وقتی رسیدی که شکسته بودم

Por wangyibooxiao

24.6K 5K 5.4K

اون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر ش... Más

اون مرد واقعا پدرمه؟
از هر بوسه ای متنفر شد
لطفا نجاتم بده جان
کاش چشم‌هام باز نشن
فقط یک نشونه میخوام
نرو
همه چی اینجا قشنگه
تو خورشیدی
تمام حرف‌هایی که نزدم
شاهزاده سوار بر اسب
باید پاک بمونی
چیدن ستاره از چشم‌های ییبو
تلخ‌ترین درخواست ییبو
تو خدای دنیای منی
ترس ها و وحشت ها
صدای قلب جان
ییشوان
جان مال منه
افسر وانگ
بستنی
تو گاگای منی؟
تو پسر خوبی هستی
نمیذارم چیزی جدامون کنه
مرد شکلاتی
قربانی هجده ساله
فندق کوچولو
دکتر اخمو
قول میدم دیگه تکرار نشه
نگهبان شماره دو
صدای آشنا
قهرِ جان
مروارید در آغوش صدف
دلخوشی کوچک
شروع سفر
بوسه پیشونی
منتظر آمدنت هستیم
هراس عمیق
باهام حرف بزن
از خودم بدم میاد
همه رنگ‌ها برام قرمزه
مراقبتم
سرماخوردگی
شمع
دروغ؟
پیتایا
زخم شانه
موتورسواری
اولین مرگ یک دلخوشی
شاید رفتن
قول میدم
شال‌گردن
کفشدوزک
گرم کردن شیر
حقیقت تلخ
معامله
قشنگ‌ترین اتفاق دنیا
اولین روز کار
لبخند زشت
کنار تو قلبم بهتر میزنه
گلِ شازده کوچولو
آغاز جدایی
پسر کوچولوی من رو پیدا کن
چنگ

۱۱۳ روز

224 65 19
Por wangyibooxiao

بخش چهل و هفتم: 113 روز

*******************

ییبو متوجه بی‌حوصله بودن ییشوان شده بود. مرد به گوشه‌ای خیره شده بود. ییبو دوست داشت مرد باهاش صحبت کنه، اینطوری می‌تونست متوجه بشه از دستش ناراحت نیست. وقتی دید ییشوان تلاشی نمیکنه، خودش پیش‌قدم شد: 

ییشوان‌گا!

ییشوان به پسر نگاه کرد. تازه یادش اومد که برای پسر شام درست نکرده؛ برای همین بلند شد تا به سمت آشپزخونه بره. ییبو متوجه هدف ییشوان شد؛ برای همین گفت: 

میشه به جان زنگ بزنی؟ 

ییشوان با تعجب گفت: 

میخوام برات شام درست کنم. 

ییبو در حالی که به سمت کیفش می‌رفت، گفت: 

جان منتظرمه. میخوام باهاش شام بخورم. 

ییشوان سری تکون داد و گفت:

خودم می‌رسونمت. 

ییبو دیگه چیزی نگفت. فقط دلش می‌خواست زودتر خودش رو به خونه جان برسونه. 

وقتی سوار ماشین شدن، ییبو طبق عادت کمربندش رو بست. نگاهی به ییشوان انداخت که کم‌حرف‌تر شده بود: 

خوبی ییشوان‌گا؟ 

ییشوان به سختی لبخندی زد و گفت:

خوبم، نگران نباش. 

این جمله حال ییبو رو خوب نمیکرد. می‌تونست متوجه بشه حال مرد مثل قبل نیست و خودش رو مقصر می‌دونست. 

یعنی کار اشتباهی کرده بود که به ییشوان همه چیز رو گفته بود؟ 

خودش هم نمی‌دونست. مطمئن بود اگه از این اتفاق‌ها چیزی به زبون نمی‌آورد، قلبش می‌ایستاد؛ اما حالا با دیدن حال مرد فکر میکرد اشتباه کرده. 

وقتی ماشین ایستاد، ییبو نگاه آخرش رو به ییشوان انداخت. این بار مرد لبخند عمیق‌تری زد و گفت: 

مراقب خودت و جان باش. 

ییبو سری تکون داد و بعد از برداشتن کیفش از ماشین پیاده شد. وقتی به خونه رسید، زنگ در رو فشرد. درب توی سریع‌ترین زمان ممکن باز شد، انگار که کسی منتظر بود. 

جان از خیلی وقت بود منتظر ییبو بود. حتی نمی‌دونست ییبو میاد یا نه؛ اما با این حال غذایی که پسر درخواست داشت رو آماده کرده بود. 

نگاهی به ساعت انداخت، هشت شب بود. یعنی واقعاً ییبو قصد اومدن نداشت؟ با شنیدن صدای دَر سریع از جاش بلند شد. دَر رو باز کرد و با دیدن ییبو، لبخند درخشانی زد. پس بالاخره پسر اومده بود. کنار رفت تا ییبو وارد خونه بشه:

اومدی!

ییبو روی زمین نشست. در حالی که بند کفش‌هاشو باز میکرد، گفت: 

گفته بودم میام و خیلی گرسنمه. 

جان لبخندی زد و گفت: 

تا تو لباس‌هاتو عوض کنی، من میز رو می‌چینم. 

ییبو چیزی نگفت. بعد از در آوردن کفش‌هاش به سمت سرویس بهداشتی رفت. دست و صورتش رو شست و بدون اینکه لباس‌هاش رو عوض کنه به سمت آشپزخونه رفت. 

پشت میز نشست. یاد اولین روزی که اینجا اومده بود، افتاد. توی فکر فرو رفت. جان به خوبی متوجه این موضوع شده بود. روبه‌روی پسر نشست و گفت: 

به چی فکر میکنی؟ 

ییبو لبخندی روی لب‌هاش نشست و بدون اینکه به جان نگاه کنه، شروع به حرف زدن کرد: 

اون موقع‌ها خیلی حالم بد بود. فکر میکردم همه زندگی‌ها اینطوریه، وقتی تو اومدی فهمیدم من هنوز خیلی از چیزهارو نمیدونم. خیلی از زیبایی‌هارو بهم نشون ندادن. نمی‌خواستن اون‌هارو من ببینم. 

به اینجای حرف که رسید، خنده عصبی کرد و بعد از نگاه کردن به چشم‌های جان گفت: 

میدونی هنوزم دلیلش رو نمیدونم. مگه آدم‌های گناهکار نباید تقاص بدن؟ میشه بگی گناه من چی بود؟ جان من واقعاً یادم نمیاد به کسی آسیب رسونده باشم. من اصلاً کسی رو ندیده بودم که بخوام اذیتش کنم. 

ییبو باید به خودش مسلط میشد. جان تمام مدت سکوت کرده بود. می‌خواست پسر خودش صحبت کنه. 

ییبو نفس عمیقی کشید و شروع به کشیدن سوپ کرد؛ اما اول کاسه جان رو پر کرد. همیشه جان براش این کار رو انجام میداد؛ اما این بار دلش می‌خواست خودش این کار رو انجام بده. 

جان لبخندی به حرکت ییبو زد. هر چند میل چندانی نداشت؛ اما وقتی ییبو ظرفش رو پر میکرد، تا آخرین ذره‌ش رو می‌خورد. 

ییبو کمی از سوپش رو مزه مزه کرد. هنوزم مثل روز اول بود... اون طعم غذا هیچوقت از یادش نمی‌رفت. بعد از شکلات، دومین چیز خوشمزه‌ای بود که تونسته بود بخوره؛ برای همین مطمئن بود تا ابد هم فراموشش نمیکنه. بعضی چیزها به هیچ عنوان فراموش نمیشدن. 

قبل از اینکه جان ازش چیزی بپرسه، ییبو گفت: 

خوشمزه‌ست جان. 

جان چیزی نگفت. سوپ اون هم خیلی خوشمزه بود؛ چون توسط ییبو ریخته شده بود. ییبو دوباره دو کاسه خورده بود. بعد از مدت‌ها میل زیادی به غذا خوردن داشت و همین برای جان خوشحال‌کننده بود. 

بعد از تموم کردن غذا، ییبو مسئولیت شستن ظرف‌هارو برعهده گرفت. اون به مرور یاد گرفته بود باید همکاری داشته باشه. اگه جان کاری مثل آشپزی رو انجام میداد اون هم ظرف می‌شست تا مرد بیش از اندازه خسته نشه. 

جان از این تصمیم استقبال کرده بود. اینطوری ییبو احساس مفید بودن داشت و حتی به باور این موضوع می‌رسید که اینجا خونه اون هم هست. 

جان تا شستن ظرف‌ها تصمیم گرفت کمی کار کنه. این روزها حوصله زیادی نداشت و کارهاش عقب افتاده بودن. حالا که ییبو باهاش صحبت کرده بود و فهمیده بود هنوز هم احساسات گذشته‌ش رو یادشه، حالش بهتر شده بود و با انرژی بیشتری می‌تونست کار کنه. 

*******************

ییبو وقتی شستن ظرف‌هارو تموم کرد، به سمت نارنگی و کوکو به راه افتاد. خوشحال بود که بالاخره اون‌ها اومده بودن پیشش. 

کوکو رو نوازش کرد و با توپی که داشت مشغول بازی با سگ شد. وقتی ذوق سگ رو دید، ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هاش نشست. در نظر ییبو سگ‌ زیباترین حیوون بود. 

هرچند به همه حیوون‌ها علاقه داشت؛ اما جایگاه سگ براش متفاوت بود؛ شاید هم کوکو براش ارزش دیگه‌ای داشت. 

بعد از بازی کردن با کوکو، به سراغ نارنگی رفت. باید محبت رو بین هر دو تقسیم میکرد. گربه رو به آغوش کشید و بدن نرمش رو به صورتش تکیه داد. احساس خوبی به گربه داشت. 

بعد از مدتی گربه رو هم روی زمین گذاشت. نگاهی به اتاق جان انداخت. در نیمه‌باز بود و می‌تونست بفهمه کار داره؛ برای همین نباید مزاحمش میشد. 

به سمت اتاق خودش حرکت کرد و روی صندلیش نشست. دفتر مخصوصش رو باز کرد. باید بیشتر تمرین میکرد. اون دلش موفقیت می‌خواست. اون می‌خواست کاری کنه تا جان با هر بار دیدنش بهش افتخار کنه. هر چند اینطوری خودش احساس مفید بودن میکرد. 

چند روزی بود به یک سری از مسائل فکر میکرد. این روزها بیشتر از هر وقتی به گذشته فکر میکرد. هر روز نگاهش به تقویمی که جان براش درست کرده بود، می‌افتاد. تا هجده سالگیش چقدر زمان باقی مونده بود؟ 

چند تا ماه دیگه باید می‌گذشت تا هجده سالش بشه؟ 

باید از چند فصل عبور میکرد تا به هجده سالگی برسه؟

ییشینگ همیشه بهش میگفت هجده سالگی سن خیلی خاصیه. حتی بهش گفته بود توی این سن مشروب خوردن رو با خودش شروع میکنه. 

جان و ییشوان هر بار ییشینگ رو به خاطر این موضوع دعوا میکردن؛ اما مرد همچنان راه خودش رو ادامه میداد. 

ییبو هر بار کل‌کل بین سه مرد رو می‌دید، لبخندی میزد. اون خیلی خوشبخت بود که اون سه مرد رو توی زندگیش داشت. 

هرچند از تاثیر جکسون توی زندگیش نمی‌تونست رد بشه. مرد چیزهای زیادی رو بهش یاد داده بود. در واقع محو شدن بعضی از ترس‌هاش به خاطر حضور جکسون بود. 

اون بهش یاد میداد چطور بدن قوی داشته باشه و چطور از خودش در برابر دیگران محافظت کنه. 

ییبو مطمئن نبود که بتونه خواسته‌های مرد رو برآورده کنه؛ اما با این حال تمام تلاشش رو میکرد. 

دستی به تقویمش کشید. تا هجده سالگیش فقط 113 روز مونده بود. یعنی بعدش به خونه‌ای که پدرش وعده داده بود، برمی‌گشت؟ 

جان، جکسون، ییشوان و ییشینگ بهش گفته بودن هیچوقت قرار نیست از پیششون بره؛ اما ییبو باور نداشت. اون‌ها نمی‌دونستن ییبو تو چه شرایطی زندگی میکرده. 

ییبو هیچوقت نتونسته بود تمام مشکلاتش رو به اون‌ها بگه؛ چون دلش نمی‌خواست بیشتر از این قلبش رو غصه‌دار کنه؛ اما باتوجه‌به شناختی که از اون افراد داشت، ییبو می‌دونست درست بعد از 113 روز چشم‌هاشو می‌بنده و وقتی باز میکنه میبینه تو یک مکان جدیده... 

مکانی که نه از جان، نه از ییشوان، نه از جکسون و نه از ییشینگ خبر نبود. 

این غمگین‌ترین فصل دفترش بود؛ اما با این حال چرا اشک نمی‌ریخت؟ 

چرا مثل قدیم‌ها با یادآوری این دوران بدنش به لرزه نمی‌افتاد؟ 

جز این بود که داشت خودش رو آماده میکرد؟ 

یا شاید هم از ترسیدن خسته شده بود. 

دستی به تقویمش کشید... باید توی 113 روز چیکار میکرد؟ 

باید چه خاطرات خوبی از خودش به جای میذاشت؟ 

دوست نداشت کسی از دستش ناراحت باشه. اون احساس میکرد بارها قلب جان رو شکونده، شاید باید با جان رفتار بهتری میداشت. اونکه هیچ تقصیری نداشت... 

با اینکه هنوز دفترش تموم نشده بود؛ دفتر جدیدی برداشت. بهش نیاز داشت. انگار که می‌خواست فصل جدیدی برای زندگیش رقم بزنه. حتی خودکارش رو هم نو کرد. دلش می‌خواست همه چیز بوی نو بودن بده... 

ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هاش نشست. کمی توی نوشتن کُند بود؛ اما دیر یا زود تمومش میکرد. خودکار رو محکم روی کاغذ فشار داد و نوشت: 

کارهایی که در 113 روز باید انجام بدم! 

*******************

وقتی ییبو از ماشین پیاده شد، ییشوان سرش رو روی فرمون گذاشت. مغزش داشت سوت می‌کشید و احساس میکرد یک وزنه چند صد تنی روی قلبش سنگینی میکنه. 

هنوز حرف‌های ییبو رو تحلیل نکرده بود که زخم شونه پسر رو دید. این دیگه براش زیادی سنگین بود. 

همونطور که سرش روی فرمون بود، دستش رو روی قلبش گذاشت. تا حالا این درد رو احساس نکرده بود. می‌دونست ممکنه یه اتفاقی براش بیفته؛ چون این درد طبیعی نبود. خودش پزشک بود و به خوبی متوجه این موضوع میشد. 

با این حال سرش رو از روی فرمون برداشت. تلفن همراهش رو به دست گرفت. قبل از اینکه دیر میشد، باید با کسی تماس میگرفت و بهش میگفت چه چیزی دیده. حتی توان و حوصله حرف زدن نداشت؛ برای همین وارد پیام‌ها شد و نوشت: 

باید ببینمت، هر چه زودتر بهتر!

و بعد پیام رو برای وانگ جکسون فرستاد. مطمئن بود اون مرد میتونه کمک کنه. با دیدن اون زخم حتی اعتماد کردن دیگه براش سخت شده بود. الان به تنها افرادی که اعتماد داشت جان و جکسون بودن. 

اعتمادش رو نسبت به همه از دست داده بود. اون باید هر چه سریع‌تر چیزی که دیده بود رو با جکسون در میون میذاشت؛ شاید اینطوری میشد از ییبو محافظت کرد... محافظت از ییبو تنها هدفی بود که ییشوان توی سرش داشت. 

*******************

Sun Flower 🌻💫

Telegram: sunflower_fiction

Seguir leyendo

También te gustarán

1.1M 19.3K 44
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
42K 2.1K 49
[CURRENTLY EDITING,SO REREADERS SOME CHAPTERS MIGHT BE CHANGED] [SLOW EDITING] At the age of 17 Jimin met with an accident.Due to his spinal cord inj...
432K 6.7K 80
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...