My oxygen

By im_little_kitty

478 35 12

"وقتی دلیلی برای عشق وجود داشته باشه، زمانی که دلیلمون از بین بره، عشق هم عوض میشه. هیونگ... من بدون دلیل دوس... More

season 1〰️episode 1
episode 2
episode 3
episode 4
episode 5
episode 7
episode 8

episode 6

46 5 4
By im_little_kitty

کل راه رو توی جاده خوراکی خوردن، بلند بلند آهنگ خوندن و فارغ از دنیا سعی کردن توی اون لحظه شاد باشن. البته باید پشت دست جیمین رو میبوسیدن چون اون باعث شاد بودن جو داخل ماشین بود.

بعد تقریبا دو ساعت رانندگی از جاده های پر ترافیک رد شدند و توی مسیر جاده های جنگلی که با رسیدن کریسمس دونه های برف جای برگ هارو گرفته، در حرکت بودند.

جیمین و جونگکوک، هر دو خوابشون گرفته بود، ولی بخاطر هیجان و اضطرابی که داشتن راحت نبودن جلوی یونگی بخوابن.

بلخره سرعت ماشین کمتر شد و وارد یک جاده فرعی پر از شاخه های درهم درهم شدند که به مکانی پر از کلبه های چوبی میرسید. از دور کلبه ها بهم نزدیک بود اما هرچی به اونا نزدیک تر میشدن فاصله ی کلبه ها باهم بیشتر می‌شد. بین هر کلبه فاصله‌ بود که با درخت ها و شاخه های توهم رفتشون پر شده بود. بعضی هاش رو آدم های دیگه ای مثل یونگی اجاره کرده بودن.

وقتی به کلبه رسیدند هر دو پسر چشماشون ستاره شده بود. انگار که اولین بار بود جایی به این خفنی میومدن.
زمین اطرافشون رو کامل برف پوشونده بود و درخت های خشک که انگار توی بغل هم بودن خیلی جذاب بنظر میرسید. کلبه ی چوبی که با نور پردازی داخلش بیشتر به چشم میومد.

یونگی که از دیدن چهره ی پسرا مطمئن شد جای درستی آوردتشون، توی دلش خودش ذوق کرد که تونسته بود برای اولین بار جیمین رو خوشحال کنه.
سعی داشت تمام تلاششو بکنه تا بدون کلامی، به چشم پسر بیاد.
ماشین رو پارک کرد و پسرا سمت کلبه رفتن. یونگی در تعجب بود که چرا صبر نکردن تا کمک بدن و وسایلا رو ببرن.

جیمین با ذوق سمت در خونه دویید و خواست درشو باز کنه که در قفل بود. با چهره ی پنچر شده رو به جونگکوک کرد.

یونگی زد زیر خنده و گفت:

"تا وقتی وسایلارو کمکم نیارید قفل درم باز نمیشه"

جونگکوک کم کم داشت از پسر مو نعنایی خوشش میومد. امیدوار بود همینطوری پیش بره رابطشون و همیشه باهم خوشحال باشن. وگرنه تخم چشم های یونگی رو از حدقه در می‌آورد.

جیمین و جونگکوک سمت یونگی رفتن تا کمکش کنن ولی یونگی کلید رو دست جیمین داد و گفت تا درو باز میکنی ما وسایلارو میاریم.
پسر مو خرمایی یهو قیافش پوکر شد و به یونگی که داشت به دوستش آسون میگرفت نگاه کرد.

"منو حَمّال گیر آوردی آره"

جیمین و یونگی همزمان نگای جونگکوک کردن و باهم خندیدن.
جونگکوک هم چشماشو ریز کرد و نگاهی به دوتاشون کرد و به کارش ادامه داد.

فضا خیلی دوستانه و فان جلو میرفت. به لطف هر سه تاشون که تلاش میکردن باهم کنار بیان و ارتباط بگیرن.
وسایل هارو گوشه ی اتاق چیدن. جیمین سریع سمت آشپزخونه دویید و خوراکی هاشونو توی یخچال و کانتر چید.
جونگکوکی هم مثل پروانه دست و پاهاشو باز کرد و روی تخت دو نفره گوشه اتاق افتاد.
یونگی که بنظر میومد قبلا اینجا اومده باشه با خیال راحت تلوزیون رو روشن کرد و روی همون تخت دور از پسر مو خرمایی دراز کشید.

همینطور که به سقف خیره شده بود و توی ذهنش اتاق  رو آنالیز میکرد. آشپز خونه کنار در ورودی بود و بقیه کلبه رو یه تخت دونفره، تلوزیون رو به روش و یه کمد قرار داشت.   اوه شت...

فقط یه تخت دو نفره توی اتاق به این بزرگی هست؟

توی ذهنش گفت و سریع از جاش بلند شد و نگاهی به اطرافش کرد. دریغ از یک کاناپه یا مبل که بتونه شب روش بخوابه.

یعنی یونگی از عمد اتاق اینطوری گرفته؟

آب دهنشو قورت داد و رو به یونگی پرسید:

"عاممم...."

"میگم اتاق دیگه ای نبود که تخت یا کاناپه داشته باشه؟"

همزمان پسر مو نارنجی رو به جونگکوک کرد و بعد آنالیز کردن اتاق به عمق فاجعه پی برد.

یونگی بدون اینکه نگاهی به جونگکوک بندازه خیلی رک گفت:

"نه"

قیافه‌ی جونگکوک در عرض یک ثانیه توی هم جمع شد و به چهره ی مضخرف سرد و مغرور یونگی زل زد.

تف تو اون قیافت. تا میاد ازت خوشم بیاد خرابش میکنی.

بعد از اینکه این حرفو توی دلش زد، یونگی گفت:

"همه ی اتاقاش همینه. اکثراً کاپلی میان اینجا"

جونگکوک که قانع شد از حرف یونگی، توی دلش دوباره حرفشو پس گرفت و به مودی بودن خودش پی برد.

تازه عصر بود و هیچ برنامه ای نداشتن برای اینکه این یک هفته رو خوش بگذرونن.


_________________________________

با چکمه ی مشکی، روی زمینی که کامل سفید شده بود قدم بر می‌داشت. با هر قدمی، لژ کفشش کامل زیر برف فرو میرفت.
در همین حین آسمون دوباره شروع به باریدن کرد. دونه های کریستالی برف روی چکمش فرود میومدن و کمتر از یک ثانیه همونجا ذوب میشدن.
سرش رو بالا گرفت و به ابر های سفید و طوسی ای که کل فضا رو اشغال کرده بودن نگاه کرد.
قطره اشک سردی بین دو چشمش نشست. به آسمون تا مدت ها خیره بود...

"هیییی! جی کی! چیکار میکنی؟"

با صدای دوستش به خودش اومد و همونطور که دستاش توی جیب شلوارش بود رو به جیمین کرد.
لبخند کوچیکی زد و به جیمین چشم دوخت. یونگی از پشت سرش از کلبه بیرون اومد.
پسر مو نارنجی رو به مرد پشت سریش کرد و بهش گفت کفشاشو بپوشه تا باهم برن این دور و بر رو بگردن.
چشمای جونگکوک از همون دور خیره به این دو پسر بود. توی دلش عشق صاف و پاکی رو حس میکرد بین اون دو نفر، برعکس ظاهر تاکسیک و سمی ای که داشت.

بهم میان...

توی ذهنش گفت و اشک توی چشماش جمع شد. میشد از چشماش بفهمی اونم دنبال عشق می‌گشت اما بنظرش هیچوقت نمیتونست پیداش کنه. پس هیچوقت منتظرشم نمی شد و بهش فکر نمیکرد.

جیمین مثل بچه های کوچولو که بهش جایزه دادن سمت جونگکوک دویید و یونگی هم پشت سرش راه افتاد و با لبخند قشنگی که حس دوست داشتن توش بود بلند داد زد:

"جوجه رنگی آروم برو میخوری زمین."

جونگکوک هم از حرف یونگی خندید.
هر سه تایی راه افتادن و بین درخت ها قدم میزدن. انگاری جیمین تبدیل به یه بچه ی 5 ساله شده بود و مدام داشت از اطرافش و خاطراتش برای یونگی تعریف میکرد. پسر مو نعنایی هم براش لبخند میزد و پشت بندش اونم چیزایی واسه تعریف کردن داشت.
جونگکوک هم با بازیگوشی های جیمین میخندید و توی هر خاطره ای که دوستش تعریف میکرد همراهیش میکرد.
هر سه تایی توی فضای کاملا سفید و سرد، بین درخت ها تمام سعیشونو میکردن تا اون یکی رو خوشحال کنن و باعث خنده ی همدیگه بشن.


وقتی داخل کلبه برگشتن هوا کاملا تاریک شده بود و دیگه برفی نمیبارید.
جونگکوک و جیمین مشغول درست کردن یچیزی برای خوردن شب‌شون شدن. جیمین روی صندلی نشسته بود و دستور میداد و جونگکوک بیچاره هم باب میل دوستش غذا درست میکرد. آشپزی جونگکوک به نحوه ی خودش بهترین بود.

یونگی رای چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و روی صندلی بیرون نشست. پاکت سیگارشو درآورد و یکیشو گوشه ی لبش گذاشت. اونجا زیر سیگاری مخصوص خودشو داشت. معمولا برای کریسمس، تابستون و هر موقع که میخواست تنها باشه و ذهنش از تمام دنیا و آدما خالی کنه اینجا میومد. صاحب کلبه های اونجا سنش بالا بود و دیگه یونگی رو می‌شناخت. حتی گاهی اوقات دعوتش میکرد اونجا تا باهم نوشیدنی بخورن و صحبت کنن.
یونگی از معاشرت با مرد های با تجربه و مسن تر بیشتر لذت می‌برد. انگار که با سن کمش با اونا هم رده بود.
این کلبه هم اتاق همیشگیش بود و دیگه بهش عادت کرده بود. تقریبا هرازگاهی تو این فکر میرفت که همینجارو بخره و دیگه اجازه نده. درآمد بالایی داشت اما با این حال نمیتونست از پس هزینه ی خرید خونه داخل شهر بر بیاد.
اینجا بهترین مکانی بود که میتونست انتخاب کنه، فاقد از راهی که باید توی جاده ها سپری کنه.


بعد چند دقیقه که جیمین متوجه شد یونگی خیلی وقته بیرون کلبه هست.
پسر مو نعنایی با شنیدن صدای در سیگارشو خاموش کرد. جیمین صندلی رو به روی یونگی نشست.

"برای یه نخ سیگار این همه بیرون میمونی سرما میخوریا"

یونگی نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:

"یه نخ نه! چهارتا..."

جفت چشمای جیمین درشت شد و خواست که سرش غر بزنه ولی چند لحظه صبر کرد... فکر کرد... و حرفشو تغییر داد... چون معتقد بود هر چقدرم به یه نفر اسرار کنه تا موقعی که خودش نخواد چیزی تغییر نمیکنه.

"چرا وقتی اومدم خاموشش کردی؟"

"چون تهش بود"

"خودم صدای فندکتو شنیدم. تازه روشنش کرده بود."

دوباره نفس عمیقی کشید و به جیمین لبخند زد.

"مجموعه گرفتی"

پسر مو نارنجی بدون هیچ ریکشنی ادامه داد.

"از تنها سیگار کشیدن لذت میبری یا نمیخوای جلوی ما سیگار بکشی"

"ما؟"

"آره. من و جونگکوک"

"اشتباه نکن. تو."

چند لحظه زمان برد تا جیمین متوجه منظور یونگی بشه.

"چرا من؟"

دوباره نفس عمیق کشید.

چرا انقدر نفس عمیق میکشه؟

جیمین توی ذهنش گفت و بعدش شوگا جواب داد:

"نمیدونم"

جیمین در جواب لبخندی زد و زیر لب گفت: "اشکالی نداره"

با اینکه توی ذهنش درگیر شده بود ولی ازش گذشت. بلخره می‌فهمید...

بلند شد و دست یونگی رو گرفت و کشید سمت خودش و بلندش کرد.

"پاشو پاشو. بریم غذا بخوریمممم"

دوباره به حالت عادی خودش برگشت. دست تو دست با یونگی داخل رفتن و به جونگکوک کمک کردن.



____________________________________

های گایز. امیدوارم این قسمت کوتاه رو بپذیرید و دوسش داشته باشید.
میدونم بد قول شدم توی آپلود کردن. واقعا فشار همه چیز رومه و برای هندل کردنشون مغزم درگیر میشه و نمیتونم تمرکز کنم براتون بنویسم.
به زودی ادامش و پارت جدید کرم های شب رو ام آپلود میکنم.
حتما برای هر دو داستان بهم ایده بدید.
حمایتم کنید تا انرژی بگیرم:)

Continue Reading

You'll Also Like

1.3M 57.9K 104
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
204K 4.3K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
6.1M 98.8K 104
>「𝘸𝘦𝘭𝘤𝘰𝘮𝘦 𝘣𝘢𝘤𝘬 𝘵𝘰 𝘵𝘩𝘦 𝘛𝘢𝘪𝘴𝘩𝘰 𝘌𝘳𝘢 𝘺𝘰𝘶 𝘸𝘦𝘳𝘦 𝘮𝘪𝘴𝘴𝘦𝘥 」 𝐒𝐋𝐀𝐘𝐄𝐑 𝐕𝐄𝐑. Demon Slayer belongs to Koyoh...
107K 3.2K 31
"she does not remind me of anything, everything reminds me of her." lando norris x femoc! social media x real life 2023 racing season