🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

433K 64.4K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Special Part. 24🌙

2.5K 571 403
By Shina9897

صدای مداوم تیک تاک ساعتی که روی میز بود سکوت آزار دهنده و سنگین اتاق رو شکسته بودو چیزی جز نفس های تند و عصبی مرد به گوش نمیرسید. یونگی با اینکه خودش هم از شدت عصبانیت دست کمی از مرد نداشت اما باز هم با نگرانی به صورت رنگ پریده مرد و دونه های عرقی که روی شقیقه هاش نشسته بود، با اخمای غلیظ و تو هم که به نقطه ای خیره شده بود، نگاه کرد.

لیوان نصفه نیمه مقابلش نشون میداد که قرص هاش رو به موقع خورده اما از نگاه بی حال و سرخ شده اش و دست های مشت شده ای که سعی در کنترل لرزششون داشت معلوم بود که تاثیر آنچنانی توی حالش نداشته.

صدای جرو بحثی که از بیرون اتاق به گوش میرسید طاقت و تحمل یونگی رو از بین میبردو شدیدا دلش میخواست به سمت در حجوم ببره و با بیرون رفتن مشت محکمش رو به زیر فک اون پسر با نیشخند مزخرف روی لبش بشونه اما بخاطر وضعیت جسمی جونگکوک و اینکه تنش دیگه ای به وجود نیاد میلش رو با محکم فشردن دندوناش روی همدیگه آروم کرد.

با تموم شدن صدا ها و نزدیک شدن صدای قدم های نسبتا بلندی ثانیه ای بعد در اتاق محکم باز شدو بعد صدای عصبی دختر آلفا به گوش هر دو مرد رسید.

_ددی این پسره عوضی چی داره میگه؟

با نفس نفس در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه و نفس های عمیق بکشه وارد اتاق شدو بی توجه به تیر خفیف شکمش دوباره پرسید.

_یعنی چی که میخواد یانگ کوک رو با خودش ببره استرالیا؟

جونگکوک بعد از سکوت طولانی ای که کرده بود سرش رو بالا گرفت و با چشمای خشمگین و سرخش به صورت عصبی دخترش چشم دوخت.

_چیزی نیست دخترم، آروم باش من قبول نکردم...

تهیانگ ناله ریزی از درد کمرش کردو با تکیه گاه کردن دستش زیر شکمش به سمت مبل های راحتی مقابل میز حرکت کرد. بعد از اینکه روی مبل نشست بازدمش رو با حرص بیرون فرستادو گفت

_ددی شما نباید به هیچ عنوان این درخواست قبول کنین! اون هیچ حقی نداره یانگ کوک رو با خودش طولانی مدت به یه کشور غریب ببره! اصلا از کجا معلوم اونجا اذیتش نکنه؟ نباید بهش اعتماد کنیم

جونگکوک کلافه پوفی کردو با بستن چشمای متورمش انگشت اشاره و شصتش رو روی پلکایی که توی این سه روز با خیال راحت چشم روی هم نذاشته بودن گذاشت و فشار ملایمی بهشون داد. سه روز بود که این جنجال به وجود اومده بودو زندگی روزمره شون از ریتم عادی خارج کرده بود. مشخصا هیچ کدومشون انتظار همچین اتفاقیو نداشتن و حالا با گذشت سه روز همچنان ادامه داشت. روزی که یو کانگ ایل شخصا به دیدنش اومده بود جونگکوک حدس میزد شاید مرد میخواد در مورد کوتاه شدن مدت نامزدی بچه هاشون حرف بزنه تا زودتر مراسم بگیرن اما وقتی که مرد درمورد سفر دو ماهه ازش اجازه خواست نتونست جلوی دادو فریاد هاش رو بگیره و این اولین عکس العمل شدیدش بعد از چندین سال بود.

جونگکوک شاید قبول کرده بود که پسرش با کسی که دوستش داره و بهش آسیب زده ازدواج کنه ولی نمیتونست اجازه بده که پسر دو ماهه باقی مونده از نامزدیشون رو مقابل چشماش نباشه یه جایی دور ازشون بره.

این اصرار ها هر روز توسط یو کانگ ایل ادامه داشت و حالا با گذشت سه روز و اومدن کریستین به اوج خودش رسیده بود. جونگکوک حتی لحظه ای حاضر به دیدن پسر و شنیدن حرفاش نشده بودو برای رو به رو نشدن با چشمای ملتسم و معصوم پسرش به ساختمان پک پناه آورده بود. به خوبی میتونست درون اقیانوس های طوفانی پسرش حرفای دلش رو بخونه و این بدتر قلبش رو به درد میاورد. حتی اینم میدونست که پسر نسبت به این سفر طولانی بی میل نیست اما میخواست برای اولین بار به عنوان پدر و اختیاری که نسبت به پسر داره خودخواه باشه و این اجازه رو بهش نده.

نفس حبس کرده اش رو با صدا از سینه دردناکش بیرون فرستادو کلافه و سردرگم از افکاری که به نتیجه نمیرسید از جا بلند شد. میز رو به آرومی دور زدو رو به نگاه کنجکاو یونگی و دخترش لب زد.

_میرم کمی هوا بخورم

بدون تعلل از اتاق خارج شدو با گرفتن دم عمیقی و حس خفگی دو دکمه اول پیراهنش رو باز کرد. بدون توجه به افرادی که با دیدنش تعظیم میکردنو احترام میذاشتن با قدم های بلند به طرف در خروجی رفت و با خارج شدن از ساختمان و برخورد نسیم خنک پاییزی لبخند محوی روی صورتش به وجود اومد.

دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کردو به آرومی قدم هاش رو سمت راه سنگ فرش و ورودی باغ کشوند. مسیر مقابلش بخاطر نبودن عینکش روی چشماش کمی تار به نظر میرسید اما جونگکوک بی حوصله تر از اون بود که دوباره به اتاق کارش برگرده و عینکش رو که موقع عصبانیت به سمتی پرت کرده بود برداره هر چند بعید میدونست که با وجود درد خفیف قلبش بتونه اون همه پله رو تا طبقه بالا بره.

لبخند تلخی از وضعیتش گوشه لبش نشست و به آرومی به مسیرش ادامه داد. تقریبا اوایل پاییز بودو به خوبی میشد زرد شدن برگ درخت ها و ریخته شدنشون روی زمین رو دید. فضای عمارت با اون همه برگ هایی که روی زمین ریخته شده بود حال و هوای آرامش بخشی پیدا کرده بود طوری که دلش میخواست ساعت ها روی اون برگ های خشک و زرد رنگ قدم بزنه و به صدای خش خششون زیر پاش گوش بده.

با نزدیک شدن به تاب بزرگ دو نفره و زیبایی که بین درخت ها توی فضای مربعی شکل قرار داشت، با حس رایحه آشنایی که تلخی کمش نشون از ناراحتی بود سرشو بالا گرفت و به کسی که روی تاب نشسته بود نگاه کرد.

امگای عزیزش در حالی که با یک پیراهن نازک گوشه تاب توی خودش جمع شده بود و سرش رو به میله تاب تکیه داد بود دید و با ناراحتی از وضعیت مرد اخم ریزی بین ابروهاش جا گرفت. به تندی کتش رو از تنش درآوردو با نزدیک شدن به تاب در حالی که پشت سر امگاش قرار میگرفت به نرمی کت رو روی شونه هاش انداخت.

تهیونگ با پیچیدن رایحه خاص و تند آلفاش و گرمایی که یهو تنش رو در بر گرفت از فکر بیرون اومد و به سمت مرد چرخید.

_عزیزم! متوجه اومدنت نشدم...

جونگکوک لبخندی به صورت زیبای امگاش زدو با دور زدن تاب کنارش نشست.

_چرا با این لباس نازک اینجا نشستی تهیونگ؟ ممکنه سرما بخوری

تهیونگ لبه های کت رو به خودش نزدیک کردو با پیچیدن گرمای لذت بخشی توی تنش لبخندی به صورت نگران مرد زد.

_تا وقتی تو کنارم هستی چیزیم نمیشه کوک...

جونگکوک نگاهی به چشمای غمگین امگاش کردو کمی خودش رو بهش نزدیک کرد. دستش رو دور شونه های ظریف مرد انداخت و با کشیدنش توی بغلش سر امگاش رو به شونه خودش تکیه داد. تهیونگ با آرامشی که از گرمای وجود آلفاش گرفته بود چشماش رو بست و خودش رو بیشتر توی بغل مرد جا داد.

