشت.
فقط یک شبانه روز از رویاروییِ اونها سپری شد و جان، حتی به اواسط پلِ چوبی و کهنه نرسیده بود.
زمانی که داشت و نباید تباه میکرد.
هوا گرفته بهنظر میرسید. بارون قصد باریدن نداشت.
با به گوش رسیدنِ اصواتی سنگین، نگاهش و از آسمونِ خاکستری گرفت و به درِ بزرگِ عمارت داد.
وانگییبو بالاخره از سرکشی به بهانهی افرادِ مفقود، برگشت.
با فرارِ جان، تنها کاری که برای آروم کردنِ خودش سراغ داشت، دوری از پسر بود.
هرچند با این کار، آشوبِ بیشتری برای خودش درست کرد.
هر لحظه، نگرانی برای پسر، مثل زهری کشنده عمل میکرد. آخر دووم نیاورد و دستور بازگشت داد.
با جابهجا شدن اتوموبیل، پایین پرید و نگاهش، قفلِ پسرِ پشت پنجره شد.
جان هم تلاشی برای انکارِ این انتظار نداشت؛ پس عقب نکشید.
وانگییبو خودش و برای شنیدنِ حرفهای جان آماده کرد.
"جیار! بیسیم باید تعمیر بشه تا بتونیم با مرکزِ گوانگژو ارتباط برقرار کنیم"
جیار که در حالِ خالی کردنِ تسلیحات نظامیِ جمع آوری شده بود، نفس سنگینی کشید و اطاعت کرد.
از بین چادرهای برپا شده گذشت، در چشم بهم زدنی، خودش و پشتِ در بستهی اتاق دید.
دوضربهی آروم حَوالهی در کرد. با ورود به اتاق، با موجی از سرما مواجه شد.
پنجره باز بود؛ آروم آروم تکون میخورد و از وَزش شدیدِ باد، پذیرایی میکرد.
به سرعت سمت پنجره رفت و قفلش و جا انداخت.
فرمانده سرش و چرخوند، جان و دید که به روی تخته نشسته.
نفسشو با آسودگی بیرون داد
" دیگه پنجره رو باز نکن، دیدی که؛ وضعیت اونقدرا هم برا هوا خوری خوب نیست! "
پسر دستهاشو از پشت قلاب کرد و آروم به سمت پنجره اومد تا به رویِ لبهی اون بشینه.
" بازش نکردم، قفلش شل شد؛ منم نتونستم جاش بندازم"
حقیقت و گفت. وانگ هم دیگه بحث رو باز نکرد.
مرد به دیوارِ کنار پنجره تکیه داد.
همونطور که پاهای جان آویزون بود؛ کمی به طرف شیشهی پنجره متمایل شد تا ابرهای پیچیده در هم و تماشا کنه.
"بچه که بودم، مامانم بهم میگفت باید قوی باشم.
باید اول از کسایی که دوسشون دارم، محافظت کنم."
روی شیشهی بخار گرفته، تصاویرِ بچهگانهای کشید.
چشمهای وانگ به روی پسر بچهای میخ شد که دستهای مادرش و محکم چسبیده.
"بهم گفت اگه یه روزی غصه داشتی، غصههات و بذار کفِ دست من تا ببوسمشون. گفت هروقت درد داشتی، دردهات و به من بگو تا تو سینهام دفن کنم."
نقاشی رو با کفِ دستش پاک کرد.
برای شکسته شدنِ صداش خجالت نکشید.
"اما...اما هیچوقت نگفت، وقتی نیست چیکار کنم"
وانگییبو تجربهای مثلِ احساسهای جان نداشت.
دستِ نوازشگری، از جنس مادر، حتی موهاش رو به بازی نگرفته بود.
ولی این چشمهای خیس جان، قلبِ ییبو رو به بازی گرفته و اون رو از پا درمیاره.
آرزو میکرد که روزی بتونه جان و درآغوشش فشار بده، انقدر محکم حبسش کنه تا دردهاش فرار کنن.
"ییبو! میدونی...مامانم از غصه مُرد. نمیخواست من به غصههاش بوسه بزنم"
سرش و به دیوار تکیه داد. از بین چشمهای نیمه باز، به مرد نگاه کرد.
"عاشق بود؛ ولی بابام نخواست ازش محافظت کنه "
وانگییبو لبهی پنجره نشست. فاصلهی کم شده، تو چشم بود.
"مامانت و از دست دادی، حالا فکر میکنی تو مقصری؟!"
سرش و به معنیِ منفی تکون داد
" فهمیدم برای محافظت از آدمای زندگیت، باید ازشون دور باشی. تو قلبت اولویت دارن ولی در ظاهر فقط غریبهان"
اما مرد، تعریف دیگهای از محافظت کردن داشت.
" در گذشته کسی رو نداشتم که ازش مراقبت کنم..."
مکثی کرد تا تاثیر حرفش و در چهرهی غمگینِ مو مشکی ببینه.
از قبلها حرف زده بود و زمانِ کنونی رو از گذشته جدا کرد.
خیستر شدنِ چشمهای جان، چیزی نبود که انتظار میکشید.
"ولی میدونم چطوری میشه پناهی باشی برای یه بیپناه"
جان هرگز به عشقی که داشت، شک نکرد.
حالا بیشتر با قلبِ بی پروایِ مرد آشنا میشد.
سعی کرد چشمهاشو مشتاق نشون بده و فقط باری از غم به دوشِ مرد نباشه.
وانگ لبهاش و خیس کرد
"وقتی بینِ آدما فاصله باشه، هیچ رضایتی وجود نداره.
فقط میتونی نفس بکشی و بابتِ نفسی که طرفِ مقابل میکشه، بهظاهر خوشحال باشی، تازه اسمشم میزاری محافظت کردن؛ اما..."
ذرهای خودشو جلو کشید و چشمهاشو ریز کرد
"اما اگه قانون این باشه که باهم بمیریم، پس میمیریم.
وقتی بخوایم بخندیم، باهم میخندیم.
قرار باشه اشک بریزیم، شونههای همدیگه رو داریم."
انگار نفسِ جان بالا نمیومد. به زحمت پلک میزد.
از کششی که فرمانده بهش داشت، باخبر بود.
شنیدن این حرفها، زیباترین حسها رو به جان منتقل میکرد. به دلیلِ مکملِ بودن ذهنیتها، باید میجنگید و تسلیم نمیشد؛ اما عجیبه که سازش پیدا کرده بود.
وانگ تلاششو کرد تا بدون منظور عقیدهشو بگه؛ ولی خودشم میدونست که همهی اینها، فقط حرفهای یه گوشه از قلبش هستن.
جان برای تغییر دادن جوِ ایجاد شده، خندهی مصنوعی کرد" وانگ ییبو! گذشته ها گذشته...چرا انقدر جدی برخورد میکنی؟!! "
انگار نه انگار که بهخاطرِ همین گذشته، مدام چشمهاش پر و خالی میشد.
فرمانده به شیوهی خودش، لبخند کجی زد و به آسمون نگاه کرد.
"از صبحه هیچی نخوردی، بهتره برم چیزی بیارم تا بخوری"
هنوز کامل بلند نشده بود که جان دستش و روی زانوی وانگ گذاشت. به آرومی دستش و برداشت
"اجازه بده برم بیرون عمارت. نزدیک اینجا انباری هست که مواد غذایی داره، میتونم اونجا خودم و سیر کنم، هومم؟!"
چینی بین ابروهای فرمانده افتاد
"بیرون خطرناکه. فکر خوبی نیست.
همینجا بمون، بالاخره چیزی برای خوردن پیدا میشه."
جان کلافه دستی بین موهای شب رنگش کشید
"نیاز به هوای آزاد دارم. فضای اینجا خفهس"
وانگ قصد زندانی کردنِ پسر و نداشت
با تمامِ نگرانیش، توانِ مقابله رو در خودش ندید.
"برو...فقط مراقب باش و زیاد منتظرم نذار"
برق چشمهای جان، فرمانده رو خوشحال کرد.
وانگییبو به سمت در رفت تا جان و بدرقه کنه
جان ایستاده بود و تکون نمیخورد
فرمانده به سمتش چرخید، ابرویی بالا انداخت
"تشریف نمیبرید؟!"
جان خندهی ریزی کرد
"چرا فرمانده! اما قبلش باید چیزی بگم...هدفم این بحثها نبود، نفهمیدم چرا راجع به مادرم حرف زدم و آخرش به چیز هایی رسیدیم که فکرش رو هم نمیکردیم؛ ولی حالا احساسِ سبک بالی دارم و مسببِ این حس، مَردیه که روبهروم ایستاده"
مرد دست به سینه شد و لبخند محوی به چهره آورد
"هر لحظه و هرجا، وقت برای ناگفتهها هست شیائو جان"
پسر دستش و به سرش نزدیک کرد، پاشو محکم به زمین کوبید و لبخند شیرینی زد
"بله فرمانده!حق با شماست"
⭒ ─────⊰☪⊱───── ☽
های گایز💜💫
سایه صحبت میکنه🤭🫶🏻
خواستم یه حرفایی بزنم براتون🙂🤌🏻
نمیدونم از کجا بگم و از چی شروع کنم🙃
اول اینکه قرار بود؛ یعنی با خودم درمیون گذاشته بودم که حداقل ۴ روز بعد از اپ پارت اول، پارت بعدی رو اپ کنم و تمومش کنم.
خب هنوز متن کامل نشده بود؛ ولی انقدر شوق و ذوق داشتم که زودتر اپ کنم و به خودم مطمئن بودم که سریع میتونم بنویسم.
بعد از اپ کردن پارت اول اتفاقات خوبی برام نیفتاد.
از کسایی که انتظار نداشتم، کامنت بدی گرفتم.
بهم گفتن نگارشت به شدت ضعیفه و غیره🥺
یهجورایی گفتن چرا اصلا مینویسی🙂
نمیدونم چقدر میشه این موضوع رو درک کرد...
و خب کل ذوقم خراب شد...
و من واقعا ادعایی ندارم تو نوشتن و میدونم چقد کارم عیب و ایراد داره...ولی وقتی بهت بگن هیچی حالیت نیست🫠حتی بالغ ترین آدمم باشی، بازم از خودت و ورکت بدت میاد🙃
ولی با یه دوستی صحبت کردم(💚🫂)و حرفاش خیلی خیلی کمکم کرد ...از اونجایی که هنوز به ۲۰ سال هم نرسیدم، حتما بچهام و تصمیمات عجولانه زیاد میگیرم و تا مرحله آنپابلیش رفتم(ولی خب به اون دوستِ زیبا نگفتم🫠😂🤧،اگه این یه مورد و میگفتم حتما دعوام میکرد چون خیلی بهم کمک کرد تا اعتماد بنفس داشته باشم و شروع کنم به نوشتن)...در کل که ممنونتم🩷💜.
خلاصه اینکه توانِ نوشتن نداشتم و تازه ۲ روزه به خودم اومدم...گفتم اگه قلم خوبی ندارم، حداقل انقدر بیمسئولیت نباشم و زمانی که یه کاری رو شروع کردم به پایان برسونم🫠💘
سعی کردم این پارت و بهتر بنویسم تا حداقل قابل تحمل باشه🥲💝ارزش وقتی که صرف میکنید برلش و داشته باشه🫶🏻💞
امیدوارم درکم کنید و معذرت خواهیِ منو پذیرا باشید دوستان🥺❤️🩹
میدونم نویسنده نیستم و هنوز به مرحلهی جوجه نویسنده هم نرسیدم، ولی خب واقعا قلبم شکست...💔
اگر جوجهای میشناسید که تازهه کارشو شروع کرده🥺🐣، لطفااا لطفااااا لطفاااااااا طوری بهش بگید که دلش نشکنه و سرخورده نشه🌾💛
راجع به اینکه چرا این پارت پایانی نبود!😙🤭
راستش نشستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نمیشه این بوک و تو دوتا پارت تموم کرد
پس تصمیم گرفتم به مولتی شات تبدیلش کنم🫴🏻💞
و خب چون دارم سعی میکنم بهتر بنویسم، نمیخواستم آخرش و خراب کنم، پس این شد که مولتی شات بشه تا بدون جزئیات و مومنتِ خوشگل نمونید😚💋❤️.
معذرت بابت اینکه پر حرفی کردم...اگ نمیگفتم حالم خوب نمیشد🫠❤️🩹