My violin_ویولن من

Par JungDracula

3.9K 631 520

__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا ش... Plus

CHAPTER 1
CHAPTER 2
CHAPTER 3
CHAPTER 4
CHAPTER 5
CHAPTER 6
CHAPTER 7
CHAPTER 8
CHAPTER 9
CHAPTER 11
CHAPTER 12
CHAPTER 13
CHAPTER 14
CHAPTER 15
CHAPTER 16
CHAPTER 17
CHAPTER 18
CHAPTER 19
CHAPTER 20
CHAPTER 21
CHAPTER 22
CHAPTER 23
CHAPTER 24
CHAPTER 25
CHAPTER 26
CHAPTER 27
CHAPTER 28
CHAPTER 29
CHAPTER 30
CHAPTER 31
CHAPTER 32
CHAPTER 33
CHAPTER 34
CHAPTER 35
CHAPTER 36
CHAPTER 37
CHAPTER 38
CHAPTER 39
LAST CHAPTER

CHAPTER 10

93 18 12
Par JungDracula

قسمت ده: Closer
نزدیک تر

دوباره محض احتیاط به گوشی داخل دستش و سپس به تابلوی پیش روش نگاه کرد.
مطمئن شد که ادرس رو درست اومده...اما شخص مورد نظرش رو داخل کافه پیدا نمیکرد...یعنی دیر رسیده بود؟
کلافه نفسش رو بیرون داد که همون لحظه سان از پشت دیوار شیشه ایه کافه رد شد و مشغول جمع کردن میز خالی از مشتری ای شد.
وویونگ با دیدن سان پیش خودش ریز خندید و با ذوق روی صندلی ای کنار کافه نشست تا کار سان تموم بشه.
کتاب تاریخش رو بیرون اورد و شروع به خوندن کرد. در اون زمان بهترین کاری که میتونست بکنه درس خوندن بود، چرا که تا همین حالا هم تنها دلیلی که پدرش اجازه میداد اون بعد از ظهر ها با هانا یا باقی دوستهاش بیرون بره و کمی توی شهر بگرده ( البته این چیزی بود که مینهو فکر میکرد ) درس و نمرات خوب وویونگ بود!
اون همیشه عالی ترین نمرات رو داخل تمامی درس هاش بدست می اورد و سعی میکرد کاری کنه تا پدرش رو راضی نگه داره... چون میدونست که در صورت ناراضی بودن پدرش این تفریحات کوچک رو هم از دست میده.
این اولین باری بود که بدون همراهی هانا، و یا حتی اطلاع بهش، بیرون اومده بود و در نظر داشت وقتش رو با کس دیگری بگذرونه...
هر چند که خودش رو برای هر گونه واکنشی از طرف سان اماده کرده بود.
اماده بود که سان بیخیال بهش پوزخندی بزنه و راه خونه رو در پیش بگیره...
اماده بود که سان رک و راست بهش بگه که علاقه ای به وقت گذروندن باهاش نداره...
و یا حتی بدتر از اون، حتی برای دعوا کردن سان هم خودش رو اماده کرده بود.
برای لحظه ای پیش خودش فکر کرد...چرا؟
چرا داشت اینکار رو میکرد؟
چرا انقدر به خودش اصرار کرده بود که به سان کمک بکنه؟
چرا دوست داشت به سان نزدیک تر؟
هر چند وویونگ همیشه شخصیت حامی و مراقبی داشت و همیشه دوست داشت تا مراقب تمامی ادم های اطرافش باشه، اما از نظر خودش هم این احساسات، نسبت به پسری که هیچ شناختی ازش نداشت و تنها مدت کوتاهی بود که میدیدتش، طبیعی نبود...