سکوتی که بینشون بود افکار بهم ریخته ذهنشون رو لحظه ای از بین میبرد و هر دو ترجیح میدادن از این آرامش کوتاه لذت ببرن. جونگکوک به نرمی دست یخ زده امگاش رو توی دستش گرفت و با نوازش بند انگشتای ظریف و کشیده اش به سمت لب هاش نزدیک کردو بوسه عمیقی پشت دستش گذاشت.

_به چی فکر میکنی عزیزم؟

تهیونگ لب هاش رو با ناراحتی ورچید و با خیره شدن به نقطه نامشخصی لب زد.

_به خودمون...بچه هامون، به اینکه هر چقدر بزرگتر میشن مشکلاتشون هم بزرگ تر میشه!

جونگکوک بدون دادن جوابی تنها سکوت کردو اجازه داد امگاش غصه ها و ناراحتی های توی قلبش رو باهاش درمیون بزاره. انگشتای دست آزادش رو لای تار های طلایی رنگ مرد فرو کردو با اینکار ترغیبش کرد تا ادامه بده.

_وقتی که یانگ کوک به دنیا اومد خیلی خوشحال بودم... احساس میکردم تمام خوشی های دنیا مال منه، داشتن یه پسر امگا که از قضا شبیه خودم باشه زیباترین اتفاقی بود که تو زندگیم افتاد. اما کنار این خوشحالی براش نگران بودم! نگران آینده اش، نگران اینکه چه سرنوشتی در انتظارشه... یانگ کوک از زمان بچگیش ساکت و معصوم بودو این بیشتر من رو نگران میکرد. نگران این بودم که جامعه چه رفتاری باهاش خواهد داشت؟ جفتی که الهه ماه براش در نظر گرفته چجور آدمیه؟ به اندازه کافی عاشقش میشه؟ کنار هم خوشبخت میشن؟ این سوال ها سال های سال با قد کشیدن بچه ها توی ذهن منم بزرگتر میشدو متاسفانه هیچ جوابی نمیتونستم براشون پیدا کنم. از یک طرف خیالم از بابت تهیانگ راحت بودو میدونستم بخاطر ذات و سلطه آلفا گونه اش از پس خودش برمیاد و توی زندگیش موفق میشه و همونطور هم شد، ولی فکر آینده یانگ کوک حتی یک لحظه هم از ذهنم خارج نمیشد. میترسیدم، میترسیدم که اون هم مثل من با یه اشتباه زندگیش مسیر غلطی طی بکنه و آینده اش نابود شه... این ترس با اومدن هوسوک به زندگیمون حتی بدتر هم شد! من میتونستم به خوبی عشق به یانگ کوک رو تو چشمای هوسوک ببینم! کارما درست مقابل چشمام بودو داشت بهم دهن کجی میکرد. میترسیدم حس یانگ کوک هم نسبت بهش متقابل باشه اما اینطور نبود! ذهنو قلب یانگ کوک یه جای دیگه بود، می دیدم که دائم به فکر میره و ناخوداگاه چشماش پر از اشک میشه تا اینکه بلاخره بهم گفت جفتش رو پیدا کرده اما اون حسی بهش نداره! توصیف اینکه اون لحظه چه حالی داشتم از پس کلمات برنمیاد، حاضر بودم دوباره همه چیز برام تکرار بشه اما اون حرفارو از یانگ کوک که با گریه میگفت جفتش رو دوست داره و اون پسش زده رو نشنوم! این خیلی دردناک بود که کارما داشت تقاص منو از پسرم میگرفت...

هق کوچیکی زدو اجازه داد اشک هاش از چشماش سرازیر بشن و روی شونه آلفاش بریزن. تداعی شدن اون لحظات سخت براش به قدری دردناک و سخت بود که هر بار با یادآوریش قلبش ضربان عادیش رو از دست میداد و نفس هاش رو سخت میکرد.

جونگکوک با اخمایی که غلیظ تر شده بود نوچی کردو با پایین آوردن دستش از روی موهای امگاش اشکاش رو از روی صورتش پاک کرد.

_تهیونگ عزیزم لطفا گریه نکن...

تهیونگ فین فینی کردو با کمی آروم شدنش ادامه داد.

_شاید حالا کمی اوضاع بین اون و جفتش بهتر شده باشه اما من هنوزم نمیتونم دست از ترسیدن و نگرانی بردارم کوک... قلبم انگار یه گواهی بد میده! انگار... انگار میخواد یه طوری بهم بگه که جلوی این اتفاقو بگیرم. حسش خیلی بده کوک، داره از پا درم میاره. چطور قلبمو به این جدایی راضی کنم؟ چطور اجازه بدم که بچم، تکه ای از وجودم دو ماه ازم دور باشه و اونو به کسی بسپرم که هنوز از ته دلم بهش اعتماد ندارم؟

_تهیونگ به من نگاه کن!

جونگکوک صورت مرد رو به طرف خودش چرخوندو وادارش کرد تا بهش نگاه کنه. چشمای سرخو غمگینش قلبش رو به درد میاورد و نفس هاش رو تنگ میکرد.

تهیونگ نگاه خیسش رو به چشمای تیره و ناراحت آلفاش دوخت که جونگکوک با انگشت های شصتش اشکای صورتش رو که تمومی نداشتن پاک کردو گفت

_عزیزم لطفا آروم باش، انقدر به خودت سخت نگیر من اجازه نمیدم که این اتفاق بیفته، یانگ کوک پیش خودمون میمونه!

_اما اگه قلبش بشکنه چی؟ ما با اینکار اونو رسما از جفتش دور میکنیم، من نمیخوام که پسرمون غصه بخوره

جونگکوک با خم شدن بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و دوباره توی بغلش کشید.

_نگران نباش عزیزم من حلش میکنم

تهیونگ با تکون دادن سرش لبخند کوچیکی زدو سرش رو به سینه محکم مرد تکیه داد.

با سکوت دوباره ای که بینشون ایجاد شد پسر امگا که مدتی بود از دور پدر هاش رو نظاره میکرد با بغض اشک هاش رو پاک کردو به آرومی از اونجا دور شد. وقتی که پدرش رو با حال آشفته ای که داشت از ساختمان پک خارج میشد دید به دنبالش رفت تا باهاش حرف بزنه اما وقتی دید مرد به سمت پدرش(تهیونگ) رفت دلش نیومد خلوتشون رو بهم بزنه و از دور عشقی که حتی تو بدترین شرایط نثار همدیگه میکردن تماشا کرد.

نفسش رو با شدت بیرون فرستادو با درآوردن موبایلش از جیب شلوارش شماره آلفاش رو برای چندمین بار که عمارتو با عصبانیت بدون کلمه ای حرف زدن باهاش ترک کرده بود، گرفت.

با بر قرار شدن تماس و شنیدن صدای بوق توی دلش التماس کرد که پسر این بار جواب بده و طولی نکشید که با شنیدن صدای سردو جدیش ترک خوردن گوشه ای از قلبش رو احساس کرد.

_ا..الو عزیزم؟ تو یهو کجا رفتی؟ میخواستم باهات حرف بزنم

صدای پوف کلافه پسر از پشت خط به گوشش رسیدو بعد صدای بمو خشدارش که از عصبانیت بود به گوشش رسید.

_چه حرفی با هم بزنیم یانگ کوک؟ من بهت گفتم برای آخر هفته بلیط گرفتمو خانواده ات رو راضی کن اونوقت تو چیکار کردی؟ هیچی! انگار واقعا خودتم دوست نداری با من بری مسافرت

یانگ کوک چشماش رو از دادو فریاد های آلفاش روی هم فشردو لب لرزونش رو زیر دندون گرفت.

_این چه حرفیه؟ معلومه که دلم میخواد باهات بیام ولی...ولی شرایط فعلا جوری نیست که بخوام به این مسافرت دو ماهه برم. عزیزم نمیشه فعلا بیخیال این مسافرت بشی؟ ما میتونیم بعد ازدواجمون هم انجامش بدیم

صدای پوزخند حرصی پسر توی گوش هاش پیچیدو بعد تک تک کلماتش مثل تیری زهرآلود وارد قلبش شد.

_باشه! البته که میتونم بیخیالش بشم، اما به این صورت که بیخیال تو میشمو تنهایی میرم! اونوقت تو توی این دو ماه تنها میمونی و من قرار نیست به زودی برگردم

از شدت شوک و ناراحتی که حرفای پسر بهش دست داده بود دهنش مثل ماهی بازو بسته میشد تا حرفی بزنه اما انگار قدرت تکلمش رو از دست داده بود تمام کلمات از ذهنش فرار کرده بودن. وقتی که به سختی خودش رو جمعو جور کرد تا اسم آلفاش رو به زبون بیاره صدای بوق آزاد که نشون از قطع شدن تماس از طرف پسر بود مثل پتک محکمی توی سرش کوبیده شدو زانو هاش رو سست کرد.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈
با حس چیز نرمو کوچیکی که به زور داشت خودش رو توی بغلش جا میداد، پلک های بهم چسبیده اش رو از هم باز کردو به اون موجود کیوت که بلاخره تونسته بود پتو رو کمی کنار بزنه و خودش رو توی بغلش بندازه نگاه کرد.

پتوی گرمو کلفتش همچنان روی تنش بودو یانگ کوک با پاهایی که توی شکمش جمع کرده بود، از شدت گریه زیاد به خواب رفته بودو حالا به خوبی میتونست نم بودن بالشش رو حس کنه.

با بغض نیمخند غمگینی روی لبش اومدو با کمی بالا کشیدن خودش دست هاش رو برای بغل کردن سگ به دور شکم کوچیک و پشمالوش پیچید.

_تو هم امروز مثل من بی حوصله ای عزیزم؟

تافی خر خر آرومی کردو پوزه کوچیکش رو به گردن پسر کشید. خنده کوچیکی از حس قلقلک و گرمای نفس های سگ که به گردنش میخورد کردو حلقه دستاش رو دور بدنش سفت تر کرد.

_فقط تویی که تو این وضعیت باعث لبخندم میشی تافی! انگار... فقط تو میتونی حسی که دارمو درک کنی

سرش رو با بغض به بالش زیر سرش فشردو با به دندون گرفتن لبش سعی کرد چونه لرزون و هق هق هاش رو خفه کنه. دردو سنگینی عمیقی رو توی تک تک سلول های بدنش احساس میکردو حس میکرد قلبش ترک عمیقی برداشته. میدونست...به خوبی میدونست که تو راه این عشق یک طرفه تنها کسی که آسیب میبینه و میشکنه خودشه اما باز هم با لجبازی میخواست به راهش ادامه بده. میخواست به خودش و دنیا ثابت کنه که میتونه مالک قلب آلفای بی رحمش باشه اما این کار تاوان زیادی براش داشت. این برای روحیه لیطف و آسیب پذیرش زیادی بودو نمیدونست که میتونه از پسش بربیاد یا نه.

حقیقتا این مسئله برای خودش هم سخت بود که درست یک ماه بعد از نامزدیش با جفتش، با کسی که هنوز حضورش توی خانوادش پذیرفته نشده به یک مسافرت ناگهانی و طولانی بره! مخصوصا برای کسی که تمام نوزده سال زندگیش حتی یک لحظه هم از خانواده اش جدا نشده بود سخت بودو خب حقیقتا این موضوع رو جفتش نمیتونست درک کنه. اما وقتی که به این فکر میکرد با نرفتو قبول نکردن سفر ممکنه کسی که عاشقشه رو از دست بده توی دو راهی سختی قرارش میداد.

اینکه کیو باید انتخاب کنه؟ از کی باید بگذره؟ دل کیو باید بشکونه تا بتونه احساسات طرف مقابلش رو به دست بیاره؟ فکر کردن به تک تک این سوال ها و جواب هاشون لحظه به لحظه آزارش میداد طوری که بعضی وقتا میخواست هیچکدوم رو انتخاب نکنه و با رها کردنشون به جایی بره که دست هیچکس بهش نرسه! قرار گرفتن توی یه مسیر دوراهی که یک سرش خانواده و یک دیگه اش عشق باشه بدترین دوراهی هست که ممکنه توی زندگی هر کس اتفاق بیفته و بدتر اینکه میدونی فقط حق انتخاب یه گزینه رو داری، خانواده یا عشق؟

با تقه کوتاهی که به در خورد سرش رو از بالش فاصله دادو به سمت در چرخید. دستش رو زیر چشمای خیسش کشیدو با صدای دورگه ناشی از گریه گفت

_ب..بله؟

_کوکی میتونم بیام تو؟

با شنیدن صدای جیون کمی توی جاش نیم خیز شدو با مرتب کردن موهای بهم ریخته به آرومی جواب داد.

_بیا تو...

ثانیه ای بعد دختر امگا وارد اتاق شدو با دیدن پسر که توی تختش زانوی غم بغل گرفته بودو چشماش سرخ بود، با ناراحتی نچی کردو بعد از بستن در به سمتش رفت.

_یانگ کوکا تو که هنوز داری گریه میکنی عزیزم..

با رسیدن به تخت پسر به آرومی کنارش نشست و لبخند کوچیکی به تافی که گوشه بالش رو بین دندون هاش گرفته بودو سعی در کشیدنش داشت زد. زانو هاش رو کمی به سمت پسر که به نقطه ای خیره بود کشیدو دستاش رو توی دستش گرفت. به چشمای سولمیتش که دوباره در آستانه باریدن بود نگاه کردو گفت

_کوکی؟ میخوای باور کنم که تو فقط بخاطر اجازه ندادن عمو داری اینطوری گریه میکنی؟ میدونی که از هر کی هم بخوای قایم کنی از من که از همه بهت نزدیک ترم نمیتونی! زود باش بهم بگو چی شده؟ احیانا بین تو و جفتت اتفاقی افتاده؟

چونه یانگ کوک با شنیدن اون حرفا لرزیدو بلاخره با از دست دادن مقاومتش بغضی که در حال خفه کردنش بود مثل سیل از چشماش سرازیر شد. فشاری به دست دختر دادو با دوختن چشمای سرخش به چشماش لب زد.

_ج..جیون...من...من دارم...خفه میشم...دارم عقلمو...تو این...دوراهی از دست میدم. ن...نمیدونم باید..چیکار کنم، از یه..طرف خانوادم...از یه طرفم جون وو! من..من نمیخوام...هیچ کدومشونو...ناراحت کنم!

اخمی بین ابروهای جیون افتادو با گیج شدگی از حرفای عجیب پسر گفت

_منظورت چیه کوکی؟ چه دوراهی؟

یانگ کوک با فین فین لبش رو گزیدو نگاهش رو از دختر گرفت

_با جون وو...کمی بحث کردیم! بهش گفتم فعلا بیخیال این مسافرت بشیمو اونم گفت...گفت اگه نمیخوام بیام منو ول میکنه و خودش تنهایی میره!

_چی؟! اون عوضی به چه حقی همچین حرفیو گفته؟ باید جوابش رو میدادی کوکی، نباید اجازه بدی اینطوری باهات رفتار کنه

_تلفنو روم قطع کرد جیون... اون واسه آخر هفته که دو روز دیگه اس بلیط گرفته، اگه نتونم باهاش برم ممکنه از دستش بدم. من نمیتونم حالا که بهش وابسته تر شدم ازش دور بمونم، از طرفی هم نمیخوام ددی و پاپا رو از خودم ناراحت کنم

هقی از روی بیچارگی زدو اشک های بیشتری روی صورتش ریخت. جیون با ناراحتی از وضعیت پسر دستاش رو بالا آوردو تن لرزون پسر رو توی بغلش گرفت. یانگ کوک که به شدت به اون همدردی و آغوش نیاز داشت سرش رو روی شونه دختر گذاشت و اجازه داد گریه های بی پایانش درد دل شکستگیش رو کمی آروم بکنه.

جیون به آرومی کمر پسر رو نوازش کردو با بغض گفت

_لطفا گریه نکن کوکی...با گریه هیچی درست نمیشه. اگه واقعا دلت میخواد که با جفتت بری میتونیم یه راهی پیدا کنیم تا عمو راضی بشه هوم؟ دیگه بس کن، بلندشو یه آبی به صورتت بزن تا با هم بریم پایین، هوسوک اوپا اومده! میخواد که خبری بهت بده...

