My violin_ویولن من

Von JungDracula

5.1K 787 541

__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا ش... Mehr

CHAPTER 1
CHAPTER 2
CHAPTER 3
CHAPTER 4
CHAPTER 5
CHAPTER 6
CHAPTER 7
CHAPTER 8
CHAPTER 9
CHAPTER 10
CHAPTER 11
CHAPTER 12
CHAPTER 13
CHAPTER 14
CHAPTER 15
CHAPTER 17
CHAPTER 18
CHAPTER 19
CHAPTER 20
CHAPTER 21
CHAPTER 22
CHAPTER 23
CHAPTER 24
CHAPTER 25
CHAPTER 26
CHAPTER 27
CHAPTER 28
CHAPTER 29
CHAPTER 30
CHAPTER 31
CHAPTER 32
CHAPTER 33
CHAPTER 34
CHAPTER 35
CHAPTER 36
CHAPTER 37
CHAPTER 38
CHAPTER 39
LAST CHAPTER

CHAPTER 16

125 18 12
Von JungDracula

قسمت شونزده: Cookie
کوکی

_خدای من!
گونه ی نرم خانم لی رو بوسید و با ذوق کودکانه ای
ادامه داد:
_خیلی متچکرم! نمیدونید چقدر دلم هوس کوکی های شما رو کرده بود خانم لی!
خواست یدونه از اونها رو از داخل ظرف پیش روش برداره که پیرزن روی دستش زد:
_آخ!
_بذار خنک بشن شکمو.
_لطفا...
_خنک که شدن خودم برات میارم.
_پس میشه لطفا ده تا دیگه هم توی یه ظرف دیگه برام کنار بذارید؟
پیرزن با چشمهای گرد شده و متعجب به وویونگ خیره شد:
_نکنه قصد داری خودت رو با خوردن کوکی پاره کنی وویونگ؟!
پسر خندید و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
_برای خودم نمیخوام خانم لی. میخوام ببرمش برای دوستم، اون عاشق کوکیه!
_منظورت دختر عمه ات هانا عه؟
با شنیدن این سوال کمی مکث کرد...خانم لی چند وقت پیش، زمانی که هانا برای کمک به وویونگ داخل درس هاش به خونشون اومده بود، به وضوح دیده بود که اون دختر علاقه ی چندانی به کوکی نداره.
پس قاطعا جواب مثبت وویونگ به پرسش اون پیر زن، چیزی جز یک دروغ آشکار و مسخره نبود!
اما از طرفی دلش هم نمیخواست که حقیقت رو بگه...
بعد از پنج ماه، هنوز هم هیچکس از اعضای اون خونه، چیزی راجب دوست های جدید وویونگ نمیدونست.
هر چقدر هم که اون پسر خدمتکار های خونشون رو دوست میداشت، اما نمیتونست بهشون کاملا اطمینان کنه و مسائلی نظیر این رو باهاشون به اشتراک بگذاره...
مسائلی که قطعا اگر پدر وویونگ ازشون با خبر میشد هیچکس نمیدونست که قراره چه اتفاقی برای اون پسر بیچاره بیوفته...
پس در نهایت، به یک جمله ساده بسنده کرد:
_خب...نه...منظورم یه دوست دیگه است.
پیر زن با این حرف وویونگ ریز خندید و چشمکی زد:
_پس مسئله ی یه دختر دیگه وسطه!
وویونگ با حالت خنده داری نالید:
_خانم لی! اینطور نیست!!!
پیرزن خندید و تکونی به سرش داد.
همونطور که اون دو مشغول صحبت راجب مسائل مختلف بودند، ناگهان جیهو با ماسک سفیدی روی صورتش وارد اشپز خونه شد و به وویونگ نگاه غضبناکی انداخت.
دست به کمر شد و پرسید:
_اون کوچولوی موذی کجاست؟
وویونگ، با بی تفاوتی کامل و فاقد از هر احساسی به مادر خوانده اش چشم دوخت و گفت:
_توی اتاق منه...قطعا به شما کاری نداره پس نیازی نیست که ماسک بزنید و مضطرب داخل خونه بگردید!
