VAMP | Omega

By tara97jk

30.6K 5.2K 2.5K

Genre : "fantasy" "Romance" " Smut" "Mpreg" "Vampire" "werewolf " "Omegavers"... Cap :"Vkook""..." Up: "یکشنب... More

0
"1"
"2"
"3"
"4"
"5"
"6"
"7"
"8"
"9"
"10"
"11"
"12"
"13"
"14"
"15"
"16"
"18"
"19"
"20"
"21"
"22"
"23"
"24"
"25"
"26"
"27"
"28"
"29"
"30"
"31"
"32"
"33"
"34"

"17"

842 124 50
By tara97jk

با دست های در هم تنیده از پله های ورودی در اصلی کاخ بالا میرفتن.

دو محافظ با دیدن اون دو، سر خم کردن و این صحنه شباهت زیادی به زندگی تجملاتی مافیا ها داشت. البته از نظر جونگ کوک.

لبخند ریزی روی لب چاک خورده از بوسه های خشن مردش نشست و باعث سوزشی ریز و جمع شدن صورتش شد. پس لبخندش رو جمع کرد و پابه پای تهیونگ از پله ها بالا رفت.

با باز شدن در هیکل قدبلند هیو ظاهر شد. خوناشام با دقت لیست درون آیپد در دستش رو چک می کرد.

سر بلند کرد تا با اخم نشسته بین ابرو هاش با تهیونگ حرف بزنه اما با دیدن وضعیت جونگ کوک ، ابرو هاش بالا پریدن.

با ناباوری و خیره به پسر بهم ریخته حرف زد: وادفاک مرد....چه بلایی سرش آوردی...

خنده ریز و نخودی جونگ کوک باعث برگشت آلفا به سمتش شد.

تهیونگ با لیسیدن لب هاش و یادآوری چند ساعت گذشته نیشخند زد و با شیطنت جواب داد: خب خوشمزس لامصب!

دلش میخواست نگاه خجالتی اما پر از شیطنت و رضایت جونگ کوک رو ببلعه.

درواقع هیو حالا متعجب تر از چیزی که بود، نمی شد. البته فکر می کرد نمی شه.

موهای مشکی رنگ جونگ کوک کاملا بهم ریخته بود و واضحا مشخص بود که سعی کرده با دست هاش حالت درستی بهشون بده اما تلاشش کاملا موفق نبوده.

گوشه لبش زخم شده بود و لب هاش ورم کمی داشت اما رگه های خمار درون چشم هاش به احمق ترین موجود دنیا هم می فهموند که این پسر در طی مدت زمان گذشته، حتما یه کارایی کرده! و از اون کارا هم لذت برده!

از سمت دیگه نگاه هیو به نقطه های بنفش رنگی که بزور با یقه لباس چرم تنش پوشانده شده بودن افتاد. معلوم بود پسرک مورد حمله یه ببر گرسنه قرار گرفته و به سختی جان سالم بدر برده!

نفسی گرفت و آه نمادینی کشید: شما دوتا قراره اینجوری پیش برید؟

جونگ کوک سرفه تو گلویی کرد و تهیونگ با نگاهی جدی جواب سوال دوستش رو داد: خوب شد پرسیدی... بیا اتاقم باید دربارش حرف بزنیم

نگاهش رو به جونگ کوک داد و لبخند زیبایی روی لب هاش نشست: قبلش باید پسرمو ببرم اتاقش تا استراحت کنه... پس تا یه ساعت دیگه تو اتاق کارم باش هیو
در مقابل نگاه خیره هیو، دست پسر لبخند به لبش رو کشید و به سمت اتاق هاشون رفتن.

با رسیدنشون به اتاق، در رو پشت سرشون بست و پسرک رو به آغوشش دعوت کرد. بوسه عمیق و طولانی به کبودی گردنش هدیه داد و موهای پسرش رو نوازش کرد.

