VAMP | Omega

By tara97jk

30.6K 5.2K 2.5K

Genre : "fantasy" "Romance" " Smut" "Mpreg" "Vampire" "werewolf " "Omegavers"... Cap :"Vkook""..." Up: "یکشنب... More

0
"1"
"2"
"3"
"4"
"5"
"6"
"7"
"8"
"9"
"10"
"11"
"12"
"13"
"14"
"15"
"16"
"17"
"18"
"20"
"21"
"22"
"23"
"24"
"25"
"26"
"27"
"28"
"29"
"30"
"31"
"32"
"33"
"34"

"19"

698 96 87
By tara97jk


بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه و یا نگاهش رو از نقطه سیاه رنگ نشسته بر سرامیک سفید بخش داخلی آزمایشگاه بگیره، بر روی صندلی چرخدار چرمی نشسته بود.

اینکه زمان چطور همزمان هم کند و هم تند می گذشت رو درک نمی کرد!

از وقتی که افتادن جسم درد دیده ی دختر آشفته رو دیده بود تا الان که روی صندلی نشسته بود، به تندی گذشت اما حالا که منتظر منبع آرامش و آلفاش به نقطه ای خیره شده بود، عقربه های ساعت تنبلی می کردند و زمان برای امگای ساکت به کندی حرکت می کرد...

حتی نفهمید چه بلایی به سر هیو اومده...

ناله های دردمندش رو به یاد داشت اما نای سوال پرسیدن درباره وضعیتش رو نداشت.

اولین روز کاریش به ترسناک ترین و همزمان غمگین ترین شکل ممکن گذشته و حالا جونگ کوک برای ادامه دادن این راه دو دل شده بود.

با خودش فکر می کرد که طاقت دوباره دیدن همچین صحنه ای رو داره؟

میتونه چنین حالت دلخراشی رو تحمل کنه؟

فلش بک-

صدای شلیک بلند شد و در مقابل نگاه بهت زده ی امگا، جسم دختر با چشم های بسته به زمین افتاد.
جرعت نداشت سرش رو تکان بده و به جسم افتاده نگاه بندازه.

می‌دید که چند نفر با یونیفرم های سرتاپا مشکی که همیشه به نینجاها تشبیهشون می کرد، با اسلحه های بزرگی که در دست و روی شانه هاشون بود در انتهای راهرو جایی که قبل تر شبح سفید پوش ایستاده بود، قرار داشتند.

دید که اسلحه یکی از اون ها به سمت دختر نشانه رفته بود. همین حرکت ساده باعث شد نفس نیمه جانش در گلوش حبس بشه و پسرک بدون اینکه کنترلی روی اشک هاش داشته باشه، با ترس و به آرامی سرش رو پایین ببره و نگاهش به جسم افتاده روی زمین بیفته.

با ندیدن هیچ خونی در اطراف دختر، هق دردناکی زد و بی اراده زانو هاش خم و کنار جسم بیهوش شده ی مورد آزمایشگاهی نشست.

دست لرزانش رو با ترس دراز کرد و دو انگشتش رو روی نقطه ای از گردن دختر قرار داد. با حس نبض فوق‌العاده ضعیف دختر بیهوش شده، لبش برای دوباره اشک ریختن لرزید.

نزدیک شدن افراد سیاه پوش رو دید و طولی نکشید تا اونها جسم بی هوش دختر رو به اتاقی فوق محافظتی انتقال بدن.

پایان فلش بک-

با پیچیدن صدای قدم های آشنایی ، سر پایین افتاده اش رو بالا گرفت و درست همان لحظه جسم ورزیده ی تهیونگ در چهارچوب در نمایان شد.

مو های بهم ریخته و کراوات شل شده اش میزان عجله کردنش در رسیدن به آن مکان رو نشان می داد.

با دیدن جونگ کوک به سرعت بعد پیمودن چند قدم بلند، خودش رو به پسر ایستاده رسوند و تمام تنش رو به آغوش کشید.

جمع شدن لباسش در مشت های جونگ کوک باعث شد تا حلقه دست هاش رو محکمتر کنه و بوسه اطمینان بخشی روی موهای جونگ کوک بکاره.