یانگ کوک بلاخره با کمی آروم گرفتن گریه هاش از دختر فاصله گرفت و گفت

_چه خبری؟

جیون لبخندی با شیطنت زدو برای عوض کردن حال پسر گفت

_خودت میفهمی!

از روی تخت بلند شدو با کشیدن دست پسر وادارش کرد تا از جاش بلند بشه.

_زود باش بلند شو... از این مود افسردگی بیا بیرون لطفا! یه راهی براش پیدا میکنیم نگران نباش

یانگ کوک لبخند کوچیکی به دختر زدو با بلند شدن از جاش به سمت سرویس بهداشتی رفت تا صورتش رو بشوره.

چند دقیقه بعد از اینکه صورتش رو شست و کمی وضعیت آشفته اش رو درست کرد همراه دختر از اتاق خارج شدن و سمت طبقه پایین حرکت کردن.

_اگه واقعا میخوای به این سفر با جفتت بری به نظر من بهتره که خودت با عمو حرف بزنی، شاید اون با فهمیدن نظر و احساسات خودت نرم شدو اجازه داد؟

یانگ کوک نفسش رو با آه بیرون فرستادو سرش رو به معنای ندونستن تکون داد.

_نمیدونم جیون، نمیخوام با حرف زدن باهاش تحت فشارش بزارم از طرفیم نمیخوام جون وو ازم ناراحت شه!

جیون تکخندی زدو به شوخی گفت

_این طوری که نمیشه! تو هر دو رو با هم میخوای! یا باید بیخیال ناراحتی جفتت بشیو به حرف عمو گوش بدی یا هم برای راضی کردنش تمام تلاشتو بکنی، که البته من بعید میدونم راضی بشه! چون میدونی که آپا خیلی از جفتت خوشش نمیاد و به هر طریقی سعی میکنه نزاره عمو راضی بشه!

یانگ کوک با کلافگی پوفی کردو باقی مونده پله ها رو با سرعت پایین رفت.

هوسوک که مشغول خوردن قهوه ای که براش آورده بودن بود با دیدن جیون و پسر امگا با لبخندو دلتنگی فنجونش رو روی میز برگردوند و از جا بلند شد.

_یانگ کوکا...!

یانگ کوک لبخندی روی لبش نشوند و به سمت پسر رفت.

_هیونگ! خوش اومدی..

هوسوک نگاهی به صورت زیبای پسر انداخت و تازه فهمید که چقدر دلتنگش شده! وقتی که بلاخره مقابل هم ایستادن با دیدن چشمای سرخ و نسبتا متورم پسر که به وضوح گریه کردنش رو ثابت میکرد اخمی بین ابروهاش افتادو سریع با لحن جدی گفت

_چیزی شده؟ چرا گریه کردی؟

یانگ کوک دستپاچه سرش رو پایین انداخت و سعی کرد چتری هاش رو روی چشماش بریزه تا گریه کردنش مشخص نشه ولی با همون یک بار نگاه کوتاه هوسوک متوجه چشماش شده بودو حالا نمیتونست مخفیشون کنه.

_ن...نه هیونگ...اینطوری نیست....

هوسوک قدمی به سمت پسر برداشت با گرفتن چونه اش سرش رو به آرومی بالا آورد تا بهش نگاه کنه. دریای چشمای پسر کاملا سرخو طوفانی بودو باید احمق میبود تا حرفش رو باور کنه!

با انگشت شصتش صورت نرم پسر رو نوازش کردو با لبخند تلخی گفت

_داری به هیونگ دروغ میگی دونسنگ؟ هوم؟ من چشمات رو بهتر از خودت میشناسم! بهم بگو چی باعث طوفانی شدنشون شده؟

یانگ کوک جوابی ندادو ترجیح داد با سکوت بغضی که هنوز توی گلوش بود پس بزنه تا مانع رسوا شدنش بشه. جیون با دیدن جو متشنج فضا فوری بینشون قرار گرفت و رو به پسر گفت

_اوپا مگه نمیخواستی خبر خوبتو به یانگ کوک بدی؟ زود باش براش تعریف کن من هم میرم کیکی که اونی پخته رو بیارم تا بخوریم

بعد هدایت کردن اون دو به مبل ها و آروم شدن جو قدم های تندش رو به سمت مخالف کشوند و به طرف آشپزخونه رفت.

وقتی که کنار هم روی مبل نشستن یانگ کوک نفس عمیقی کشیدو با نشوندن لبختد ساختگی روی لبش و نشون دادن خوب بودن حالش گفت

_جیون گفت میخوای یه خبری بهم بدی هیونگ، اون چیه؟

هوسوک برعکس خوشحالی چند لحظه پیشش که میخواست پیدا کردن جفتش رو خبر بده، حالا با دیدن وضعیت پسر و چشمای غمگینش سنگینی روی قلبش احساس کردو فهمید که هنوز نمیتونه نسبت به پسر و چشمای خیسو ناراحتش بی تفاوت باشه. هنوز هم با دیدنش مثل پسر بچه دستپاچه میشدو مردمک های لرزون و مشتاقش سر تا پاش رو با عشق نظاره میکرد.

میدونست که این کارش اشتباهه... داشتن احساس به پسری که قلبو روحش مال اون نبودو مهتر از اون پیدا کردن جفت خودش که به داشتن یه زندگی خوب در کنارش امیدوار بود، نامردی محض بود که توی ذهنش بهش خیانت بکنه و قلبش متعلق به یکی دیگه باشه!

بلاخره با جمع کردن اراده اش نگاهش رو از چشمای مسحور کننده پسر گرفت و با خیره شدن به نقطه ای گفت

_چند روزی میشه که جفتم رو پیدا کردم!

_اوه جدی میگی هیونگ؟

هوسوک با شنیدن لحن هیجانی پسر نگاهی بهش کردو با دیدن خوشحال شدنش فهمید که اینجا پایان علاقه یک طرفه اش به پسره و باید برای همیشه روی این احساس ممنوع درپوش بزاره.

لبخند کوچیکی زدو سرشو به تایید تکون داد.

_اوهوم... ما خیلی اتفاقی همدیگه رو دیدمو فهمیدیم که جفت هم هستیم

یانگ کوک این بار لبخند عمیق واقعی زدو مشتاق به پسر خیره شد. هوسوک بهترین و مهربون ترین آدمی بود که توی زندگیش دیده بودو از نظرش پسر آلفا واقعا لیاقت داشت که به جفت زندگیش، کسی که نیمه ای از روحش بود برسه و خوشبخت بشه.

_واقعا برات خوشحالم هیونگ، تو جدا لیاقتش رو داری. مطمعنم که آلفای لایقی برای جفتت میشی!

هوسوک با لبخند تلخی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. بعد از چند لحظه با یادآوری ناراحتی پسر سرشو دوباره بالا گرفت و گفت

_خب حالا تو بگو! از چی ناراحتی؟

یانگ کوک با دوباره شنیدن این سوال نگاهش رو از پسر دزدید و به سمت دیگه ای دوخت.

_چیز مهمی نیست هیونگ نگران نباش

در همین حین جیون با ظرفی توی دستش که برش های کیک میوه ای به چشم میخورد به سمتشون اومدو نگاه هر دوشون رو به خودش کشوند.

_خب اینم از کیک..!

هوسوک تشکر زیر لبی از دختر کردو دوباره رو به پسر گفت

_هر چیزی که به تو مربوط باشه برای من مهمه یانگ کوک! پس لطفا بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم

جیون که روی مبل کناری پسر می نشست سقلمه کوچیکی بهش زدو وادارش کرد تا بهش بگه.
یانگ کوک پوفی کردو کوتاه جواب داد.

_چیز خاصی نیست فقط با جفتم به یه مشکل کوچیک برخوردم و ...

_اون میخواد یانگ کوک رو با خودش ببره خارج! اونم دو ماه!!

یانگ کوک با دهن نیمه باز که جمله اش نیمه تموم مونده بود با حرف جیون چشم غره ای بهش رفت و با ناراحتی گفت

_یا جیونا داری شلوغش میکنی!

هوسوک با چشمای درشت شده از چیزی که شنیده بود سمت پسر چرخیدو شوکه گفت

_چی؟ منظورش چیه که دو ماه؟

یانگ کوک کلافه پوفی کردو روش رو سمت پسر گرفت.

_جفتم، اون قراره به زودی پک مادریش رو به عهده بگیره و چون مدت زیادی اونجا نبود باید یه مدت رو اونجا بگذرونه تا اوضاع کار دستش بیاد.

هوسوک یک تای ابروش رو بالا انداخت.

_و تو هم میخوای همراهش بری؟

_میخواد ولی عمو جونگکوک اجازه نمیده!

یانگ کوک آهی کشیدو با آویزون شدن لب هاش سرش رو پایین انداخت.

هوسوک حالا متوجه ناراحتی پسر شده بودو تازه میفهمید که دلیل گریه های پسر برای احتمال جدایی از آلفاشه!

کمی روی مبل جابجا شدو رو به پسر که دوباره دمغ شده بود گفت

_خب مشکلش چیه؟ اگه آلفا جئون اجازه نمیده بری اون میتونه خودش به تنهایی بره! تجربیاتی که توی اداره کردن پک به دست میاد چیز ساده ای نیست که بشه ازش گذشت چون برای آینده مهمه

یانگ کوک و جیون نگاه معنی داری به همدیگه انداختن که جیون شونه ای بالا انداخت و با خم شدن روی میز و برداشتن برش کیکی ترجیح داد خودش رو مشغول کنه یا به معنایی از زیر جواب دادن در بره. یانگ کوک دستپاچه از اینکه نمیدونست چی جواب پسر رو بده لبخند هیستریکی زدو دستش رو پشت گردنش کشید. مسلما نمیتونست بهش بگه که جفتش با تهدید تنها گذاشتنش تحت فشارش گذاشته تا هر طور که شده راهی برای راضی کردن پدرش پیدا کنه و همراهش بیاد!

کمی فکر کردو با رسیدن تنها ایده ممکن به ذهنش ترجیح داد همون جواب رو به پسر بده.

_خب...جون وو اون...فکر میکنه که من باید به عنوان لونای آینده اش کنارش باشمو از اون تجربه ها استفاده کنم! حالا من این وسط گیر کردمو نمیدونم باید چیکار کنم.

جیون تکه بزرگی از کیک رو توی دهنش جا دادو به کمک اون سعی کرد جلوی قهقهه اش رو بگیره.

_سعی کردی با پدرت حرف بزنی؟

یانگ کوک سرش رو به نشونه نه تکون داد که هوسوک گفت

_بنظرم اگه سعی کنی باهاش حرف بزنی و حست رو نسبت به این موضوع بهش بگی مطمعنم که درک میکنه و اجازه میده که همراه جفتت بری، جونگکوک شی مرد خیلی مهربونیه! امکان نداره بهت نه بگه ولی خب این رو هم باید در نظر بگیری که به عنوان یه پدر حق داره که نگرانت باشه. به هر حال دو ماه زمان کمی نیست.

_میدونم هیونگ. برای همینه که هنوز جرعت نکردم باهاش حرف بزنم، دوست ندارم تو عمل انجام شده قرارش بدم

_کوکی باید شانست رو امتحان کنی، چون از صدرصد مخالفت کردنش ممکنه که یک درصد با صحبت کردن باهاش بتونی راضیش کننی!

_موافقم، جیون راست میگه

یانگ کوک وسوسه شده از پیشنهاد هر جفتشون به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت که شانسش رو امتحان کنه. ته دلش امیدوار بود که با حرف زدن با پدرش بتونه قانعش کنه و بدون اینکه ناراحتی بینشون بیاد با خیال راحت همراه جفتش بره.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

سکوت عمارت با صدای آهنگ متالی که از اسپیکر گوشه بار پخش میشد و گلس های نوشیدنی که بعد خالی شدن با حرص روی کانتر کوبیده میشد، پر شده بود. کریستین چهارمین شاتش رو با عصبانیت و خشم آشکاری که از چشمای سرخ شده اش مشخص بود، سر کشیدو بعد از کوبیدنش روی میز انگشت هاش رو دورش سفت کرد در حدی که بند انگشتاش به سفیدی در اومدو رگ های برامده دستش مشخص شد.

از اینکه نقشه اش هر لحظه داشت به شکست نزدیک میشدو خودش باعث این شکست بود دندون هاش رو محکم روی هم کوبیدو چشماش رو با خشم روی هم فشرد. تقریبا چندین ساعت از مکالمه اش با پسر امگا که با لحن تهدیدانه باهاش حرف زده بود میگذشت و حالا بعد از گذشت چند ساعت و تاریک شدن هوا هیچ خبری از سمت پسر نبود.

میدونست که خودش مقصره و با کنترل نکردن خشمو عصبانیتش تو اون لحظه باعث ناراحتی پسر شده. حالا حتی اکه امگا هم میخواست باهاش بیاد بعد از اون حرفا پشیمون میشدو کریستین میموند با شکستی که خودش باعثش شده!

پدرش لا به لای حرفاش بهش فهمونده بود که فقط در صورت اومدن پسر امگا به این سفر و بودن در کنارش حاضر به دادنه پکه و حالا کریستین به تنهایی باید با سهل انگاری که خودش باعثش شده بود دست و پنجه نرم کنه.

لحظه به لحظه با شدت گرفتن عصبانیتش جوشش الکل رو توی خونش احساس میکردو تلخیه بیش از حد رایحه اش و غرش های عصبی گرگش که هر لحظه آماده بیرون اومدن بود نشون میداد که تا چه حد خشمگینه و مطمعنا تو اون لحظه کسی جرعت نزدیک شدن بهش رو نداشت.

چنگی به موبایلش زدو با روشن کردن صفحه شکسته اش که بعد مکالمه با پسر روی زمین کوبیده بود، برای هزارمین بار به امید پیام یا تماسی از پسر چک کرد اما هیچی نبود...هیچی! نمیدونست چجوری باید پدرش رو به تنهایی رفتن قانع کنه و تمام راه های احتمالی توی ذهنش به بن بست خورده بود.

در ورودی عمارت توسط خدمتکار باز شدو مرد بعد از توصیه کردن چند نقطه به فرد مقابلش وارد عمارت شد. سری برای دختر خدمتکار که با دیدنش تعظیم کرده بود تکون داد و پرسید.

_آنا کجاست؟

_لونا کمی سردرد داشتن و دارن توی اتاقشون استراحت میکنن

کانگ ایل سرش رو به معنای فهمیدن تکون دادو با شنیدن صداهای ضعیفی که از نشیمن به گوشش میرسید اخم ظریفی بین ابروهاش جا گرفت.

_کریستین خونه اس؟

دختر خدمتکار تایید کردو جواب داد.

_بله، ایشون چند ساعتی میشه که اومدن!

اخم های مرد با شنیدن این حرف غلیظ تر شدو با قدم های بلند به سمت سالن نشیمن حرکت کرد. هر چی که نزدیک تر میشد میتونست صدای گوش خراش آهنگی که پخش میشد رو بشنوه و صورتش از شدت اون صدای بلند و آزار دهده توی هم بره.

با رسیدن به سالن و قسمتی که منشا صدا بود طبق انتظارش پسرش رو که پشت بار در حالی که روی صندلی نشسته بودو گلش نوشیدنیش رو توی دستش تکون میداد، دید و با نگاه شماتت واری بهش خیره شد.

کریستین طوری که سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس کنه سرش رو بالا گرفت و چشمای سرخ و خمارش رو به پدرش که با نا امیدی بهش خیره شده بود دوخت.

خودش رو روی صندلی عقب کشیدو با بلند شدن از جاش در حالی که کمی گیج میزد به سمت اسپیکر رفت و دکمه خاموشش رو فشار داد.

_اینجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود پیش جفتت باشی؟

کریستین با قدم هایی که سعی میکرد منظم باشه از بار کوچیکش خارج شدو به سمت پدرش قدم برداشت.

_بودم ولی بعد برگشتم...

_خب؟ و نتیجه؟ با آلفا جئون حرف زدی؟ راضی شد؟

کریستین هیسی از تیر کشیدن شقیقه هاش و سوال های پی در پی پدرش که محاصره اش کرده بود کشیدو مقابلش ایستاد.

_حتی یک لحظه هم نخواست که باهام حرف بزنه!

تلو تلویی خوردو با پوزخند گفت

_به جاش اون دختر وحشیش بهم حمله کردو با تهدید اینکه گردنم رو میشکنه از عمارت بیرونم انداخت!

