Need For Speed

由 SHIA_Eunoia

7.5K 1.9K 7.1K

بیاید اینجا امروز میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. داستان پسری که جنون داشت، جنون سرعت. پسری که لقبش گاو وح... 更多

Introduction
part 1
part 2
part 3
part 4
mood board
paet 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30

part 25

210 51 369
由 SHIA_Eunoia

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

_ قصد من اصلا رابطه نبود....ولی وقتی وارد رابطه شدیم....فقط سه روز وقت برد تا همه چی رو فراموش کنم و بفهمم از همون اول واقعا عاشقت شده بودم. علت برگشتنم، برناممون برای پیدا کردن مدرک بیشتر، لو دادن پدرت و هرچیز دیگه ای. همه اش رو فراموش کرده بودم، به طوری که پدرمم هیچ اشاره ای راجب این بهم نمیکرد چون متوجه شده بود. من توی پیدا کردن مدارک عملا هیچ نقشی نداشتم ژان. توی تمام اون یک ماه هیچ بازی ای وجود نداشت، خودتم میدونی که همینطور بود

+ پس چرا اون روز این کارو کردی؟....چرا بهم همه چی رو نگفتی؟؟ من نمیخواستم مانع دستگیری پدرم بشم....زخم کاری که تو باهام کردی بدتر از دستگیری پدرم بود....حداقل بهم میگفتی....

_ اون پدرت بود ژان....نمیتونستم اعتماد کنم که مانع نشی....

+ تو اعتمادم، احساسم، غرورم....تو همه رو شکستی....میدونی چه حسی داشتم وقتی وکیل بهم گفت دستگیری پدرم کار شماست؟ میدونی چه حسی داشتم وقتی گفت پدرم من رو برگردونده تا مانع این اتفاق بشم و من انقدر درگیر تو شده بودم که هیچ کاری نتونستم بکنم؟

_ من تنها یک کار در حقت کردم ژان....اون روز اجازه ندادم موبایلت رو جواب بدی....ولی قسم میخورم حتی تمام لحظه های اون روزم غرق تو بودم...غرق عشق و احساسم بهت....انقدر که تا زمانی که پدرم زنگ زد و گفت همه چی تموم شده، فراموش کرده بودم چه اتفاقی قراره بیوفته ولی....بعدش...نمیدونم انگار همه چی توی یک هاله عجیب فرو رفت. با این وجود خیلی طول نکشید که بفهمم چه اتفاقی دقیقا افتاده و چطوری تورو از دست دادم

+ تو طناب اعتماد بینمون رو پاره کردی ییبو.....چطور ازم میخوای دوباره بهت اعتماد کنم؟

_ ژان من بهت خیانت نکردم.....من واقعا بهت خیانت نکردم.....ازت سو استفاده نکردم....حتی اگه منم نبودم....پدرم بازم همین کار رومیکرد...کارهای پدرت رو لو میداد

+ من مشکلی با این ندارم ییبو....پدرم اشتباهی کرده بود و باید تاوان پس میداد.....

_ من متاسفم ژان...حاضرم تمام عمرم بابت کاری که کردم ازت عذرخواهی کنم....تمام عمرم برات جبران میکنم....طناب پاره شده اعتمادت رو گره بزنم....قسم میخورم فقط کافیه بهم فرصت بدی

ژان بلاخره بعد از تمام این مدت که سعی میکرد به چشم های ییبو نگاه نکنه، نگاهش رو به چشم هاش دوخت. ژان می دونست تمام حرف های ییبو صادقانه اس، نه فقط از لحن صداش، بلکه از چشم هاش میتونست این رو بخونه.

+ بهم وقت بده

_ برای چی؟

+ برا اینکه فکر کنم و ببینم اصلا میتونم و میخوام که بهت فرصت بدم یا نه

_ چقدر وقت میخوای؟

+ برای اینکه به این نتیجه برسم یک هفته ولی اینکه چقدر طول میکشه تا بتونم بهت اعتماد کنم و بهم برگردیم.... نمیدونم

_ پس یک هفته دیگه....هرجایی که تو گفتی

+ باشه

ییو نگاه مردد و معذبی بهش انداخت. میخواست حرفی بزنه ولی مردد بود. ژان که متوجه این موضوع شده بود اروم گفت:

+ اگه میخوای چیزی بگی....بگو....