زمزمه ی آرومش در گوش جونگ کوک پیچید و لبخند رو لبش آورد: الان تو این اتاقی چون میخوام با هیو حرف بزنم... ولی بعدش میام دنبالت و هرچی وسیله داری انتقال میدی اتاق من... درواقع اتاق ما... دیگه نمیخوام ازم دور باشی.تمام مدت بین دستام میمونی امگا

لفظ امگا جوری با سلول های عصبی پسر بازی کرد که باعث بزور قورت دادن آب دهانش شد. نه از سر ترس بلکه بخاطر تاثیر مستقیمی که روی بخش گرگینه وجودش داشت.

سرش رو با مظلومیت مخصوص خودش تکان داد و اجازه داد بالاخره ساید لیتلیش کنترل رو به دست بگیره: قلاله با تهلونی زندگی کنم؟(قراره با تهیونگی زندگی کنم؟)

آلفا با خنده لب پسرش رو بوسید و در شیرینی هاله اطرافشون غرق شد: مگه الان با تهلونی زندگی نمیکردی کیوتچه؟

دورگه بخاطر لحن مردش خندید و سرش رو در گردن تهیونگ پنهان کرد.

لبش رو گاز گرفت و بعد یکم از آلفا فاصله گرفت. با انگشت هاش بازی می کرد و برای تاثیر بیشتر گلوش رو صاف کرد.

حرکاتش کاملا لیتل وار بود اما لحنش هات و روان و البته مسخ کننده از آب دراومد.

زیر چشمی حالات تهیونگ رو زیر نظر داشت: میتونم یه چیزی بخوام...ددی؟

تهیونگ برای ثانیه ای چشم هاش رو بست و عمیق از عطر تن امگا نفس گرفت.

میدونست که میدونه چطور دیوونش کنه!

فاصله شکل گرفته بینشون رو ازبین برد و کمر باریک پسرش رو در دست گرفت. مماس صورتش و خیره به تیله های شیطونش جواب داد: چی میخوای که اینجوری دیوونم میکنی...

جونگ کوک ریز و دلبر با سری کج شده خندید و دست هاش رو دور گردن دورگه خوناشام حلقه کرد. لبش رو به عمد مقابل نگاه خیره مرد لیسید و اجازه داد انگشت هاش با تار موهای بلوند مردش بازی کنن: خب راستش چندتا چیز هستن که میخوام

تهیونگ داشت با آلفا درونش مبارزه می کرد. چون دلش نمی خواست به پسرش آسیب بزنه و تو فاصله چند ساعت دوباره به تنش حمله کنه و وحشیانه تر از قبل تصاحبش کنه!

البته ذهنش همین حالا هم تمام پسر رو قورت داده بود. اون عملا داشت باهاش بازی می کرد.
یه بازی خطرناک اما لذتبخش!

صداش بم تر و سلطه گر تر شده بود: خب؟

جونگ کوک راضی از تغییرات مرد بخاطر خودش، یکبار دیگه ریز و فریبنده خندید.

بعد نگاهش رو به چشم های عسلی و وحشی مرد دوخت: میخوام خوده واقعیم باشم...می پذیریش ته؟

چنگ ریز تهیونگ رو حس کرد و خیلی راحت تنش بیشتر فشرده شد: الان نیستی عزیزم؟... خوده واقعیت چطوریه؟

نگاهش وحشی شد و دل آلفا دوباره در دام عشقش افتاد. لحن فریبنده و محکم جونگ کوک به همراه فورمون غلیظش، تاثیر خودش رو روی آلفای درون تهیونگ می گذاشت.

کاملا داشت غیرقابل کنترل می شد و نمیدونست امگا چقدر از این موضوع راضیه!

حرف زد: خوده واقعیم...وحشی تر، آزاد تر و..
سرش رو برد کنار گوش مرد و زمزمه کرد: هورنی تره!

بعد عقب کشید و از تهیونگ فاصله گرفت. با چهره متفکری درحالی که با لباسش ور می رفت و درش می آورد ادامه داد: البته یه باگ ریزیم دارم.... گاهی یکمم لیتل تره...

با رکابی سفید رنگی که کاملا فیت تنش بود مقابل نگاه گرسنه آلفا ایستاد: می پذیریش؟

تهیونگ کاملا از دست رفته بود! چون مسخ شده به پسرش نگاه می کرد و ذهنش....
اصلا به جاهای خوبی ختم نمی شد!

