𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧

By Haratahug

157K 37.7K 48.3K

•عنوان | محدودیت •کاپل اصلی | کریسهون، چانهون، کایهون (چانکایریسهون) •کاپل‌های فرعی | بکسوهان، سولی •ژانر | ف... More

توضیحات
◇مقدمه و معرفی◇
●مهم●
⓵⓪
⓵⓵
⓵⓶
⓵⓷
⓵⓸
⓵⓹
⓵⓺
⓵⓻
⓵⓼
⓵⓽
⓶⓪
-back story⓵-
⓶⓵
⓶⓶
⓶⓷
⓶⓸
-back story⓶-
⓶⓹
⓶⓺
⓶⓻
-back story⓷-
⓶⓼
⓶⓽
⓷⓪
⓷⓵
⓷⓶
⓷⓷
⓷⓸
⓷⓹
⓷⓺
⓷⓻
⓷⓼
⓷⓽
⓸⓪
⓸⓵
⓸⓶
⓸⓷
⓸⓸
⓸⓹
⓸⓺
⓸⓻
⓸⓼
⓸⓽
⓹⓪
⓹⓵
⓹⓶
⓹⓷
⓹⓸
⓹⓹
⓹⓺
⓹⓻
⓹⓼
⓹⓽
⓺⓪
⓺⓵
⓺⓶
⓺⓷
⓺⓸
⓺⓹
⓺⓺
⓺⓻
⓺⓼
⓺⓽
⓻⓪
⓻⓵
⓻⓶
⓻⓷
⓻⓸
⓻⓹
⓻⓺
⓻⓼
⓻⓽
⓼⓪
⓼⓵
⓼⓶
⓼⓷
⓼⓸
⓼⓹
⓼⓺
⓼⓻
⓼⓼
⓼⓽
⓽⓪
⓽⓵
⓽⓶
⓽⓷

⓻⓻

1K 333 209
By Haratahug

سلااام❤️❤️
امیدوارم حالتون خوب باشه و امتحانات رو با موفقیت سپری کنین❤️🩷

•~•

می‌تونست سرخ شدن گونه‌هاش از گرما و خجالت رو حس کنه و حتی به خودش زحمت نمی‌داد سرش رو بالا بیاره و چهره‌ی برادرش رو ببینه. وقتی بکهیون وارد خونه شد و بعد از احوالپرسی با کای و کریس، سهونِ گیج شده از ضربه‌ی سرش به فک آلفای بزرگتر رو به آغوش کشید، همه چیز برای امگا تموم شد. درست همون لحظه‌ای که برادرش با چشم‌های ریزشده‌، متعجب و سوالی اون رو از آغوشش بیرون کشید و به صورتش نگاه کرد و تنها عکس‌العملی که تونست نشون بده پوشوندن صورتش با کف دست‌هاش بود.

دقیقه‌ها به ۱۲ نزدیک می‌شد و سکوت توی اتاق نشیمن بیشتر معذبش می‌کرد. دو آلفای کوچکتری که دو طرفش با سینه‌های سپر کرده نشسته بودن هم هیچ کمکی به بهبود اوضاع نمی‌کردن که حتی بدترش هم می‌کردن. تنها شانسی که سهون داشت، وجود میونگ‌کی توی آغوشش و نشسته روی پاهاش بود که می‌تونست با نگاه کردن بهش و بازی کردن‌های بی‌حواس باهاش، حواس خودش رو از نگاه سنگین برادرش پرت کنه. حداقل نمی‌تونست اینطوری نگاهش نکنه انگار قتل انجام داده؟!

آه نامحسوسی از سینه‌ش بیرون اومد و بیشتر توی خودش جمع شد. انگشت اشاره‌ی میونگ‌کی رو برای بار هزارم از دهنش بیرون کشید و در جواب به نگاه شاکی دختربچه، همون انگشت رو جلوی چشم‌هاش به دو طرف تکون داد و با بالا انداختن ابروهاش، سرش رو به حالت نفی تکون داد:

•نو نو نوئه...

نفس گرمی که ناگهان سمت چپش احساس کرد و تماس بدن کای به کمر و بازوش، باعث شد برای یک ثانیه توی همون حالت یخ بزنه. چرا فقط یکم ازش دور نمی‌شدن؟! اون هم توی موقعیتی که الان داخلش بودن. با شنیدن صدای آلفای کوچکتر، پلک‌هاش رو از روی حرص و بیچارگی بست:

-چرا انقدر انگشت می‌خوره؟!

بدون بالا آوردن سرش، پلک‌هاش رو باز کرد و با نگاه چپ‌چپ به کای که باعث اخم سوالی و قیافه‌ی گیج آلفا شد، خواست جوابش رو بده اما شنیدن صدای چانیول از سمت راستش و حس چسبیدن بدن‌هاشون به همدیگه، صداش رو توی نطفه خفه کرد:

×احتمالا لثه‌ش درد می‌کنه یا خارش داره...

