My violin_ویولن من

By JungDracula

3.9K 631 520

__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا ش... More

CHAPTER 1
CHAPTER 2
CHAPTER 3
CHAPTER 4
CHAPTER 5
CHAPTER 6
CHAPTER 7
CHAPTER 8
CHAPTER 9
CHAPTER 10
CHAPTER 11
CHAPTER 12
CHAPTER 13
CHAPTER 14
CHAPTER 15
CHAPTER 16
CHAPTER 17
CHAPTER 19
CHAPTER 20
CHAPTER 21
CHAPTER 22
CHAPTER 23
CHAPTER 24
CHAPTER 25
CHAPTER 26
CHAPTER 27
CHAPTER 28
CHAPTER 29
CHAPTER 30
CHAPTER 31
CHAPTER 32
CHAPTER 33
CHAPTER 34
CHAPTER 35
CHAPTER 36
CHAPTER 37
CHAPTER 38
CHAPTER 39
LAST CHAPTER

CHAPTER 18

90 15 11
By JungDracula

قسمت هجده: Special
خاص

کلافه روی تخت میغلتید و مدام جا به جا میشد. ساعت دو بود اما گویا خواب با چشم های وویونگ غریبه شده بود.
به کنار تختش که بچه گربه ی کوچکش با فاصله یک متر ازش خوابیده بود خیره شد.
کاش میتونست اون وقت شب جسی دوم رو از خواب بیدار، و باهاش صحبت کنه، اما دلش هیچ جوره راضی نمیشد تا برای پیش بردن کار های خودش ارامش اون حیوون بی نوا رو ازش بگیره!
گوشیش رو از روی پا تختی کوچکش برداشت و روشنش کرد.
ابتدا چشمهاش از برخورد با نور اذیت شد و باعث شد صورتش در هم جمع بشه اما به مرور زمان اون نور برای چشم هاش عادی تر شد.
نمیفهمید دقیقا برای چه کاری گوشی رو دستش گرفته، اما ناخواسته به سمت گالری کشیده شد و اون رو باز کرد.
سپس روی پوشه ی " FRIENDS " (دوست ها) کلیک کرد و عکس های مورد علاقه اش پیش چشم هاش نمایان شدند.
اون پوشه پر بود از عکس های دست جمعی هشت نفره ی وویونگ و گروه...عکس هایی که برای وویونگ یاد اور خنده ها و خاطرات زیبایی بودند.
یوسانگی که همیشه میخندید و تلاش میکرد تا لبخند رو با شوخی های حتی بی نمکش به لب های همه بنشونه...
یونهو و ویکتور که با رفتار های بزرگونه شون به پدر و مادر گروه مشهور بودند...
دعوا های خنده دار و در عین حال رمانتیک هانا و هونگ جونگ...
و سوهی ای که در کمین برای پیدا کردن لحظه های عاشقانه و حرف های نکته دار هونگ جونگ و هانا مینشست و توی گروه به پاپاراتزی اون دو معروف بود!
و...سان...
با دیدن چهره ی اون پسر لبخندی ناخواسته روی لبهاش نشست.
پسری که خیلی وقت بود در تلاش برای صمیمی شدن باهاش بود...پسری که به وویونگ حس عجیب و خاصی می داد.
در اون لحظه، وویونگ روی اعمالش کنترل نداشت و نمی‌فهمید که حالا با نهایت توانش عکس رو روی اون پسر زوم کرده و با لبخند به خنده اش نگاه میکنه...
چرا اون پسر برای وویونگ مهم شده بود؟
چی میشد اگر فقط به جای اینکه تلاش میکرد باهاش صمیمی بشه یه رابطه ی دوستی عادی باهاش برقرار میکرد؟
خودش هم گاهی از جواب دادن به سوال هاش باز میموند...نمیدونست اون نیروی جاذبه ای که باعث شده وویونگ به سان جذب بشه چی و چطوریه...
و اینکه ایا این نیروی جاذبه فقط برای وویونگ محسوس بود؟
یا صرفا فقط وویونگ تونسته بود داستان حقیقی چشمهای سان رو بخونه و بهشون علاقه مند بشه؟
یا شاید هم اشتراک زیاد داستان چشمهاشون، اونها رو به این نقطه رسونده بود...
نقطه ای که دستهای همدیگه رو بگیرند و بدون هیچ حرفی همدیگه رو بفهمند و درک کنند!
چرا که در داستان چشمهای اون دو تنها یک چیز مشترک بود:

" درد! "

این کلمه رو هم وویونگ و هم سان به شیوه های مختلفی تجربه کرده بودند...اما هر دو خوب با معنای حقیقی اون اشنایی داشتند!
همون طور که در افکارش شناور شده بود و کم کم داشت باعث میشد تا خواب به سراغ چشم هاش بیاد، دیدن نوتیفیکیشن پیامی از طرف شخصی، طوری هول شد و از جاش پرید که یک لحظه با خودش گفت:

لعنتی! الانه که تختم بشکنه!

با چشمهاش گشاد شده به نوتیفیکیشن پیام خیره شد و چند بار پشت سر هم پلک زد.

هیونگ :

" بیداری؟ "

همون لحظه گوشی رو خاموش کرد و به خودش تشر زد:

الان تویِ لعنتی چرا باید بیدار باشی اخه احمق!

مگه منتظر مشتری هاتی که تا الان بیدار موندی ؟

یا مثلا قراره جایی این حجم از جغد بودنت ثبت بشه و بهت جایزه بدن؟

اما حالا از یک چیز خیلی مطمئن بود...اینکه با این پیام، دیگه تا خودهِ صبح نمیتونه بخوابه.
صفحه پیام رو باز کرد و نوشت:

" بله "

دوباره از صفحه گفت و گو در اومد و لبش رو گزید و چند ثانیه به صفحه ی گوشی خیره موند. بار دومی که نوتیفیکیشن پیام سان رو دید، دوباره مثل بار اول از جا پرید:

" چرا نخوابیدی فسقلی ؟ "

با صدایی که فقط در اون مکان برای خودش قبل شنیدن باشه، طوری که گویی یا خودش در حال جنگ و دعواست گفت:

راست میگه دیگه! وقتی میشی جغد جنگل باید جواب این رو هم بدی جونگ وویونگ!

نوشت:

"خوابم نمیبره هیونگ. شما چرا بیدارید ؟ "

" من هم به این عادت تو مبتلا ام فسقلی "

" جالبه. "

" درسته... فردا میای ؟ "

" مگه میتونم نیام هیونگ ؟ "

" دلم برات تنگ شده "

با دیدن این جمله روی صفحه ی گوشی، طوری هجوم خون به گونه هاش رو حس کرد که صد درصد اگر هر کسی در اون لحظه وویونگ رو میدید تفاوتی با گوجه فرنگی درش پیدا نمیکرد!
پس از چند ثانیه، دوباره به چهره اش قیافه ای جدی داد و با خودش گفت:

خب دلش تنگ شده که شده. چیکار کنم الان براش؟

چه دلیلی داره تو با یه حرف کوچیک سرخ بشی اخه جونگ وویونگ!

ادم باش! از کی تا حالا انقدر سست شدی پسر؟

اصلا نیازی نیست جواش رو بدی!

چند دقیقه مکث و با خودش فکر کرد:

نه نه...
خب احمق اون وقت بدتر شک میکنه! چطور دقیقا زمانی که همچین حرفی زد من خوابم بگیره؟

نزدیک بود بین خودش و افکار ذهنش جنگ جهانی سوم رخ بده اما در نهایت رضایت داد که دست از داد زدن سر خودش برداره و بالاخره متوقف بشه...در نهایت به پیام اون پسر جواب داد و نوشت:

" منم همینطور هیونگ. فردا همدیگه رو میبینیم. "

اما در این لحظه حتی به خودش هم شک کرده بود و سوال بزرگی برای خودش هم به وجود اومده بود...

آیا اون هم واقعا دلش برای سان تنگ شده بود؟

" شبت بخیر فسقلی "

" شب شما هم بخیر هیونگ "

پیش خودش گفت:

انقدر یهویی؟

روی تخت دراز کشید و پتوش رو تا روی سرش اورد. گوشیش رو خاموش کرد و سعی کرد تا بدون فکر به موضوع دیگری چشمهاش رو ببنده و خواب رو به خونه ی چشمهاش راه بده...
____________
" هفده سال پیش سال ۱۹۹۹ سئول کره جنوبی "

هر دو سرشون رو پایین انداخته بودند و تا حد امکان، سعی میکردند به چشم های هم خیره نشند...میترسیدند؟
درسته...اونها میترسیدند که چشمهاشون جدایی رو براشون مشکل تر کنه!
مینگی همونطور که سعی میکرد از شکستن بغض داخل گلوش جلوگیری کنه گفت:
_باید حتما این کار رو بکنی؟ هیچ...راه دیگه ای وجود نداره؟
_بنظرت این خواسته ی خودمه و خودم دلم میخواد که این کار رو انجام بدم؟
هیچکس نمیدونست باید چی بگه...اصلا حرفی هم برای گفتن مونده بود؟
در نهایت پس از چندین دقیقه سکوت ملال اور سورا با صدای لرزونی گفت:
_گوش کن مینگی...
اما اون پسر سرش رو بالا نیاورد... سورا که حالا اشکهاش بی وقفه صورتش رو میپوشوندند با صدای بلند تری گفت:
_مینگی!! به من نگاه کن لعنتی!!
چهره ی اون پسر رو با دست هاش قاب کرد و بالا اورد.
چشمهاش قرمز شده بود و فکش میلرزید...به وضوح مشخص بود که با تمام توانش در تلاشه تا گریه اش رو کنترل کنه و چیزی بروز نده...اما اونقدر موفق نبود!
سورا با صدای لرزون گفت:
_گوش کن...گوش کن...
گونه ی اون پسر رو نوازش کرد و گفت:
_همون بلایی که سه سال پیش به سر مینهی اومد الان برای من هم داره اتفاق میوفته...ولی...
_چرا بهم نگفتی؟
_چ...چی؟
صدای مینگی اینبار پر بغض تر و عصبی تر بود:
_چرا بهم نگفتی که خانواده ات...یکی از همون عوضیان؟!
_چون...چون دلم نمیخواست لحظه هایی که باهاتم با فکر به این موضوع خراب بشه...دلم نمیخواست وقتی که داریم راجب بچه هامون و زندگی ایندمون رویا پردازی میکنیم حقیقت زندگی لعنتی من اون لحظه های قشنگ رو خراب کنه! نمیخواستم زمانی که کنارتم بیشتر از اینکه خوشحال باشم، ناراحت و پر غم بهت نگاه کنم! از اینکه هیچوقت نمیتونم تا اخر کنار خودم داشته باشمت! من همه چیز رو میدونستم اما نه اونها رو به تو گفتم و نه هر لحظه برای خودم یاداوریشون کردم! میفهمی مینگی؟
با گذشت هر ثانیه و ادای هر جمله شدت گریه اش بیشتر و بیشتر میشد...حالا رسما در حال هق هق زدن بود:
_من‌...من همشون رو نوشتم...تک تک لحظه هایی که باهم میگذرونیم...تک تک جملاتی که بهم میگفتیم رو داخل دفتر خاطراتم نوشتم...چون از این روز ها میترسیدم...روزی مجبورم باشم با مرور خاطراتت به زندگی ادامه بدم...هر روز اون دفتر رو همراه خودم داشته باشم...دلم نمیخواست باور کنم که روزی به اون دفتر نیاز داشته باشم...ولی...
کمی مکث کرد؛ سپس ادامه داد:
_مینگی...هر چقدر هم که آدم با تمام قوا بدوعه، نمیتونه از دست حقیقت فرار کنه‌... حقیقت همیشه ته یک گوشه بم بست گیرت میاره و گلوت رو میگیره...میخواد خفه ات کنه و در اخر هم این کار رو میکنه...من دویدم...از دست حقیقت فرار کردم تا مبادا ته اون کوچه ی بن بست گیرم بیاره...اما نتونستم...اینجا کوچه ی بن بستِ من و توعه مینگی... دیگه راه فراری نیست!
سپس در میون اشک هاش، لبخند زد که باعث تعجب مینگی شد:
_ببین مینگی...درسته که اینجا ته راهه...اما دلیل بر این نمیشه که چشمهامون رو روی هم ببندیم و اجازه بدیم تا فقط جنازمون اینجا باقی بمونه!
_منظورت چیه؟
_ما میتونیم همدیگه رو ببینیم...
_سورا...تو...
_گوش کن! مهم نیست که وضعیت چطوریه... یک شب توی هفته هم که شده من میام و میبینمت.
حالا صورتش حالت جدی ای داشت که هیچ گونه اثری از شوخی درش دیده نمیشد. مینگی عصبی پوزخندی زد و گفت:
_زده به سرت؟!
_به هیچ وجه!
_میدونی اگه شوهرت بفهمه چی میشه؟
سورا با شنیدن کلمه «شوهر» ، از زبون اون پسر اخم کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد:
_شوهرم؟ اون شوهر من نیست سونگ مینگی...صرفا کسیه که خانواده ی لعنتیم مجبورم کردن که باهاش ازدواج کنم‌! اون قرار نیست نقشی توی زندگی من داشته باشه. میفهمی؟
_اما اون قراره پدر بچه ات باشه... اینطور نیست؟
سکوت سنگینی بینشون حکم فرما شد...مینگی لبخند زد...لبخندی که کوچکترین اثری از شادی درش دیده نمیشد و از هزاران اشک بیشتر خنجر به قلب سورا فرو میکرد:
_تو مادر خوبی میشی سورا...مادر فوق العاده ای که عاشق بچه شه...
_مینگی...
_چیزی نگو...میدونم که مقصر هیچکدوم از ما نیستیم...نمیخواد چیزی بگی...
_مینگی ما همدیگه رو میبینیم! قرار نیست رابطمون تموم بشه!
دوباره هق هق هاش از سر گرفته شد...این بار مینگی بدون هیچ حرف دیگری اون دختر رو در اغوش گرفت و ترجیح داد تا فقط سکوت کنه...
تک تک اشک های اون دختر مثل نمکی روی زخم باز مینگی بود...درد داشت اما کاری از دستش بر نمیومد، و این موضوع بیشتر و بیشتر عصبیش میکرد.
سرنوشت خیلی زود تصمیم گرفته بود مرگ رو برای اون دو به ارمغان بیاره!
اون دو خیلی وقت بود که روح هاشون رو درون قلب همدیگه جا گذاشته بودند... بی هم، رسما یک مرده به حساب می اومدند!
چه کسی گفته تنها، کسایی که زیر دو متر خاک داخل یک زندان چوبی میخوابند یک مرده محسوب میشند؟
گاهی قلب انسانها میزنه...
ریه هاشون از اکسیژن پر میشه...
خون داخل رگ هاشون جریان داره...
اما روحی ندارند!
قلبی نیست که بتپه و براشون یاد آور زنده بودن باشه.
چرا که روح و قلبشون رو به دست انسان دیگری سپردند!
همون انسانی که سبب میشه تنها با یه نگاه کوچک ضربان قلبشون رو در سراسر بدنشون احساس کنند.
همون انسانی که باعث میشه تا ارزو کنند وقتی در کنارش اند، زمان متوقف بشه و تا ابد از حرکت بایسته.
همون انسانی که سبب میشه تا به صداقت چشمهای هم رو بیارند.
همون انسانی که میتونه کاری کنه تا به جای لبهاشون، این چشمهاشون باشه که میخنده.
و در نهایت...همون انسانی که میتونند باهاش بفهمند چقدر بدون اون بی معنی و گمشده اند...
چرا که دیگه اثری از خودشون داخل قلبشون به جای نمیمونه...همه ی وجودشون میشه اون!
پس از چندین دقیقه که هق هق های سورا تقریبا اروم شده بود گفت:
_لطفا مینگی...لطفا...من رو از دیدنت محروم نکن.
_سورا...
_خواهش میکنم! من هر طوری که هست حتی شده یک روی توی هفته...لطفا...لطفا تنها چیزی که میتونم دلم رو توی این موقعیت بهش خوش کنم رو ازم نگیر مینگی...وگرنه...هیچ راهی جز خودکشی برام باقی نمی مونه!
با شنیدن این حرف، مینگی اخم کرد و کمی اون دختر رو از خودش فاصله داد. محکم شونه هاش رو گرفت و با اخم گفت:
_هیچوقت اون اسم لعنتی رو به زبونت نیار سورا ! حتی یک ثانیه هم حق نداری به خودکشی فکر کنی! فهمیدی؟!
_پس... قبول میکنی که رابطمونو ادامه بدیم؟
_ من...فقط نگرانم...اگر مینهو بفهمه...
_نمیفهمه! کسی قرار نیست بفهمه مینگی...به من اعتماد کن!
و سپس هر دو سکوت کردند و چیزی نگفتند.
سورا کمی روی پنجه ی پاهاش بلند شد تا همقد اون پسر بشه...دستش رو روی ماه گرفتگی کوچک و زیبای روی گردن مینگی کشید. لبخندی زد و گفت:
_دوستت دارم.
_من خیلی بیشتر...
چه کسی میدونست که داخل دفتر سرنوشت اون دو ، چه چیز تاریک و وحشتناکی براشون نوشته شده؟
از این سرنوشت تاریک ، هیچکس خبر دار نبود...
هیچکس و...
هیچکس و...
هیچکس!
____________

Continue Reading

You'll Also Like

468K 31.6K 47
♮Idol au ♮"I don't think I can do it." "Of course you can, I believe in you. Don't worry, okay? I'll be right here backstage fo...
2.6K 281 43
¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@stray...
55.1M 1.8M 66
Henley agrees to pretend to date millionaire Bennett Calloway for a fee, falling in love as she wonders - how is he involved in her brother's false c...
13.8K 1.5K 21
𝗁𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 - عشق مثل ستاره‌‌هایِ کوچک روی بینی و زیر پلک فلیکس متولد شده بود تا ابدش رو متعلق به خودش بکنه، اون ها داغ بودند و سوزناک و هیونجین ب...