_ میشه خوشحال باشی؟

+ چی؟

_ اگه جوابت نه بود....اگه نمیخواستی بهم شانس دوباره بدی....لطفا خوشحال باش....میدونم من توی جایگاهی نیستم که این رو بهت بگم وقتی خودم عامل ناراحتیت هستم...ولی وقعا با تمام وجود میخوام خوشحال باشی....حتی اگه با من نباشی

ژان به سختی سعی کرد جلوی جمع شدن اشک توی چشم هاش رو بگیره، ولی مطمئن بود ییبو متوجه شده. به سختی سری تکون داد و ییبو هم که دید دیگه موندن بیشتر از این جایز نیست. یه خداحافظی کوتاه کرد و سریع از آموزشگاه بیرون رفت.

میدونست نه فقط ژان بلکه اگه خودش هم یکم دیگه به چشم های براق از اشک ژان نگاه میکرد دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه.

سعی کرد با چندتا نفس عمیق به خودش مسلط بشه و بعدش به سمت خونه راه افتاد. حداقل موفق شده بود با ژان حرف بزنه و حالا کمی امیدوار بود که شانسی برای ادامه دادن باهم دارن. هرچقدر کم ولی بلاخره امیدی هست.

********

ژان به محض رفتن ییبو، چشم هاش رو روی هم فشار داد و با نفس های لرزون سعی کرد به خودش مسلط بشه. ولی از همه بدتر، قلب بی جنبه اش بود که از لحظه دیدن ییبو با شدت توی سینه اش میکوبید و ژان هر لحظه نگران بود.

اول نگران اینکه قلبش از سینه اش بزنه بیرون و دوم نگران اینکه ییبو متوجه این واکنش قلب بی جنبه اش بشه و به راحتی لوش بده. لو بده که هنوز صاحب مطلق قلب و احساسش ییبوعه.

هنوز کامل به خودش مسلط نشده بود که صدای زنگ موبایلش توجهش رو جلب کرد. نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دیدن اسم مدیر برنامه اش که مدتی بود ازش بیخبر بود، با لبخند ناخودآگاهی جواب داد.

+ یانگ یانگ

× اووو رئیس شیائو....سلام....باورم نمیشه بلاخره دارم صدات رو میشنوم

+ خب حالا شلوغش نکن

× چطور تونستی این همه مدت ازم خبر نگیری؟؟

+ خب میدونستم ماه عسلی برای چی باید مزاحمت میشدم؟

× میخوای بگی دلت برام تنگ نشده بود؟

+ چرا دلم تنگ شده بود راضی شدی؟

× باید بهش فکر کنم

+ خیلی خب لوس نشو....سفر چطوره؟ خوش میگذره؟

× عالیه همه چی....کلی ازت ممنونم...اگه هدیه ات نبود واقعا نمیتونستم به همچین سفری بیارمش

+ بیخیال یانگ همش نتیجه زحمات خودته

× باشه باشه...هرچی تو بگی...خب زنگ زدم چون کارت داشتم

+ چه کاری؟

× میدونی که من الان ایتالیام مگه نه؟

+ هوم...واسه چی؟

× خب ببین....اینجا قراره یک مسابقه برگزار بشه....بین تمام نقاش های دنیا.....یک مسابقه اس که، کسایی که قبول میشن برای شرکت توی اون، ۲ ماه وقت دارن بهترین کاری که میتونن رو بکشن و تحویل بدن....به نفر اول تا سوم جایزه میدن ولی جایزه نفر اول از همه بهتره.....نفر اول ۴ ماه توی هر سبکی که دوست داره زیر نظر بهترین اساتید اون سبک آموزش میبینه و بعد از اون به مدت ۳ ماه فرصت داره تا حدود ۳۰ کار بکشه و بعد ۳ ماه دیگه توی یکی از بهترین گالری های شهر رم، نقاشی هاش رو به نمایش بذاره. از طرفی برگزار کننده ها فقط ۱۵ درصد از سود فروش نقاشی هارو میگیرن. توی دوماه اول که برای مسابقه اس همه چی رایگانه و توی خوابگاه سکونت دارن‌. ولی بقیه مدت اقامت هزینه ها به عهده خود شرکت کننده اس

+ متوجه منظورت نمیشم یانگ

× خب....میدونی....

+ یانگ نگو به جای من درخواست دادی؟

× دقیقا همین کارو کردم...از طریق ایمیلت بهترین کارهات رو فرستادم و میدونی چی شد؟؟؟ نه نمیدونی خودم برات میگم.....ببین کسایی میتونن شرکت کنن که توی ارزیابی اولیه بین ۸۰ تا ۱۰۰ نمره بگیرن....تا جایی که فهمیدم تا حالا بالاترین نمره ۹۲ بوده البته تا قبل از....