نگاه کفریش رو از گوشه‌ی چشم به چانیول داد و فکش رو محکم روی همدیگه قفل کرد مبادا صدای دادش بلند بشه. سهون می‌خواست اون دو نفر ازش دور شن و از قضا، هر دو نفر تصمیم گرفته بودن تا توی صورتش پیشروی کنن و نزدیک بشن. چانیول در مقابل نگاه عصبی امگا، کمی چشم‌هاش رو ریز کرد و سرش رو به معنی "چیه؟!" تکون داد. چهره‌ی سهون طوری به حالت زاری دراومد و کلافه نگاهش رو از الفاهای دو طرفش به میونگ‌کی داد که حتی دختربچه‌ی توی بغلش هم نتونست مقاومت کنه و با کج سرش رو به بالا و تکون دادن پاهاش توی هوا، بیخیال آزاد‌ کردن انگشتش شد و با تک قهقهه‌ی بلندش شروع به خندیدن کرد.

نگاه هر ۵ مرد روی خنده‌های دخترک ثابت موند و کم‌کم هاله‌ای از لبخند روی چهره‌های جدیشون نشست. نگاه مات و مبهوت سهون برق زد و با لب‌هایی که سعی می‌کرد جلوی کش اومدنشون رو بگیره، همون انگشت اشاره رو به نوک بینی جمع‌شده‌ی برادرزاده‌ش زد و با ته‌خنده‌ی توی صداش، شاکی شد:

•به چی می‌خندی تو فسقلی؟! عصبانیت من خنده داره؟!

چانیول می‌دونست دلیل نگاه شاکی سهون و عصبانیتش چیه اما هر بار که گوشه‌ی قرمز و رو به کبودی لب‌های امگا رو می‌دید، داغ دلش دوباره تازه می‌شد و اصلا فقط به قصد اینکه اون دو تا رو هم به اندازه‌ی خودش عصبانی کنه وارد عمل می‌شد. به خاطر همین وقتی نزدیک شدن کای به سهون رو دید، نتونست تحمل کنه و اون هم خودش رو به امگا چسبوند تا عطر جنگلش رو قاطی عطر بارونی کنه که از سراسر رایحه‌ی مورد(مورت) قابل حس کردن بود. اما با دیدن خنده‌ی میونگ‌کی لجبازیش به کلی فراموش شد و کمی بیشتر خودش رو سمتش خم کرد، طوری که سایه‌ی تقریبا کاملی سمت راست سهون انداخت. دستش رو با ذوق جلو برد تا لپ‌های آویزون و لرزون دخترک رو بکشه که با ضربه‌ی ناگهانی دست‌های حلقه‌شده‌ی میونگ‌کی و سهون، دستش به عقب پرت شد و در جواب نگاه ناراحت و لب‌های آویزونش، نگاه تیز و زمزمه‌ی تهدیدوار امگا رو دریافت کرد:

•دست بهش نمی‌زنی...

خواست از حق نوازشش دفاع کنه که با برگشتن سر سهون به چپ و اخطار جدی دومش به آلفای کوچکتر، سکوت رو ترجیح داد:

•تو هم همینطور!

انگشتی که برای نوازش موهای میونگ‌کی بالا اومده بود، نرسیده به سرش توی هوا خشک و با برگشت آرومش به بقیه‌ی انگشت‌ها، تبدیل به مشت شد. کای فقط نمی‌خواست حالا که تمام وجود سهون عطر خودش رو می‌ ه ازش جدا بشه یا بذاره عطر چانیول رو بگیره و همین دلیلی بود که یک ثانیه هم حاضر نمی‌شد از کنار امگا تکون بخوره. می‌دونست سهون چرا عصبیه و واقعیت این بود که خودش هم احساس معذب بودن داشت ولی گرگش طوری با غرور سینه جلو می‌داد که راهی برای نشون دادن خجالتش نداشت. حتی گرگش هم با درخواست مداومش برای استشمام رایحه‌ی سهون، توی این نزدیکی دخیل بود. انگار مثل اکسیژن شده بود براش که اگر بهش نرسه نفس تنگی به کشتنش می‌ده‌؛ شاید هم دلتنگی!

لبخند کریس با واکنش تهاجمی سهون وسیع‌تر شد و نیم‌نگاه کوتاهی به بکهیونی انداخت که روی مبل روبروییش نشسته بود و با نگاه خیره‌ و لبخند کوچکی به رفتار‌های برادرش نگاه می‌کرد. احتمالا اون هم نمی‌تونست در برابر بامزگی عصبانیت‌های سهون مقاومت کنه و چهره‌ی عبوسش رو ثابت نگه داره. با درک این قضیه که هم سهون، هم بکهیون به فضایی برای متعادل شدن جو بینشون نیاز دارن، در حالی که با گذاشتن دستش دو طرف دسته‌ی مبل، از جاش بلند می‌شد برادرهاش رو مخاطب قرار داد:

+کای... چانیول... بیاین کمک کنین میز رو بچینیم!

سر دو آلفای کوچکتر و حتی سهون، همزمان سمت کریس برگشت. شاید هیچکدومشون انتظار نداشتن آلفای بزرگتر برای آماده‌ کردن میز، اون هم نزدیک به جشن تغییر سال، پیش‌قدم بشه. چانیول و کای نیم‌نگاه کوتاهی بین همدیگه رد و بدل کردن و بی‌هیچ حرفی با سر تکون دادن، از جاشون بلند شدن. امکان نداشت برادرشون ازشون توی کاری کمک بخواد و حتی به بهونه‌ی نزدیکی به سهون، برای همراهی کردنش توی سریع‌ترین زمان ممکن حاضر نشن. سهون هم به تبعیت از دو آلفای دیگه، با حالت نیم‌خیز آماده بلند شدن بود که صدای کریس، جلوی اقدامش رو گرفت:

+تو بشین و با میونگ‌کی بازی کن سهون!

