The Flight Of Swans [Z.M] [L...

By 25Delaney_Malory28

495 154 191

پرواز قوها بالای آسمانی بی رنگ آزادی چه حسی دارد؟ سقوط چه حسی دارد؟ پرنده ای سلطنتی نمی توانی غرق شوی نمی توا... More

Hi
1 - Ceremony
2 - Council
4 - Family time
5 - Bargain

3 - Church boy

48 25 55
By 25Delaney_Malory28

.

.

به محض خروج از عمارت نفس عمیقی کشید و همون لحظه با تکیه دادن به دیوار، سیگار دیگه‌ای روشن کرد.


ز- دختره‌ی احمق...

با بیرون فرستادن دود سیگار به آرومی زمزمه کرد و نامه‌ای رو که صبح توی جیب داخلی کتش گذاشته بود رو بیرون آورد، تا بار دیگه به‌خاطر عصبانیتش به خودش حق بده.

برگه‌ی تا زده شده رو باز کرد و کلمات نحسش رو بالای سیگار روشنی که هنوز بین لب‌هاش بود گذاشت.

~دوشس جوان.. کالجِ سوربُن.. رعیت فرانسوی..~

همه‌ی کلماتی که می‌تونست برای روزها و شاید حتی سال‌ها اعصابش رو بهم بریزه، حالا داشت به آسونی تبدیل به خاکستر می‌شد،

اما ای کاش مشکلاتی که اون کلمات با خودشون بار می‌آوردن هم به همین راحتی نابود می‌شدن...

با دیدن مارگرافین جوانی که تازه از کالسکه پیاده می‌شد نفس عمیقش رو بیرون داد.

پوزخند فریبنده‌ای رو جایگزین چهره‌ی خسته‌ش کرد و قدم‌های آهسته‌ش رو مثل همیشه با آرامش به‌سمت طعمه‌ی بعدیش برداشت.

با انداختن سیگار نیمه‌سوخته‌ش روی زمین و مرتب کردن کتش، به‌سمت دختر جوان و به ظاهر بی‌خبری که انگار تنها برای بازدید به اونجا اومده بود حرکت کرد.

با شنیدن صدای قدم‌های محکم مردی که پشت سرش حرکت می‌کرد و مطمئن بود که تا حالا توجهش رو به نوعی به خودش جلب کرده، نفس عمیقی کشید و به زدن لبخند تصنعی و تظاهر کردن ادامه داد.

گرچه تمام این تلاش‌ها بی‌نتیجه بود، چون خب همه می‌دونستن دختری که بی‌خبر به‌سمت اون عمارت اومده باشه، نه واقعا بی‌خبره و نه معصوم.

با قرار گرفتن دستی روی کمرش نگاهش رو با هول به‌سمت مردی که حالا کاملا پشتش ایستاده بود برگردوند و وقتی متوجه اون چشم‌های طلایی‌رنگ که مدت‌ها ذهنش رو درگیر کرده بودن شد، با آسودگی لبخند کم‌جونی زد.

ا- دوک؟ منو ترسوندید!

با لحن خجالت‌زده‌ای گفت و بعد از خنده‌ی کوتاهی، سرش رو بدون اینکه حتی برای لحظه‌ای متوجه نگاه پر از شرارت پسر پیش روش بشه پایین انداخت.

ز- ترس؟ فکر می کردم شجاع‌تر از این حرف‌ها باشی..

پسر بزرگ‌تر اما با لحن شوخ همیشگیش جملاتش رو به زبون آورد، با امید اینکه دختر مقابلش متوجه قصد واقعیش بشه؛ چون واقعا حوصله‌ی مقدمه‌چینی‌های همیشگی رو نداشت.

ا- هستم! حداقل.. حداقل تا زمانی که شما کنارم باشید..

قسمت اول حرفش رو با صدای نسبتا بلندی به زبون آورد و باعث بالا رفتن ابروهای زین شد، برای همین هم با فکر اینکه نکنه خراب کرده باشه دوباره سرش رو با گونه‌های سرخ‌شده پایبن انداخت و با مِن‌من و صدای آرومی بقیه‌ی جملش رو کامل کرد.