آب دهانش رو قورت داد و پوزخند روی لب هاش شکل گرفت. با لحن دلبر و میخ کننده خوده جونگ کوک حرف زد: چرا نپذیرمش؟.. ازش لذت میبرم

دکمه اول لباسش رو باز کرد و لبه تخت جونگ کوک نشست. به دست هاش تکیه داد و نگاهش رو به پسر دوخت: دیگه چی... بیبی

جونگ کوک با دیدن حالت مردش، رشته کلامش رو برای چند لحظه گم کرد. جوری که تهیونگ با پای باز و تکیه داده به دست هاش نشسته بود، خیلی آلفا گونه! بنظر می رسید.

پسرک دلش می خواست روی اون پاها بشینه پس انجامش داد.

به سمت مرد رفت و با نشستن روی رون چپش، اجازه داد دست تهیونگ دور کمرش حلقه بشه و انگشت هاش پوستش رو از روی لباس نازکش نوازش کنن.

نگاه کردن به تهیونگ از بالا، باعث یادآوری اتفاقات درون ماشین می شد و تمرکز پسر رو بهم می ریخت!

+جونگ کوک؟

صدا زده شدنش توسط تهیونگ نیشخند به لب دیوونه کننده بود. برای مدتی به مرد خیره موند.

بعد خم شد و بوسه کوتاهی به لب خندونش زد و بعد جوری که انگار کاری نکرده ادامه داد: اهم... داشتم میگفتم... چیز دومی که ازت میخوام اینه که

نگاهش رو به تهیونگ داد: میخوام بزاری کمکت کنم...میدونم یه کارایی انجام میدی که ازش درست خبر ندارم. میدونم مخالف کارای پدرتی و حدس میزنم بخاطر من خیلی تهدید میشی...

لحنش آروم آروم غمگین شده بود. سرش رو پایین انداخت و همینطور که بی اراده تنش رو به منبع امنیتش یعنی تهیونگ نزدیک تر می کرد، با انگشت هاش بازی کرد و حرف زد: من...من نمیخوام نقطه ضعفت باشم ته...من میخوام نقطه قوتت و یه تکیه گاه محکم باشم برات...همونطور که تو برای من یه مکان امنی منم میخوام مکان امن تو باشم... آلفا

تهیونگ برای مدتی ساکت ماند.
غم نهفته در صدای پسرکش آزارش می داد.

چانه پسر رو در دست گرفت و بوسه نرمی به لب هاش هدیه داد. سرش رو بالا تر آورد و کبودی گردنش رو هم به آرامی بوسید.

خیره به نگاه آرام تر شده جونگ کوک، با لبخند حرف زد: تو باعث ضعف یا اذیت من نیستی...من رو وجودت حساسم و ممکنه خیلیا از این حساسیت سواستفاده کنن اما دلیلش این نیست که تو نقطه ضعفمی... درواقع منظورم اینه که باعث ضعیف شدنم نمیشی

صورت امگا رو قاب گرفت و پیشانیش رو به مال اون تکیه داد: تو هم مکان امن منی... تنها منبع آرامشم...تنها جایی که دلم میخواد همیشه باشم، کنار توعه... تو ارزشت خیلی بالاس بیبی...خیلی بیشتر از این حرفا

لبخند شیرینی روی لب های امگا نقش بست.
با اینکه تمام این هارو می دونست و از طریق اهمیت دادن های همیشگی تهیونگ به میزان اهمیتش پی برده بود اما شنیدن اونها و تاکید مستقیم آلفا روی ارزشش، جور دیگه ای به دلش نشست و امگا درونش زوزه ای از سر خوشحالی کشید.

به مرد نشسته روی پاهاش اعتماد داشت. دستش بالا اومد و روی گونه ای تهیونگ نشست.
با بوسه ای که آلفا به کف دستش با کج کردن سرش هدیه داد ، آروم و دلنواز خندید و یکم از تهیونگ فاصله گرفت.

همزمان با نوازش کردن گونه اش حرف زد: پس... میزاری کمکت کنم...ددی؟

اینکه تو همین مدت مرد رو کاملا حفظ شده بود و طریقه دلبری کردن براش رو یاد گرفته بود، غیرقابل انکار بود.

دیدن نفس عمیق تهیونگ و چشم های بسته اش کافی بود تا با زمزمه دوباره کلمه مورد نظر،ددی، خم بشه و بوسه ریزی گوشه چشم مرد بکاره.

آلفای از دست رفته بار دیگر نفسش رو با صدا بیرون داد و از همان فاصله کم به امگای شیطونش خیره شد: لازمه برای رسیدن به خواستت اینجوری دیوونم کنی؟ میدونی بدون به ضعف انداختنمم میتونی به جوابت برسی دارلینگ؟

جونگ کوک با سرخوشی خندید و مرد رو به آغوشش دعوت کرد.

سرش رو تو گردن نیمه گرمش پنهان کرد و همونجا حرف زد: ضعف رفتن ددی رو دوس دارم... تازشم... تو منه واقعیو پذیرفتی پس اعتراض وارد نیست!

دست هاش رو با لبخند عمیقی دور کمر باریک پسر حلقه کرد و بوسه ریزی روی سرشونه برهنش کاشت:من که اعتراضی ندارم... هرچقدر دلت میخواد دیوونم کن... من عاشق دیوونگی کردن برای توعم

لبخند عمیق جونگ کوک روی پوست گردنش رو حس می کرد.

..........

با اخم ریزی که بین ابرو هاش نشسته بود به فرد خوابیده درون مخزن استوانه ای نگاه و وضعیت بهبودش رو بررسی می کرد.

روپوش سفیدش شق و رق روی تنش نشسته بود و تیکت اسمش در کنار خودکار هاش و سر جیبش نصب شده بود.

آخرین گزینه چک لیست درون دستش رو هم تیک زد و بعد با بالا دادن عینکش، چک لیست رو بسته و به زیر بغلش زد.

خواست از مخزن فاصله بگیره که چیزی توجهش رو جلب کرد.
برای دقت بیشتر با اخم غلیظ تری به مخزن استوانه ای نزدیک شد و تقریبا مماس جسم کاملا ترمیم شده قرار گرفت.

نگاه ریزبینش با دقت تن فرد بیهوش رو بررسی کرد و با ندیدن هیچ چیز مشکوکی نفس راحت و بی خاصیتی کشید.

بدون توجه به چیز دیگه ای، از اتاق استریل شده خارج شد و در به طور اتوماتیک پشت سرش بسته و قفل شد.

پرفسور جوان رفت و تازه اون لحظه بود که انگشت های دست دختر درون دستگاه تکان ریزی خوردند و بعد بلافاصله چشم های سرخ رنگش با شدت و تا آخر باز شدن.

موجودی که تازه چند دقیقه از کامل ترمیم شدن تنش می گذشت و قرار بود حالا حالاها در کمای فرضی باقی بمونه تا تحت کنترل تمام و کمال خوناشام ها در بیاد، حالا چشم باز کرده بود و با تنفر به روبه روش نگاه می کرد.

تنفری اونقدر شدید که باعث بالا رفتن دمای بدنش میشد! چیزی که برای یک خوناشام و دورگه غیرممکن بود...







درباره تیکه اخر ازم نپرسید-
خودمم نمدونم چه خبره....
از شیرینب بچه هام لذت ببرید
ماچ بهتون
ووت یادتون نره

Continue Reading

You'll Also Like

348K 47.5K 69
کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوسوک، تهیونگ و یونگی دوست های صمیمی و هم...
2.9M 190K 89
What will happen when an innocent girl gets trapped in the clutches of a devil mafia? This is the story of Rishabh and Anokhi. Anokhi's life is as...
3.2M 186K 77
Nobody ever loved him; she was the first who loved him. He did not have a family and then one day she entered into his life and became a world for h...
602K 63.5K 25
في وسط دهليز معتم يولد شخصًا قاتم قوي جبارً بارد يوجد بداخل قلبهُ شرارةًُ مُنيرة هل ستصبح الشرارة نارًا تحرق الجميع أم ستبرد وتنطفئ ماذا لو تلون الأ...