اونقدر ذهنش درگیر شده بود و مشغول سوال و پرسش از خودش و احساساتش بود که به کل زمان از دستش در رفت و درس تاریخ رو به فراموشی سپرد.
با بیرون اومدن سان و صدای باز و بسته شدن در شیشه ای کافه به خودش اومد.
بلند شد و کتاب رو داخل کیفش گذاشت. ابتدا برای نزدیک شدن بهش هراس داشت و می‌ترسید...چهره ی اون پسر، خسته به نظر میرسید و هیچ اثری از لبخند یا احساسات مثبت درش دیده نمیشد.
در نهایت، نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه سان شروع به راه رفتن بکنه، تصمیم گرفت که به طرفش قدم برداره و نزدیک بشه.
اروم و بی صدا به طرف سان قدم برداشت، اما قبل از اینکه به اندازه ی کافی نزدیکش بشه، خود سان سرش رو به طرف وویونگ برگردوند چشمش به او دوخته شد.
وویونگ مضطرب ایستاد و اب دهنش رو قورت داد... سان از فاصله ی چند متری، لبخندی زد و با تعجب پرسید:
_جونگ وویونگ؟
و سپس با دستش اشاره کرد که نزدیک تر بیاد. وویونگ اهسته دستی تکون داد و نزدیکش شد. بر خلاف تمامی صحنه هایی که خیال پردازی کرده بود و ازشون وحشت داشت، سان خیلی دوستانه و اروم باهاش برخورد کرد.
دستش رو روی شونه ی وویونگ گذاشت و گفت:
_داشتی اتفاقی از اینجا رد میشدی؟
_خب.... اره...
دروغ بود...اون یک ساعت بود که روی اون صندلی کنار کافه نشسته بود و انتظار همین لحظه رو میکشید...هیچ کدوم از کار های وویونگ اون روز اتفاقی نبود!
سان اروم شروع کرد به راه رفتن و وویونگ هم همراهش می اومد. گفت:
_خب خب خب. کجا میرفتی حالا؟
_داشتم همینطوری قدم میزدم که شمارو دیدم...مقصد مشخصی ندارم.
_چقدر عالی، پس میتونی تا خونه همراهیم کنی ؟
_البته! چرا که نه!
و با ذوق داخل دلش که جلوی سان ابرازش نکرده بود، به راه رفتن ادامه داد. چند ثانیه بعد سکوت سنگینی در فضای بینشون حکم فرما شده بود.
وویونگ پیش خودش گفت: لعنتی! اگر قرار بود هیچ حرفی باهاش نزنم و فقط کنارش راه برم و سکوت کنم چه فایده ای واسه من یا اون داره؟
گفت:
_کار کردن توی کافه باید خیلی جالب باشه... اینطور نیست هیو...میتونم هیونگ صداتون کنم؟
سان با لبخند زیبایی که چال گونه اش رو بیشتر از هر زمانی معلوم میکرد رو کرد به وویونگ و گفت:
_چرا نتونی هیونگ صدام کنی فسقلی؟
موهای لخت وویونگ رو کمی بهم ریخت و گفت:
_چه عرض کنم فسقلی...سختی های خودش رو داره...مخصوصا با رئیسی که من دارم...راستش برام اونقدر نمی صرفه...دنبال کار جدیدم...اگر پیدا کنم استعفا میدم!
_مگه رئیست چشه هیونگ؟
سرش رو رو به اسمون گرفت و هوای مرطوب رو وارد ریه هاش کرد و محکم بیرونشون داد. بعد از چند ثانیه مکث جواب داد:
_اذیت میکنه.
و سپس با حالت خنده داری صداش رو کلفت کرد و گفت:
_چرا لیوان رو چند میلی متر کج گذاشتی پسره ی بی مصرف؟! این ماه حقوقت رو نصف میکنم! چرا اونجا یک قطره قهوه ریخته؟ به من ربطی نداره که جونگسو لیوان رو شکسته من از حقوق توی احمق کم میکنم!
وویونگ بهت زده گفت:
_خدای من...از اینجور ادما متنفرم! پدر من هم همچین شخصیتی داره... هیچوقت باهاش کنار نیومدم!
سان اهی کشید:
_سه ساله که دارم پیشش کار میکنم. کاملا متوجه ام که دنبال یه بهانه اس تا منو بندازه بیرون...
خیلی دوست داشت دلیل تمامی این اتفاقات رو از زبون خود سان بشنوه تا بتونه بهش دلداری بده...حتی اگه جواب تمامی اونها رو میدونست!
اینکه چرا مجبور بوده مدرسه اش رو بیخیال بشه...اینکه چرا مجبوره کار کنه و خرج و مخارج خودش رو در بیاره...اما نمیخواست در قدم اول زیاده روی کنه و دید سان رو نسبت به خودش خراب کنه... باید حد و مرزش رو حفظ میکرد!
سان رو به وویونگ کرد و پرسید:
_امسال میخوای بری دبیرستان هنر درسته؟
وویونگ با شنیدن کلمه ی دبیرستان هنر، پوزخندی زد و اه دردناکی کشید:
_نه...قراره برم دبیرستان علوم.
_اما تو که عاشق ویولنی!
_هستم...اما پدرم بهم اجازه نمیده دنبالش کنم...اون میخواد از من یه شخصیت و ادمی بسازه که مثلا جایگاه بالایی توی جامعه داره!
دلش میخواست بهش بگه که پدرش حتی طی این سه سال نمیدونست که وویونگ در حال یادگیری ویولنه، و حتی حالا هم از اینکه پسرش روی یک ساز تسلط کامل داره ، کاملا بی اطلاعه!
در نهایت سان اهسته گفت:
_اوه...این واقعا بده...
سری به نشونه ی تایید تکون داد و سپس در سکوت به راهشون ادامه دادند. چند دقیقه از سکوتشون میگذشت که بالاخره به خونه ی سان رسیدند.
ساختمون قدیمی و نسبتا داغونی داخل کوچه ای کوچک و بم بست بود. لبخندی زد و رو به پسر گفت:
_ممنونم که همراهیم کردی جونگ وویونگ!
پسر تعظیمی کرد و سپس گفت:
_من از شما ممنونم که با وجود خستگی تون وقتتونو برام گذاشتید هیونگ!
_راحت صحبت کن با من. نیازی نیست انقدر رسمی باشی.
سپس از وویونگ فاصله گرفت و به سمت در ساختمون حرکت کرد.
وویونگ هم برگشت تا راه خودش رو در پیش بگیره، اما به ناگه دوباره با صدای سان ایستاد:
_جونگ وویونگ!
_بله؟
_اگر بخوای میتونیم جدا از قرار های گروه، بیشتر همدیگه رو ببینیم. مایل هستی؟
با شنیدن این حرف، قلبش شروع به تپش کرد و هیجانش بالا رفت. با ذوق سری به نشونه ی مثبت تکون داد. سان ادامه داد:
_شماره ات رو از هانا میگیرم. روز خوش پسر!
و سپس در رو باز کرد و به داخل ساختمون رفت و وویونگ رو با قلبی که از هیجان قصد شکافتن سینه اش رو داشت تنها گذاشت!
وویونگ موفق شده بود؟ این چیزی بود که باور کردنش برای خودش غیر ممکن بود...
با خودش تکرار کرد:

چوی سان...

پسر کم حرفی که خیلی وقتها با کسی و چیزی حرف نمیزد...

امروز با وویونگ معاشرت کرده بود...

و بهش پیشنهاد داده بود تا بیشتر همدیگه رو ببینن...

با هیجان بالا و پایین پرید. باور این موضوع براش غیر ممکن بود!
با خنده و ذوق به سمت خونه ی خودشون حرکت کرد. اونقدر هیجان داشت که نمیتونست درست و عادی راه بره و هر چند وقت یک بار بالا و پایین می‌پرید.
در نهایت بعد از حدودا سی دقیقه پیاده روی به خونه اشون رسید و در رو باز کرد.
وارد حیاط شد و مثل همیشه به اقای کیم که مشغول کوتاه کردن درخت ها و شمشاد ها بود چشم دوخت و با ذوق براش دست تکون داد و به طرفش رفت.
مرد پیر اروم خندید و گفت:
_سلام مرد جوان! چرا انقدر خوشحالی؟ اتفاقی افتاده؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد اما چیزی نگفت، در عوض از مرد پرسید:
_اقای کیم جسی کجاست؟ خیلی وقته که ندیدمش!
_جسی؟ اوه! اتفاقا همین الان این اطراف بود!
سرش رو اطراف حیاط چرخوند و در اخر به تاب دو نفره ی کنج حیاط اشاره کرد. وویونگ تشکر کرد و به طرف اون گربه قدم برداشت. زمانی که در فاصله یک متری تاب قرار گرفت متوجه ی چیزی عجیب راجب جسی شد.
به محض مطمئن شدن از موضوع پیش اومده، بلند خندید و کنارش روی تاب نشست:
_دختر بد! من فقط یه مدت مراقبت نبودم و تو حامله شدی ؟
اقای کیم با شنیدن حرف وویونگ خندید و گفت:
_اوه اره! یادم رفته بود بهت بگم که جسی بارداره.
وویونگ ادای پاک کردن اشکهاش رو در اورد و گفت:
_یعنی من دارم پدربزرگ میشم؟ باورم نمیشه...توی سن شونزده سالگی نوه دار شدم!
و سپس هر دو خندیدند. جسی روی پاهای وویونگ نشست خودش به پسر مالید. وویونگ لبخندی زد و مشغول نوازش و ماساژ دادن جسی شد. سرش رو پایین اورد و بوسه ی کوتاهی روی سر جسی کاشت:
_من اگه توی فسقلی رو نداشتم چیکار میکردم؟
گربه رو اهسته و با احتیاط داخل اغوشش گرفت و به سمت خونه راه افتاد.
اهسته از پله ها بالا رفت و به اتاقش رسید. عجیب بود...هیچ صدایی جز صدای رفت و امد خدمتگزار ها از داخل خونه شنیده نمیشد. گویا پدر و نامادری اش خونه نبودند. در بین راه از یکی از خدمتگزار ها پرسید:
_ببخشید اجوما...پدرم خونه نیستند ؟
_خیر. اما مادرتون داخل اتاقش هستند.
_ممنونم.
خواست از کنار خدمتگزار عبور کنه اما با صدای دوباره ی اون زن ایستاد:
_اقای جونگ...پدرتون عصبانی میشن اگه بفهمند که گربه رو داخل خونه اوردید.
_بله متوجه ام.
و سپس رو به زن کرد و با ملایمت لبخندی زد و گفت:
_و ازتون خواهش میکنم که لطفا چیزی بهش نگید...تابستونه و هوا گرمه، این گربه هم بارداره...دلم نمیخواد مشکلی براش پیش بیاد.
و سپس بدون حرف دیگری روانه ی اتاقش شد و در رو پشت سرش بست.
جسی رو روی تختش گذاشت و اروم پشتش رو نوارش کرد.
سپس بلند شد و تیشرت سیاهش که حالا رده های عرق روش خودنمایی میکرد رو در اورد.
هوا گرم بود و وویونگ اون روز خیلی پیاده روی کرده بود، قطعا به یک حموم درست حسابی احتیاج داشت.
لباس ها و حوله اش برداشت و وارد حموم شد. پس از حدودا نیم ساعت، دوش گرفتنش به اتمام رسید و بعد از پوشیدن لباس هاش داخل حموم، بیرون اومد.
جسی هنوز هم روی تخت لم داده بود و به وویونگ چشم دوخته بود.
نگاه گذرا و کوتاهی به خودش داخل آینه انداخت. موهاش بلند شده بود و تقریبا به زیر گوش هاش میرسید.
خودش عاشق موهاش بود، اما میدونست که همین روز هاس که پدرش بهشون گیر بده و وویونگ رو مجبور کنه که کوتاهشون کنه...
دوباره نگاهش رو به جسی دوخت. لبخندی زد و گفت:
__الان واست غذا میارم. صبر کن.
بدون خشک کردن موهاش از اتاق بیرون رفت و به سمت اشپزخونه حرکت کرد.
طبق معمول خانم لی رو که بی نهایت دوستش داشت و هر روز بغلش میکرد رو دید.
طبق عادتش بی صدا به سمت زن رفت و از پشت بغلش کرد.
پیرزن هینی کشید و از ترس دستش رو روی سینه اش گذاشت. وویونگ ریز خندید و گفت:
_اجومااا! اخه کی مثل من اینجوری هر روز بغلتون میکنه که با هر بار انجام این کار میترسید؟ منم دیگه! وویونگ!
دستش رو روی دست وویونگ گذاشت و گفت:
_آه خدایا...من قلبم ضعیفه پسر! اینکارو با من نکن!
گونه ی پیرزن رو بوسید و گفت:
_چشم! هر چی شما بگید. حالا میشه یکم بهم گوشت بدید؟
_گوشت؟ میخوای چیکار؟
_میخوام برای جسی ببرمش.
_اگه یکم بهم فرصت بدی و بذاری حرکت کنم میتونم بهت گوشت بدم جونگ وویونگ!
پسر خندید و از خانم لی جدا شد.
پیر زن به طرف یخچال رفت و تکه گوشتی که داخل ظرف قرار داشت رو بیرون اورد و به وویونگ داد.
پسر تعظیم کرد و بعد از تشکر سریع به سمت اتاقش رفت. در رو بست، اما در کمال تعجب، جسی روی تختش نبود!
مضطرب و مملو از دلهره، بشقاب رو روی میز تحریرش گذاشت و به دنبال جسی گشت.
خدا خدا میکرد که اون گربه ی بازیگوش از اتاق بیرون نرفته باشه! چرا که جیهو، مادر خوانده اش به گربه ها حساسیت شدیدی داشت و وجود هر گونه گربه در اطرافش رو متوجه میشد...
اگر میفهمید جسی وارد خونه شده بی شک به مینهو اطلاع میداد و از اون پس حتی نمیذاشتند جسی وارد حیاط بشه!
پس از چند دقیقه دست از گشتن داخل اتاق کشید... حقیقت ترسناک بود، اما حالا باید بیرون از اتاق دنبال جسی میگشت.
سریع از اتاقش به بیرون جهید و مشغول گشتن شد.
همونطور که اهسته و بی صدا داخل راهرو قدم میزد و اسم جسی رو صدا میزد، متوجه ی وول خوردن موجود کوچکی زیر پرده ی سفید جلوی پنجره ی راهرو شد.
رنگ جسی سفید بود و ترکیبش با پرده ی سفید، رسما غیر قابل شناسایی بود و وویونگ از وول خوردن و چرخیدن گربه به دور خودش، تونسته بود اون رو پیدا کنه!
وویونگ ریز خندید و اون رو از زیر پرده بیرون کشید و دوباره در اغوش گرفت و با سرعتی که تفاوت چندانی با نور نداشت دوباره به سمت اتاقش حرکت کرد و در رو بست.
جسی رو روی تختش گذاشت و خودش هم کنارش روی تخت افتاد.
نالید:
_آه دختر بد...توی چند سال اخیر انقدر آدرنالین وارد خونم نشده بود!
بلند شد و ظرف گوشت رو جلوی گربه گذاشت. جسی بی وقفه شروع به بازی و خوردن با غذای پیش روش کرد، و وویونگ با لبخند بهش خیره شده بود.
همون لحظه، صدای زنگ گوشی وویونگ، فضای اتاق رو پر کرد.
پسر اخم ریزی کرد و به گوشیش که روی میز تحریر بود نگاهی انداخت...شماره ی ناشناس بود.
ابتدا قصد جواب دادن نداشت، اما به ناگه به یاد اورد که سان قرار بود شماره اش رو از هانا بگیره و باهاش تماس بگیره.
به ناگه به طرف میز تحریرش دوید و گوشیش رو گرفت. قلبش گویی در حال تپیدن داخل دهنش بود...
در نهایت دکمه ی سبز رو کشید و تماس وصل شد...و طبق انتظاری که داشت، صدای سان داخل گوش هاش پیچید:
_سلام فسقلی. خودتی دیگه درسته؟
_س...سلام هیونگ!
_خواستم باهات تماس بگیرم که شماره ام برات بیوفته.
_ب... بله. متوجه ام!
_هوم...پس مزاحمت نمیشم شب خوبی داشته باشی!
و قبل از اینکه وویونگ فرصت کنه چیز دیگری بگه، صدای بوق قطع تماس بود که داخل گوش هاش میپیچید.
گوشی رو از خودش فاصله داد و به اون شماره ی ناشناس خیره موند ...
پس گویا واقعا تونسته بود کمی از فاصله ی سرد بین خودش و سان رو بشکنه...
و حالا کمی به اون پسر نزدیک تر بود!
____________

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

323K 9.7K 105
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
86.6K 1.5K 23
If you have read 'leah Williamson love story' this is an alternative version of the story with 'Riley Cooper' being a footballer. Some explicit chapt...
2.6K 281 43
¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@stray...
49.1K 84 8
Jenna's looking for a guy who wants to be fattened up or will like gaining weight, but all of her boyfriends don't want to deal with her fetish. Unti...