لب‌های سهون از لحن سرگرم‌شده‌ی آلفا که انگار داره یک بچه‌ی ۵ ساله رو به بازی با دوست‌هاش تشویق می‌کنه، آویزون شد و ابروهاش به بالا حالت گرفت. لب‌های پوتیش برای اعتراض به آلفای بزرگتر باز شد اما با لب‌هایی که ناگهانی روشون نشست، صداش توی حنجره خفه شد. بوسه‌ی سریع و کوتاهی بود اما نگاه خشمگین و آتشین سهون رو تا لحظه‌ی آخری که کای با کشیدن چانیول، اون و خنده‌ی بزرگش از جلوی چشم‌هاش محو کنه، روش باقی موند. انقدر که یادش بره نگاه موشکافانه‌ی برادرش تمام حرکاتش رو زیر نظر داره.

بکهیون ساکت‌تر از همیشه بود. اغلب زمان‌هایی که به خونه‌ی وو می‌اومد، توی اتاقش مشغول بررسی مدارک و شواهد معتبر بودن و زمان کمی که توی جمع خانوادگیشون بود هم باعث شد با اخلاقیاتشون بیشتر آشنا بشه. هرچند هنوز هم حس تهاجمی بین خودش و دو آلفای کوچکتر متقابلا وجود داشت اما می‌تونست ببینه رفتارهاشون با سهون چقدر متفاوته. جدا از هاله‌ی سلطه‌طلبی که با حضورش، اطراف برادرش ایجاد می‌کردن، امکان نداشت با خود امگا رفتار بدی داشته باشن. حتی کل‌کل‌های کوچک و بزرگشون سر مسائل کم‌اهمیت و پراهمیت هم توی اوج جدیتشون، مدارا و نرمی خاصی داشت که بکهیون هرگز از آلفاهایی که روز اول دیده بود، انتظارش رو نداشت.

تنها شخصی که رفتارش با سهون هنوز براش مجهول و نگران‌کننده به نظر می‌رسید، کریس بود. شاید هم قدرتی که اطرافش رو احاطه کرده بود و نوع برخورد جدی و محکمش سر پرونده‌ها، و کمتر دیدن مراوده‌های بینشون این دیدگاه رو بیشتر تقویت می‌کرد تا تفاوت رفتارش رو با سهون درک نکنه. با این حال، دلیل سکوت امشبش چیزی بیشتر از نگرانی برای زندگی برادرش بود.

یادش نمی‌اومد هر سال کریسمس چه آرزو و خواسته‌ای برای سال جدیدش داشته که به دست آورده یا نه، اما جای خالی چیزهایی که امسال از دست داده بود انقدر جلوی چشم‌هاش پررنگ نقش می‌بست که حضور عضو جدید خانواده‌ش هم نتونست از پوچیش کم کنه. همین دلیلی بود که نگاهش رو برای یک لحظه هم از سهون و میونگ‌کی برنمی‌داشت. دلش می‌خواست احساس گرما کنه درحالی‌که هنوز همه چیز سرد به نظر می‌رسید.

وقتی اخم‌های غلیظ سهون و لب‌های آویزونش رو بعد از بوسه‌ی چانیول دید، لبخند محوی روی لب‌هاش نشست. باید بهش می‌گفت زمانی‌که عصبانی می‌شه توی بامزه‌ترین حالت خودش قرار داره؟! حتی خودش هم دلش می‌خواست بره جلو و لب‌های آویزون شده‌ش رو فشار بده. یادش می‌اومد هر وقت که دعواش می‌کرد یا بابت خطایی سرش داد می‌زد، بعد از آروم شدنش با یادآوری لب‌های آویزونش به سرعت پشیمون می‌شد و خودش رو برای زیاده‌رویش سرزنش می‌کرد. صدای زمزمه‌وارش، باعث پرش کوتاه بدن امگا و حتی متوقف شدن دخترکی بود که بلاخره با استفاده از حواس‌پرتی عموش، انگشت خوشمزه‌ش رو پس گرفته بود:

-سهون؟!

سر سهون سمت برادرش برگشت و با یادآوری اینکه احتمالا صحنه‌ی بوسه رو هم دیده، به سرعت سرش رو پایین انداخت و با گاز گرفتن لب پایینش سعی کرد خجالتش رو مخفی کنه. اما با سوال ناگهانی بکهیون، نگاه متعجبش به سرعت بالا اومد:

-خوشبختی؟!

لرزش و فشردگی قلبش رو احساس کرد و پس‌لرزه‌هاش حتی به چشم‌هاش هم رسید. خوشبختی؟! اولین بار بود که کسی از اعضای خانواده‌ش این رو ازش می‌پرسید و احتمالا اولین بار بود که خودش هم بهش فکر می‌کرد. گیج و سردرگم، طوری که انگار حتی درباره‌ی تعریف خوشبختی هم تردید داشت، لب زد:

•هیونگ... من...

بکهیون ناتوانی امگای مقابلش رو توی درک این واژه احساس کرد‌. خودش هم هیچ تعریفی ازش نداشت یا حداقل الان نمی‌تونست به تعریف‌های قبلیش اعتماد کنه. فقط یک صدم درصد مشتاق بود سهون بهش بگه خوشبخته. به سوالی جواب مثبت بده که حتی یک بار هم از امگای خودش نپرسیده بود. وقتی سکوت و سردرگمی سهون رو برای پیدا کردن جواب دید، آروم ادامه داد:

-زمانی‌که توی دادسرا بودم، یه قاضی بود که همیشه از حرف زدن باهاش خوشم می‌اومد‌. آدمی بود که همه‌ی بالا و پایین‌های زندگی رو دیده بود و هر بار یه پرونده رو به اتمام می‌رسوند می‌گفت حس می‌کنم دفتر خوشبختی‌ای که برای خودشون باز کرده بودن رو من بستم و خوب یا بد، قراره دفتر جدیدی باز بشه که نمی‌دونم کارشون رو دوباره به من می‌رسونه یا به خوشبختی واقعی.

لحن غمگین و آروم بکهیون، مثل سال‌های نوجوونیش بود. آخرین سال‌هایی که هنوز هم برای سهون از تمام اتفاقات روزش قصه می‌گفت تا امگای مشتاق توی آغوشش رو کمی با دنیای بیرون آشنا کنه. همیشه هم آخر داستان‌هاش به جایی ختم می‌شد که بیرون رفتن خوب نیست اما سهون همه‌ی اون داستان‌ها رو دوست داشت چون تنها دفعاتی بود که حس می‌کرد بکهیون واقعا مثل برادرش دوستش داره. درست مثل الان که با اشتیاق به حرف‌هاش گوش می‌داد. اشتیاق برای داستان‌هایی که به محض بلوغ آلفا، کاملا و ناگهانی از برنامه‌ی هفتگی برادرانه‌شون حذف شد‌ و سهون رو سمت پناه بردن به کتاب‌هاش هل داد. خیس شدن انگشت اشاره‌ش و حس فشار آرومی اطراف انگشتش باعث شد سرش رو خیلی کوتاه پایین بندازه و وقتی درگیری میونگ‌کی رو با نگه داشتن انگشتش توی دهنش دید، برای لحظه‌ای حواسش از بکهیون پرت شد. اما صدای پر حسرتش، نگاهش رو دوباره به خودش جلب کرد:

-می‌گفت توی زندگی هر کسی، خوشبختی ۴ فصل داره. گاهی بهاره، گاهی تابستونه، گاهی پاییز و گاهی زمستون. گاهی خوشی و خرمی مداومه... گاهی گرما و عطش جذب خوشبختیه... گاهی همه چیز ابریه و هر جا می‌گردی رد پای خوشبختی رو پیدا نمی‌کنی یا اگر پیدا کنی، با یه بارون دوباره ردش رو گم می‌کنی... گاهی هم زمستونه، می‌دونی خوشبختی‌ای وجود نداره. ولی مثل زمین که هر نقطه ازش فصل‌های متفاوتی داره، فصل‌های خوشبختی آدم‌ها هم فرق داره. بعضی‌ها کلا دو فصل دارن، بعضی‌ها سه فصل، بعضی‌ها هم هر چهار فصل... هیچکسی نیست که فقط یه فصل داشته باشه مگر اینکه راه اشتباهی رو برای خوشبختی رفته باشه. چیزی که فقط خود آدم‌ها می‌دونن تا وقتی به دادگاه برسن و تو بتونی ببینی برگ‌هاشون سبزه، زرده، قرمزه یا اصلا برگی ندارن.

جملات آخرش با لرزش کوتاه صداش همراه بود و این از گوش‌های سهون دور نموند. نگاهش رو به چشم‌های برادرش داد وقتی ناامیدانه‌ترین لحن رو از زبونش شنید:

-من فکر می‌کردم خوشبختی برام همیشه بهاره اما الان وسط زمستونم... فقط می‌خوام بدونم تو، کجای فصل‌هاتی؟!

نگاه سهون و مکثش کمی طولانی شد و سر بکهیون پایین افتاد. می‌تونست سنگینی شونه‌ها و قلب برادرش رو از کلماتش حس کنه. نبودن لوهان، بیشترین آسیب رو به آلفای مقابلش زه بود به حدی که سهون می‌تونست تارهای سفید شده‌ی شقیقه‌ش رو ببینه اما هیچوقت جرات حرف زدن درباره‌ش رو نداشت. برعکس الفاهای خودش، توی خونه‌ی خودشون هرگز نمی‌شد نظری بده و با دعواهایی که به عذرخواهی خودش ختم می‌شد تبدیل نشه. انقدر که به خودش اجازه نمی‌داد از حال لوهان بپرسه مبادا چیزی بگه که بهش ربطی نداره. اما حالا، شاید کمی حرف زدن براش راحت‌تر بود. لحن کم‌جون بکهیون، سکوت خودش رو هم شکست:

-نباید این حرف‌ها رو می‌زدم... آه نمی‌دونم پیش خودم چه فکری کردم که...

•سال جدید از زمستون شروع می‌شه پس توی زمستون بودن شاید انقدرها هم بد نیست...

نگاه شوکه‌ی بکهیون بالا اومد و روی لب‌هایی نشست که هرگز ندیده بود با این اعتمادبه‌نفس و اطمینان کلمات رو بگن. کمی از لحنش شوکه شد ولی سهونی که بدون مکث به حرف‌هاش ادامه داد، نذاشت واکنش نشون بده:

•اگر هر آدمی حداقل دو فصل داره، تو یه زمانی بهار رو هم دیدی... پس می‌شه انتظار داشت بعد از این زمستون، یه بهار باشه... شاید فقط تو هم باید دفتر این زمستون رو ببندی... شاید فقط راهت رو اشتباه رفتی...

قلبش تند می‌تپید و امیدوار بود صدای تردیدش به گوش برادرش نرسه تا بتونه متوجه حرف‌هاش بشه. متوجه این بشه که اگر تلاش کنه، می‌تونه دوباره خوشبختی رو به دست بیاره حتی اگر الان هیچ‌جا نبیندش. و برای خودش، اگر بخواد خوشبختیش رو طبق تعریف بکهیون بیان کنه، شاید اواخر تابستونیه که رو به پاییز می‌ره؛ دنبالش هست ولی مدام گمش می‌کنه و گاهی هرچند کم، حضورش رو می‌تونه حس کنه.

صدای ناگهانی و خفه‌ی ترکیدن چیزی و زیاد شدن نور داخل خونه برای چند ثانیه، نگاه نگران و غمگین سهون رو به بهت و شوک تبدیل کرد. چشم‌های گرد‌شده‌ش ناخودآگاه سمت منبعش جلب شد و دیدن زیبایی مقابلش، بین لب‌هاش فاصله انداخت. نگاهش روی جرقه‌هایی که پشت شیشه‌ی تراس، توی آسمون شب مثل آبشار ظاهر و محو می‌شدن ثابت موند و با ناباوری لب زد:

•هیونگ؟! اون آتیش‌بازیه؟!

نگاهش رو سمت مقصد نگاه سهون برگردوند و اخم گیجی بین ابروهاش نشست. معلومه که آتیش‌بازیه این چه سوال احمقانه و بچگانه‌ایه؟! سرش رو سمت برادرش برگردوند تا جوابش رو بده اما با دیدن انعکاس نورها توی چشم‌های ذوق‌زده‌ش و لبخندی که با انفجار هر نور، گوشه‌های لب‌های باز مونده‌ش رو خیلی کوتاه به بالا سوق می‌داد، ساکت موند. گلوش از حرف نزده‌ش سنگین شد و قورت دادن آب دهنش هم برای پایین دادنشون کفایت نکرد. فقط کمی نگاهش رو پایین آورد و دیدن میونگ‌کی که دقیقا همون واکنش‌ها رو داشت کافی بود تا بفهمه برادرش رو نسبت به دنیای بیرون همین‌قدر ناآگاه و کودکانه نگه داشتن. صدای آلفای کوچکتر خانواده، نگاهش رو سمت دو برادری برگردوند که دوباره به جمعشون اضافه شدن:

-سهون؟! آتیش‌بازی شروع شده... زود باش... زود باش بریم بیرون...

حرکات دستپاچه و ذوق‌زده‌ی سهون برای اینکه از جاش بلند بشه و همزمان حتی نگاهش رو یک لحظه هم از تصویر مقابلش نگیره، درست جلوی چشم‌هاش اتفاق افتاد. طوری که حتی نفهمید چانیول کِی میونگ‌کی رو از بغلش بیرون کشید و فقط با گرفتن دست کای، سمت تراس دوید. حتی بکهیون هم برای دیدن عکس‌العملش انقدر هیجان‌زده شد که ناخودآگاه از مبل بلند شد و تا پشت شیشه دنبالشون کرد. می‌تونست قسم بخوره امگایی که لبه‌ی تراس ایستاده و با ذوق کودکانه‌ش بعد از هر انفجار دست‌هاش رو محکم به هم می‌کوبه با امگایی که دقیقه‌ای پیش با جملات عاقلانه‌ش شوکه شده بود حداقل ۳۰ سال فاصله‌ی سنی داره.

چانیول میونگ‌کی رو به سمت شیشه به آغوش گرفته بودن و با جلو رفتن به دختربچه هم فرصت دیدن آتیش بازی رو داد در حالی‌که نگاه خودش فقط سهون رو دنبال می‌کرد. طوری که با هیجان بالا و پایین می‌پرید، گاهی دست می‌زد و گاهی دست کای رو محکم فشار می‌داد تا جیغ‌هایی که خفه به گوش چانیول می‌رسید رو از سینه‌ش تخلیه کنه. کم‌کم بدنش آروم گرفت و با تکیه به لبه‌ی تراس، فقط سرش رو بالا نگه داشت و به هر طرفی که نورها پخش می‌شدن گردوند. نیم‌رخ که گونه‌های بالارفته از خنده‌هاش رو نشون می‌دادن با هر جرقه روشن می‌شدن و لبخند بی‌اختیاری روی لب‌های آلفا می‌نشوندن. انقدر که سرش رو پایین بیاره و با کمی بالا آوردن دخترک توی بغلش، کنار گوشش با پایین‌ترین لحن ممکن زمزمه کنه:

×می‌بینی؟! عموت قشنگ‌ترین روشنایی امشبه...

اما نگاه کریس کمی عقب‌تر، هر دو عضو کوچک خانواده رو رصد می‌کرد. به نظرش حتی ذوق کای که با تمام صورتش می‌خندید از ذوق سهون بیشتر بود. انگار انقدر دوستش داشت که دلش می‌خواست تمام اولین‌هاش رو به نام خودش بزنه و وقتی می‌تونست تا این حد خوشحالش کنه، خودش هم سر از پا نمی‌شناخت. و حتی از این فاصله هم می‌تونست سلطه و حفاظت گرگش رو حس کنه. انگار همون نگاه سبز تیز، با حلقه شدن دست‌های کای دور کمر سهون و گرفتن محکم پهلوهاش، بهش چشمک می‌زد و می‌گفت من کامل عقب نرفتم. دم عمیقی گرفت و سعی کرد نگرانی رو توی چهره‌ش بروز نده اما توی لیست کارهایی که حتما باید انجام می‌شد، راهی برای بررسی بدنی سهون رو توی اولویت قرار داد. اگر این فشارها با کنار رفتن گرگش هنوز انقدر شدید بود، باید مطمئن می‌شد در طول رابطه آسیبی به امگاشون وارد نشده باشه. ولی با وجود سهونی که از تنها بودن توی حموم باهاش می‌ترسید، چطور باید متوجه می‌شد؟!

بعد از خوردن شام، جمع کردن وسایل به عهده‌ی دو آلفای کوچکتر قرار گرفت و کریس با گرفتن کتش از روی دسته‌ی مبل، به همراه بکهیون برای بحث سر پرونده‌ای که به لطف الفای کوچکتر تا جاهای خوبی جلو رفته بود، سمت اتاق کارش راه افتادن. اما زمانی‌که برای بیرون کشیدن کلید دستش رو توی جیبش فرو کرد، با خالی بودنش مواجه شد. اخم‌های درهم و نگاه گیجیش به پایین متمایل شد و با دقت بیشتری تمام جیب‌هاش رو گشت.

-چیزی شده؟!

صدای متعجب بکهیون، تلاش بی‌ثمرش برای پیدا کردن کلید رو متوقف کرد و چشم‌های جستجوگرش رو سمت دسته‌ی مبل برگردوند. همزمان با قدم برداشتن به اون سمت آروم جواب داد:

+چیزی نیست فکر کنم کلید از جیبم افتاده... الان برمی‌گردم...

تا رسیدن به مبل، نگاهش زیر نور دنبال برق فلز روی پارکت‌ها گشت ولی هیچ اثری از کلید ندید. همزمان توی ذهنش تمام جاهایی که امروز رفته بود رو مرور کرد تا اگر اشتباهی جایی از جیبش درآورده یا صدای افتادنی شنیده، براش یادآوری باشه و باز هم به نتیجه‌ای نرسید. با رسیدنش به مقصد روی زمین زانو زد و حتی تمام قسمت زیر مبل‌های اطراف رو هم گشت. فشار بی‌خوابی و کارهای خسته‌ش ظرفیتش رو برای چنین بی‌حواسی‌ای پر کرده بود و عصبانیت و اضطراب نی‌شد از قدم‌های تندی که برمی‌داشت هم تشخیص داد. اون اتاق با تمام مدارک داخلش، تنها امیدش برای جنگیدن بود. قدم‌هاش رو این بار به سمت ورودی خونه امتداد داد و همزمان مسیر اطرافش رو گشت.

چینی که بین ابروهاش نشست به خاطر پیدا نکردن هیچ نشونه‌ای بود و همون دلیلی شد که با کلافگی به سوئیچ ماشینش چنگ بزنه و راه خروج از خونه رو پیش بگیره به این امید که شاید توی ماشین افتاده باشه. درست قبل از اینکه در رو باز کنه، به ذهنش رسید از برادرهاش بپرسه، شاید دیدنش و جابجاش کردن. وقتی به سمت آشپزخونه می‌رفت، بکهیون هم با کنجکاوی دنبالش راه افتاد. کای و چانیول مشغول جمع کردن ظرف‌ها بودن و سهون به آرومی کریِر میونگ‌کی رو تکون می‌داد تا خوابش ببره. کریس با صدایی که سعی می‌کرد کلافگیش رو مخفی کنه پرسید:

+بچه‌ها شما کلیدی ندیدین روی زمین یا...

چانیول و کای بلافاصله بدون اینکه حتی دست از کارشون بردارن جواب منفی دادن و نوچ عصبی آلفای بزرگتر رو درآوردن. خواست عقب بکشه و بره توی پارکینگ رو بگرده که با یادآوری جواب ندادن سهون، نگاهش رو به امگا داد و مستقیما مخاطب قرارش داد:

+سهون تو کلیدی ندیدی؟!

سهون بدون اینکه سرش رو سمت آلفا برگردونه یا نگاهش رو از چشم‌های دخترک خوابیده برداره، انگشت اشاره‌ی دست آزادش رو بالا آورد و با گذاشتن روی لب‌ها و بینیش، آروم و کشیده جواب داد:

•هیییسسس!

چشم‌های کریس ریز شدن و با نگاه موشکافانه کمی سرش رو به چپ خم کرد تا بتونه با نگاهش حدس بزنه شکش درسته یا نه؟! حتی چانیول و کای که با صدای برادرشون دست از کار برنداشتن هم با عکس‌العمل عجیب سهون، متوقف شدن و بعد از نگاه کوتاهی به همدیگه، به امگا خیره شدن. کریس با قدم‌های بلند و خونسرد و اخم‌هایی که با نزدیک شدن، غلیظ‌تر می‌شد سمت امگا حرکت کرد اما هیچ عکس‌العملی به جز امتداد کاری که داشت انجام می‌داد دریافت نکرد.

درواقع سهون توی مخفی کردن اضطرابش خوب بود. اینطوری نبود که قبلا چیزی رو مخفی نکرده باشه اما همیشه فهمیدن آلفاهاش، با برخوردهای جدیشون همراه بود؛ مثل قضیه‌ی موبایل یا حتی سرچ‌هاش! اما این بار این مخفی‌کاری رو حق خودش می‌دونست. شاید به خاطر همین بود که به محض متوقف شدن قدم‌های کریس کنارش و احساس سایه‌ش روی جسم خودش، حرکت دستش رو متوقف کرد و با کج کردن سرش و بالا گرفتنش به چشم‌های جدی آلفا نگاه کرد. صدای کوبیده شدن قسمتی از سوئیچ همزمان با برخورد دست کریس به میز برای تکیه کردن بهش، اخم‌های کمرنگی بین ابروهاش نشوند و باعث شد حق به جانب غر بزنه:

•گفتم هیس! میونگ‌کی خوابه!

کریس با کلافگی از عقب موندن کارهاش و علاف شدن به خاطر بازی بچگانه‌ی سهون، زبونش رو روی لب‌هاش کشید و نگاه بی‌روحش رو به امگا داد. دست آزادش رو بالا آورد و بدون اینکه کلمه‌ی اضافی‌ای به زبون بیاره، با لحن دستوری گفت:

+کلید!

سهون نگاه کوتاهی به برادرش انداخت که ورودی آشپزخونه با نگرانی بهش نگاه می‌کرد و به سرعت نگاهش رو سمت چشم‌های آلفاش برگردوند. نمی‌دونست اون دو نفر دارن چیکار می‌کنن که با وجود عدم رضایت واضح کای و چانیول، بکهیون توی هر مهمونی‌ای حضور داشت و اصلا به هر مناسبت و بهونه‌ای خونه‌شون دعوت می‌شد ولی نسبت به اتفاقاتی که پشت درهای بسته‌ی اتاق کار می‌افتاد، احساس خوبی نداشت. و بعد از اینهمه شب و روز کار کردن، توقع زیادی بود اگر می‌خواست فقط یک امشب رو برای خودشون باشن بدون هیچ بحث کاری و اتاق جداگونه‌ای؟!

متقابلا اخم‌هاش رو توی همدیگه کشید و ندید که نگاه مقابلش چطور با این واکنشش نرم شد. همون انگشت اشاره‌ای که تشویق به سکوت می‌کرد رو به سمت خودش برگردوند و با جمع کردنش به داخل به آلفای بالای سرش اشاره زد که خم شه و بهش نزدیک بشه. کریس نگاه سوالی‌ای به انگشتش انداخت و نتونست در برابر امگاش و خواسته‌ی بی‌کلامش مقاومت کنه. دستش رو پایین انداخت و با گذاشتن روی رون‌هاش، تا جایی که سرش مقابل سر سهون قرار بگیره خم شد.

لرزش کوتاه بدنش رو از نزدیکی رایحه ‌ی پریشونش حس کرد و به سرعت همه‌ی اون رایحه رو عقب کشید تا امگاش رو اذیت نکنه. قرار نبود جلوی چشم‌های بکهیون باهاش بحث کنه، فقط باید کلیدش رو می‌‌‌گرفت و بحث کردن درباره‌ی کار اشتباهش رو به بعد موکول می‌کرد. اما سهون با به زبون آوردن جملاتی که انگار بدیهی‌ترین حرف‌هاست، باعث بالا پریدن تای ابروش شد:

•کریسمس روز خانواده‌ست، به این معنیه که کار تعطیله و باید تمام لحظاتش رو کنار کسایی که دوستشون داری بگذرونی. اگر کلیدی رو بهت بدم و تو از من بگیریش یعنی کارت رو بیشتر از ما دوست داری!

چشم‌هاش روی لب‌هایی که مدام بین جملات با زبونش خیس می‌شدن خیره موند. طوری که با هر کلمه به جلو حالت می‌گرفتن و گرگش رو برای به دندون گرفتنش وسوسه می‌کردن، داشت سد مقاومتش رو می‌شکست. نفس عمیقی گرفت و قبل از اینکه کار دست خودش و سهون بده، نگاهش رو دوباره به چشم‌هاش برگردوند. آروم و با خونسردی جواب داد:

+وقتی دارم توی خونه این کار رو انجام می‌دم، پس توی حیطه‌ی کارهای خانوادگی محسوب می‌شه!

جوابش نگاه کنجکاو کوچکترین آلفا رو بین خودش و بکهیون گردوند. چه کار خانوادگی‌ای می‌تونست وو و اوه رو به هم مرتبط کنه؟! می‌دونست زمان مناسبی برای پرسیدن برطرف کردن کنجکاوی طولانی ‌مدتش نیست ولی تا الان حرفی درباره‌ی اینکه کارشون به خانواده مربوطه زده نشده بود. از عمق وجودش می‌خواست لب باز کنه و بپرسه اما واکنش غیرمنتظره‌ی سهون هم توی سکوتش تاثیر داشت. طوری که ناگهانی از صندلی نیم‌خیز شد و با نزدیک کردن لب‌هاش به گوش کریس، با دستش فضای بیرون اومدن صدا و لب‌خوانی رو کاملا بست.

•اگر این طور باشه، نِست من توی خونه‌ست و من می‌رم اون تو، در رو قفل می‌کنم و تا کریسمس سال آینده بیرون نمیام و این هم در حیطه‌ی خانوادگی محسوب می‌شه. قبوله؟!

