𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 𝐀𝐧𝐝 𝐇𝐨𝐧𝐞𝐲

By park_choyong

286 30 2

__________ 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 𝐀𝐧𝐝 𝐇𝐨𝐧𝐞𝐲 __________ ≣ شهر خاکستری بود، حتی بستنی های توت فرنگی هم دیگه طعم شن... More

𝐀𝐭𝐭𝐞𝐧𝐭𝐢𝐨𝐧!!
𝟏 | 𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐝𝐮𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧
𝟏 | 𝐒𝐮𝐢𝐜𝐢𝐝𝐞?
𝟐| 𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐝𝐮𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧

𝟐| 𝐒𝐨𝐦𝐞 𝐨𝐧𝐞 𝐞𝐥𝐬𝐞

40 6 0
By park_choyong


با دم طولانی‌ای اکسیژن رو به ریه‌هاش دعوت کرد؛ پنجه پاهاشو رو به جلو کشید تا زمانی که درد توی مچ پاهاش بپیچه و بعد بازدمش رو با ناله آرومی از خستگی بیرون داد.
تنها صدایی که سکوت رو می‌شکست صدای یخچال قدیمی بود. خستگی، تنها حسی که حالا توی تمام رگ های بدنش به گردش درمیومد و مجبورش میکرد روی کاناپه طوسی رنگش دراز بکشه.
موبایلش رو برداشت به سرعت بعد از روشن کردن بلوتوث، اسپیکری که همیشه روی کانتر آشپزخونه بود به صدا در اومد و آمادگی خودش رو برای پخش آهنگ نشون داد.
از بین پلی لیست هایی که داشت آهنگی رو انتخاب کرد و اجازه داد صداش توی فضای خونه‌ش بپیچه شاید میتونست مقداری از نشخوار فکری لعنتیشو کم کنه.

(Music number 3)

هنوز نمیتونست محیط اطرافش رو درک کنه؛ طبق روال همیشگیِ زمانی که با موسیقی ریلکس میکرد؛ با شروع آهنگش این دفعه علاوه بر پاهاش دست‌هاش رو هم بالا برد و به بدنش کشش داد با هر باری که دست دیگه پیانیست روی کلاویه ها به حرکت در میومد نفس عمیق میکشید و چشماش رو میبست.
موسیقی همه چیز بود؛ گاهی قدم زدن های پسری توی بارون بود؛ گاهی رقص یک الهه روی زمین طلایی قصرش و گاهی هم پسر بچه‌ای که از زندان خونگیش و پنجره بزرگ به نشستن کریستال های برف روی درخت ها نگاه می‌کنه.
اما برای بکهیونی که حالا مداد سیاهی دفتر سفید رنگ مغزش رو خط خطی میکرد؛ موسیقی پاک کنی بود که تمام خط خطی هارو پاک میکرد و مداد رو مجبور میکرد با صدای نت ها همگام بشه و به جای خط خطی های تودرتو رودخونه‌ها، گل ها و بارون رو به تصویر بکشه؛ موسیقی یه معجزه بود.
مداد، پاک‌کن و حتی دفتر همه استعاره بودن و موسیقی یه وسیله بود تا پسری که روی کاناپه دراز کشیده بتونه به روشی افکارش رو مرتب کنه تا بیش از این اذیتش نکنن.
صفحه پازلی که همراه با تیکه‌هاش این دفعه باز شده بود از صفحه های قبلی پیچیده‌تر به نظر میومد؛ به قدری پیچیده که انگاری تیکه های پازل دایره‌ای بودن و هیچ جوره نمیشد فهمید چطوری باید کنار هم قرارشون داد. شبیه به فیلمی که تماشاچی هیچ ایده ای برای پایانش نداره.
پایان؟‌

__________

(فلش بک)

چانیول یکی از تفنگ هارو برداشته بود و ماشه رو کشید تا آماده شلیک بشه یک...دو‌...سه... گفت و دستش رو روی اهرم اسلحه فشار داد.
حشره کوچیکی از استرس که تا قبل از اون لحظه توی شکم بکهیون پرواز میکرد حالا تبدیل به اژدها شده بود؛ اژدهایی که میتونست بازدمش رو از آتیش پر کنه و روح رو از بکهیون بگیره.
هر لحظه آماده سوختن توسط بازدم اژدها بود اما تنها چیزی که انتظارش رو نداشت صدای کلیک اون اسلحه بود که خالی بودن خشابش رو نشون میداد.
سکوتی که بعد از اون صدا توی خونه پیچیده بود دوام زیادی نداشت چون مردی که چشماش با ربان قرمز رنگی پوشیده شده بود پوزخندی زد و اسلحه رو روی میز گذاشت.

