PITTEL •L.S•

By thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... More

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 22
Part 23

Part 7

116 45 46
By thestoryofoned

اول نوبت حریف بود.. با استرس از جامون بلند شدیم.. بعد از سوت داور، تیر پرتاب شد و به هدف خورد..
+ای فاک.. دهنش سرویس.. وای خداکنه سوفیا بهتر بزنه...
/میزنه نگران نباش.. اگر دقت کنی برای حریف خیلی نزدیک خطه یعنی سوفیا شانس بردن داره..

با صدای سوت دوم سوفیا کمانو روبه‌روی خودش قرار داد و آروم زه رو کشید.. لحظه خیلی خیلی حساسی بود.. بعد از پرتاب چند ثانیه طول کشید و بعد صدای خوشحالی همه بلند شد..

+ارههه.. همینه!! اون دختر قوی منه.. چه نشونه گیری خفنیییی.. حال کردی چقد دقیق به هدف زد؟ وای باورم نمیشه..
/سایمون هیش آروم باش داره نگامون میکنه!

+هولی شت. وای آره.. ببین عادی باش خب؟ برنگرد! اصلا منو نگاه کن.. نه منو نگاه نکن.. ولش زود باش بریم..

از کارش خنده ام گرفت.. برخلاف سایمون که هول کرده بود و داشت از اونجا میرفت من ایستادم و با لبخند براش دست تکون دادم.. اونم که بیشتر تعجب کرده بود آروم دستشو بلند کرد..

+لویییی!!! چه غلطی میکنی!! زود باش بیا.. بدو..

وقتی بیرون رفتیم سایمون هنوز توی حس و حال مسابقه بود و انگار نه انگار من اونجا بودم چون دائم داشت همه چیو از اول تحلیل میکرد..
/سایمون من چند دقیقه به کلاسم مونده ولی برای توی دیر شده قصد نداری بری؟

+آخ آره الان میرم.. امشب کلاسامون تموم شد باهم برمیگردیم اوکی؟ راجب اون پسره هم یه تصمیمی میگیریم.. تو فقط سعی کن نزدیکش نشی..

همینجوری که حرف می‌زد ازم دور شد.. منم به سمت کلاسمون رفتم که دوباره توی حیاط برگزار می‌شد..
ایندفعه هم با بیشترین فاصله از زین ایستادم.. مثل اینکه تنها نبود چون یه دختر قد بلند سعی می‌کرد باهاش صحبت کنه ولی مطمئنم اون حتی بهش گوش نمی‌داد..

آقای هیل با لباسی متفاوت به کلاس اومد.. یه ساک چرم کوچیک روی میز گذاشت و گفت
+این جلسه قراره ازتون تست جادوگری بگیرم.. هی تو پسرجون بیا این خاکو بصورت دایره روی زمین بریز..

اون تعداد افرادی که به تست قبلی واکنش نشون داده بودن عقب ایستادن و بقیه دوباره صف تشکیل دادن..

+خب به این میگیم دایره خلأ.. این دایره با پودر گل جادویی هاردا ایجاد میشه.. ترم های بعد راجبش میخونین.. هرکی که قدرت جادوگری توی خودش داشته باشه وقتی وارد دایره بشه هیچ چیزی رو اطرافش نمیبینه.. حتی صداها هم قطع میشن..البته به همین راحتی این اتفاق نمیفته! ازتون میخوام که وقتی داخل رفتین به خوبی تمرکز کنید تا طلسمش اثر کنه.. اگر هم اثر کرد هل نکنین چون به راحتی میتونین از دایره خارج بشین... اولین نفر بره

بچه ها نوبتی به داخل دایره میرفتن.. بعضی ها سعی میکردن با بستن چشماشون تمرکز کنن ولی با ناراحتی بیرون میومدن و میگفتن هیچ اتفاقی‌ نیوفتاد.
وقتی نوبت به من رسید هنوز هیچکس هیچی ندیده بود واسه همین یکمی ترسیده بودم.. ولی اصلا ترسمو بروز ندادم و به داخل دایره رفتم...

ثابت ایستادم.. هنوز اتفاقی نیوفتاده بود.. نگاه پر استرس بچه ها رو روی خودم احساس میکردم.. میخواستم بگم منم متوجه چیز عجیبی نشدم اما... اما صدام اصلا در نمیومد.. بدنم از ترس منجمد شد..
هردفعه سعی می‌کردم حرف بزنم انگار گلوم گرفته بود و هیچ صدایی ازش خارج نمیشد..

وحشت کرده بودم جیغ میزدم.. استاد و بچه ها همه هل کرده بودن.. آقای هیل سعی داشت دایره رو بشکنه اما موفق نمیشد..

