PITTEL •L.S•

By thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... More

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 22
Part 23

Part 12

121 43 23
By thestoryofoned

زودتر از چیزی که فکر میکردم روزها گذشتن.. درسامون کم‌کم سختتر میشدن و حجم امتحانامون روز به روز بیشتر می‌شد..
به خاطر درگیر بودنم این اواخر خیلی نتونستم هری رو ببینم.. جز یه بار اونم دم در مدرسه وقتی با عجله داشت جایی میرفت... اون لحظه حواسش به من نبود و فقط چند ثانیه چشم تو چشم شدیم...

باید اعتراف کنم که دلم براش تنگ شده.. نیاز داشتم کنارش باشم و یکم با هم حرف بزنیم.. هرشب وقتی با آدام برمیگشت از پنجره نگاش میکردم.. ولی به خاطر آدام نمیتونستم برم تو راهرو و حالشو بپرسم..

هنوز به کتابخونه میرفتم و کلی کتاب میخوندم.. مطالب زیادی راجب انواع طلسم ها و دنیای جادوگری یاد گرفتم..

امروز آخرین روز کلاسامون بود و یه هفته حدودا تعطيل بودیم.. ‌خیلی برای رفتن به خونه استرس داشتم... نمیدونم چرا دلم نمیخواد به اونجا برگردم.. حس میکنم از وقتی بابام پیشمون نیست اون خونه حس و حال قدیم رو نداره.. ایکاش حداقل مامان خیلی بهم گیر نده.. هردفعه میبینمش عذاب وجدان دارم.. حتی یادم رفت این مدت بهش زنگ بزنم..

ولی جدا از اون به شدت هیجان دارم که مامان زین رو ببینم.. کنجکاوم بدونم راجب چی میخواد باهام صحبت کنه.. این چند وقت بارها از زین پرسیدم و بلاخره مجبور شد بگه موضوع مربوط به خانوادمه و نیازی نیست نگران باشم..

با هم برنامه چیدیم که زین یک روز بعد از تعطیلات بیاد دنبالم..
سایمون حالش بهتر شده بود و گیر داد که اونم با ما بیاد.. زین چند بار غیرمستقیم اشاره میکرد که نیازی نیست اما سایمون قبول نمی‌کرد.. میگفت نمیخواد منو تنها بزاره..

البته این بخش ماجرا که سوفیا هم با اصرار سایمون قراره بیاد رو به زین نگفتیم.. مطمئنم اگه بفهمه با هممون قهر میکنه..

وقتی به خوابگاه رسیدیم با اینکه از خستگی داشتیم بیهوش میشدیم اما وسایل و چمدونامونو بستیم و دیروقت خوابیدیم..

هوا بعد اون روز دوباره سرد شده بود.. بارون بی وقفه می‌بارید و رفت و آمد هارو سخت‌تر میکرد.. قرار بود خانواده‌ها بیان دنبالمون و من بعد اینکه فهمیدم مادرم نمیتونه رانندگی کنه تصمیم گرفتم با خانواده سایمون برگردم..

صبح زود بعد از خدافظی با زین، کنار سایمون دم در ایستاده بودیم.. بلاخره بعد یه ساعت ماشین قدیمی‌ای سمتمون اومد
+بلاخره پدر عزیزم رسید..
یه آقایی که کلاهی به سر داشت از ماشین پیاده شد و با لبخند سمت سایمون اومد..
+پسرم خوشحالم میبینمت!

بعد از یه بغل محکم سمت من اومدن و سایمون منو معرفي کرد
/خوشبختم آقای هاروی..
+منم همینطور .. سایمون خیلی ازت تعریف میکنه.. دوست داشتم زودتر ببینمت!

لبخندی زدم و بعد از جابه‌جا کردن وسایل سوار ماشین شدیم..
بعد حدودا نیم ساعت به ورودی دهکده ی پیتل رسیدیم.. سرمو بردم جلو و گفتم
/پس اینجا دهکده ای هست که راجبش میگفتین؟ خیلی باحاله!

سایمون هم با شوق سمت پنجره ماشین رفت تا بیرون رو نگاه کنه و گفت
+آره.. منم خیلی اوقات دلم براش تنگ میشه.. آخرماه میام توی بازارش دور میزنم و اهالی دهکده رو میبینم... خوبه که مردم خودمون یجایی دور از شهر زندگی میکنن..

/پس اونایی که بخوان به شهر برن چی؟ اجازه دارن؟
آقای هاروی که سعی می‌کرد محتاطانه از بین مردمی که در رفت و آمد بودن رد بشه گفت
+معمولا آره.. اونا قبل از رفتن قسم میخورن تا از قدرتشون استفاده نکنن و به کسی آسیب نرسونن.. اگه اینکارو بکنن مجازات میشن و قدرتشونو از دست میدن..
/چه جالب!..

دهکده از چیزی که فکر میکردم شلوغتر بود.. مردم به هرکاری مشغول بودن و دیدن اونها حس خوبی داشت..

وقتی بلاخره تونستیم از اونجا رد بشیم وارد جاده ای جنگلی شدیم و ماشین بعد ده دقیقه سر دوراهی ایستاد..
آقای هاروی برگشت سمتم و گفت
+لویی پسرم.. ببخشید ولی باید از اینجا پیاده بری.. من میترسم این مسیر رو با ماشین برم..

سری تکون دادم و بعد از تشکر و خدافظی از ماشین پیاده شدم.. وسایلمو از صندوق برداشتم و به سمت خونه راه افتادم.. سایمون سرشو از پنجره بیرون اورد و گفت
+فردا میبینمت!
خندیدمو و وقتی رفتن براشون دست تکون دادم..

خیلی راه طولانی نبود و بعد حدودا نیم ساعت پیاده روی خونه ویلاییمونو از دور دیدم.. شاید خیلی پولدار نبودیم اما این خونه ارث پدربزرگم بوده و با اینکه قدیمی بود اما شیک و بزرگ بود..

زنگ در رو زدم و منتظر بودم تا مامان بازش کنه..
یهو در ورودی باز شد و مامان همراه با سگمون بدو بدو بیرون اومد..
/کلیفورد!!! هی پسر!..

کلیفورد سگی بود که پدرم قبل فوتش برای تولدم گرفت.. میگفت نمیخواد روزهایی که خونه نیست احساس تنهایی بکنم..
کلیفورد سمتم اومد و با خوشحالی پارس میکرد..

مامان یه پیراهن بلند تنش بود و در حالی که ژاکت می‌پوشید سمتمون اومد..
_وای لویی سلام خوشگلم! چقد دلم برات تنگ شده بود! حالت خوبه؟ خیلی هوا سرده زود باش بریم داخل یه وقت سرما نخوری..

لبخندی بهش زدم و برای اینکه ناراحت نشه کوتاه بغلشم کردم و بعد سمت کلیفورد رفتم..

بعد از بازی کردن با کلیفورد به داخل خونه رفتیم.. سعی می‌کردم سر خودمو با کلیفورد گرم کنم و به تمام حس های مزخرفی که داشتم توجه نکنم..
مامان وسایلمو گرفت و گفت

_تو بشین من اینا رو میبرم تو اتاقت.. ناهار حاضره اومدم باهم میخوریم احتمالا خسته ای.. تا میتونی استراحت کن..
/مرسی مامان نیازی نیست انقد سخت بگیری..

یکم اومد جلوتر و بعد گذاشتن بوسه ای روی گونه‌ام گفت
_من هرکاری برای خوشحالی تو میکنم.. هرکاری میکنم تا تو توی آرامش باشی... زود باش لباساتو در بیار دستاتو بشور.. برای کلیف باید غذا بریزم..
/من بهش میدم..

بعد رفتن مامان به آشپزخونه رفتم.. بوی پاستا میومد و به شدت گشنه ام شده بود.. بعد از گشتن چند تا از کابینت ها بلاخره غذای پسرمو پیدا کردم
/بیا کلیف! کی گشنشه؟ ها؟ آفرین همینجا بشین پسر خوب..

به حال برگشتم و سمت تابلو عکس هایی که روی دیوار بود رفتم.. توی بیشترشون پدرم در حال ماهیگیری بود و چند تا عکس خانوادگی هم بینشون پیدا می‌شد..
وقتی عکس بچگی خودمو دیدم لبخندی زدم و همون لحظه مامان از پشت پیشم اومد

_تو بچگی خیلی بامزه بودی.. وقتی باهم بازار میرفتیم همه وقتی تو رو میدیدن باهات بازی میکردن.. البته اینم بگم الانم خیلی زیبایی..

