خنده کوتاهی کرد و دست راستش رو روی موهام گذاشت همونجور که کنارم ایستاده بود شروع به نوازشش کرد.
~ هدیه اس از طرف رفیق سابقم!
+ رفیق سابقت؟
~ هوم... جونگکوک!
از حرفها و برخوردهایی که با هم داشتن؛ میدونستم جیمین و جونگکوک رفیق قدیمی هم محسوب میشن. اما دلیل اینکه رفیق سابق هم هستن رو متوجه نمیشدم.
شاید به خاطره همین عوضی بودنش باهاش دوستیش رو بهم زد شایدم یه دلیل خاص دیگه پشت ماجرا باشه...
هر چیزی هم باشه تو جایگاهی نیستم که جیمین رو مواخذه کنم و سوال پیچش کنم.
مطمئنم اگه خودش میخواست بهم میگفت.
+ خیلی قشنگه
~ جدی؟ همه میگن رنگ زرد یه جورایی وایبمه درسته؟
با تموم شدن حرفش روش رو سمتم برگردوند و دست هاش رو روی زانوهاش تکیه داد و به اندازه نیم اینچ جلوم خم شد و منتظر نگاهم کرد.
رنگ زرد؟؟؟
آره مثل یه جوجه زرد بانمک...
نه نه این زیادی براش با نمک میشه؛ شاید از این مثال خوشش نیاد.
اما واقعا انگار رنگ زرد رو از جیمین ساختن!!!
اون مثل امید و نور برام میمونه؛ شبیه خورشید امید زندگیم...
لبخند کوچیکی گوشه لبم نشوندم و همزمان که به خاطره دستپاچگی کوتاهم پشت گردنم رو تاچ میکردم لب زدم:
+ آره واقعا رنگ زرد بهت میاد...
با حرفم لبخند پررنگی روی لبش نشست.
~ خوشحالم تو هم منو اینجوری میبینی.
دست راستش رو از روی زانوش برداشت و به سمت موهام حرکت داد. اروم موهای مشکیمو رو بین انگشت هاش جا دادم و شروع به نوازش موهام کرد.
اوایل به خاطر این رفتارش یا شوک میشدم یا متعجب؛ اما حالا کم کم داشتم به این رفتارش عادت میکردم و حتی بهم حس خوبی میداد.
مطمئنم اگر کسی غیر اون و مادرم بود با این رفتارش یا میترسیدم یا اوتیسمم اوج میگرفت.
سوار موتور شد و روی زین پشت سرش چند ضربه کوتاه زد و بهم نگاه کرد.
~ نمیخوای سوار شی؟
اب دهنم رو اروم قورت دادم و با تردید روی موتور سوار شدم. تا حالا سوار موتور نشده بودم و این اولین تجربم بود.
حتی نشستن روی این دو چرخ کوچیک بهم حس عجیبی القا میکرد.
~ بهتره منو سفت بچسبی...
خواستم ازش سوالی بپرسم اما با روشن شدن موتور و صدای مخوف و بلندی که ازش بلند شد ناخودآگاه دستهام رو دو طرف پهلوش قرار دادم و سفت خودم رو بهش چسبوندم. همین کافی بود تا تکخنده کوتاهش بلند بشه.
~ آفرین. میخوام جای مورد علاقم ببرمت یونگی.
نمیتونستم تو این موقعیت حرفی بزنم...
انقدر صدای این دوچرخ لعنتی بلند بود که تمام ذهن و فکرم سمت این وسیله مخوف بود.
با حرکت کردنش سفتتر از قبل دستهام رو دور پهلوی جیمین پین کردم و گونه چپم رو روی کمرم تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
نمیخواستم با نشون دادن ترسم اوقات و ذوق جیمین تلخ و کور بشه. نمیدونم چقدر از حرکتمون گذشته بود. با ایستادن و خاموش شدن موتور با تردید پلک چشمهامو از هم باز کرد و به دور و اطرافم خیره شدم.
یه جاده بود با برگ های پاییزی...
نور خورشید داشت زیبایی برگ هارو دوچندان میکرد.
مات و متحیر مونده بودم.
~ ممکنه برات جذاب نباشه ولی من عاشق اینجام...
