My oxygen

By im_little_kitty

478 35 12

"وقتی دلیلی برای عشق وجود داشته باشه، زمانی که دلیلمون از بین بره، عشق هم عوض میشه. هیونگ... من بدون دلیل دوس... More

season 1〰️episode 1
episode 2
episode 3
episode 4
episode 5
episode 6
episode 8

episode 7

29 3 0
By im_little_kitty

یونگی بعد از شنیدن صدای پرنده هایی که غیر ممکن بود تو این سرما پیداشون بشه، چشماشو باز کرد و با لپ های سرخ شده و لب های پف کرده ای که فرو رفته تو بالشت مواجه شد.
ناخواسته لبخندی روی لباش نشست و چند دقیقه با دقت به جزئیات صورت جیمین خیره بود.

نگاهی به مبل گوشه ی اتاق انداخت ولی بجز پتو هیچی نبود.
کمی دور و بر رو نگاه کرد و خبری از جونگکوک نبود.
ته دلش نگران جونگکوک شد و بعد از شستن دست و صورتش از کلبه بیرون زد.
جونگکوک رو دم در دید که روی صندلی نشسته و با چشمای پف کرده به روبه‌روش زل زده.
حتی متوجه حضور یونگی هم نشد.
با خوردن دستی روی شونش، یهو بالا پرید و نگاهی به یونگی انداخت.

"اوه..یونگی..صبحت بخیر"

"اینجا چرا نشستی پسر؟"

"خواستم یکم هوا بخورم. بیدارتون کردم؟"

درحالی که یونگی از پله ها پایین میومد گفت:

"نه. خروپف های رفیقت بیدارم کرد"

تبری که پایین پله ها بود رو برداشت و رای دوشش انداخت.
جونگکوک با تعجب نگاهش کرد و گفت:

"جیمین؟! جیمین خروپف میکنه؟"

یونگی زیر لب خندید و به جونگکوک اشاره کرد و گفت:

"شوخی کردم. بیا بریم یکم چوب بیاریم آتیش درست کنیم توی این سرما کیف میده. تا اون موقع زیبای خفته هم بیدار شده"

جونگکوک از شوخ طبعی یونگی خندید و رفت داخل کلبه کلاه و شالگردنشو پوشید و همراه یونگی پشت کلبه رفتن.

یونگی تبر رو دستش گرفته بود و مثل پیرمردا واسه ی جونگکوک توضیح میداد:

"این درختا رو میبینی؟ از تنه و شاخه هاشون مشخصه خیلی پیر شدن ولی کناریشو ببین.. عمرشو نکرده هنوز. یا حتی این تنه های نصف شده. اینا گزینه های خوبین برای قطع کردن. هیچوقت به سرت نزنه که هر درختیو قطع کنی."

جونگکوک با دندون پوست لباشو میکند و سری تکون داد.
یونگی ادامه داد:

"الان این نصفه تنه رو اینجوری باید خرد کنی. تبرتو میذاری روی یک سومش و اول چند تا ضربه آروم و بعد شروع به ضربه های محکم میکنی تا نصف بشه. اینجارو ببین."

همونطور که به جونگکوک توضیح داد شروع به ضربه زدن کرد و بنظر میومد توی اینکار تجربه ی زیادی داره. وقتی قسمتی از درخت کنده شد و روی برفا افتاد، جونگکوک چشماش درشت شد و به یونگی نگاه کرد و گفت:

"یونگی هیونگ..."

یونگی با شنیدن کلمه ی هیونگ یاد روزی که جیمین توی کافه نام نام کنارش خوابید افتاد که با کیوتی تمام اسمشو صدا میزد.

"یونگی...یونگی..."

با شنیدن صدای جونگکوک از رویا بیرون اومد.

"عا...بله؟"

"هواست کجا پرت شد؟ اگه مطمئن نیستی تا انجامش ندم"

"چیو؟"

"درختو تبر بزنم"

"آها."

تبرو سمت جونگکوک گرفت و گفت:

"بیا. بزن ببینم چیکار میکنی"

جونگکوک با نگاه عجیب غریبی بهش نگاهی انداخت و گفت:

"هواست نیستا"

"ببخشید. بزن بزن"

با ابروهاش به تنه ی درخت اشاره کرد.
جونگکوک تبرو بالا برد و به تنه ی درخت ضربه های پشت سر همی زد.


با صدای تق تق از بیرون کلبه چشم هاشو باز کرد و دور و برشو نگاه کرد. نه یونگی اونجا بود نه دوستش.

بلند شد و دست و صورتشو شست و لباسای گرمشو تنش کرد و از کلبه بیرون زد. همینجوری قدم زد تا پشت کلبه جونگکوک رو دید که مثل کانگورو بالا و پایین میپره و به تنه ی درختی تبر میزنه.
اول خندش گرفت و با دیدن قیافه ی مود پوکر یونگی بلند زد زیر خنده.

هردو پسر نگاهی به گوشه ی کلبه کردم و با جیمینی مواجه شدن که از خنده خودشو به دیوارای کلبه میکوبه.
دوتاشون تعجب کرده بودن و همزمان خندشون گرفته بود.
جیمین سمتشون رفته اشکاشو پاک کرد و گفت:

"واقعا شما دوتا از دور خیلی احمق تر بنظر میاین."


جونگکوک مشتی به بازوی جیمین زد. جیمین گفت:

"حالا نزنمون کانگورو"

هرسه تاشون از خنده قهقهه میزدن.
چوب هارو با کمک هم جلوی کلبه بردن. قسمتی از برف هارو کنار زدن و چوب هارو چیدن و با کمی بنزین آتیش رو روشن کردن.
صندلی هارو آوردن و دور آتیش نشستن. جیمین سه تا لیوان شیرکاکائو گرم آورد و یونگی مارشلمو هایی که توی راه خریده بودن سر چوب زده بود و نوبتی میخوردن.

________________________________

قرار گذاشته بودن برای عصر از کلبه دور بشن و به جایی که یونگی بهشون قول داده بود برن. جایی که تقریبا توی دامنه ی کوهه و چشمه ی اونجا یخ زده. همونجا میخاستن کمپ کنن و آخری شبو اونجا بمونن.

دوتا چادر و سه تا بلانکت و پتو و بالشت با خودشون کول کردن و پیاده راه افتادن.
اگر جاده ی خاکی پر از برف نبود حتما با ماشین میرفتن و اصلا به خودشون هم زحمت نمیدادن راه برن.

تقریبا بعد از چهل دیقه راه رفتن جونگکوک و جیمین از نفس افتاده بودن و به یونگی التماس میکردن که همونجا استراحت کنن.

"اینجا نمیشه موند هوا تاریک میشه"

درحالی که جیمین نفس نفس می‌زد و خودشو به درخت تنومندی تکیه داده بود گفت:

"برگشتنه چی؟ وای قراره بمیرم با این همه وسایل"

یونگی چشم و ابرویی نازک کرد و سمت جیمین رفت.
بالشت پتو های دستشو زمین انداخت و خیلی سریع و غیر منتظره جیمین رو بلند کرد و روی شونش انداخت.
جیمین که اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت نمی‌دونست الان باید چه ریکشنی نشون بده. چند بار به کمر یونگی مشت زد و التماس کرد که بذارتش پایین ولی یونگی دست بردار نبود.

راه افتاد و جلوتر رفت. وقتی دید جونگکوک خیلی عقب ترش وایساده بهش گفت:

"نکنه میخای تورو هم ببرم؟ اونوقت وسایلا همینجا میمونه و شب از سرما میمیرید"

جونگکوک که از تعجب چشماش به درشت ترین حالت ممکن درومده بود سریع وسایل های روی زمین رو برداشت و پشت سرشون راه افتاد.

کل راه رو جیمین در گوش یونگی غُر می‌زد.

"اگه میخاستی بیای پایین زورت بهم میرسید نه که فقط غر بزنی. پس صدا نده دیگه"

جیمین که هم ذوق کرده بود هم حرصش گرفته بود کمی دست و پا زد و دوباره غر زد.

بعد از ۱۰ دیقه که جونگکوک توان راه رفتن نداشت سرجاش ایستاد و وسایل هارو انداخت زمین.

"من دیگه نمیتونم"

درحالی که روی دوتا زانو افتاده بود گفت و یونگی رو بهش کرد و گفت:

"جای خوبی وایسادی. چون رسیدیم"

جونگکوک که انگاری تسلیم شده بود و خیلی خسته بود به پشت روی برفا افتاد و نفس های عمیق کشید.
یونگی جیمین رو روی زمین گذاشت و بهش نگاه کرد و گفت:

"هنوزم ناراضی هستی؟"

جیمین همراه با اخمش خنده ی خجالتی کرد و روشو برگردوند سمت جونگکوک تا ببینه رفیقش در چه حاله.

همون موقع یونگی کنار جونگکوک روی برفا دراز کشید و به جیمین گفت:

"ما دو تا چیزای سنگینی رو حمل کردیم. حالا نوبت توعه چادر بزنی و بلانکت و پتو هارو بچینی."

جیمین با چشم های درشت شدش با حرص به یونگی گفت:

"خفه شو..اه"

و بعد سمت وسایل ها رفت و شروع به چادر زدن و چیدن وسایل ها کرد.
یونگی و جونگکوک هم کمکش کردن و بعدش کنار دریاچه یخ زده نشستند و حالی عوض کردن.


هوا تاریک شده بود و آتیش جدیدی درست کرده بودن. گوشت هایی که آورده بودن رو سیخ زدن و روی آتیش کباب میکردن و میخوردن.

جونگکوک و جیمین لب چادر، توی بلانکت نشسته بودن و یونگی هم توی چادر زیر پتوی خودش نشسته بود.
هرسه به آسمونی که پر از نقطه های نورانی بود چشم دوخته بودن. آسمونی که دور از نورهای مصنوعی شهر، خیلی زیباتر بود.
هرچی زمان میگذشت هوا بیشتر رو به سرما می‌رفت و بارون شروع به بریدن کرد.
قطرات آبی که توی هوا یخ میزدن و شکل برف روی زمین مینشستن.
جیمین دستشو از چادر بیرون و آورد تا سرمای برف رو روی دستش حس کنه.

"داره برف میاد."

جونگکوک که هنوز خیره به آسمون بود زیر لب "اهومی" گفت و لبخند کوچیکی روی لباش نشست.
جیمین سریع بلانکت رو کنار زد و از چادر بیرون اومد. با هیجان لب دریاچه دویید.

"بیاید عکس بگیریم گایز. زود باشید تا برف بند نیومده"

جونگکوک و یونگی نگاهی به هم کردند و همزمان باهم سمت جیمین رفتن.
جیمین دست جونگکوک رو گرفت و سمت خودش کشید و گفت:

"هیوووونگ اول یه عکس از ما بگیر"

یونگی گوشیشو در آورد و ازشون عکس گرفت. حین عکس جیمین شروع یه خوندن آهنگی کرد:

"Last Christmas,
I give you my heart.
But the very next day ,you gave it away.
This year to save me from tears,
I give it to someone special."

سمت یونگی دویید و دستشو کشید و کنار دریاچه ایستادن. یونگی گوشی رو به جونگکوک داد تا ازشون یه عکس بگیره.

جیمین هنوز دستشو از دست یونگی ول نکرده بود و جوگیرانه آهنگشو میخوند اینور اونور می‌رقصید و آهنگ میخوند. یونگی از خنده لثه هاش مشخص شده بود و همینطور که جونگکوک می‌خندید گفت:

"یونگی کاماااااان. توهم یه حرکتی بزن"

جیمین که با این حرف دوستش بیشتر هیجان زده شد دستشو روی شونه ی یونگی گذاشته ناخواسته دست یونگی دور کمر جیمین رفت.
برف شدت گرفته بود و شروع به تانگو رقصیدن کرده بودن.
یونگی که از خجالت و خنده نمیتونست خودشو کنترل کنه چشماشو بسته بود و سرشو رو به آسمون گرفته بود. جونگکوک هم هر لحظه امکان داشت از خنده غش کنه.

جیمین خودشو روی دست یونگی انداخت تا صحنه ی عاشقانه ای رو ثبت کنه ولی این حرکت دور از انتظار یونگی بود و هر دوشون همزمان باهم خوردن زمین و روی هم افتادن.

همون لحظه بود که دیگه جونگکوک نمیتونست خودشو کنترل کنه و از خنده دستش شل شد و گوشی به زمین افتاد. همین حین عکس تاری از یونگی و جیمین درحال افتادن روی هم ثبت شد.

جیمین از روی یونگی بلند شد و از خنده به پشت روی برفا دراز کشید. یونگی بلند شد و دویید تا گوشیشو از روی برفا برداره.
هرسه تاشون لحظه ای نبود که خنده از روی لباشو محو بشه.

بعد از مدتی که آروم شدن وقتش بود که بخوابن و صبح زودتر سمت کلبه برن.
جیمین و جونگکوک توی زیپ چادر و کشیدن و توی بلانکت هاشون خوابیدن.
یونگی هم توی چادر خودش تک و تنها سرشو روی بالشت گذاشت. گوشیشو از جیب کاپشنش در آورد به عکس هایی که گرفته بودن نگاه کرد.
عکس جونگکوک و جیمین که دور گردن همدیگه دست انداخته بودن و خوشحال بودن.
دندون های خرگوشی جونگکوک توی عکسشون کاملا مشخص بود و همچنین چین و چروک گوشه ی چشم جیمین که از خنده نمیتونست چشم هاشو باز نگه داره.

عکس های بعدی رو نگاه کرد.
عکس خودشو جیمین که دست تو دست هم بود

عکس بعدی.
جیمین دستشو روی شونش گذاشته بود و دستش دور کمر پسر حلقه شده بود.

عکس بعدی، هر دو شون درحال رقصیدن بودن و کمی تار بود.

عکس بعدی، چهره ی جیمین که در حین خنده که خودشو روی دستش انداخته

عکس بعدی، چهره ی یونگی که شوک شده و نتونسته جیمین رو نگه داره

عکس بعدی، هردوشون کمی تار افتادن و داشتن زمین میخوردن.

عکس بعدی، جیمین روی یونگی افتاده بود و سرش کامل توی گردنش فرو رفته بود.

یونگی بعد دیدن این عکس، گرمایی که اون لحظه توی گردنش بخاطر نفس جیمین ایجاد شده بود رو حس کرد.
بدنش مور مور شد و موهای تنش سیخ شدن.
احساس گرمایی از گردنش به قفسه سینش هدایت شد و معدش صدای عجیبی داد.
گوشیو سریع زیر بالشت و سر خودشو توی بالشت فرو کرد.

"شت شت شت شت. دوباره این حس پروانه ای"

توی دلش گفت و تمام تلاششو کرد که خوابش ببره ولی همش اون عکسا جلوی چشمش ظاهر میشدن.

_________________________

اینم پارت جدید خدمت شما
لذت ببرید♡
ووت و کامنت های قشنگتون هم ببینم🥲❄️☆

Continue Reading

You'll Also Like

475K 14.5K 98
Theresa Murphy, singer-songwriter and rising film star, best friends with Conan Gray and Olivia Rodrigo. Charles Leclerc, Formula 1 driver for Ferrar...
211K 7.4K 97
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...
1.9M 86.2K 194
"Oppa", she called. "Yes, princess", seven voices replied back. It's a book about pure sibling bond. I don't own anything except the storyline.
458K 31.3K 46
♮Idol au ♮"I don't think I can do it." "Of course you can, I believe in you. Don't worry, okay? I'll be right here backstage fo...