VAMP | Omega

Od tara97jk

30.3K 5.2K 2.5K

Genre : "fantasy" "Romance" " Smut" "Mpreg" "Vampire" "werewolf " "Omegavers"... Cap :"Vkook""..." Up: "یکشنب... Více

0
"2"
"3"
"4"
"5"
"6"
"7"
"8"
"9"
"10"
"11"
"12"
"13"
"14"
"15"
"16"
"17"
"18"
"19"
"20"
"21"
"22"
"23"
"24"
"25"
"26"
"27"
"28"
"29"
"30"
"31"
"32"
"33"
"34"

"1"

1.7K 280 61
Od tara97jk


گرگ سفید رنگ با تمام توانش می دویید و از بین درختان با سرعت عبور می کرد.

چشم های آبی رنگش از ترس گیر افتادن برق می زدند و پنجه های خون آلودش دیگر توان ادامه دادن نداشتن.

چند ساعت تحت تعقیب بود؟
پنج؟
هفت؟
یا بیشتر...
نمیدونست.

حتی نمیدونست انتهای جنگل تاریک مقابلش به کجا ختم میشه، فقط می خواست هرطور که شده از دست خوناشام های سیاه فرار کنه!

نفس نفس می زد و چشم های آبی رنگش از بی خوابی و ترس و گریه می سوختن.

به دو راهی باریکی رسید و بعد ساعت ها برای چند لحظه ایستاد.

نگاهش با سردرگمی بین هر دو راه در گردش بود و گوش هایش صدای شکافته شدن باد توسط خوناشام ها رو شکار می کرد.

- اونجاست...بگیرینش

ترسیده از حضور نابه هنگام خوناشام ها، بدون هیچ فکری وارد باریکه راه سمت راست شد.

راه باریک رو دوید و دوید اما یکهو سرجاش میخکوب شد و قلبش تپیدن رو از یاد برد.

گرگ درونش زوزه غم انگیزی کشید و نگاهش به ماه کامل مقابلش افتاد.

به یک دشت پر از گلهای گرگ کش( تاج الملوک) رسیده بود.

با خستگی سرجاش نشست و نفس عمیق و لرزانی کشید.

به آخر خط رسیده بود.

در مقابلش دشتی کشنده و در پشت سرش خوناشام هایی کشنده قرار داشت.

زوزه غمگینی کشید و سرش پایین افتاد.

اشکی از چشم هاش جاری شد و درست در همان لحظه ، شوک شوکر الکتریکی را حس کرد و دنیا در مقابل چشم هاش به سیاهی مطلق تبدیل شد.

***


سطحی سرد و صافی رو حس می کرد و بویی مشابه بوی بیمارستان در بینی اش می پیچید.

اثری از عضو پنجم یعنی دم سفید رنگش احساس نمی کرد پس فهمید که تبدیل به خودش شده.

خواست نفس عمیق دیگه ای بکشه که مایع غلیظ و تلخی رو بین لب هاش و بعد انتهای گلوش حس کرد و همین اتفاق باعث شد چشم هاش تا آخرین حد باز بشن و برای بلند شدن تقلا کنه.

با اولین تلاش فهمید که به همان سطح صاف و خنک بوسیله دستبند و پابند های چرمی، بسته شده.

نور شدید و آبی رنگی که به چشم هاش برخورد می کرد، برای چند دقیقه مانعی برای دیدش شد.

چشم هاش رو بست و سعی کرد روی صدا ها تمرکز کنه.

انگار تمام تنش به خواب رفته بود و او باید ذره ذره و قسمت به قسمت مغزش رو بیدار و بعد از اون احساساتش رو فرا می خواند.

صدا ها کم کم واضح شدند.

صدای جابه جایی و کشیده شدن چرخ های تخت های بیمارستان بر ذغوی زمین رو می شنید.
برهم خوردن لوله های آزمایشگاهی و پچ پچ خوناشام ها.

سردرگم برای بار دوم چشم هاش رو باز کرد و اینبار با سقفی سفید رنگ مواجه شد.

سقفی سفید رنگ غرق شده در نور های آبی.

سر چرخاند تا اطرافش رو بررسی کنه. در سمت چپش مانیتور ها و صفحه نمایش های بزرگی قرار داشتند که انگار در حال نمایش دادن وضع بدنی او و چند نفر دیگر بودند.

