Go Master / KookV

By mahta_a_kh

8.1K 462 177

ژانر مافیایی با داستانی جذاب که نفس توی سینه حبس میکنه خلاصه جونگکوک طی یک اشتباه با کوچکترین پسر رئیس مافیا... More

part 1
part 2🔞
part 3
part 4
part 5
part 6
part 8
part 9
part 10

part 7

673 57 42
By mahta_a_kh

تاوان سنگینی برای عشق پرداخت نکرده بود که اینطور گستاخانه توقع محبت داشت

جای انگشتای بیرحم جونگکوک روی گلوی کبودش و یه زخم کهنه پیشونی با پایی که هنوز سنگینی گچ رو احساس میکرد، تنها تاوانی بود که برای نگه داشتن جونگکوک در کنار خودش پرداخت کرده

البته اگه زخم جدیدی که به واسطه مشت کوک روی لبش ایجاد شده رو فاکتور بگیریم

اما حتی اون زخم کوچیک و دردی که توی تمام فک و دهنش پیچیده بود، نمیتونست مانع از شکل گرفتن یه لبخند بزرگ روی لباش بشه

تهیونگ: شیرین بود

دستی به لبای خشک جونگکوک کشید و نگاه عمیقی که فقط میتونست متوجه اون باشه!

جونگکوک: گمشو

دست تهیونگ رو پس زد و به دنبالش، اون رو با خشونت از روی پای خودش هل داد تا دیگه با بدنش ارتباطی نداشته باشه

سپس با انزجار به لب خودش دست کشید تا اثر اجبار اون بوسه کثیف رو ازش پاک کنه

تهیونگ: یعنی انقدر برات نفرت انگیزم که نخوای بوسه ای ازم دریافت کنی؟

جونگکوک پوزخندی زد و از روی تخت به سمت صندلی حرکت کرد تا حداقل مجبور نباشه تا به صورت تهیونگ خیره بشه

جونگکوک: طوری رفتار نکن که انگار تا حالا از زبونم کلمه نفرت انگیز رو نشنیدی

تهیونگ: شنیدم اما باورش نکردم!

جونگکوک آهی کشید و در سکوت مرگ باری به کف زمین خیره شد و پای برهنه ای که در اثر رفت و آمد مکرر، با خراش های سطحی پر شده

تهیونگ: دلت برای کسی تنگ نشده؟ میتونم ترتیبی بدم تا با خانوادت...

جونگکوک قبل از اینکه تهیونگ موفق به اتمام جمله اش بشه، به سمت پنجره ای برگشت که از مدتها قبل توسط بادیگاردها مهر و موم شده بود

جونگکوک: نورِ خورشید

طوری با مظلومیت و به صورت غیرمستقیم درخواستش رو بیان کرد که استخوان های تهیونگ رو بلرزونه و قلبی که بی صدا روی زمین ریخت اما تهیونگ حتی توانی برای جمع کردن تیکه های قلبش از زیر پای جونگکوک نداشت

تهیونگ: نور خورشید؟!

چیزی که میشنید رو نمیتونست باور کنه

حتی نگاه پر حسرت جونگکوک زمانی که با بغض به سمت پنجره تاریک چرخیده بود رو مثل یه عذاب توی مغز و قلب خودش حک کرد تا در زمانی تنهایی برای تنبیه خودش از اون سلاح مرگبار استفاده کنه

میتونست موثر تر عمل کنه و حداقل دستی به شونه جونگکوک به نشان همدردی بکشه اما فقط در سکوت از کنارش گذشت و دری که با شتاب به هم بسته شد تا بار دیگه جونگکوک رو توی توهماتش تنها بذاره

لبخند تلخی روی لب هاش جا گرفت و به صورت رنگ پریده اش معنا داد

گردنش رو به سمت عقب روی لبه صندلی معلق نگه داشت و دستاش رو دو طرف بدنش آویزون کرد تا به نوعی خودش رو رها کنه

میتونست صدای ضعیف بارون رو از پشت پنجره تشخیص بده اما حتی این ارتباط کمرنگ با دنیای بیرون هم راضیش نمیکرد

اون به چیزی بیشتر از این صدای ضعیف برای سرپا موندن نیاز داشت

نمیدونست چند دقیقه در سکوت به سقف خیره شده و گوش هاش رو برای شنیدن این نم غمگین تیز کرده اما چرخیدن دوباره ی دستگیره در اون رو از دنیای تاریکش نجات داد و در عوض توی سیاهچال انداخت

چون عملا تحمل سکوت براش راحت تر از دوباره دیدن چهره منحوس تهیونگ بود

اما مثل همیشه لب هاش رو به هم دوخت و حتی به خودش زحمت نداد تا سرش رو بالا بیاره

تهیونگ: همگی مرخصید

رو به بادیگاردهایی غرید که طبق دستور پدرش در مقابل زندان جونگکوک صف کشیده بودند و باعث تعجبشون شد

