My violin_ویولن من

By JungDracula

3.9K 631 520

__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا ش... More

CHAPTER 1
CHAPTER 2
CHAPTER 3
CHAPTER 4
CHAPTER 5
CHAPTER 6
CHAPTER 7
CHAPTER 8
CHAPTER 9
CHAPTER 10
CHAPTER 11
CHAPTER 12
CHAPTER 13
CHAPTER 14
CHAPTER 15
CHAPTER 16
CHAPTER 17
CHAPTER 18
CHAPTER 19
CHAPTER 20
CHAPTER 22
CHAPTER 23
CHAPTER 24
CHAPTER 25
CHAPTER 26
CHAPTER 27
CHAPTER 28
CHAPTER 29
CHAPTER 30
CHAPTER 31
CHAPTER 32
CHAPTER 33
CHAPTER 34
CHAPTER 35
CHAPTER 36
CHAPTER 37
CHAPTER 38
CHAPTER 39
LAST CHAPTER

CHAPTER 21

85 15 14
By JungDracula

قسمت بیست و یک: Tear
اشک

"هفده سال پیش سال ۱۹۹۹ سئول کره جنوبی "

به جملات روی کاغذ رو به روش چشم دوخته بود و سعی میکرد تا با سرگرم کردن خودش با اونها، حواسش رو از حالت تهوعی که گه گاهی به سراغش میومد پرت کنه...
اما بی فایده بود و تا حالا چندین بار داخل سطل کنار تختش استفراغ کرده بود!
نسبت به کوچکترین بو ها واکنش نشون میداد و گه گاهی سراغ ترکیب های غذایی ای میرفت که باعث تعجب خودش هم میشد!
سورا توی ماه سوم بارداریش بود و تمامی این علائم براش طبیعی محسوب میشدند...دقیقا سه ماه از ازدواج اجباریش با مینهو میگذشت و متاسفانه یا خوشبختانه، اون بلافاصله باردار شده بود!
رفتار مینهو باهاش متعادل نبود...گه گاهی باهاش خوب رفتار میکرد و گه گاهی حتی تا مرز کتک زدن سورا پیش میرفت!
اما یک چیز در این میون ثابت بود...و اون هم تنفر بیش از اندازه ی سورا به اون مرد بود که روز به روز بیشتر وجودش رو در بر میگرفت!
هر ثانیه که براش توی اون خونه میگذشت تفاوتی با جهنم نداشت...سورا حتی نمیتونست به پدر و مادر خودش پناه ببره و از اونها طلب کمک بکنه.
حدودا یک ماه پیش پدر مینهو فوت شده بود، و این مسئله باعث شده بود که دست و بال مینهو بیش از پیش برای انجام دادن هر کاری با سورا باز بشه!
اون دختر بیچاره حتی دیگه نمیتونست توی چشم های صمیمی ترین دوستش، یعنی مینهی نگاه کنه...مینهی هر چند روز یک بار به اونجا می اومد و سعی میکرد که با سورا حرف بزنه و بهش کمک کنه، اما سورا روز به روز بیشتر از اون دختر فاصله می‌گرفت و باهاش سرد تر میشد.
این رفتار دست خودش نبود... با هر بار دیدن مینهی این موضوع که برادر این دختر، مسبب تمامی غم ها و سختی هاشه، براش یادآوری میشد.
میدونست که مینهی مقصر نیست و خودش هم حتی یکی قربانی های عقاید مزخرف پدرش بوده... اما باز هم نمیتونست مثل گذشته ها باهاش ارتباط بگیره و ابراز صمیمیت کنه!
هر روز برای سورا سخت تر از دیروز میگذشت...تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که تا نهایت توانش از مینهو دوری کنه و خودش رو با کار های مختلف مشغول کنه.
تنها کسایی که توی اون جهنم، به سورا دلگرمی میدادند و باعث میشدند که گه گاهی لبخند روی لبهاش خودنمایی کنه، خدمت گزار های خونه بودند و البته گربه کوچکی که اکثر اوقات سورا رو از تنهایی نجات میداد.
همچنین ، تنها و تنها انگیزه ای که باعث میشد سورا دست به خودکشی نزنه و بخواد هنوز هم به زندگی ادامه بده، مینگی بود...
اون هر چند شب یک بار، یواشکی از خونه بیرون میرفت و مینگی رو میدید...باهم دیگه صحبت میکردند و سعی میکردند تا از اون مدت کوتاه کنار هم بودنشون، نهایت استفاده رو ببرند.
هر دو مجبور بودند با این وضعیت بسازنند...نباید اعتراض میکردند و برای حق عشقشون میجنگیدند...
هر دو میدونستند که جز پنهانی دیدن همدیگه، اون هم در طول عمق شب، راه دیگه ای برای باهم بودنشون وجود نداشت...یا باید همین دیدار های کوتاه رو انتخاب میکردند و یا برای همیشه دور همدیگه رو خط میکشیدند!
سخت بود و دردناک...اما چاره چه بود؟
چی کار میتونستند بکنند؟
چه کاری از دستشون بر می اومد؟
جواب تمامی این سوال ها یک «هیچ» دردناک بیشتر نبود!
همون طور که سرش داخل کتاب بود، متوجه ی باز شدن در و حضور مینهو توی اتاق شد. اما بی اهمیت به اون مرد، سرش رو بالا نیاورد و به خوندن ادامه داد.
مرد پرسید:
_حالت خوبه؟
اما سورا جوابی نداد. حتی سرش رو بالا نگرفت تا به مینهو نگاه کوتاهی بندازه...همین که مجبور بود بچه ی اون مرد رو نُه ماه داخل رحمش بزرگ کنه به اندازه ی کافی براش آزار دهنده و سخت بود، و حالا این روز ها حضور بیش از پیش مینهو کنارش این موضوع رو سخت تر میکرد.
تنفر از مینهو با اون دختر کاری بود که حتی به بچه ی خودش، که مادرش محسوب میشد هم حسی نداشته باشه!
مرد اخم کرد و با صدای بلند تری گفت:
_صدام رو نمیشنوی؟!!
پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت:
_لطفا از اتاق برو بیرون....
_برم بیرون؟!
پوزخندی زد و عصبی خندید. همچنان به سورا که با نهایت ارامش روی تخت نشسته بود و کوچکترین اهمیتی به مرد رو به روش نمیداد خیره شده بود. در نهایت گفت:
_توی خونه ی من نشستی و حالا به من میگی که از اتاقت برم بیرون؟!
سورا کتابش رو محکم بست و با صدایی قاطع گفت:
_این خواست خود من نبوده که اینجا باشم جونگ مینهو!
حالت تهوع دوباره به سراغش اومده بود اما براش اهمیتی نداشت و بهش توجهی میکرد. دلش میخواست فقط از فضای اونجا دور باشه و چشمش به مینهو نیوفته!
بلند شد و خواست بی توجه به اون مرد از اتاق خارج بشه که مچ دستش توسط انگشت های مینهو گرفتار شد.
دندون هاش رو از شدت حرص روی هم فشرد و چند بار دستش رو کشید و تلاش کرد تا از اون مرد دور بشه اما کاملا بی فایده بود.
در یک آن، مینهو اون دختر رو به طرف خودش کشید و کشیده ی محکمی داخل گوشش خوابوند!
سیلی انقدر محکم بود که باعث شد سورا روی زمین بیوفته و از شدت درد حتی نتونه یک کلمه به زبون بیاره...
مینهو داد زد:
_تو چه مرگته که نمیتونی مثل ادم کنار من زندگی کنی؟! سه ماه گذشته!!!
این بار این تنها اشک بود که روی صورت سورا خود نمایی میکرد...با تمام وجودش گریه میکرد و هق هق میزد. میون گریه های بلندش بریده بریده گفت:
_ولم کن...ولم کن...
مینهو پوزخندی زد و گفت:
_فکر میکنی با لج کردن هات چیزی درست میشه؟! نه...تو فقط اوضاع رو به حال خودت سخت تر میکنی بیچاره!!!
سپس سکوت کرد و چیزی نگفت...این تنها صدای هق هق های سورا بود که شنیده میشد و توی فضای بینشون حکم فرما بود...
مینهو پس از چند دقیقه که اروم تر شده بود دستش رو به نشونه ی کمک به سمت اون دختر دراز کرد و گفت:
_سورا...من دوستت دارم...فقط نیازه که قبولش کنی و بخوای که کنارم بمونی...قول میدم که...
_خفه شو!!! دهنت رو ببند!!!
سورا با چشم های سرخ شده از اشک که حالا به وضوح رنگ خشم درش خودنمایی میکرد داد زد:
_چطوری میتونی با این کار هات ادعای دوست داشتن بکنی؟!!!
پوزخندی زد و ادامه داد :
_عشق؟!!! تو مایه ننگ و عار کلمه ی عشقی جونگ مینهو!!! ازت بدم میاد!!! از بچه ای که داخل شکممه و از جنس توعه بدم میاد!!! از خودم بدم میاد که مجبور شدم اجازه بدم ادم عوضی ای مثل تو بدنم رو لمس کنه!!! از تو و خانوادت...از هر کس و چیزی که به تو مربوط باشه بدم میاد!!!!
با تک تک جملاتی که از دهنش خارج میشد اثر خشم بیشتر و بیشتر داخل چهره ی مینهو نمایان میشد...در نهایت دستش رو عقب کشید و بدون هیچ حرف دیگری با قدم های سنگین و مملو از خشمش از اون دختر دور شد.
سورا چشمهاش رو محکم بست و با شدت بیشتر غم تلنبار شده ی داخل قلبش رو بیرون ریخت...صورتش هنوز هم در اثر اون سیلی میسوخت و یقین داشت که قطعا جاش کبود شده، ولی براش از کوچکترین اهمیتی برخوردار نبود.
چرا که اون درد، در مقابل دردی که داخل قلبش در حال جوشش بود، رسما هیچ و پوچ محسوب میشد!
____________
" زمان حال "

با شتاب وارد کافه شد و در رو پشت سرش بست. چشمش رو داخل کافه چرخوند اما نتونست سان رو ببینه.
مستقیم از مدرسه به اون کافه اومده بود و هنوز لباس فرم به تن داشت و کیف پر از کتابش روی دوشش قرار داشت، و این موضوع باعث میشد تا توجه ادم های توی کافه بهش جلب بشه.
کیفش رو روی یکی از صندلی های خالی اونجا گذاشت...مدام با استرس با خودش فکر میکرد که نکنه دیر کرده و سان رفته خونه؟ اما ساعت روی دیوار کافه ، چیز دیگری بهش میگفت!
به طرف یکی از گارسون ها که در حال تمیز کردن میز بود رفت  و اروم روی شونه اش زد. مرد برگشت با حالت چهره ای سوالی، به وویونگ چشم دوخت. پسر با صدای ارومی پرسید:
_ب...ببخشید...میدونید چوی سان کجاست؟
_چوی سان؟ چیکارش داری؟
وویونگ خواست چیزی بگه اما همون لحظه صدای سان از پشت سرش به گوش رسید:
_با چوی سان کار داشتی فسقلی ؟
وویونگ برگشت و با سان که با لبخند به طرفش می اومد رو به رو شد. گارسون ابرویی بالا انداخت و از سان پرسید:
_میشناسیش؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد و روی شونه ی وویونگ زد:
_دوستمه!
پسر ابرویی بالا انداخت و دوباره به کارش مشغول شد.
سان رو به وویونگ گفت:
_خب...بشینیم؟
وویونگ به اون میزی که کیفش رو روی یکی از صندلی های دورش گذاشته بود اشاره کرد...هر دو به طرف میز حرکت کردند و رو به روی هم نشستند.
وویونگ پرسید:
_خب هیونگ؟ چه موضوعی رو میخواستی بهم بگی؟
_حالت خوبه؟
پسر که از این سوال بی ربط سان کمی متعجب شده بود سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_ممنونم هیونگ...شما خوبید؟
_منم خوبم!
سپس برای چند لحظه سکوت بینشون حکم فرما شد...وویونگ کمی سرش رو خم کرد و پرسید:
_هیونگ؟ نمیخواید صحبت کنید؟
_راستش...یکم سخته راجبش صحبت کردن...
_سخته؟ چی شده هیونگ؟
_من...خب...چطور بگم...
_هیونگ دارید نگرانم میکنید...مشکلی پیش اومده؟
سان نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای چشمهاش رو بست و سپس طوری شروع کرد به تند تند صحبت کردن که وویونگ تا به اون روز نظیرش رو هیچ جا ندیده بود! :
_ببین وویونگ! یه موضوعی پیش اومده که میخوام باهات در میونش بذارم و تو باید راهنماییم کنی و سعی کنی بهم کمک کنی! متوجه هستی این موضوع خیلی خیلی مهمه و حکم مرگ و زندگی رو برای من داره! پس باید از دید خودت بهم کمک کنی تا من بتونم توی این بازی ببرم! و دوباره میخوام یاداوری کنم که  خیلی خیلی مهمه وویونگ... مفهومه؟!
وویونگ چند بار پشت سر هم پلک زد و سپس با خنده ریزی گفت:
_هیونگ...فکر کنم توی زندگی قبلیتون رپر یکی از گروه های موسیقی کیپاپ بودید...
_وویونگ! کمکم میکنی؟!
_اره اره چرا که نه...چیکار باید برات انجام بدم هیونگ؟
سان، شروع به کندن پوست لبش کرد. ضربان قلبش بالا رفته بود و نمیدونست که چطوری موضوع رو بیان کنه. در نهایت پس از چند لحظه مکث چشمهاش رو بست و یک باره کل جمله اش رو به زبون اورد:
_من از یه دختر خوشم اومده وویونگ!
همین یک جمله ی سان برای خالی شدن قلبش و محو شدن لبخند از روی صورتش کافی بود..!
همیشه سعی میکرد خودش رو اماده قبول کردن این موضوع بکنه... میدونست که به احتمال خیلی زیاد سان هم مثل باقی پسر ها یک گرایش عادی داره و از پسر ها خوشش نمیاد...
میدونست که یک روز تمامی احساساتش خرد میشه و حقیقت بی رحمانه به سرش کوبیده میشه...
اما انتظارش رو نداشت که اون روز انقدر نزدیک باشه و سان داخل چشمهاش نگاه کنه و ندونسته، تمامی کاخ های ساخته شده از امید و رویا های وویونگ رو خرد کنه!
اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد از لرزش فکش جلوگیری کنه.
به خودش تشر زد:

بس کن لعنتی!

تو واقعا از سان انتظار داشتی؟!

انتظار داشتی که یک روز طوری تورو دوست داشته باشه که تو دوستش داری؟!

تمومش کن!

اصلا چرا تو باید همچین احساسی به اون پیدا میکردی؟!

بغض شکل گرفته داخل گلوش در استانه ی شکسته شدن بود، اما وویونگ سریعا، تا قبل از اینکه توجه سان رو به خودش جلب کنه ، اون رو قورت داد و لبخند زد...لبخندی که از خرابه های کاخ های رویا هاش منشا میگرفت.
گفت:
_هیونگ! چقدر خوب! خیلی برات خوشحالم! چطور میتونم کمکت بکنم؟
_موضوع اینجاست که من و اون حدودا چند ماهه که دوستیم و... میترسم با ابراز حسم بهش باعث بشم ازم متنفر بشه...حالا از تو کمک میخوام! بگو بهش بگم یا نگم؟!
وویونگ دوباره لبخندی زد و گفت:
_صد درصد بهش بگو هیونگ...
_اما اگه ازم متنفر بشه چی؟ اگه دیگه نتونم حتی به عنوان دوست کنار خودم داشته باشمش چی؟
_بهش بگو هیونگ...نذار حست داخل وجودت بمیره...با نگفتن حست ، براش قبر نَکَن...
_چطوری بهش بگم؟
وویونگ شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
_هر طور که اون دوست داره...با شناختی که ازش داری بفهم که...
_تو چطور دوست داری؟!
سان این سوال رو بسیار ناگهانی و خیلی جدی پرسید که باعث شد وویونگ حیرت زده بهش خیره بشه. سان که متوجه جو سنگین و بد بینشون شد حرفش رو اصلاح کرد و گفت:
_منظورم اینه که...تو سلیقه ات توی همه چی خوبه فسقلی! تو چطور دوست داری یک نفر بهت اعتراف کنه؟! دلم میخواد از روی سلیقه ی تو برای اون دختر پیش برم!
_ولی هیونگ...
_بگو دیگه!
کمی مکث کرد و سپس با لبخند کمرنگی گفت:
_من روش خاصی رو مد نظرم ندارم...
_بیخیال! مگه میشه؟!
_هیونگ...حالا حالا ها قرار نیست کسی توی زندگیم باشه که من به این موضوعات فکر کنم.
_از کجا میدونی؟
وویونگ با این حرف سان ناخداگاه عصبی شد اما سعی کرد پنهانش کنه...حتی خودش هم دلیل عصبانیتش رو هم نمیدونست!
در نهایت کمی اخم کرد و گفت:
_چونکه...بیخیال هیونگ...
با این حرفش، گویی تمامی ذوق و شوق سان خرد شد...وویونگ سریع بلند شد و گفت:
_ببخشید هیونگ... باید برم دستشویی...
بدون هیچ حرفی سریع به طرف سرویس بهداشتی کافه قدم برداشت و وارد یکی از اتاقک ها شد و درش رو قفل کرد.
به در تکیه داد و به بغض شیشه ایش اجازه ی شکسته شدن داد...اشکهاش بی اختیار روی گونه هاش میچکیدند و صورتش رو خیس میکردند...
نباید درست تر صحبت میکرد؟!
سان از اون مشورت خواسته بود و اون در نهایت با عصبانیتی که هیچ دلیل خاصی نداشت جوابش رو داده بود...چرا؟
احساسات مختلف و غریبه ای از هر طرف در حال دریدن وجودش بودند...اونها درست مثل گرگ وحشی ای بودند که بدن ضعیفش رو بی رحمانه پاره پاره میکردند و اون هیچکاری از دستش برای دفاع بر نمی اومد!
بی وقفه به خودش لعنت می فرستاد و مدام با خودش می‌گفت که «چرا ؟! »
چرا اون باید توی این سن همچین احساسی پیدا میکرد؟!
اون هم به یک پسر که سه سال از خودش بزرگ تر بود!!!
اشک هاش رو سریع پاک کرد و نفس عمیقی کشید. با خودش گفت:

خودت رو جمع و جور کن وویونگ!!

تو خودت رو باید برای همچین چیزی آماده میکردی!!

حالا هم نباید ذهنت رو درگیرش کنی!!

این ها فقط یک سری احساسات مزخرف و زودگذر هستند!!

حالا هم برو بیرون و فقط سعی کن که بپچونیش و بری بیرون!!

از اتاقک دستشویی بیرون اومد و به سمت روشویی رفت. صورتش رو اب زد و سعی کرد تا هیچ اثری از گریه روی صورتش باقی نذاره...
پس از چند ثانیه بیرون و به طرف میزشون رفت. سان با نگرانی بلند شد و پرسید:
_حالت خوبه؟! چیزی شده؟
_ببخشید هیونگ...من یکم حالم خوب نیست...فکر کنم امروز غذای مدرسه یکم به معده ام نساخته...بهتره که برم...
_میخوای همراهت بیام؟
وویونگ کمی اخم کرد و جواب داد:
_نه...خودم میرم نیازی نیست...
سپس کیفش رو برداشت و بدون هیچ حرف دیگه ای از کافه خارج شد.
سان زیر لب لعنتی فرستاد و گوشیش رو از داخل جیب شلوارش در اورد. شماره ی مورد نظرش رو گرفت و تماس رو برقرار کرد. پس از چند ثانیه بوق خوردن صدای دختر داخل گوش هاش پیچید:
_الو؟ چی شد؟ خوب پیش رفت؟!
_گند زدم...من گند زدم هانا!
____________
بله بله...اره خلاصه...
مشتاق میشم نظراتتون رو بشنوم!

Continue Reading

You'll Also Like

959K 21.8K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
86.6K 1.5K 23
If you have read 'leah Williamson love story' this is an alternative version of the story with 'Riley Cooper' being a footballer. Some explicit chapt...
1.3M 58.7K 105
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
219K 4.6K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...