_نمیخوای بندازیش بیرون؟
_اون تازه یک ماهه شه. متأسفم اما نمیتونم ولش کنم. نمیخوام به امانت جسی اسیبی وارد بشه!
_امانت جسی؟! منظورت مادرشه؟!
جیهو با طعنه گفت و سپس خندید...مشخص بود که هنوز هم از زایمان اون گربه روی تخت خوابش در دو ماه پیش دل پری داره!
ماجرا خنده دار و در عین حال غم انگیزی بود...
دو ماه پیش بود که جسی داخل خونه گم شد و وویونگ هراسان دنبالش میگشت، تا در نهایت با جیغ مادر خوانده اش از جا پرید و همون لحظه فهمید که حتما اون زن جسی رو دیده!
صدای جیغ جیهو از سمت اتاق خودش منبع میگرفت‌...سریع به سمت اتاق مادر خوانده اش دوید و با اون گربه ی کوچک و سفید و خود جسی روی تخت جیهو رو به رو شد...
اما مسئله ای که این داستان رو برای وویونگ غم انگیز میکرد این بود که جسی‌...زنده نبود!
جسی روی تخت خواب جیهو زایمان کرده بود و سپس همونجا جون داده بود...
بدن اون گربه ضعیف بود و به دلیل کهولت سنی هم که داشت، این حادثه حتی توسط دام پزشکی که وویونگ جسی رو پیشش میبرد هم پیش بینی میشد...
اما تا به اون زمان ، وویونگ سعی داشت تا به خودش امید بده که شاید اون گربه ی بیچاره بتونه همراه بچه ش به زندگی ادامه بده...
اما حقیقت همیشه تلخ بود و این قاعده ای بود که هیچ چیز و هیچکس هیچ جور قادر به تغییرش نبود!
وویونگ جنازه جسی رو داخل باغچه ی حیاطشون به خاک سپرد...
جنازه ی گربه ای که از بدو تولد با وویونگ بزرگ شده بود...
گربه ای شاهد تک تک لحظات تلخ و شیرین اون پسر در زندگیش بود...و حالا زیر خروار ها خاک فرو میرفت...
وویونگ تصمیم گرفت که اسم اون بچه گربه ی تازه متولد شده رو باز هم بذاره جسی‌...جسی دوم!
از اون روز به بعد، با تمام توانش در تلاش بود تا از اون بچه گربه به خوبی مراقب کنه ، و چون پدرش حاضر نبود مسئولیتی در مقابل اون بچه گربه قبول بکنه، وویونگ هم مجبور بود تا مقدار قابل توجهی از پول های تو جیبی خودش رو صرف خریدن غذا و لوازم دیگه، و البته دامپزشک بکنه!
اما وویونگ هیچ مشکلی با این مسئله نداشت و با تمامی قوا تلاش میکرد تا با شیوه ی درستی جسی دومش رو بزرگ بکنه!
با تمام احترامی که تلاش میکرد تا برای پدرش و نامادریش قائل باشه، در موضوع نگهداری بچه گربه داخل خونه، با تمام توانش جلوی اون دو ایستاده بود و قبول کرده بود تا مسئولیت تک تک مشکلاتی که ممکن بود به وجود بیاد رو بر عهده بگیره.
از اون روز به بعد جیهو داخل خونه با ماسک راه میرفت و این موضوع وویونگ رو هر روز عصبی و عصبی تر میکرد!
میدونست که اون زن از عمد اینکار هارو میکنه و در واقع اون گربه ی کوچک بیچاره از اون فاصله هیچ ضرری نمیتونه براش داشته باشه.
به هر حال، هیچوقت ماجرا های مزخرف وویونگ با پدر و مادرش تمومی نداشت و این موضوع هم مثل بقیه بود، چه بسا که این مسئله بسیار کوچک تر از موضوعات دیگه بود..
____________
همونطور که موهای خواهرش رو میبافت با لبخند گفت:
_سویون؟
_بله؟
_حالت خوبه؟ نفس تنگی نداری؟
دختر سرش رو برگردوند و نگاهی به برادرش انداخت. با لبخند جواب داد:
_حال من؟! عالیه سان!
