𝗙𝗮𝗰𝗲

Galing kay AhuraPk

1.7K 358 52

تو این دنیا هیچ چیز قرار نیست طبق خواسته های ما پیش بره ، اصلا آدم هایی که اطرافمون میبینیم خود واقعیشون هستن... Higit pa

▪︎Face1▪︎
▪︎Face2▪︎
▪︎Face3▪︎
▪︎Face4▪︎
▪︎Face5▪︎
▪︎Face6▪︎
▪︎Face7▪︎
▪︎Face8▪︎
▪︎Face9▪︎
▪︎Characters▪︎
▪︎Face10▪︎
▪︎Face11▪︎
▪︎Face12▪︎
▪︎Face13▪︎

▪︎Face14▪︎

193 26 12
Galing kay AhuraPk

چشم هاشو به سختی باز کرد اما طولی نکشید که بخاطر هجوم نور زیادی به چشم هاش دوباره پلک هاش رو روی هم فشرد.
نفس عمیقی از ماسک اکسیژن روی صورتش گرفت و اینبار به ارومی و کم کم پلک هاش رو از هم فاصله داد.
سقف سفیدی مقابل دیدش قرار گرفت ، هرکس دیگه ای هم بود با وجود ماسک اکسیژن و سرم هایی که به دستش وصل بود میفهمید توی بیمارستانه.
سرش رو کمی تکون داد و به اطرافش نگاه کرد. دختر پرستاری روی صندلی کنارش دست به سینه نشسته بود و درحالی که سرش به سمت جلو خم شده بود چشم هاش رو بسته بود.
ارنج هاش رو تکیه‌گاه بدنش قرار داد و سعی کرد به حالت نیمه نشسته در بیاد ، با دردی که توی قلبش حس کرد برای چند لحظه بی حرکت تو همون حالت خشکش زد و به بینیش چین داد و نفسش رو اه مانند بیرون فرستاد. تپش های قلبش باعث ضعف بدن و لرزش دست هاش میشد.

دوباره شروع به حرکت کرد و بالاخره موفق شده به حالت نیمه نشسته روی تخت بشینه و به بالشت پشت کمرش تکیه بده.
به مانیتور علائم حیاتیش نگاه کرد.
ضربان قلبش صد و سی و دوتا در دقیقه ، تعداد تنفسش شیش بار در دقیقه ، فشار سیستولی خونش نه و فشار دیاستولیش پنج بود.

با وجود تمام این علائم زنده بودن و به هوش بودنش عجیب بود با اینحال تمام این علائم برای کسی که آسم عصبی و ناراحتی قلبی داشت کاملا عادی بود.

با عبور جرقه ای از ذهنش چهره ی بی حسش ناگهان رنگ نگرانی و دلهره گرفت.
به دختر پرستار نگاه مشکوکی انداخت و سروم رو از دستش خارج کرد. ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت و اروم درحالی که دستشو روی قلب دردمندش گذاشته بود از روی تخت پایین اومد.
با قدم هایی شمرده و اروم به سمت در اتاق حرکت کرد و با اروم ترین حالت ممکن در رو باز کرد و بعد از خارج شدن از اتاق در رو بست.

به سمت پذیرش رفت که دختر جوون با دیدنش نگران از جاش بلند شد و با لحن نرمی گفت: "قربان شما رنگتون پریده و ظاهر خوبی ندارید باید استراحت کنید اینجا چیکار میکنید؟"

"پارک جیمین." با درد و به سختی اسم پسر رو به زبون اورد. تن صداش اونقدر اروم بود که دختر جوون با بهت و گیجی بهش نگاه کرد.

جونگ کوک نفسی گرفت و صورتش رو از درد جمع کرد و دوباره زمزمه کرد: "پارک جیمین."

دختر اینبار با دقت به لب های جونگ کوک نگاه کرد و موفق به لبخونی حرف های پسر شد: "پارک... جیمین؟.."

