PITTEL •L.S•

thestoryofoned tarafından

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... Daha Fazla

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 22
Part 23

Part 10

131 45 43
thestoryofoned tarafından

وقتی رفتم داخل کسی تو اتاق نبود.. هری رو صدا زدم و قسمت پشتی اتاقشو نگاه کردم اما اونجا هم خبری نبود..
همینکه میخواستم برم بیرون صدای پا شنیدم و بعد صدای کیلیا..
/وای فاک دارن میام این سمتی!

در عرض چند ثانیه تصمیم گرفتم برم توی کمد و قایم بشم.. یه سری لباس ها و کت های هری اینجا آویزون بود و بینشون بزور خودمو جا کردم..
متأسفانه کمدش چوبی بود و اگه ذره تکون میخوردم صدا میداد.. از لای سوراخهای در کمد بزور بیرون رو نگاه میکردم که در باز شد و کیلیا و هری اومدن داخل...

هری اطرافش رو نگاه کرد.. خیلی کلافه بود و موهای بلندش ژولیده بنظر میرسید
_هری چرا به حرفم گوش نمیدی؟؟ من مادرتم هرچی میگم باید بگی چشم! فهمیدی یا نه؟

شوکه شدم.. کیلیا عصبی بود و سر هری داد میزد
_وقتی میگم باید بیشتر تمرین کنی میگی چشم! هیچ بهونه هم ازت نشنوم! کل روز رو حق نداری تو اتاقت بشینی. اونقدر کار سرت نریخته که همش اینجایی! من برات معلم خصوصی گرفتم تا زودتر از بچه های دیگه جلو بزنی! الان نزدیک چهارساله اومدی پیتل ولی هنوزم نمیتونی درست ترمون قدرتو نشون بدی!

~بسه! چرا نمیفهمی من بیست سالم بیشتر نیست؟؟ اون چیزی که تو از من میخوای زمان میبره مامان!.. چه اصراری به این موضوع داری واقعا؟؟ من نمیتونم اون چیزی بشم که تو ازم انتظار داری! حتی اگه بتونم هم نمیخوام! برام مهم نیست دیگه.. هرکاری میخوای بکن.. من مدیر این مدرسه‌ام وظیفه ام محافظت و مدیریت پیتله همینجوری که بابام بهم گفت! اگه خیلی دلت پسر قدرتمند میخواد برای آدام معلم خصوصی بگیر.. هرچند که براش زیادیه..

کیلیا محکم زد زیر گوش هری و من از ترس هینی کشیدم..

_حرف دهنتو بفهم نمک نشناس! حیف اون همه تلاشی که هرروز و هرشب برای توی لعنتی کردم.. این جواب همه زحمات منه؟ سر من داد میزنی؟ حقته به خاک سیاه بکشونمت و به غلط کردن بیفتی!
دیگه اون پدرت کنارت نیست که مراقبت باشه.. از همون اول وظیفه بزرگ کردنت با من بود نه اون! هرچقدر هم بزرگ بشی وقتی من بهت میگم یکاری باید بکنی بدون چون و چرا انجامش میدی فهمیدی؟؟! دیگه نبینم کلاساتو بپیچونی.. شده تا نصفه شب بیدار بمونی باید تمرین کنی..

هری برگشت و دستاشو به میز تکیه داد و چشمامو بست.. چند تا نفس عمیق کشید و سعی داشت خودشو آروم کنه..
کیلیا یکم شراب برای خودش ریخت و بعد از دو دقیقه سکوت گفت

_من از فردا برای چند تا کار اداری به شهر میرم.. یه سری بار و محموله هست باید ببینم.. از اون سمت میرم خونه.. آخر ماه باید بیای خونه.. اوکی؟
هری هیچ جوابی نداد و هنوز چشماشو بسته بود..

_برای جشن بالماسکه اون دختره لوسی ویلسون رو دعوت کن.. لباست رو دادم خیاط بدوزه.. خودت خوب میدونی شب مهمیه همه هم حضور دارن.. پس همونجوری که من میخوام حاضر میشی!

کیلیا بدون گفتن حرفی وسایلش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.. من هنوزم توی شوک بودم جوری که برای چند ثانیه یادم رفت تکون بخورم

~لویی؟ میدونم اونجایی بیا بیرون..
در کمد رو باز کردم و هری رو دیدم که روی مبل نشسته..
/چجوری فهمیدی من اینجام؟
صداش یکمی میلرزید
~اولش نفهمیدم ولی بعد اینکه چشمامو بستم... نمیدونم چجوری متوجه شدم همین اطرافی.. فکر میکنی چرا یهویی انقد آروم شدم؟

لبامو رو هم فشار دادم و برای اینکه تو چشماش نگاه نکنم با انگشتام ور رفتم..
~بیا اینجا..
بلند شد و بعد از باز کردن دستاش منتظر بود برم بغلش..
صورتش به شدت خسته و غمگین بود.. یاد چند لحظه پیش افتادم که چقد کیلیا بی رحمانه سرش داد میزد..

جلو رفتم و سرمو روی سینه اش گذاشتم.. اونم منو محکم بغل کرد و گفت
~گاهی اوقات فقط یک آغوش گرم میتونه هزاران کلمه رو بیان کنه که زبان قادر به توضیح دادنشون نیست..

سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم
/هری من واقعا متاسفم.. ایکاش دیرتر میومدم که شاهد این ماجرا نباشم..
~حرفشم نزن.. بهت که گفتم بودنت کنارم باعث آرامشم میشه..

هری ازم جدا شد و سمت پنجره رفت..
~من فقط نمیدونم چرا مامانم چند وقته اینجوری میکنه.. اوایل که اومده بودم کاری باهام نداشت.. ولی الان نزدیک یه سال شده که گیر داده من باید یاد بگیرم قدرتمو بیشتر کنم.. حتی نمیدونم برای چی! من هرچقدر سعی میکنم ازش فاصله بگیرم اون بیشتر خودشو درگیر من میکنه.. ایکاش به آدامی که دائم بهش چسبیده یکم توجه میکرد..

/یعنی چی اخه.. چرا باید انقد بهت فشار بیاره؟ چه دلیلی داره که به اینه زودی قدرتتو کنترل کنی؟
~گفتم که نمیدونم.. واقعا هیچ ایده ای ندارم... الانم فهمیده امشب ماه کامله برگشته به استاد خصوصیم گفته هری باید بدون جادوگر تبدیل بشه و دردشو تحمل کنه..
/خیلی ببخشید ولی واقعا متاسفم برای همچین مادری!
~ولش کن لو بزار بهت بگم چرا گفتم امروز بیای.. بشین.

رفتم روی صندلی پشت میز کارش نشستم
/چیزی شده؟ چی میخواستی بگی؟
~قضیه پدر منو چقد میدونی؟ آرنولد استایلز..
/خیلی نمیدونم.. یه چیزایی سایمون بهم گفته بود.. چطور مگه؟

~خب پس اول باید اینا رو بدونی بعد قضیه نامه رو بهت بگم..فقط قول بده بین خودمون بمونه..
"حدودا چهارسال پیش وقتی من همسن تو بودم و میخواستم به پیتل بیام یه شب پدر من بی دلیل غیب میشه.. من اون روز خونه نبودم و وقتی برگشتم دیدم جز آدام کسی نیست.. بعد حدودا یک ساعت مامانم اومد و شاید باورت نشه ولی هیچوقت مامانمو اونجوری ندیده بودم.. نمیدونم حتی چجوری توصیف کنم ولی خیلی عصبی و کلافه بود.. من به شدت ترسیده بودم و هرچی ازش سوال میکردم چخبر شده و بابا کجاست جواب نمی‌داد..
تا اینکه بعد از چند دقیقه از شوک در اومد و بلند سرم فریاد کشید و رفت تو اتاقش.. قشنگ ميتونستم حس کنم اونشب اتفاقی افتاده.. یادم نمیاد دقیقا چی شده بود ولی انگار من باز بیرون رفته بودم و وقتی برگشتم مامانم حالش خوب شده بود.. انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.. وقتی دوباره ازش پرسیدم بابا کجاست خیلی با آرامش بهم گفت که پدرم تمام پول و اموالمون رو برداشته و فرار کرده.. من باورم نمیشد و عصبی شده بودم.. وقتی هم بهش گفتم که دروغ میگه و بابام همچین آدمی نیست، برگشت گفت که من از هیچی خبر ندارم چون آرنولد اواخر خیلی بدهی بالا آورده و توی مدیریت پیتل به مشکل برخورده.‌. و حالا ترسیده و فرار کرده.. "

/این... امکان نداره.. جوری که سایمون از آرنولد تعریف می‌کرد معلوم بود چقد همه دوسش دارن و توی اداره کردن پیتل حرفه‌ایه!

~منم واسه همین بود که شوکه شده بودم.. عین روز معلوم بود مامانم دروغ میگه.. حتی وقتی بقیه موضوع رو فهمیدن کلی شکایت کردن و همه اونو دروغگو صدا میکردن.. خیلی روزهای عجیبی بود.. ولی خب میدونی مامانم قدرتشو به خوبی حفظ کرد.. هرچند که بنظر من بیشترین دلیلی که باعث شد مدیریت تو دستش باشه نامه پدرم بود..
من اونشب بعد اون اتفاق تصمیم گرفتم با مامانم صحبت نکنم.. بهش گفتم حرفاشو باور میکنم و اونم کاری باهام نداشت.. وقتی به اتاقم رفتم روی میزم یه نامه بود.. بازش کردم و از توش دو تا برگه افتاد..
یکی از برگه ها امضای بابام بود که نشون می‌داد مديريت به من واگذار شده..
و یکی دیگه که روش نوشته بود "برای هری.پسرم".. نوشته‌ای از پدرم بود.. با خوندن اون مطمئن شدم هرچیزی که مامانم گفته دروغ محض بوده..

/چی نوشته بود برات؟
~الان برات میخونم.‌. این نامه خیلی مهمه باید هرچی زودتر راجبش بهت میگفتم..

هری زنجیر گردنبندش رو برداشت و معلوم شد یه کلید کوچیکی روی اون آویزونه.. بعد با اون قفل کشوی میزشو باز کرد..

~شاید باورت نشه ولی نمیدونم این گردنبند رو از کِی دارم.. یعنی حس میکنم از بچگی باهام بوده.. هیچوقت هم برای هیچ قفلی استفاده نشد.. آخر خودم دستور دادم تا از روش قفل این کشو رو بسازن تا بتونم ازش استفاده کنم..

بلند شدم و نزدیکش رفتم.. دستی به کلید طلایی رنگ کشیدم و زیر‌لب آروم زمزمه کردم
/خیلی قشنگه.. طلاست؟
~آره.. هیچوقت از گردنم در نیوردم.. میدونم عجیبه ولی بی‌دلیل خیلی برام مهمه..

چشمم دائم روی گردنبند بود تا اینکه هری نامه رو توی دستش تکون داد
/بخون گوش میدم..

~"هری پسرم.. امیدوارم که حالت خوب باشه..
من خیلی ازت معذرت میخوام.. ایکاش اونقدر وقت و امنیت داشتم که باهات صحبت کنم.. ایکاش مجبور به ترک کردنت نمیشدم.. منو ببخش هری.. من کار خیلی اشتباهی کردم و توی خطر بودم.. چاره جز قایم شدن ندارم.. شاید هیچوقت برنگردم ولی منتظر من بمون.. چون تو باید همه چی رو بدونی و تنها کسی‌ام که باید بهت بگه.. پیتل رو به تو می‌سپارم و ازت میخوام مراقبش باشی.. این نامه رو پنهان کن و یا بسوزونش.. به حرفای کیلیا توجه نکن و خواهش میکنم مراقب خودت باش
مراقب خودت و لویی باش..
پدرت آرنولد"

/اون.. اسم منو گفت؟
سریع از جام بلند شدم و برگه کاهی رو از دستش گرفتم.. به نوشته ای که با جوهر پخش شده بود نگاه کردم.. واقعا اسم من بود..

~هیچ ایده ای ندارم که حرفاش چه معنی میده.. ایکاش میدونستم اون از چی فرار کرده... من این نامه رو توی خونمون یجای مطمئن قایم کرده بودم.. نیازی نداشتم که دم دست نگهش دارم.. حدودا دوسال پیش بود که یه روزی تصمیم گرفتم دوباره بخونمش.. وقتی اسم تو رو دیدم خیلی تعجب کردم.. البته دلیل اصلی شوکه شدنم این بود که من چرا تا حالا به اسم تو توجه نکرده بودم!.. یعنی چرا وقتی اولین بار نامه رو میخوندم اسم تو برام عجیب نبوده؟... این کاملا نشون میده که فاصله زمانی بین اون اتفاق تا دوسال پیش، من تو رو کاملا فراموش کردم... متاسفانه بزرگترین اشتباهم این بود که رفتم به مامانم گفتم لویی کیه.. اون واضحا کاری کرد که من دوباره این اسمو فراموش کنم.. چون وقتی به اتاقم برگشتم و نامه رو دیدم فهمیدم چه اتفاقی افتاده..

هری میز رو دور زد و توی اتاق راه میرفت.. یکم گیج شده بودم.. چرا یکی میخواسته گذشته بین ما رو از بین ببره؟
خیلی وقت نداشتم و کلاس بعدیم نیم ساعت دیگه شروع می‌شد...

~من فهمیدم "لویی" هرکی بوده مامانم نمی‌خواسته من چیزی ازش بدونم.. گفتم شاید یکی از دانش اموزای پیتل باشه و شروع به تحقیق کردم.. یه پسری بود اسمش لوییز بود ترم آخر پیتل درس میخوند.. وقتی بهش گفتم که تو لویی هستی گفت هیچکس منو اینجوری صدا نمیکنه و یجورایی مطمئن‌ بودم خودش نیست.. به چند نفر دیگه هم شک کردم ولی یه حسی بهم میگفت هیچکدومشون اونی که دنبالش میگردم نیستن.. تا اینکه بیخیال شدم و بعد مدت ها اون اتفاق اون روز توی جشن افتاد.. باورت نمیشه وقتی فهمیدم تو اسمت لوییه چه حالی داشتم.. هم احساس ترس هم خوشحالی..

/هری.. اینا چه معنی میدن؟ چجوری ما میتونیم گذشته مون رو برگردونیم؟ راستشو بخوای مامانت اصلا قابل اعتماد نیست که از اون کمک بگیریم...

هری اومد روبه‌روی من به میز تکیه داد و دستامو گرفت و آروم با شستش نوازش کرد..
~من به مامانم هیچوقت اعتماد نمیکنم.. حتی فکر کنم یه بار با آدام راجب تو حرف میزدن.. هر اتفاقی هم افتاده باشه ما باهم ازش سر در میاریم.. تو فقط نگران نباش..

سری تکون دادم و از جام بلند شدم
/من باید برم.. کلاسای منم عوض شده.. قراره بخش دو جادوگری رو شروع کنم.. نمیدونم چرا ولی بهم گفتن من قدرتمو نمیتونم کنترل کنم و بهم آسیب میزنه..
هری اخمی کرد و گفت
~چقد عجیب..معمولا کم پیش میاد ارتقا پایه داشته باشیم..در هرحال قول بده حواست به خودت باشه اوکی؟

لبخندی زدم و هری آروم بوسه ای به پشت دستم زد
~ایکاش می‌شد بازم ببینمت.. ولی متاسفانه امشب سرم شلوغه.. امیدوارم بتونم نظر استادمو عوض کنم..
چند لحظه توی فکر فرو رفتم تا اینکه با ذوق سرمو بلند کردم و گفتم
_هری!
~بله؟
_من یه ایده ای دارم!

______________________________

+لویی میفهمی چی میگی؟ تو تازه یک جلسه تمرین جادوگری رفتی! چجوری توقع داری سوفیا بهت طلسم ماه کامل رو یاد بده؟؟

بعد کلاسم مستقیم پیش سایمون رفتم.. وقتی پیداش کردم بهش گفتم باید سوفیا رو ببینم و باهم پیشش رفتیم... حالا روی صندلی های مکان مورد علاقه سایمون نشسته بودیم..

/چه ربطی داره؟ اگه یکی بهم یاد بده شاید بتونم.. بعدم امتحان کردنش که ضرری نداره.. اینطوری به هری هم کمک میکنم.. تو که خودت میدونی چقد درد تبدیل شدن امشب زیاده.. خودت حاضری بدون جادوگر انجامش بدی؟

سایمون که یکمی قانع شده بود پوفی کرد و گفت
+باشه من ساکت میشینم و شما دو نفر خودتون تصمیم بگیرین..
سوفیا خندید و بهش گفت
_چجوری میتونی انقد سریع قانع بشی؟
+نمیدونم.. فکر کنم شاید حرف کسایی که دوسشون دارم همیشه برام درسته..

سوفیا بعد دو دقیقه سکوت برگشت سمتم و گفت
_لویی من واقعا نمیدونم چجوری باید بهت بگم.. یعنی تو حتی یه سری اصول پایه جادوگری رو هم بلد نیستی.. قبول کن سخته که یهو یکی از دروس تخصصی رو باهات تمرین کنم.. ولی خب به قول تو امتحان کردنش ضرری نداره.. فقط باید یجای بهتر بریم.. نه اینجا جلوی چشم همه..

سایمون بشکنی زد و گفت
+بهترین جای ممکن پیش رودخونه اس.. اونجا صددرصد خلوته..

با بچه ها به سمت رودخونه رفتیم.. همونجایی که سایمون روز اول منو اورده بود.. به خاطر امشب کلاسامون برگزار نمیشد چون استادای جادوگری هم به شدت درگیر بودن..

سوفیا یه سری توضیحات راجب این طلسم بهم داد
_ببین لویی الان کسی تبدیل نشده که بتونی طلسمو انجام بدی که ببینیم بلدی یا نه.. درواقع فکر کنم اولین نفر روی هری باید امتحان کنی... ولی خب بیا باهات طلسم های شبیه اون کار کنم تا راحتتر بتونی امشب انجامش بدی..

نزدیک دو ساعت بود که نشسته بودیم و تمرین میکردیم.. من پیشرفت خیلی خوبی نداشتم و حس میکردم این ایده اصلا شدنی نیست.. سایمون رفته بود تا سری به پیتل بزنه و سوفیا به شدت خسته بود..

_وای اینجوری خیلی سخته.. تو کسی رو نمیتونی امشب با خودت ببری؟
/نه سوفیا خودت که دیدی وضعیت پیتل چجوریه.. امشب به همه جادوگر ها نیاز دارن... بعد کیلیا خودش دستور داده تا هری تنها باشه.. من به هیچکی اعتماد ندارم که بتونم ببرمش پیش هری..
_پس حالا که اینطوریه خودت باید این مسئولیت رو بپذیری.. ایکاش حداقل من میتونستم بیام ولی خب قراره برم پیش سایمون..

/نگران نباش سوفیا تو تلاشتو کردی و بابتش کلی ازت ممنونم.. خودم از اینجا به بعدشو یکاری میکنم..
_من هرکاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم اتفاقا اگه میخوای راجب گذشته تحقیق کنی به من بگو باهات بیام و کمکت کنم..

سری تکون دادم و بعد از بلند شدن برای تشکر بغلش کردم..
همون لحظه سایمون رسید و همونجور که میدویید صدام میکرد..
/چیشده سایمون؟ چخبره؟

+لویی همه بچه های بخش یک رو دارن میبرن خوابگاه.. فکر کنم بهتر باشه تو هم بری چون اسم هارو دارن میخونن.. امشب هیچکس نباید بیرون بیاد چون بعد از تبدیل شدن، گرگینه ها تو جنگل پراکنده میشن و خیلی خطرناکه..

_اگه اینطوریه پس چجوری میخوای از خوابگاه بری پیش هری؟
/نمیدونم یکاریش میکنم نگران نباشین

___________________________

از صبح چمدوناشو بسته بود و کم کم آماده رفتن بود.. در اتاقش به صدا در اومد..
_بیا تو

در باز شد و فیونا ویلسون داخل اومد.. یکی از دوستای قدیمی که با وفاداری همیشگیش به اون اعتماد داشت..
_منتظرت بودم.. نگفتی چیکار کردی باهاش؟

فیونا روی مبل سلطنتی روبه روی کیلیا نشست و گفت
_بانوی من باهاش صحبت کردم.. قرار نیست به چیزی شک بکنه.. خودم حواسم بهش هست و همونجوری که خودتون گفتین یکاری میکنم تا بتونه قدرتشو هرچی زودتر نشون بده..

کیلیا یکمی از شراب توی لیوان ریخت و به دست فیونا داد
_فیونا خودت میدونی من این سالها چقد سختی کشیدم.. حالا هردوتاشونو کنار خودم دارم.. پس اصلا نمیخوام هیچ اشتباهی باعث شه از زیر دستم در برن.. باید بدونی لویی از همون اول هم مثل باباش باهوش بود.. مطمئنم الان به خیلی چیزها شک کرده ولی خیالم راحته که هیچ کاری نمیتونه بکنه... تو یک لحظه هم تو کلاسات ازش چشم برندار.. من بهت اعتماد دارم پس لویی رو می‌سپارم دست خودت..

فیونا سرفه ای کرد و از جاش بلند شد و گفت
_بانوی من خیالتون راحت.. هرپیشرفتی رو ازش ببینم بهتون خبر میدم.. فقط راجب هری چی؟ به جایی رسیدین؟
_دارم روش کار میکنم.. هنوز نمیدونم دلیل این همه معطلی چیه.. فعلا باید به یه سفر کوتاه برم.. امشب گفتم استادش مراقبش باشه.. تو هم بهتره لویی رو بفرستی خوابگاه..

فیونا چشمی گفت و بعد از تعظیم کوتاهی از اونجا خارج شد..
صدای خدمتکار از پشت در میومد که میگفت
+خانم ماشین آمادس

________________________

شب شده بود.. کمتر از یک ساعت دیگه ماه کامل می‌شد..
همهمه دانش آموزان و استادان باعث میشد راهرو ها و حیاط بیشتر از هروقت دیگه ای شلوغ بشه.. به نوبت بچه هایی که گرگینه بودن رو زنجیر می‌بستن و به هرکدومشون لباسای مخصوص میدادن.. جادوگرا هم استرس داشتن و باهم طلسم رو تمرین میکردن..

_سوفیا دخترم کجا میری؟ گرگینه ات امشب کیه؟
سوفیا که بدو بدو از پله ها پایین میومد با صدای مادربزرگش پروفسور واندر ایستاد
_سلام ماما.. من دارم میرم پیش سایمون هاروی.. کتابمو جا گذاشته بودم..
پروفسور واندر جلو اومد و دست سوفیا رو گرفت
_مراقب خودتون باشین دخترم.. حواست به سایمون باشه..

سوفیا لبخندی زد و بعد از بوسه ای روی گونه واندر به سمت حیاط رفت..
سوفیا با مادربزرگش بزرگ شده بود و بیشتر از هرکسی به اون وابسته بود.. پروفسور واندر سال هاست مدیر بخش یک پیتله و الان خیلی پیر و شکسته شده.. با اینکه اون قدرتشو از دست داده اما به خاطر مهربون و مورد علاقه دیگران بودن هنوز یکی از مدیران اینجاست..

+سوفیا کجا موندی پس بدو خیلی وقت نداریم...
سایمون شاید بارها این شب رو تجربه کرده بود ولی باز هم مثل روز اول استرس داشت..
_سکوی شماره چندی؟
+دنبالم بیا

توی حیاط سکو های کوچکی ردیف قرار داشت و هریک از گرگینه ها جایگاه مخصوص خودشونو داشتن..
وقتی به سکوی خودشون رسیدن سوفیا سریع دست و پای سایمون رو با زنجیر بست..
_سایمون من همه تلاشمو میکنم ولی خب میدونی دردش قرار نیست از بین بره..
+نگران نباش سوفی.. همینکه تو پیشمی برام کافیه..

از اون سمت توی حیاط پشتی یه محوطه خصوصی برای مدیران و استادان پیتل ساخته شده بود و هری به تنهایی اونجا حضور داشت.. استادش دست و پای هری رو بست و گفت

+هری من از الان به بعد نمیتونم پیشت باشم.. سعی کن همونجوری که بهت یاد دادم مقاومت کنی.. رسیدن به هرچیزی نیازمند سختی و تلاشه.. فردا صبح بعد تبدیل شدنت بیا پیشم ببینم چطور پیش رفتی..

هری کم‌کم بدن درد و سردردش شروع شده بود و کلافه بنظر می‌رسید.. دلش می‌خواست همین الان بلند می‌شد و یکی میخوابوند زیر گوش استاد احمقش..

~چرا متوجه نیستی؟ تو چجور استادی هستی که نمیفهمی درد تبدیل شدن برای دورگه ها بیشتره؟ من به چه زبونی باید برات توضیح بدم؟ آخ...

سرش رو پایین انداخت و محکم چشماشو از درد روی هم فشار داد.. قلبش تند تند میزد و از اینکه میدونست چند دقیقه دیگه قراره چه بلایی قراره سرش بیاد عصبی بود
+من نمیدونم هری.. خودت باید مادرتو راضی میکردی نه من! حالا هم تحمل کن تا امشب بگذره..

استادش بدون گفتن حرفی از اونجا رفت..
هری دستاشو مشت کرده بود و نفس های عمیق و منظم می‌کشید..
یعنی لویی واقعا امشب میومد؟
~لویی تروخدا... آخ...
از درد زیاد به خودش پیچید و روی زمین دراز کشید..
تبدیل شدن به نیمه گرگینه_انسان به سختی تبدیل کامل نبود.. شاید مرحله اول رو بدون لویی هم میتونست انجام بده..

نیم ساعت از کامل شدن ماه می‌گذشت.. صدای داد و فریاد از سمت پیتل میومد.. هیچکس حتی تصمیم نداشت این پشت به هری سر بزنه...

تمام دستاش و بدنش زخم شده بود و اون زنجیر ها به اندازه کافی جلوی آسیب زدن به خودشو نمیگرفتن..
~لویی.. خواهش میکنم.. من دارم... تبدیل میشم... زود باش

هری فریاد می‌کشید.. صداش تغییر کرده بود و قستمایی از بدنش تبدیل شده بودن.. پوست بدنش زبر شده بود و تمامی انگشتاش شکسته بودن..

/هری!
سرشو بلند کرد و لویی رو دید که سمتش میاد
~لو.. نزدیکم نشو!
/هری منو ببخش.. خیلی دیر اومدم الان کمکت میکنم من پیشتم.. تموم میشه الان.. فقط سعی کن یکم دیگه تحمل کنی..

هری به گریه افتاده بود و درد توی تمام سلول های بدنش میپیچید..
~بدو.. لویی.. عجله کن..

لویی هل کرده بود.. از کیفش چند تا کاغذ در آورد.. دائم به این فکر میکرد اگه جواب نمی‌داد چی؟ اگه نمیتونست به هری کمک کنه باید چیکار میکرد؟ شاید هیچوقت خودشو نمیبخشید..

هری بلند فریاد می‌کشید... لحظه ای رنگ چشماش تغییر کرد و بازوش با صدای بدی شکست..
لویی از ترس عقب رفت.. خیلی دیر بود..
چشماشو بست و دستاشو روبه روی هری قرار داد
/نمیزارم.. نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه.. خودم نجاتت میدم..

طلسمی رو که حفظ کرده بود زیر لب شروع به خوندن کرد.. اون اگه حتی به خودش باور نداشت ولی هرکاری میکرد تا هری رو نجات بده..
/من میتونم.. من.. میتونم...

لحظه ای چشماشو باز کرد.. از تعجب زیاد دهنش باز مونده بود..
/وای خدای من..
نور آبی رنگی از دستاش خارج شده بود و دور تا دور هری میپیچید..
/من.. من تونستم.. وای باورم‌ نمیشه..

هری بین نور زیاد پنهان شده بود.. لویی نمیدونست باید چیکار کنه.. باید ادامه میداد؟
/هری؟ خوبی؟ صدای منو میشنوی؟
خیلی طول نکشید که درخشش نور آبی به قدری زیاد شده بود که لویی مجبور شد دستاشو روی چشماش قرار بده..

ناگهان همه جا توی سکوت فرو رفت.. انگار همه چی تموم شده بود.. صدای داد و فریاد کسی نمیومد.. لویی نمیدونست چرا می‌ترسید دستشو برداره تا اینکه صدای خرخر گرگی رو نزدیک خودش شنید..
جیغی کشید و عقب رفت.. اون گرگ از گرگ های معمولی نسبتا بزرگتر بود و کاملا سفید طوسی بود..
/هری؟ تو.. تویی؟

با اینکه می‌ترسید آروم نزدیکش رفت.. گرگ حرکتی نمی‌کرد و خیلی بی آزار بنظر می‌رسید.. دست لرزونشو نزدیک صورت گرگ برد و چشماشو از استرس بست..

طولی نکشید تا اینکه نرمی موهای اونو روی انگشتاش حس کرد
قلبش تند تند میزد و باورش نمیشد.. اون کمکش کرده بود...

گرگ نزدیکش رفت و با گردنش علامت میداد
/این یعنی چی؟ باید چیکار کنم؟
گرگ همونجور که خودشو به لویی می‌مالید با گردنش سعی داشت کاری بکنه..
/تو میخوای من سوارت بشم؟ اما.. من نمیتونم.. نمیشه..
ناگهان گرگ زوزه ای کشید و لویی از جاش پرید..
/باشه باشه! آروم باش هرچی تو بگی..

لویی با اینکه دودل بود اما به سختی پشتش نشست.. گرگ تکونی به خودش داد و بعد به سرعت شروع به دویدن کرد.. لویی سریع به حالت نیمه نشسته در اومد و محکم بدنشو گرفت تا یه وقتی پرت نشه..
/کجا داری منو میبری؟! یواش تر برو.. الان میفتم..

نزدیک ده دقیقه ای توی جنگل پرسه میزدن.. چند تا گرگ دنبالشون کرده بودن و لویی به شدت ترسیده بود.. بلاخره گرگ هری تصمیم گرفت سرعتشونو کم کنه و کنار یه کلبه چوبی ایستاد..
/وای الانه که حالم بد شه.. اینجا دیگه کجاست؟

در کلبه چوبی سریع باز شد و یه آقایی بیرون اومد
+کی اینجاست؟! آهای اینجا چیکار داری؟
لویی خودشو و جمع و جور کرد و نزدیک کلبه رفت..
/سلام من لویی تاملینسونم.. از دانش آموزان پیتل.. جادوگرم.. نمیدونم چرا هری منو اینجا آورده..
+هری؟ اون مگه تبدیل نشده امشب؟
اون آقا از پله ها پایین اومد و نزدیک لویی شد.. یکم عقب تر توی تاریکی جنگل گرگ‌هری رو دید..
+زود باش بیا تو خونه
/ولی شما کی هستین؟ هری چی؟ نمیتونم تنهاش بزارم..

اون مرد هرکی بود با عصبانیت برگشت سمت لویی و گفت
+اگه نمیخوای امشب تیکه تیکه بشی بیا داخل.. همه مثل هری نیستن که به تو اهمیت بدن.. تو برای گرگشون غذای گرم و تازه محسوب میشی..
لویی سکوت کرد و بدون گفتن حرفی داخل خونه رفت..

کلبه چوبی اون مرد گرم بود و بوی قهوه میداد.. لویی که تا چند لحظه پیش به خاطر سرعت بالای گرگ سردش شده بود سمت شومینه رفت و کنارش نشست..

/میتونم بپرسم شما کی هستین؟ چرا هری منو اینجا اورده؟
اون آقا همونجوری که وسایلشو جمع میکرد گفت
+من الکساندرم میتونی الکس صدام کنی.. یجورایی سرایدار پیتل حساب میشم.. براشون کار میکنم.. چوب جمع میکنم و شکار انجام میدم... هری از وقتی یاد گرفته تو ماه کامل خودشو کنترل کنه میاد اینجا.. صبحا وقتی تبدیل بشه من پانسمانش میکنم.. الانم احتمالا می‌ترسید که تنهات بزاره..
/خودش پس کجا رفت؟

+اونا وقتی تبدیل میشن باید انرژیشونو خالی کنن.. الانم رفته بدوئه و حیوون شکار کنه.. تو امشب اینجا باش و میتونی بخوابی چون من تا صبح نیستم باید برم..

/الان برین بیرون؟ مگه نگفتین خطرناکه؟
+پسرجون من چند ساله این شبا توی جنگل مراقب تک تکشونم.. من اگه نباشم اینا سر هم بلا میارن..

الکس تیکه نونی در آورد و به لویی داد
+هرچی میخوای بردار.. هری مثل پسرم میمونه.. اون به هرکی اهمیت بده منم اهمیت میدم.

لویی لبخندی زد و الکس بعد از برداشتن وسایل و تفنگ شکاریش از کلبه بیرون رفت..

____________________________

یه پارت نسبتا طولانی...
حس میکنم یکم این پارت گیج کننده بود ولی امیدوارم ازش سر در بیارین😭😂
چقد خوشحالم پیتل کم کم داره دیده میشه:)))
مرسی بابت حمایتتون🥺

هرسوال و نظری دارید بهم بگید حتما جواب میدم❤

💌kimia

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

92.8K 6.4K 37
لیام : من دوست دارم زین : شوخیه جالبی بود لیام : من شوخی نمیکنم تو چی ؟ زین : متاسفانه منم دوست دارم لیام : تا ابد دوست دارم عشق من (my love ) ز...
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
4.7K 201 7
𝑰𝑵 𝑾𝑯𝑰𝑪𝑯. . . Evelyn faces the challenges of being a teenager, all while her and her friends have to save everyone from the end of the world...
3.7K 1.1K 10
❌COMPLETE❌ Edward + Louis تاریخی* چند پارت *