_خوشحالم که حالت خوبه...
کمی مکث کرد، سپس دوباره پرسید:
_دارو هات تموم نشدن؟
_نه مشکلی نیست سان...نگران من نباش...هنوز کلی موندن.
لبخندی زد و دستهاش رو از پشت دور شونه ی خواهر چهارده ساله اش حلقه کرد. بوسه ای روی گونه ی سویون کاشت و گفت:
_میدونی که خیلی دوستت دارم نه؟
_منم تورو خیلی دوست دارم اوپا!
بوسه ی دیگری روی گونه ی خواهرش کاشت...اون دختر، با ارزش ترین دارایی زندگی سان بود و حاضر بود براش هر کاری بکنه و از کل زندگیش بگذره.
اون دو از بچگی رابطه ی صمیمانه و خوبی باهم داشتند و این رابطه بعد از مرگ پدر و مادرشون، یعنی از سه سال پیش، به مراتب محکم تر هم شد!
بعد از چند دقیقه که همینطوری بهم چسبیده بودند، در نهایت سویون با خنده گفت:
_مگه موهام رو نمیبافتی؟ فکر کنم کامل خرابش کردیا!
پسر با شنیدن این جمله سریع عقب کشید و گفت:
_اوه عذر میخوام!
_نیاز به معذرت خواهی نی...
اما به ناگه صدای زنگ خونه شنیده شد.
چشمهای سویون از شدت تعجب گشاد شد و به برادرش که اون هم مثل خودش حیرت زده شده بود خیره شد...یعنی چه کسی میتونست باشه؟
سان بلند شد و خودش رو برای دعوا های همیشگی با پدر و مادر بزرگش اماده کرد...به غیر از اون دو دیگه چه کسی میتونست پشت در باشه؟
احتمالا باز هم اومده بودند تا حرف های همیشگیشون رو تکرار کنند...

سویون وضعیت خوبی نداره...

اون دختر و خودت رو به ما بسپر سان!

کله شق بازیات رو تموم کن پسر...

اما سان هنوز هم بعد از سه سال حاضر نبود که خودش و خواهرش رو بدست کسایی بسپره روزی مایه بیچارگی و فلاکت خانواده ی اونها بودند...
اون دو تمامی اموال پدر و مادر سان رو از دستشون در اورده بودند و از دار دنیا، فقط این خونه ی کوچک رو براشون گذاشته بودند...
زمانی که اون دو قصد میکردند با زور قانون جلو برند، سان تهدید میکرد که خودش رو میکشه...
و همه هم این رو خوب میدونستند که با مرگ سان، طولی نمیکشه که سویون هم دست به همون کار میزنه و خودش رو پیش سان میفرسته...
سه سال بود که اون پسر خودش به تنهایی کار میکرد تا بدون نیاز حتی به یک نفر، بتونه هزینه زندگی خودش و سویون رو تامین کنه، و تا همین حالا که به سن قانونی رسیده بود ، موفق هم شده بود!
سویون با صدای اهسته ای گفت:
_اوپا...لطفا اروم باش...
سان با نگاهی غضبناک و مملو از خشم به سمت در قدم برداشت و دستگیره رو با خشم کشید و در رو باز کرد...
اما همون لحظه با ظاهر شدن اون چهره، پیش چشمهاش، خشم به کل از صورتش پاک شد و جاش رو به حیرت داد.
وویونگ با تردید اروم خندید و گفت:
_اوه...هیونگ...فکر کنم بد موقعی مزاحم شدم که اینطور عصبانی هستی...
سان سریع سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
_نه نه نه! اینطور نیست! موضوع...چیز دیگری بُ...
اما با صدای سویون که از اتاقش منبع میگرفت، جمله اش نصفه موند:
_سان؟ کی پشت دره؟ مامان بزرگ و بابا بزرگ هستن؟!
سان با لبخند سرش رو لحظه ای برگردوند و گفت:
_نه اونها نیستند! یه نفر دیگه است!
_یه نفر دیگه؟!
_الان خودت میفهمی!
وویونگ لبخند پهنی زد و با صدای ارومی پرسید:
_خواهرته؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. سریع دست پسر رو گرفت و به داخل خونه کشوند. با خوشرویی گفت:
_بیا داخل فسقلی.
وویونگ خجالت زده تشکری کرد و وارد خونه ی سان شد.
خونه ی کوچکی و ساده ای بود...اما سرشار از حس خوب و مثبت بود که همون ثانیه اول به وویونک منتقل شد!
وویونگ که بند های کیسه ی پارچه ای رو هنوز میون انگشت هاش نگه داشته بود ، نگاهی به سرتا سر خونه انداخت و گفت:
_خیلی قشنگه...
سپس کیسه پارچه ای رو روی اوپن اشپزخونه گذاشت و گفت:
_یه چیز کوچیکه.
_بیخیال! نیازی به این کار ها نبود فسقلی... خجالت زده ام کردی!
وویونگ لبخندی زد و روی مبل قدیمی خونه نشست که همون لحظه، دختری سوار بر ویلچر از تنها اتاق خونه بیرون اومد و با دیدن وویونگ، تقریبا خشکش زد.
دستپاچه سرش رو کمی به نشونه ی احترام خم کرد و گفت:
_س...سلام...خوش اومدید!
سان که خجالت سویون رو دیده بود لبخندی زد و گفت:
_سویون خجالت نکش. وویونگ دوست منه!
سویون متعجب به برادرش چشم دوخت و پرسید:
_دوست؟ تو دوست داری؟
_اره عجیبه خودم میدونم.
سپس سان رو کرد به وویونگ و پرسید:
_چطوری اومدی داخل ؟
وویونگ جواب داد:
_با کمک همسایتون. یکی از زنگ ها رو شانشی زدم و گفتم که با اقای چوی کار دارم اما ادرس خونه اش رو فراموش کردم! اون هم در رو باز کرد و شماره ی پلاکتون رو بهم گفت.
سویون با خنده گفت:
_همسایه های بسیار شریفی داریم میدونید؟
_بله بله کاملا!
سان کیسه ی پارچه ای رو از روی اوپن رو برداشت و داخلش رو نگاه کرد که با یک ظرف پلاستیکی در بسته ی مات رو به رو شد. پرسید:
_این چیه فسقلی؟
_یه چیزی که مطمئنا دوستش داری!
سان ظرف پلاستیکی رو بیرون اورد و روی اوپن گذاشت. درش رو باز کرد و با دیدن کوکی های داخل ظرف چشمهاش گشاد شد. سویون که از اون فاصله گشاد شدن چشم های سان رو دیده بود، پرسید:
_چی توی ظرفه؟
سان با صدای بلند و پر ذوقی گفت:
_خوراکی مورد علاقه ی جفتمون!
سان به وویونگ که با لبخند پهنی به اون دو خیره شده بود نگاه کرد و پرسید:
_چطوری یادت بود؟ اصلا از کجا میدونستی که من کوکی دوست دارم؟
_از بین حرف هات فهمیده بودم هیونگ.
سویون با خنده از وویونگ پرسید:
_دَرسِت توی مدرسه عالیه اینطور نیست ؟ این حجم از دقت فقط از یه شاگرد اول بر میاد!
وویونگ با سر تایید کرد و لبخندی به اون دختر زد و سپس از جاش بلند شد. سان، همونطور که مشغول چیدن کوکی ها داخل ظرف شیشه ای بود با تعجب پرسید:
_کجا میری وویونگ؟
_من بیشتر از این دیگه مزاحمتون نمیشم هیونگ...امیدوارم از کوکی ها خوشتون بیاد!
_بیخیال...تازه داشتم میاوردمشون که باهم بخوریم!
_نه هیونگ من کلی کوکی توی خونه خوردم! اینها سهم شماست...پدرم توی خونه منتظره...همین الانش هم به زور و بدبختی پیچوندمش تا بتونم بیام اینجا ! خودت که وضع منو بهتر میدونی اینطور نیست؟
سان سری به نشونه ی تایید تکون داد و نفس عمیقی مشید و نالید:
_هععیییی!
وویونگ به سمت در خروجی خونه قدم برداشت که سویون گفت:
_خوشحال شدم که اومدید. باز هم بیاید اینجا. من و سان بیشتر اوقات تنهاییم. خوش حال میشیم نفر سومی هم توی جمعمون باشه!
وویونگ سری به نشونه ی تایید تکون داد و با لبخندی که گویی قصد محو شدن از چهره اش رو نداشت گفت:
_حتما میام! دفعه ی بعد برات پاستیل بلوبری هم میخرم. خوراکی مورد علاقت!
با این حرف، هم سان و هم سویون با تعجب به پسر رو به روشون چشم دوختند... سویون حیرت زده گفت:
_شما از کجا میدونید؟
_چند بار که با برادرت تا خونتون میومدم دیدم که پاستیل بلوبری میخره...و از اونجایی که سان پسر ول خرجی نیست و همیشه برای خودش یه چیز ثابت رو نمیخره، پس حتما اون خوراکی رو برای تو میخرید!
سان خندید و گفت:
_این حجم از دقت تو با سطح دقت انیشتین برابری میکنه فسقلی!
وویونگ هم متقابلا خندید و سپس به سان خیره موند...سان هم بدون هیچ حرفی و تنها با لبخند کمرنگی روی لبهاش ، به اون پسر خیره نگاه کرد.
بدون هیچ حرفی داخل چشم های زل زده بودند و حرف نمیزدند...گویا زمان میون نگاه هاشون بهم کشته میشد و معناش رو برای اون دو از دست میداد...
در نهایت وویونگ به خودش اومد و نگاهش رو از سان گرفت. سرش رو کمی پایین انداخت و در خونه رو باز کرد.
سان با لبخند گفت:
_ممنونم که اومدی...و به یادمون بودی.
وویونگ همون‌طور که مشغول پوشیدن کفشش بود گفت:
_تشکر نیازی نیست هیونگ... دوستها همیشه به یاد همدیگه ان...اینطور نیست؟
پس از پوشیدن کفشش صاف ایستاد؛ و همون لحظه بود که سان در یک حرکت ناگهانی اون پسر رو در اغوش گرفت.
وویونگ هم متقابلاً دستش رو دور بدن سان حلقه کرد و چند بار به پشتش زد.
پس از چندین و چند ثانیه که برای هر دوی اونها مثل چندین ساعت گذشته بود ، بالاخره به جدایی از هم رضایت دادند و از اغوش هم بیرون اومدند.
سپس سان و سویون هر دو برای اون پسر دست تکون دادند و باهاش خداحافظی کردند.
به محض بسته شدن در توسط سان، سویون رو به برادرش لبخند معنا داری زد و پرسید:
_خب؟
سان ابرویی بالا انداخت و با چهره ای مملو از علامت سوال به خواهر کوچمش خیره شد:
_خب؟
_راستشو به من بگو چوی سان!
_چی داری میگی؟
_اون پسر کیه؟
با این حرف خواهرش، لبخندی زد و گفت:
_گفتم که...دوستمه!
_من راجب نقشش توی زندگیت صحبت نمیکنم...راجب نقشش توی قلبت صحبت میکنم.
_متوجه ی حرفهات نمیشم سویون...
_حرف هام ساده ست. متوجهشون هم میشی، اما دلت نمیخواد که باورش کنی!
سان با شنیدن این حرف های خواهرش، ثانیه به ثانیه بیشتر استرس میگرفت و تپش قلبش رو احساس میکرد...اما باز هم سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده:
_داری راجب چی صحبت میکنی سویون؟ فکر کنم توی پاستیل بلوبری هایی که دیروز برات خریدم یه چیزی بوده!