تصویر آناتومی بدن خودش رو شکار کرد و از انعکاس مانیتور تونست جسم پوشیده در لباس پزشکی بلند و بسته شده به تخت خودش رو ببینه.

می دید که سرم ها و سوزن های مختلفی به دست چپش وصله و سنسور هایی هم از نوک انگشتان پا تا پیشانی اش به تنش چسبیده بودند.

نگاهش به ماسک تنفسی متصل بر روی دهانش افتاد و بعد با غم چشم های آبی رنگش رو بست.

بالاخره گیر افتاده بود.

به دست خوناشام ها افتاده بود و حالا تا زمان مرگش بازیچه آزمایش های آنها می شد.

فهمید که تمام مدت با کمک ماسک تنفسی نفس می کشد و این از قبل هم غمگین ترش کرد.

برای بار سوم چشم هاش رو باز کرد و اینبار با چرخاندن سرش سمت دیگرش رو نگاه کرد.

مرد و زن هایی که روپوش سفید پزشکی به تن داشتن رو می دید و جسم بی هوش چهار نفر دیگه که مثل خودش به تخت بسته شده بودن هم نظرش رو جلب کرد.

«اونا هم چندتا بدبختن، مثل من»

نگاه کنجکاو اما غمزده اش رو از اونها گرفت و اینبار به دیواره شیشه ای بالای سرش نگاه کرد.

تمام مدت نگاه سنگین یک نفر رو روی خودش حس می کرد و حالا منشأ اون رو پیدا کرده بود.

مو های بور و اندام خوش تراشی داشت.

نگاهش مثل همه خوناشام ها سرد بود و سرما رو هم ساطع می کرد اما پسرک بسته شده به تخت گرمای ناچیزی در پس اون سرمای کشنده احساس می کرد.

باز چشم هاش چرخید و به بررسی کردن آن مرد ادامه داد.

نیم کت کوتاه خاکستری و شلوار جذب مشکی رنگ.

شاید مسخره به نظر می رسید اما پسرک در ذهنش مرد خیره شده بهش رو تحسین می کرد.

باب میلش بود.

تو شرایط بدی گیر افتاده بود وگرنه خودش برای دوستی پیش قدم می شد و شاید به موجودیتش هم اهمیتی نمیداد!

نگاهش در نگاه مرد شیک پوش گره خورد. دلش می خواست لبخند بزنه اما دهانش با ماسک پوشیده شده بود و درواقع اصلا دهانش را حس هم نمی کرد!

پس تنها با چشم های گرد آبی رنگش به مرد خیره ماند تا حداقل برای آخرین بار در آخرین لحظه از زندگیش، تصویری باب میلش در ذهنش ثبت کرده باشه!

اتصال نگاهش با مرد وقتی صدای فریاد پر درد بلندی در اتاقک پیچید، قطع شد.

نگاهش رو به سمت یکی از پنج نفری که به تخت بسته شده بود داد.

دید که تنش چطور می لرزه و رگ های برآمده روی تنش تا مرز انفجار ورم کردن!

از درد به خودش می پیچید و صورتش چیزی بین گرگ و انسان بود!

انگار از شدت فشار موجودیتش رو فراموش کرده بود و توان تبدیل شدن به هیچ کدام را نداشت.

دل پسرک ریش شد و ترس در نگاهش موج زد وقتی که افتادن تن و بی حرکت ماندن اون موجود را دید و صدای سرسام آور سوت مانندی که نشون از پایان زندگی او بود رو شنید.

هنوز تصویر مقابلش رو حضم نکرده بود که گفت و گوی مرد و زن سفید پوش بلند شد.

+ نمونه آلفا ۰۰۴۴ زهر رو پس زد.

پس از اول هم درست حدس زده بود...

اون اونجا بود تا زهر خوناشام به تن گرگینه اش تزریق بشه تا شاید زنده بیرون بیاد و اون خون خوار ها راهی برای بقا بیشتر و تسلط کامل بر روی زمین پیدا کرده باشن!

صدای سوت مانند دیگری در اتاق پیچید و پسر رو از افکارش بیرون کشید.

-نمونه امگا ۶۷۰۹. زهر رو پس زد.

اون دختر هم مرده بود.

جسم بی جانش رو می دید.

نفر سوم هم آلفا بود و چهارمی بتا.