چون خب، اون هم مثل هر دختر دیگه‌ای توی اون شهر، هم پسر مقابلش رو به خوبی می شناخت و هم از قصدی که داشت آگاه بود. برای همین هم نیازی به این همه نگرانی نداشت؛

اما با تمام این‌ها وقتی اون رو از این فاصله می‌دید، تازه می‌فهمید که چرا با وجود سابقه‌ای که داره هنوز خیلی از دخترها شیفته‌ش می‌شن.

زین اما راضی از نتیجه‌ای که به دست آورده، دست دیگه‌ی اولیویا رو بالا آورد و درحالی که چشم‌هاش همچنان قفلِ چشم‌های مسخ‌شده‌ی دختر روبه‌روش بود، بوسه‌ی کوچیکی بهش زد.

ز- پس اگه مایل باشید خوشحال می‌شم که همراهیتون کنم.

و دقیقا همین یک جمله از زبون اون پسر کافی بود تا سد مقاومت اولویا که همین حالا هم سست شده بود، به کلی فرو بریزه و خودش رو بین دست‌های پسر مقابلش رها کنه؛

پس بی‌توجه به اینکه مردم درحال دیدن اون در آغوش یکی از بدنام‌ترین دوک های کینگز رود هستن تنها لبخند کوچیکی زد و گذاشت تا رویایی که مدت‌ها توی سرش داشته با تمام بدی‌ها و عواقبش محقق بشه.

×××

چشم‌هاش رو‌ به آرومی باز کرد و به پسر برهنه‌ای که بی‌توجه بهش، تنها مشغول سیگار کشیدن بود خیره شد و کمی بیشتر از قبل زیر ملافه‌ها فرو رفت.

حالا دیگه اثری از اون پسر شیطون و شرور دیده نمی‌شد و تنها مرد بی‌حوصله و کلافه‌ای رو می‌دید که انگار عروسک جدیدش نتونسته بود اون‌طور که باید ذهنش رو آروم کنه.

سیگارش رو جایی کنار پنجره خاموش کرد و در همون سکوت نسبتا طولانی شروع به پوشیدن لباس‌هاش کرد و به نگاه اولیویا که حالا کاملا غمگین به نظر می‌رسید توجهی نشون نداد.

ا- عام.. نمی‌خوای.. یعنی نمی‌خواید.. بیشتر بمونید؟

با صدای شکسته‌ای گفت و با همون چشم‌های منتظر و ناراحت به صورت کسل‌شده‌ی زین که حالا نوعی حالت تحقیرآمیز درش دیده می‌شد خیره شد.

زین اما بدون اهمیت دادن به حرف‌های دختر، تنها قدمی بهش نزدیک شد، چونه‌ش رو توی دست‌هاش گرفت و بهش پوزخند زد؛ اما همون‌طور که حدس می زد، در جواب تنها لبخند کوچیک مغموم اولیویا رو دریافت کرد.

ز- بهتره خیلی مهربون نباشی لِیدی رودریگو.. همه اون‌قدری نجیب نیستن که چنین درخواست وسوسه‌انگیزی رو رد کنن.. درست می‌گم؟

با حالت سوالی پرسید و ابروهاش رو بالا انداخت و از تلاش‌های دختر کوچیک‌تر برای قورت دادن آب گلوش و پنهان کردن گونه‌های سرخ‌شده‌ش لذت برد.

ا- من.. من..

حالا درحالی که اولویا داشت زیر نگاه عجیب و شاید حتی ترسناک طلایی‌رنگ پسر روبه‌روش بیشتر و بیشتر مضطرب می‌شد و کم‌کم به حرف‌های کلیسا هم درمورد پسر مقابلش به فکر فرو می‌رفت، زین تنها در تلاش بود تا از چهره‌ی ترسیده‌اش به خنده نیافته.

چون با اینکه این روند تکراری بود، اما دلیل نمی‌شد همیشه از صورت‌های ترسیده، مردد و حتی گاهی پشیمون دخترها و پسرهایی که باهاشون هم‌بستر می‌شد خسته بشه.

این در حقیقت گاهی لذت‌بخش‌ترین قسمت تمام شب بود..

دستش رو بالاخره از صورت دختر معذب‌شده جدا کرد و بدون انداختن نگاه دیگه‌ای به سمت در رفت و گذاشت آخرین چیزی که ازش باقی می‌مونه، صدای کفش‌های گرون قیمتش باشه.

ا- ما.. یعنی.. من.. کِی می تونم ببینمت؟

اما خب برخلاف تصورش دختری که این بار روش دست گذاشته بود قرار نبود به این راحتی‌ها عقب بکشه؛ گرچه هردوشون همین حالا هم به خوبی می‌دونستن هرگونه تلاشی برای به دست آوردن اون مرد بیهوده خواهد بود.

ز- اما تو که همین الانم داری منو می‌بینی!

با خنده‌ی کوتاهی گفت و بالاخره دستگیره‌ی در رو فشار داد و از اون اتاقک کم نور و تیره‌رنگ خارج شد.

×××

بعد از فاصله گرفتن از اون فضای خفه‌کننده، حالا انگار بالاخره می‌تونستن کمی نفس بکشه.

کلاهش رو به آرومی از روی سرش برداشت و بعد از نگه داشتنش جلوی سینه‌ش، نفسش رو به سختی بیرون فرستاد.

ل- قطعا خدا نیازی به هماهنگی قبلی نداره‌...

با صدای آرومی گفت و به خودش برای بی‌موقع راهی کلیسا شدن دلداری داد. این‌جور مواقع اکثرا فقط لرد دیکن تو کلیسا حضور داشت؛ کشیش اعظم و باقی افراد نه کسی رو برای اعتراف می‌پذیرفتن و نه خودشون به اونجا می‌رفتن.

اما با دونستن تمام این‌ها بازم نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره، امروز بیشتر از هرموقع دیگه‌ای افکارش غیرقابل کنترل شده بودن و حالا به شدت نیاز به راهنمایی الهی داشت.

برای همین هم برای اینکه دقیقا همون لحظه‌ی ورود، لرد جوان جلوشو نگیره و بیرونش نکنه بیخیال در زدن شد و بی‌سروصدا وارد فضای نسبتا تاریک کلیسا که با شمع‌های متعددی روشن شده بود شد و مثل همیشه چشم‌هاش رو به نقاشی‌های اساطیری و کم‌نظیر سقف دوخت.

تا اینکه با شنیدن صدایی حواسش از نقاشی‌ها منحرف شد.

سرش رو به طرف صدای مبهمی که چندان دور به نظر نمی‌رسید برگردوند. با قدم‌های آروم از ردیف صندلی‌ها گذشت و خیره‌ی اتاقک اعترافِ گوشه‌ی کلیسا شد.

صدا حالا دیگه زمزمه نبود و می‌تونست نفس‌نفس‌های شدید و پرتکراری رو بشنوه و حالا با تکون‌های شدید اتاقک، شک نداشت که یه اتفاق عجیب داره می‌افته.

صلیبی رو سینه‌ش کشید و با قدم‌های خفه‌ای، نزدیک شد.

آروم خم شد تا از دیواره‌های مشبک بفهمه اوضاع چه خبره.

تو اون فضای دم‌کرده و دخمه، پسر جوانی رو دید که روی پای مردی نشسته بود و صورت مرد رو به سینه‌ش فشرده بود و به موهاش چنگ می‌زد.

به آرومی عقب‌عقب رفت و آب‌دهنش رو با صدا قورت داد و متعجب از کسی که دیده بود با عجله از کلیسا خارج شد.

با صدای بلند بسته شدنِ در، در کسری از ثانیه درِ اتاقک باز شد و نایل با موهای به‌هم‌ریخته پخش زمین شد.

ن- تو... توئم دیدیش؟

با استرس و ترس گفت، اما مرد مقابل با لبخند از رو صندلی بلند شد و مزه‌ی باقی‌مانده‌ی رو لبشو با زبونش پاک کرد و دست نایل رو گرفت تا بلند شه.

با ایستادن نایل، مرد کت چروکش رو تکوند.

ن- شان، اون منو شناخت!

و با نگرانی و هول دستشو رو سر دردناکش کشید.
اما قبل از اینکه حرف‌ دیگه‌ای بزنه، شان محکم در آغوشش گرفت و زیر گوشش زمزمه کرد.

ش- من کسیو ندیدم. تو فقط... فقط زیادی نگرانی. همه‌چیز روبه‌راهه.

و بوسه‌ای به کنار گوش نایل زد.

اما پسر جوان بیخیال نشد، از شان فاصله گرفت و دوباره دستی لای موهاش کشید.

ن- از اعضای شورا بود...

محکم در اتاقک رو بست و بعد مکث کوتاهی طوری که انگار متوجه موضوع مهمی شده باشه، برگشت و به شان خیره شد.

ن- لعنتی! اون پسره‌ی احمق!

شان که حالا نمی‌دونست چه واکنشی نشون بده، نفسشو با کلافگی بیرون داد و با حالت متعجب خیره‌ی نایل شد.

ش- اصلا داری درمورد چی حرف می‌زنی؟

نایل نگاه ناامیدش رو به کنت و موهای آشفته‌ش دوخت.

ن- اون لیام بود... لیام پین...

و صدا تو کلیسا پیچید.

×××

حوله‌ش رو به آرومی از دورش باز کرد و شروع به پوشیدن لباس‌هاش کرد. همون لحظه به محض آماده شدن، صدایی از بیرون اتاقش شنید. اما بدون اینکه فرصتی برای پاسخ دادن پیدا کنه، در یک‌دفعه با شدت باز شد.

ه- حرف بزن! می‌دونم یه اتفاقی افتاده و باز قراره بدون اینکه چیزی بهم بگی، قیافه بگیری.

و در رو محکم پشت سرش بست و با نگاه منتظر، دست‌به‌سینه به در تکیه زد.

زین اما در جواب فقط به پوشیدن لباسش ادامه داد و با اون پوزخند مسخره‌ش که از نظر هری، حالا احمقانه‌تر از هر موقع دیگه‌ای به نظر می‌رسید بهش خیره شد.

ز- بذار حدس بزنم... یاسر همه‌چیزو بهت گفته و الان باید به جای یکی، به دو نفر جواب پس بدم.

هری در جواب پوزخند صداداری زد و آروم سرشو تکون داد.

ه- به‌نظر می‌رسه دوک مالیک بزرگ هیچ‌وقت قرار نیست یاد بگیره عین آدمیزاد با برادرش حرف بزنه.
چشم‌هاش رو ریز کرد و پوزخند زد.

ه- حالا هم به جای اینکه الکی غر بزنی، بگو قضیه چیه؟

زین اما بدون اینکه سرش رو بلند کنه، تنها چشم‌هاشو روی هم فشار داد و بعد با زدن لبخند موزیانه‌ای، سرش رو بلند کرد و مستقیم به چشم‌های هری خیره شد.

ز- واقعا می‌خوای بدونی چی شده؟ مطمئنی حوصله‌ی شنیدن هرزگی‌های اون خواهر بی‌لیاقتت رو داری؟؟ هوم؟ گفتی بگم دیگه، مگه نه؟... اما می‌دونی هری... به نظرم بهتره یه‌سری چیزها ناگفته بمونه. چون تو و یاسر فقط زمانی می‌تونید یه مشکلو حل کنید که وجود نداشته باشه!

با صدای نسبتا بلندی گفت و بعد با چشم‌هایی که رنگشون مدام تیره و تیره‌تر می‌شد، صاف توی چشم‌های برادر کوچیک‌ترش زل زد.

ه- پس قضیه برمی‌گرده به ریتو. فکر نمی‌کردم این‌طوری پیگیرش باشی و سرش کفری شی... حالا می‌خوای به جای این حرفا فقط بهم بگی چی شده؟

بدون قطع کردن ارتباط چشمی و به نرمی گفت. هیچ قصدی برای عصبانی کردن زین نداشت و می‌دونست که عواقب خوبی هم نخواهد داشت.

زین اما تنها نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه، همون‌طور به هری که همچنان مصمم و آروم به نظر می‌رسید نگاه کرد و وقتی دید که هری قصد بیخیال شدن نداره، سرش رو چندبار تکون داد و بعد از بیرون فرستادن نفسش، به آرومی روی تخت نشست و باعث شد هری هم از در فاصله بگیره و سمتش بره.

ز- پیگیر؟... نه هز. اون دختر احمق‌تر از ایناست که کسی بخواد پیگیرش باشه... پس من مثل هر برادر دیگه‌ای بی‌توجه به بیخیالی‌های یاسر، فقط تصمیم گرفتم محتاط‌تر عمل کنم و اون‌طور که معلومه... واقعا هم حق داشتم.

ه- حتما من باید از زبونت حرف بکشم بیرون؟ نمی‌تونی خودت زودتر بگی دقیقا قضیه از چه قراره؟

هری صداشو بالا برد و با کلافگی دستی به موهاش کشید و باعث خنده‌ی کوتاه زین شد.

ز- خیلی خب... ببین هری...

کمی از روی تخت جابه‌جا شد تا بتونه دوباره روبه‌روی برادرش قرار بگیره.

چون با تمام این تلاش‌ خودش هم می‌دونست که نیاز داره با یک نفر در این مورد حرف بزنه.

ز- ریتو می‌خواد ازدواج کنه...

هری بعد از شنیدن خبر ناگهانی چشم‌هاش درشت شد و بعد از مکث کوتاهی، به‌آرومی روی تخت و کنار زین نشست.

ه- بدون اجازه‌ی یاسر؟ اون با خودش چی فکر کرده؟

دستشو رو پاش گذاشت و با تأسفی که تو قیافه‌ی درهمش دیده می‌شد گفت.

ه- فکر نمی‌کردم اون دختر غیر خودش کس دیگه‌ای رو هم دوست داشته باشه.

بعد از نیم‌نگاهی گفت.

ز- منم همین‌طور، اما حداقل الان هردومون می‌دونیم. چه انتخابْ خودش باشه چه کس دیگه‌ای، این حقیقتی که بدسلیقه‌ست رو تغییر نمی‌ده؛ هری اون دختره‌ی بی‌فکر دست رو یه رعیت گذاشته... می‌فهمی یعنی چی؟؟؟

ه- فرانسویش کم بود حالا رعیتم هست؟

بی‌توجه به لحن عصبی زین، با خنده و لحن تمسخرآمیزی گفت، اما بعد چشم‌غره‌ی زین، به خود جدیش برگشت.

ه- حالا می‌خوای چیکار کنیم؟ فکر نمی‌کنی الان وقتش باشه که همه‌چیزو به یاسر بگی؟ قضیه جدی‌تر از اون چیزیه که بتونیم تنهایی حلش کنیم.

ز- چرا... اما ما که نمی‌خوایم یاسر از خبرچین کوچولومون باخبر بشه... برای همینم بهترین راه اینه که قانعش کنیم به هر بهونه‌ای که شده ریتو رو هرچه زودتر برگردونه لندن... لعنتی... همیشه می‌دونستم اون دختر قراره دردسرساز بشه...

زین همون‌طور که به پایین تخت خیره بود، به زبون آورد و بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه نیم‌نگاهی به هری که حالا چهره‌ای متفکر به خودش گرفته بود انداخت.

ه- واقعا کاری از دستمون برمی‌آد؟ تو این چند سال یکبارم یاسر اصراری برای برگشت ریتو نشون نداده.

اخم کرد، درد تو شقیقه‌هاش حالا بیشتر شده بود.

زین در موافقت سرشو تکون داد، اما با فکری که به سرش زد برای یک لحظه مکث کرد و به‌طور کامل به سمت هری برگشت.

ز- می‌دونم چیکار کنیم!

×××

هایییی:)))
بالاخره این پارت هم تموم شد و تقریبا میشه گفت تا اینجا از همه سخت تر بود برای همین خوشحال میشیم که نظرتون رو راجع بهش بهمون بگین💛❤️

خب حالا سوالای مهم👁👄👁

بگید ببینم چقدر پشماتون سر شایل ریخت؟🤡😔

و اینکه نظرتون راجع به رابطه ی زین و هری چیه؟👀

بنظرتون توی پارت بعد چه اتفاقاتی میوفته؟😎

با ما همراه باشید🥷

- دلینی💕

Continue Reading

You'll Also Like

208K 7.3K 97
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...
104K 3.1K 31
"she does not remind me of anything, everything reminds me of her." lando norris x femoc! social media x real life 2023 racing season
473K 14.5K 98
Theresa Murphy, singer-songwriter and rising film star, best friends with Conan Gray and Olivia Rodrigo. Charles Leclerc, Formula 1 driver for Ferrar...
1.1M 30K 37
After the passing of Abigail Bentley's mother, she is now the only one responsible for her family's well-being. Her father, often too drunk to stand...