جونگ کوک با دردی که توی تمام بدنش پخش میشد و منشأش اندامی جز قلبش نبود سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و منتظر به دختر خیره شد.

دختر پشت سیستم نشست و اسمی رو که پسر به زبون اورده بود رو سرچ کرد.

_"ایشون دو ساعت پیش بهوش اومدن و الان تو اتاق چهارصد و چهل چهار ، طبقه ی چهارم در حال ریکاوری و استراحتن." دختر با نگاه به صفحه دیستاپ گفت و لبخند زد.

لبخندش ساختگی و مصنوعی بود کاملا مشخص بود که مدت ها اون لبخند رو جلوی ایینه تمرین کرده بود تا بتونه به چشم بیمار های مراجعه کننده خوش خنده بنظر برسه.

جونگ کوک تشکر زیرلبی کرد و به سمت اسانسور رفت که متوجه شد زمینی که روش راه میره زمین طبقه چهارمه پس نیازی به استفاده از اون اتاقک فلزی معلق و متحرک نبود.

به شماره ی در ها نگاه کرد.

440
441
442
443

و بالاخره اتاق 444.

پشت در ایستاد و از پنجره ی شیشه ای کوچیک روی در به امید دیدن چهره ی جیمین به داخل اتاق نگاه کرد.
جیمین خیره به هوای گرگ و میش غروب ساکت و اروم روی تخت نشسته بود.
انگار وضعیت پسرک خواننده از خودش بهتر بود ، بااینکه جونگ کوک جیمین بیهوش رو به بیمارستان رسونده بود اما خودش دو ساعت دیر تر از پسر بهوش اومد و این در عین خنده دار بودن شرم اور بود.

ضعف های جسمانی همیشه وجود داشتن تا تورو شرمنده و خجالت زده کنن.
درست وقتی تو یه جمع دوستانه مشغول نوشیدنی یهو حمله ی عصبی دردناکی بهت دست میده و این تویی که فضای لذت بخش دورهمی رو از بین میبری.
موقع انجام کار های مورد علاقت بدنت با ضعف وحشتناکی رو به رو میشه و مجبوری مدت زیادی رو دراز بکشی تا بدنت به حالت نرمال برگرده و این زمان ارزشمندت رو هدر میده.

نفسش رو بخاطر شدت گرفتن درد قلبش بخاطر افزایش تپش های قلب بیمارش حبس کرد و بعد از چند ثانیه نفسش رو با بازدم عمیقی ازاد کرد.

دستشو روی دستگیره گذاشت و اروم در رو باز کرد.
با صدای لولای در نگاه پسرک روی تخت از درخت های کاج پشت پنجره گرفته شد و به سمت در چرخید ، با دیدن اون چهره ماتش برد.

یعنی دوباره توهم زده بود؟
مثل دیشب؟
دیشب به محض اینکه تونسته بود اون توهم قدرتمند رو لمس کنه بیهوش شده بود.
پرستار ها بهش گفتن کسی که اونو به بیمارستان اورده به محض رسیدن به بیمارستان بیهوش شده و حالا تحت نظره.
موقعی که دوتا از پرستار ها باهم راجب پسر جذابی با دست فول تتو صحبت میکردن فهمیده بود که اون پسری که به دادش رسیده و به موقع به بیمارستان رسوندتش بر اثر حمله ی تفسی دچار هیپوکسی شده ، تمام مدت نگران اون پسر روی تختش نشسته بود و به درخت ها نگاه میکرد.
انتظار نداشت اون توهم رو حالا توی اتاق خصوصی بیمارستان درحالی که لباس های آبی بیمارستان به تن کرده ببینه اونم حالا که به توصیه پزشکش دوز بالایی از اون داروی ضد توهمش از طریق سرم وارد رگ ها و خونش میشد.