_ معذرت میخوام ولی فکر کنم کائنات ازت میخوان که زنده بمونی

کائنات نمیخواستن بمیره؟ باید حس خوشحالی داشته باشه یا ناراحتی؟ تا دو دقیقه پیش فکر میکرد اینجا و این نقطه از خونه‌اش آخرین جاییه که ایستاده و بعد از اون همه چی تموم میشه ولی حالا کاغذ های پایانی سناریوی زندگیش توسط اون مرد پاره شده بود و هیچ پایانی وجود نداشت.
برای پسری که همیشه منتظر پایان بود حالا دقیقا توی زمانی که فکر میکرد پایان فرارسیده همه چی عوض شده بود و حتی نمیدونست الان باید چی بگه!
مرد قدبلند همونطوری که سعی میکرد خشاب کلت هارو خالی کنه نگاهی به پسر که خشکش زده بود انداخت و لبخندی زدی

_ بیخیال فکر نمیکنی زندگی کردن از مردن هیجان انگیزتر باشه؟

این حرف رو یه قاتل میزد؛ کسی که وظیفه داشت به هر دلیلی زندگی رو از آدم ها بگیره و هر وقت که بخواد فرشته مرگ باشه.
چند باری دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما صفحه ها خالی بودن و کلمات بیهوده‌.
مردی که با خیال راحت زیپ کیفش رو می‌بست و اون رو بلند کرد نگاهی به بکهیون انداخت که همچنان بی حرکت بود کت چرمش که روی صندلی انداخته بود رو برداشت و اون رو توی دستای پسر گذاشت.

_ باید جایی برم به نظرت میتونی تا زمانی که برگردم براش یه جای مناسب پیدا کنی تا خشک بشه؟

صبر نکرد تا پسر چیزی بگه کت جین ذغالی رو از همون کیف درآورد و بعد از پوشیدنش از خونه خارج شد.

( پایان فلش بک )

__________

به جسد مرد مسنی که چند ساعت اخیر براش دردسر زیادی درست کرده و باعث شده بود انرژی زیادی مصرف کنه نگاهی انداخت و از جای جسد و طریقه درست قرار گرفتن مدارک خودکشی مطمئن شد.
به سمت میز کار رفت و برگه‌های قراردادی که طبق روال همیشگی نوشته میشدن رو دوباره مرور کرد و لبخند رضایت نهایی بعد از کامل بودن برگه روی لبش نشست.
اتاق کار شامل قفسه های کتابخونه چوبی و تیره رنگی میشد و وسط اون اتاق، میزی دقیقا به همون رنگ وجود داشت و همه اون ها تنها جزئیات اون اتاق رو تشکیل میدادن؛ البته حالا جسد صاحبشون هم به اون ها پیوسته بود.
لیوان آب بزرگ و ظرفی از دارو های مختلف و چندین سرنگ از هروئین که جای سوزنشون روی بازوی پیرمرد باقی مونده بود داستان رو خیلی ساده میکرد؛ قاتلی که استخدام شده بود تا با روشی بدون دردسر و سر و صدا اون رو به قتل برسونه.
زمانی که میخوای کسی رو بدون اینکه زیاد اذیت کنی بکشی... چی بهتر از اینکه باعث بشی از حجم مواد مخدر زیاد اوردوز کنه؟ روشی که احتیاج به زور ورزی و انرژی زیادی نداره؛ پلیس ها هم با پیدا کردن حجم زیادی از مواد توی خون اون پیرمرد شاید حتی هیچ وقت فکر نمیکردن که اون به قتل رسیده.
پایان برای پیرمرد مقداری تفاوت داشت؛ اون یه داوطلب خودکشی نبود و بلکه قرار بود به بهترین حالت ممکن ترور بشه! حالا که پارک چانیول به کشورش برگشته بود هیچ کس بهتر از اون پیدا نمیشد.

_ از پول‌هات به خوبی مراقبت میکنیم آقای چویی.

زیر لب گفت و بعد از خارج شدن از اتاق، با کمک آیینه های وصل شده به دیوار یقه پاره شده لباسش رو برانداز کرد؛ اون پارگی در اثر مقاومت اون پیری برای جلوگیری از تزریق به وجود اومده بود و مقاومت تنها یک نشونه بود؛ آخرین تلاش برای زنده موندن.
ناخودآگاه پسر کوچولوی امشب رو به یاد آورد پسری که نگاهش زندگی میخواست و زبونش مرگ.

__________

( فلش بک)

بعد از پوشیدن کت جینش به سمت پسر رفت؛ برای کم کردن فاصله صورت خودش و صورت پسر خم شد و به چشم‌هاش نگاه کرد

_ میخوام بهت یه فرصت بدم

چتری های مشکی پسر رو از صورتش کنار زد و دوباره به چشمایی زل زد که مرگ رو نمیخواستن.

_ تا وقتی که برگردم... خوب فکر کن؛ واقعا میخوای بمیری؟

و بعد از انداختن کتش توی دست های پسر از خونه بیرون رفت.

(پایان فلش بک)

__________

موسیقی برای آرامش جواب نداد و گزینه بعدی دوش گرفتن بود؛ حوله سبزش رو دور کمرش پیچید و به موهای نسبتا بلندش که پیشونی و ابروهاش رو کاور کرده بود اهمیتی نداد. حالا که مقداری اروم تر شده بود میتونست دوباره به صدای پیانو گوش کنه.
از اتاقش بیرون رفت و یادش نمیومد آخرین بار موبایلش رو کجا گذاشته پس باید این دفعه هم تمام خونه رو دنبالش میگشت.
نفس عمیقی کشید و خواست شروع کنه که صدایی مانع کارش شد.

_ دنبال این میگردی؟

صاحب صدا همون مرد مو سفیدی بود که دیشب یه کلت رو به سرش نشونه گرفته بود. باید از برگشتن فرشته مرگ خوشحال میشد؟

_ چ...چطوری تون....تونستی...بیای...تو؟

احساسات اهمیتی نداشتن وقتی بکهیون بدون اینکه در رو باز کنه اون مرد وسط پذیرایی خونه‌ش ایستاده بود و موبایلش رو توی دستش گرفته بود.
برعکس بکهیون، چانیول حتی ذره‌ای نگران نبود؛ شونه‌ای بالا انداخت موبایل پسر رو روی کنسول گذاشت و بعد روی کاناپه نشست

_ شاید قاتل باشم اما یه چیزایی بلدم مدت زمان زیادی اون بیرون توی بارون داشتم در میزدم

نگاهی به حوله دور کمر بکهیون انداخت و ادامه داد

_ انگاری نتونستی بشنوی پس مجبور شدم خودم در رو باز کنم

بکهیون که حالا فهمیده بود فقط با حوله رو‌به‌روی‌ مرد ایستاده و بازخواستش میکنه خجالت زده لبش رو گاز گرفت؛ آخرین باری که کسی اون رو نیمه برهنه دیده بود رو یادش نمیومد اما اونقدری هم اهمیت نمیداد که بخواد لباس بپوشه و لذت داشتن اون حوله نم‌دار روی بدنش رو از خودش بگیره.

_ اون...در....رمز داره

چانیول کت جینش رو در اورد و روی دسته کاناپه گذاشت بعد نفس عمیقی کشید حالا مقداری احساس راحتی بیشتری داشت

_ من اومدم تا تورو به قتل برسونم حتی توی کیفم پنج تا کلت کمری دارم و اونارو از نیویورک اوردم اینجا... دقیقا روی کاناپه خونت

به کیف سیاه رنگی که بکهیون میدونست داخلش اسلحه وجود داره اشاره‌ای کرد

_ به نظرت باز کردن رمز در از جا به جا کردن اسلحه و قتل سخت تر به نظر میاد؟

حق با اون بود احتمالا از نیویورک تا سئول رو با هواپیما اومده بود و واقعا چطوری گیت فرودگاه رو دور زده بود؟ همین فکر باعث شد ترسی که توی دلش از اون مرد مو سفید داشت بیشتر بشه؛ خواست بچرخه تا وارد اتاقش بشه و چشم‌های به ظاهر مهمونش رو بیشتر از این با بدن نیمه برهنه‌ش پر نکنه که صدای بم دوباره شنیده شد

_ تو واقعا بدن سفیدی داری بکهیون... تاحالا حموم آفتاب گرفتی؟

سوالش با پاسخ منفی از پسر رو‌به‌رو شد و بعد از اون بکهیون به سرعت پشت در اتاقش محو شد و پوزخندی روی لبای چانیول به جا گذاشت.

__________

شک نداشت که اون چیزی جز یه روانی با هزاران بیماری روحی نبود؛ چطوری میتونست بعضی از چیزا رو انقدر راحت بیان کنه؟
بعد از قفل کردن در نفس راحتی کشید. این امنیت رو نیاز داشت، مردی که به خونش قدم گذاشته بود هر لحظه بیشتر غافلگیرش میکرد و اگه بکهیون درست حدس میزد میتونست بگه هر کاری از دست اون قاتل برمیاد.
تصمیم گرفت چند دقیقه توی اتاقش بمونه؛ هر لحظه توسط مرد مو سفید به چالش کشیده میشد و بکهیون برای اینکه بتونه خودش برنده نبرد باشه نیاز به مقداری زیادی از آرامش روانی داشت.
با وسواس رنگ و مدل لباسی که قرار بود بپوشه رو انتخاب کرد و نتیجه اون حساسیت، شلوارک زیتونی با تیشرت سفید بود؛ ترکیب رنگی شبیه به لباس ارتشی که میتونست شخصیتش رو قوی نشون بده؟ کتاب روانشناسی رنگ خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد به درد میخورد. به یاد داشت توی یکی از مجله های رندومی در مورد مد و فشن که داخل مطب های پزشک ها پیدا میشه نوشته بود:

« لباس‌ها فقط پوششی برای بدن شما نیستن؛ پارچه، رنگ و طرح هر کدوم میتونن چیزی رو به شما بگن فقط کافیه احساسات استفاده شده در اون لباس رو ببینید »

شلوارک زیتونی‌ نسبتا گشادی که تا زانوهاش میومد انتخاب شده بود تا بکهیون بتونه به اون قاتل نشون بده حرفی که چند دقیقه پیش زده شده هیچ تاثیری روی ذهنش نداشته حداقل میتونست تظاهر کنه که تاثیری نداره.
بعد از چند بار نفس عمیقی که کشید بالاخره کلید رو توی در چرخوند و بعد از باز کردن در بیرون رفت؛ تمام پذیرایی توی سکوت فرو رفته بود و سروکله موسفید هیچ جایی از خونه پیدا نمیشد؛ یعنی رفته بود؟ با همین فکر اولین قدم آزادانه‌ش رو برداشت که در قدم دوم صدایی شنیده شد.

_ دوباره بارون میاد

نیازی به تحلیل نبود اون صدای بم فقط به مو سفید تعلق داشت. نگاهی به پنجره انداخت و بالاخره صدای برخورد قطره های بارون با شیشه به گوشش خورد؛ چرا خودش متوجه نشده بود؟ سری تکون داد و به سمت یخچال رفت قصد نداشت حداقل برای امروز بیشتر از این با موسفید سر و کله بزنه؛ تمام شجاعتش رو آماده کرده بود اما فقط با شنیدن صدای اون مرد تمام تحملش رو برای جنگیدن از دست داد چه برسه به چیزی مثل دفاع از خود؟
بطری شیشه‌ای شیر رو از یخچال بیرون کشید و جعبه بیسکوییت های شکلاتی رو زیر بغلش زد تا به اتاقش برگرده اما باز اون صدای بم مانع شد

_ واقعا میخوای به جای این شیر و بیسکوییت بخوری؟

به سمت مو سفید برگشت و بگ های سبز رنگی رو دید که میدونست محتواشون قطعا قراره پیتزا، کنتاکی یا حتی برگر باشه؛ یادش نمیومد آخرین بار کی خواسته که غذا سفارش بده یا از اون غذاهای خوشمزه و البته پرکالری بخوره.
شیشه شیر رو بالا آورد و تکونی به جعبه بیسکوییت داد

_ مشخص نیست قصد دارم همین کارو انجام بدم؟ تنها از غذات لذت ببر.

اولین قدم به سمت اتاقش رو برداشت که صدای مرد این دفعه با تحکم بیشتر و جدی تر فضای خونه رو پر کرد

_ ترجیح میدم با شیر و بیسکوییت خوردن مکرر نمیری بکهیون پس بیا روی صندلی بشین به اندازه کافی برای تو هم غذا هست

انگشت‌هاش رو دور شیشه شیر محکم کرد اگه درخواست مرد موسفید رو رد می‌کرد چی میشد؟ زبونش رو گوشه لبش کشید و جواب داد

_ منم ترجیح میدم از شیر و بیسکوییتم لذت ببرم بابت پیشنهادت ممنونم

لبخندی از لجبازی پسر کوچولوی رو‌به‌روش زد شاید اون پسر به اندازه کافی شجاع بود تا به یه قاتل که روی صندلی خونه‌ش نشسته بود نه بگه و چیزی رو عملی کنه که خودش میخواد اما چیزی که نمیدونست این بود که چانیول توی رام کردن گربه ها استعداد زیادی داشت.

_ پس فکر کنم جواب سوالم رو گرفتم نه؟

از روی صندلی بلند شد و به سمت کیف مشکی رنگش حرکت کرد و زیپش رو باز کرد.
شجاعت توی صدای بکهیون شکسته بود و حالا کلمات شکسته با لرزش بیان میشدن

_ س...سوال؟ منظورت... چیه؟

همون طوری که مرد خشابی رو داخل اسلحه‌ش میزاشت به بکهیون نگاهی انداخت و لبخند زد

_ اگه میخوای تدریجی خودکشی کنی؛ چرا نمیگی خودم برات انجامش بدم؟

و بعد از اتمام جمله‌ش اسلحه رو به سمت سر پسر نشونه گرفت

_ نگران نباش چند ثانیه طول میکشه بعد کل زندگیت مثل یه فیلم از جلوت رد میشه و روحت به پرواز در میاد، فکر کنم همینو میخواستی نه؟

کلت نقره‌ای رنگی که به سرش نشونه گرفته شده بود اتفاقات دیشب رو یادش مینداخت؛ اون کلت، مثل همون اسلحه‌ای بود که روح رو از تنها دلیل خوشحالیش یعنی جیهون گرفت.
دست‌هاش شروع به لرزیدن کردن و دیگه تحمل سنگینی اون بطری شیر رو نداشتن و صدای شکستن شیشه به بغض پسر پیوست؛ سرش رو پایین آورد و شیشه های شکسته رو از بین اشک چشم هاش تشخیص داد‌.

__________

(فلش بک)

صدای شکستن چیزی و جیغ پسر باعث شد جیهون با تمام سرعتی که از خودش می‌شناخت به آشپزخونه برسه و دوست پسرش رو بین شیشه های شکسته کوچیکی ببینه که بغض کرده و زانو‌هاش می‌لرزه.
نفس عمیقی کشید به آرومی سمت پسر کوچیک رفت و کمرش رو تا جایی که میشد خم کرد؛ دست‌هاش رو به زانو و گردن پسر رسوند و بعد از بلند کردنش اون رو روی کانتر نشوند‌.
با انگشت شستش مدام اشک های پسر رو پاک میکرد و چشم‌های خیسش رو می‌بوسید

_هی بکهیونی هیچ اشکالی نداره اتفاقی نیفتاده

گاهی دستش رو توی موهای پسر شیرینش میکشید و اون رو محکم بغل میکرد

_ چیزی نشده، ببین! همه چی خوبه معذرت میخوام که ترسیدی هوم؟ باید خودم آشپزی میکردم

بالاخره صدای گریه بکهیون قطع شد با مچ دستش اشک هاش رو پاک کرد و جیهون رو بغل کرد

_ فقط... میخواستم یکم دوکبوکی درست کنم...

جیهون دست هاش رو به باسن بکهیون رسوند و بعد از اینکه مجبورش کرد پاهاش رو دور کمرش حلقه کنه اون رو از آشپزخونه بیرون برد به سمت کاناپه روبه‌روی تلویزیون رفت و بعد از خوابوندن بکهیون بدنش رو بررسی کرد

_ جاییت آسیب ندیده؟ خوبی؟

پسر کوچیکتر سرش رو توی کوسن های کاناپه قایم کرد و با اوهوم نسبتا بلندی جواب مثبت داد که باعث شد جیهون نفس راحتی بکشه و به سمت آشپزخونه راهی بشه.
دقایق بعد دوست پسر عزیز بکهیون با پای بانداژ شده و یه ظرف دوکبوکی برگشته بود اما بکهیون دیگه گرسنه نبود و توجهش به سمت اون باند سفید رنگ جلب شده بود.

_ پات رو... بریدی؟

به سرعت از کاناپه پایین اومد و روی زمین نشست دستش رو روی پاچه‌ای که پوست پای جیهون رو کاور کرده بود کشید و سعی کرد با قورت دادن بزاقش، بغضش رو قورت بده و دوباره گریه نکنه

_ من... معذرت میخوام... همش تقصیر منه...

جیهون عصبی نبود فقط خوشحال بود که بکهیون آسیبی ندیده؛ بکهیونش تحمل درد کمی رو داشت و اگه اون شیشه ها به بدنش آسیب میزدن احتمالا مدت زیادی برای اینکه جای زخم روی بدنش میمونه خودش رو سرزنش میکرد.

_ تقصیر تو نیست عزیزم... خودم یکم بی احتیاطی کردم

اما بکهیون شاکی سرش رو به نشونه منفی تکون داد و سعی کرد جوری به بخش خونی باند دست بزنه که جیهون دردی نداشته باشه

_ دیوونه شدی؟ تو کف ‌‌پات رو بریدی!! اصلا چطوری راه میری؟ خدای من ممکن بود بمیری!!

برعکس چیزی که پسر ریز‌جثه انتظار داشت صدای قهقهه های بلند پسر بزرگتر بعد از لحن تند و کیوت بکهیون شنیده میشد

_ کسی با بریدگی قرار نیست بمیره بکهیونی

دستش رو زیر بازوهای پسر برد و بعد از بلند کردنش اون رو روی پای خودش نشوند و پیشونیش رو بوسید

_ حتی اگه یه روزی بمیرم... باید به جای من زندگی کنی باشه؟ باید به دریا بری و با پاهای برهنه بدون اینکه نگران باشی قراره از بریدگی کف پا بمیری توی ساحل قدم بزنی باشه؟

و بعد انگشت کوچیکش رو به نشونه قول گرفتن بالا آورد

( پایان فلش‌بک )

________

با صدای فین مانندی بینیش رو بالا کشید خم شد تیکه‌ای از شیشه شکسته رو برداشت به سمت میز قدم برداشت بعد از نشستن روی صندلی دست راستش رو روی میز گذاشت.

( Aggressive!!! )

شیشه شکسته‌ای که توی دستش چپش بود رو روی ساعد دست راستش گذاشت و فقط مقداری نیروی کم لازم بود تا شیشه پوست دستش رو پاره کنه؛ اهمیتی به درد نمیداد اون تیکه رو تا زمانی که به آرنجش برسه روی دستش کشید و بعد گرمایی که روی دستش پخش میشد باعث شد نفس عمیق بکشه.
چشم هایی که از درد بسته شده بودن رو باز کرد؛ مرد مو سفید اسلحه‌ش رو کنار گذاشته بود و حالا به بکهیون می‌پیوست

_ بین چیزایی که گرفتی... هات داگ هم هست؟

چانیول ساندویچ کوچیکی رو از بگ در آورد و به سمت پسر گرفت؛ بکهیون، دست چپش رو بالا آورد و بعد از گرفتن ساندویچ سعی کرد اون رو یه دستی باز کنه.
خون از زخم ساعدش سر میخورد، به آرنجش می‌رسید و بعد قطره قطره روی زمین میریخت؛ انگار که هر قطره از خون روی جسد بی جون جیهون بریزه بکهیون نفس عمیق میکشید و با خوردن فقط سوسیس داخل هات داگ سعی میکرد بغضش رو پنهان کنه. با اینکار، به جیهون قول داده بود که زنده میمونه و به جاش زندگی میکنه.
با وجود اینکه غذا خوردن برای پسر فقط با یه دست خیلی سخت بود اما چانیول اهمیتی به زخم بکهیون نمیداد و با بی تفاوتی مشغول خوردن کنتاکی مزه‌دارش بود.
مرگ درد بیشتری داشت یا زندگی؟ اجازه میداد خون پسر از دستش روی زمین بریزه و هر لحظه درد رو بیشتر تحمل کنه؛ این تاوانی بود که بکهیون باید برای اینکه زندگی کردن رو انتخاب کرده بود میپرداخت. تاوان، برای به دست آوردن چیزی که تا دیروز داشتی و میخواستی از دستش بدی.

( Done. )

__________

لیگاتورش رو کنار گذاشت و با برداشت یه پنس دیگه نخ بخیه رو محکم کرد و بعد از بریدن، ابزارش رو روی پارچه آبی رنگ انداخت

_ متاسفم فعلا ابزارم همینه اما فکر نمیکنم زخمت باز بشه

بتادین رو برداشت و روی بخیه ریخت که باعث شد ناله بیجونی از لب های بکهیون بیرون بیاد و نفس صدا داری بکشه

_ باورم نمیشه، فقط تحمل دردت انقدره؟ چطور میخوای بمیری؟

واقعیت همین بود؛ اگه بکهیون تحمل درد رو داشت و از هر چیزی که درد داشته باشه نمیترسید قبل از اینکه با چانیول آشنا بشه خودش رو جلوی ریل مترو مینداخت یا از ساختمون بلندی میپرید.
خواست چیزی به مرد مو سفید بگه که برخورد پماد سردی روی بخیه نفسش رو ازش گرفت؛ چند دقیقه طول کشید تا پارچه بانداژ روی پماد ها بیاد و چانیول پایان کارش رو اعلام کنه.

_ خیلی خب دیگه تمومه.

مرد از جاش بلند شد و برگه سفید و تا شده‌ای رو از جیب کت جینش بیرون کشید و به همراه خودکاری به سمت بکهیون برگشت

_ وقتشه کار اصلی رو انجام بدیم

بکهیون بی حال سرش رو از تکیه‌گاه کاناپه جدا کرد و به کاغذ و خودکار نگاهی کرد

_ این...چیه؟

طولی نکشید که چانیول برگه سفید رو توی دستش قرار داد و به چند پاراگراف داخل برگه اشاره کرد

_ همش رو بخون این یه قرارداده حقته که از جز به جز این برگه مطلع باشی و بعد امضاش کنی

پسر کوچیکتر گیج بود حتی به خوبی منظور چانیول رو متوجه نمیشد

_ توش... چی هست؟

مرد مو سفید نفسی گرفت و به کاناپه تکیه داد

_ این یه قرارداد رسمیه بکهیون... صادقانه و البته کلی... باعث میشه تا وقتی که من نخوام نتونی از پیشم بری.

_________

امیدوارم از این پارت لذت ببرید.

کامنت و ووت‌هاتون انگیزه‌ای برای ادامه‌ست.

Continue Reading

You'll Also Like

13.5K 568 15
تجبرها جدتها في ان تسكن معهم بالبيت بعد وفاة اهلها بحادث . تدخل للبيت وهي تجهل عاداتهم وتقاليدهم . و تبدأ احداث الرواية ...
12.3K 1.8K 23
˚✧ Protagonist˚✧ Gemini Kleverron "ជេមមីណាយ ឃ្លេវវើរ៉នន៍" ♡ Fourth Sydenzverd "ហ្វូត សា...
750K 34.8K 86
Champion City, one of the greatest hotspots for superheroes and supervillains ever since thirty years ago, when super-powered individuals started to...
181K 4.1K 29
𝐎𝐫𝐩𝐡𝐚𝐧𝐞𝐝 𝐚𝐭 𝐚 𝐯𝐞𝐫𝐲 𝐞𝐚𝐫𝐥𝐲 𝐚𝐠𝐞, 𝐘/𝐧 𝐡𝐚𝐝 𝐭𝐨 𝐡𝐢𝐝𝐞 𝐡𝐢𝐬 𝐬𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞 𝐚𝐫𝐦 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬. 𝐁𝐮𝐭 𝐚𝐟𝐭𝐞𝐫...