𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 𝐀𝐧𝐝 𝐇𝐨𝐧𝐞𝐲

By park_choyong

286 30 2

__________ 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 𝐀𝐧𝐝 𝐇𝐨𝐧𝐞𝐲 __________ ≣ شهر خاکستری بود، حتی بستنی های توت فرنگی هم دیگه طعم شن... More

𝐀𝐭𝐭𝐞𝐧𝐭𝐢𝐨𝐧!!
𝟏 | 𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐝𝐮𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧
𝟐| 𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐝𝐮𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧
𝟐| 𝐒𝐨𝐦𝐞 𝐨𝐧𝐞 𝐞𝐥𝐬𝐞

𝟏 | 𝐒𝐮𝐢𝐜𝐢𝐝𝐞?

63 6 0
By park_choyong

_ لته ردولوت؟

مردی که گوشه‌ای از کافه ایستاده بود با شنیدن اسم نوشیدنی مورد علاقش لبخندی زد و به سمت کانتر رفت؛ برای برداشتن نوشیدنی دستش رو دراز کرد که دست دختری روی دستش قرار گرفت.

_ قول داده بودی بعد از آماده کردنش بهم جایزه میدی!

دختر بی‌توجه به چهره خنثی مرد رو‌به‌روش لبه کتش رو گرفت و اون رو سمت اتاق رختکن کشید؛ لبخندی زد و بعد از بستن در تقریبا وزنش رو روی مرد قد بلند انداخت.

_ امروز میتونم بیام؟

اما مرد، مچ دست باندپیچی شده دختر رو گرفت. انگشت شستش رو روی قسمت خونی باند گذاشت و به قدری فشار داد تا ناله دردناک دختر شنیده بشه.

_ فکر میکنی بتونی تحملش کنی؟

تلاش های دختر برای رها کردن دستش بی نتیجه موند نفس عمیقی کشید و خودش رو بیشتر به مرد نزدیک کرد.

_ م...من... ت..تو.. گفتی.. اگه بتونم برات این رو...درست کنم... اجازه میدی که...

اجازه نداد حرف هاش تموم بشه فشار انگشتش رو روی مچ دستش به قدری زیاد کرد که دختر به زانو در بیاد و حالا نگاه کردن از بالا به بدن ظریفش لذت بخش تر به نظر می‌رسید.

_ حتی تحمل این رو هم نداری! پس هنوز برای انجام اینکار زوده هوم؟

جرعه‌ای از اون لته ردولوت چشید و لبخند زد؛ خم شد تا لب‌هاش رو به گوش دختر برسونه.

_ یکم تلخه...

خنده های آرومش توی گوش دختر اکو شد و ظرف نوشیدنی رو جلوی چشمای دختر تکونی داد.

_ و زیادی صورتی... شاید بهتر باشه قبلش آزمایش خون بدی هوم؟

قبل از اینکه دختر بخواد چیزی بگه در رختکن رو باز کرد؛ بوی تلخ قهوه‌ای که داخل فضا پیچیده بود رو استشمام کرد و از کافه بیرون رفت.
بیرون رفتن از فضای کافه دوباره صدای هیاهوی نیویورک رو به گوشش میرسوند؛ صدای مورد علاقش..‌. صدایی که فقط با مقداری تیز کردن گوش‌هاش میتونست داستان زندگی آدم های زیادی رو ازش بخونه.
نیویورک همینطوری بود هر روز پر از داستانی تازه! نگاهی به اطراف کرد که داستان جدید خودش رو به نمایش گذاشت.
نگاهی به خون ریخته شده روی زمین انداخت؛ انگار نوادگان شیطان این دفعه سراغ یکی دیگه از مردم این شهر رفته بودن. لبخندی زدی و به آرومی سمت شروع داستان جدید قدم برداشت.

_____

با هر قدمی که برمیداشت راه رفتن براش سخت تر میشد. پوشیدن دوتا شلوار روی همدیگه برای اینکه سردش نشه و فقط بتونه مقداری قدم بزنه برای پاهای ضعیفش اصلا ایده خوبی نبود.
به قدم زدن ادامه داد؛ تابلوی نئونی که کلمه کافه رو نشون میداد توجهش رو جلب کرد و به سمت تابلو رفت. در چوبی رو مقداری با دست هاش هول داد اما در سنگین باز نشد پس مجبور شد شونه‌هاش رو به در تکیه بده و این دفعه با فشار بیشتری هول بده.
در، دست از لجبازی برداشت و این دفعه پسر رو به سالن کافه راه داد. هوای سالن گرم بود دست های پوشیده شده داخل آستین هودیش رو بیرون داد و به اطراف نگاه کرد.
کافه قدیمی، چوبی و کوچیکی که پنجره های نسبتا بزرگی داشت. سردش بود؛ خوردن یه نوشیدنی گرم میتونست خون یخ زده‌ی توی رگ هاش رو به جریان بندازه پس میزی رو انتخاب کرد به سمتش رفت. بعد از نشستن روی صندلی از انتخاب درستش نفس آسوده‌ای کشید؛ میزی که انتخاب کرده بود بخش زیادی از دید بقیه افرادی که داخل کافه نشسته بودن رو نسبت بهش کور میکرد و این خوب بود.
سرش رو از شدت خستگی روی میز گذاشت حتی میز چوبی هم گرم بود برعکس هوای بیرحم زمستون که گونه‌هاش رو قرمز کرده بودن.
خوشبختانه هنوز کسی نیومده بود تا ازش بپرسه چی میخواد پس دوست داشت از گرمایی که میز چوبی به گونه‌هاش انتقال میداد لذت ببره. نگاهش پسر ریز جثه‌ای پشت کانتر رو دنبال میکرد که چشم‌هاش نشون میدادن سعی داره روی کاری که انجام میده تمرکز کنه.
پشت اون پسر ریزجثه، پسر قدبلند تری بود که فاصله‌ی بینشون رو با گذاشتن دست هاش روی دست های پسری که توی بغلش بود از بین برده بود. انگاری که پسر قدبلند سعی داشت به دوست یا شاید هم دوست پسر کوچیکش یاد بده چطوری باید قهوه درست کنه.
دوست پسر! مهر تایید وقتی روی این کلمه زده شد که پسر بزرگتر با سوختن دست دوست پسرش اون پسر رو توی بغلش گرفت و انگشتی که دچار سوختگی شده بود رو بوسید‌.
داستان عاشقانه باریستا و دوست پسرش کوچیکش رو دنبال میکرد که صدای دختری اون رو به خودش آورد.

_ چیزی میل دارید؟

اون دختر، لبخند زیبایی روی لب‌هاش نشسته بود لبخندی شاید به گرمی فضای سالن که با مهربونی بهش نگاه میکرد و منتظر بود اسم یکی از آیتم های کافه رو بشنوه.

_ بله ل..لته لطفا‌.

یه لبخند گرم دیگه! و دختر مشغول نوشتن داخل دفترچه یونیکورنش شد خواست خودکار رو توی جیبش بزاره که باز اون مشتری نسبتا خجالتی به حرف اومد.

_ و... یه کیک شکلاتی.

انگار که کلمه «کیک شکلاتی» رمزی برای شادی بوده باشه لبخند رضایت مندی روی چهره ویتر نشست.

_ بله حتما!

چند ثانیه بعد ویتر همراه با لبخند های گرمش محو شده و جایی کنار هر دو پسر به کاری مشغول بود.
نفس عمیقی کشید ترجیح داد این بار داستان عاشقانه دو پسر رو رها و منظره بیرون رو نگاه کنه. شاید حالا ابر های سیاه هم براش گریه میکردن و شیشه کافه با برخورد هر قطره از بارون صدایی تولید میکرد صدایی مثل صدای قدم زدن یا شاید... پیانو؟ خودش بود! دقیقا مثل پیانوی آهنگ نوستالژیا! موبایلش رو برداشت بعد از سرچ کردن آهنگ مورد نظرش هندزفری هاش رو به سرعت داخل گوشش گذاشت و آهنگ رو از جایی که میخواست شروع کرد! دقیقه 5:22!