مرد با نا امیدی آهی کشیدو با چرخیدن به سمت اولین مبلی که نزدیکش بود رفت و روش نشست.

_بهت گفته بودم که با زبون و سیاستی که از عهده یه آلفای اصیل برمیاد با پدر جفتت صحبت کنی و متقاعدش کنی نه اینکه با لونای پکش جرو بحث کنی!

کریستین چنگی به موهای آشفته اش زدو با عقب فرستادنشون گفت

_تقصیر من نیست پدر، اون حتی اجازه نداد باهاش حرف بزنم و از طرفش گفت که قبول نمیکنه. دیگه چه کاری ازم برمیومد؟

با دیدن سکوت پدرش کمی این پا و اون پا کرد و با نزدیک شدن بهش گفت

_شاید بهتر باشه که خودم تنهایی برم! اینجوری یانگ کوک هم میتونه کنار خانواده اش بمونه تا این دو ماه بگذره!

جمله اش رو با احتیاط به زبون آوردو منتظر به صورت پدرش خیره شد تا عکس العمل مردو ببینه.

مرد که تا اون لحظه با خیره شدن به نقطه ای غرق در فکر بود با شنیدن خواسته غیر مستقیم پسر نگاه جدی ایش رو بهش دوخت و ثانیه ای بعد قهقهه های بلندش سالن عمارت رو پر کرد.

کریستین با دو دو زدن چشماش و قفسه سینه ای که از خشم بالا پایین میرفت به خنده های پدرش خیره شدو دست هاش رو کنار بدنش مشت کرد. کانگ ایل با قطع شدن خنده اش در حالی که صورتش به ثانیه جدی میشد از جاش بلند شدو به طرف پسر قدم برداشت. تو فاصله یک قدمی مقابلش ایستادو
دستش رو چند بار به آرومی روی شونه اش کوبید.

_تو شاید زرنگ باشیو بتونی دیگران رو با حرفات گول بزنی اما فراموش نکن که تو پسر منی نمیتونی پدرت رو گول بزنی!

کریستین با اخمو گیجی به پدرش نگاه کرد که مرد ادامه داد.

_از کجا معلوم این تنها رفتنت برگشتی هم داشته باشه؟ بهت گفته بودم که اگه قرار باشه پک استرالیا رو قبل عروسی بهت بدم باید جفتت هم همراهت باشه! تو گفتی که میخوای با خودت ببریش! پس باید به قول و قرارات پایبند باشی.

با نیشخند در حالی که به صورت سرخ شده پسر خیره شده بود فاصله ای ازش گرفت و گفت

_این سفر اونقدر ها هم واجب نیست پس اگه پدر جفتت راضی نیست میتونی نری و بزاریش بعد ازدواجتون!

مرد در کمال خونسردیش جمله اش رو به پایان رسوند و بی توجه به صورت خشمگین و فک منقبضش از سالن خارج شد.

چند ثانیه ای طول کشید تا کریستین به خودش بیاد و بعد خودش رو در حالی پیدا کرد که با نعره ای بلند به سمت بار خیز برداشت و تمام شیشه های نوشیدنی که روی کانتر چیده بود پخش زمین کرد.

.
.
.

با استرس ناخن های کوتاهش رو به کف دست های عرق کرده اش فشردو پشت در اتاق پدرش ایستاد. قلبش دیوونه وار خودش رو به درو دیوار قلبش میکوبیدو سر انگشتای یخ زده اش نشونه افت فشارش بود. هیچوقت یادش نمیومد که برای حرف زدن با پدرش انقدر استرس داشته باشه یا بترسه چون محض رضای خدا مرد همیشه با مهربونی به حرفاش گوش میدادو خواسته هاش رو بی برو برگرد قبول میکرد. این اولین بار توی زندگیش بود که از پدرش نه میشنید و خب یجورایی هضمش براش سخت بود.

بازدمش رو با پوف بلندی بیرون فرستادو با بستن چشماش سعی کرد حرفا و انگیزه هایی جیون و هوسوک بعش داده بودن رو برای خودش یادآوری کنه. اون میتونست انجامش بده! اون یه جئون بود! هر چند امگا اما باز هم خون اصیل پدرش توی رگ هاش بودو مطمعنا اگه تلاش میکرد میتونست خواسته اش رو به دست بیاره.

با جمع کردن اعتماد به نفسش آماده بود تا در اتاق پدزش رو به صدا دربیاره اما با باز شدن ناگهانیش و ظاهر شدن قامت بلند پدرش مقابلش تنش لرزیدو شوکه بهش نگاه کرد.

جونگکوک که از داخل اتاق رایحه نسبتا ترش پسرش رو که از روی ترس و استرس بود احساس کرده بود، با نگرانی از اینکه چرا پسر به داخل اتاق نمیومد فوری از جاش بلند شدو با رفتن به سمت در اتاق بازش کرد.

نگاهی به صورت رنگ پریده پسر که انگار از دیدنش جا خورده بود انداخت و متعجب پرسید.

_یانگ کوکا عزیزم خوبی؟

یانگ کوک با صدای پدرش یهو به خودش اومدو به سختی با زدن لبخندی گفت

_خ...خوبم ددی

_میخواستی باهام حرف بزنی؟

یانگ کوک تند تند سرشو تکون دادو گفت

_بله ددی اما اگه کار داری میتونم فردا بگم!

توی دلش التماس کرد که پدرش قبول نکنه همین الان حرف بزنن که از شانس خوبش همونطورم شد.

_نه کاری ندارم عزیزم بیا تو

لبخند یانگ کوک عمیق تر شدو با استرسی که شدتش بیشتر شده بود وارد اتاق پدر هاش شد.

وقتی که هر دو کنار همدیگه روی کاناپه بزرگ اتاق نشستن یانگ کوک احساس خشکی توی گلوش کردو لرزش خفیفی به دستاش افتاد. وقتی سرش رو بالا آوردو نگاه نسبتا جدی و نرم پدرش رو از پشت قاب عینک روی خودش دید قلبش چند ضربان جا انداخت و فوری نگاهش رو جای دیگه دوخت.

_ددی من...من میخواستم در مورد جون وو باهاتون حرف بزنم و...

با بالا اومدن ناگهانی دست مرد حرفش نصفه موندو متعجب به پدرش نگاه کرد.

_قبل از اینکه بخوای حرفات رو شروع کنی باید بگم که تصمیم من در مورد این سفر همونه و تغییر نمیکنه!

لب های یانگ کوک با شنیدن این جمله آویزون شدو نم گرفتن چشماش رو احساس کرد. لبش رو زیر دندون گرفت و با قورت دادن بغضش لب زد.

_د...ددی من میدونم که چقد... برای تو و پاپا سخته که اجازه بدین این مدت رو ازتون دور بمونم اما...اما میخوام بدونی که این دوری همون قدر که برای شما سخته برای منم هست! منو جون وو تازه یک ماهه که رسما نامزد و جفت همدیگه شدیمو حالا این مسافرت طولانی باعث جدایی ما میشه. ما کلا دو ماه تا عروسیمون زمان داریمو همدیگه رو هنوز اونطور که باید نشناختیم، میدونین که شروع خوبی باهم نداشتیم و حالا این دوری بدترش میکنه

نگاه ملتسم و لرزونش رو به چشمای کلافه پدرش دوخت و گفت

_ددی خودت بهم گفتی که تو راه این عشق باید سخت تلاش کنم، باید بجنگم تا بتونم چیزیو که میخوامو به دست بیارم اما با این فاصله ای که ممکنه بین منو اون بیفته همه تلاش هام بی نتیجه میمونه. جون وو همین الان هم از دست دلخوره و دوست داره که همراهش برم. ددی لطفا بهم اجازه که باهاش به این سفر برم...لطفا..

_یانگ کوکا....

جونگکوک با درموندگی اسم پسرش رو نالید که یانگ کوک طی حرکت ناگهانی از روی کاناپه پایین اومدو روی زانو هاش مقابل پدرش نشست. کف دستاش رو بهم مالیدو با بغض التماس کرد.

_ددی لطفا...لطفا بهم اجازه بده همراه کسی که دوستش دارم برم. ددی تو خودت عاشق پاپا هستی! من میتونم توی چشمات عشق عمیقت رو نسبت بهش ببینم، جوری عاشقشی که حتی یک لحظه هم حاظر نیستی ازش جدا بشی...پس لطفا نزار از جفتم دور بمونم...من بدون اون نمیتونم اینجا دووم بیارم. من خیلی دوستش دارم ددی و میدونم که اونم نسبت بهم احساس داره! فقط راه ابراز کردنشو بلد نیست.

قطره های درشت اشکش بدون اینکه اختیارشون رو داشته باشه پشت سر هم روی گونه هاش سر میخورد دیدش رو از صورت پدرش که حالا برق اشک داخلشون دیده میشد تار کنه.

_ل...لطفا ددی...لطفا...

جونگکوک چشماش رو محکم روی هم فشار دادو با ریختن اولین قطره اشکش روی صورتش و تیر خفیفی که قلبش کشید فکش رو برای کنترل لرزش چونه اش منقبض کردو با پایین اومدن از کاناپه روی زانو هاش به سمت پسر رفت. تن لرزونش رو توی آغوشش کشیدو اجازه داد همراه با شدت گرفتن گریه های پسر اشک های خودش هم بی صدا روی صورتش بریزه.

_پسر بیچاره ی من.... پسر بیچاره و عاشق من...

سر انگشتاش رو به آرومی لای موهای پسر فرو کردو با فشردن تن پسر به سینه اش جوری به خودش فشارش داد انگار که میخواست پسرش رو درون وجودش حل کنه و شاید این آخرین باری بود که یانگ کوک میتونست به عنوان یه آدم سابق، آدمی که پر از عشق و امید بود از آغوش پدرش لذت ببره.
•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

صورت های گرفته و ماتم زده، صورت هایی که خشمو عصبانیت به خوبی درونشون مشخص بود، با صدای گریه هایی که گاهی آروم و گاهی شدت میگرفت همه و همه تو فضای هرج و مرج و شلوغ فردوگاه گم شده بودو علنا برای کسایی که منتظر اومدن مسافرشون بودن یا میخواستن سوار هواپیما بشن مهم نبود.

چمدون هایی که یک به یک کنار همدیگه چیده شده بودن نشون از یه مسافرت طولانی میدادن و هر بار با نگاه کردنشون یک تکه از وجود تهیونگ جدا میشد.

تهیونگ از خوده دیشب تا زمانی که زمان پرواز برسه یک سره گریه کرده بودو لا به لاشون شاید چند بار سر آلفاش فریاد کشیده و سرزنشش کرده بود. چیزی که طی این سال ها حتی یک بار هم بینشون دیده نشده بود. فضای عمارت بعد از شنیدن تصمیم نهایی جونگکوک بهم ریخته شده بودو هر کس به نوعی مخالفتش رو با دادو فریاد کشیدن یا گریه نشون داده بود و این بین تنها کسی که فقط سکوت کرده بودو سعی داشت خودش رو خونسرد و قوی نشون بده جونگکوک بود.

جونگکوک نه راه پس داشت نه راه پیش...فقط عاشقی بود که میتونست با تمام وجودش، تک تک سلول های بدنش پسرش رو درک کنه و اجازه نده که به سرنوشت خودش دچار بشه. جونگکوک نمیخواست که پسرش هم مثل خودش تو راه این عشق بسوزه و وقتی که چیزی تا خاکستر شدنش باقی نمونده به مراد دلش برسه. درسته که کنار تهیونگ خوشبخت بودو یه خانواده عالی داشت ولی به خوبی میتونست خم شدن شونه هاش و دردو رنجی که این عشق بهش داده بود ببینه و دلش نخواد حتی یک درصدش رو پسرش تجربه کنه.

حس دلشوره و نگرانی که به عنوان پدر توی دلش داشت مثل غده سرطانی راه نفس کشیدنش رو گرفته بودو احساس خفگی میکرد اما باز هم ظاهر جدی و محکمش مثل یک نقاب روی صورتش بودو تنها چشمای سرخو خسته اش که از بی خوابی شبانه بود حال روحیش رو لو میداد.

جین با ناراحتی بطری آبی که کرفته بود باز کردو با قدم برداشتن سمت دونسنگش آب رو به سمتش گرفت.

_تهیونگا... لطفا یکم آروم باش. بیا یکم آب بخور

تهیونگ با فین فین سرش رو به نشونه نه تکون دادو خودش رو عقب کشید. جین با کلافگی پوفی کرد که جونگکوک بطریو ازش گرفت و تشکر کوتاهی از مرد کرد. دست آزادش رو به نرمی دور امگاش پیچیدو وادارش کرد تا از جاش بلند بشه.

_بلند شو تهیونگ

تهیونگ سرشو سمتش چرخوندو بین گریه سوالی نگاهش کرد.

_کجا؟ من جایی نمیام کوک

جونگکوک نوچی کردو همزمان با بلند شدنش مردو همراه خودش بلند کرد. یانگ کوک که با صورتی بغ کرده و آویزون کنار جفتش نشسته بود با ناراحتی به دور شدن پدر هاش نگاه کردو با بغض لب زد.

_پاپام خیلی ناراحته...

کریستین با نیشخندی که پیروزیش رو نشون میداد، درحالی که به نقطه مشخصی خیره میشد گفت

_باید به این وضعیت عادت کنن چون به هر حال بعد از عروسی قراره کلا سیدنی زندگی کنیم!

یانگ کوک لب هاش با این جواب بی رحمانه آلفاش آویزون تر شدو ناراحت از اینکه پسر حتی ذره ای برای دلداری دادن بهش تلاش نمیکرد سرش رو پایین انداخت و اجازه داد اشکاش راه خودشون رو روی صورتش پیدا کنن.

جونگکوک در سرویس بهداشتی رو باز کردو خوشحال از خلوت بودنش با گذاشتن دستش پشت کمر مرد به آرومی داخل هدایتش کردو درو پشت سرش بست.

_باید دستو صورتت رو بشوری عزیزم، یانگ کوک با اینجوری دیدنت ناراحت میشه

تهیونگ با چونه لرزون به سمت آلفاش چرخیدو چنگی به دستش زد.

_ق..قلبم داره میترکه جونگکوک...دلشوره ای که دارم...حتی یک لحظه...هم ولم نمیکنه. تو...تو بهم قول دادی که..اجازه ندی یانگکوک به این سفر بره اما حالا ببین! ما تو این فرودگاه لعنتی هستیمو برای بدرقه اشون اومدیم!

مشتش رو بالا آوردو با کوبیدن به شونه مرد هق زد.

_چرا کوک؟ چرا اجازه دادی پسرمون ازمون جدا بشه چرا؟

_چون نمیخواستم مثل من تو حسرت بسوزه..!!

با فریاد بلند جونگکوک تهیونگ شوکه یکه ای خوردو ناخوداگاه ضربات دستش متوقف و پایین افتاد. جونگکوک با صورت سرخ و رگ برآمده پیشونیش که از شدت فشار متورم شده بود به صورت مات زده جفتش نگاه کردو گفت

_نمیخوام اون عذابیو که من کشیدمو یانگ کوک هم بکشه تهیونگ بفهم! اون عاشق جفتشه و تازه بهش رسیده، من چطور میتونم اونو ازش دور کنمو اجازه ندم کنارش باشه؟

اشک های تهیونگ ناخوداگاه بند اومده بودن و حالا با نگاه ناخوانایی به صورت آشفته مرد خیره شده بود. جونگکوک قدمی سمت تهیونگ برداشت و با گرفتن بازوهاش گفت

_تهیونگ عزیزم باور کن که این جدایی برای من هم سخته، قلب منم داره میترکه. تموم چیزی که توی مغزمه اینکه دست یانگ کوک رو بگیرمو و با برگردوندنش به خونه اجازه ندم تا ازمون جدا بشه حتی به موقت اما نمیتونم این خودخواهیو در حق پسرمون بکنم... نمیتونم

تهیونگ که تا اون لحظه سکوت کرده بود سرش رو به تایید حرفای آلفاش تکون دادو به آرومی گفت

_درسته... حق با توعه. من معذرت میخوام

با حرکات هیستریک واری دستاش رو زیر چشماش کشیدو با پاک کردن اشکاش لبخندی روی لبش نشوندو گفت

_باید بریم... چیزی تا پرواز نمونده

با گفتن حرفش بدون اینکه منتظر مرد بمونه از کنارش رد شدو با قدم های تند به سمت در خروجی سرویس بهداشتی قدم برداشت.