جیمین نگاه سردی تحویل نگاه تحملگر جونگ کوک داد و دوباره به درخت ها خیره شد.
آیدل جوان عادت کرده بود که همه جا و تو هر لحظه و گوشه کناری اون توهم رو ببینه ، پس اگه اون انقدر قوی شده بود که دارو ها اثری نمیکرد بهتر نبود تا اونو کاملا نادیده بگیره؟

جونگ کوک با دیدن بی محلی پسر قلبش تیر کشید و لعنتی بخاطر پر توقع بودن خودش فرستاد.

مردمک چشم هاش بخاطر درد ماهیچه ی تپنده ی توی سینش میلرزید اما قدم های سستش رو از سر گرفت و بدن لرزون و دردمندش رو به تخت جیمین رسوند و با بیچارگی روی صندلی راحتی کنار تخت نشست و نفسش رو با آه عمیقی بیرون فرستاد و شروع به کشیدن نفس های عمیق و بازدم های کوتاه کرد.

توجه جیمین به حرکات عجیب پسر جلب شده بود ، به یاد نداشت که اون توهم بجز زل زدن بهش کار دیگه ای ازش سر زده باشه.

چشم های تیله ای و خاموش جونگ کوک بعد از تسکین دادن دردش به ارومی باز شد و این شروع قفل شدن نگاه های اون دو به هم بود.
یکی با سرد ترین نگاهی که هرکسی نمیتونست به خودش ببینه و دیگری با پشیمانی و حسرت عمیقی به هم خیره بودن.

_"چرا نمیری؟"
جیمین با صدایی خش دار و درمونده گفت و همچنان با اون نگاه یخ بندونش به جونگ کوک خیره بود.

جونگ کوک با شنیدن سوال جیمین کمی شکه شد اما بهش حق داد که نخواد ببینتش.
از این رو سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی کردن با انگشت هاش شد.

نمیدونست چی باید بگه ، حتی نمیدونست با چه کلمه ای یه مکالمه رو شروع کنه پس فقط همونطور در سکوت اونجا نشست و به سرامیک های سرد و سفید چشم دوخت.

جیمین متعجب بود اما محال بود بزاره اون توهم از تعجبش باخبر بشه پس بدون ایجاد کوچک ترین تغییری توی حالت صورتش گفت: "تازگی عجیب شدی ، دوباره میخوای اذیتم کنی؟"

جونگ کوک با شنیدن سوال پسر سرش رو بالا گرفت و به چشم های تاریکش خیره شد. لب هاش لرزید تا حرفی بزنه اما نفسش گرفته بود.

لحن صدای جیمین لطافتی نداشت اما همون سوال کافی بود تا قلب کسی که تو تمام این سال ها کنارش بوده رو بلرزونه.

اگه تهیونگ اونجا بود حتما دوباره با اون نگاه نگران و مهربونش بهش خیره میشد و بعد از کشیدن نفس عمیق و غمگینی با قدم های بلند و اهسته اش درحالی که دست هاش توی جیب شلوار پارچه ای نسبتا گشادش بود به سمتش میومد و وقتی موهای روی پیشونی جیمین رو کنار میزد با لبخند امید بخش و درخشانش شروع به گفتن جمله های تسکین دهنده میکرد و ازش میخواست که دیگه به این توهم فکر نکنه ، چون تهیونگ کنارشه و مراقبشه.

جیمین دست از فکر کردن راجب تهیونگ کشید و درحالی که روشو از توهم پسری که عاشقش بود میگرفت لب زد: "تو که به هرحال نمیتونی حرف بزنی."

جونگ کوک دست های لرزونش رو حرکت داد و دستش رو روی دست رنگ پریده ی پسر گذاشت.
نگاه جیمین اینبار با کمی تعجب به سمتش برگشت و مردمک های لرزونش به اتصال دست هاشون خیره موند.
زمان کند میگذشت اونقدر که اون خیرگی کوتاه چشم های آیدل به دست هاشون برای جونگ کوک مثل یک ساعت طولانی توی کلاس های ریاضی دانشگاه گذشت و بالاخره اون تیله های زیبا به چشم هاش پیوند خورد.

جیمین قولی که به خودش داده بود رو فراموش کرد.  قرار بود نذاره که این توهم متوجه تعجب و بهت‌زدگیش بشه اما محض رضای خدا...
اون دست ها گرم بودن ، با تمام سردیشون گرم بودن.
بخاطر حالت دست توهم روی دستش حتی میتونست نبضش رو احساس کنه.
اون زنده بود.
پس دیشب...
جیمین واقعا دیشب جونگ کوکش رو لمس کرده بود!
اون یه خواب نبود.

"من... بر... برگشتم... دا... دانگشین." توی تن صداش درد مشهود بود اما لکنتش از احساس شرمش تغذیه میکرد.
جیمین هنوز با بهت به صورتش خیره بود.
هیچ دستگاه نشون دهنده ی علائم حیاتی به پسرک مقابلش متصل نبود تا جونگ کوک بتونه تعداد تپش های افزایش یافته ی ایدل رو بفهمه.

جیمین حتی تکون نمیخورد.
با اینحال با شنیدن کلمه ی "دانگشین" اونو دوباره زیر لب تکرار کرد.
این توهم حرف میزد و اونو دانگشین خطاب میکرد؟
نبض داشت و دست هاش با وجود سردی بیش از حد گرمای زندگی رو داشتن.

_"تو..." تنها همین یک کلمه از زبون جیمین بیرون اومد. پسر اخم کرد و بغض سنگینش رو به سختی فرو فرستاد.
انگشت هاش دور دست های جونگ کوک پیچیدن و نگاهش برای یک ثانیه دوباره به اتصال دست هاشون منتقل شد.

_"تو... واقعا... خودتی؟" سوالی که دیشب هم قبل از بیهوش شدنش پرسیده بود.

جونگ کوک حرفی نمیزد و فقط با اون چشم های اشکی به جیمین خیره بود.
اشک هاش روی گونش رو چراغونی کرده بودن و لب هاش بخاطر بغض سنگینش میلرزید.

جیمین اول به ابرو ها ، چشم ها و بعد نوک بینی پسر نگاه کرد ، درست بود. خوب به یاد داشت که جونگ کوک هربار موقع گریه کردن دور ابرو ها و چشم ها و نوک بینیش به طرز بامزه ای قرمز و بوسیدنی میشد.

_"تو واقعا خودتی!" جیمین زیر لب گفت اما صداش به گوش جونگ کوک هم رسید با اینحال هنوز هم چیزی برای گفتن نداشت.

آیدل به اجزای صورت پسر مقابلش نگاه کرد.
چقدر تغییر کرده بود.
چشمهای درشتش حالا بخاطر بزرگ تر شدن صورتش کمی جمع تر شده بود. لب هاش درشت تر و بینیش مثل همیشه به اجزای صورتش میومد.
پیرسینگ کنار ابرو و گوشه لبش ، برخلاف انتظار باعث کیوت تر شدن چهره اش شده بود و تتوهای دست راستش که زیر آسیتین لباسش مخفی شدن.
جونگ کوک بزرگ شده بود.
حالا مثل مردی که ارزوی هر دختریه بدنی پر از عضله داشت.

اما با همه ی این ها گودی و سیاهی زیر چشم ها و کبودی لب هاش جیمین رو نگران میکرد.
رنگ از رخ پسر مقابلش رفته بود و توی حالات صورتش درد مشهود بود.

چه بلایی سرش اومده بود؟ تو همه ی این سال ها چه بلایی سرش اومده بود؟

دست لرزونش رو به صورت پسر نزدیک کرد ، میخواست اشک هاش رو پاک کنه و صورتش رو نوازش کنه چیزی به برخورد انگشت هاش به پوست خیس شده از اشک پسر نمونده بود. بالاخره بعد از تمام این سال ها میتونست معشوقش رو لمس کنه.
میتونست بغلش کنه و عطر تنش رو نفس بکشه.

اما همه چیز با درد گرفتن رد زخم قدیمی روی مچ دستش متوقف شد.
دست پسر توی هوا خشک شد.
درد وحشتناکی مثل رعد از بازوش شروع و با رگ های دستش به زخم بخیه خورده ی قدیمیش رسید. رنگ از رخ پسر رفت و نفسش مثل یه ناله ی بلند از بین لب هاش خارج شد.
جیمین دستش رو عقب کشید و روی قفسه سینه اش نگه داشت ، چشم هاش از درد بسته و صورتش چین افتاده بود.
لرزش شدید بدنش نشونه از درد بی نهایتش میداد ، خیلی طول نکشید که اون درد طاقت‌فرسا به زخم روی گردنش هم رسید.
حالا تمام روز های سختی که گذرونده بود جلوی چشم هاش مثل یه فیلم تکرار میشد.

شب هایی که توی اسایشگاه تا صبح جون داده بود اما خوابش نبرده بود ، روزهایی که از ترس اون توهم خطرناک خودش رو از بقیه دنیا مخفی کرده بود. هربار که به خودش اسیب زده بود و صدای گریه های دلخراشش رو جلوی چشم هاش میدید و میشنید.
زنگی توی سرش مدام به صدا در میومد که مبناش چیزی جز جمله ی "این پسر همونیه که تمام این بلا ها رو سرت اورده." نبود.

جیمین درد داشت و جونگ کوک داشت تو اتیش عذاب قلبش میسوخت.
خوب میدونست اون زخم ها چیه ، وقتی نامجون با یه تلفن از امریکا به کره برگشته بود ، برای دوستی که خودش رو کشته بود تاسف میخورد اما اون موقع جونگ کوک نمیدونست کسی که نامجون سراسیمه خودش رو بهش رسونده بود جیمین خودش بوده.

از روی صندلی بلند شد و با درد سرشاری که توی قلبش حس میکرد به سمت جیمین قدم برداشت.
"چی شده دانگشین... چه اتفاقی برات افتاده؟" با بغض زمزمه کرد. بغضش کمر کوه و میشکست و قلب یه ظالم رو له میکرد.

دست های مردونه و عضله ایش به سمت کمر جیمین رفتن اما قبل از اینکه فرصت کنه کاری انجام بده در اتاق با شدت باز شد و تهیونگ وحشت زده و با موهای به هم ریخته و کراوات کج وارد اتاق شد.
بی توجه به جونگ کوک به سمت جیمین دوید و سر راه پسر کوچیک تر رو کنار زد.

لبه تخت کنار آیدل جوانی که از درد به خودش میپیچید و با چشم های گرد شده و اشکی به نقطه ای خیره بود ، نشست و شونه هاش رو با دست های زیباش گرفت.
_"با من نفس بکش جیمین. سعی کن با من نفس بکشی... یک... دو... سه..."
همراه پسرک روی تخت عمیق نفس کشید.
بنظر میرسید جیمین به صداش واکنش نشون میده و اروم تر شدنش امضای محکمی پای این فرضیه میزد.

_"چیزی نیست جیمین ، تموم شد ، اروم باش ، من اینجام." تهیونگ اطمینان داد و شقیقه ی پسر رو بوسید.

قلب جونگ کوک با هر لمس تهیونگ روی تن جیمین و با هر نفس راحت جیمین بابت شنیدن صدای تهیونگ میسوخت و تیر میکشید.
خیلی زود فهمید جایی توی اون اتاق نداره پس قبل از اینکه تهیونگ فرصت کنه ازش سوالی بپرسه از اتاق بیرون رفت.
هنوز چند قدم از در اتاق جیمین دور نشده بود که درد قلبش به زانو درش اورد و همونجا روی سرامیک های سرد و سفید کف راه‌روی  بیمارستان از حال رفت.