سویون با این حرف برادرش خندید که باعث شد به سرفه بیوفته... سان با نگرانی و سریع اسپری سویون رو از روی اوپن برداشت و بین لبهای اون دختر قرار داد و دو بار اسپری کرد. پشتش رو نوازش کرد و پرسید:
_حالت خوبه؟
سویون با همون حالتش، باز هم ریز خندید و دستش رو روی شونه ی برادرش گذاشت:
_سعی نکن بحث رو عوض کنی! هیچکس نشناستت من خوب میشناسمت...میدونم که هر وقت بحث رو عوض میکنی میخوای از زیر گفتن چیزی فرار کنی!
پسر کمی اخم کرد...اما ته دلش خودش خوب میدونست که حق فقط و فقط با سویونه...سان خیلی وقت بود که حقیقتی رو زیر اواره های قلبش پنهان کرده بود تا برای هیچکس ، حتی خودش هم نمایان نباشه!
_سویون... اونطور نیست که فکر میکنی...
_اون پسر توی قلبت یه جایگاه دیگه ای داره درسته؟
_نه!
_پس چرا اونطوری نگاه میکردیش؟ چرا وقتی که دیدیش مضطرب شدی؟ چرا الان که داریم راجبش حرف میزنیم سعی میکنی بحث رو عوض کنی؟
_من مضطرب نشدم!
_پس چرا پوست دور ناخونات رو میکندی؟
با این حرفش سکوت سنگینی بینشون حکمفرمایی شد. سویون لبخند ارامش بخشی زد و سعی کرد لرزش صداش رو پنهان کنه:
_نگاهت بهش همونطوری بود که بابا مامان رو نگاه میکرد...
_سویون...
_بابا همیشه همینطوری به مامان خیره میشد و اخرش هم وقتی که مامان متوجه نگاهش میشد و میخندید ، بغلش میکرد...خودت که خوب به یاد میاری اینطور نیست؟
در جواب باز هم سان سکوت کرد و چیزی نگفت.
سویون اشک های جمع شده پشت پلکش رو سریع با دستهاش پاک کرد و دوباره به برادرش نگاه کرد.
دستش رو روی دستهای سرد سان گذاشت و پرسید:
_ کسی که شباها باعث میشه سرت تو گوشی باشه همین پسره درسته؟ کسی که باعث میشه بیشتر از قبل برای رفتن سر قرار های گروهت اشتیاق داشته باشی همیشه پسره...مگه نه؟
چند دقیقه سکوت بینشون حکم فرما بود...تا در نهایت سویون سوالی رو پرسید که سان، مدت ها بود از خودش میپرسید:
_دوستش داری...مگه نه؟
اما در جواب این سوال ها هم سان به سکوتش ادامه داد...نه تایید کرد و نه تکذیب...
سه سال بود که این سوال رو از خودش میپرسید و از جوابی ناپیدایی که هنوز هم نتونسته بود به این سوال خودش بده، وحشت داشت...
اون واقعا وویونگ رو دوست داشت؟
گهگاهی در خلوت خودش به این موضوع فکر میکرد که...
چرا اون تا به حال به هیچ دختری جذب نشده؟
چرا تا به حال مثل پسرای هم سن و سالش دنبال دختر ها نبوده؟
حتی زمانی که سر کار هم نمیرفت و سرش به این اندازه شلوغ نبود هم هیچ کششی به سمت جنس مخالفش نداشت.
یعنی...امکان داشت که گرایش سان مثل باقی پسر ها نباشه؟
دوباره داخل این افکارش غوطه ور شده بود که به ناگه با صدای دوباره ی خواهرش به خودش اومد:
_سان؟
_ب...بله؟
_جواب سوالم رو ندادی...
مکث کرد...سرش رو پایین انداخت و در نهایت گفت:
_نمیدونم...
_نمیدونی؟
_از احساساتم نمیدونم...
_میدونی...فقط خودت نمیخوای باورش کنی...نمیخوای با خودت رو راست باشی...
_تو چرا انقدر بیشتر از سنت میفهمی سویون؟
دختر خندید:
_تاثیرات خوندن کتابای توعه!
و سپس هر دو باهم خندیدند...پس از چند ثانیه سکوت‌، سان بالاخره حاضر شد تا حرفهایی که مدت ها بود در اعماق قلبش دفن کرده بود رو به زبون بیاره:
_سویون...جنسیت اون پسره...
_واقعا فکر کردی همچین چیزی اهمیتی داره؟
_اما...اگه...
_بهش بگو سان!
_اگه بهش بگم و اون وقت حتی دیگه نتونم به عنوان دوست کنار خودم داشته باشمش چی؟
_این اتفاق نمی افته!
_از کجا معلوم؟
_نمیدونم...تنها توصیه ای که با این سن کم و با دانسته هایی که از توی کتابا به دست اوردم میتونم بهت بکنم اینه که بهش بگی...
سان نفس عمیقی کشید و محکم بیرونش داد، بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت تا برای خودش اب بریزه:
_نمیدونم سویون...الان هیچی رو نمیدونم.
دختر لبخند معنا داری به براذرش زد و با صدای پر ذوقی که مملو از حس کنجکاوی بود گفت:
_خب! حالا بگو ببینم چند وقته؟
_یعنی چی چند وقته؟ مگه من حامله ام که میپرسی چند وقته؟
با این حرف ، سویون بلند خندید و ویلچرش رو به سمت رو به روی اوپن اشپزخونه هدایت کرد طوری که رو به روی برادرش قرار بگیره:
_منظورم اینه که چند وقته ازش خوشت میاد؟
_هنوز مطمئن نیستم که حسم بهش چیه...
_خب حالا تو هم هی واسه ی خودت ناز میکنی که نمیدونم حسم چیه! من که از همین الان دارم عمه شدنم رو تصور میکنم! لطفا کاخ رویا هام رو خراب نکن!
_خیلی عوضی ای! از الان داری به عمه شدنت فکر میکنی؟
و سپس هر دو خندیدند.
سان شونه ای بالا انداخت و گفت:
_از وقتی که مدرسه میرفتم. وقتی که شونزده سالم و اون سیزده سالش بود گهگاهی توی مدرسه میدیدمش...اون موقع ها فقط از چهره اش خوشم میومد و بنظرم خیلی بانمک بود. میدونستم که پسردایی هانا عه و گهگاهی دور هانا میدیدمش...اما هیچوقت به خودم جرئت ندادم که نزدیکش بشم.
سویون رک گفت:
_حق داشتی. هیچ پسر شونزده ساله ای توی مدرسه راهنمایی با یه پسر سیزده ساله دوست نمیشه!
سان در جواب لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد:
_اون زمان ها داخل گروه موسیقی مدرسه عضو بودم و گیتار میزدم. اکثر زنگ های استراحتم رو داخل کلاس های موسیقی میگذروندم. همیشه میدیدم که اون با حسرت به ساز های موسیقی نگاه میکنه. میدونستم که حتما مشکلی داخل زندگیش داره که نمیتونه بره سراغ موسیقی. حالا اون مشکل هر چی هم که بود، مطمئن بودم که از لحاظ مالی نیست!
_نبود؟
_سویون...پدر اون رئیس یکی از بزرگترین شرکت های صادرات فولاد توی کره س! خونشون دست کمی از خونه ی رئیس جمهور نداره!
_یا عیسی مسیح...خب ادامه بده!
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و نفس عمیقی کشید. پس از چند ثانیه ادامه داد:
_اولین بار که باهاش صحبت کردم رو به خوبی یادمه. مثل همیشه داشتم داخل کلاس موسیقی گیتار میزدم؛ اما متوجه نشدم که اون تمام مدت کنار در ایستاده و من رو تماشا میکنه! بعد از اتمام اهنگ تشویقم کرد و بعدش چند جمله کوتاه باهم صحبت کردیم...اسمم رو پرسید اما تا میخواستم بهش بگم زنگ خورد و اون سریع رفت...و هیچوقت نفهمید که من مثل اون نبودم و مدت ها بود که از اسمش با خبرم.
به اینجای حرفش رسیده بود که چند ثانیه مکث کرد...سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_اون زمان بود که حادثه ی مامان و بابا اتفاق افتاد و مجبور شدم که مدرسه رو کنار بذارم...اما تصویر اون، مثل مدرسه از زندگی و ذهن من کنار نرفت...سه سال گذشت تا اینکه بالاخره، پنج ماه پیش دوباره با عضو شدنش داخل گروهمون ملاقاتش کردم. ولی این بار اون داشت تلاش میکرد که بهم نزدیک شه...بدون هیچ دلیل خاصی که حتی الان هم ازش بی خبرم.
_تو هم که از خدا خواسته پریدی تو بغلش!
خندید و بشکن زد:
_دقیقا!
_جالبه...واقعا جالبه!
_اره...جالبه...بنظرت اگه...
برای گفتن حرفش تردید داشت...اما در نهایت جمله اش رو کامل کرد:
_بنظرا اگه مامان و بابا اینجا بودند...ازم حمایت میکردند؟
سویون بی درنگ سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_صد درصد! مامان و بابا همیشه توی ذهن من نماد عشق حقیقی اند...اونها کسایی بودند که به کلیشه های مزخرف جامعه برای ازدواج اهمیتی نمیدادند...یادت که نرفته؟ مامان هفت سال از بابا بزرگتر بود...شاید خیلی جاها از نظرشون این یه چیز عجیب باشه...ولی برای اون دوتا اهمیتی نداشت!
_اخه این مسئله...مسئله ی بزرگتریه...ما هر دوتامون پسریم سویون!
دختر چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و غرلند کنان گفت:
_خب ، که ، چی ، واقعا؟!!
_نمیدونم...اما بنظرم عجیبه...
_حقیقتا اونقدرا هم ازت بعید نبود که همجنسگرا باشی...تو هیچوقت هیچ علاقه ای به جنس مخالف نداشتی! لعنتی تو حتی پورن هم نمیدیدی! کم کم داشتم به اینکه اصلا گرایش جنسی داری یا نه شک میکردم!
سان با شنیدن اون کلمه از دهن سویون، خندید و یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت:
_گوشیم رو چک میکردی که ببینی پورن میبینم یا نه؟
_بذار رک بهت بگم...اره!
_اخه بنظرم چیز مرخرفیه. بخاطر تخلیه نیاز جنسیت بشینی فیلمه...بیخیال اصن! تصورش هم خیلی چندشه!
_موافقم.
_حالا بگو ببینم تو دیدی یا نه؟
_چیو؟
_اِی کَلَک...
_اوپا! من ندیدم! من خیلی بچه ی پاکیم!
_اره اره میدونم!
ظرف شیشه ای رو که کوکی های وویونگ داخل بود نزدیک سویون برد و گفت:
_حالا بیا یکم ازینا بخوریم.
_کوکی های همسر اینده ات رو نوش جان کنیم!
_هی!
و دوباره هر دوتاشون خندیدند.
سان حالا خیلی حس بهتری داشت...از اینکه تونسته بود احساساتش رو با یک نفر دیگه هم به اشتراک بذاره خوشحال بود...
حالا خیلی احساس سبکی میکرد...اما هنوز هم داخل موضوعی گیر کرده بود...
ایا واقعا باید اینها رو به وویونگ میگفت؟
____________
خب خب خب.
مژدگونی بدید بعد از شونزده پارت دارم کم کم رضایت میدم که یه کوچولو به احساسات شون شک کنند^^
خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم🌚✨

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

1.3K 140 5
این دنیاییه که همه چیز عوض میشه دیگه اشتباهات گذشته رو مرتکب نمیشیم دیگه اجازه نمیدیم با مرگ اون همه چیز از هم بپاشه! یعنی ممکنه با تغییر گذشته، آیند...
7.6K 1K 21
⎙ قسمتی از متن↶ با نشستن بوسه روی لاله گوشش لرز توی تنش تشدید شد و جوشش چیزی رو تو چشمش حس کرد پلوتو نمیتونست انقدر کثیف باشه ،میتونست؟ گزارشگری که...
378K 32.8K 93
Sequel to my MHA fanfiction: •.°NORMAL°.• (So go read that one first)
1.5K 260 42
couple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که...