لبخندی بهش زدم.. سریع بحث رو عوض کردم.. حالم هرچی می‌گذشت بدتر می‌شد و نمیخواستم یه وقت یولاندا بفهمه..
/ناهار آماده اس؟ خیلی گشنم شده..
_آره اره.. بیا باهم میز رو بچینیم..

وقتی ناهار رو آماده کردیم پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم..
_پسرم هرچقدر دلت میخواد بردار.. اتاقتو دیروز تمیز کردم که امشب تو گرد و خاک نخوابی.. بلاخره اینجا زود به زود کثیف میشه.. بازم اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو.. فقط..

سرمو بلند کردم ببینم چرا ادامه نداد
/چیزی شده؟
_ام.. خب راستش از اونجایی که امروز احتمالا هوا خرابه فردا صبح قبل اینکه بری باهم بریم سر قبر پدرت.. نظرت چیه؟
/باشه.. حتما.. اتفاقا خودم هم میخواستم برم..

از وقتی خاطرات برگشتن فهمیدم حدودا چهارسال پیش پدرم وقتی برای سفر کاری میره توی راه مریض میشه.. شاگرداش یه روزی میان دم خونمون و خبر میدن که اون تحمل نکرده.. روزهای خیلی بدی بود.. هروقت یادم میاد وقتی اونو آوردن خونه چه حالی داشتم، قلبم میگیره.. ما هم اون رو توی آرامگاه خانوادگیمون که خیلی از خونمون دور نیست دفنش کردیم..

/اتاق کار بابا چی؟ وسایلشو جمع کردی؟
_نه لویی.. تو که میدونی اون همش میگفت بزارم اتاق و کتاباش همونجا بمونن.. خیلی کم میرم اونجا.. روی همه چی ملافه کشیدم.. اگه دوست داشتی یه سر بزن..

من غذامو زودتر تموم کردم و بعد از تشکر کردن ظرفا رو جمع کردم..
/من میرم یکم استراحت کنم..
_برو عزیزم... اگه میخوای کلیف رو سرگرم کنم مزاحمت نشه..
/نه بزار باهام بیاد.. مشکلی ندارم..

وقتی به طبقه بالا که اتاقامون قرار داشت رفتم نگاهی به اطراف انداختم.. همه چی مثل قبل بود.. مجسمه ها و تابلوهای بابا یه گوشه چیده شده بودن..

اتاقم گرم بود و ملافه ها تمیز بودن.. رفتم فقط یکم استراحت کنم اما بیشتر از چیزی که فکر میکردم خوابیدم و وقتی بیدار شدم هوا کاملا تاریک شده بود..
خواب‌آلود پاشدم و بزور کلید لامپ رو پیدا کردم‌..
وقتی در رو باز کردم مامان رو صدا زدم اما کسی جواب نداد.. کلیف پارس میکرد.. کنارش یکم نشستم و نازش کردم تا آروم بشه..

وقتی پایین رفتم روی میز کاغذی دیدم که نوشته بود
"پسرم من به خونه همسایه مون رفتم نگرانم نشو.. یه سری وسایل ازشون قرض گرفتم باید پس میدادم.."

/هوا خیلی سرده.. برای چی الان رفت بیرون؟
کلیفورد روبه روم ایستاده بود و با دقت بهم گوش میداد

بعد از گرفتن یه سیب از توی یخچال دوباره خونه رو گشتم.. یکم آهنگ برای خودم از گرامافون گذاشتم.. واینل های بابامو خیلی دوست داشتم و آهنگاش حس خوبی داشت..

یهو یادم افتاد چرا الان نرم تو اتاق کار بابا؟ بهترین موقع همین الان بود.. اگه مامان میومد احتمالا با یادآوری خاطرات کلی گریه میکرد..
/کلیف زودباش بریم بالا..
آهنگ و قطع کردم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم.. یادمه وقتی بچه بودم همیشه تو اتاق بابا میرفتم و کلی با وسایلش بازی می‌کردم.. اونم هیچوقت جلومو نمی‌گرفت..

وقتی دستگیره رو چرخوندم در باز نشد.. هل دادم اما مثل اینکه قفل بود..
/کلید اینو از کجا پیدا کنیم کلیف؟
کلیف دور من چرخی زد و سمت دراور اتاق من رفت.. همونجا نشست و دمشو تند تند تکون داد..
/باورم نمیشه! تو واقعا یاد گرفتی اون کلید رو کجا میزاره؟ ای پسر باهوش من!
نوبتی کشوهارو باز کردم و آخر توی سومین کشو یه دسته کلید پیدا کردم
/کلیف برای بار هزارم عاشقتم!

بعد امتحان کردن چند تا از کلید ها یکی بهش خورد و در باز شد.. اتاق بوی خاک میداد و به خاطر اینکه در دائم بسته بود داخلش خیلی سرد بود..
چراغش خیلی ضعیف بود و کل اتاق رو روشن نمی‌کرد.. سریع از پله ها پایین رفتم و از آشپزخونه چراغ‌قوه برداشتم..
/امیدوارم مامان یکم کارش طول بکشه..

یکم اطراف اتاق رو نگاه کردم.. همه کتابای بابا که بیشترشون راجب حیوانات و ماهی ها بود ردیف توی کتابخونه چیده شده بودن.. به هرجا دست میزدی خاک بود.. سمت میز کارش رفتم و روی صندلی نشستم.. از پنجره صدای باد میومد.. معلوم بود امشب وضعیت هوا اصلا خوب نیست..

بلاخره بعد پیدا کردن فندک معروف بابا چند تا از شمعای روی میزو روشن کردم.. کلیف آروم شده بود و انگار اونم از اینجا بودن می‌ترسید...
/هی پسر الان میریم پایین باشه؟..

در چند تا از کشوهای میز رو باز کردم.. بعضی ها خالی بودن و توی چندتاشون برگه های قدیمی بابا افتاده بود..
/چه جالب که مامان اینا رو هم جمع نکرده..

چندتاشو برداشتم.. شاید نوشته ای از بابا روشون باشه و میخواستم اونا رو توی اتاقم چک بکنم..
همینکه بلند شدم برم پارکت چوبی زیر پام صدای عجیبی داد.. یکم جلو عقب رفتم ببینم دارم توهم میزنم یا نه اما باز هم صدای قیژ قیژ خاصی داشت که چوب های اطرافش نداشتن..
/وات د هل؟

پارچه‌ای که اونجا بود رو کنار دادم و دستی روی اون یه تیکه کشیدم..
/چرا حس میکنم قراره زیرش چیزی باشه..
نمیدونم چرا استرس داشتم.. حس میکردم باید مراقب باشم تا یه وقت مامان نرسه و از وجود این باخبر نشه..

/نمیتونم اینجوری چوب رو بدم بالا.. باید یه اهرمی باشه.. اهرم از کجا بیارم آخه.. لویی فکر ببین چی بدردت میخوره!؟

در کشوهای کمد رو باز کردم.. متأسفانه تو وسایل بابا چیزی نبود.. سریع تو اتاق خودم رفتم.. بلاخره بین خرت و پرت های اتاقم یه میله پیدا کردم..
/آها‌ این همون چیزیه که میخوام!

همون لحظه صدای رعد و برق اومد.. انقد شدید بود که چراغای خونمون قطع و وصل شدن..
/هولی شت.. امشب چرا اینجوریه؟!.. انگار توی فیلمای ترسناکم.. سایمون اینجا بود احتمالا سکته میکرد‌..

با کلی زور زدن بلاخره چوب از جاش در اومد.. ولی وقتی رفتم بکشمش بیرون یهو به طرز بدی شکست.. احتمالا اگه کسی از روش رد میشد پاش به طرز بدی میرفت داخل..

چراغ قوه رو بالاش گرفتم.. یه چند تا آجر روی هم چیده شده بود.. وقتی دونه دونه برداشتمشون یه چیزی بود که دورش پارچه پیچده بودن...
وقتی بلندش کردم فهمیدم خیلی سنگین نیست..
/این دیگه چه کوفتیه!.. یعنی بابا خودش قایم کرده؟

داخل پارچه یه جعبه فلزی کوچیک بود .. وقتی بازش کردم از توش یه کلید افتاد بیرون..
/کلید؟ این دیگه کلید کجاست؟ چرا بابا باید یه کلید رو اینجا بزاره؟
کلیدش خیلی عجیب غریب نبود.. یهو متوجه شدم یه کاغذ تا خورده داخل جعبه مونده..
وقتی بازش کردم از تعجب چشمام گرد شد..

" من میدونم که تو میتونی پیداش کنی مرد کوچیک من! ما باهم کلی ماجراها داشتیم.. تو کدومشو خیلی دوست داشتی؟"

/چی؟ این.. این دیگه چیه!؟؟! من.. باید چیکار کنم باهاش؟؟!

کلیف که خیلی وقت بود پایین رفته بود صدای پارسش ناواضح میومد..
/شت مامان اومده!
سریع جعبه رو سرجاش گذاشتم.. آجر هارو دونه دونه چیدم و به سختی چوب رو جا کردم..
بعد مرتب کردن فرش چراغ رو خاموش کردم..
/وای فاک کلید در کجا گذاشتم؟!؟

توی تاریکی روی میز دنبال کلید گشتم بلاخره تونستم بگیرمش..
وقتی اومدم بیرون درخونه باز شد و بعد صدای مامان اومد..
_لویی پسرم.. من اومدم کجایی؟

در رو سریع قفل کردم و دوییدم کلید رو بزارم توی دراور..
/من اینجام!.. الان میام پایین!..
سرو وضعمو مرتب کردم و دستی توی جیبم کشیدم.. کلید و کاغذ هردو پیش خودم بودن..

وقتی پایین رفتم مامان چترش رو یه گوشه ای گذاشت و سمتم اومد
_ببخشید تنهات گذاشتم.. فکر نمیکردم کارم انقد طول بکشه! میدونی که چون دکترم مردم ازم توقع دارن کمکشون کنم..

/این خیلی خوبه.. مگه چه اتفاقی برای همسایه افتاد؟
مامان سمت آشپزخونه رفت و برای خودش یکمی چای ریخت
_خانم هندرسون مشکل قلبی داشت.. بهش یکمی آمپول زدم ولی گفتم فردا هروقت هوا بهتر شد به شهر بره و درمان بشه.. راستی اصلا یادم رفت کلید اتاق بابارو بهت بدم.. بیا الان باهم بریم..
/ام.. خب.. تو خسته نیستی؟ تازه رسیدی..
_نه اوکیه کاری که قرار نیست بکنیم..
/اوهوم.. مشکلی نیست بریم..

یه لحظه ترسیدم.. اگه سمت میز کار میرفت احتمالا چوب می‌شکست و می‌فهمید من اونجا بودم..
وقتی بالا رفتیم سمت دراور رفت و کلید رو برداشت..
/مامان هوا سرده بزار خودم میرم..
_نه منم بیام بهتره الان چند ماهه در اینجا قفله.. یه سر باید با وسایل بزنم..

ضربان قلبم بالا رفته بود.. دستام خیس عرق بودن و حس میکردم قراره اتفاق بدی بیفته
"نگران نباش لویی.. فقط نباید بزاری اون سمتی بره"

وقتی داخل رفتیم خداروشکر همه چی مثل دفعه اول بود.. مامان کلید برق رو زد و چراغ بعد چند بار قطع و وصل شدن بلاخره روشن شد..
/مامان اینجا حتی نور درست ترمون نداره.. من که کاری ندارم فقط چند تا کتاب برمیدارم امشب بخونم..

خداروشکر مامان هم چیزی نگفت و بعد دور کوتاهی که تو اتاق زد سمت در رفت
_آره خیلی خاکه اینجا.. ولی خب چیکار کنم پدرت به ما سپرده که دست نزنیم... حتما یه روزی که بزرگتر شدی این اتاق برای تو میشه..

دستمو روی شونه اش گذاشتم و کتابایی که گرفته بودم رو جابه جا کردم..
وقتی در رو قفل کرد و بیرون اومدیم گفتم
/من میرم وان رو با آبگرم پر کنم.. نیاز به یه حمام درست حسابی دارم!
_حتما چرا که نه.. برو عزیزم.. منم شام رو حاضر میکنم..
وقتی حمام رفتم توی وان کاغذ رو جلوی خودم نگه داشتم.. شاید هزاربار خونده بودمش..

"ما باهم کلی ماجراها داشتیم.. تو کدومشو خیلی دوست داشتی؟"

این چه معنی میداد؟ بابا سعی داره چی رو به من بگه؟
/وای پدر قشنگم الان اینو چرا اونجا گذاشته بودی!؟ اگه من نمیدیدم چی؟؟ این کلید برای کجاست آخه..

احتمالا منظورش از ماجراها وقتیه که من بچه تر بودم.. یادمه همیشه وقتی به اتاقش میرفتم ما باهم کلی از داستان های خیالی رو بازی میکردیم..
/اگه منظورش اونه پس اونی که من بیشتر دوست داشتم کدومشون بود؟ داستان دزد و پریان یا داستان رابین‌هود؟

بعد چند دقیقه مامان در زد و گفت
_لویی بهتره زودتر بیای بیرون.. باد خیلی شدیده میترسم برق قطع بشه..
/باشه مامان الان میام..

وقتی دوش گرفتم دور خودم حوله پیچیدم و به اتاق رفتم.. سریع کاغذ و کلید رو زیر تخت قایم کردم.. لباس گرمی پوشیدم و همینکه میخواستم برم بیرون صدای پریدن فیوز اومد و برقا قطع شدن..

/شت! این چراغ قوه لعنتی کجاست؟!
توی تاریکی آروم پایین رفتم و مامان رو دیدم که پشت میز نشسته بود..
وقتی منو دید سریع اشکاشو پاک کرد و گفت
_بیا شام الان سرد میشه.. انقد سیم‌کشی این ساختمون قدیمی شده که توی توفان سریع برق میره..
/چیزی شده مامان؟ چرا گریه کردی؟

آروم پیشش رفتم و کنارش روی صندلی نشستم..
/بازم به خاطر من؟ من که صحیح و سالم پیشتم!
_نمیدونم حس میکنم هرکاری میکنم بازم کمه.. همش میترسم یه روزی دیگه پیشم نباشی.. یه روزی منو نخوای..

جلو رفتم و بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم
/ابن حرف رو نزن.. من توی این دنیا فقط تو رو دارم... هیچوقت قرار نیست تنهات بزارم.. قول میدم همیشه کنارت بمونم اوکی؟ حالا هم انقد غصه نخور.. ببین چه شام خوشمزه ای درست کردی!

خندید و گفت
_نوش جونت عشق من.. فردا ساعت چند میری؟
/نمیدونم احتمالا نزدیک ظهر.. اگه صبح هوا خوب بود باهم میریم آرامگاه نگران نباش..

بقیه شب توی سکوت گذشت.. وقتی شام خوردیم به مامان توی شستن ظرفا کمک کردم.. دائم ذهنم به نوشته بابا بود..
اگه از مامان می‌پرسیدم میتونست بهم بگه؟
رفتم همینکارو بکنم.. سعی می‌کنم زیاد ضایع نباشم.. اما بازم هرجوری که میخواستم بگم بنظرم خیلی عجیب بود..

انقد از غروبی به این موضوع فکر کردم که کلافه شده بودم.. بعد شب بخیر گفتن به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم..
/بابا من همیشه بازی با تو رو دوست داشتم.. اینکه میگی کدومشو بیشتر دوست داشتی واقعا سخته! بعدم جواب این سوال چه کمکی میتونه بکنه؟..

یهو از جام پریدم
/فاک! هولی فاکینگ شت! وای یادم اومد!.. وای خدای من یادم اومد.. منظورش داستان ماهیگیری خودشه!! من همیشه لباسای بابا رو میپوشیدم و نقش اونو بازی می‌کردم! باید برم اتاقش! باید بین وسایلش دنبال اون چیزی که میخواد بگردم..

وقتی در اتاق رو یهو باز کردم مامان جلوم بود و داشت به اتاق خودش میرفت..
_لویی چیزی شده؟
اصلا حواسم نبود سریع صاف ایستادم و گفتم
/نه چیزی نیست فقط میخواستم به تو سر بزنم و مطمئن بشم حالت خوبه..
_آره من خوبم.. یکم کسالت دارم میرم زودتر بخوابم..
/باشه شب بخیر..

دوباره به اتاقم برگشتم.. هنوزم نمیدونم چرا داشتم اینو از مامان پنهان میکردم.. حس میکنم بابا میخواسته فقط من راجبش بدونم..
نزدیک یک ساعت گذشته بود و مطمئنن مامان خواب بود..

آروم بیرون رفتم و از کشوی دراور دسته کلید رو برداشتم.. چشمم دائم به در اتاق مامان بود.. چراغ قوه رو زیر چونه‌ام گذاشتم و در رو در آروم‌ترین حالت ممکن باز کردم..

یکمی توی کمدای بابا بین وسایلش دنبال چیزی که بودم گشتم.‌..
/فکر کنم باید هرچیزی که به داستان ماهیگیری ربط داره رو بگردم..

بین لباساش.. کیفای قدیمش.. همه رو گشتم اما چیزی نبود.. یهو در باز شد و نزدیک بود از ترس سکته کنم..
کلیف بی سرو صدا داخل اومد
/وای کلیف تو اینجا چیکار میکنی؟! برو بیرون پسر! تروخدا واق واق نکن..

کلیف یکم منو بو کشید و توی اون تاریکی کنارم نشست..
/آخه من کجا باید اون چیزی که میخواد رو پیدا کنم؟ شاید فقط باید بیخیال بشم.. نه کلیف؟

سمت کتابخونه اش رفتم و با چراغ قوه کتاباشو نگاه کردم..
/حالا که انقد گشتم بد نیست کتاباشو هم یه نگاهی بندازم؟..
صندلی پشت میز رو بلند کردم تا بتونم به کتابای ردیف بالا دسترسی داشته باشم..
چند تا رو انتخاب کردم و روی میز گذاشتم..
شروع به خوندنشون کردم.. کتاب های مختلفی راجب دنیای ماهی ها و ماهی گیری و کلی چیزای دیگه بود...

یکی که عنوانش سفر به دریا بود رو باز کردم.. چشمم به نوشته اول صفحه افتاد..
"برو صفحه ۱۷۰"

سریع اون صفحه رو باز کردم.. زیر یه متنی با مداد خط کشیده بود..

"اگر من دزد دریایی بودم.. گنج هایم را پشت تابلو پنهان نمیکردم! ولی اعتراف میکنم این بهترین جا برای پنهان کردن رازهایمان است"

/تابلو؟ کدوم تابلو؟
دور تا دور اتاق رو نگاهی انداختم.. یه سری تابلوهای افتخارات بابا روی دیوار بود.. با یه تابلوی نسبتا بزرگ از کشتی و دریا..

/اگه منظورش پشت تابلوهه پس فکر کنم باید اونو بردارم..
تابلوی سنگینی بود. به سختی بلندش کردم و وقتی روی زمین گذاشتم صدای بدی داد..
/وای فاک لویی حواست کجاس!

اتاق به هم ریخته شده بود.. کتابا همه پخش و پلا روی میز ریخته بودن و حالا تابلو به این بزرگی روی زمین افتاده بود..
/فقط کافیه مامان در این اتاق رو باز کنه.. اونوقت بدبخت میشیم کلیف..

ساعت نزدیک دو و نیم نصفه شب بود و هنوز رعد و برق می‌زد..
نور رو سمت دیوار روبه‌رو گرفتم.. تمام قسمتای پشت تابلو کاغذ دیواری داشت.. دستی روش کشیدم تا اینکه یه تیکه برآمدگی کوچیکی از زیر کاغذ حس میشد..

اون تیکه از کاغذ دیواری رو پاره کردم و جای یه قفل روبه‌روم بود.. سریع فهمیدم برای همون کلیده چون خیلی به هم شباهت داشتن..
وقتی کلید رو داخلش چرخوندم یهو یه چیزی با صدای بدی باز شد..

هینی کشیدم و از ترس به عقب رفتم.. دستمو رو قلبم گذاشتم
/وات د فاک! کم مونده از ترس سکته کنم امشب!.‌

چراغ قوه رو که از دستم پرت شده بود رو برداشتم و نزدیک میز رفتم.. جلوی میز بابا بالا اومده بود و انگار یه جای مخفی داشت..
آروم سمت در رفتم و میخواستم ببینم سروصدایی که کرده بودم مامانو بیدار کرده یا نه.. ولی خداروشکر انقد صدای باد و رعد و برق زیاد بود که عمرا با صدای من بیدار شده باشه..

دوباره به اتاق برگشتم.. دری که از میز باز شده بود رو بالا دادم.. زیرش یه محفظه قرار داشت و داخلش یه جعبه آبی رنگ بود..
/بابا اینو چجوری اینجا جا داده!..

جعبه رو برداشتم و در میز رو بستم.. نگاهی بهش انداختم.. یه جعبه فلزی_چوبی بود و یه قفل روش قرار داشت.. هرکاری کردم تا درشو باز کنم اما قفلش خیلی محکم بود و باز نمیشد..
اون کلید اولی رو هم امتحان کردم اما اصلا بهش نمی‌خورد..
وقتی تکونش دادم صدای خاصی هم نداد..
/چی میتونه توش باشه؟ درشو چجوری میتونم باز کنم؟! .. قفلش هم حتی قابل شکستن نیست..

تصمیم گرفتم جعبه رو ببرم تو اتاقم و اینجا رو سریعتر مرتب کنم.. خیلی خوابم میومد و ذهنم بیشتر از این کار نمی‌کرد..
وقتی کارم تموم شد و به اتاقم رفتم جعبه رو زیر تختم پشت خرت و پرت هام قایم کردم و نفهمیدم کی خوابم برد...

___________________________

صبح با صدای مامان بیدار شدم.. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.. هوا بهتر شده بود و تیکه هایی از برف گوشه کنار حیاط دیده میشد..

یهو یاد دیشب افتادم و زیر تختو نگاه کردم.. خداروشکر جعبه سرجاش بود..
احتمالا باید با خودم به خونه زین می‌بردم... اینجا نمیتونم درش بیارم.. باید یه وقت بهتر راجب باز کردنش فکر میکردم..

وقتی صبحانه خوردیم لباس گرم پوشیدیم و با مامان به سمت آرامگاه رفتیم... خیلی وقت نداشتم و باید زودتر برمیگشتم.. شاید حتی زین زودتر از ما می‌رسید..

وقتی به آرامگاه رسیدیم داخل مقبره خانوادگیمون رفتیم... مامان گل هایی که گرفته بود رو توی گلدون گذاشت..
_آخ جک عزیزم.. تو توی تمام لحظه‌ها تنها همدم من بودی.. ایکاش الانم کنارمون بودی.. خیلی دلم برات تنگ شده..

مامان اشکاشو پاک کرد و کنار قبر نشست..
/مامان تروخدا آروم باش.. از وقتی من اومدم گریه میکنی..
_ببخشید پسرم..من.. فقط دلم براش.. تنگ شده..

بعد اینکه یکم نشستیم مامان بلند شد گفت
_بهتره بریم.. دوستت اگه برسه تو سرما بیرون یخ میزنه...
/باشه.. ولی میشه یه چند لحظه تنها باشم؟ تو آروم آروم قدم بزن من بهت میرسم..

مامان سرشو تکون داد و وقتی بیرون رفت کنار قبر نشستم..
/بابا.. منم مثل مامان خیلی دلم برات تنگ شده.. من خیلی سعی میکنم تا همونجوری که تو همیشه ازم میخواستی قوی بمونم.. نمیدونم چی توی اون جعبه برام گذاشتی ولی قول میدم که هرچیزی ازم توقع داری رو انجام بدم و ناامیدت نکنم!

دستی به سنگی که اسم بابا روش حک شده بود کشیدم..

"Jack Tomlinson _ Died 13st December 2000 "

/بابا اگه صدامو میشنوی مراقبم باش..

سریع بیرون اومدم.. مامان روی تخته سنگی جلوتر نشسته بود.. وقتی پیشش رفتم فهمیدم داره سرفه میکنه..
جلوش زانو زدم و گفتم
/مامان! چیشده؟؟ حالت خوبه؟!
_اره خوبم.. چیزیم نیست.. احتمالا سرما خوردم..
/مطمئنی؟
_آره پسرم هرچی نباشه خودم دکترم نگران نباش..

سری تکون دادمو کمکش کردم بلند بشه.. باهم به سمت خونه رفتیم..

_______________________________

من همش اینجوریم که یا داستانم خیلی طولانی میشه یا زودتر از چیزی که فکرشو میکنم تموم میشه😂😂😂

و اینم یه پارت طولانی دیگه (البته برای من طولانیه برای شما رو نمیدونم🥲)
شاید پارت های شبیه این زیاد داشته باشیم.. ولی با دقت بخونین چون مهمن..

اگه هم سوالی بود حتما بگین و خوشتون اومد حمایت کنین🥺❤

اگه عکس اول هرپارت باز نشد تو چنل هست از اونجا ببینین ایدی رو توی بیو اکانتم گذاشتم.
بوس به همتون
💌kimia

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 44.1K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
5.4K 476 36
For ThegoldenFiddleStick May 17, 2020- #5 in peanutbutter August 16th, 2020- #1 in whipped cream
562K 12.5K 39
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...