با سکوت یانگ، ژان کلافه به حرف اومد.

+ د جون بکن دیگه یانگ

× خب بابا وحشی چرا پاچه میگیری....تا قبل از جنابعالی....
تو نمره ۹۸ گرفتی ژان

با سکوت ژان، با لحن مرددی صداش زد.

× ژان؟ پشت خطی؟

+ اره هستم

× خب...اوممم.... یک هفته وقت داری....جواب بدی میری یا نه....که اگه نخوای بری کسی رو جایگزینت کنن

+ باشه یانگ

× از دستش نده

+ ممنون...حتما بهش فکر میکنم

× امم...اوکی...بیشتر از این وقتت رو نمیگیرم....فعلا

ژان تماس رو قطع کرد و به فکر فرو رفت. این پروژه میتونست ۲ ماه یا یک سال باشه. رفتن به کشور دیگه، آموزش دیدن و برگزاری گالری بین المللی، چیزی بود که همیشه آرزوش رو داشت.

ولی حالا مردد بود، از طرفی دلش میخواست برای مدتی از همه چیز فاصله بگیره. از طرفی به ییبو قول داده بود به اینکه بهش یک فرصت بده یا نه فکر میکنه. گرچه میدونست که این کار رو میکنه و همین یه جورایی باعث میشد به حال خودش تاسف بخوره.

( راستش رو بخواید، اون موقع به قدری خسته بودم، که دلم میخواست از همه چیز فرار کنم‌. دلم میخواست برای یک بار هم که شده قوی نباشم و به روحم کمی استراحت بدم. ولی نمیتونستم ییبو رو همینطوری ول کنم. متاسفانه یا خوشبختانه من هنوز عاشقش بودم و تقریبا باور داشتم کاری که ییبو باهام کرده اونقدرهاهم بزرگ نبوده. توی عشقش و رفتارش تماما باهام صادق بوده و به قول خودش فقط اون روز نذاشته تلفنم رو جواب بدم. گرچه واقعا اتفاقاتی که افتاده خیلی بزرگ تره و من فقط میخوام خودم رو راضی کنم. ولی خب حداقل میدونم توی حسش به من هیچ نقشه ای نبوده. ییبو قرار نبوده من رو عاشق خودش کنه یا همچین چیزی، بلکه واقعا اول اون عاشق من شده. همه این ها تصمیم گیری رو برام سخت میکرد ولی در آخر من فرار رو به قرار ترجیح دادم.)

باید اعتراف میکرد، با وجود اینکه میخواد به ییبو یک شانس دیگه بده ولی ترجیح میده مدتی رو ازش فاصله بگیره. حالا میخواد ۲ ماه باشه، یا یک سال. البته قبل از همه این ها حتما باید با لی و جکسون حرف میزد.

این اصلا عادلانه نبود که بخواد همینجوری اون رو هارو تنها بذاره. پس با همین نیت، پیامی توی گروه سه نفرشون گذاشت و بعد از دعوتشون برای شام، به خونه رفت تا تدارکات لازم رو ببینه.

بعد از این همه کاری که براش کرده بودن، درست کردن یک غذای خوشمزه و دعوتشون به شام، کمترین کاری بود که میتونست براشون انجام بده. خیلی زود خودش رو به خونه رسوند و بعد از گرفتن دوش مختصری، مشغول غذا درست کردن شد.

از طرفی همچنان ذهنش مشغول ییبو و حرفاش و رفتن به ایتالیا بود. نمیدونست ییبو حاضره انقدر منتظر بمونه یا انقدر طولانی برای درست کردن همه چی تلاش کنه؟ زمانی که میگفت تا آخر عمرش تلاش میکنه چشم هاش زیادی جدی بود.

ولی خب هر آدمی میتونه، وسط راه خسته بشه یا حتی نظرش عوض بشه. ژان مطمئن نبود کدوم از این اتفاق ها میوفته. حتی شاید ییبو واقعا این همه براش صبر و تلاش میکرد.

فکر میکرد به امتحانش می ارزه، حداقل مطمئن میشد عشق ییبو بهش چقدر صادقانه اس. یا واقعا صادقانه و جدی بود، یا یک حس زودگذر بود و اونوقت ژان برای همیشه کنار میذاشتش.

انقدر غرق در فکر بود که نفهمید ساعت چطور گذشت، همه غذاها آماده شد بود و میز چیده شده بود. همون موقع صدای وارد کردن رمز در رو شنید و طولی نکشید که صدای بلند جکسون طبق معمول توی گوشش پیچید.

جک: شیائو ژان.....کجایی که عشقت اومده...عشق جذابت...بیا تحویل بگیر منو....نبودی ببینی دارن میدزدنم

لی: بابا یک نفر بهت گفته جذابی...کردی منو از غروب

جک: همین کافیه تا ژان بفهمه باید منو دو دستی بچسبه

ژان همونطور که میخندید از آشپزخونه بیرون رفت و بهشون که با سر و صدا وارد خونه شدن نگاه کرد.

+ سلام پسرا...چیشده جک؟

جک: نبودی ژان....دختره رسما داشت ازم خاستگاری میکرد...منم خیلی جدی بهش گفتم ببخشید ولی من خودم نامزد دارم....هه بهت تخفیف دادم ژان....هزینه های خاستگاری کردنت ازم، از هزینه هات کم شد

+ واقعا؟؟

جک: بله واقعا.....مگه روی من کراش نیستی؟ مگه خودت نگفتی خیلی هات و جذابم؟ پس چرا انقدر معطل میکنی؟ اگه کسی منو ب....

ژان نیشخند شیطونی زد که باعث شد حرف جکسون نصفه بمونه و چشم هاش رو ریز کنه.

جک: چرا ازت انرژی های شیطانی ساطع میشه؟؟

ژان با دو قدم بلند، خودش به جکسون رسوند و دو طرف صورتش رو گرفت. بی توجه به چهره وحشت کرده جکسون، انقدر صورتش رو جلو برد که میتونست نفس های جکسون رو روی لب های خودش حس کنه.

ولی قبل از اینکه کاری کنه، جکسون با دو دستش محکم به عقب هولش داد، خودش رو عقب کشید و با صدای بلندی گفت:

جک: شیائو ژاااااان

یک دستش دستش رو روی لب های خودش و دست دیگه اش رو روی تنش گذاشت و با همون چهره وحشت زده و چشم های گرد بهش نگاه کرد. ژان پوزخند ریزی زد و صدای قهقه لی توی گوشش پیچید.

+ پس چرا نذاشتی؟ میخواستم مهر مالکیت بزنم روت

جک: گمشو مرتیکه....به این میگن تجاوز...میخواستی به من تجاوز کنی؟ به بهترین رفیقت؟ به گه گه ات؟

+ خودت داشتی الان خودت رو مینداختی به من که

جک: ساکت شو....ازت شکایت میکنم....به جرم تجاوز

+ من حتی نبوسیدمت

جک: نیتش رو که داشتی

+ ای بابا...اخه من دوست دارم

با شنیدن این جمله، کم کم جکسون شل شد و دست هاش از روی لب ها و بدنش، پایین اومد.

جک: واقعا؟ پس بیا ازدواج کنیم

جمله دوم رو با لبخند گنده ای گفت و باعث شد چهره ژان به یک پوکر گنده تبدیل بشه.

+ تو من حتی نبوسیدمت داشتی سکته میکردی. تازه میخواستی به جرم تجاوز ازم شکایت کنی. اصلا میدونی چیه؟ تو من رو پس زدی.... نه تنها بهت شام نمیدم بلکه از خونمم پرتت میکنم بیرون

جکسون سریع جلو رفت و دستش رو دور گردن ژان گذاشت.

جک: ژان ژان....چطور دلت میاد انقدر با من خشن باشی اخه؟

ژان پاش رو روی پای جکسون کوبید و از زیر دستش دراومد.

+ برو ببینم...مرتیکه پاچه خوار

جک: اوی وحشی...درد گرفت

ژان بیخیال شونه هاش رو بالا انداخت و پشت میز نشست.

*************
خب خب خبببب
بلاخره ییبو همه حرف هاش رو زد. آیا شما با حرف هاش قانع شدید؟
نظرتون راجب پیشنهادی که یانگ بهش داد چیه؟
فک میکنید ژان برای اون مسابقه میره؟
اگه بره پس ییبو چی میشه؟
به نظرتون ژان به ییبو فرصت دوباره میده؟

شرط آپ: ۱۲۵ کامنت

繼續閱讀

You'll Also Like

815K 18.6K 47
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
3.2K 887 28
کاغذی که از قطرات آب عمرش کوتاه شد: تا فراتر از سفید شدن دونه به دونه تارهای بلوند ابریشمیت نخِ قرمزم فقط و فقط متعلق به خودته آفرودیتِ من کاپل: یونم...
1K 83 5
What happens when two souls are bound together in a sacred bond without their wish. This is a PreRish fanfic not for AnuPre fans so go on your merry...
1.2M 53.3K 99
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC