⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉

By TheRealUniqueY

14.3K 4.3K 7.6K

از سر گیری آپ، بعد از اتمام انیگما.🥀 جونیور، اشراف‌زاده‌ی دورگه‌ی ایتالیایی_کره‌ای درگیر پرونده‌ی قتل دختری... More

⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر¹ 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر² 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر³ 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁴ 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁵ 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁶ 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁷ 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁸ 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁹ 🦉⌉
⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر¹⁰ 🦉⌉
⌊🦌نقــــــاب دوم ~ چپتر¹¹ 🦌⌉
⌊🦌نقــــــاب دوم ~ چپتر¹² 🦌⌉
⌊🦌نقــــــاب دوم ~ چپتر¹³ 🦌⌉
⌊🦌نقــــــاب دوم ~ چپتر¹⁴ 🦌⌉

⌊🦌نقــــــاب دوم ~ چپتر¹⁵ 🦌⌉

778 207 608
By TheRealUniqueY

یک دستش رو لبه‌ی پنجره گذاشت و جفت‌پا داخل اتاق بکهیون پرید. خواننده‌ی اپرا رو یه سایه‌ی سیاه می‌دید به همین دلیل در حالی که لباسش رو با چند ضربه می‌تکوند دنبال شمعدان گشت و با کبریت کنار شمعدان، شمع‌ها رو روشن کرد. زمین زیر پاش سفت و محکم بود اما نسبت به چند لحظه قبل که روی درخت با مرگ احتمالی پنجه مینداخت بیشتر احساس اضطراب می‌کرد.

روی پاشنه‌ی پا سمت بکهیون چرخید و شمعدان رو بین خودش و بکهیون گرفت. موهای بلند و مجعد خواننده‌ی اپرا نامنظم روی ترقوه‌اش ریخته بود و یه گره شل روی ملافه‌ی دور کمرش به چشم می‌خورد. فقط یک لحظه طول کشید تا از تصور اینکه زیر ملافه هیچ پوشش دیگه‌ای وجود نداره زیر شکمش به هم بپیچه و جریان خون سمت پایین‌ تنه‌اش هدایت بشه. پاهاش کرخت شد و برای چند لحظه لرزید. این مرد بیش از حد تصور زیبا بود.

-نباید اینجا باشید.

لحن رسمی بکهیون و گره شلی که بین ابروهاش بود لرزش نگران کننده‌ای به قلبش داد اما نتونست برای عقب‌نشینی قانعش کنه.

-نموندی تا توضیحم رو بشنوی؛ چاره‌ای جز اومدن نداشتم.

نگاه بکهیون روی عضلات برجسته‌ی سینه و شکم رئیس شهربانی به گردش دراومد. قطره‌های عرقی که شبنم‌مانند روی پوستش نشسته بودند زیر نور شمع می‌درخشیدند. انگار کسی قلبش رو شبیه خمیر ورز داد. چیزی درون قفسه‌ی سینه‌اش مالش رفت و با اخمی که این بار به خاطر عصبانیت از خودش بود به رئیس شهربانی پشت کرد و چند قدم ازش فاصله گرفت تا توی تاریکی بایسته. هیچ سر درنمی‌آورد چه مرگش شده و دلیل تنگ شدن نفس‌هاش چیه.

-ارباب!! حالتون خوبه؟

فریاد مت رو از پایین پنجره شنید و پشت سرش صدای بلند شارلوت گوشش رو پر کرد: «پناه بر خدا!! چه اتفاقی افتاده؟ شاخه‌ی درخت خرد شده.»

از روی ناچاری مسیری که برای فاصله‌ گرفتن از مرد رفته بود رو برگشت و بدون نگاه کردن به کسی که شمعدان به دست وسط اتاق ایستاده بود سمت پنجره رفت. سرش رو از پنجره بیرون برد و بعد از اینکه نگاهش رو بین شاخه‌ی شکسته که چند تکه شده بود و صورت مت چرخوند با صدای بلند گفت:

-برید بخوابید، فردا می‌تونید تمیز کنید.

شارلوت به دامنش چنگ زد: «من نگرانم ارباب. چرا شاخه‌ای به این قطوری شکسته؟ حدس می‌زنم زیر سر اون جونیور ریچی حرومزاده‌ باشه. مردک تا چند دقیقه پیش همین اطراف بود نمی‌دونم الان کدوم گوری رفته. اسبش هم هنوز جلوی حصاره.»

دندان‌های بکهیون روی هم سابیده شد و چیزی درون سینه‌اش فرو ریخت. جونیور همه چیز رو شنیده بود و حتماً از حرومزاده خطاب شدن حس بدی بهش دست داده بود. نفس عمیق کشید و کمی جدیت بیشتر به صداش اضافه کرد.

-شاخه‌ی شکسته فرار نمی‌کنه. برید بخوابید. شارلوت برگرد داخل خونه. مت، اسب رئیس شهربانی رو ببر داخل آخور و بعد بخواب.

مت به اطراف گردن کشید تا شاید بتونه اثری از رئیس شهربانی پیدا کنه و در همین حین جواب داد:

-اگه بازرس... منظورم رئیس شهربانیه... اگه رئیس شهربانی برگرده و ببینه اسبش نیست عصبانی میشه.

ناخودآگاه از روی شانه به جونیور نگاه کرد که بی‌حرکت وسط اتاق ایستاده بود و سرش سمت پنجره مایل شده بود. نفسش رو بی‌صدا از دماغ بیرون فرستاد و جدیت صداش رو حفظ کرد.

-نگران نباش و کاری که ازت خواستم رو انجام بده. اگه عصبانی شد من مسئولیتش رو قبول می‌کنم.

مت بدون حرف اضافه سمت اسب رفت و شارلوت در حالی که زیر لب غر می‌زد و احتمالا لابه‌لای غرغرهاش به جونیور هم چند فحش می‌داد داخل خونه برگشت. صدای شیهه‌ی اسب رو که شنید، خیالش بابت اسب راحت شد و پنجره رو بست. حیوان بیچاره گناهی نکرده بود که باید توی این سوز و سرما بی‌سرپناه می‌موند.

-ازم می‌خوای اینجا رو ترک کنم اما اسبم رو به آخور می‌فرستی تا جلوی رفتنم رو بگیری!

-از سمج بودن صاحب اسب خبر دارم که اسب رو به آخور فرستادم. هوا سرده. اسب بیچاره اذیت میشه.

پرده‌ها رو کشید و خواست به سمت تاریک اتاق پناه ببره که جونیور با شمعدان توی دستش سد راهش شد و اجازه‌ی فرار بهش نداد. نمی‌خواست به صورت و بدن مرد چشم بدوزه به همین دلیل سرش رو کج کرد و به تابلوی روی دیوار که سلیقه‌ی آنا بود چشم دوخت. چرا این تابلو هنوز روی دیوار بود؟ باید فردا از مت می‌خواست دور بندازتش یا شاید باید بهش می‌گفت تابلو رو به بازار ببره و بفروشه.

-ازم رو برنگردون.

لحن جدی جونیور حس بدی درونش به وجود آورد. لازم بود انقدر عصبی ازش انتقاد کنه؟ تغییری توی وضعیتش به وجود نیاورد و با دلخوری زمزمه کرد:

-توضیحت رو دادی. عذرخواهیت رو کردی. چیز دیگه‌ای نمونده پس از همون راهی که اومدی برو.

-هر دو میدونیم راهی که ازش اومدم دیگه وجود نداره.

-ازم می‌خوای باور کنم رئیس شهربانی جرئت پریدن از پنجره رو نداره؟ ارتفاع پنجره‌ی اتاقم تا زمین از ارتفاع دیوار عمارت دلوکا بیشتر نیست.

انتهای لب جونیور بالا رفت. دستش رو زیر چونه‌ی بکهیون برد و به نرمی سرش رو سمت خودش چرخوند و با کمی فشار وادارش کرد مردمک‌های گریزان چشم‌های باریکش رو بهش بدوزه. سعی کرد کمی ملایمت بیشتری حین حرف زدن به خرج بده.

-دلم می‌خواد باور کنم خواننده‌ی اپرا نمی‌خواد اعتراف کنه دلش می‌خواد من کنارش بمونم.

ابروهای بکهیون بلافاصله به هم نزدیک شد و دستش رو محکم پس زد: «دلیلی برای اینجا موندنت نیست.»

-هست. من آدم با ایمانی‌ام. امشب توی کاخ ریچی من رو از گناهی که کرده بودم مطلع کردی و حالا من اینجام تا گناهم رو پس بگیرم. باشد که آتش جهنم از من دور باد.

لحن کشیش‌مانند جونیور زمان گفتن جمله‌ی آخر دو طرف لب بکهیون رو ناخودآگاه سمت بالا کش آورد اما قبل از اینکه لبخندش به چشم رئیس شهربانی برسه لبش رو گزید و سعی کرد ذهنش رو سمت دیگه‌ای هدایت کنه. که اینطور! پس بازرس قصد فرار از آتش جهنم رو داشت و برای شستن گناهش به اینجا اومده بود. ابروهاش رو بالا فرستاد و در حالی که عمیق نفس می‌کشید پایه‌ی شمعدان توی دست جونیور رو گرفت.

-اینجا هیچ شرابی برای شستن گناهت نیست بازرس.

شمعدان رو نزدیک ترقوه‌ی جونیور برد و یه مقدار خم کردن دستش کافی بود تا پارافین ذوب شده و مایع شمع روی ترقوه‌اش بریزه و تا روی سینه‌اش امتداد پیدا کنه. جونیور هیس کشید و پلک‌هاش برای چند لحظه روی هم افتاد اما اعتراض یا عقب‌نشینی نکرد و با سکوتش آزادی بیشتری بهش داد تا مواد مذاب رو روی سینه‌ و شکمش بریزه.

-اما من بدون شراب هم می‌تونم گناهت رو بشورم.

قطره‌های عرق که کنار رد سفید پارافین از سینه تا ناف جونیور می‌غلتیدند هوس غیرقابل کنترلی رو درونش زنده کردند. شمع می‌سوخت، پارافین ذوب می‌شد و اشک‌های پارافین روی پوست داغ رئیس شهربانی سقوط می‌کرد و هر بار که فک مرد از درد منقبض می‌شد یا آهسته هیس می‌کشید حس خوشایندی درون شکم و سینه‌اش می‌پیچد. کششی که برای بوسیدن ماهیچه‌ی سینه‌ی مرد درونش به وجود اومده بود داشت خطرناک می‌شد. باید قبل از اینکه خودش رو روی زانوهاش تسلیم مرد می‌دید ازش فاصله می‌گرفت به همین دلیل شمعدان رو عقب کشید و با جدیت گفت:

-گناهت رو شستم. از گناه و آلودگی‌های دنیوی پاک شدی پس می‌تونی بری.

روی پاشنه‌ی پا چرخید اما قبل از اینکه بره جونیور بازوش رو گرفت و سر جا متوقفش کرد: «هنوز کارمون با هم تموم نشده.»

-منظورت چیه؟

زیر نور شمعی که بینشون می‌سوخت تونست شرارت رو توی چشم‌هاش ببینه. نفسش رو حبس کرد و در همون حین جونیور گوشه‌ی لبش رو سمت بالا تاب داد:

-باید مسئولیت عصبانیت من درمورد جابه‌جا کردن اسبم رو بپذیری.

محو تماشای پوست بازرس بود که دست بزرگ بازرس ناگهانی دور مچش حلقه شد و شمعدان از دستش دراومد. لحظه‌ی بعد گرمای لبی که روی لبش می‌خزید و حرارت شمعی که نزدیک صورت‌هاشون بود، زانوهاش رو شل کرد و باعث شد سر جاش تلوتلو بخوره. مرد حتی فرصت جواب دادن بهش نداده بود! شاید می‌خواست یه جور دیگه مسئولیت عصبانی کردنش رو بپردازه! هر چند که مشکلی با این سبک بی‌حساب شدن نداشت و خشونت قابل لمسی که توی این بوسه بود برای ادامه‌ی معاشقه حریص‌ترش می‌کرد. رئیس شهربانی نسبت به چند ساعت قبل، مردونه‌تر و بااشتیاق‌تر لب‌هاش رو می‌بوسید و چنان شهوتی رو به بدنش منتقل می‌کرد که لمس نکردن بدنش کار غیرممکنی به نظر می‌رسید.

دستش رو روی سینه‌ی جونیور گذاشت و همزمان که نوک برجسته و نرمش رو با انگشت به بازی می‌گرفت زبونش رو توی دهن مرد تاب داد. همراه قدم‌های جونیور سمت تخت هدایت شد و زمانی که دست آزاد مرد دور کمرش نشست، به بازوش چنگ زد و دست دیگه‌اش رو بین موهای کوتاه و چربش حرکت داد. هجوم احساسات و افکار مختلف مانع می‌شد از بوسیده شدن نهایت لذت رو ببره و گاهی فراموش می‌کرد جواب گزیده شدن لب‌های باریکش رو بده.

ادامه پیدا کردن رابطه‌ای که داشت بینشون شکل می‌گرفت عاقب خوشی به دنبال نداشت. این مرد دوک بود و خودش مرد آسیایی زن‌مرده‌ای که متهم به قتل شده بود. ادامه دادن این رابطه به کدومشون ضربه‌ی بیشتری وارد می‌کرد؟ دستش رو روی سینه‌ی جونیور گذاشت تا پسش بزنه اما قبل از اینکه اقدامی کنه جونیور خودش رو عقب کشید و روی تخت خوابوندش. از روی تخت، درحالی که نفس‌نفس می‌زد به مردی خیره شد که لباس‌هاش رو یکی پس از دیگری درمی‌آورد.

نمی‌تونست ازش چشم برداره. حتی دیگه نمی‌تونست یا شاید هم نمی‌خواست پسش بزنه. تکه‌های خشک‌شده‌ی پارافین با هر حرکت مرد از پوستش کنده می‌شدند و روی زمین، کنار لباس‌هاش می‌افتادند. تمام وجودش برای بوسیدن رد قرمز روی پوست جونیور به گزگز افتاده بود. این رابطه عقلانی و بی‌خطر به نظر نمی‌رسید اما ترکیبی از ترس و اشتیاق، برای در آغوش کشیدن این مرد هیجان‌زده‌اش می‌کرد.

قلبش تند می‌تپید و بابت نیمه‌تاریک بودن اتاق احساس رضایت می‌کرد چون می‌تونست بالا و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌اش رو از جونیور مخفی کنه و فرصت کنایه زدن بهش نده. با احساس گرمای دست جونیور روی شکم برهنه‌اش بدنش لرزید و از فکر کردن به نامعقول بودن رابطه‌شون دست کشید. بازوش رو نوازش کرد و خیلی طول نکشید که گره شل ملافه‌ی دور کمرش باز شد و روی زمین افتاد.

-جونیور.

اسمش رو زمزمه کرد و به چشم‌هاش خیره شد. با وجود اینکه فعالیت خاصی انجام نداده بودند هر دو با هیجان و نگاه‌های گرسنه نفس‌نفس می‌زدند و منتظر بودند دیگری فاصله‌ی لب‌هاشون رو از بین ببره. چانیول بوسه‌ی آهسته‌ای روی لب بکهیون کاشت و بعد از عقب کشیدن سرش منتظر موند تا این بار خواننده‌ی اپرا لب‌هاشون رو به هم برسونه اما بکهیون به محض بالا آوردن سرش، لب‌هاشون رو مماس هم قرار داد و جای بوسیدنش با بدجنسی نفس گرمش رو روی لبش آزاد کرد. بعد از اینکه با نفس‌های داغش مرد رو به مرز جنون رسوند، سرش رو عقب کشید و اجازه داد چانیول با چشم‌های بیرون زده و دهن نیمه‌باز از سرزمین رویا به دنیای حقیقی پرت بشه.

چانیول سنگین پلک زد و چند لحظه به نیشخندی که لب‌های باریک خواننده‌ی اپرا رو بالا برده بود نگاه کرد. پس می‌خواست اینطور بازی کنه؟ می‌خواست تشنه نگهش داره و با دور نگه‌داشتن خوراکی محبوبش بهش دهن‌کجی کنه؟ مرد بیچاره خبر نداشت با این کار فقط شرایط رو برای خودش سخت‌تر می‌کنه. سرش رو کنار گوش بکهیون برد. لاله‌ی گوشش رو لیسید و با نیشخندی که به خاطر لرزیدن و هیس کشیدن مرد موبلند روی لبش شکل گرفته بود زمزمه کرد:

-این اطمینان رو بهت میدم که بعد از تمام کارهایی که امشب کردی، باکره از زیر دست من در نمیری.

دست‌های بکهیون دور گردنش حلقه شد. صداش آهسته و لحنش پیروزمندانه بود: «کی گفته من باکره‌ام؟»

چشم‌های بکهیون برای یک لحظه شبیه چشم مار شد. زبونش با پیچ و تاب از دهنش بیرون اومد و از جناق تا زیر فکش یک رد خیس باریک با زبون کشید.

-من از شما کارم رو بهتر بلدم ارباب‌زاده.

چانیول نیشخند زد و با یک دست شلوارش رو تا زانو پایین کشید: «پس یعنی لازم نیست مراعاتت رو کنم.»

لاله‌ی گوش بکهیون رو به دندون گرفت و بعد از رها کردنش زمزمه کرد:

-خودمم همین رو می‌خواستم.

انگشت‌هاش رو با خشونت آشکار توی پهلوی بکهیون فرو کرد و ادامه داد:

-من عاشق رام کردن اسب‌های چموشم بکهیون و تو چموش‌ترین موجودی هستی که به عمرم دیدم.

بی‌توجه به اینکه نگاه بکهیون با نگرانی روی عضوش ثابت مونده، مچ هر دو دستش رو توی یک دست گرفت و زانوهاش رو دو طرف کمر بکهیون قرار داد. کمی از وزنش رو روی ران‌های بکهیون انداخت تا جلوی لگدپرانی این موجود سرکش رو بگیره و گردنش رو بی‌رحمانه مکید.

ناله‌ی توأم با درد و حیرت از دهن بکهیون فرار کرد. بکهیون لب گزید و سعی کرد ناله‌اش رو توی گلو نگهداره تا صدای معاشقه‌شون از اتاق بیرون نره اما با بوسه‌های خشنی که روی بدنش رد قرمزی به جا میذاشت کنترل ناله‌هاش هر لحظه سخت‌تر از قبل می‌شد.

دلش می‌خواست بین موهای رئیس شهربانی دست ببره و عضلات سینه و شکمش رو لمس کنه اما دست‌هاش در بند بود و سنگینی وزن مردی که در حال بلعیدن گردنش بود اجازه‌ی تکون خوردن بهش نمی‌داد. اندازه‌ی آلت جونیور که هر لحظه بزرگ‌تر از قبل می‌شد کمی وحشت‌زده‌اش می‌کرد، با این حال افکار بی‌شرمانه‌ای نسبت به چشیدن طعمش داشت که با وجود اسیر بودن دست‌هاش نمی‌تونست به افکارش تحقق ببخشه.

سر چانیول برای نفس گرفتن بالا اومد و بدون اینکه برای پاک کردن رطوبت دور لبش تلاشی کنه، خم شد و زبون داغش رو دور نوک سینه‌اش کشید. بدنش ‌لرزید و به کمرش کش و قوس داد. مچ دست‌هاش رها شد و دسته‌ای از موهای بلندش که روی صورتش افتاده بود به وسیله‌ی انگشت‌های چانیول به نرمی کنار رفت.

-برای نالیدن قرار نیست ازت مالیات بگیرم رعیت من. برام ناله کن.

لحنش به طرز دلنشینی پرقدرت و دستوری بود؛ با این لحن و صدای دورگه بیشتر به یه دوک شباهت داشت تا رئیس شهربانی. کاش بیشتر حرف می‌زد. صداش با وجود دورگه و زبر بودن، خوشایند به گوش می‌رسید و دلش می‌خواست زمان گوش دادن به این صدا سرش رو به شانه‌ی مرد تکیه بده و ناله کنه اما میل و اشتیاقی که به نالیدن داشت رو سرکوب کرد و گفت:

-چیزهای باارزش به آسونی به دست نمیان ارباب‌زاده.

دست‌هایی که مشغول نوازش تار موهاش بودند نگهانی افسار پاره کردند و با کشیده شدن موهای بلندش سوزش خفیفی رو کف سرش احساس کرد. پلک‌هاش از درد روی هم افتاد. با این حرف شیر رو بیدار کرده بود. پاهاش از هم باز شد و در این فاصله که سعی داشت ناله‌اش رو توی گلو نگهداره برجستگی عضو جونیور ریچی رو روی مقعدش احساس کرد. دست‌هاش رو روی سینه‌ی مرد گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:

-آروم باش ارباب‌زاده. نمی‌تونی تمامش رو به این سرعت جا کنی.

انتهای لب چانیول با رضایت سمت بالا رفت و با چشم و ابرو به پایین‌تنه‌اش اشاره کرد: «این رو میگی؟ تنها چیز خوبیه که از پدرم بهم ارث رسیده.»

جسم بکهیون رو در آغوش گرفت و همینطور که عضوش رو فشار می‌داد کنار گوشش زمزمه کرد:

-وقتی حسش کنی ازم بیشتر می‌خوای.

زمانی که گرمای بدن بکهیون رو دور عضوش حس کرد، چشم‌های بکهیون بیرون زد و ناله‌ی بلندش تبدیل به صدای هق‌هق‌مانندی شد که از پشت دهن بسته‌اش به گوش رسید. ملافه بین دست‌های ظریفش مشت شد و رگ‌های گردنش بیرون زد. چقدر این قاب رو دوست داشت. گونه‌های سرخ و بدن عرق‌کرده‌ی بکهیون، رگ‌های گردن و دست‌هاش که برجسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند و لرزش بدنش زیر نور شمع باعث از خودبی‌خود شدنش می‌شدند. لگنش رو بیشتر به باسن بکهیون چسبوند و همزمان با به گوش رسیدن ناله‌ی زیر لبی و آهسته‌ی مرد مو بلند، لبش رو روی برجستگی شاهرگش گذاشت.

-کاش می‌تونستی خودت رو از چشم من ببینی تا بفهمی حتی زمان درد کشیدن هم زیبایی.

جواب بکهیون محکم فشردن پلک‌هاش بود و چند ناله‌ی پر درد زیر لبی. باید به بکهیون این فرصت رو می‌داد که با درد سازگار بشه اما چهره‌ی دردکشیده‌ای که تسلیم زیرش خوابیده بود به شهوتش دامن می‌زد و برای بیشتر درد دادن بهش مشتاقش می‌کرد. اعتراف بهش بی‌شرمانه بود اما از درد کشیدن خواننده‌ی اپرا حین رابطه لذت می‌برد. اینکه می‌دید موجود سرکشی که تن به هیچ قلاده‌ای نمی‌داد اینطور بی‌دفاع و تسلیم زیر بدنش ناله می‌کنه احساس کمبود و ضعفی که پدرش بهش می‌داد رو از بین می‌برد.

به کمرش حرکت داد و در حالی که به ناله‌ی بکهیون گوش می‌کرد، پهلوهاش رو نوازش ‌کرد. از چهره‌اش مشخص بود درد زیادی رو تحمل می‌کنه اما مغرورتر از اونی بود که به دردش اعتراف کنه و ازش بخواد ملایمت بیشتری به خرج بده. بکهیون بازدم عمیقش رو بریده بریده بیرون فرستاد و در حالی که سعی می‌کرد ناله‌هاش از چهارچوب اتاق بیرون نره با درد نالید:

-لعنت... لعنت به پدرت با ارثی که برات گذاشت.

-هنوز کامل فرو نکردم.

-آخ... تا ته فرو کن اما بهت قول میدم... آه... قول... قول میدم بعدش این اولین و آخرین باریه که انجامش میدی... آه...

به کمر چانیول چنگ زد و لحظه‌ی بعد از شدت درد دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و بدن‌هاشون رو کاملا به هم چسبوند.

-آخ! آروم‌تر.

بوسه‌ی محکمی به شقیقه و سپس لاله‌ی گوشش خورد: «وقتی اینطوری با خواهش ناله می‌کنی دلم می‌خواد برات بمیرم.»

خون به گردن و گونه‌هاش هجوم آورد و گرمای شدیدی رو توی گوش‌هاش حس کرد. می‌تونست تا سرخ شدن نوک دماغش رو پیش‌بینی کنه. پیشانیش رو به شانه‌ی مرد تکیه داد و با چشم بسته به صدای ناله و نفس‌نفس زدنش گوش داد. وقتی بدن‌هاشون روی هم کشیده میشد در کنار دردی که توی پایین تنه‌اش حس می‌کرد حس خوشایندی زیر شکمش می‌پیچید. خواهشش تاثیرگذار بود چون به تدریج سرعت ضربه‌های مرد کمتر شد و دست‌های بزرگش جای کشیدن موهاش، به نوازش پوست تنش پرداخت.

جونیور بدون عجله ضربه‌هاش رو می‌کوبید و بکهیون متوجه پیش‌روی آهسته‌ی عضوی می‌شد که درونش حرکت می‌کرد. برخلاف چیزی که فکر می‌کرد تهدیدش کارساز نبود و سر عضو چانیول رو توی انتهایی‌ترین بخش وجودش حس می‌کرد اما اعتراضی نداشت چون با هر ضربه رعشه‌ی خفیفی به بدنش می‌افتاد که حس کردنش رو دوست داشت. پلک‌هاش از لذت روی هم رفت و برای جلوگیری از بلند شدن صدای ناله‌اش مجبور شد دستش رو جلوی دهنش بذاره. حق با جونیور بود؛ وقتی درد کمتر شد و لذت رو حس کرد، تمامش رو می‌خواست. تمام اون ماهیچه‌ی درازی که توی بدنش حرکت می‌کرد.

درونش احساس سوزش و سنگینی‌ داشت با این حال کم‌کم داشت برای اینکه ضربه‌های مرد سرعت بیشتری بگیره بی‌قرار می‌شد. ناله‌اش رو آهسته کنار گوش چانیول رها کرد. ملافه رو توی مشتش فشرد و چشم‌هاش رو بست تا روی لذتی که توی پایین تنه‌اش حس می‌کنه متمرکز بشه. با شدت گرفتن حرکات صدای جیرجیر پایه‌های چوبی تخت بلند شد و سمفونی جالبی با صدای ناله‌ی ارباب‌زاده ساخت.

انگشت‌هاش رو توی شانه‌ی چانیول فرو کرد. با دهن باز به سقف خیره شد و تندتند پلک زد. چیزی که حس می‌کرد فراتر از لذت‌هایی بود که چشیده بود. از یک طرف نیاز داشت جونیور رو متوقف کنه اما از سمت دیگه می‌خواست فریاد بزنه و ازش بخواد سریع‌تر ادامه بده. زیر بدن مرد شروع به لرزیدن و دست و پا زدن کرد و بی‌شرمانه با چشم‌هایی که زیرش اشک جمع شده بود نالید. ملافه رو توی مشتش فشرد و با صدایی که چندان بلند نبود زمزمه کرد:

-بکش بیرون نمی‌تونم... نمی‌تونم...

حرفش با بیرون جهیدن مایع گرم و سفید ناتمام موند. در حالی که چشم‌هاش رو می‌بست، بزاقش رو قورت داد و بدنش توی رخوت فرو رفت. در عرض چند ثانیه تمام حس دلنشین و خوشایندی که داشت جاش رو به احساس آرامش و خستگی داد و بی‌رمق زیر لب نالید. هنوز حرکت سریع عضو جونیور رو درون خودش حس می‌کرد و بدنش با هر ضربه روی تخت جابه‌جا می‌شد اما خسته‌تر از اونی بود که چشم باز کنه یا برای ارضا شدن رئیس شهربانی کاری کنه.

زبون چانیول از چونه تا زیر لبش کشیده شد و زمزمه کرد:

-یکم لب می‌خوای؟

صدای اوم‌مانندی از پشت لب‌های بسته‌اش به گوش رسید و جونیور ادامه داد:

-خسته شدی زیبای من؟ خسته‌ات کردم؟

ضربه‌ی عمیق و محکمی به انتهایی‌ترین بخش مقعدش شد و ناله‌ی بی‌رمقی رو از بین لب‌هاش فراری داد. چانیول موهاش رو نوازش می‌کرد و گردن و صورتش رو با لطافت می‌بوسید. دیگه اثری از خشونت توی رفتارش دیده نمی‌شد و با اینکه ضربه‌هاش سرعت بیشتری پیدا کرده بود اما می‌تونست با حس کردن بوسه‌ها و شنیدن زمزمه‌های پر تمناش دردش رو تحمل کنه. به صورتش چین داد و در حالی که زیر لب ناله می‌کرد، کف دستش رو به بازوی چانیول چسبوند.

کنار گوش جونیور که سرش رو توی گودی گردنش فرو کرده بود و گودی گردنش رو می‌بوسید ناله کرد و همون لحظه بلاخره عضوی که درونش می‌خزید، ناگهانی بیرون اومد و به همراه خودش گرمای دلپذیر و مایع چسبناکی به جا گذاشت. مایع داغی که از عضو ارباب‌زاده می‌چکید بین ران‌هاش ریخت و جسم خسته‌ی مرد کنارش سقوط کرد.

سرد بود و سوز ملایمی که از روزنه‌های اطراف پنجره به اتاق ورود می‌کرد بدن هر دوشون رو می‌لرزوند. چانیول بی‌رمق بدنش رو کش آورد و در حالی که بخش زیادی از بدنش با بدن بکهیون تماس داشت از پایین تخت ملافه رو برداشت و بعد از اینکه بکهیون رو تا گردن شبیه نوزاد قنداق کرد، زیر لحاف خزید و بازوهاش رو دور شانه‌ی خواننده‌ی جوان تاب داد. نوک دماغش رو بوسید و روی لبش زمزمه کرد:

-فکر کنم بیشتر از چیزی که لایقش بودم گناهم رو پس گرفتم.

دسته‌ای از موهای بلند بکهیون که توی ترقوه‌اش افتاده بود رو به آهستگی عقب برد: «دلت می‌خواد گناه اضافه‌ای که ازت پس گرفتم رو به خودت برگردونی؟»

یه رابطه‌ی دیگه چیزی نبود که در توانش باشه. می‌تونست برای حس کردن مجدد اون لذت کمیاب انرژیش رو جمع کنه اما سوزش پایین‌تنه‌اش بهش هشدار می‌داد فکر دادوستد گناه به سرش نزنه. سنگین پلک زد و در حالی که سرش رو به سینه‌ی پهن جونیور ریچی تکیه می‌داد زمزمه کرد:

-خیلی خسته و خیسم.

انگشت‌های جونیور با شیطنت زیر لحاف خزید و روی کمر برهنه‌اش به رقص دراومد: «استراحت کن. خودم قبل رفتن تمیزت می‌کنم.»

زیر نور شمع به رد سرخی که از پارافین به جا مونده بود نگاه کرد. سوختگی جدی‌ای نبود اما حتماً زیر یک لایه‌ی نمکی از عرق خیلی می‌سوخت. نوک انگشت‌هاش رو روی رد سرخ کشید و بی‌اراده نجوا کرد:

-خیلی می‌سوزه؟

لبخند محو لب‌های گوشتی جونیور ریچی رو کش آورد. پر محبت به مردی نگاه کرد که موهای مجعدش از عرق خیس بود و با نگرانی زخمش رو لمس می‌کرد. دست بکهیون رو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنه نوک پنج انگشتش رو به ترتیب بوسید و آخرین بوسه رو به لب‌های باریکش زد.

-سوزشش به اندازه‌ی سوزش قلبم زمانی که با اون حال از کاخ رفتی نیست.

جسم بکهیون رو با فشار بیشتری توی بغلش گرفت و لاله‌ی گوشش رو بوسید: « قبل از طلوع آفتاب میرم. بخواب، دلم نمی‌خواد وقتی بیداری روی تخت رهات کنم.»

Continue Reading

You'll Also Like

2K 506 10
جونگکوک، مرد خشنیه که تمام طول زندگیش فقط توی خطر بوده اما چی میشه اگه یه پسر ظریف که دقیقا نقطه مقابل زندگیه پر از خطرشه یهو سرو کلش پیدا بشه؟ "-وقت...
154K 26.1K 26
[Completed] تهیونگ به‌ هیچ‌وجه خبر نداره که جئون جونگ‌کوک، همون هم کلاسیِ دوران دبیرستانش درحال‌حاضر اصلا اون پسرِ خنگ، قدکوتاه، زشت و لاغر نیست! ...
147K 5.7K 53
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
54.9K 7.1K 35
نام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ امپراگ / درام / امگاورس /اسمات کلاسیک ( ۱۹۴۵ - ۱۹۵۵ میلادی ) یکی برای آیند...