(Music number 1 5:22)

صدای بارون دقیقا مثل دوویدن انگشت نوازنده مورد علاقش روی کلاویه های پیانو بود. بهترین موقعیت برای لذت بردن از آهنگش؛ پس ساعد هاش رو روی میز قرار داد و سرش رو روی ساعد هاش. چشم‌هاش رو بست و تمام تمرکزش رو به ساز های آهنگ داد.
ویالون گوش هاش رو نوازش میکرد و تلاقی پیانو با شیپور به صدای رعد ها شبیه بود. خیابون بارونی بود و آهنگش بکهیونی بود که میتونست از طوفان به وجود اومده از بارون و رعد و بادها جون سالم به در ببره.
نوازنده های ویالون دست هاشونو دراز کرده و قلبش رو نوازش میدادن که حس قرار گرفتن شی‌ خاصی کنار دستش اون رو از دنیای موسیقیش بیرون کشید.
همون ویتر با لبخند‌هاش این دفعه بشقاب کیک شکلاتی رو روی میز میزاشت. دختر چیزی میگفت اما صدای موسیقی اجازه نمی‌داد به حرف هاش گوش کنه پس به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
نوشیدنی‌ای که حالا رو‌به‌روش قرار داشت با آرت معمولی‌ای تزیین شده بود. دستش رو دور فنجون لته حلقه کرد و خواست اون رو برداره که عصب های انگشتش از سوختگی جیغ کشیدن و نتیجه‌ش رها کردن فنجون روی میز بود. فاجعه! مقداری از نوشیدنی روی میز و دستش ریخت از شدت سوزش هول شده بود؛ هندزفری رو از گوشش درآورد و روی صندلی کنارش پرت کرد. دستی که دچار سوختگی شده بود شدیداً می‌لرزید و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که اون رو به زیر میز ببره تا لرزشش رو پنهان کنه؛ هنوز به فکر نیوفتاده بود چطوری میز رو تمیز کنه که سر و کله دختر خندون دوباره پیدا شد.
حتی توی این شرایط هم لبخند میزد. دستمالی رو روی میز گذاشت تا قهوه ریخته شده رو به خودش جذب کنه و خواست دست مشتری بیچاره رو بگیره تا برای سوختگی اقدامی بکنه.

_ بهتون گفته بودم فنجون داغه مراقب باشید. دستتون به درمان نیاز داره.

این دفعه ویتر با سرعت زیادی وارد اتاقی شد اما بکهیون از نبود دختر استفاده کرد؛ موبایل و هندزفری‌ش رو برداشت و به سمت تابلوی کوچیکی که کلمه صندوق روش حک شده بود رفت. سعی میکرد بغضش رو پنهان کنه پس فقط کارت اعتباریش رو روی کانتر گذاشت و توی دلش آرزو کرد صندوقدار بدون اینکه ازش بخواد حرفی بزنه بهش اون کارت رو پس بده.
صندوقدار که متوجه اوضاع شده بود فقط کارت رو به پسر پس داد و ویتر وقتی با جعبه کمک های اولیه از اتاق بیرون اومد که هیچ اثری از اون پسر خجالتی نبود.

با برخورد اولین قطره از بارون به صورتش اشک‌هاش راه خودشون رو پیدا کردن؛ روی گونه‌هاش سر میخوردن و در نهایت با قطره های بارون یکی میشدن.
نمیتونست اجازه بده اون اشک‌ها در دید عموم بریزن پس به سمت نزدیک ترین ایستگاه مترو دویید؛ پله هارو به سرعت پایین رفت انگار که قطار هم متوجه شده بود اون پسر به شدت احتیاج داره که به خونه برگرده پس چند ثانیه طول کشید و بعد در های قطار باز شدن و بکهیون خودش رو در گوشه‌ای از فضای واگن جا داد.
حالا میفهمید... ابر های سیاه این دفعه نیومده بودن تا براش گریه کنن بلکه دستی یاری گر بودن تا بتونه اشک‌هاش رو از دید بقیه قایم کنه.
کلاه هودیش رو تا جایی که میتونست به سمت صورتش متمایل کرد تا چهره‌ش قابل تشخیص نباشه و بعد به دیواره واگن تکیه داد؛ کم کم میتونست فاجعه‌ای که به بار آورده بود رو فراموش کنه باقی مونده اشک هاش رو با آستین هودیش پاک کرد خواست نفسی تازه کنه که بوی تند عطری بینی‌ش رو پر کرد هنوز کامل اکسیژن رو داخل ریه‌هاش نفرستاده بود که به سرفه های شدیدی افتاد و در نهایت اون سرفه‌ها به عوق های کوچیکی تبدیل شدن دستش رو روی دهنش گذاشت و سعی کرد حالت تهوع‌ای که داشت رو پنهان کنه.
هیچ کس نمیتونست به اون آجومای پیر بگه بهتره اون نایلون پلاستیکی رو گره بزنه تا بوی سیر های تازه‌اش باعث آزار بقیه نشه؟
نمیتونست و نمی‌خواست اجازه بده محتوای معده‌ش رو وسط واگن خالی کنه پس فشار دستش روی دهنش بیشتر میشد که با درد شکمش متوجه شد هیچ استفراغی در کار نیست! معده‌ش شامل هیچ محتوایی نبود که بخواد اون رو تخلیه کنه!
صدای زنی که ایستگاه های قطار رو اعلام میکرد هم صدای فرشته نجات بود در های قطار باز شد و از قطار بیرون اومد. دوییدن با اون دو شلوار سخت بود اما در حد توانش سعی میکرد هر چه زودتر به خونه برسه و شاید هیچ وقت به دنیای بیرون برنگرده.
به خونه‌اش رسیده بود؛ بهشت کوچیکش. بعد از باز کردن در به سمت سینک آشپزخونه رفت و عوق هایی که تا اون موقع پنهان میکرد شدت گرفتن تا مقداری از مایع بی رنگی همراه خون از گلوش بیرون اومد و بعد از اون روی زمین افتاد.
دقیقه هایی که گذشتن؛ پسر بی جون روی زمین بود و تمام تمرکزش رو روی تنفسش گذاشته بود؛ صدای خس خس سینه‌هاش تنها صدایی بود که توی اون خونه می‌پیچید و بعد از اینکه تنفسش ریتم منظمی پیدا کرده بود به کمک کانتر وسط آشپزخونه‌ش بلند شد.
باید از شر اون شلوار های سنگین خلاص میشد؛ نفس عمیق ناموفقی همراه با سرفه بهش انرژی داد تا به سمت اتاقش حرکت کنه. دکمه شلوار جین رو باز کرد و بعد از پایین دادن زیپش اون رو درآورد و گوشه‌ای پرت کرد که صدای شکستن شیشه‌ میگفت به حتم شلوارش رو جای اشتباهی پرت کرده.
به سمت صدا برگشت؛ منبع صدا یه قاب عکس بود. قابی که خانواده بزرگ بیون در اون قرار داشتن همه کنار هم و شاید اون عکس شبیه عکس خانوادگی از یه امپراطوری بود؟ توصیف خوبی بود چون خانواده بیون امپراطوری خودشون رو توی صنعت تجارت این کشور داشتن‌.
افراد داخل عکس شامل: آقای بیون، پدر بکهیون و پدر تمام بچه های عکس بود که کنارش زن مسنی نشسته بود اطراف اون دو، مرد قد بلندی همراه با همسرش و دختر بچه کوچیکی سمت پیرمرد ایستاده بودن. بیون بونگجو، بزرگترین برادر بکهیون همراه با خانوادش. و سمت اون پیرزن دختر نوجوون و پسر کم سنی ایستاده بودن. بونگهی خواهر بزرگتر و بکسو برادر کوچیکترش، بکهیون؟ اون هیچ وقت شانس بودن توی اون عکس های خانوادگی رو نداشت.
بی حوصله عکس رو به سمتی پرتاب کرد به هر حال بودن یا نبودن اون عکس توی زندگیش تفاوت زیادی نداشت.
موفق شد شلوار تنگی که زیر شلوار جینش بود رو هم دربیاره و حالا نوبت جدا شدن هودی از بدنش بود. بغض داشت اما با وجود سوزش بیش از حد گلوش دیگه جایی برای بغضی باقی نمیموند که به گریه ختم بشه.
از زیر تختش جعبه‌‌ای رو بیرون کشید و درش رو باز کرد؛ جعبه هنوز هم بوی عطر های ارزون قیمت میداد ناخودآگاه لبخندی زد و بعد از کنار گذاشتن تیشرت آستین حلقه‌ای طوسی قاب عکسی رو پیدا کرد؛ نگاهی به اون تیشرت انداخت که سوخته بود و شاید برای یه فرد عادی سخت بود که باور کنه اون یه تیکه پارچه تمیزکاری نیست.
قاب عکس شامل دو پسر میشد که یکی از اون ها از دیگری قد بلند‌تر بود و جثه بزرگتری هم داشت. هر دو پسر شاد به نظر میرسیدن و سعی داشتن حین عکسبرداری ژست خنده‌داری بگیرن.