با خروج پسر از اتاق و بسته شدن در جیمین با صدای در سرش رو بالا گرفت و با وحشت به اطرفش نگاه کرد و دنبال جونگ کوک توی فضای کوچیک اتاق گشت. دست هاش رو دو طرف بدنش گذاشت و بعد از ستون کردنشون بی توجع به سوال های تهیونگ از روی تخت پایین پرید و به سمت در رفت.
در رو با شدت باز کرد و از اتاق خارج شد. اونقدر بی حواس و ترسیده بود که بدون پوشیدن دمپایی های بیمارستان و با پای برهنه طول راهرو رو طی میکرد و به ادم ها نگاه میکرد تا شاید ردی از پسر پیدا کنه.

با دیدن پسرش وقتی به دیوار تکیه زده و چشم هاش رو بسته با عجله به سمتش رفت و کنارش نشست.
هنوز زخم هاش درد میکردن اما اینبار شونه های پسر رو توی دست هاش گرفت و همزمان با خروج تهیونگ از اتاق شروع به تکون دادن جونگ کوک و صدا زدن اسمش کرد.
"کوکی... کوکیِ من... لطفا... چشم هاتو باز کن... کوکی..." با بغض میگفت و با شدت پسر رو تکون میداد.

پرستار با صدای جیمین به سمت جونگ کوک دوید ، از چشم های پف کرده اش معلوم بود تازه از خواب بیدار شده.
با دیدن جونگ کوک هینی کشید و داد زد: "یه ویلچر بیارید."

تهیونگ با اخم محوی اتفاقات مقابلش رو نگاه میکرد.
پسری که کنار دیوار افتاده بود ، دکوراتور جدید شرکت بود.  پس چرا جیمین اونو کوکی صدا میزد؟
اینجا چه خبر بود؟


تهیونگ دست به سینه درحالی که به دیوار تکیه زده بود ایستاده بود. فضای بیمارستان براش اشنا بود ، تعداد دفعاتی که بخاطر جیمین اینجا اومده بودن کم نبود.
اخم غلیظی بین ابرو هاش نشسته بود و به جیمین که کنار تخت جونگ کوک روی صندلی نشسته بود خیره نگاه میکرد.
بعد از رسیدگی های پرستار ها به حال پسری که توی راهرو بیهوش شده بود ، بالاخره جیمین اروم گرفته بود و حالا با هق هق های هر از چندگاهیش بخاطر گریه زیاد مشغول نوازش موهای جونگ کوک بود.

اون پسر یا احمق بود یا زیادی عاشق که البته تفاوت چندانی بینشون نیست.
در اتاق به ارومی باز شد و نامجون وارد شد. با دیدن جونگ کوک میون اون سیم ها و شلنگ ها آهی کشید و با قدم های اروم نزدیک تهیونگ شد.

"چرا نگفتی این پسره جئون جونگ کوکه؟" تهیونگ با صدای ارومی گفت اما عصبانیت کاملا از لحن صداش معلوم بود و تن نامجون رو میلرزوند.

_"باور کن خودمم نمیدونستم." نامجون دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و به تبعیت از تهیونگ با همون تن صدای اروم گفت.

تهیونگ که قانع شده بود اخمی کرد و در سکوت به خیره نگاه کردنش به جیمین که هنوز موهای جونگ کوک رو نوازش میکرد ، ادامه داد.

"چه بلایی سرش اومده؟" با بی میلی پرسید.

_"بخاطر روحشه.." نامجون کوتاه جواب داد.

"منظورت چیه؟"

_"اون عاشقه."

"محض رضای خدا کیم ، درست توضیح بده." کلافه غرید و به نامجون نگاه کرد.

_"خیلی خب... حمله های تنفسیش وقتی امریکا بودیم شروع شد... ،  دکتر گفت از اختلالات متفاوتی رنج میبره که سعی میکنه مخفیشون کنه ، ولی نه برای بقیه. اون مشکلات و احساساتش رو از خودش مخفی کرده و به این باور رسیده که اصلا اون مشکلات و اختلالات رو نداره... افسردگی حاد ، اختلال پانیک و اختلال اضطراب جدایی..." با لحن گرفته ای توضیح داد.

تهیونگ سکوت کرد و به چشم های بسته جونگ کوک نگاه کرد.
"هرچی سرش بیاد حقشه." زیر لب زمزمه کرد و چشم هاش رو تو حدقه چرخوند.

_"بخاطر جیمینه.. من نمیدونستم کسی که دوستش داره جیمینه.. اون هربار که مست میشد راجب خنده های زیبای یه فرشته ی دلربا حرف میزد و میگفت که ترکش کرده چون به اندازه کافی شجاع نبوده... هربار بهش میگفتم که اون پسر تا الان فراموشش کرده پس نباید بابتش غصه بخوره..." مکثی کرد و دست هاش رو توی جیبش برد و نفسش رو با آه کشداری از ریه هاش خارج کرد.
_"دکترش گفت تمام اختلالاتش به پسری مربوط میشه که رهاش کرده. تهیونگ.. میدونم ممکنه احمقانه به نظر برسه اما جونگ کوک عاشق جیمینه.."

پوزخندی زد و مانع ادامه حرف نامجون شد: "داری چرند میگی نامجون تمومش کن."

_"اما اون تمام مدتی که تو امریکا بود زجر کشید." قدمی جلو اومد و سعی کرد لحنش متقاعد کننده باشه.

"پس جیمین چی؟" تکیه اش رو از دیوار گرفت و دست به سینه دقیقا مقابل پسر بزرگتر ایستاد.
اون نگاه جهنمیش هوای اتاق رو برای ریه های نامجون سنگین میکرد.
"زخم روی گردنش رو نگاه کن... اوه فراموش کردم دوتای دیگه روی هر دو مچ دستش داره." حق به جانب ابروهاش رو بالا انداخت.
"نمیخوای بگی که فراموش کردی دوسال تمام کجا زندگی کرد؟"
نفس عمیقی کشید و با حرص گفت: "اگه یادت رفته بزار من برات بگم کیم نامجون ، جیمین ما دوسال تو لباس تماما سفید تو اسایشگاه روانی بستری بود ، اونوقت تو اینجا ایستادی و از آسم عصبی این پسره میگی؟"
از بین دندون های چفت شده اش غرید و انگشت اشاره اش رو روی قفسه سینه نامجون کوبید و پسر رو به عقب هول داد.
"اگه تو یادت رفته فقط چون این عوضی رو میشناسی ، من هنوز یادمه چه بلایی سر نور چشم های جیمین اورد... اگ..." با دیدن جیمین که از اتاق خارج میشد حرفش رو قطع کرد.

جیمین به سرعت از روی صندلی بلند شد و درحالی که با دست هاش اشک ها و با استینش بینیش رو پاک میکرد ، به سمت در رفت و ازش خارج شد.

نگاهی به تخت انداخت و با دیدن پلک های باز پسر ، لعنتی به وضعیت پیش اومده فرستاد و نامجون رو توی اون اتاق درحالی که سرش پایین بود و فکر میکرد تنها گذاشت.

To be continued...

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

2.3K 77 14
Our story began with our normal perverts student's name issei hyoudou
41.9K 1.5K 36
unicode ကျွန်တော့်ရဲ့ တမူမတူညီတဲ့စာရေးပုံနဲ့ မတူညီတဲ့ဇာတ်အိမ်လေးမို့ ဖတ်ကြည့်ပေးစေချင်တယ်ဗျ zawgyi ကြၽန္ေတာ့္ရဲ့ တမူမတူညီတဲ့စာေရးပံုနဲ႔ မတူညီတဲ့ဇာတ္အ...