PITTEL •L.S•

Galing kay thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... Higit pa

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 22
Part 23

Part 13

114 39 41
Galing kay thestoryofoned


وقتی به خونه رسیدیم زین روی پله ها نشسته بود.. با دیدن ما از جاش بلند شد و سمتمون اومد..
+سلام.. کجا بودی؟ دیدم خونه نیستی نگران شدم..
/هی ببخشید باید بهت خبر میدادم.. رفته بودم یه سر به مقبره خانوادگیمون بزنم..

زین بی توجه به مامانم از کنارش رد شد و اومد بغلم کرد.. کنار گوشم گفت
+این که اذیتت نکرد؟
/این؟ این کیه؟
+هیچی ولش کن.‌. زود باش برو وسایلتو جمع کن من بیرون منتظرت میمونم..
/یخ میکنی بیا داخل!
+نمیخواد تو برو سریعتر بیا..

سرمو تکون دادم و به سمت خونه رفتم.. هرچی تو اتاقم نیاز داشتم تو چمدون ریختم.. کلیف فهمیده بود من میخوام برم و هی دور و برم بپر بپر میکرد..
همونجوری که مشغول بودم مامان در زد ..
_پسرم میتونم بیام؟
/آره مامان بیا.. چیزی شده؟
_نه راستش نمیدونم چجوری بگم.. نمیخوام دخالت کنم ولی تو خانواده دوستتو میشناسی؟ میشه اعتماد کرد بهشون؟

حقیقتا نمیدونستم چه جوابی بدم.. مجبور بودم بگم آره ولی درواقع هیچوقت هیچکدوم از اعضای خانوادشو حتی یه بارم ندیده بودم..

/آره.. نگران نباش.. زین هم اتاقیمه بهت که گفته بودم..
مامان بیشتر از این چیزی نگفت و همینکه میخواست بره بلند شدم و پیشش رفتم..
/یه سوال ازت بپرسم؟.. درواقع خیلی وقته میخواستم بگم ولی یادم میرفت.. تو میدونی اون روزی که من توی انباری بیهوش پیدا شدم قبلش کجا بودم؟

قشنگ معلوم بود که یکمی هول کرده.. سریع خودشو با یه چیزی سرگرم کرد تا بهم نگاه نکنه..
چشمامو ریز کردم و منتظر بودم جواب بده...

/مامان؟ چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
_ام... نه عزیزم.. من.. من چیزی نمیدونم.. حقیقتا یادمه روز قبلش باهم یه بحثی داشتیم و تو رفتی بیرون.. بعدم که وسط ناکجاآباد اون اتفاق برات افتاد..

مامان خیلی با اطمینان حرفشو زد و سرشو پایین انداخت..
_من از نگرانی اون روز مردم.. همش تقصیر من بود.. اگه باهات دعوا نمیکردم تو هیچوقت حاضر نبودی از خونه بیرون بری.. دو روز تمام خبری ازت نبود.. من.. واقعا خودمو.. نمیبخشم..

خیلی نگذشت که دوباره گریه افتاد.. سریع روی تخت نشست و دستاشو روی صورتش گذاشت..
لباسای رو دستمو روی چمدون انداختم.. با اینکه خیلی وقت نداشتم کنارش نشستم تا دلداریش بدم..
/مامان.. به من گوش کن.. تو نمیدونستی که قراره اون اتفاق بیفته.. منم که خداروشکر حالم خوبه.. پس گریه برای چیه؟
_ببخشید.. دیگه گریه نمیکنم.. زود باش دوستت معطل میشه..

وقتی مامان رفت یواشکی جعبه رو به سختی توی وسایلم جا دادم.. فکرم دائم پیش اون بود ایکاش تنهاش نمیزاشتم..

موقع خدافظی زین اصلا جلو نیومد.. نمیدونم چرا رفتارش انقد با مامانم بده.. کلا یک کلمه هم حرف نزد.. حتی وقتی که مامان اومد بهش بگه مراقب خودمون باشیم بزور سرشو تکون داد.. بابت این رفتارش یکمی ازش دلخور شدم..

خونه زین توی دهکده بود و خیلی با ما فاصله نداشت.. سایمون آدرس رو میدونست و قرار بود خودش با سوفیا تنها بیان..

زین کوله ای که دستش بود رو دوشش انداخت و بهم نزدیکتر شد
+این دو روز خوب بود؟ راحت بودی؟
نمیدونستم قصدش از این سوالا چیه واسه همین ازش پرسیدم
/زین.. تو مطمئنی که چیزی نشده؟ یعنی چرا فکر میکنی که توی خونه خودم راحت نیستم..

زین کلاه بافتنی شو در آورد و گفت
+نمیدونم همینجوری گفتم... حق با توئه منو ببخش نباید دیگه این سوالای مسخره رو بپرسم..

دیگه حرفی نزدیم تا اینکه به دهکده رسیدیم..
/میگم.. راستش من هیچ آشنایی با خانوادت ندارم.. تو تک فرزندی؟
+اره.. اتفاقا میخواستم بهت بگم.. من دو تا خواهر دارم خودم تک پسرم.. بابام پایین خونمون زیورآلات میفروشه و مامانم خیاطه.. خواهرام ولیحا و دنیا تازه ده سالشون شده.. همشون بی صبرانه منتظرن تا تو رو ببینن..

/چه خوب منم همینطور!

داخل یکی از کوچه ها رفتیم و زین با دستش به آخرین خونه اشاره کرد
+رسیدیم.. اونجا خونه ماست!

خونشون دو واحد بود.. یه خونه با آجرای قهوه ای که بیرونش با اینکه باغچه نداشت اما کلی گلدون و گلای قشنگ گوشه کنارش چیده بودن..
/چقد خونتون در حین سادگی قشنگه.. اون گلها خیلی خوبن!
+ولیحا خواهرم عاشق پرورش گل و گیاهه.. کم مونده اتاق منو هم پر از گل بکنه..

چمدون هارو روی پله ها گذاشتیم و زین جلو رفت و زنگ در رو زد
خیلی طول نکشید که صدای دختری اومد..
_دارم میام! اومدمممم!

و بعد در خونه باز شد اون دختر وقتی ما رو دید جلو اومد و برادرشو بغل کرد
_آخ داداش قشنگ من..
+ولیحا ببین کی اینجاست!

وقتی ولیحا ازش جدا شد سمت من اومد و با خجالت به برادرش گفت
_این همون دوستته؟

قبل از اینکه زین چیزی بگه جلو رفتم و خودمو معرفی کردم
/هی ولیحا من لوییم خوشبختم..
_منم همینطور!.. بیاین بریم داخل..

چمدونمو داخل بردم. زین اونارو گرفت و بالا برد.. خونشون خیلی کوچیک و جمع و جور بود. وقتی از در وارد میشدی سمت چپت پله داشت و احتمالا اتاقاشون طبقه بالا بود...

+لویی من اینا رو میزارم تو اتاقم.. ولیحا بقیه کجا رفتن؟ مامان و دنیا؟ فکر میکردم خونه باشن..
_رفتن بازار برای خونه یکم خرید بکنن.. احتمالا الاناست که برگردن..
سمت مبل رفتم و روش نشستم.. زین بدو بدو برگشت و لباسمو گرفت تا آویزون کنه..
+بابام دوروزه با دوستش به شهر رفته.. فقط لویی.. مامان هروقت اومد و کاری کرد هول نکن باشه؟
خندم گرفت و به شوخی گفتم
/داری نگرانم میکنی زین!.. چه ری‌اکشنی مگه میتونه داشته باشه؟

همون لحظه در خونه رو زدن و ولیحا سریع رفت تا باز کنه.. چند لحظه بعد یه دختری که انگار از ولیحا بزرگتر بود، جلو اومد و همونجوری که سرش تو گوشیش بود بهمون سلام کرد..
زین شاکی شد و گفت
+دنیا؟ نمیخوای ببینی کی اینجاست؟!

دنیا سرشو بلند کرد و با جدیت تمام گفت
_دیدم دیگه.. برادرمو دوستش! من میرم بالا..

از شوک زیاد خندم گرفت.. دقیقا رفتارش برعکس خواهرش بود..
+انقد عاشقمه که منو دید سکته کرد! بی ادب!
/ولی زین توی این یه مورد خیلی شبیه همین..

زین چشم غره‌ای رفت و همینکه میخواست جواب بده صدای خانمی اومد
_ولیحا دخترم بیا کمکم کن! این خواهرت همینکه رسید فرار کرد..

و بعد با دستای پر داخل خونه اومد.. بلاخره مامانشو دیدم!
اما طولی نکشید که لبخند از روی لبام محو شد.. چون همینکه منو دید تمام نایلون میوه از دستش افتاد..
از تعجب دستشو روی دهنش گذاشت و انقد شوکه بود که نمیدونست چیکار کنه..
زین سریع جلو رفت و توی گوشش چیزی زمزمه کرد..

منم غافلگیر شده بودم.. اصلا نمیدونستم باید چی بگم.. درسته زین بهم گفت مادرش منو میشناسه اما انتظار چنین ری‌اکشنی نداشتم..

با حرف زین مامانش خودشو جمع و جور کرد و دائم ازش عذرخواهی میکرد.. حتی نمیدونم برای چی..
و بعد با قدم های آروم سمتم اومد و مقابلم ایستاد.. من از خجالت سرجام خشک شده بودم و حتی بزور لبخند میزدم..

دوتا دستشو روی صورتم گذاشت و با چشمای پر از اشک بهم نگاه می‌کرد.. رفتم عقب تر برم که زین گفت
+مامان لطفا!
ولی مامانش بی توجه به اون منو جلو کشوند و محکم بغلم کرد. با بغض گفت

_نزدیک ده ساله ندیدمت.. چجوری من بدون شما این مدت طولانی رو تحمل کردم؟.. یادگاری بهترین دوستمو تنها گذاشتم.. خدایا.. هیچوقت.. خودمو نمیبخشم..

با چشمای حیرت زده و گیج به جلوم نگاه میکردم.. قدرت حرف زدن نداشتم.. یادگاری بهترین دوست؟ راجب چی حرف می‌زد؟..
زین هم که سعی می‌کرد خودشو کنترل کنه جلو اومد و به هر نحوی مامانشو از من جدا کرد..
+ولیحا بیا مامانو ببر تو آشپزخونه بدو!
و بعد بدون گفتن حرفی دستشو پشتم گذاشت و منو به سمت پله ها برد

وقتی به طبقه بالا رفتیم دو تا اتاق بیشتر نبود.. زین منو به اتاق سمت راستی برد.. خیلی کوچیک بود و در حد دونفر توش میتونستن بخوابن..
+ما چند ماهه اسباب‌کشی کردیم واسه همین به من اتاق ندادن.. بلاخره دائم خوابگاهم.. اون اتاق روبه‌رویی هم برای دختراست..

/زین.. چی داری میگی؟ من.. من نمی‌فهمم.. معلوم هست چخبره؟ من چه نسبتی با مامانت دارم؟ قضیه چیه چرا نمیگین؟! وای خدایا دارم روانی میشم!
+باشه باشه آروم باش من ازت معذرت میخوام.. مامانم نتونست تحمل کنه.. لطفا بهمون فرصت بده که یهویی نگیم بهت..

نمیدونم چجوری ميتونستم حالمو توصیف کنم.. حس میکنم چیزی بود که نمیخواستم بشنوم.. انگار از لحظه بعدش میترسیدم.. اما دیگه دیر بود من اینجا بودم و حقیقت خیلی باهام فاصله نداشت..

+لویی؟ چرا ساکتی یه چیزی بگو..
/میشه برگردیم پایین؟
+آره.. فقط اول بزار من برم.. اگه اوکی بود بهت میگم بیای..

سرمو تکون دادم اونم وقتی مطمئن شد من خوبم پایین رفت..
روی صندلی اتاقش نشستم و دستامو روی صورتم گذاشتم
چند دقیقه بعد یکی در زد و کلافه گفتم
/زین برای چی در میزنی اتاق خودته!

ولی مامان زین در رو باز کرد و من شوکه از جام بلند شدم..
/ببخشید من.. نمیدونستم شمایین..
_لویی پسرم.. بشین راحت باش.. خودمو معرفی نکردم من تریشام.. ببخشید که دیدارمون اولمون خوب پیش نرفت..

چیزی نگفتم و دوباره نشستم..
تریشا صندلی دیگه ای گرفت و روبه روی من نشست.. تازه دقت کردم با خودش جعبه ای اورده بود..
_من نباید در حقت این نامردی رو بکنم.. میدونم نباید الان چیزی بهت بگم.. ولی نمیتونم.. بعد این همه مدت دلم طاقت نداره.. تو باید بدونی بقیه در حقت چیکار کردن! هرچند مطمئنم خودتم حسش میکنی..

از قیافه‌ام معلوم بود چقد ترسیده بودم..
/چرا اینکارو میکنین؟ اگه چیزی که میخواین بگین منو توی خطر بزرگی قرار بده چی؟

_لویی.. گوش کن.. زندگی ما پر از حقیقتاییه که ما ناخواسته لحظه به لحظه پنهانشون میکنیم.. جوری رفتار میکنیم که نمیخوایم هیچی ازشون بدونیم.. اما خیلی اوقات همونا ما رو به چیزی که میخوایم میرسونن.. خیلی اوقات اونا میشن تنها همدم و راهنمای زندگیمون.. اونا مسیرمون آیندمونو تغییر میدن.. فقط کافیه اونقدر قوی باشی.‌. اونقدر به خودت باور داشته باشی تا باهاشون روبه‌رو شی.. هرچی بیشتر فرار کنی و پنهان کنی اونا هم نابودت میکنن.. نزار به جایی برسی که دیگه راه برگشت نباشه...

لرزش دستامو پنهان میکردم.. میترسیدم چیزی بگم.. شاید فقط داشتم مقاومت میکردم..

تریشا بلند شد و بوسه ای روی موهام زد و گفت
_هر اتفاقی بیفته تو میدونی ما کمکت میکنیم و کنارت میمونیم.. ولی بازم خودت تصمیم میگیری تنها بمونی یا نه..

من اصلا فکر نمیکردم موضوع انقد مهم میتونه باشه.. سریع خودمو جمع و جور کردم و بعد از سرفه کوتاهی گفتم
/من مشکلی ندارم.. میتونم باهاش کنار بیام..

تریشا جعبه رو توی دستاش گرفت و بازش کرد.. یه آلبوم عکس ازش درآورد و به من داد..

_خوب گوش بده.. من نمیدونم قبل از اینکه حافظه‌تو از دست بدی این ماجرا رو میدونستی یا نه.. ولی مهم اینه که الان بهت نگفتن.. قضیه اینجوریه که من هم توی پیتل درس میخوندم.. یادمه تا سن ۱۹-۲۰ سالگیم هیچ دوست صمیمی تو مدرسه پیدا نکرده بودم.. همیشه فکر میکردم تنها کسی ام که هیچ دوستی نداره تا اینکه یه روزی سر یکی از تمریناتمون یکی از بچه ها سمتم اومد و باهم آشنا شدیم.. خیلی عجیب بود اما روز به روز رابطه مون بهتر می‌شد.. اسمش جوانا دیکین بود.. اون در نهایت به بهترین دوستی که توی عمرم داشتم تبدیل شد و ما مثل خواهر همو دوست داشتیم.. تا اینکه تو دوره جوونی تو مسیر عشق و عاشقی قرار گرفتیم و من با بابای زین ازدواج کردم.. جوانا اون روز ها از من جدا شده بود و خیلی کمتر از قبل همو می‌دیدیم.. تا اینکه یه روزی اونم با خوشحالی پیشم اومد و گفت که یکی از پسرای ترم بالا ازش خواستگاری کرده!.‌ من اوایل خیلی نگرانش بودم و اصلا طرفو نمی‌شناختم حتی از شوهرم خواستم تا راجبش تحقیق بکنه..
مثل اینکه سابقه خانوادگی خیلی خوبی نداشت و همین باعث شد تا من به جوانا اخطار بدم.. فکر میکردم از دستم ناراحت شه و قبول نکنه اما اون انگار خودش از این ماجرا خبر داشت و بهم گفت برای اینکه نظرم عوض شه یه روز بیرون بریم تا من با نامزدش آشنا بشم.. جوانا تک بچه بود و اهل لندن نبود.. واسه همین من همیشه مراقبش بودم.‌.. اون روز که بیرون رفتیم فهمیدم حق با اونه.. اون مرد مهربون و با شخصیتی بود!.. وای لویی نمیدونی جوانا چقد خوشحال بود.. همیشه میگفت خوشبخت ترین آدم روی جهانه! اونا واقعا همو دوست داشتن و حتی توی مدرسه هم معروف شده بودن.. وقتی درسامون تموم شد تونستن یه عروسی کوچیکی بگیرن و توی خونه شوهرش زندگی کنن.. حتی اون موقع هم ما ارتباطمون با هم قطع نشد.. بعد مدتی خبر بارداری جوانا اومد.. من خیلی خوشحال بودم و هرروز بهش سر میزدم و ازش مراقبت میکردم.. یه روزی همونجا فهمیدم منم باردارم!. این بهترین اتفاق دنیا بود.. ما خیلی هیجان داشتیم و کلی براش برنامه ریخته بودیم..

تریشا اشکاشو پاک کرد و بعد چند تا نفس عمیق ادامه داد
_لویی.. اسم شوهرش.. جک بود.. جک ویلیام تاملینسون.. من زودتر پسرمو بدنیا آوردم و تو هم چند روز بعد زین بدنیا اومدی..

آلبوم از دستام سر خورد و روی زمین افتاد.. نفسم بند اومده بود.. برای چند لحظه انگار زمان برام ایستاده بود.. یولاندا مادر واقعیم نبود؟

تریشا دستامو گرفت و همونجور که نوازش میکرد گفت
_زین سه ماهه بود که برای شوهرم کار فوری پیش اومد و ما مجبور شدیم به کشور خودمون یعنی پاکستان مهاجرت‌ کنیم.. جدا شدن از جوانا برای من خیلی سخت بود ولی متاسفانه چاره‌ای نداشتم.. وقتی اونجا رفتم ارتباط برقرار کردن باهاش اصلا راحت نبود.. جز یکی دوبار فقط تونستم باهاش تماس بگیرم.. تا اینکه.. الان بعد ۱۵ سال به خاطر موقعیت زین برگشتیم و من فهمیدم اون فوت کرده.. هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی افتاده هیچکس به ما نگفته بود و ما هم این همه مدت بی‌خبر اون سر دنیا زندگی میکردیم..خلاصه گشتم و یکی از اهالی دهکده رو پیدا کردم و بهم گفت اون حدودا ده سال پیش وقتی تو ۵ سالت بوده به خاطر مسمومیت غذایی از دنیا رفت..

تریشا چند تا دستمال دیگه برداشت و لحظه ای مکث کرد.. وقتی آروم تر شد گفت
_من.. باورم نمیشه.. اما شنیدم پدرت همون سال با مادر ناتنی الانت ازدواج کرده.. میدونم بزرگ کردن تو سخت بوده اما از جک که بینهایت عاشق جوانا بود انتظار نداشتم..

ساکت بودم.. حتی گریه هم نمیکردم.. به یه نقطه زل زده بودم.. چرا ازم پنهان کرده بود؟
_لویی؟ نمیخوای چیزی بگی؟ بهم بگو چه حسی داری؟ فکر میکنی این ماجرا رو از قبل میدونستی؟

/آره!.‌. من میدونستم.. فکر کنم به خاطر همین بود که اون اوایل این حس رو به اون داشتم.. اون حتی.. حتی به خودش جرأت نداد بهم حقیقت رو بگه.. چرا ازم پنهان کرد؟ الان که فکرشو میکنم مطمئنم اون کسی بوده که گذشته منو پاک کرده!!

هرچی می‌گذشت صدام با اینکه میلرزید اما بالاتر میرفت تا اینکه دست خودم نبود و با حرص داد زدم و دستمو محکم به میز کوبیدم
/باید بهم جواب بده! من پیشش بودم اون باید بهم میگفت!.. الان که حقیقت رو میدونم باید به کارایی که باهام کرده اعتراف کنه..

سمت در رفتم و وقتی باز کردم که بیرون برم تریشا با ترس بلند شد و گفت
_لویی وایستا! الان کجا میخوای بری پسرم؟ یکم صبر کن آروم شی خواهش میکنم..

/نمیتونم باید برم پیشش.. باید برام توضیح بده!..

بدون توجه به اصرار های تریشا پایین رفتم.. از روی آویز کاپشنمو برداشتم و همینکه میخواستم در ورودی رو باز کنم یکی از پشت منو کشید و هلم داد سمت دیوار
+لویی الان نباید بری بیرون!
با عصبانیت فریاد زدم
/فاک یو زین این چه کاری بود کردی!

وقتی تعادلمو حفظ کردم یقه لباسشو چنگ زدم و با عصبانیت هلش دادم که باهم روی زمین چوبی افتادیم.. همون لحظه خواهراش جیغ زدن و سایمون که نمیدونم از کجا پیداش شده بود از پشت منو گرفت
+لویی بس کن! به خودت بیا پسر! ولش کن لویی!

نفس نفس میزدم... کارایی که میکردم دست خودم نبودن.. زین هم هل کرده بود و با چشمای نگران نگام میکرد.. طاقت نیووردم و سرمو روی سینه اش گذاشتم و بغضم ترکید..
/من.. من میدونستم.. اما اون کاری کرد که یادم بره..

سایمون منو تو بغلش کشوند.. دستمو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه .‌.. چطور میتونست باهام اینکارو بکنه؟ من.. من دوستش داشتم...

تریشا که از پله ها پایین اومده با قدم های لرزون نزدیک ما شد و با هق هق گفت
_ولیحا.. دنیا.. یکیتون بره آب قند درست کنه..

سرمو بلند کردم.. با اینکه نمیتونستم درست حرف بزنم گفتم
/بزارین... برم.. خواهش میکنم..

+اجازه میدم بری تو اتاق ولی با این حالت و توی این هوا حق نداری تنهایی بیرون بری!

سایمون دستشو روی شونه هام گذاشت و گفت
+لویی یا بزار ما باهات بیایم یا فردا برو..
/نمیخواد میرم تو اتاق.. بزارین تنها باشم.. درهرحال اون لو رفته به همین راحتی ها نمیتونه فرار کنه..

سایمون و زین نگاهی از روی ترحم بهم انداختن و چیزی نگفتن
تنهایی بالا رفتم.. در اتاق رو بستم.. میز رو هل دادم و پشت در کشوندمش تا کسی نتونه بازش کنه..

از توی چمدونام کاغذ و خودکار برداشتم و روش نوشتم
" من میرم.. دنبالم نگردین.. من باید باهاش روبه‌رو شم.. باید بهم توضیح بده... برمیگردم قول میدم.. "

کاغذ رو روی میز گذاشتم و پنجره رو باز کردم.. خیلی ارتفاع نداشت و اگه روی پشت بوم همسایه میرفتم احتمالا راحتتر ميتونستم برم..

لباس گرم پوشیدم و همون موقع چشمم به آلبوم روی زمین افتاد.. دلم میخواست ببینمش واسه همین به خودم جرأت دادم و برداشتمش.. وقتی باز کردم صفحات اول عکسای جوونی تریشا بود.. تا اینکه رسیدم به عکس دونفره تریشا و مامان واقعیم.. دستی به صورت خندونش کشیدم..
/مامان چه بلایی سرت اوردن...

عکسای بعدی هم از تریشا و مامان بود تا اینکه به عکس دونفره بابا و مامان رسیدم.. بابا کمرش رو نگه داشته بود و هردو از ته دل لبخند میزدن.. عکسو برداشتم و توی جیبم گذاشتم..

سمت پنجره رفتم پامو رو طاقچه گذاشتم.. سعی کردم لرزش بدنمو کنترل کنم.. اگه فنون جادوگری رو کامل بودم الان بدون هیج نگرانی پایین میرفتم..

قبل از اینکه بپرم نفس عمیقی کشیدم.. من همیشه توی این کارا حرفه ای بودم مطمئنن از پس اینم برمیومدم..

وقتی پریدم دو دور چرخیدم.. از درد ناله خفیفی کردم... فقط بازوم یه ذره آسیب دید.. هوا ابری بود و هرلحظه امکان داشت باورن شدیدی بزنه..

سرمو دولا کردم و نگاهی به کوچه انداختم وقتی کسی نبود خودمو رو زمین پرت کردم.. تا ميتونستم دوییدم.. خونمون خیلی دور نبود.. توی راه هزارتا جمله توی ذهنم نقش می‌بستن.. اینکه اگه دیدمش چی بهش میگفتم؟ وقتی به دم در رسیدم بارون نم نم شروع به زدن کرده بود.. سرمو بالا گرفتم و چشمامو بستم.. قطره های بارون بیصدا روی صورت خیس از اشکم می‌بارید.. هیج ایده ای نداشتم تا چند لحظه دیگه چه اتفاقی می‌افتاد..
/قوی بمون لویی!

زنگ در رو زدم.. چند دقیقه زمان برد تا صدای پا بیاد و بعد در باز بشه..

وقتی منو دید درو کامل باز کرد و با تعجب گفت
_لویی! پسرم سوپرایزم کردی! چیزی شده؟ چرا برگشتی؟

همینکه اومد بغلم کنه دستامو روی شونه هاش گذاشتم تا جلوتر نیاد..
لبخند روی لباش از بین رفت و دستش توی هوا خشک شد
با چشمای نگرانش زل زده بود به من و گفت

_لویی خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
/بیا داخل بهت بگم
از کنارش رد شدم و وقتی رفتم تو خونه کلیف سمتم اومد.. سعی می‌کرد روی بدنم بلند بشه و باهام بازی کنه.. کلافه از خودم جداش کردم و گفتم
/کلیف الان وقتش نیست برو بالا..
_لویی داری نگرانم میکنی! برای چی برگشتی؟

صورتمو برگردوندم و خنثی نگاش کردم.. جلوی خودمو میگرفتم تا آثاری از ناراحتی رو توی چهرم ام نشون ندم..
/چرا اینکارو کردی؟
_چی؟.. چی داری می..
/چرا اینکارو باهام کردی؟ چرا دروغ گفتی؟!.. چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی؟

یولاندا سرش رو با تردید تکون داد و با صدای لرزون گفت
_لویی؟ من. من متوجه.. نمیشم راجب چی داری حرف میزنی..

/آها.. پس تصمیم داری خیلی راحت تظاهر کنی هیچی نمیدونی نه؟ چرا متوجه نیستی تموم شد؟ من همه چی رو میدونم! از اولش هم میدونستم! لعنت به تو که اونقدر طبیعی بازی کردی که روز و شب‌ بخاطرش عذاب وجدان داشتم!

انقد بلند داد زدم که گلوم میسوخت..

_لویی یه لحظه وایستا!... من نمیدونم چی بهت گفتن.. ولی.. بزار برات توضیح بدم..
/چرا بهم راجب مادر واقعیم نگفتی ها؟ چیو داری از من پنهان میکنی؟ تو کاری کردی تمام خاطراتم برنگرده اره؟ چه هدفی داشتی میخواستی منو نابود کنی و تهش خاطراتمو پاک کنی؟ جواب بده!

از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم... یولاندا چشمامو بست و دستاشو روی گوشش گذاشت و فریاد زد
_بس کن! خواهش میکنم! من حالم خوب نیست..

بلند بلند گریه میکرد تا اینکه روی زانوهاش افتاد
_من... میخواستم.. بهت .. بگم.. بهم فرصت بده لویی.. بزار جبران کنم..
/کافیه! هیچ جای جبرانی نداره چرا انقد برات سخته اعتراف کنی چیکار کردی؟! اصلا.. کجا گذاشتیش ها؟ اون سنگ لعنتی دست توئه مگه نه؟

یولاندا گیج نگاهم کرد.. سرشو به نشونه مخالفت تکون داد.. سمتش رفتم و با شستم فشاری به چونه اش وارد کردم تا سرشو بالا بگیره.. از خودم متنفر بودم بابت رفتاری که باهاش داشتم..
/یولاندا کافیه انقدر طفره نرو! بگو سنگ خاطراتمو کجا گذاشتی..

یولاندا چشماش قرمز شده بود و ناگهان به سرفه افتاد.. گلوشو چنگ زد و برخلاف انتظارم سرفه هاش تمومی نداشتن..

بدون توجه بهش بالا رفتم تا اتاقشو بگردم.. تمام وسایل کشوهاشو بیرون ریختم..
/کجاست لعنتی!

ملافه های توی کمد رو چنگ زدم و همه رو بیرون انداختم... هرجایی که به ذهنم می‌رسید رو گشتم.. اتاق به شدت بهم ریخته شده بود.. بالای کمد یه جعبه بود سریع برداشتمش و بازش کردم.. توش خرت و پرت و نامه های قدیمی بود تا اینکه یه عکس از لابه لای کاغذا افتاد.. دولا شدم و برداشتم ببینم عکس چیه..
/این.. امکان نداره!..

نفهمیدم چجوری خودمو پایین رسوندم.. انقد تعجب کرده بودم که دائم به عکس نگاه میکردم.. حس میکردم واقعی نبود..

یولاندا روی زمین به مبل تکیه داده بود چشماش بسته بود و داغون به نظر می‌رسید..
/داری میگی هیچی نمیدونی پس این عکس چیه هان؟ تو هری رو از کجا میشناسی؟؟!!؟

یولاندا ناتوان چشماشو باز کرد.. اشکاش بی وقفه روی گونه‌هاش میریخت..
دستشو محکم روی شکمش فشار میداد..
وقتی رفت حرف بزنه دوباره به سرفه افتاد..
_من.. من کارای اشتباهی کردم.. اما بابت همشون پشیمونم..
همین چند کلمه باعث شد سرفه هاش بیشتر بشه تا اینکه وقتی سرشو دولا کرد قطره های خون روی پارکت چوبی ریخت..

همون لحظه بود که به خودم اومدم و فهمیدم چیکار کردم.. وضعیتش خیلی بد بود و من بدون توجه بهش سرش داد زده بودم.. ترسیدم و برای اینکه بیشتر اینجا نمونم و شرایط رو بدتر نکنم سمت در رفتم..
اما لحظه ایستادم.. دستم روی دستگیره بود..
/لویی داری چیکار میکنی؟ این تو نیستی..

برگشتم سمتش و همونجور که سرفه های خشک میکرد بلندش کردم و روی مبل گذاشتمش..
/قرصت کجاست؟ دارویی چیزی داری بهت بدم؟

با دستش کشو میز رو نشون داد.. سریع بازش کردم و جعبه قرص و قوطی داروهارو برداشتم..
/کدومشونه؟؟
خودش یکی رو برداشت و من توی آشپزخونه دويدم تا براش آب بیارم..

کمکش کردم بخوره.. بعد خودش به سختی آمپولی از کیف دراورد و به دستش زد..
در نهایت بی‌حال روی مبل دراز کشید.. یه پتو گرفتم و روش دادم.. با چشمای خیس بهم زل زده بود.. معلوم بود به خاطر گلوش نمیتونست یک کلمه هم حرف بزنه..

میخواستم برم بیرون اما دلم طاقت نداد و ازش پرسیدم
/چه مریضی داری؟ مگه قدرت ماورالطبیعی نداری؟

سرشو به علامت نفی تکون داد.‌ بزور دستشو دراز کرد تا دستای منو بگیره که عقب کشیدم..
/من میرم.. ولی بدون که برمیگردم.. اون موقع که برگشتم خودتو برای گفتن حقیقت آماده میکنی.‌. متأسفم که کاری کردی تا قولی که بهت دادم رو بشکنم.. بدون که هیچوقت قرار نیست پیشت بمونم!

منتظر نموندم و با عجله بیرون رفتم.. هوا تاریک شده بود.. گشنم بود و هیچی نخورده بودم.. انقد بارون شدید بود که جلومو بزور میدیدم.. نمیدونم حتی به کدوم سمت شروع به قدم زدن کردم.. سر از جاده جنگلی در اوردم.‌.‌ برام مهم نبود لباسم چقد خیس شده بود.. عکس توی جیبم رو دراوردم.. مامان و بابام و بچگی هری..
/ایکاش میدونستم چی درسته چی غلط..

اونقدر راه رفته بودم که پاهام از خستگی درد میکرد.. به یه ایستگاه اتوبوس قدیمی رسیدم و زیرش نشستم.. سرمو به میله سردش تکیه دادم و چشمامو بستم..معمولا انقد زود سردم نمیشد ولی نشستن روی این میله یخ زده توی این بارون واقعا غیرقابل تحمل بود.. هیچکس این اطراف پیداش نمیشد.. کلاه کاپشنمو گذاشتم و بیخیال هرچی همونجا توی خودم جمع شدم..



______________________________


سر نوشتن این پارت واقعا پاره شدم.. (بنا به دلایلی که بعدا میگم بهتون) ادیت زدنش هم خیلی زمان برد.. و خب آخرش هم مورد علاقم نشد☹
کلا هرچی میگذره اینجوریم که نکنه از پس نوشتن پیتل بر نیام؟.. داستان به این قشنگی با نویسندگی نه چندان خوب من حیف میشه:))
ولی خب تمام تلاشمو میکنم که جلوتر رفتیم و موضوع جدی‌تر شد منم بهتر بنویسم..

خلاصه امیدوارم که خوشتون اومده باشه🤍
*میشه بگین داستان روندش چجوریه؟ میتونین حدس بزنین قراره چه اتفاقی بیفته؟*
💌kimia

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

3.7K 1.1K 10
❌COMPLETE❌ Edward + Louis تاریخی* چند پارت *
847K 39.4K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
4.7K 201 7
𝑰𝑵 𝑾𝑯𝑰𝑪𝑯. . . Evelyn faces the challenges of being a teenager, all while her and her friends have to save everyone from the end of the world...
12.8M 518K 57
"Have you tried turning it off and back on again?" •• Christian Ivonov, CEO of Ivonov enterprises, had always been the best at fucking things up. Whe...