هر دوی آنها هم زهر رو پس زدن و حالا پسرک بی قرار بود.

نفسش با ایستادن زن و مرد سفید پوش در کنارش در سینه حبس شد.

صدای زنانه ای در حلزونی گوش هایش پیچید: جئون جونگ کوک. ۲۰ ساله. امگا

ابروهای هر دو بالا رفت و نگاه موشکافانه ای به جونگ کوک انداختند: تو در نوع خودت نادر و خاصی... خیلی کم پیش میاد یه پسر امگا باشه!

گوشش از این حرف ها پر بود.

هرکس که به ماهیتش پی میبرد همین رو می گفت.
نادری.
کمیابی
. خاصی و و و

اما این خاص بودن چه فایده ای داشت وقتی که نه هم نوعانش اون رو می پذیرفتن و نه دنیا وجودش رو قبول داشت؟

در ذهنش به وضعیتش پوزخندی زد اما با شنیدن صدای تیک مانند باز شدن سر سوزن، ترسیده تقلا کرد.

-هیششش... آروم باش گرگ کوچولو

تحقیر از صدای مرد چکه می کرد و جونگ کوک ناتوان از هرگونه حرکتی نگاه مظلوم و غمگین و ترسیده اش رو دوباره به دیوار شیشه ای دوخت.

مرد خوش پوش هنوز اونجا بود.

اشتباه بود یا توهم، جونگ کوک در نگاه او رگه هایی از نگرانی می دید.

سوزش سوزن رو در جایی در گردنش حس کردو تنش به یکباره آرام گرفت.

قصد قطع اتصال نگاهشون رو نداشت و اشک هایش با مظلومیت یکی پس از دیگری از چشم هاش سرازیر می شدند.

چشم های آبی رنگش درحال تغییر رنگ بودند و جونگ کوک چیزی رو در درونش حس می کرد.

چیزی که انگار مانند مار به دور اندام ها و قلبش می پیچید و آنها رو منجمد می کرد!

هنوز نگاهش قفل نگاه نگران مرد شیک پوش بود.

رنگ چشم هاش مشکی شده بودند.
به سیاهی شب.

نگاهش خمار شده بود و تنش بی حس اما هیچ یک از رگ های تنش ورم نکرده و برجسته نشدن.

فقط به آرامی وارد یک خلسه مه مانند و خاکستری شد و آخرین تصویری که دید دویدن مرد شیک پوش و بعد احساس کردن عطر خنکی در کنارش بود.

دوباره همه جا در سیاهی غرق شد.





هی گایز👀
حالتون چطوره؟
اره...پارت یکشم آپ کردم.فقط میخواستم واکنشارو ببینم. هممم میخوام بدونم این شروع رو می پسندین یا نه.
یکم تا برسیم به بخش لیتل گونه و اینا طول میکشه
یکم فقط
پارت اولو دوست بدارید و اگر سوالی پیش اومده براتون بپرسید. البته تازه پارت اوله خیلی سوالا پاسخ داده میشه
و راستی
قرار نیست اشکتونو مثل لیتل امگا در بیارم👀
آدم شدم!
بچه خوبیم
البته باور نکنید🚶🏻
اما خب چند پارت اولو در نظر نگیرید بعد اکلیلی هم میشیم
غلب صیاه 🖤

Pokračovat ve čtení

Mohlo by se ti líbit

131K 13.4K 20
(Completed) _ نگو که فکر میکردی دیگه منو نمیبینی! قدمی سمت جونگکوک برداشت و با پوزخند غلیظی که روی لبهاش نقش بسته بود ادامه داد: _ فکر میکردی تموم می...
3M 250K 96
RANKED #1 CUTE #1 COMEDY-ROMANCE #2 YOUNG ADULT #2 BOLLYWOOD #2 LOVE AT FIRST SIGHT #3 PASSION #7 COMEDY-DRAMA #9 LOVE P.S - Do let me know if you...
29M 938K 58
An Abnormality. That is what Nicolette is. A monster that has to be kept hidden from the world. A witch. A vampire. A werewolf. All in one person...
1.7K 287 6
" ماهِ‌ دِرَخشانِ مَن " فصل دوم آبی و صورتی" حالا 22 سال از ازدواج کیم نامجون و کیم سوکجین گذشته! تهیونگ و جونگ‌کوک بزرگ شدن و هر کدوم یه مسیرو برای...