_____

(فلش بک)

پسر نوجوونی با پیرهن سفید و شلوارک سبز رنگ، توی حیاط عمارت قدم میزد. خیلی آروم به برادر بزرگترش نزدیک شد و با با حلقه کردن دستهاش دور کمر اون و ترسوندنش خنده نسبتا بلندی سر داد.

_ هی هیونگ واقعا قراره خانوادگی بریم هاوایی؟

مرد که با تلفنش صحبت میکرد چند دقیقه از پسر کوچیکتر وقت خواست تا بتونه تلفنش رو تموم کنه اما این دفعه دختر ریزجثه‌ای که در حال دوییدن بود از بازوی مرد آویزون شد و اون هم همراه برادر کوچیکترش خندید.

_واقعا؟ خانوادگی میریم مسافرت؟ توهم میای اوپا؟

برادر بزرگتر بالاخره تلفنش رو قطع کرد اون رو داخل جیبش گذاشت و سری به نشونه مثبت تکون داد.

_ البته که میام! تازه همسر زیبا و دختر کیوتم رو هم با خودم میارم.

پسر و دختر از شدت هیجان جیغی کشیدن و دوتایی به دور اون مرد رقصیدن؛ از هر جای عمارت خانواده بیون بوی شادی و نشاط میومد البته به جز اون اتاق زیر شیرونی. صاحب اتاق زیر شیروونی پسر بچه هفده ساله ای بود که از پشت پنجره کوچیک اتاق، شادی خواهر و برادر های ناتنی‌ش رو نگاه میکرد؛ شادی‌ای که بکهیون هیچ سهمی در اون نداشت.
بیخیال نگاه کردن به منظره‌ی خانواده به ظاهر شاد بیون شد و هندزفری‌هاش رو داخل گوشش گذاشت خیلی رندوم یکی از آهنگ هارو پخش کرد. روی زمین دراز کشید؛ اشکی روی گونه اش سر خورد حتی نمیدونست تا کی قراره برای این موضوع ناراحت بشه. یکهیون هیچ وقت مثل خواهر و برادر های دیگه‌اش زندگی نمیکرد فقط به خاطر اینکه مادر بکهیون با مادر بچه های دیگه متفاوت بود.
هیچ وقت اتاق های بزرگ با وسایل زیاد شبیه به اونا نداشت؛ با اصرار آقای بیون به خانواده‌اش، توی اتاق زیر شیروونی زندگی میکرد و حتی اجازه نداشت با بقیه اعضای خانواده شام بخوره. میشه گفت، غذایی که بکهیون میخورد در واقع با غذای مستخدم عمارت سرو میشد.
رطوبت به همه دیوارهای اون اتاق نفوذ کرده بود و باعث شده بود دیوارها کپک بزنن فقط رخت خواب و پتویی وسط اتاق داشت و البته چند تا کارتون که وسایلش رو داخلش نگه میداشت؛ حداقل باید سعی میکرد بخوابه تا مثل همیشه بتونه همه چیز رو نادیده بگیره.
چشم هاش بسته شده بود که با صدای کوبیدن در اتاق از جا پرید و به دختری نگاه کرد که تا چند دقیقه پیش توی حیاط با برادرهاش بازی میکرد.

_ هی سعی نکن توی کارم دخالت کنی فقط میخوام چند تا وسایل قدیمی بردارم.

اون دختر حتی سعی نمیکرد بابت اینکه وارد اتاق بکهیون شده معذرت خواهی کنه البته اگه میشد اسمش رو اتاق گذاشت؛ هر چی که بود اون چهاردیواری حریم شخصی بکهیون به حساب میومد.
دختر مشغول گشتن بین کارتن ها بود که اتفاقی پاش به یکی از کارتن های وسایل بکهیون برخورد کرد.

_ واقعا چرا مامان این ات و اشغالا رو هنوز اینجا نگه میداره؟

حرف دوپهلویی که بکهیون نمیدونست مخاطبش خودشه، وسایلش یا هر چی که توی اتاق وجود داشت. وسواس خاصی که نسبت به وسایلش داشت اجازه نمیداد بیخیال اون دختر بشه و با دقت خاصی بهش خیره شده بود تا به وسایلش نزدیک نشه از بیون بونگهی هر چیزی بر می‌اومد حتی اینکه چیزی رو بشکنه و بعد با معذرت خواهی ساده اون رو اتفاقی جلوه بده.

_ هی بچه نامشروع میشه شبیه یه منحرف بهم نگاه نکنی؟

بعد از اتمام جمله‌ش خندید و قدمهاش رو به سمت بکهیون برداشت.

_ البته یادم نبود تو به همجنسگرای کثیفی!

از پنجره کوچیک به فضای بیرون نگاهی انداخت که منظره حیاط رو نشون میداد.

_ حرومزاده! نکنه از اینجا بکسو رو دید میزنی؟ بکسو ازت کوچیکتره عوضی!

چنگی به موهای پسر زد که بکهیون بیچاره ناله بی‌جونی کرد و سعی داشت موهاش رو از بین انگشت های اون دختر در بیاره.

_ بکسو دوست دختر داره هرزه حتی فکر نکن بتونی بهش نزدیک بشی

بعد از کشیدن موهای بکهیون و کنده شدن چند تاری ازش بالاخره دختر از اتاق خارج شد.
دلش میخواست گریه کنه ولی ایده‌ای بهتر از گریه کردن وجود داشت؛ سراغ کتاب نسبتا کلفتی رفت و بازش کرد.
صفحات کتاب به دقت بریده شده و گوشی موبایلی داخلش جاسازی شده بود. قفلش رو باز کرد و با اولین شماره تماس گرفت؛ چیزی طول نکشید که صدای پسر دیگه ای شنیده شد.

_ سلام بکهیونی حالت خوبه؟

بکهیون که سعی میکرد بغضش رو قورت بده لبخندی زد.

_خوبم..اونا... دارن میرن مسافرت...

صدای خنده از اسپیکر گوشی بیرون اومد.

_ این خیلی خوبه میتونی بیای اینجا و چند روزی پیشم بمونی

لبخند پسر از این حرف گشاد شد که پسر دیگه، پشت تلفن ادامه داد

_ جزئیات مسافرتشون رو بگو بکهیون و بعد میتونیم برنامه بریزیم که دقیقا کی بیای اینجا

همه حرف‌هایی که از سر و صداهای خانواده بیون درمورد جزئیات اون مسافرت به اتاقش میرسید رو داخل دفترچه‌ای یادداشت کرده بود و با ورق زدنش نگاهی به نوشته‌هاش انداخت.

_ برات همه رو میفرستم.

و بعد از اتمام جمله اش تماس رو قطع کرد.

_____

روزها گذشتن؛ عمارت بیون بیشتر از هر روز دیگه ای شور و هیجان داشت. تعطیلات کریسمس نزدیک بود و خانواده بیون به هاوایی سفر میکردن؛ کل مستخدم خونه به مرخصی میرفتن و بکهیون هم تصمیم داشت تعطیلات رو کنار دوست پسرش بگذرونه.
جیهون و بکهیون توی یه مهمونی خانوادگی با هم آشنا شده بودن؛ جیهون هم مثل بکهیون فرزند نامشروع بود با این تفاوت که مادر جیهون خیانت کرده بود؛ از مرد دیگه‌ای باردار شده بود و همسرش برای اینکه رسوایی‌ای به بار نیاد جیهون رو به فرزندی گرفت اما هیچ وقت مثل بچه های خودش باهاش رفتار نکرد.
توی اون مهمونی جیهون و بکهیون تصمیم گرفتن وارد رابطه بشن و بعد از گذشت دوسال، اونا همچنان دوست پسر های خوبی برای همدیگه بودن.
خانواده کیم هم مثل خانواده بیون به سفر میرفتن در نتیجه جیهون توی خونه تنها میموند و بهترین ایده این بود که تعطیلات رو با همدیگه بگذرونن.
تقریبا چهار ساعتی از حرکت خانواده بیون به سمت فرودگاه میگذشت و توی این چهار ساعت، همه مستخدم ها هم از خونه رفته بودن.
وقتش بود بکهیون از خونه بیرون بره پس کوله سیاهی برداشت تعدادی لباس به علاوه گوشی موبایلش، شارژر، یکی از کتاب هایی که میخوند و همچنین دفترچه یادداشت روزانه اش رو برداشت و از خونه بیرون رفت.
با مقداری پیاده روی، ماشین سیاه رنگی به چشمش خورد که به آقای کیم تعلق داشت؛ حیرت زده در ماشین رو باز کرد و خودش رو توی بغل جيهون پرت کرد.
پسر دیگه هم با بغل گرفتن بکهیون عطر موهاش رو استشمام کرد.