تهیونگ: مگه با شما نیستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این بار صدای غرشش حتی بلند تر از قبل بود و باعث شد تا تمام بادیگاردها پس از مکالمه با رئیس گروه و اعلام موقعیت، محل رو ترک کنن

تهیونگ در رو به آرومی پشت سرش بست و عصایی که همیشه همراه داشت رو به دیوار تکیه داد

سپس لنگ لنگان خودش رو به جونگکوکی رسوند که هنوز توی توهمات تاریک خودش دست و پا میزنه

تهیونگ میتونست درد رو توی چهره درمونده ی جونگکوک بخونه و برای بار هزار بشکنه

در سکوتی که دلبخواه معبودش بود، به سمت جونگکوک حرکت کرد و پالتویی که برای به همراه آوردنش از اتاق خارج شده بود رو به دور کوک پیچید تا گرمش کنه

جونگکوک با تعجب دو لبه پالتو رو گرفت اما همچنان کلامی به زبون نیاورد و فقط به نیمرخی خیره شد که داره پالتو رو با آرامش از دستاش رد میکنه

موهای ماشین شده و نسبتا کچلش به شکل عجیبی به صورتش میومد اما باعث نمیشد که دیگه توی نگاه جونگکوک نفرت انگیز نباشه

تهیونگ پس از اتمام کارش، به سختی زیر پای جونگکوک روی یک پا زانو زد و تک لنگه کفشی که از زیر پالتوی خودش بیرون کشید

با درد به خراش های کوچیکی چشم دوخت که پای جونگکوک عزیزش رو تغییر داده بودن

نمیتونست جلوی میل خودش برای بوسیدن اون زخم ها رو بگیره اما به محض خم شدن بدنش روی پای کوک، اون به شدت تکون خورد و مانع شد

تهیونگ: لبای من مرهم نمیشن اما...

نمیتونست جمله بی معنیش رو کامل کنه پس فقط آهی کشید و سپس با لطافت، پای جونگکوک رو نوازش کرد و به داخل کفشی که روی زانوی خودش نگه داشته بود، فرو برد

زمانی که بالاخره از عملکرد خودش راضی شد، روی پاش ایستاد و همونطور که پالتو رو توی بدن جونگکوک صاف میکرد، لبخند غمگینی زد

تهیونگ: مگه دلتنگ خورشید نبودی؟

□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□

بارون با ریتم هماهنگ به چتری میکوبید که توسط تهیونگ بالای سر هر دو نفر نگه داشته شده

باغ بزرگ عمارت کیم رو از نظر میگذروند و بدون توجه به گچی که ممکن بود خیس و آزاردهنده بشه، با تهیونگ همراهی میکرد

قدم های آرومی برمیداشتن اما این برای جونگکوکی که بیست روزش رو توی حبس سپری کرده بود، مثل رویا میگذشت

میخواست چتر رو کنار بزنه و به خورشیدی که پشت ابرها مخفی شده بود سلام بگه اما نمیتونست از صدای بارونی چشم پوشی کنه که به سقف چتر میکوبید

درحالی که همچنان سکوت رو انتخاب کرده بود، با هیجان نامحسوسی به هر سمت از عمارت چشم میچرخوند

آبنمای کوچیکی که برای پرنده ها در گوشه باغ تعبیه شده بود، یه نمونه کوچیک از آبنمای بزرگی بود که وسط حوض ساخته شده

یه گلخونه بزرگ از راه دور توجه کوک رو به خودش جلب کرد

گلخونه ای که کاملا همرمندانه به شکل کلیسا ساخته بودن

با اینکه برای اولین بار قدم به این باغ گذاشته بود، به طرز عجیبی تمام محوطه به نظرش آشنا میومد

با تعجب به هر سمتی میچرخید و هیجانی که لحظه به لحظه بالاتر میرفت

میتونست صدای هیونگش رو به خاطر بیاره که درست قبل از غیب شدن و آخرین خرابکاریش، از عمارتی براش گفت که به زیبایی این باغ میدرخشید

دلش از تصور هیونگش بین دیوارهای سنگی این عمارت لرزید اما خودش رو قانع کرد که همچین چیزی امکان نداره

میتونست نگاه خیره تهیونگ رو احساس کنه اما ترجیح داد که همچنان نسبت بهش بی توجه بمونه

دستاش میلرزید و سرما به جنگ با بدن ضعیفش رفته بود

عدم تغزیه مناسب و کتک هایی که خورده بود، مقامتش رو در برابر بارون کم میکرد اما جونگکوک کسی نبود که بخواد به فرد دیگه ای تکیه کنه

تهیونگ میتونست بدنی که تقریبا به سمت جلو تلو تلو میخورد رو به راحتی با جونگکوک قوی و قدرتمند بیست روز قبل مقایسه کنه و نابود بشه!

میدونست مقصر این ماجرا هیچ کس به جز خودش نیست اما راهی دیگه ای به جز این برای نگه داشتن جونگکوک در کنار خودش نمیشناخت

تهیونگ طی یک تصمیم ناگهانی دستاش رو به دور شونه جونگکوک حلقه کرد و بدنش رو به سمت تن خودش کشید تا به اون تکیه بده

انتظار داشت تا جونگکوک مثل همیشه بهش حمله ور بشه و با فحش های رکیک قلبش رو به آتیش بکشه اما سکوت جونگکوک و بدنی که تا این حد مطیع شده، حالش رو خراب تر میکرد

تهیونگ: به خدمه دستور میدم تا برای نفوذ نور خورشید به داخل اتاقت، شیشه های دلگیر پنجره رو تعویض کنن

جونگکوک: سردمه

تهیونگ برای لحظه ای ایستاد و سپس با نگرانی به صورت رنگ پریده جونگکوک چشم دوخت که با بیحالی خودشو روی بدن تهیونگ رها کرده و توی اون لحظه بود که علت مطیع شدن ناگهانی جونگکوک رو فهمید

تهیونگ: کسی اینجا نیست؟؟؟؟؟؟

با صدای بلندی به سمت بادیگاردهایی فریاد کشید که اسلحه به دست تمام نقاط کور باغ رو تحت پوشش قرار داده بودن اما هیچ کس جرئت نداشت تا پستش رو ترک کنه

یکی از بادیگاردها فورا با رئیسش تماس گرفت و خدمه ای برای تهیونگ درخواست کرد

تهیونگ درحالی که هر لحظه بیشتر از قبل سنگینی بدن جونگکوک رو روی شونه اش احساس میکرد، به صورت مداوم اسمشو به زبون میاورد

تهیونگ: جونگکوکا؟؟؟ هی...هییییی...هییییییییی... جئون جوووونگکوووک؟؟؟؟؟

جونگکوک: چقدر سر و صدا میکنی

با ضعیف ترین صدای ممکن لب زد و به زور خودش رو به سمت آلاچیقی در وسط حیاط کشید

تهیونگ به سرعت پالتوی خودش رو درآورد و روی جونگکوک انداخت

اما حتی این کار هم ذره ای از لرزش بدن پسرک کم نکرد

تهیونگ درحالی که خودش رو کاملا درمونده احساس میکرد، در کنار کوک نشست و بدن بیحالش رو به سمت خودش کشید تا آغوش گرمش رو به اون هدیه بده

دقایقی توی همون حالت باقی موندن اما بارون به جای کم شدن، با سرعت بیشتری به سقف آلاچیق میکوبید و تهیونگ رو از تصمیم ناگهانیش برای آوردن کوک به باغ، پشیمون میکرد

تهیونگ: اگه بلایی سرت بیاد...اگه نتونم نجاتت بدم؟

پوزخندی روی لب های خشک و ترک خورده جونگکوک نشست
جونگکوک: نگرانمی؟

تهیونگ دست لرزونشو روی گونه یخ زده کوک کشید و سپس صورت اون رو به سمت خودش چرخوند تا میزان خشمشو به رخ بکشه

تهیونگ: این حالمو میبینی و باز بهم شک میکنی؟؟؟؟

خشونت ناگهانی تهیونگ حتی بیشتر از قبل جونگکوک رو به خنده انداخت

جونگکوک: چی باعث شد فکر کنی که ممکنه از یه سرماخوردگی بی ارزش بمیرم؟ وقتی که تا حد مرگ جلوی چشمای تو از پدرت کتک خوردم اما هنوز نفس میکشم؟

تهیونگ گلویی که با بغض پر شده بود رو به سر جونگکوک تکیه داد و اون رو محکم تر در آغوشش فشورد

تهیونگ: متاسفم

جونگکوک: اگه متاسفی، رهام کن

تهیونگ: نمیتونم

سپس با حرص و ولع بیشتری، حلقه ی دستاش رو دور بدن بیمار کوک تنگ تر کرد و عطر موهاش رو نفس کشید

صدای قدم های بلند خدمه از راه دور به گوش میرسید

فریادهای خشمگین تهیونگ رو میشنید اما نمیتونست به درستی چشماش رو باز نگه داره

زمین زیر پاش سست شد و دنیایی که دور سرش به طور دورانی میچرخید

آخرین صحنه ای که به یاد میاورد، صورت رنگ پریده تهیونگ بود که با چشمای پر شده و قلبی شکسته بالای سرش برای سوگواری ایستاده و دستاش رو بعنوان چتر روی صورتش نگه داشته

ادامه دارد...
رفقا اگه به ادامش علاقه ای ندارین،حداقل بهم بگید تا آپش رو متوقف کنم🙃بی تفاوتیتون خیلی دردناکه

Continue Reading

You'll Also Like

1.3M 25.7K 51
and all at once, you are the one I have been waiting for theodore nott x fem oc social media x real life lowercase intended started: 3.25.23 finished...
157K 5.6K 42
❝ if I knew that i'd end up with you then I would've been pretended we were together. ❞ She stares at me, all the air in my lungs stuck in my throat...
207K 4.3K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
225K 7.7K 98
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...