با اینکه بدنم ضعف کرده بود آروم به سمت بیرون دایره رفتم..
اما همینکه پامو ازش خارج کردم افتادم توی تاریکی مطلق..
"وای خدای من.. چرا.. چرا همه جا تاریکه.."
"چه اتفاقی داشت میفتاد؟"
دیگه توانایی حرکت دادن بدنمو نداشتم و پاهام شل شد و افتادم روی زمین..
نکنه من مردم؟ شاید واقعا مردم و اینجا آخر دنیا بود؟
به قدری ترسیده بودم که اشک هام گونه هامو خیس میکردن

_تاملینسون؟ صدای منو میشنوی؟ سعی کن روی صدای من تمرکز کنی! خودتو بکش بیرون

اون کیلیا بود.. اما صداش توی جهان تاریک اطرافم اکو می‌شد..
_تاملینسون.... روی... صدای.. من... تمرکز... کن... تو میتونی..خودتو بیرون بکشی..

چشمامو بسته بودم..
صداش..
*اون حق نداره از اتاقش بیاد بیرون...*
*خیلی دور نشده پیداش کنین...*

دست هام به شدت میلرزید.. میترسیدم.. اما با این تفاوت که این‌بار ترس جدیدی نبود.. ترسی بود که انگار سالهاست دنبالمه..
*اون نباید منو بگیره نباید پیدام کنه.. باید فرار کنم*

بلند شدم و نفهمیدم چجوری خودمو بیرون کشیدم. یه حس عجیبی داشت. انگار یک نفر منو از سنگینی فشار آب اعماق دریا نجات داده..

تونستم بلاخره برگردم. دیگه دایره ای وجود نداشت چون تمام پودر های سفید رنگ پخش شده بود.. بچه ها ترسیده بودن و دورم حلقه زده بودن.. حتی رنگ صورت زین هم پریده بود..

زین کمکم کرد که بشینم روی زمین..

+لویی.. من.. من فکر کردم که برای همیشه رفتی وای خوشحالم میبینمت..
چند از بچه ها نزدیک شدن.. هرکسی پشت هم یه چیزی میگفت..

*وای خیلی صحنه ترسناکی بود.. ما هرچی صدات میکردیم تو جواب نمیدادی! بعدشم که یه لحظه غیب شدی..
*خداروشکر من نرفتم شاید میمردم!
*خوب شد مدیر به موقع رسید و نجاتت داد!.
چند قدم اونطرف تر کیلیا ایستاده بود و همونجور که منو نگاه می‌کرد با آقای هیل صحبت می‌کرد

_________

+آقای هیل چند بار باید تکرار کنم؟ قرار نیست به کسی بگید که این روش رو تغییر دادین!.. اگه برای لویی این اتفاق افتاده به ما هیج ربطی نداره.. من فقط میخواستم مطمئن بشم که شدم. نیاز نیست انقد بترسین.. برای بچه ها هم همون دروغی که گفتم رو بگین کافیه.. برو لویی تاملنیسون رو بفرست پیشم..

آقای هیل هنوز تو شوک اتفاق امروز بود.. دستاش میلرزید و دائم با لباسش ور میرفت.. به دستور کیلیا سمت بچه هایی که دور لویی حلقه زده بودن رفت..

+از سر راهم برید کنار.. لویی؟ بهتری؟ خانم استایلز باهات کار داره زود باش برو پیشش..

لویی هنوزم ضعف داشت ولی آسیبی ندیده بود.. سری تکون داد و با کمک زین پیش کیلیا رفت

+زین مالیک.. ممنون میشم که ما رو تنها بزاری..

زین یکمی دو دل بود ولی بعد از چند ثانیه از اونجا دور شد..
لویی سعی می‌کرد بیشتر از این لرزش بدنشو نشون نده.. کیلیا به سمت صندلی های سنگی حیاط رفت و گفت
+بشین نمیخوام باعث شم اذیت شی.. زیاد وقتتو نمیگیرم..

لویی چیزی نگفت و نشست.. از وقتی برگشت یک کلمه هم حرف نزده بود.. شاید میترسید که اون لحظه دوباره تکرار بشه..
کیلیا با دیدن سکوت لویی گفت

+نمیخوای چیزی بگی؟
لویی بعد سرفه ی کوتاهی گفت..
/فقط میخوام بدونم چرا اون اتفاق برای من افتاد.. امکان نداره همچین اتفاق ترسناکی برای دانش آموزای دیگه بیفته وگرنه تا الان خانواده ها اعتراض میکردن

+خوبه که حواست جمعه.. آره این اتفاق الان سالهاست نیوفتاده.. درواقع هرجادوگری قادر به عوض کردن طلسم گل هاردا نیست.. حتی من هم به راحتی نمیتونم اینکارو بکنم.. اما خب تو شاید ناخواسته موجب شدی که طلسم هاردا قفل بشه.. مطمئنم این نشونه قدرت توی وجودته.. من قول میدم که دیگه همچین اتفاقی نیوفته.. نیازی نیست نگران بشی.. خوشحالم نجاتت دادم..

لویی نمی‌خواست بیشتر از این حرف بزنه.. حس میکرد هنوز دلیل واضحی برای اتفاق امروز نشنیده بود..
حتی به این موضوع که اون از ترس صدای کیلیا نجات پیدا کرده بود هم اشاره نکرد..
کیلیا بعد چند دقیقه بلند شد و بدون توجه به لویی از اونجا دور شد..

به خاطر آب و هوای این منطقه هوا زود تاریک می‌شد.. اون یه کلاس دیگه بیشتر نداشت و باید زودتر به قلعه برمیگشت..

آخرین کلاسشون در آرامش بیشتری برگزار شد.. به خوبی میتونست بفهمه بچه ها پشت سرش حرف میزنن..
سعی کرد بهشون بی توجه باشه..
برای برگشت هم سایمون رو پیدا نکرد .. حتی زین رو هم ندید.. هنوز حس بدی داشت.. انگار انرژی زیادی ازش رفته بود..

________

هری این روز ها خسته تر از همیشه بود.. علاوه بر کلاسهاش در طول روز، باید تا نصفه شب بیدار میموند تا نامه ها و پرونده های مختلف رو امضا و چک بکنه.. هرشب دیر به خوابگاه میرفت و خواب درست حسابی نداشت.. هرچند این روز ها نمیتونست از فکر کردن به یه موضوع دست برداره..
"لویی تاملینسون"

به صندلی تکیه داد و کش و قوسی به بدنش داد تا خستگیش در بره.. یکی از کشو های میزش که قفل بود رو با کلید روی گردنبندش باز کرد.. اون نامه رو گرفت.. مهم نبود چند بار از روش میخونه ولی میدونست یکی از مهمترین مدارک از طرف پدرش رو داره و باید خوب ازش مراقب کنه.. مدرکی که ثابت میکنه مادرش بهش دروغ گفته و خیلی چیزهارو ازش پنهان میکنه..

وقتی به آخرین خط نامه رسید، با انگشتش دستی روی اون اسم کشید و گفت
~"مراقب خودت و لویی باش.. _پدرت، آرونلد".. لویی.. لویی تاملینسون.. باید باهاش صحبت کنم.. مطمئنم که خودشه..

نامه رو توی کشو گذاشت.. نمی‌خواست یه وقتی مادرش متوجه بشه.. دفعه قبل بی احتیاطی کرد و باعث شد که اسم لویی از ذهنش پاک بشه. حتی دلیلشو هم نمیدونست..
چرا کیلیا نمیخواد هری لویی رو بشناسه؟ پس چرا بهش اجازه داد بیاد تو این مدرسه؟. البته اگه لویی تاملینسون همون لویی باشه که دنبالش میگرده..

حوصله نداشت بقیه نامه هارو چک کنه پس بیخیالشون شد و بعد از پوشیدن پالتو و شاگردنش به بیرون رفت.. همون لحظه از توی راهرو طبقه سوم آدام از پله ها بالا اومد.. ذره ای با برادرش اوکی نبود.. از بچگی باهم نمیساختن و همیشه دعوا میکردن.. آدام بشدت رو مخش بود

سریع پشت یکی از مجسمه ها قایم شد صبر کرد تا آدام بره اما اون توی راهرو ایستاده بود. بعد چند دقیقه کیلیا از اتاقش خارج شد و پیش آدام رفت.. خیلی آروم حرف میزدن و صداشون ناواضح بود..

اگه یه روزی که پیتل ساخته شد اونو طلسم نمیکردن ، الان با قدرت شنواییش میتونست حرفاشونو بشنوه.. بلاخره هرچی نباشه اون یه دورگه هست..

+آدام همونجور که گفتم نیازی نیست خیلی بهش نزدیک بشی فقط حواست باشه یه وقت از دستمون در نره باشه؟
_باشه مامان.. نگران نباش همونجور که گفتی نباید بزارم به هری نزدیک بشه..

+اون زیاد مهم نیست.. الان نزدیک چند هفته شده که حافظه شو کامل از دست داده.. پس نگران نباش.

هری به سختی یکم از حرفاشونو شنید. فقط نمیتونست بفهمه راجب کی حرف میزنن.. اصلا اون اجازه نداشت کی رو ببینه؟ شاید.. شاید منظورشون همون لوییه؟

+تو سوار ماشین شو من باید با هری صحبت کنم..
~وای نه..
موقعیت خیلی بدی بود.. حالا باید چه غلطی میکرد؟ نمیتونست سمت اتاقش بره.. اگه کیلیا این سمتی میومد هم اونو میدید..
آدام بعد از تعظیم کوتاهی رفت و کیلیا هم به سمت اتاق هری حرکت کرد..

دستای هری از استرس عرق کرده بود.. چیزی نمونده بود که کیلیا بفهمه هری فالگوش وایستاده و مطمئنن بازم حافظشو پاک میکرد ..

در لحظه آخر که یک قدم مونده بود تا بدبخت بشه صدای آدام از پله ها اومد..
+مامان ؟یه لحظه نرو.. یه چیزی هست باید ببینی...
کیلیا اول میخواست بیخیال آدام بشه اما بعد از چند ثانیه منصرف شد و سمت پله ها رفت..

هری نفس راحتی کشید..
~باید هرچی زودتر ببینمت تاملینسون!

__________

وقتی به خوابگاه رسیدم مستقیم به اتاق سایمون رفتم اما هرچی در زدم کسی جواب نداد.. برگشتم طبقه پایین تا منتظرش بمونم.. بعد یک ساعت نشستن روی مبل هم پیداش نشد ..
/اوف پس کجا مونده؟ نکنه چیزیش شده..

رفتم بالا لباس گرم گرفتم و به سمت پیتل حرکت کردم. هوا شبا سردتر می‌شد.. طبق قوانین ساعت نه در خوابگاه بسته میشه و هیچکس اجازه خروج نداره. پس حدودا دو ساعتی وقت داشتم تا با سایمون برگردم..

وقتی رسیدم چند تا از نماینده ها جلومو گرفتن و میپرسیدن اینجا چیکار میکنی. بلاخره بعد از سه ساعت توضیح دادن وارد قلعه شدم.. طبقه اول پیتل خیلی خلوت بود.. یهو یادم اومد که من اجازه ندارم به طبقه دوم برم.. حالا باید چیکار میکردم؟
مجبور شدم نیم ساعتی وایستم تا شاید سایمون پیداش بشه.. خسته بودم.. داشتم کم کم پشیمون میشدم که برگردم اما همون لحظه پروفسور واندر از یکی از اتاقا بیرون اومد
سریع پیشش رفتم..

_لویی تاملینسون! اینجا چیکار میکنی؟! الان باید تو خوابگاه باشی..
/آره میدونم.. واقعا معذرت میخوام ولی سایمون رو ندیدم، نگرانش شدم. برگشتم که پیداش کنم.. شما ندیدینش؟

_سایمون هاروی رو میگی؟ مثل اینکه امروز به خاطر انجام ندادن تکالیفش مجازات شده.. توی طبقه دوم داره کتابخونه رو تمیز میکنه.. عجیبه که پروفسور کلارک اجازه نداد برگرده خوابگاه..

/میتونم برم پیشش؟ چون خوابگاه ساعت ۹ بسته میشه بهتره زودتر برگردیم.. البته اگه اجازه داشته باشم برم طبقه دوم..

_آره همین الا برو.. بهش بگو بیخیال تمیز کاری بشه . من خودم با پروفسور کلارک صحبت میکنم.. فقط رفتی بالا سعی کن مستقیم بری کتابخونه.. جاهای دیگه سرک نکش..
چون طبقه خودتون نیست یکی ببینه گزارش میده..

سرمو تکون دادم و بعد از خدافظی از پله های سنگی بالا رفتم.. طبقه دوم خلوت تر ولی قشنگتر از طبقه اول بود.. پیش تابلوی راهنما رفتم تا کتابخونه رو پیدا کنم..

یه لحظه حس کردم پشت سرم یکی حرکت میکنه اما وقتی برگشتم هیچکس نبود..
شاید فقط خیالاتی شدم..

چند تا از نماینده ها مشکوک نگاهم میکردن اما وقتی دیدن سمت کتابخونه میرم خیالشون راحت میشد.

در کتابخونه رو باز کردم و رفتم داخل..
"واو اینجا چقد بزرگه"
محو زیبایی اونجا بودم که صدای غرغر کردنای سایمون رو از پشت قفسه ها شنیدم..

+فقط یدونه گزارش رو یادم رفت بنویسم! بجاش باید کتابخونه به این بزرگی رو تی بکشم.. واقعا این ناعدالتی نیست؟

خندم گرفت و سمتش رفتم
/چرا هست.. تو چرا به من خبر ندادی اومدی اینجا؟ من کلی منتظرت بودم..
+فاک لویی! ترسیدم..تو کی اومدی؟ چیکار کنم خب.. استادمون گفت بعد کلاس مستقیم برو کتابخونه.. مجبور بودم به حرفش گوش بدم وگرنه بهت میگفتم..

/عیبی نداره زود باش جمع کن بریم.. تو مگه نمیدونی خوابگاه درش بسته میشه؟ اگه دیر میرسیدی مجبور بودی تا صبح اینجا تنها بمونی..
+حواسم نبود.. به من گفتن اینجا رو تموم کن بعد برو، منم به ساعت توجه نکردم.. الان مطمئنی میتونم بیام؟
/وای آره دیگه.. قرار نیست اعدامت کنن که.. تازه من از واندر هم اجازه گرفتم. زود باش بریم..

وقتی سایمون لباسشو عوض کرد، باهم از کتابخونه خارج شدیم.. به سایمون گفتم جادوگرم و باورش نمیشد صمیمی ترین دوستش جادوگر باشه.. همونجور که از خوشحالی حرف می‌زد یهو جلوی دهنشو گرفتم

/سایمون هیش آروم.. فکر کنم یه چیزی شنیدم..

سایمون که شوکه شده بود آروم گفت
+چی شنیدی؟ پس چرا من نشنیدم؟.
/حس میکنم یکی داره تعقیب میکنه.. نمیدونم کیه ولی اصلا وضعیت خوبی بنظر نمیاد..
+بنظرت زینه؟
/نمیدونم ولی باید بفهمم کیه.. زود باش بیا بریم..

_________

زین آروم پشت سرشون راه می‌رفت.. هنوز نمیدونست این وقت شب چرا لویی باید از خوابگاه بیرون میومد ..
+این بشر هردفعه خودشو تو خطر قرار میده..

همونجور که پشتشون میرفت پاش به مجسمه فلزی خورد و نزدیک بود مجسمه بیفته روی زمین..
زید لب فحشی داد.. شانس آورد به موقع دستشو دراز کرد و مجسمه رو گرفت.. ولی بازم صدای ضربه باعث شد اونا لحظه‌ای وایستن..
سریع پشت ستون قایم شد.. اگر لو میرفت قطعا دیگه نمیتونست دنبال لویی بره..

بعد دو دقیقه نگاهی انداخت و فهمید اونا متوجه نشدن چون به راهشون ادامه دادن.. پشت سرشون آروم آروم راه میرفت.. دقت میکرد که سروصدا نکنه..
اونا از راهرو هایی رد میشدن و بنظر سرعتشون بالا رفته بود.

+چرا انقد تند تند میرن؟ اصلا توی طبقه دوم دنبال چی می‌گردن؟

به خاطر راهرو های پیچ در پیچ یه لحظه گمشون کرد.. ولی با صدای در یکی از کلاسای انتهای راهرو، فهمید که اونجان..

نزدیک اونجا شد و یواشکی از شیشه روی در داخل کلاسو دید زد.. هرچی نگاه کرد کسی رو ندید..
ایکاش اون لحظه در رو باز نمی‌کرد چون وقتی آروم داخل رفت یکی از پشت محکم زد توی سرش..
متاسفانه اونقدر ضربه محکمی بود که باعث شد بیهوش بشه..


______________________

اگه خوشتون اومد حمایت کنین🥺
دو پارت پشت هم گذاشتم واسه همین شاید یه چند روزی نباشم:)
تا الان ۷ پارت پیتل اپ شده ولی هنوز تعداد کمی خوندن..
در هرحال حتی اگه این وضعیت تا پارت آخر هم ادامه داشته باشه من داستانو ول نمیکنم🙂❤
.
*یکی از عکسا اتاق کار هریه
💌kimia

Continue Reading

You'll Also Like

7.4M 237K 62
It's the year 2020 and Louis gets an unexpected call informing him that one direction were reuniting in no less than a month. When the time comes, no...
92.8K 6.4K 37
لیام : من دوست دارم زین : شوخیه جالبی بود لیام : من شوخی نمیکنم تو چی ؟ زین : متاسفانه منم دوست دارم لیام : تا ابد دوست دارم عشق من (my love ) ز...
1M 54.6K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
12.8M 518K 57
"Have you tried turning it off and back on again?" •• Christian Ivonov, CEO of Ivonov enterprises, had always been the best at fucking things up. Whe...