تنش رو بیشتر فشرد و بوسه دیگری هم به شانه لرزان پسرک که خبر از اشک ریختن خفه اش می داد ، زد: هیشش...من اینجام عزیزم...کنارتم...

نگاهی به اطراف انداخت و خواست دست زیر پای امگا ببره و در آغوشش بلندش کنه که دست جونگ کوک روی دستش نشست و نگاه گرد و خیسش به تهیونگ دوخته شد: چیتار...میتنی...تهلون( چیکار میکنی تهیونگ)

از لحش نامفهوم تر شده اش مشخص بود که چه زمان پر تنشی رو پشت سر گذاشته و این قلب آلفا رو به درد آورد.

گرگ شکل گرفته در درونش به خوبی گرگ امگای مقابلش رو احساس می کرد. اون ترسیده و غمگین بود و این باعث غم آلفا هم می شد.

حتی فورمون همیشه خوش عطرش هم با غم مخلوط شده بود و تهیونگ استشمامش می کرد.

لبخند پر آرامشی به امگا هدیه داد و با لحن آرامی حرف زد: میخوام ببرمت تو یه اتاق دیگه عزیزم

جونگ کوک به آرامی سر تکان داد و باعث سد قطره راه گم کرده و شناور روی گونه اش، در مقابل نگاه تهیونگ روی زمین بیفته: میدو...نعم...اما...بغل نه..

دستش رو دراز کرد و دست تهیونگ رو گرفت: بغل...اینژا...نه

خوناشام دو رگه با لبخند جلو رفت و خیسی زیر تیله های مشکی رنگ پسرش رو با انگشت شصتش پاک کرد.

بوسه ای به نوک بینی قرمز شده اش زد و بوسه ریزی هم روی گونه نمدارش کاشت: درسته... اینجا محل کار بیبیه...نباید بغلش کنم

آروم خندید و وقتی تبدیل نگاه خجالت زده جونگ کوک رو به نگاهی سرد دید، ابروهاش رو بالا انداخت.
پسرکش زیر نظر خودش آموزش دیده و خبره شده بود.

کیم تهیونگ سرد روی کار اومد و هردو با چهره ای بی احساس از اتاق خارج و وارد راهرو اصلی آزمایشگاه شدن.

هنوز بهم ریختگی اطراف پابرجا بود. با وجود خون پاشیده شده به در و دیوار و وسایل ها، هیچ کس آسیب جدی ای ندیده بود و همه بعد گذشت اون چند ساعت پر استرس، درمان شده بودند.

نگاه جونگ کوک به محافظان سیاه پوش افتاد و صحنه تیر خوردن زن رو به یاد آورد. از اینکه اون شلیک صرفا باعث بیهوشی زن شده ،خوشحال بود.

اونها هیچ وقت  واضحا به مورد های آزمایشی موفقشون آسیب نمیزدن!

نگاهش رو از محافظ ها گرفت و به گره دست خودش و تهیونگ داد. لبخند رو لبش نشست و دست مرد رو بیشتر فشرد و باعث نشستن لبخند روی لب او هم شد.

پس از پیمودن راهرو و پشت سر گذاشتن سالن و راهرو دیگری، وارد بخش مخصوص به خوناشام ها شدند.

هر پرستار و پزشکی که اونجا بود با دیدن تهیونگ به نشانه احترام سر خم می کرد و تهیونگ با تکان دادن سرش جواب احترام اونها رو می داد.

دست پسرک ساکتش رو محکمتر از قبل گرفت و با لحن سرد مخصوص به خودش که گرمای پنهان درونش رو تنها امگا متوجه می شد، حرف زد: بهم گفتن هیو اینجاست

جونگ کوک نگاهش رو به نیم رخ جدی مردش داد و با تکان دادن آرام سرش، حرف اون رو تایید کرد.

چند دقیقه بعد هردو مقابل در قهوه ای رنگ اتاق ایستادند . در نیمه باز رو هل داد و هردو وارد اتاق شدند.

هیو پشت به اون دو و رو به پنجره ی باز اتاق بر روی تخت نشسته بود. نیمی از بالاتنه برهنه هیو با باند های سفید رنگ پوشیده شده بود و مرد جوری نشسته بود که انگار غمگین ترین خوناشام برروی زمینه!

با شنیدن صدای چفت شدن در اتاق، هیو نیم نگاهی از روی شانه به تهیونگ انداخت: اومدی ؟

بعد سرش رو دوباره به سمت پنجره چرخاند: حال جونگ کوک چطوره؟

امگا تعجب کرده بود. هیو واضحا غمگین بود اما چرا...

با فشردن دست تهیونگ مات برده، اون رو به خودش آورد و با اخم کیوتی به هیو اشاره کرد. تهیونگ ابتدا به خاطر اخم پسرک ضعف رفت و در قدم بعدی به دوستش که برای اولین بار اینقدر غمگین می دیدش نزدیک شد.

باند سفید رنگی که نیمی از سینه، کتف و بازوی هیو رو پوشانده بود از نظر گذراند و نگاهش رو به چهره غمگینش دوخت: نمیخوای بهم بگی چیشده؟ چرا اینقدر پَکَری پسر...بخاطر کتک خوردنته؟

جونگ کوک چشم هاش رو بر هم فشرد. انگار مردش واقعا با بقیه خیلی سنگدلانه! برخورد می کرد اما در خلوتشون....

هیو پوزخندی زد و نفس عمیقی کشید. واقعا انتظار محبت یهویی اون هم از طرف دوست صمیمیش نداشت ولی خب برای اولین بار در زندگیش دلش یک آغوش گرم می خواست...

سالها قوی مانده بود و با بیخیال نشان دادن خودش، به همه ثابت کرده بود که به هیچ گونه مراقبتی نیاز نداره اما حالا نیاز داشت...

ضربه ای که خورده و زخمی که ازش به جا مانده بود، بیشتر به قلبش آسیب رسانده بود تا جسمش.

اون از سمت کسی که براش مهم بود ضرب دیده و اون رو در حالت دردناکی آن هم بعد از مدت ها ملاقات کرده بود.

هرچند که اسم اون برخورد فاجعه بار رو نمیشد ملاقات گذاشت!

با نفس عمیق و بی خاصیت دیگری، نگاهش رو به دوستش دوخت: قرار نبود حالا بیدار شه...قرار نبود اینجوری چشم باز کنه..تو این وضعیت دیدنش خیلی...خیلی درد داره

با اینکه هیچ کدوم بطور واضح چیزی از حرف های مرد غمگین دستگیرشون نمیشد اما نگاه جونگ کوک رنگ غم گرفت و تهیونگ ساکت شد.

صدای پر غم هیو در اتاق می پیچید و هیچ کدام دیدی به صورت پایین افتاده اش نداشتند وگرنه نگاه خیره پر دردش و اشک هاش قابل دیدن بود: وقتی دیدمش... وقتی دوباره دیدمش فکر کردم اینبار سرنوشت روی خوش بهم نشون داده...اما طولی نکشید که ...ازم گرفتش...دوباره

اگر انسان بود تا به حال بخاطر نفس نفس زدن و هق هق کردن پس افتاده بود! اما اون خوناشامی بود که تنها با سری پایین افتاده اشک می ریخت و غم درونش رو تحمل می کرد: اینبار تنها امیدم بازسازی بود...بازسازی وجودش...اما ببین چیشد...ببین به چی تبدیل شد...من چیکار کردم

صداش تحلیل رفت و غم قلب جونگ کوک رو فرا گرفت. آهسته جلو رفت و از کنار تهیونگ گذشت. روبه روی مرد غمگین ایستاد و بدون اینکه به اون اجازه بالا آوردن سرش رو بده ، تن زخم دیده اش رو بغل گرفت.
دستش رو نوازش وار روی کمر برهنه اش کشید: دلست میشه...هیوعی...خودم دلستش میکعُنم.(درست میشه هیو.خودم درستش میکنم)

مرد چنگی به لباس جونگ کوک زد و بیشتر از قبل اشک ریخت.
جونگ کوک خیره به تهیونگ لبخندی زد و به اون هم اشاره کرد تا جلو بیاد.

بنظر می رسید از اینکه بیبیش موقعیت احساسی با بهترین دوستش ساخته بود، زیاد راضی نبود.

قدم جلو گذاشت و دستش رو دور کمر جونگ کوک حلقه کرد اما دست دیگرش بلاتکلیف در هوا ماند.

تا به اون روز جز کتک! جور دیگه ای رفیقش  رو لمس و به او ابراز علاقه نکرده بود!

تنها روشی که اون دو برای ابراز علاقه به یکدیگر استفاده می کردند، کتک بود...

جونگ کوک با دیدن دست بلاتکلیف مردش ریز خندید.
با دست آزاد خودش مچ دست تهیونگ رو گرفت و کف دست اون خوناشام دورگه رو روی سر هیو کشید.

چهره تهیونگ چنان درهم رفته و جمع شده بود که جونگ کوک به کل غم جا گرفته در قلبش بخاطر دوستشون  و از یاد برد.

با خنده نخودی مخصوص به خودش تهیونگ رو تشویق به نوازش موهای هیو از همه جا بی خبر می کرد و آلفا تنها خیره به لبخند امگاش، سر دوستش رو همانند یک توله سگ رها شده و گل آلود در خیابان! نوازش می کرد.

با اینکه تا به اون روز هیو رو اینچنین غمگین ندیده بود اما باز هم نمی تونست به کسی غیر از امگای در آغوشش ابراز محبت کنه...

انگار سلول به سلول تنش تنها برای اون موجود دورگه به وجود آمده و تمام مدت منتظر حضورش بودن...

****

بعد از آرام تر شدن هیو و فاصله گرفتنش ازجونگ کوک، با دیدن دست تهیونگ بر روی سرش نگاه گنگ و پر از فحشش رو نسار آلفا کرد.

دیدن نگاه هیو کافی بود تا تهیونگ ضربه محکمی به سر ضرب دیده هیو هدیه بده و از آنجایی که تا ترمیم کامل پسر  هنوز باقی مانده بود، فریادش به هوا رفت و باعث از جا پریدن جونگ کوک شد.

بعد ابراز محبت کلامی اون دو دوست! جونگ کوک بزور تهیونگ رو از اتاق بیرون کشیده بود و حالا در راهروی تنگ و تاریکی که امگا نمی دونست چطور به اونجا رسیدن -و اونجا دقیقا کجاست-، بین دیوار و تن آلفا به دام افتاده بود.

دست هاش بالای سرش چفت و تنها چیزی که احساس می کرد نفس های نیمه گرم تهیونگ بر روی صورتش بود.

شرایط به وجود آمده کاملا ذهن امگا رو از اتفاقات چند ساعت پیش پاک کرده و حالا تنها چیزی که درذهنش میچرخید و چشمک می زد، مرد مقابلش بود.

می دونست اخم بین ابرو های تهیونگ کاملا مصنوعی و به واسطه ترسوندنشه و این باعث میشد با شیطنت بخنده.

نفس حرصی خوناشام مقابلش رو احساس کرد و لحظه بعد صدای بمش در گوش هاش پیچید: به چی میخندی وروجک؟

جونگ کوک با خنده شیطونی نخودیش باعث شد تا آلفا تنش رو بیشتر به تنش فشار بده و بادست دیگش چانه جونگ کوک رو بالا بگیره.

نگاه براق امگا  عقل از سرش پراند و نفسش رو حبس کرد. اون تیله های مشکی رنگ چنان گیرا و براق بودند که تهیونگ برای مدتی حتی اسم خودش رو هم از یاد برد.

خیره به برق شیطنت درون چشم های امگا لب زد: تو افسونگری؟

جونگ کوک ریز خندید و با اینکار نگاه تهیونگ به خنده اش افتاد و باز هم از دست رفت.

صدای آرام اما پر شیطنت امگا در ذهنش اکو شد: تهلونی رو افسون کلدم؟

آلفا دید که واقعا در مقابل پسرک در آغوشش ، هیچ راه فراری نداره و کاملا تسلیمه...

به همین دلیل قبل بوسیدن لب هاش، اون  رو در آغوش کشید: مگه نگفتی تو محل کارت ازین کارا نکنیم؟ پس چرا شیطونی میکنی اخه... نمیدونی من بی طاقتم مقابلت؟

جونگ کوک دست هایی که تا چند لحظه پیش بالای سرش قفل بود رو دور گردن آلفا حلقه کرد. مماس لب هاش حرف زد: اینژا که معل کال نیس...ددی( اینجا که محل کار نیست ددی)

تهیونگ چشم هاش رو بست تا بتونه خودش رو کنترل کنه اما بی فایده بود...

چون همین حالا هم فرمون اغوا کننده امگا رو تمام و کمال استشمام می کرد.

جوری به سمت لب های امگا حمله ور شد که تا چند ساعت آینده همه با تعجب از کنار جونگ کوک با لب های ورم کرده و کمی زخمی رد می شدند!

****

معذب در جاش تکان خورد: نمیشد اینقدر وحشی نباشی ته؟

تهیونگ که با هربار تکان خوردن جونگ کوک در کنارش خنده اش رو می خورد، سرفه تو گلویی کرد: نه

جونگ کوک چشم غره ای به مرد رفت و دوباره به صندلی تکیه داد اما با تیر کشیدن کمرش از صندلی فاصله گرفت و باز هم صاف نشست.

آلفا لبش رو خیس کرد و اون هم با درست کردن کتش صاف تر سرجاش نشست: تقصیر خودته بیبی...اول رفتی هیو رو بغل کردی بعدم افسونم کردی! از تاثیر فورمونتم چیزی نگم بهتره

جونگ کوک مشت نسبتا محکمی حواله بازو آلفا کرد: حالش خوب نبود تو هم عین ماست وایساده بودی نگاش می کردی ته... چیکار میتونستم بکنم؟... مگه ندیدی چطور بهم ریخته بود

حرف زدن جونگ کوک کاملا روان و بدون لکنت شده بود و این یعنی تهیونگ کارش رو درست انجام داده! از اینکه ذهن امگا رو از تنش امروزش دور کرده بود احساس رضایت می کرد.

با تکیه به عقب نگاهش رو به امگا و تن صاف نشسته اش دوخت. فقط اون می دونست چه رد و مارک هایی زیر اون لباس سفید رنگ پنهان شده و همین باعث غرورش می شد.

گلویی صاف کرد تا از فکر به زمان لذت بخششون در بخش متروکه بیمارستان در بیاد و جواب امگاش رو داد: اون دراز بی عقل! تمام مدت این موضوع رو از من مخفی کرده بود...من هنوزم منتظر یه توضیح کاملم

جونگ کوک چشم ریز کرد: میشه بدونم این عصبانیتتون از دوستتون چه ربطی به تن من داره مستر ؟

گوش های تهیونگ با شنیدن کلمه مستر تیز شدند و با پوزخند به پسرش خیره شد.

زبونش رو به گوشه لپش فشار داد و با تکیه بر آرنجش به سمت جونگ کوک خم شد: عصبانیت من ربطی به تن تو نداره عزیزم... این شیطنت خودته که هربار به دردسر میندازتت بیبی

سرش رو کج کرد: لازم بود الان مستر صدام کنی؟ میدونی چه کلمه هاییو دوس دارم تو تخت بشنوم و تو عمدا تو جاهای عمومی بیانشون میکنی...اگر این شیطنت نیست پس چیه عزیزم؟

امگا زیر نگاه خیره مرد عملا درحال ذوب شدن بود. نگاهش رو بزور از اون نگاه شکارچی گرفت و آب دهانش رو قورت داد.
دستش رو شده بود!

سرفه تو گلویی کرد: اصلا هم اینطور نیست

اما گونه های رنگ گرفته اش دستش رو رو کرده بودند.
تهیونگ می خواست بحث رو ادامه بده که تقه ای به در اتاق خورد.

اون دو تمام مدت در اتاق انتظار بخش ویژه، منتظر آماده شدن مقدمات ورودشون به محفظه محافظت شده بودند و حالا دکتر پارک، خوناشامی با چهره ای چهل ساله و موهای نخودی رنگ، اونها رو به سمت محفظه راهنمایی می کرد.

جونگ کوک و آلفاش که  دوباره در کالبد سرد خودشون فرو رفته بودن، با  دقت تمام راهرو و اتاق ها رو زیر نظر داشتن.

از بیمارستان اصلی تا اتاق انتظار راهرویی شیشه ای اما پر از نیرو قرار داشت و حالا بعد پیمودن چندمتر و رد کردن چند اتاق با در فلزی بسته، به راه پله بلند و مارپیچ رسیده بودند.

راه پله  توسط یک در فلزی کوچک به راحتی پنهان می شد و انتهای آن هم به اتاقکی آهنی می رسید!

پوزخند روی لب تهیونگ جا خوش کرد. پدرش تمام تدابیر امنیتی رو برای نگهداری از مورد های آزمایشی اش انجام داده بود.

فکر به اینکه اجازه بده جونگ کوکش حتی یک ساعت رو هم در پشت چنین مکانی بگذرونه، تنش رو لرزاند  و باعث اخمش شد. دستش رو عقب برد و دست امگای ساکتش رو در دست گرفت و فشرد.

از اتاقک انتهای راه پله هم گذشتن و حالا در فضای بزرگ دایره ای شکل و سه طبقه قرار گرفتنتد!

کیم سانگ وون در دل زمین چنین آزمایشگاه و مکان امنیتی ساخته بود و تهیونگ پسرش، اولین بار بود که قدم به این مکان می گذاشت.

فکر به اینکه با وجود تمام اطلاعاتی که داشت، باز هم چند قدم از پدرش عقب بود آزارش می داد.

با وجود اینکه برای مدتی خودش مسئول این آزمایشات خون خوارانه بود اما در این چند سال دور بودنش، همه چیز تغییر کرده و کاملا پنهان و غیرقابل دسترسی شده بود..

هیچ صدایی جز گردش مواد آزمایشگاهی در لوله های آزمایشی به گوش نمی رسید اما در پشت شیشه های عایق صدای اتاق ها، تصاویری وجود داشت که بدون داشتن صدا هم عمق درد وارد شده به نمونه های آزمایشی رو نشان می داد.

در یک اتاق کوچک چند متری ،تخت کپسولی سفید رنگی به صورت ایستاده قرار داشت که موجودی با چشم های باز درون آن ایستاده بود و با وجود دست و پای بسته اش، با نگاهش تقلا می کرد.

در اتاقی دیگر پسری ریز جثه در گوشه ترین قسمت اتاق در خود جمع شده و با نگاهی تو خالی به زمین خیره بود.

وضعیت هر اتاق بدتر و دلخراش تر از دیگری بود و این حال جونگ کوک رو دگرگون می کرد.

با دیدن زنی که به تخت بسته شده و سرم و لوله های مختلف آزمایشگاهی به تنش متصل بود، ایستاد.
اون دختر چشمانی آبی داشت.
درست مثل خودش در گذشته...

اون هم امگایی بود که هنوز امگا بود!
هنوز هویت خودش رو داشت و هنوز دورگه نشده بود.
برای بار دوم در آن روز قلب جونگ کوک سنگین شد و با دیدن به لرزش افتادن تن دختر ،تپش نصفه نیمه اش متوقف شد.

اگر آلفا نمی جنبید و در مقابلش قرار نمی گرفت، جونگ کوک به شوکی به اندازه همان روز تبدیل دچار می شد.

آغوش آلفا همیشه گرم بود و امگا دست هاش رو محکم دور کمر آلفا حلقه کرد و سرش رو به شانه او فشرد.

زمزمه آرومش آلفای غمگین شده رو خشمگین کرد: قول بده... این بی رحمیو تموم میکنی ته

آلفا خشمگین از دردی که پسرش دچارش شده بود، اون رو بیشتر به خودش فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد: قول میدم

بوسه نرمی روی نرمه گوش پسرک گذاشت  و تنش رو بیشتر در آغوش کشید.

بدون توجه به دکتر پارک که در چند متریشون ایستاده بود، با نگاهش به دنبال دوربین روشن که تنها دوربین نظارتی پدرش بود، گشت و با پیدا کردنش با خشم به اون نقطه خیره شد.

می دونست تمام این ها بازی ای که پدرش به راه انداخته!

مثل همان روزی که اجازه خروج جونگ کوک رو صادر و به راحتی اون رو به اتاق تهیونگ راهنمایی کرده بود...

وگرنه تمام این آزمایشات و بیدار شدن یهویی یک نمونه آزمایشی آن هم در اولین روز کاری جونگ کوک، نمی توانست اتفاقی باشه...

انگار پدرش بازی ای رو شروع کرده بود تا از طریق نقطه ضعف اون دو، بر اونها سلطه پیدا کنه اما تهیونگ این اجازه رو نمی داد.

نامحسوس زیر گوش جونگ کوک زمزمه کرد: زیر نظرمون گرفته...میخواد واکنشت رو ببینه...نقطه ضعف نده دستش امگای من
و در پایان شقیقه پسرک رو عمیق بوسید.

جونگ کوک با نگاهی توخالی سرش رو از تن مردش فاصله داد.

لبخند اطمینان بخشی به تهیونگ هدیه داد و با چرخاندن سرش با نگاهی سرد به نقطه ای تهیونگ بهش خیره بود، خیره شد.

با بالا اومدن نگاه دورگه، سانگ وون پوزخندی زد و کام عمیقی از سیگار برگش گرفت.
تصویر مصمم و نگاه سرد پسرش و پسر در آغوشش از مانیتور پخش می شد.

چشم هاش رو ریز گرد و خورده سیگار سوخته رو تکاند: ترکیب دوست داشتنی این... اما حیف که موندگار نیستن

نگاهش رو از مانیتور مقابلش گرفت و بلند شد. لباس خواب ساتن قرمز رنگش عجیب اون رو قدرتمند نشان می داد.

جام شراب قرمزش رو یه ضرب سر کشید و بعد نگاه قرمز تیره اش رو به دختر ایستاده بین دو خدمتکار داد.
لبخند خبیثی روی لب هاش نشست و به دختر نزدیک شد: صورت زیبایی داری...

لمس انگشت هاش با گونه دختر باعث لرزیدنش شد و پوزخند مرد رو پررنگ تر کرد.

رو به مشاورش که در وند قدمیش ایستاده بود حرف زد: هیچ امگای نر دیگه ای پیدا نکردین؟

مرد سر خم کرد و با شرمندگی جواب داد: متاسفم قربان

سانگ وون خیره به دختر لبخند زد و خطاب به مشاور حرف زد: بازم بگردین... با اینکه همین الانم یدونه خاصشو داریم اما اون یکم بد قلقه...هرچند به زودی رامش میکنم

به خدمتکار ها اشاره کرد که دختر رو به اتاق ببرن و خودش جامش رو دوباره از شراب قرمز رنگ پر کرد و با خودش زمزمه کرد: رامش میکنم...هم اونو...هم پسرمو

جام رو دوباره سر کشید و بعد با شل کردن گره لباسش به سمت اتاق و دخترک لال شده از ترس رفت...


روز طولانی ای بود-
پارت طولانی ای بود-
درباره هر موضوع به موقع توضیح داده میشه.
بخاطر طولانی بودنش جهش احساسی داشته
امیدوارم دوستش داشته باشید
ووت یادتون نره✨♥️

Continue Reading

You'll Also Like

31.7K 1.2K 200
Author: Chi Hanlai Picking Chrysanthemums/吃漢來采菊 Category: Danmei novel Status: 334 chapter Book 1 Introducing: After waking up from a dream, Su Chen...
128K 18.9K 45
جمع کردن یک تیم والیبال به مربی گری جکسون وانگ، که از قضا دوتا از بازیکن هاش به طور اتفاقی گذشته ی خاصی باهم داشتن و این مسلما در روند برنامه هاشون ت...
3.1M 252K 96
RANKED #1 CUTE #1 COMEDY-ROMANCE #2 YOUNG ADULT #2 BOLLYWOOD #2 LOVE AT FIRST SIGHT #3 PASSION #7 COMEDY-DRAMA #9 LOVE P.S - Do let me know if you...