کی فکرشو میکرد این جای ساده به چشم من هم زیبا باشه؛ شاید به خاطره اوتیسمی بودنمه که هر چیزی رو بیش از حد زیبا و یا زشت میبینم...
___________________________________________
جایی که جیمین؛ یونگی رو با خودش برده
___________________________________________
از روی موتور پیاده شدم و یکم به خاطره نداشتن تعادل اولیه ام تلو تلو خوردم.
جیمین با دیدن وضعیتم سریع خودش رو از روی موتور پایین کشید و بازوی راستمو بین دستش گرفت و با جدیت و نگرانی بهم خیره شد.
~ خوبی؟
+ آره. پیش میاد نگران نباش
لبخند ارامبخشم کاری کرد از نگرانیش کم بشه و دستش رو از روی بازوم پایین بیاره. نگاهم رو دوباره به اون جای دیدنی قفل کردم.
~ دوسش داری؟
+ شوخی میکنی؟!
همین حرفم کافی بود تا امید چشمهای جیمین خاموش بشه. به چند ثانیه نکشید نگاه پرذوقم رو به صورتش دادم و با صدای نسبتا بلندی لب زدم:
+ عاشقشم.
قدم هام به حالت دوییدن اما ارومتر از دوییدن معمولی سمت جاده پاییزی طی کردم و خنده لثه ایمو به دور تا دور اطرافم دادم. عابرهایی که از اونجا میگذشتن با دیدنم و رفتارم باهم شروع به پچ پچ کردن میکردن و یا به حالت عجیبی بهم خیره میشدن.
با دیدن رفتارشون رفتارم رو کنترل کردم و از حرکت ایستادم.
نمیخواستم جیمین با حرکاتم شرمیار بشه و نخواد دیگه من رو همراهی کنه.
~ چیشد؟
لبخند زوری ای زدم و نگاهم رو که جیمین خودش بهم رسونده بود و کنارم ایستاده بود دادم.
+ هیچی خیلی خوشحالم.
دستشو رو با حالت فرمالیته رو پشت گردنش قرار داد و شروع به مالش گردنش کرد.
~ نمیدونستم کجا ببرمت که بهت خوش بگذره؛ گفتم شاید جای مورد علاقم تو رو خوشحال کنه...
چشم هام دوباره از ذوق و خوشحالی پر شد و رو پاهام از خوشحالی ناخواسته درجا میزدم.
+ خوشحالم خوشحالم.
سرش رو تزدیک گوشم اورد و صداش رو کمی بم و اروم کرد.
~ فقط تورو اینجا اوردم یونگی
قلبم گرم شده بود. ینی اونقدر براش عزیز شدم که منو به جای خاصش میاره...
فکر کردن به خاص بودن برای رفیقم خوشحالی و ذوقم رو دو چندان میکنه.
کمی طول کشید که بعد از حرفش واکنش نشون بدم. لبخند لثه ایم دوباره نمایان شد و نگاهم رو بهش دادم.
+ جیمین ممنون دوستم شدی.
~ یاااا چرا تشکر میکنی
بین بغضو خوشحالی گیر کرده بودم؛ اولی دوستی بود که داشتم و حالا چقدر خوش شانسم که منو بهترین دوستش میدونه. دستم رو دوطرف کمرش برپم و سفت بغلش کردم و سرم رو روی کتف چپش تکیه دادم.
گرمی تنش حس ارامش بهم میداد.
من تنها نیستم....
با همه مشکلات میدونم جیمین رو دارم. اگه اوما هم نباشه جیمین هست تا حالم رو خوب کنه.
با حس دستش دور بدنم خنده کوتاهی کردم و بیشتر از قبل بغلش کردم.
~ یونگی...
+ جیمین خیلی خوشحاااالم
~ یونگی من...
سرم رو از روی کتفش برداشتم با حالت سوالی بهش خیره شدم.
+ چیشده جیمینی؟
~ من...
___________________________________________
این هم پارت جدید از فیک (ASD)😍❤️🐾
با نظر و ووتهاتون بهم انرژی نوشتن بدین.🥺🥺🥺
یادتون نره پیشولی کلی دوستون داره.🥰
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️