_تهیونگ!! صبرکن..!

جونگکوک بلند گفت و با دیدن خارج شدن امگاش از در به سرعت سمتش دوید.

تقریبا زمان پرواز رسیده بودو بعد از اعلام شدن توسط بلندگو مسافر ها کم کم سمت گیت راه میفتادن. کریستین و یانگ کوک از جا بلند شدنو
یانگ کوک با چشمای اشکیش آخرین نگاه هاش رو به خانواده اش انداخت. صورت اخمالو و توام با ناراحتی خواهر و عمو یونگیش، صورت نگران و مهربون عمو جیمینش که کلی بغلش کرده بودو گفته بود حسابی مراقب خودش باشه، عمو و پدربزرگش که توی سکوت و با چهره ناخوانا ترجیح داده بودن حرفی نزننو فقط به خوبی پسر رو بدرقه بکنن و بلاخره صورت پر از حرف پدر هاش...

شاید اگه هر کی اون خانواده رو از دور میدید فکر میکرد که اون زوج قراره برای همیشه کره رو ترک کنن اما خب این دوری دو ماهه که معلوم نبود چجوری قراره سپری بشه و چه اتفاقاتی بیفته برای همه پذیرفتنش سخت بود مخصوصا برای پسر امگایی مثل یانگ کوک که برای اولین بار قرار بود از خانواده اش جدا بشه.

تهیونگ خیلی سعی کرده بود تا با محکم فشردن دندون هاش روی هم و فرو کردن ناخون هاش به کف دستش جلوی گریه دوباره اش رو بگیره و لبخند بزنه اما وقتی که پسر امگا با چشمای اشکی به سمتش دوید تا بغلش کنه هق دردناکش با فشردن بچه اش به سینه اش شکست و با تمام وجود پسر رو به آغوش کشید. یانگ کوک بینیش رو تو گردن پدرش فشردو سعی کرد ریه هاش رو برای آخرین بار از رایحه آرامش بخش وجود پدرش پر کنه.

تهیونگ لبش رو محکم زیر دندون هاش فشار دادو زیر لب گفت

_پ..پسر کوچولوی پاپا... یادت نره...به...خوبی...غ..غذا بخوری، قرصای کاهنده ات...فراموشت نشه و سعی کن...بهت خوش بگذره عزیزم...

یانگ کوک سرش رو تند تند تکون دادو بین گریه با لبخند گفت

_حسابی خوش میگذرونم پاپا...قراره کلی چیز یاد بگیرم تا لونای خوبی بشم، درست مثل تو! میخوام تو و ددی بهم افتخار کنین

تهیونگ صورت پسر رو از خودش فاصله دادو با گرفتش بین دستاش گفت

_ما همین الانش هم بهت افتخار میکنیم عزیز دلم...

چونه یانگ کوک لرزیدو با فشردن چشماش و ریختن اشک های بیشتری بار دیگه پدرش رو بغل کرد که اینبار گرمای دستای دیگه ای رو دور کمرش احساس کردو بعدش لب های به نرمی روی شقیقه اش نشست.(بغل سه نفره)

_مراقب خودت باش اقیانوسم... اینو بدون که ددی همیشه پشتته

لبخند عمیقی روی لب پسر نشست و دلش از وجود حمایت پدر هاش قرص شد.

کریستین کلافه از اون خداخافظی طولانی ساعتش رو چک کردو به سمت پسر حرکت کرد.

_باید بریم...

یانگ کوک با خارج شدن از آغوش پدر هاش دستش رو زیر چشماش کشیدو با پاک کردن اشکاش سرش رو تکون داد. جیون که تمام مدت پشت پدرش در حال گریه کردن بود به سمت پسر دویدو با آویزون شدن از گردنش نالید.

_دلم برات تنگ میشه کوکی.. قول بده تند تند بهمون زنگ بزنی

یانگ کوک دستاش رو پشت کمر دختر بردو با نوازش کوتاهی گفت

_قول میدم جیونا...تو هم قول بده که به خوبی مراقب تافی باشی، اونو به تو میسپرم

_نگران نباش تا وقتی برگردی حسابی چاقو چله اش میکنم!

یانگ کوک لبخند کوتاهی زدو از دختر جدا شد. نگاهش رو بین افراد چرخوندو با ناراحتی به خواهرش که از شب قبل باهاش قهر کرده بودو کلمه ای حرف نزده بود، نگاه کرد.

تهیانگ با اخمای غلیظی که خیال باز شدن نداشت دستش رو زیر شکم برامده اش گذاشت و به آرومی از جا بلند شد. با قدم های شمرده به سمت کریستین که گوشه ای ایستاده بود رفت و با صدای خش داری که ناشی از کنترل کردن بغضش بود بهش هشدار داد.

_برادرم رو همین جوری که هست دو ماه دیگه تحویل میگیرم...بهت حواست باشه!

کریستین با نیشخند پررنگ به دختر چشم دوخت و تنها سرش رو تکون داد.

بلاخره بعد از خداحافظی طولانی ای که هر لحظه داشت سخت تر میشد از گیت رد شدنو یانگ کوک با چرخوندن سرش آخرین نگاهش رو به خانواده اش انداخت و تونست چشمای اشکی شده خواهرش رو ببینه...

_بسه دیگه! گریه کردنو تمومش کن! مردم دارن نگاه میکنن

یانگ کوک با بهت از تشری که آلفاش بهش زد سرشو چرخوندو به صورت بی حس و سرد پسر که بی شباهت به اوایل آشنایشون نبود خیره شد. چرا آلفاش اینطوری باهاش رفتار میکرد؟ مگه الان نباید تو این موقعیت بغلش میکردو دلداریش میداد؟

چونه اش از رفتار های عجیب پسر لرزیدو سرشو پایین گرفت تا گریه هاش معلوم نشه.

وقتی که از اتوبوس پیاده شدنو داشتن به سمت پله های هواپیما می رفتن شخصی با رد شدن از کنار یانگ کوک تنه اش بهش زد که باعث بالا اومدن سر پسر و نگاه کردن بهش شد. دختر قد بلند و خوشگلی با موهای بافته شده و چمدون کوچیکی توی دستش جلوتر ازشون قدم برداشت و وقتی که یانگ کوک انتظار داشت دختر ازش بابت برخوردشون معذرت خواهی کنی تنها نگاه معنی دار و لبخند دلبرانه اش رو دید...البته نه به خودش بلکه به آلفاش!

سرش رو فوری سمت پسر چرخوندو با دیدن لبخند متقابل اون متعجب گفت

_اون دخترو میشناسی؟

کریستین با نگاهی که برق شرارت داخلشون ترس رو به دل پسر مینداخت، شونه هاش رو با خونسردی بالا انداخت.

_باید بهت جواب پس بدم؟

گفت و بی توجه به چهره مات زده پسر و قدم های سست شده اش از پله های هواپیما بالا رفت...

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

جفت هوسوک کیم رونا...

🌙•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈🐺
روزتون بخیر.. :) اینم از پارت جدید🙂
دستمال هاتون رو برای عر زدن آماده کنید..💔

بخاطر اینکه نوشتنش زود تموم شد ترجیح دادم امروز آپ کنم تا کمی خستگی امتحاناتتون کم بشه اما روز های آپ همون طور که گفته بودم هست مگر اینکه مثل امروز زود تر تمومش کنم❤

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

6.8K 1.1K 57
ژانر: بی ال، اسمات، امگاورس، اکشن کاپل: رانوان، ییشو (فیکی نوشته شده از رمان هاسکی و گربه سفیدش شیزون) خلاصه: چو واننینگ پسری از خانواده‌ای مرفه و س...
416K 107K 80
༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم ه...
452K 70.3K 52
name:ugly fan and hot fucker couple:vkook Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت: کامل شده⁦☑️⁩ قسمتی از فیک 🎄🎇⬇⬇ _تو خیلی زشتی جئون...
97.2K 17.1K 24
💙دکتر جئون جونگکوک ؛ مشهور ترین پزشک مغز و اعصاب تو بیمارستان خانواده ی کیم که با تمام وجود از همه ی اون ها متنفره کار میکنه. نفرتی که با رقابتی که...