PITTEL •L.S•

נכתב על ידי thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... עוד

part 1
Part 2
Part 3
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 22
Part 23

Part 4

160 55 52
נכתב על ידי thestoryofoned

از وسط جمعیت رد شدم تا به داخل قلعه برم.. از ترس دستام میلرزید. محض فاک این دیگه چیبود؟؟؟
انگار جن یا یه قاتل جلوم دیده بودم
اصن برای چی اینجوری نگام کرد؟؟!!
یعنی کسی جز من متوجه اون لحظه شده بود؟

بلاخره تونستم اون اتاق رو پیدا کنم.. یکم ایستادم تا تپش قلبم کمتر شه..
_اومدی لویی؟
اون خانم.‌. اوف یعنی مادرم یهو کنارم پیداش شد
با صدای آرومی گفتم
/ودف امروز چخبره؟! قلعه وحشته یا مدرسه؟
_چی گفتی؟
/هیچی.. آره اومدم باهم حرف بزنیم
مادرم که که سعی می‌کرد حرف قبلیمو تحلیل کنه، سرشو به نشونه تایید تکون داد
_آره آره ولی خب.. تو خیلی دیر اومدی وقتی برای حرف زدن نمونده چون قراره شما رو به خوابگاه موقت ببرن تا فردا برای مراسم آماده بشین.. من فردا اگر بتونم میبینمت باشه؟

تا اومدم حرفی بزنم یه بغل کوتاهی کرد و رفت. اخمی کردم
"یه مادر واقعا اینجوری رفتار میکنه؟"

سریع جلوشو گرفتم باید یه چیزی ازش می‌پرسیدم
/امم ببخشید.. چرا شما تنهایین؟.. یعنی پدرم کجاست؟
اون خانم *که از نظر من خیلی همیشه بیش از حد واکنش نشون می‌داد* چشماش پر از اشک شد و گفت
_لویی میشه لطفا بزاری من برم؟ من یه نامه ای توی چمدونت گذاشتم اونو بخون باشه؟
تعجب کردم سری تکون دادم و گذاشتم بره

سعی کردم ذهنمو بیشتر از این درگیر نکنم.. حوصله فکر و خیالای عجیب غریب نداشتم.. از یه پسر همسن خودم پرسیدم که خوابگاه کدوم سمته و بعد با کمی راه رفتن توی قلعه پیداش کردم.
البته بگم که دلیل دیر رسیدنم نگاه کردن به جزئیات پیتل بوده..
"لعنتی یه تیکه از بهشته"

نگهبان دم خوابگاه جلومو گرفت
+آهای چرا انقد دیر اومدی؟
/وا خب.. کارم طول کشید.
+میفهمی اینجا قوانین داره دیگه؟؟ از همون اول سرپیچی کردن عاقبت خوبی نداره.. حالا برگرد برو. قرار نیست بزارم بری داخل!
/هوی چه ربطی داره! کسی اینجا به من قوانین نگفته که تو بخوای ازم بازخواستش کنی.. حالا گمشو کنار

+حرف دهنتو بفهم چنان بلایی سرت میارم که به غلط کردن بیفتی پسرجون!
یقه منو گرفت و محکم هلم داد سمت دیوار
یعنی اولین روز من تو این مدرسه از این بدتر هم میشد؟

عصبی شده بودم بابت همه اتفاقایی که پیش اومده بود..
دستمو مشت کردم و آماده بودم بزنم توی فکش که..

+تامی چیکار میکنی بکش عقب!
و لحظه ای بعد اون پسره لیام بود که جلوی اون عوضی ایستاد تا با من کاری نداشته باشه..

+برو کنار لیام سعی نکن تو هم رو مخم باشی!

لیام اونو گوشه ای برد و آروم بهش چیزی گفت. اونم همونجور که با اخم و چشم های عصبی منو نگاه می‌کرد با حرف لیام کمی تو فکر رفت و بعد بیخیال شد و سرشو تکون داد
+پس زودتر از جلوی چشمم دورش کن
لیام سمتم اومد دستمو گرفت و داخل خوابگاه موقت برد.

+ام ببین پسر همه اینجا قرار نیست آدم خوبه باشن.. انتظار نداشته باش هرجور که از دیگران توقع داری ، همونجور هم باهات رفتار کنن..
لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم
/ممنونم تو رو هم به دردسر انداختم
+بابا اوکیه ما هرروز اینجا از این داستانا داریم نگران نباش. حالا بگو اسمت چیه؟ باید شماره تختتو بهت بدم..
/لویی تاملینسون

لیام دنبال کارت های رنگی گشت و در نهایت یه کارت سبز بیرون کشید
+اینم از کارتت. برو پیداش کن احتمالا آخرای سالن میفتی
فقط لویی.. *لحظه ای مکث کرد و دستشو رو شونم گذاشت*
ببین هرکی چرت و پرت گفت بهش گوش نده اوکی؟ اصلا با کسی بحث نکن یه وقت میبینی بیخودی کارت به زیر زمین میکشه
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم
/اوکیه داداش.. من شاید زود عصبی بشم ولی هیچوقت کاری نمیکنم که بعدش پشیمون بشم
+مراقب باش حتما
برای تشکر بغلش کردم و سمت سالن خوابگاه رفتم

چندین لوستر بزرگ به سقف سالن وصل بود.. تخت های دو طبقه گوشه دیوار ها ردیف چیده بودن و بالای هرکدوم یه شماره وصل بود
مثل اینکه دختر ها سمت چپ و پسرها سمت راست بودن
کل سالن حدودا ۵۰ نفری میشدن

به کارتم نگاه کردم و بعد یه دقیقه تخت خودمو پیدا کردم طبقه پایین برای من بود. اما یه پسر تپل روش نشسته بود بهش گفتم
/سلام. راستش کارت من برا طبقه پایینه.

فکر کردم شاید این تختش نباشه واسه همین کارت رو بهش نشون دادم
اون پسر که سرش پایین بود و دست به سینه یه گوشه ای کز کرده بود نگاهی به کارتم انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت

+اممم.. خب اره... من.. من نمیتونم برمبالا..

یهو پسرای اطراف شروع کردن به خندیدن و هرکی یجوری مسخرش میکرد

*تو اصلا جلوتو میتونی ببینی گنده وک؟
*نگاه دکمه های پیراهنش داره پاره میشه!
*شرط میبندم وزنش ده برابر منه

دیدم که صورتش مثل لبو سرخ شد و بیشتر توی خودش فرو رفت
چشم غره ای به بقیه رفتم و نزدیک بهش گفتم
/باشه مشکلی نیست تو اینجا بخواب من میرم بالا
بعد هم از نرده ها بالا رفتم و دراز کشیدم
به شدت خسته بودم. هرلحظه امکان داشت بیهوش بشم.
اما چند دقیقه بعد یه سری سرپرست با لباسای شبیه لیام و چند تا نماینده داخل سالن اومدن
صدای سوت سرپرست ها بلند شد تا جمعیت ساکت بشن

بعد پسری کنار لیام شروع به صحبت کرد
+همگی سکوت. یه کلمه ازتون نشنوم.. امشب رو تحمل کنین از سر و کول هم بالا نرین و مثل بچه ها رفتار نکنین مثلا ۱۶ سالتونه.. شام امشب ساندویچ و با یه بطری آبه. بینتون پخش میشه. تو سکوت میخورین و یه کلمه حرف نمیزنین.. وگرنه تا صبح توی سرمای بیرون نگهتون میدارم!

ساندویچ و آبی که روی تختم پرت شد رو گرفتم..
همونی بود که سایمون بهم داده بود اون پسر ادامه داد

+فردا ساعت هفت صبح همه توی حیاط حاضر میشین شلوغ بازی در بیارین با من طرفین .. مراسم مهمیه و باید به خوبی سال های قبل اجرا بشه.. بعد مراسم به ساختمون خوابگاه میرین و هرکی اتاق خودشو با کمک نماينده ها پیدا میکنه..
اینم بدونید قراره مستقل بیشین پس خبری از لوس بازیاتون نیست..
راجب فراموشی هاتون من زیاد چیزی نمیگم تو مراسم همه چی توضیح داده میشه.. یه ربع دیگه خاموشیه

ساندویچمو تموم کرده بودم و روی تخت دراز کشیدم. قبل از خاموشی خوابم برد..

*لویی قول بده اگر هر اتفاقی افتاد اول از همه مراقب خودت باشی اوکی؟*
*اما بابا تو قراره برای همیشه بری؟*
*اگر هم من برای همیشه رفتم باید بدونی تا ابد توی قلب کوچیکت میمونم پسر قشنگم*

چشمامو باز کردم.. یهویی از خواب بیدار شدم...
مثل اینکه سر و صدا راه انداخته بودم چون صدای غر غرای تخت بغلی بلند شده بود..
به تخت تکیه دادم که حس کردم یکی سمتم میاد
صورتش به خاطر تاریکی به خوبی مشخص نبود ولی لحظه ای توی انعکاس نور ماه از پنجره های سالن تونستم ببینمش..
یه پسر مو مشکی حدودا هم قد من بهم یه بطری آب داد و بدون اینکه چیزی بگه یا حتی منتظر تشکر من باشه سمت تختش رفت

چشمام گرد شد! یه حس خوبی گرفتم و از تپش قلبم می‌شد فهمید دلیلش چیه
"لویی کنترل کن خودتو پسر"
به خودم نهیب زدم تا ذهنم بیشتر از این به چیزای منحرف فکر نکنه..
در بطری آب پلمپ بود و معلوم بود دهنی نیست
چند قلپ خوردم. کم کم اون پسر رو فراموش کردم چون یاد خوابی که دیدم افتادم..
برای اولین بار تصویر پدرمو یادم اومد
قلبم درد گرفته بود
چون تازه حس کردم چقد دلتنگش بودم...

صبح با صدای اون پسر تپل که پشت هم داد میزد و میگفت "بیدار شو" به طرز بدی از جام پریدم.
/فاک فاککک.. سالن چراا خالیهههه؟؟ وای شت خواب موندم!
سریع از تخت پایین اومدم
/وای نه نه.. همه رفتن؟؟ تروخدا بگو مراسم شروع نشده
پسر تپل مثل من هل کرد و گفت
+نه نههه تازه همه رفتن بیرون.. توهم.. ماهم.. باید بریم بیرون
.. سریع
سرمو تکون دادم
/پس زود باش

سمت در رفتیم و خداروشکر چند نفری هنوز اونجا بودن..
دیشب لعنتی بعد بیدار شدنم تا دم دمای صبح دیگه خوابم نبرد. واسه همین اینجوری خواب موندم..

همراه بقیه به بیرون ساختمون رفتیم ولی ایندفعه به سمت محوطه بزرگِ ورودی پیتل!
وسط حیاط فواره دایره ای بزرگی قرار داشت و اطرافش پر از مجسمه های فرشته با مدل های مختلف بود
از پله های سنگی پیتل پایین رفتیم.
سمت راست و چپ فواره میز و صندلی های مجللی چیده شده بود و روی هرکدوم از میزها پر از خوراکی و میوه و شیرینی های متنوع دیده میشد.
سکوی اصلی نسبتا بزرگی هم رو به روی بقیه بود که صندلی های زیادی روش گذاشته بودن که مطمئنم برای استادان و پروفسور هاست.

نماینده ای منو همراه چند نفر به سمت میز دوم چپ فواره راهنمایی کرد و هممون روی صندلی دلخواه نشستیم

تا چند دقیقه همهمه و سروصدا‌ها زیاد بود. حیاط بزرگ اونجا به اندازه کافی شلوغ شد چون حتی خانواده ها هم رسیده بودن و پشت سرمون نشستن
سعی کردم رومو برنگردونم نمیخواستم یه وقتی باز مادرمو ببینم
یکم اطرافم رو نگاه کردم درختای کاج ردیف کنار دیواره های محوطه قرار داشت و زیبایی اونجا رو ده برابر می‌کرد
"ساموئل دهنت سرویس مرد چجوری این عظمت رو ساختی!"

کم کم همه سرجاشون نشستن و از بلندگو اعلام شد که بعد اتمام مراسم همه پذیرایی میشن و میتونن صبحانه بخورن

یه آقایی با استایل شیک و موی ژل زده که بنظر میومد مجری باشه پشت میکروفون قرار گرفت
+سلام به همه دانش آموزان و خانواده های گرامی.. من پارکر مجری و سخنگوی مدرسه ماورالطبیعی پیتل هستم.. به همه شما ها عزیزان خوش آمد میگم

همه دست زدن و صدای سوت چند نفر هم این وسط شنیده میشد. چقد وایب خوبی داشت لبخندی روی صورتم شکل گرفت
اون مجری که معلوم شد بیش از حد شوخ طبعه ادامه داد

+ممنونم از شما ، یعنی من اگه یه روزی قرار باشه از این دنیا برم *صداشو غمگین کرد و گفت* اخرین چیزی که میخوام ببینم این شکوه و عظمت همیشگی پیتله!!

دوباره صدای دست زدن بلند شد.. اولش فکر میکردم مراسم رسمی تر باشه ولی با این مجری عمرا!
لحظه ای سرمو سمت جمعیت اون سمت فواره چرخوندم. چشمام خیلی شانسی روی یه نفر متمرکز شد
"پسر مومشکی"
شرط میبندم داشته نگام میکرده!
"لویی هنوز نیومده قرار نیست کسی عاشقت بشه پس خفه شو"

بلاخره حرفای چرت و پرت پارکر تموم شد و گفت

+دوستان گرامی هم اکنون وقتش رسیده با تک تک اعضای زیبا ، با شخصیت ، برخوردار از قدرت و علم بالا آشنا بشیم آماده‌این؟؟
جمعیت باز هم با دست زدن موافقت خودشونو اعلام کردن

+دعوت میکنم از سرپرست های گرامی بخش یک و دو و سه پیتل تا به صحنه بیان

همراه با اومدن پسرهایی با سن های مختلف و به ترتیب قد ، صدای موسیقی پخش شد و اونها چند حرکت عجیب با کمی رقص هماهنگ با اون آهنگ اجرا کردن و بعد از اتمام نمایش ایستادند و رو به ما ها تعظیم کردند.
همون لحظه بینشون چشمم به لیام افتاد که پنجمین نفر از سمت قد کوتاه ترین هاشون بود.
بعد از تشویق جمعیت اونها روی ردیف اول صندلی ها *دقیقا جلوی ما* نشستن

پارکر ادامه داد
+حالا می‌رسیم به استادان گرامی و پرتلاش پیتل.. آخ اگه من جای اینا بودم روزی ده بار مرخصی میگرفتم *صدای خنده ها بلند شد* واقعا پر تلاش ، سختکوش و مهربان

به نوبت تک تک استادان رو معرفی کرد.. همه استادای بخش های مختلف و قدرت های مختلف.. یعنی استادای دورگه ها با خون آشام‌ها جدا بودن..
فکر کنم تا الان یه دوساعتی بود که اینجا بودیم.. پس کی قرار بود تموم بشه؟
قشنگ معلوم بود جمعیت هم کلافه شده.. همه گشنه بودن. حتی چند نفری از بچه ها یواشکی تنقلات روی میزو برمیداشتن

+خب خب خب.. اوه نه کافیه.. اون قلب کوچیک منو نشکونین.. انرژی شما کم بشه منم دپرس میشم.. زود باشین یه تشویق جانانه بکنین وقتشه مدیران پیتل رو معرفی کنم!

جمعیت توی سکوت کامل فرو رفت. اون استرسی که بین همه بود کم کم توی منم ایجاد شد.. این قطعا به خاطر استایلز کوچیکه نبود اونم با بیست سال سن!.. پس احتمالا از مادرش وحشت داشتن!

+پروفسور آنا واندر. "مدیر اصلی بخش یک مدرسه پیتل"

همراه جمعیت با ورود واندر شروع به تشویق کردم..میتونم بگم اون پیرزن خیلی حس خوبی بهم میداد.
"وی ایگنور می‌کند که دیروز با یه پروفسور به این محترمی اونجوری برخورد کرده"

و پروفسور بعدی مرد میانسالی بود که با عصایش به سکو اومد.
"پروفسور سباستین کلارک"
کاملا از قیافه کلارک می‌شد فهمید که فرد بسیار باشخصیته!

+و در آخر دعوت میکنم از "کیلیا استایلز" ، خانوم قدرتمند و فوق العاده شگفت انگیز.. کسی که مارو در هیچ شرایطی تنها نگذاشت و همچنين نام برتر و شایسته همسر اون "آرنولد استایلز" رو همیشه در قلب ما حفظ کرده!

کسی اینبار با خواست خودش تشویق نکرد جز چند نفر.. نمیدونم چرا ولی هم انگار حس خوبی به اون زن نداشتن.. نکنه... نکنه این همون خانومیه که من دیروز غروب دیدم؟..

+لطفا تشویقش کنید!

با ورود اون مهر تاییدی به افکارم زده شد.. پس واقعا اضطرابم اون لحظه ای که دیروز دیدمش بی دلیل نبود..
اون.. یه ابهت خاصی داشت و همه انگار ازش حساب میبردن..

ایندفعه بهتر تونستم قیافشو ببینم.. برای مادر بودن نسبتا جوون بود و یه پیراهن سبز مخملی با کت پشمی تنش بود.. کلاهی روی سرش بود و موهای مشکیش تا کمرش می‌رسید. اگه به خاطر اون اتفاق نبود به راحتی اعتراف میکردم خوشگله..

اون کنار مجری ایستاد و پشت میکروفون قرار گرفت

_صبح همگی بخیر . کیلیا استایلز هستم همونجور که میدونید همسر آرنولد استایلز. قبل از شروع حرفام میخوام ابراز همدردی بکنم با همه شماهایی که هنوز امید دارید روزی آرنولد استایلز پیدا بشه.. نمیدونم چجوری میتونم با کلمات میزان دلتنگی خودم به همسر و همدم زندگیمو بیان کنم...
من بعد چهارسال هنوزم به دنبال اون میگردم و هیچوقت تا دوباره نبینمش قلبم آروم نمیگیره.. اون همیشه به من می‌گفت که اگر یه روزی هر اتفاقی براش افتاد اول از همه مراقب خودم و خانواده و بعد مدرسه پیتل باشم. ببخشید *اشک هاشو پاک کرد و بعد چند نفس عمیق ادامه داد*
امروز ما همه اینجا جمع شدیم تا به پاس قهرمان بزرگ زندگی هممون یعنی "ساموئل استایلز" ،سازنده مدرسه پیتل جشن بگیریم و به همه دشمنامون بگیم که بعد این همه سال هنوز هم پرقدرت هستیم.

کاملا مشخص بود که به کسایی که میخواستن مدیریت رو ازش بگیرن تیکه میندازه

_یه موضوع فوق العاده جدی برای همه شما عزیزان. اول یک عذرخواهی بکنم.. خیلی خیلی متاسفم بابت اتفاقی که پیش اومد.. راستش همه شما قطعا از گوی هارمون خبر دارید.. ما دسترسی مستقیم به گوی نداریم ولی بر اساس مدارک و تحقیق های اخیر دلیل فراموشی شما عزیزان اشتباهی از گوی هارمون بوده.. این خبر خوب رو باید بهتون برسونم که تا چند روز آینده حافظه های شما به طور کامل برمیگرده.

صدای پچ پچ و خوشحالی دانش‌آموزان بلند شد و کیلیا لبخندی از روی رضایت زد.. بلاخره موفق شده بود تا کمی تاثیر خوب روی بقیه بزاره..

_بیشتر از این وقت شما عزیزان رو نمیگیرم.. من همیشه به پسرم هری کمک میکنم تا به خوبی از پس مدیریت مدرسه بر بیاد. واسه همین به همه شما اطمینان میدم که نگران بچه های خودتون نباشین.. ما سعی میکنیم بهترین امکانات رو برای همه ی دانش آموزان تهیه کنیم.. بعد اتمام جشن نامه هایی به شما داده میشه که تمامی قوانین و مقررات مدرسه توش ذکر شده.. هرگونه سوال و نظری هم داشتید با مدیرتون "خانم واندر" در میون بزارین. شما دوسال توی بخش اول که مربوط به طبقه اول پیتل هست، مورد آموزش قرار میگیرید.. همینطور چهارسال در بخش دوم و سه سال در بخش سوم.. و امیدوارم که یه روزی در سن ۲۵ سالگیتون شما رو توی مراسم فارق التحصیلی ببینم.. خب حرفای من به پایان رسیده. موفق باشید بچه های من.

نگاهی به پارکر انداخت و گفت
_پارکر عزیزم.. ممنونم بابت امروز..

پارکر تعظیم کوتاهی کرد و اشکای *مطمئنم فیکشو* پاک کرد..
میکروفون رو پس گرفت و گفت
+شما بهترین آدمی هستین که من دیدم.. ملکه ی زیبای من!

چشم غره ای رفتم.. چه صحنه مسخره ای.. اگه یه لیست از شخصیت هایی که متنفرم درست میکردم، پارکر رو نفر اول لیست میزاشتم.
بعد از تشویق جمعیت پارکر ادامه داد.

_در آخر دعوت میکنم از مدیر اصلی بزرگترین مدرسه ماورالطبیعی جهان! "هری استاااایلز"

من هم همراه با بقیه از جام بلند شدم.

پسری با موی بلند و کت نسکافه ای از روبه‌روی جمعیت عبور کرد و سمت سکو رفت
"لعنت به قد کوچیکم که نتونستم درست قیافه شو ببینم"
چند تا از دخترای اطرافم با گونه های قرمزشون شروع به پچ پچ کردن و ریز ریز میخندیدن..
"اوف حالا انگار چقد جذاب باید باشه!"

اون روی سکو رفت و مادرش *که دستاشو باز کرده بود* رو بغل کرد.
و بعد برگشت سمت جمعیت
دستام شل شدن
خیره شدم بهش
کم کم صداها گنگ شدن و چیزی نمیشنیدم
تصاویر اطرافم تار بود
چرا یهو اینجوری شدم‌؟.. من .. من که اصلا ضعف نداشتم..
اصلا نفهمیدم کی صدای موسیقی که شبیه سرود بود پخش شد و اون سمت پرچم رفت و پرچم رو حرکت داد
قلبم درد گرفته بود
اشکام سرازیر میشدن
این عجیب ترین لحظه ای بود که تو زندگیم داشتم
چون هیچ ایده ای از رفتارم نداشتم
"انگار این من نبودم"
"بجام کسی بود که سالها عشق زندگیشو ندیده"
جمعیت دست میزدن صداها تو مغزم اکو می‌شد..
تنها دلیل نیوفتادنم روی زمین صندلی کنارم بود چون محکم دسته صندلی رو فشار میدادم

کم کم سرم گیج میرفت.. چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا شاید دیدم خوب بشه
ولی وقتی بالا رو نگاه کردم
دیدم اون مستقیم به من خیره شده
نفهمیدم کی چشمام سیاهی رفت و پخش زمین شدم

و آخرین صدایی که توی سکوت ناگهانی جمعیت شنیدم، کیلیا بود که بلند داد زد

_نه هری نرو اونجا!

__________

این یکی از پارت های مورد علاقمه>>
امیدوارم خوشتون اومده باشه✨..

تا الان حتما فهمیدین که پیتل ژانر ماجراجویی داره.. میخواستم بگم تا آخر داستان حدودا همینه ولی من پایان داستان رو نوشتم و از الان بگم که بگایی های زیادی در انتظارتونه😭😂
ازتون میخوام اگر پیتل رو ذره ای می‌پسندین بهش ووت بدین. خیلی برام با ارزشه🥲🤍

یه نکته رو بهش دقت کنید که نماینده ها و سرپرستان از عوامل داخلی پیتل هستن و سرباز یا نگهبان نیستن.. و سرپرست ها مقام بالاتری دارن *البته اینو تو داستان میگم دوباره*

اون سالنی که میگفتم به بزرگی سالن بالاست خودتون تخت هاشو تصور کنین:)
بوس بهتون بای
*طولانی ترین پارت پیتل تا الان:>*
💌kimia

המשך קריאה

You'll Also Like

310K 6.8K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
3.7K 1.1K 10
❌COMPLETE❌ Edward + Louis تاریخی* چند پارت *
1K 208 17
تو یه حرف جالب میزنی شرلوک _ احساس یک نقص شیمایی که طرف بازنده انجام میده، حالا بهم بگو بردار، بین جان واتسون و مغزت کدومو انتخاب می‌کنی!؟