_ دلم برات تنگ شده بود بکهیونی

و پسر کوچیکتر که پروانه ها توی شکمش پرواز میکردن لبخندی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

_منم همینطور

برای اولین بار هردو کاملا تنها توی ماشینی بودن و جیهون قرار بود رانندگی کنه. صادقانه بکهیون کمی از این که دوست پسرش رانندگی کنه ترسیده بود.

_ جیهون تو... گواهینامه نداری... چطوری قراره برسیم خونتون؟

جیهون هم میدونست بکهیون ترسیده و اگه میخواست روراست باشه خودش هم ترسیده بود اما سعی کرد بحث رو عوض کنه تا حداقل کمی از ترس بکهیون کمتر بشه.
به شلوارک کوتاهی که بکهیون پوشیده بود و نهایتا چند سانتی متر پایین تر از باسنش بود نگاهی انداخت همراهش تیشرت سفید و گشادی پوشیده بود و به لطف اون تیشرت رسما انگار شلوارکی هم در کار نبود.

_ هی بکهیون کی بهت اجازه داده از این شلوارک های کوتاه بپوشی؟ اصلا از این شلوارک ها به پسرها هم میفروشن؟

در واقع اون شلوارک، شلوار قدیمی ای بود که بعد از زمین خوردن بکهیون و پاره شدن قسمت زانوش، پسر ماهرانه اون رو قیچی کرده بود و تبدیل شده بود به شلوارکی که الان پوشیده! اون تیشرت سفید هم کادوی بونگهی بود البته که بونگهی هیچ وقت به بکهیون کادویی نمی‌داد ولی پسر ریز‌جثه به جای معذرت خواهی اون دختر، تیشرت سفید رو از کمدش برداشته بود تا با شلوارک سیاهش ست باشه.
پسر کوچیکتر خندید و با دقت به ماشین هایی که رد میشدن نگاه کرد.

_ اره از این شلوارک ها به پسرها هم میفروشن خوشت میاد؟

و جیهون هم حالا همراه بکهیون می‌خندید؛ با لحن نسبتا شیطنت آمیزی صحبت دوست پسرش رو ادامه داد.

_ اره ازش خوشم میاد

بکهیون به خوبی میدونست منظور جیهون چیه اما برای اینکه اذیتش کنه بحث رو عوض کرد.

_ پس دفعه بعدی برای تو هم یکی میخرم.

خنده بلندی از تصور جیهون توی چنین شلوارکی سر داد و سعی کرد بیشتر اذیتش کنه.

_ خیلی هم خوبه اینطوری شلوارک کاپلی داریم. تازه! شاید تونستی با اون شلوارک از پسر بزرگ آقای بیون شماره بگیری و یه مرد متاهل رو اغفال کنی!

جیهون در مقابل میدونست بکهیون چه بازی‌ای رو باهاش شروع کرده و قصد باختن نداشت.

_ وقتی گفتم از شلوارک خوشم میاد...

نگاهی دوباره به اون لباس سیاه‌ رنگ کرد و خندید.

_ منظورم این بود زمانی از اون شلوارک خوشم میاد که باسن تو توش باشه!

بینگو! جیهون دقیقا زده بود توی خال و بکهیونی که با شیطنت سعی در نشون دادن لباس‌ها و باسنش داشت حالا آروم و البته خجالتی روی صندلی نشسته بود و چیزی نمیگفت.
این علائم، برنده شدن جیهون رو نشون میداد اما جيهون نمیخواست دوست پسرش همچنان از اون باخت ناراحت باشه پس دستش رو روی رون پای بکهیون سر داد و خندید.

_ چرا خجالت میکشی بکهیونی؟ یادت رفته؟ من باسنتو دیدم! روی پشت بوم!

اما این حرف بیشتر باعث خجالتی شدن بکهیون و خنده جیهون شده بود.

اونا برای اولین بار، دقیقا دو هفته بعد از آشنایی و روی پشت بوم عمارت بیون، با سوجو هایی که از آشپزخونه دزدیده بودن؛ یواشکی مست کردن و شاید چند دقیقه بعد، با همدیگه و برای اولین بار و روی تشک بکهیون، توی پونزده سالگی رابطه برقرار کرده بودن؛ حتی اون رابطه آخرین بار هم نبود چون مکان های زیادی از عمارت آقای کیم و بیون شاهد عشق‌بازی دو پسر بچه پونزده ساله بود جاهای زیاد دیگه‌ای مثل اتاق پدر و نامادری بکهیون هم با پریکام اون دو تزیین شده بود و دیگه امر عادی و طبیعی‌ای به حساب میومد اما بکهیون همچنان بهش عادت نداشت.
جيهون و بکهیون واقعا همدیگه رو دوست داشتن اونا تنها سنگر همدیگه در مقابل خانواده بیرحم کیم و بیون بودن و توی تمام سختی ها همچنان برای هم حمایتگر بودن؛ جیهون میدونست بکهیون روحیه لطیفی داره برای همین همیشه مراقبش بود؛ به خاطر بکهیون حتی از آقای بیون هم کتک خورد.
اون دو، حتی حقوق یک انسان عادی که شامل یک زندگی نرمال میشه رو نداشتن اما صادقانه همدیگه رو دوست داشتن.

_هی بکهیونی! یه تصمیمی گرفتم.

بکهیون سرش رو به سمت جیهون چرخوند و بهش نزدیک تر شد؛ میدونست برای جیهونی که حتی گواهینامه نداره چنین حرکتی ممکنه خطرناک باشه اما بی تفاوت سرش رو روی شونه جیهون گذاشت و پسر بزرگتر بعد از لبخندی که زد موهای پسر کوچیکتر رو بوسید.

_ تو تنها دارایی با ارزش منی بکهیون میخوام ازت محافظت کنم.

وقتی دوست پسرش توی این شرایط و حین رانندگی چنین موضوعی رو پیش کشیده بود قطعا قصد داشت حرف های مهمی بزنه.

_ تصمیم گرفتم بعد از اون تعطیلات از عمارت برم بیرون.

یکه‌ای خورد سرش رو از روی شونه جیهون برداشت و با جدیت بهش خیره شد.

_ ولی جیهون... تو جز اونجا...

پسر بزرگتر لبخندی زد و سر بکهیون رو سر جای قبلیش یعنی روی شونه خودش برگردوند؛ میدونست منظور بکهیون چیه پس سعی کرد با گرفتن دستش بهش تسلی خاطر بده.

_ میدونم بکهیونی... من از دبیرستان فارغ التحصیل شدم پس میخوام دنبال شغل بگردم.

لبخندی به آینده ای که از خودش، دوست پسرش و زندگیشون ساخته بود زد و دست بکهیون رو محکم تر گرفت.

_ قول میدم سخت کار کنم تا بتونم به خونه کوچولو بگیرم باشه؟ فقط یک سال دیگه تحمل کن بکهیون و بعد میتونی برای همیشه از خانواده بیون فرار کنی

با همین چند جمله پسر کوچیکتر متوجه شده بود دوست پسرش چه تصوری از آینده داره؛ بغض مثل توپ پینگ‌پونگی راه تنفسش رو بست و با همون صدای بغض آلود سرش رو به نشونه منفی تکون داد

_ ولی اینطوری... خیلی برات سخت میشه..

هیچ وقت جیهون به سخت بودن مسیری که انتخاب کرده فکر نکرده بود. اون فقط میخواست خودش و بکهیون دورتر زندگی کنن؛ دور از خانواده هایی که حتی فرزند رسمی اون خانواده هم اعلام نمیشدن. تصمیمش رو کاملا و از خیلی وقت پیش گرفته بود و حتی براش برنامه ریزی انجام داده بود.

_ میتونیم با هم دیگه توی یه جنگل زندگی کنیم چطوره؟ تو عاشق جنگل و شنیدن صدای حیواناتی

دست های جیهون رو بین دست هاش فشار داد و اشک‌هاش دیدش رو تار کرده بودن

_ منم باهات میام. شاید... شاید لاغر و ضعیف باشم ولی کارایی هست که بتونم انجام بدم...

پسر بزرگتر لبخندی زد و پیشونی بکهیون رو بوسید. باید حال دگرگونش رو عوض میکرد پس دست به کار شد؛ چهره عصبی‌ای به خودش گرفت و سعی کرد ادای مرد های رد فلگ رو دربیاره؟

_ چی باعث شده فکر کنی به عنوان شوهرت بهت اجازه میدم کار کنی؟

بکهیون لحظه‌ای از عوض شدن رفتار دوست پسرش توی سکوت فرو رفت اما چند ثانیه بعد متوجه بازی جیهون شد و باهاش همراهی کرد

_ فکر کردی میمونم توی خونه و برات بچه میارم؟ سخت در اشتباهی!

جیهون موفق شده بود حال دوست پسرش رو عوض کنه پس لبخندی زد دستی داخل موهاش کشید و جواب داد

_ نه از بچه ها خوشم‌ نمیاد ولی باید بمونی توی خونه استراحت کنی؛ غذاهای خوب بخوری و میتونیم برای درمان تنفست اقدام کنیم هوم؟

بکهیون خوش شانس بود که چنین دوست پسری داشت اون حتی بیماری های جسمی‌ش رو هم در نظر گرفته بود. ناخودآگاه خندید و گونه جیهون رو بوسید؛ انتظار داشت بوسه متقابلی بگیره اما دوست پسرش با لمس دکمه‌ای پنجره کوچیکی از روی سقف رو باز کرد و به بکهیون نگاه کرد.

_ هوا خوبه! دوست داری حین رانندگی بیرون رو تماشا کنی؟

از ایده پسر به وجد اومده بود سریعا سرش رو تکون داد و مقداری داخل ماشین جا به جا شد و بالاخره موفق شد تا سرش رو از اون پنجره بیرون ببره.
نسیم سردی به صورتش میخورد که براش لذت بخش بود اما این پایان ماجرا نبود جیهون میدونست بکهیونیش عاشق گوش دادن به آهنگ هاست پس آهنگی رو پخش کرد و صداش رو تا جایی که امکان داشت زیاد کرد؛ اجازه داد دوست پسرش از تعطیلاتی که براشون به وجود اومده لذت ببره.

(Music number 2)

جیهون توی انتخاب موسیقی عالی نبود اما این دفعه موسیقی خوبی رو انتخاب کرده بود.
دستم رو بگیر، منو به سمت شهر ببر دستم رو بگیر و بزار خورشید غروب کنه. بگیرش و حرف‌هام رو ازش پیدا کن. توی خاموشی شب، بزار ماه در بیاد اون موقع دستم بگیر و توی خاموشی شب هدایتم کن. دستم بگیر و بهم نشون بده که چطوریه! دستم رو بگیر بعدش من میام تا بعد از غروب خورشید با هم ستاره هارو تماشا کنیم.
دستش رو روی شونه جیهون گذاشت و بعد دست اون بود که انگشت‌هاش رو نوازش میکرد با تک تک سلول هاش از این لحظات و تعطیلاتی که براشون فراهم شده بود لذت میبرد.
سعی میکرد بخش زیادی از تمرکزش رو به رانندگی بده هیچ وقت خندیدن بکهیون رو انقدر از ته دل ندیده بود و بیشتر میخواست! دلش میخواست گوش‌هاش از این خنده های از سرخوشی و لذت دوست پسرش پر بشن و اونجا بود که میفهمید زندگی هنوز جریان داره.
میخواست پسری که حالا باد موهاش رو به بازی گرفته بود بیشتر از این لحظات لذت ببره پس سرعتش رو زیادتر کرد و این سرعت این دفعه صدای جیغ پسر رو توی تونل خلوت پخش کرد. دیوار های بتنی و چراغ های تونل میدیدن که چقدر زندگی فقط با لحظات کوتاه و ساده‌ای به اون دو پسر حس زندگی میده.
(پایان فلش بک)

_____

هنوز صدای آهنگی که اون شب باهاش توی اون تونل همخونی میکرد و می‌خندید رو یادش میومد؛ حسی که اون شب داشت؛ سرخوشی ناشی از موادی بود که هیچ وقت مصرف نکرده بود.
همراه با هامینگ ریتم دار آهنگی که هنوز به یاد داشت شروع به خوندن کرد و این دفعه به اشک هاش اجازه ریختن داد هر لحظه نفس عمیقی میکشید و بلندتر تکرارش میکرد و گریه‌اش شدت بیشتری میگرفت.
آهنگی که براش یادآور روزگار خوشحالی و خوشبختی بود.
تیشرت طوسی رنگی که کنار گذاشته بود رو برداشت و اون رو بو کرد مقداری بوی سوختگی میداد اما هنوز هم اون بوی عطر آشنا روش باقی مونده بود.

_____

(فلش بک)
بعد از اون دور زدن شبانه با ماشین به عمارت خانواده کیم رسیده بودن؛ جیهون کمرش رو به کاناپه تکیه داده بود و یکی از دست‌هاش زیر سر و دست دیگه‌ش رو دور کمر بکهیون گذاشته بود از بوی رزی که موهای دوست پسرش میداد؛ لذت میبرد و گاهی هم دستش رو روی پهلوی بکهیون میکشید. تیتراژ پایانی فیلم پخش شد و بکهیون با هیجان از جاش بلند شد و روی کاناپه نشست که باعث شد جیهون بترسه اما هیجان بکهیون به قدری بود که حتی به ترس دوست پسرش هم‌ توجهی نکنه.

_ چطور ممکنه؟ این خیلی غیر منطقیه!

اما جیهون ناراحت نشده بود لبخندی زد این عادت بکهیونش بود بعد از هر فیلم، بسته به نوع پایانش بکهیون نوعی واکنش هیجانی از خودش نشون میداد؛ گاهی گریه میکرد و گاهی هم مثل حالا قصد داشت به سوالات بی پاسخش اشاره کنه.

_ چی غیرممکنه بکهیونی؟

پسر کوچیکتر جیهون رو از روی کاناپه به سمت پایین هول داد خودش به شکم روی کاناپه دراز کشید و به دوست پسرش که حالا روی زمین نشسته بود نگاه کرد و هر دو دستش رو جلو آورد.

_ دستمو بگیر

جیهون بدون اتلاف وقت دست پسر رو گرفت و بهش نگاه کرد.

_ حالا من بهت کمک میکنم و تو بیا روی کاناپه باشه؟

سری تکون داد اجازه نداد دوست پسرش به دست هاش فشار بیاره و بعد از اولین واکنشی که بکهیون نشون داد بلند شد و روی کاناپه نشست.

_ میبینی؟ این کاناپه به اندازه هردوی ما جا داره!

بکهیون گفت و جیهون هنوز گیج نگاه میکرد.

_ پس چطوری اون تخته به اندازه هر دونفرشون جا نداشت؟ جک هم میتونست زنده بمونه!

پسر بزرگتر که حالا فهمیده بود بکهیون تلاش میکنه چی رو نشون بده خندید و کاناپه رو تخته ای روی دریا تصور کرد

_ شاید کارگردان یه دلیل منطقی برای انجام این کار داشته باشه نه؟

صورت بکهیون رو قاب کرد و لب هاش رو بوسید

_ کی میدونه؟ شاید بعداً کسی دلیل منطقی ای براش پیدا کنه هوم؟

بکهیون هم خندید خواست چیزی بگه که صدای آلارم موبایلش نشون میداد کیکی که دونفری درست کرده بودن و توی فر در حال پخته شدن بود حالا آماده‌ست پس هیجان زده از روی کاناپه بلند شد و دست جیهون رو گرفت

_ بریم کیک بخوریم

گرمای بیش از حد فر و کیکی که به خاطر داغ بودن قالبش با سختی زیادی از توی فر دراومد باعث شده بود عرق کنه همزمان بکهیون که روی صندلی نشسته و آماده بود تا کیک رو تزیین‌ کنه با لبخند بهش نگاه میکرد.

_ میدونم نیاز دارم که دوش بگیرم‌

اما چیزی که توی فکر بکهیون می‌گذشت قطعا این نبود اون از دیدن بدن عرق کرده دوست پسرش توی اون تیشرت آستین حلقه‌ای لذت میبرد و نمی‌خواست جیهون متوجه بشه.

_ تیشرتت کاملا خیس شده... صبر کن.. تیشرت طوسی؟ ولی تو از طوسی متنفر بودی

نگاهی به تیشرت انداخت و طرح روش که یه ماشین کلاسیک بود رو به بکهیون نشون داد

_ اره... ولی از این خوشم اومد...

میدونست بکهیون چه چیزی رو ازش پنهان میکنه و قصد نداشت از اذیت کردنش بگذره اما صدای قدم زدن شخص دیگه‌ای که به طرف آشپزخونه میومد هر دو پسر رو ترسونده بود.
ترس با ورود برادر بزرگتر جیهون دوبرابر شد و برادر کوچیکتر برای اینکه از بکهیون مراقبت کنه جلوتر رفت و دید برادرش از بکهیون رو کور‌ کرد.

_ قرار بود... بری مسافرت...

مرد هر لحظه بیشتر به جیهون نزدیک تر میشد صدای خنده های بلندش توی آشپزخونه پیچیده بود و هیچی به این اندازه روی مخ نبود.
جیسو، برادر جیهون بود اون بزرگترین فرزند آقای کیم به حساب میومد و مورد اعتماد ترین شخص برای آقای کیم.

_ من؟ شاید بعضی از اطلاعات اشتباهی بهت رسیده باشه!

صدای خنده‌ش هر لحظه بلندتر میشد و جیهون میتونست لرزش دست های بکهیون رو روی کمرش حس کنه

_ چیشده که از مسافرت خانوادگی گذشتی؟

همزمان با قطع شدن خنده های جیسو دو مرد دیگه وارد آشپزخونه شدن و همین باعث شد جیهون گاردش رو برای محافظت از فرشته‌ش بالا ببره.

_ نترس قرار نیست با هرزه کوچولوت کاری کنم

برادرش رو کنار زد و یقه تیشرت سفید بکهیون رو گرفت و اون رو مقداری بالا کشید

_ دوست داری یه چیز هیجان انگیز ببینیم؟

جیهون میخواست بلند بشه تا اجازه نده دست کثیف اون مرد به بکهیون بخوره اما دو مرد دیگه شونه‌اش رو گرفتن و مجبورش کردن زانو بزنه.
جیسو روی کانتر اشپزخونه نشست به بکهیون نگاهی انداخت و با دستش روی پاش ضربه زد.
بکهیون به خوبی منظور جیسو رو فهمیده بود اما هیچ تمایلی برای نشستن روی پای برادر دوست پسرش نداشت.

_ تو... که... نمیخوای اون آسیب ببینه مگه نه؟

با اشاره جیسو سرش رو به سمت جیهون برگردوند؛ یکی از اون مرد ها اسلحه‌ای رو روی سر جیهون فشار میداد‌.
هول شده بود؛ حالا باید چیکار میکرد؟ میرفت و جلوی چشمای دوست پسرش روی پاهای شخص دیگه ای می‌نشست؟ به جیهون نگاهی کرد که برعکس همیشه این دفعه برخلاف خنده، اشک چشم هاش رو تزیین کرده بود و سرش رو به معنای منفی تکون میداد.
با کشیدن ماشه، پسر ریزجثه سریعا از جاش بلند شد و به سمت جیسو رفت برای پنهان کردن ترسی که داشت دست های لرزونش رو پشتش قایم کرد و سعی کرد تا جایی که میتونست سرش رو پایین نگه داره.
جیسو با کشیدن بکهیون به سمت خودش اون رو جایی بین پاهاش نشوند؛ انگشت شستش رو روی خط فک بکهیون میکشید و لبش رو به گردنش رسوند.

_ همیشه برام سوال بود چرا این احمق انقدر دوستت داره

جیهون فریاد میکشید تمام تلاش رو میکرد تا از زیر دست اون دو مرد آزاد بشه که با اشاره جیسو، جیهون از آشپزخونه بیرون برده شد.
حالا که تنها پناهگاهش کنارش نبود بدنش زیر دست اون مرد میلرزید و دیگه تحمل گریه هاش دست خودش نبود اما جیسو به لمس کردنش ادامه میداد و تلویزیونی که توی اشپزخونه بود رو روشن کرد؛ تلویزیون گزارشگری رو نشون میداد که تصویر هواپیمای سوخته‌ای کنارش به نمایش گذاشته شده بود.

«حدود یک ساعت پیش هواپیمای شخصی خانواده بیون که همه برای گذروندن تعطیلات به هاوایی میرفتن در هوا منفجر شد این هواپیما در یک کشور آفریقایی سقوط کرد»

شوکه سعی در هضم کردن چیزی داشت که شنیده بود اما جیسو از کانتر پایین اومد و چونه بکهیون رو توی دستش اسیر کرد‌.

«همین الان به ما خبر رسید که این هواپیمای خانوادگی هیچ سرنشین زنده ای نداره. این اتفاق رو به بیون بکهیون، تنها شخص باقی مانده از خانواده بیون تسلیت میگیم»

_ فکر‌ نمیکنی این که همه خانوادت توی اون هواپیما مرده‌ان ولی تو... اینجا نشستی و توی عمارت کیم همراه پسر کوچیکشون کیک تزیین میکنی یکم مشکوک به نظر میاد؟

دوباره جیسو خندید این دفعه انگشت شستش رو روی لب های بکهیون میکشید و پسر بیچاره حتی توان نداشت تا سرش رو عقب بکشه.

_ ازشون متنفر بودی نه؟ باید خیلی ازم ممنون باشی که حالا همشون مرده‌ان.

با شنیدن کلمه نفرت بکهیون از دنیای خودش بیرون اومد و به جیسو زل زد؛ درسته، اون از خانواده بیون متنفر بود اما هیچ وقت دلش نمیخواست همه اون ها با هم به کام مرگ کشیده بشن. حالا باید ابراز خوشحالی میکرد؟
مقداری خودش رو عقب کشید تا از لمس های جیسو در امان بمونه که بازم اون مرد شروع به حرف زدن کرد

_ قرار نیست بفرستمت زندان. فقط... دوتا کار با هم انجام میدیم.

جیسو دست بکهیون رو گرفت و شستش رو روی انگشت اشاره بکهیون کشید.

_ با این انگشت... وامی که به اسم بیمارستان های لبخند خورشید توی بانک های پدرت بود رو پاک میکنی باشه؟ اینطوری... من... آقای کیم و حتی دوست پسرت مجبور نیستیم اون وام رو پس بدیم!

دستش رو سمت کمر و بعد باسن پسر بچه برد و فاصله صورتش رو با صورت بکهیون کم کرد.

_ و بعد؟ نظرت چیه به عنوان تشکر روی عضوم باسنتو بالا و پایین کنی؟

از پسر فاصله گرفت با صدای بلندی خندید که باعث شد بدن بکهیون بلرزه و با وحشت بهش خیره بشه

_ این لطف رو‌ من در حقت کردم بیون! حالا تو تنها وارث و تنها رییس تمام بانک های پدرت توی کشوری!!

دست‌هاش رو زیر زانو و گردن پسر گذاشت و بعد از بلند کردنش از اشپرخونه بیرون رفت. بکهیون چیزی نمیگفت حتی حرکتی نمیکرد باید چیکار میکرد؟ توی چند دقیقه تمام اشخاصی که باهاشون زندگی میکرد رو از دست داده بود و حالا قرار بود چی بشه؟
جیهونی که با دیدن بکهیون توی بغل برادرش خونش به جوش رسیده بود بلند شد به سمت جیسو حمله کرد اما قبل از اینکه بهش برسه با لگدی به پشت زانوش روی زمین افتاد.
به قدری کتک خورده بود که صورتش تماما زخمی شده بود و همین باعث شد اشک های بکهیون روی گونه‌اش سر بخورن

_ ج...جیهون...

برادر بزرگتر لبخندی به جیهون زد و دستش رو دور بکهیونی که تقلا میکرد تا خودش رو به جیهون برسونه محکم‌تر حلقه کرد

_ دوست پسرت بهم گفته حالا که به تعطیلات نرفتم و تمام تلاشم رو کردم تا بهش زندگی جدیدی ببخشم قراره حسابی ازم تشکر کنه. به نظرت میتونی مثل بچه های خوب بری توی اتاقت و حتی اگه نمیخوای بخوابی فقط تظاهر کنی که خوابی؟

هر کلمه بیشتر جیهون رو تحت تاثیر قرار میداد اما اشک‌ها و لرزش بدن فرشته‌ش که همه تلاشش رو میکرد تا بهش برسه اون رو به اوج عصبانیت رسوند که هر دو مرد اون رو گرفتن رو سرش رو روی زمین گذاشتن.

_ بیون دوست پسرت نمیخواد که ازم تشکر کنی به نظرت باید چیکار کنیم؟

بکهیون بی توجه به حرف های جیسو هنوز برای آزادی تقلا میکرد اما چند ثانیه طول کشید که تمام تلاشش برای رهایی از دست جیسو به پایان رسید.
صدای اسلحه توی خونه پیچیده بود و حالا خون دوست پسرش پارکت کرم رنگ رو نقاشی میکرد. این پایانی برای عشق بکهیون بود؟ این پایان زندگیش بود؟ قرار بود بعد از تمام سختی هایی که تحمل کرده بود زندگیش اینطوری به پایان برسه؟
هنوز با جسد بی جون عزیزترینش وداع نکرده بود که جیسو دوباره اون رو بلند کرد و به سمت اتاق های طبقه بالا قدم برداشت.
(پایان فلش بک)

_____

سرفه های خونی‌ش تموم نمیشدن؛ همیشه این داستان مرور میشد و پسری که روی پارکت ها دراز کشیده بود روز به روز بیشتر از زندگیش متنفر میشد. بالاخره باید یه روزی شجاعتش رو جمع میکرد و پیش جیهون عزیزش میرفت نه؟
اونا هیچ گناهی نکرده بودن پس شاید بالاخره میتونستن توی بهشت کنار همدیگه بدون اینکه کسی مزاحمشون بشه زندگی کنن.
خوردن قرص به تعداد زیاد جواب نداده بودن. پریدن از ساختمون ایده خوبی نبود دوست نداشت بعد از مرگش مثل خانوادش اسمش تا مدت ها توی اخبارهای مختلف باشه.
پس باید چیکار میکرد؟ چطوری به داستان زندگیش پایان میداد؟ نمیتونست درد زیادی رو تحمل کنه پس باید پایان بدون دردی میساخت. اما چه مدل پایانی؟ تمام انرژی‌ش رو به کار گرفت تا بلند بشه؛ بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره لپتاپش رو پیدا کرد.
چند دقیقه‌ای بود که توی سایت های مختلف دنبال راهی میگشت تا بتونه پایان بدون دردی درست کنه که هیچ وقت هیچ کس نفهمه بیون بکهیون خودکشی کرده اما همه سایت ها به مشاوره های مربوط به افسردگی و خودکشی ختم میشدن و این عصبیش میکرد. ناامیدانه قصد داشت از این روش احمقانه بگذره که اعلان سیاه رنگی با نوشته های سفید روی صفحه لپ‌تاپ باز شد.
«میخوای بمیری؟ بسپرش به من!»
چرا تا حالا به این فکر نکرده بود؟ اگه به شخصی پول خیلی زیادی میداد و ازش میخواست اون رو به قتل برسونه عالی ترین ایده به حساب میومد نه؟ هیچ کس نمی‌فهمید که در واقع خودکشی کرده و شاید حتی بعدا اسمش توی اخبارها به عنوان قربانی یه قتل وحشیانه دست به دست میشد.
روی اعلان کلیک کرد که صفحه سیاه رنگی باز شد؛ توی اون صفحه میشد نامه های افراد مختلفی رو دید کنجکاو شد و یکی از نامه هارو باز کرد.

« سلام من جولیا هستم 21 سالمه و در ایالت فلوریدا زندگی میکنم. من پدر و مادر خودم رو توی تصادف از دست دادم و خودم هم از ناحیه پا دچار معلولیت شدم. من، به شخصی نیاز دارم تا با کشتنم برای همیشه به زندگیم پایان بده. من، بیلی مورفی رو استخدام میکنم تا با رضایت کامل من به خونه‌ام بیاد و با شلیک گلوله توی سرم بهم مرگ رو هدیه بده»

روی نامه دوباره کلیک کرد و این دفعه جسد دختری نمایش داده شد که با شلیک دقیقا یک گلوله توی سرش به قتل رسیده بود!! این عالی ترین شرکت خدماتی‌ای بود که میشد راه انداخت. روی گزینه استخدام قاتل کلیک کرد و بعد از وارد کردن مقداری اطلاعات شامل اسم، سن، آدرس خونه‌اش و علت خودکشی‌ش اسم یک سری افراد به نمایش گذاشته شد.
بیلی، لولا، جاش، جانی و... پارک چانیول؟ یه کره‌ای؟ بهتر از این نمیشد اون حتما میتونست خودش رو یه روزه به اینجا برسونه به این زندگی دردناک پایان بده. لبخندی زد و پارک چانیول رو انتخاب کرد.
مقدار پول زیادی باید به سایت پرداخت میکرد چیزی نبود که اذیتش کنه اگه قرار بود برای همیشه زندگی رو ترک کنه هیچ اهمیتی نداشت که چقدر پول خرج میکرد.
بعد از تکمیل مراحل پرداخت پیامی که روی گوشی موبایلش اومد توجهش رو جلب کرد.

«ممنون از انتخاب شما! پارک چانیول به زودی از نیویورک به سمت شما حرکت میکنه تا شمارو برای خواب ابدی آماده کنه یادتون باشه لذت بردن از روز های آخر زندگیتون به شما کمک میکنه تا هنگام مرگ لبخند بزنید.»

به خشکی شانس! نیویورک؟ این یارو هر کی که بود تهش نباید توی یکی از روستاهای همین کشور قایم میشد؟ نمیتونست قاتلی که انتخاب کرده بود رو عوض کنه پس مجبور بود صبر کنه تا پارک چانیول از نیویورک بیاد و پایان داستان زندگی بیون بکهیون رو بنویسه.

_____

فردای روزی که اون قاتل رو استخدام کرده بود به شدت خوشحال بود؛ برای صبحونه پنکیک درست کرده بود و بعد از مدت ها خونه‌ش رو تمیز کرده بود حالا که قرار بود این زندگی اجباری بالاخره تموم بشه چرا از روز های آخرش لذت نمیبرد؟
اما شادی و خوشحالی در بکهیون فقط تا سه روز اول دوام داشت چون از روز چهارم هیچ خبری از اون قاتل نمیشد و حالا یک هفته گذشته بود! دیگه کاملا به این باور رسیده بود اون سایت یه کلاهبرداری غیرقانونی از اشخاص افسرده‌ست!
روی کاناپه دراز کشیده بود و قطره های بارون که به پنجره خونه‌ش میخوردن سرگرمش کرده بودن که صدای زنگ خونه‌ش به گوشش رسید. محض رضای خدا کی توی این هوای طوفانی جایی میرفت؟ بی تفاوت به صدای زنگی که شنیده بود دوباره به پنجره خیره شد که صدای زنگ دوباره شنیده شد.
کلافه به سمت در رفت و بازش کرد که اندام مرد قد بلندی توی چهارچوب نمایان شد. مردی که موهای سفیدش توی صورتش ریخته بود و قطره های بارون روی سوییشرت چرمش نشسته بود.
مرد بی توجه به پسری که خشکش زده بود وارد خونه شد و اطرافش رو نگاهی انداخت.

_ ه...هی تو کی هستی؟

بعد از درآوردن سوییشرت چرم و انداختنش روی صندلی چوبی به سمت پسر برگشت.

_ پارک چانیول. خودت استخدامم کردی!

بکهیون که باورش رو تماما از وجود چنین خدمات و چنین قاتلی از دست داده بود حالا با شنیدن صدای بم اون مرد سرجاش خشکش زد.

_ پ...پس تو...پارک‌...چانیولی

انگاری که انجام تمام این کارها مثل خدمات تعمیر لوله یا لوازم برقی بوده باشه به همون آسونی مرد برگه هایی رو روی میز میچید و با دیدن پسری که حرکتی نمیکرد پوزخندی زد.

_ به همین زودی از خودکشی منصرف شدی؟ معذرت میخوام اما شرکت نمیتونه ارائه خدمات رو متوقف کنه.

دروغ میگفت؛ اون ها میتونستن هر موقع که شخصی بخواد با پس دادن درصد کمی از پول به اون شخص تمام خدمات رو لغو کنن و همه چی جوری پیش میرفت انگار اتفاقی نیفتاده بود.
کلت کمری رو روی میز کنار برگه ها قرار داد برگه‌ای رو برداشت.

_ بیون بکهیون بودی دیگه؟ میشه بیای اینجا بشینی؟ دوست دارم همه چیز سریع تر پیش بره بکهیون

قدم‌هاش رو سمت میز برداشت و روی صندلی نشست؛ به برگه ها نگاهی انداخت که مرد برگه خالی‌ای همراه با خودکار جلوی پسر قرارداد.

_ باید هر چیزی که بهت میگم رو بنویسی اگه فکر کردی لازمه آروم تر بگم بهم بگو.

چرا اینطوری رفتار میکرد؟ بکهیون داشت یادداشت مرگش رو مینوشت و بعد از این برای همیشه زندگی رو ترک میکرد و مرد کنارش انقدر خونسرد بود؟ اون هیچ نگرانی‌ای از اینکه قراره کسی رو به قتل برسونه نداشت؟
خودکار مشکی رنگ رو برداشت و بین انگشت‌هاش گرفت

_ب...باشه...بگو

چانیول نفس عمیقی کشید و متن رضایت همیشگیش رو به یاد آورد

_ سلام من بیون بکهیون هستم و... چند سالته؟

بکهیون نامه دختری که توی سایت دیده بود رو به یاد آورد پس حالا خودش هم یکی از همونا می‌نوشت؛ امکان داشت عکس جسدش هم مثل عکس اون دختر داخل سایت قرار بگیره؟
با تکرار سوال مرد از دنیای افکارش خارج شد

_ چند سالته؟

بزاق دهانشو قورت داد و با صدایی که سعی میکرد لرزشی داخل نباشه جواب داد

_ بیست سال...

مرد لبخند رضایت مندی زد

_ خوبه ادامه میدیم

به جایی که بکهیون باید متن دست نویسش رو ادامه میداد اشاره کرد

_ بیون بکهیون هستم و 20 سالمه و در سئول زندگی میکنم

با انگشتش تقه‌ای به میز زد که پسر ریز‌جثه ترسید و همین باعث خنده‌اش ش
د.
_ اینکه چرا میخوای بمیری رو به خودت میسپارم تا بنویسی

بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و مشغول نوشتن شد

« سلام. من بیون بکهیون هستم 20 سالمه و در سئول زندگی میکنم. خانواده‌ام رو در حادثه سقوط هواپیما از دست دادم و تمایلی به ادامه زندگیم ندارم من به شخصی نیاز دارم تا پایان داستان زندگیم رو بنویسه. پارک چانیول رو استخدام میکنم تا به خونه من بیاد و بهم مرگ رو هدیه بده»

اجازه نداده بود چانیول برای ادامه راهنماییش کنه و طبق چیزی که خونده بود نامه خودش رو نوشت.

_ تا پایان زندگیم رو بنویسه؟ شاعری؟

سرش رو به معنای منفی تکون داد فکرش رو نمیکرد قاتلی که به خونش میاد با خونسردی تمام کنارش بشینه و از جمله‌ای که نوشته ایراد بگیره. اگه میخواست صادق باشه فکر میکرد شبیه فیلم های جیمز باند یا جان ویک یه قاتل وارد خونش میشه در یک ثانیه به سرش شلیک میکنه و بعد فرار می‌کنه.
بعد از چند دقیقه که بکهیون همه کاغذ هارو امضا کرده بود؛ اون قاتل از جاش بلند شد کلت رو برداشت و با چک کردن گلوله‌هاش به اطراف خونه نگاهی انداخت.

_ خب بیا تظاهر کنیم داشتی با لپتاپی که روی همون میزه کار میکردی که یهو یه نفر وارد شده و به سرت شلیک کرده چطوره؟

با جوابی نگرفتن از بکهیون گلدون کنارش رو شکست تیکه‌ای از شکسته گلدون رو برداشت و خواست به صورت اون پسر نزدیک کنه که بالاخره به حرف دراومد

_ نه... صبر کن...

اون حجم از ترس و لرزش دست های پسر حالا براش جالب میومد لبخند کجی زد و دستش رو عقب کشید

_ اینطوری میتونیم نشون بدیم با قاتل درگیر شدی و برای اینکه زنده بمونی از خودت مقاومت نشون دادی

بکهیون لپتاپ روی میز رو برداشت روشنش کرد و سایت مخصوص به بانک های پدریش رو باز کرد تا خودش رو در حالت کار کردن جلوه بده و با صدایی که دیگه لرزشش دست خودش نبود صحبت کرد

_ ا...اون...ایده...ا...اولت...

چانیول بیخیال سری تکون داد و آماده شلیک شد

_ تا سه میشمارم باشه؟

پسری که روی صندلی بود هم سرش رو تکون داد

_ یک...دو...

هنوز به شماره سه نرسیده بود که پسر ریز‌جثه پشت لپتاپش گریه افتاده بود؛ حرکاتش به شدت برای چانیول جذاب بود اکثر کسایی که استخدامش میکردن کارشون با شمارش یک دو سه تموم میشد و انگار اینجا مشتری‌ای داشت که از ته دل نمی‌خواست که بمیره!
صدای اون فرشته با موهای قهوه‌ای رنگ بعد از سالها توی گوشش اکو شد از ایده‌ای که به سرش زده بود لبخندی زد.
کلت رو پایین آورد به سمت کوله مشکی رنگش رفت و چهار تا کلت دیگه همراه یک جعبه سیاه رنگ بیرون کشید.

_ بیا قبل از اینکه بهت شلیک کنم یه بازی انجام بدیم هوم؟

در جعبه مشکی رنگ رو باز کرد سه خشاب برداشت و سه تا از کلت های دیگه رو پر کرد. به پسر نگاه کرد که حالا همه توجهش به سمت کلت ها جلب شده بود لبخند رضایت مندی زد.

_ به بازی‌ای که قراره انجام بدیم میگن رولت روسی

به کلت ها نگاهی انداخت و هر پنج تا از اسلحه رو کنار هم روی میز چید.

_ از اونجایی که من هفت تیر ندارم پس از پنج تا اسلحه استفاده میکنیم.

تفنگ هارو سمت بکهیون هل داد و گلدونی که روی میز بود رو به سمت خودش کشید

_ چهار تا از تفنگ ها پر یکی از اون ها خالیه

بعد از باز کردن ربان قرمز رنگ از دور گل های خشک شده ادامه داد

_ فقط بیست درصد ممکنه تفنگ خالی رو روی سرت بگیرم

ربان رو هم کف دست پسر گذاشت و از ترکیب ربان قرمز با پوست رنگ پریده دستش لبخندی زد

_ ولی اگه شلیک کنم و تفنگ خالی باشه باید باهام یه قرارداد امضا کنی و کنار من زنده بمونی.. حتی شرط میبندم از مردن هم بهت بیشتر خوش بگذره. موافقی؟

قبل از اینکه پسر چیزی بگه بخشی از قوانین دیگه رو هم اضافه کرد

_ با اون ربان قرمز خودت چشم هامو ببند و مطمئن شو که چیزی نمیبینم بعد خودت پر یا خالی بودن تفنگ هارو چک کن و جای اونارو مشخص کن من یکیشونو انتخاب میکنم و به سرت شلیک میکنم.

کم‌کم همه چیز داشت ترسناک میشد و بکهیون نمیدونست باید چیکار کنه؛ برخلاف گفته های اون مرد هشتاد درصد امکان مرگش وجود داشت ولی اگه اون بیست درصد بهش میفتاد چی انتظارش رو میکشید؟
ولی همه چیز رو خودش مشخص میکرد میتونست اسلحه خالی رو جایی بزاره تا احتمال اینکه اون قاتل اسلحه خالی رو انتخاب کنه رو پایین بیاره؛ به هر حال اون روز آخر زندگیش رو سپری میکرد برای تفاوتی نداشت اگه بازی رو انجام بده یا نه!

_ قبوله

ربان قرمز در کنار موهای سفید اون مرد مثل انیمه ها به نظر میومد. چشم های مرد رو بسته بود و حالا ترتیب اسلحه هارو عوض میکرد برای بار آخر اونارو چک کرد و سر جاش برگشت و روی صندلی نشست‌.

_ من آماده‌ام

چانیول سری تکون داد

_ خیلی خب چشماتو ببند

اون مرد حتی نمیتونست ببینه بکهیون چشماشو بسته یا نه اما ترجیح میداد واقعا چشم هاش رو ببنده تا شاهد گلوله‌ای که به سرش برخورد میکنه نباشه.
حالا چشم های هر دو بسته بود. چانیول یکی از تفنگ هارو برداشته بود و ماشه رو کشید تا آماده شلیک بشه یک...دو‌..سه... گفت و دستش رو روی اهرم اسلحه فشار داد.

امیدوارم از شروع داستان بلاد اند هانی خوشتون اومده باشه... ووت و کامنت شما انگیزه کوچیکی برای ادامه‌ست.

Continue Reading

You'll Also Like

23K 929 27
"Come on, come on, don't leave me like this I thought I had you figured out Something's gone terribly wrong You're all I wanted Come on, come on, don...
189K 4.2K 103
*NOT FINISHED* I'm tired of fighting...... AMORA!" My uncle yells while i'm trying to open my eyes. I'm sitting in a the corner of the house with he...
181K 4.1K 29
𝐎𝐫𝐩𝐡𝐚𝐧𝐞𝐝 𝐚𝐭 𝐚 𝐯𝐞𝐫𝐲 𝐞𝐚𝐫𝐥𝐲 𝐚𝐠𝐞, 𝐘/𝐧 𝐡𝐚𝐝 𝐭𝐨 𝐡𝐢𝐝𝐞 𝐡𝐢𝐬 𝐬𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞 𝐚𝐫𝐦 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬. 𝐁𝐮𝐭 𝐚𝐟𝐭𝐞𝐫...
47K 774 25
Violet Magne is the older sister of Charlie Magne and is the eldest daughter of Lucifer and Lilith Morningstar. While her sister opens up a hotel, Vi...