اینکه حرف زدن از نستش هم انقدر براش خصوصی بود که نمی‌خواست با صدای بلند بیان شه، عضلات گرفته‌ی صورتش رو شل کرد. نمی‌تونست بگه حق با سهون نیست و خودش هم می‌دونست داره توی حد فاصل گذاشتن بین خانواده و کارهاش کوتاهی می‌کنه اما از دیر جنبیدن می‌ترسید و از طرفی تا زهر انتقامش رو نمی‌ریخت قلبش آروم نمی‌گرفت. می‌خواست بگه این فرق داره یا اینکه فقط یک ساعت طول می‌کشه با اینکه خودش هم می‌دونست ممکنه تا صبح بیدار نگهشون داره اما وقتی سهون سر عقب‌کشیده‌ش رو دوباره جلو کشید و نجوای آرومش رو به گوشش رسوند، حرف‌هاش پشت لب‌های بسته‌ش مهروموم شد:

•تازه از بوس و بغل هم خبری نیست.

طوری که فقط خودشون دو نفر حس کنن، لبش رو مثل یک بوسه‌ی کوتاه به کناره‌ی گوش کریس چسبوند و با جدا کردنش ادامه داد:

•حتی همین‌قدر کوچولو‌‌‌‌...

وقتی عقب کشید و با ابروهای بالا انداخته، لب‌هاش رو کمی به جلو حالت داد و تایید خواست، تمام دلیل شروع بحث رو هم از یاد برد:

•هممم؟! باهام معامله‌ی خانوادگی می‌کنی؟!

نگاهش از لب‌ها و دستی که در انتظار تایید معامله جلوش دراز شده بود، روی چشم‌های امگا نشست و وقتی جدیت رو توی نگاهش دید، نتونست جلوی کش اومدن لبخندش رو بگیره. واقعا می‌خواست به خاطر گرفتن انتقام خانواده‌ش، لحظات خوش کنار خانواده بودنش رو از دست بده؟! تعجب رو توی نگاه امگای مقابلش دید و قبل از اینکه جوابی بده، کمی بیشتر به جلو خم شد و بوسه‌ی نسبتا طولانی‌ای بین ابروهاش نشوند. رایحه‌ای که حالا آروم و خنک شده بود رو آزاد کرد و ندونسته به سهون حس آرامش رو برگردوند.

در مقابل نگاه متعجب سه آلفای دیگه، سرش رو عقب کشید و با نگاه دقیق به چشم‌هایی که دیگه لرزش نداشتن، لبخندش رو وسیع‌تر کرد. آروم، نرم، درست همونطوری که سهون کلاف کلافگیش رو از هم باز کرده بود، لب زد:

+خب ظاهرا باید بگم که معامله منتفیه، همون‌طور که کار منتفیه سرورم! حالا امر می‌کنین برای گذروندن اوقات خانوادگی چیکار کنیم؟!

لبخند، گونه‌های سهون رو به بالا هدایت کرد و هلال خندون چشم‌هاش، رضایتش از حرف کریس رو به وضوح نشون داد. اما برای بکهیون دیدن این صحنه مثل خنجری بود که خودش با دست‌های خودش به سینه‌ش فرو کرد‌. وقتی به یاد آورد که کریسمس سال گذشته بابت یک پرونده‌ای که از نظرش خیلی مهم بود و آخرش هم با برکنار شدن از کارش به سادگی به شخص دیگه‌ای محول شد، تمام تعطیلاتش رو خارج از سئول گذروند. اینکه به محض برگشتنش متوجه شد شب کریسمس حتی کیونگسو هم درست مثل امشب به خاطر شیفتش نتونست کنار لوهان باشه، رایحه‌ی ضعیف و گرفته‌ی شکوفه‌ی گیلاس رو بهش یادآور شد. صدای لوهان و خواهش‌های بی‌شمارش برای اینکه بکهیون برگرده، بدون اینکه از به تنها بودنش اشاره‌ای کنه توی گوش‌هاش پیچید و تمام فریادهای کلافه‌ی خودش از جلوی چشم‌هاش رد شد.

بدون اینکه توجهی رو به خودش جلب کنه، قدم‌هاش رو عقب کشید و پشت دیوار منتهی به آشپزخونه مخفی شد‌. اگر قدرتش رو داشت خودش رو از کل دنیا مخفی می‌کرد، طوری که حتی تصویر خودش رو هم توی آینه نبینه‌. و شاید آرزوی امسالش این بود که فقط بتونه همه‌چیز رو جبران کنه؟! همه چیزی که به نظرش خیلی غیرقابل جبران و دست‌نیافتنی بودن؟!


•~•

ووت‌ها و نظراتتون دلگرم‌کننده‌ست😍❤️

Continue Reading

You'll Also Like

9.5K 2.9K 20
♧نام: گرگ نقره ایِ من ♤ژانر: رومنس، امگاورس، ناتوانی جسمی، اسمات ♧کاپل: سکای ، چانکای ♤. تمامِ سهم من از دنیا، یه گرگ نقره ایه.. زیاد نمیبینمش فقط...
7.4K 2K 54
_چرا اسم کلاب شد موتورسواران ماه؟ +چون اون عاشق موتورسواری زیر نور ماه بود. _تو چی؟تو هم موتورسواری زیر نور ماه رو دوست داری؟ +نه! _چرا دوست نداری؟ +...
46.8K 10.4K 46
Black & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو...
15K 2.6K 18
هشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیم...