PITTEL •L.S•

By thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... More

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 22
Part 23

Part 8

103 41 25
By thestoryofoned


/فاک سایمون خیلی محکم زدی! اگه چیزیش شده باشه چی؟!

سایمون با ترس نزدیک زین شد و آروم بدنشو چرخوند..
+نه خداروشکر زنده اس.. چیکار کنم خب؟ تو این چوب رو دادی دستم گفتی از پشت بزنش!..

از در بیرون رفتم که راهرو رو چک کنم.. اکه کسی بفهمه اینجاییم بدبخت میشیم..
/تو مطمئنی کسی این سمتی نمیاد؟..
+لویی چند بار باید بگم؟.. این کلاس برای بچه های ترم آخره.. اونا صبحا کلاس دارن.. اینجا هم جز نظافتچی کسی نمیاد.. که خب خیلی وقته تمیز کرده و رفته..

/اوکی پس بیا تا بهوش نیومده دست و پاشو ببندیم.. هرچند میدونم کار خطرناکیه ولی ما قرار نیست آسیبی بهش بزنیم.. فقط چند تا سواله همین..

سایمون چسبی که از توی کشوی کمد گرفته بود رو دور تا دور زین پیچید و یه تیکه هم روی دهنش گذاشت..
+برای محض اطمینان که یه وقت داد بیداد نکنه..
/خب حالا چیکار کنیم؟ صبر کنیم بهوش بیاد؟
+نمیدونم.. ولی اینطوری که نمیشه.. اگه یه وقت تا صبح بهوش نیاد چی؟

خیلی یهویی در اتاق باز شد.. جوری که نزدیک بود من و سایمون از ترس جیغ بزنیم!

+سوفیااا؟؟؟ جیزز تو اینجا چیکار میکنی؟!؟

سوفیا کمانش رو سمت ما گرفته بود و آروم به داخل اومد
_میدونستم.. میدونستم که شما دو نفر یه فکرایی تو سرتونه.. این مدت تعقیبتون کردم و بلاخره گرفتمتون.. چشمم روشن! یه دانش آموز رو شکنجه میکنین؟! اگه به مدیر تحویلتون بدم میندازتتون زندانِ زیرزمین!

سایمون هنوز هنگ بود.. منم باورم‌ نمیشد حالا باید چجوری بهش توضیح می‌دادیم که راضی بشه ما بیگناهیم؟

/ببین سوفیا من لوییم دوست سایمون.. میتونی اون کمان رو بیاری پایین؟ خواهش میکنم..خطرناکه.. بزار برات توضیح بدم.. کاری که ما میکنیم اونجوری که تو فکر میکنی نیست..

رفتم آروم نزدیکش بشم که یهو داد زد
_برو عقب!!! فکر کردین گولتونو میخورم؟ فکر کردی خبر ندارم همیشه از فاصله دور منو دید میزنین؟ چه نقشه هایی تو سرتونه؟ نکنه نفر بعدی من بودم؟

+خدایا از این بدتر نمیشه... ببین سوفی یه دودقیقه آروم باش.. این پسری که روی صندلی نشسته اسمش زین مالکیه.. ایشون از وقتی اومده تو این مدرسه دوست منو تعقیب میکنه..

سایمون سعی کرد آروم همه چی رو توضیح بده..
_پس چرا دنبال من بودین؟
/چون سایمون ازت خوشش میاد..
+لویی؟؟!! نههه دروغ میگه.!
/سایمون! بلاخره که باید می‌فهمید تا کی میخواستی پنهان کنی؟؟

_بس کنین فکر میکنین من احمقم که دروغاتونو باور کنم؟ زود باشین همین الان دست و پای این بدبختو باز کنین مستقیم برین طبقه بالا دفتر مدیر..

رفتم دوباره چیزی بگم که زین با آه و ناله بهوش اومد.. سوفیا آروم کمان رو پایین آورد و گفت
_هی بهوش اومدی؟ نگران نباش الان نجاتت میدم..

زین اول با شوک به اطراف نگاه کرد ولی وقتی فهمید که چخبر شده چشم غره‌ای رفت..
+وویتی دای فاکیکب
_برو چسب رو دهنشو بردار ببین چی میگه

قبل اینکه چسب رو بردارم بهش گفتم باید ساکت بمونه اونم با چشمای عصبی نگاهم میکرد..
+وات د فاک گایز؟ برا چی دستو پامو بستین؟ مگه میخواستم بکشمتون؟ کدومتون انقد محکم زدین تو سرم؟

سایمون بی توجه به سوفیا جلو اومد و گفت
+برای چی لویی رو تعقیب میکنی؟ هم توی مسابقه دنبالمون اومدی هم اینجا..
/زین قرار نیست ایندفعه دروغ بگی چون من میفهمم و اونوقت تا صبح آزادت نمیکنم!

_بس کنین برید کنار خودم دستشو باز میکنم
/سوفیا این به تو مربوط نمیشه دخالت نکن..
_گفتم برو کنار همین الان! وگرنه..

+باشه.. باشه.. داد و بیداد نکنین بهتون میگم.. اصلا از اولشم نیاز نبود با این روش ازم حرف بکشین.. خیلی خنگین همتون.. اوف... چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنین؟ راست میگم دیگه!

سوفیا که عصبانیتش کمتر شده بود آروم گفت
_پس واقعا دنبالشون بودی؟
+آره متاسفانه.. الانم اگه دستامو باز کنین بهتون میگم

سایمون نزدیک تر اومد و گفت
+خب چرا همینجوری نمیگی؟ هروقت حقیقت رو گفتی آزادت میکنیم
زین بنظر دو دل بود.. بعد مکث کوتاهی گفت
+خب راستش لویی اگه هردفعه دنبالت کردم و مراقبت بودم به خواست مامانم بود.. اون بهم گفت که هرجا میری کنارت باشم تا اتفاقی برات نیفته.. حتی خودش با مسئولین اینجا صحبت کرد که منو تو توی یه اتاق بیفتیم.. مامانم تو رو میشناسه..

شوکه شدم بودم.. انتظار هرچی رو داشتم جز این.. مامان زین چرا باید به من اهمیت بده؟
/من متوجه نمیشم.. من تو رو نمیشناسم.. نکنه توی گذشته اتفاقی افتاده؟
+منم تو رو نمی‌شناختم.. مامانم میگه تو گذشته حتی یه بارم ندیدمت.. ولی دلیل اینکارو هنوز بهم نگفت چون خیلی اصرار داشت که چون موضوع مهمیه با برگشت خاطرات خودت بفهمی..

/فکر میکنی میتونم بهت اعتماد کنم؟
+چرا باید دروغ بگم؟ اگه اصرار داری میتونم ببرمت پیش خودش تا حقیقتو ازش بپرسی..

از زین فاصله گرفتم و سمت پنجره رفتم.. سایمون پشت سرم اومد و گفت
+لویی تو مطمئنی که راست میگه؟
/راستشو بخوای آره.. نمیدونم چجوری.. ولی مطمئنم.. مثل اینکه باید منتظر برگشت خاطراتمون باشیم..

سوفیا سمت زین رفته بود و دستو پاشو باز میکرد..
/زین.. من صبر میکنم. ولی اگه یه وقتی چیزی یادم نیومد باید با مامانت صحبت کنم..
زین سرشو به نشونه تایید تکون داد

/ببخشید بابت امشب.. باید یجوری می‌فهمیدم قضیه چیه.. سرت که خیلی درد نمیکنه؟
+نه اوکیه.. ولی واقعا خیلی توی این کار خفن بودین دفعه بدی خواستین بلایی سر کسی بیارین منم پایم..

_ببخشید؟؟ شماها همین الان مستقیم میرین به مدیریت پیتل! فکر کردین بیخیال این موضوع میشم؟!
+سوفیا.. جان جدت.. ببین نیم ساعت بیشتر وقت نداریم برگردیم خوابگاه.. من واقعا خستم امروز کلی کار کردم..

همونجور که داشتم به بحث سوفیا و سایمون گوش میدادم یهو به طرز بدی سرم تیر کشید..
انگار در صدم ثانیه، هزاران سوزن توی مغزم فرو کرده بودن..
وقتی به زین نگاه کردم دیدم اونم از درد شدید سرشو محکم فشار میده..

هرچی می‌گذشت بدتر می‌شد.. حس میکردم سرم در حال منفجر شدن بود نتونستم تحمل کنم و روی زانوهام افتادم.. محکم به پیشونیم ضربه میزدم تا دردش کمتر شه..
_وای خدای من اینا چرا اینجوری میکنن؟ پسرا چتون شده تروخدا بس کنین..

دیگه صدای اطراف رو نمیشنیدم.. چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
+لویی؟ صدای منو میشنوی؟ زین؟ گایز بگین چخبره.. وای فاک.. سوفیا... بنظرم باید بریم دکتر رو پیدا کنیم اینا حالشون خوب نیست..

/نه وایستا..

تونستم فقط یکم درد سرمو کنترل کنم
/من فکر کنم میدونم به خاطر چیه..
_به خاطر چی؟

از درد زیاد حالم بد شده بود و بزور حرف میزدم
/فکر کنم... حافظمون.. داره برمیگرده..

زین که سعی می‌کرد به دیوار تکیه بده گفت
+آره راست میگه.. منم یه چیزایی یادم اومده ولی فاک.. دردش خیلی بده..

______________

یک ساعت از رفتن آدام می‌گذشت.. نمیدونست چرا مادرش برنگشت.. حتی مهم نبود.
تا الان توی دفترش نشسته بود و به یه موضوع فکر میکرد
"دیدن لویی تاملینسون"
چجوری باید اینکارو میکرد؟
اگه آدام اونو میدید چی؟.
یا اگه لویی حاضر به دیدنش نبود؟..

~اوف این سخت‌تر از چیزیه که فکر میکردم..
نامه هارو تموم کرده بود و برای فردا کار خاصی نداشت.. بلاخره میتونست بعد مدت ها یکمی استراحت کنه و برای دیدن لویی تصمیم بهتری بگیره..

در اتاق زده شد و یکی از سرپرست های بخش سه داخل اومد..
+قربان آقای کلارک میخوان شما رو توی کتابخونه ملاقات کنن..گفتن کار ضروریه وگرنه میومدن به اتاقتون..
~مشکلی نیست. اتفاقا میخواستم الان برم سمت خوابگاه..

نماینده بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد.. هری شال گردن و کتشو برداشت و بعد از خاموش کردن شمع ها و چراغ از اتاقش خارج شد..
به طبقه دوم رفت تا به سمت کتابخونه بره..
کسی توی سالن و راهرو ها نبود..
~پس نماینده ها کجان؟

بیخیال شد و همینجور که راه می‌رفت حس کرد صدایی از ته راهرو سمت راست میاد.. اول فکر کرد خیالاتی شده اما بعد دوباره صدای چند نفر رو شنید..
~این وقت شب کی اینجا میاد؟
آروم به سمت در کلاس رفت.. کم کم صدا ها واضح میشدن..

/فکر کنم.. حافظمون... داره برمیگرده..
+آره راست میگه.. منم یه چیزایی یادم اومده ولی فاک.. دردش خیلی بده..

از تعجب نمیدونست چیکار کنه.. چرا چند نفر از بچه ها باید این وقت شب اینجا باشن؟.. از شیشه روی در خیلی آروم نگاهی انداخت
~لویی؟..
اون اینجا چیکار میکرد؟
چند لحظه پشت در ایستاد تا حرفاشونو گوش بده..

+شوخی میکنین!.‌ الان همه چی یادتون اومده؟؟ وای باورم نمیشه.. حالا باید چیکار کنیم؟ میتونین دردشو تحمل کنین؟

/برای من کمتر شده.. من همه چیو یادم اومد بابامو.. مادرمو..

با حرفی که پسر اولی به لویی زد باعث شد از تعجب دستشو رو دهنش بزاره..

+وای بگو که هری رو هم یادت اومده؟؟!
_هری کیه؟ هری استایلز رو میگین؟ لویی چه ربطی به هری داره؟
/سوفیا بعدا همه چیو.. بهت میگیم... من.. آخ..
+لویی خوبی؟؟

هری حس میکرد قلبش تو دهنش بود.. باورش نمیشد که این اتفاق افتاده بود.. یعنی امکان داشت اون و لویی به هم ربطی داشته‌ باشن؟

/من... هری رو... یادم نمیاد..

یه حس بدی داشت.. دلش می‌خواست که همین الان لویی بگه اونو میشناسه.. شاید واقعا اونا هیچوقت همو نمیشناختن..

+مطمئنی؟ پس..‌ پس اون حس هایی که اون روز داشتی چی بودن؟ اون صداها... اصلا اونا رو یادت اومد برای کی بودن؟

دوباره گوششو نزدیک در کرد میخواست ببینه جواب لویی چیه
/همین منو گیج کرده.. من نه هری رو یادم اومد نه هیچی از اون شبی که بیهوش شدم!.. من حتی نمیدونم اون خانمی که اولین بار باهام صحبت می‌کرد کی بوده.. من.. حس میکنم یه چیزایی جا مونده.. مطمئنم.. زین مامان تو راجب چی میگفت؟ من چیزی از تو و مادرت هم یادم نیست.. تو مطمئنی که منو میشناسی؟

صدای لویی به قدری غمگین بود که هری حس میکرد اون بعد از گفتن این حرف‌ها خیلی تنهاست.. ایکاش میتونست بغلش کنه و بگه نیاز نیست نگران باشه چون همه چی درست میشه..

+لویی.. من همه چی رو یادم اومده.. من تو رو تا حالا ندیده بودم.. ولی چیزی که مامانم ازم مخفی کرد رو الان میدونم.. فکر کنم بهتر باشه با خودش صحبت کنی.. فقط باید زودتر یروزی بریم ببینیمش.. چون قضیه مشکوکه..

سایمون در جواب زین گفت
+این موضوع انقد مهمه که نمیتونی خودت بگی؟
زین سرشو تکون داد و گفت
+آره.. متأسفانه.. نمیتونم.. باید از مامانم بشنوه.. اون بهم گفت اگه لویی یادش بیاد ممکنه که خیلی شوکه بشه.. ولی خب از رفتار لویی معلومه که اون هنوز نمیدونه..

/عیبی نداره.. راست میگی همه چی مشکوکه باید زودتر پیگیر بشیم.. تا وقتی که من حقیقت رو نفهمیدم به هیچکس چیزی نمیگیم باشه؟ چون معلوم نیست که توی گذشته من چه اتفاقی افتاده که مهمترینشو به یاد نمیارم!

+پس هری چی؟
/فعلا نمیخوام نزدیکش بشم.. نباید تو این وضعیت به کسی اعتماد کنم.‌ شاید اون نقشی توی گذشته من داشته باشه ولی ما خوب و بدشو نمیدونیم!...

باورش نمیشد.. چجوری میتونست اینجوری صحبت کنه؟
~پس لویی اون حسی که من داشتم رو هیچوقت نداشت..

با صدا کردن یه نفر اونم درست توی دو متری خودش از جا پرید و از ترس دستشو روی قلبش گذاشت..
+قربان دنبالتون میگشتم اینجا چیکار میک...

~وای هیش ساکت
دستشو سریع روی دهنش گذاشت تا یه وقتی لو نرن

/گایز شما هم شنیدین؟ فکر کنم کسی اومده..
_منم شنیدم.. چیکار کنیم الان؟ اگه بریم بیرون پیدامون میکنن
+میتونیم فرار کنیم؟
_دیوونه شدی سایمون؟ فرار؟ معلومه که نمیشه چون قیافه هامو میبینن و مجازات میشیم!

لویی نزدیک در رفت و صدای یه نفر رو شنید
~میتونی بری کلید این درو پیدا کنی لیام؟ نباید بزاریم بیان بیرون..
+پس آقای کلارک چی؟ اون هنوز منتظرتونه..
~عیبی نداره شک نمیکنه نگران نباش..

اون ندید که کی صحبت میکنه.. در رو سریع باز کرد و یهو هری رو جلوش دید..
/وای شت.. گایز بدبخت شدیم!!

باورش نمیشد! انتظار هرکسی رو داشت جز مدیر مدرسه!! احتمالا مستقیم اخراج میشدن

همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد.. هری یه قدم جلو اومد و برخلاف انتظار لویی در رو محکم بست
~لیام! بیا کمک کن در رو نگه داریم.. زود باش!

همه هول کرده بودن.. سایمون و زین سریع سمت دستگیره در رفتن و با تمام زورشون در رو می‌کشیدن.. از اون سمت لیام که اصلا از ماجرا خبر نداشت به کمک هری جلوی باز شدن درو می‌گرفت..

_گایز بدبخت شدیم.. مدیر مدرسه اس میفهمین؟ یا الان مستقیم میریم زیرزمین یا اخراج میشیم!!

لویی محکم به در ضربه می‌زد و با صدای نسبتا بلندی گفت
/هری خواهش میکنم بزار بریم. ببین ما فقط اومده بودیم تا همو ببینیم همین..
+لویی واقعا دروغ بهتری سراغ نداشتی؟
/چی بگم خب سایمون!

~نمیزارم بیاین بیرون.. میدونین جرم همتون چیه؟ هیچکس اجازه نداره این وقت شب اینجا باشه.. اگه به بقیه خبر بدم همتون مجازات میشین! ولی یه شرط داره که اینکارو نکنم..

/بچه ها یه لحظه.. زین سایمون درو ول کنین ببینیم چی میگه.. شرط؟ چه شرطی؟ هرچی باشه قبول میکنیم..

لویی سرشو نزدیک در کرد تا صدای هری رو واضح تر بشنوه.. حالا کشمکش بینشون کمتر شده بود
~قبول میکنیم نه.... تو... تو باید قبول بکنی..
لویی که شوکه شده بود به بقیه نگاهی انداخت و آروم گفت
/من چرا؟ چیو باید قبول کنم؟

حس میکرد که هری از ماجرا خبر داره.. شاید تمام حرفاشونو شنیده بود..
~باید بزاری باهات صحبت کنم.. تنهایی!.. اینجا هم نه.. یه جای خلوت و آروم..

جز لویی که انتظار همچین حرفی رو داشت، همه تعجب کرده بودن..
سایمون به لویی نگاهی انداخت و سعی داشت بفهمه که چه جوابی میده..

لویی ساکت مونده بود.. هری که می‌ترسید جواب منفی بشنوه سریع گفت
~خوب بهش فکر کن.. نه تنها از جرمی که مرتکب شدین خلاص میشین، بلکه من تنها کسی‌ام که میتونم بهتون کمک کنم از اینجا به راحتی برین بیرون! جز اینجا خوابگاه هم نگهبان داره و مطمئنن الان درش بستس.. عمرا بدون من بتونین برید اونجا..

_وای فاک راست میگه..
+لویی منم با سوفیا موافقم.. این بهترین شانس ماست

لویی به زین نگاهی انداخت و بعد از باز کردن در روبه روی هری قرار گرفت
توی چشماش نگاه کرد و آروم گفت

/باشه قبول میکنم.

_________________________

یکی دیگه از پارت های مورد علاقم:))
خودم خیلی اکیپشونو دوست دارم😂😭
اون علامت هایی که هرکس صحبت میکنه میزارم رو احتمالا فهمیدین ولی بازم میگم یه وقتی اشتباه نشه>
لویی (/) هری(~) کارکتر مرد (+) کارکتر زن (_)

اگه خوشتون اومد حمایت کنین🤍
💌kimia

Continue Reading

You'll Also Like

578K 12.9K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
5.4K 476 36
For ThegoldenFiddleStick May 17, 2020- #5 in peanutbutter August 16th, 2020- #1 in whipped cream
3.7K 1.1K 10
❌COMPLETE❌ Edward + Louis تاریخی* چند پارت *
3.2M 136K 32
Harry the virgin Duke of Somerset knows little of love, while Louis the sly Duke of Warwick knows too much. When the two dukes come together for the...