𝗙𝗮𝗰𝗲

By AhuraPk

1.7K 358 52

تو این دنیا هیچ چیز قرار نیست طبق خواسته های ما پیش بره ، اصلا آدم هایی که اطرافمون میبینیم خود واقعیشون هستن... More

▪︎Face1▪︎
▪︎Face2▪︎
▪︎Face3▪︎
▪︎Face4▪︎
▪︎Face5▪︎
▪︎Face6▪︎
▪︎Face7▪︎
▪︎Face9▪︎
▪︎Characters▪︎
▪︎Face10▪︎
▪︎Face11▪︎
▪︎Face12▪︎
▪︎Face13▪︎
▪︎Face14▪︎

▪︎Face8▪︎

95 21 3
By AhuraPk

با حلقه شدن دست های کوچیک و تپل سورا دور ساق پاش از دنیای فکر و خیال بیرون اومد و نگاهش رو از روی عکس خودش و جانگ کوک که روی دیوار بود برداشت.
دو نفری که کنارش بودند هرگز نباید میفهمیدن که هنوز هم به جانگ کوک و خاطراتش فکر میکنه چرا که این دو نفر بیشترین و بزرگ ترین سهم رو تو بهتر شدن حالش و خارج از اون غار تاریک و غم زده ای که برای خودش ساخته بود داشتن.

سورا رو در آغوش گرفت و نگاهش رو به تهیونگ داد و با لبخند محوی مشغول نگاه کردن به نیم رخ پسر شد که با یومه صحبت میکرد.
تهیونگ کسی بود که تمام طول راه رو تا معروف شدن و موفق شدنش همراهش طی کرده بود و اگه تشویق های این پسر زیبا نبود بدون شک هرگز نمیتونست تا اینجا پیش بیاد و خیلی وقت پیش تسلیم شده بود.

نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به یومه داد.
اون دختر خوش چهره ی دورگه ، موفقیتش تو مدیریت زمان و برنامه هاش رو مدیون این عروسک خوشچهره و خوش قلب بود. یومه از زمان دبیرستان کنارش بود دقیقا از وقتی که جانگ کوک رفته بود ، یومه و خانوادش به خونه ی کناری خانواده پارک نقل مکان کرده بودن و یک روز که جیمین و تهیونگ توی حیاط خونه نشسته بودن دختر هم به جمعشون میپیونده و بهشون از شکلات هاش تعارف میکنه و از همونجا داستان دوستی شیرینشون شروع میشه.

یومه در تمام این چند سال از لحاظ عاطفی ساپورتش کرده بود و نذاشته بود تا جیمین لحظه ای احساس غربت یا حتی غم بکنه. همیشه با کار ها و حرف هاش باعث لبخند های گاه و بی گاه روی لب های جیمین میشده و این برای پسر جوان زیادی ارزشمنده.

_"هی به چی خیره شدی؟" یومه پرسید و تهیونگ به تبعیت از سوال دختر مشت ارومی به بازوی جیمین زد.

پسر که تازه به خودش اومده بود هول کرد و به مِن مِن افتاد و همین کافی بود تا بعد از چند ثانیه ی کوتاهی سکوت هر سه باهم بلند بخندن.
صدای بلند خنده هاشون ترسیدن و گریه کردن سورا رو به همراه داشت و این اتفاق همزمان شد با بلند شدن یومه و در اغوش گرفتن دخترش اونم درحالی که از خنده ریسه میرفت.

تهیونگ سرش رو به نشونه تاسف برای خودشون تکون داد و نگاهش رو به یومه داد تا بتونه خنده هاش رو به خونی توی ذهنش ثب کنه.
اون دختر...

رشته ی افکارش بخاطر صداهایی که از خارج از اتاق به گوش میرسید پاره شد.
یومه با شنیدن سرو صدا خنده هاش رو قورت داد و رنگ از رخسارش پرید.
با وحشت از جاش بلند شد و همراه سورا که توی بغلش بود به سمت در رفت و پشت سرش تهیونگ و جیمین درحالی که اخم بین ابرو هاشون نشسته بود از اتاق خارج شدن.
یومه به سمت مردی که داد و بی داد میکرد رفت و دستش رو گرفت که مرد به سمتش برگشت و اروم گرفت ، اما با صدایی سرشار از عصبانیت غرید: "کدوم گوری موندی هرزه ی لعنتی؟ مگه نگفتم وقتی میام خونه باید خونه باشی؟"

اخم روی پیشونی تهیونگ غلیظ تر شد و قدمی به جلو برداشت که با اسیر شدن دستش توسط جیمین سر جاش ایستاد و تنها به مردی که به اصطلاح همسر یومه بود با خشم چشم دوخت. تو اون لحظه هیچ کسی بیشتر از تهیونگ خواستار سر به نیست شدن اون مرد نبود. یومه نگاهی به اطراف و ادم هایی که به مکالمشون گوش میدادن انداخت و سرش رو پایین انداخت و تنها زیر لب زمزمه کرد: "بریم خونه..."

مرد موهای دختر رو توی دستش گرفت و کشید اما صدایی از یومه بلند نشد.
تهیونگ و جیمین با دیدن وضعیت هر دو با خشم به سمت مرد هجوم بردن که با صدای یومه درست تو یه قدمی مرد متوقف شدن: "سورا اینجاست ، عقب وایسین."
جیمین به سورا که تو اغوش یومه با لبخند و ذوق برای رفتن به اغوش مردی که لیاقت کلمه پدر رو نداشت ، تلاش میکرد ، مشتش رو فشرد به کوبیدنش به میز منشی بسنده کرد.
اما وای از حال تهیونگ ، به وضوح میشد چکیدن خون رو از چشم هاش دید. اینکه چطور برای کشتن مرد رو به روش که کیم جه ها نام داشت نقشه میشه برای همه واضح بود.
مرد با دیدن تهیونگ فریاد زد: "برو عقب عوضی.."
موهای یومه رو توی هوا تکون داد و توی صورت دختر فریاد زد: "پاهاتو براش باز کردی که اینطوری پشتت رو میگیره؟ چه غلطی کردی ها؟"

تهیونگ بار دیگه همزمان که کلمه ی "آشغال کثافت" رو فریاد میزد به سمت جه ها حمله کرد که اینبار هم با فریاد یومه سر جاش ایستاد و با عصبانیت به چشم های معصوم دختر خیره شد.
"تهیونگ عقب وایسا." یومه فریادی زد و این جیمین بود که با اکراه دست تهیونگ رو گرفت و پسر رو به عقب کشید.

سورا توی اغوش یومه گریه میکرد مرد مدام داد میزد و موهای دختر رو میکشید ، نامجون از میون چهارچوب در اتاقش با خشم به مرد نگاه میکرد و تهیونگ با کشیدن نفس های عمیق سعی میکرد ارامش خودش رو حفظ کنه و برای کشتن جه ها قدم از قدم برنداره. جیم همزمان که مراقب تهیونگ بود تا کار احمقانه ای نکنه با نگاهی جهنمی به جه ها چشم دوخته بود و یومه درحالی که درد میکشید به سختی قدم از قدم برداشت و همینطور که موهاش هنوز توی دست های مرد بود به سمت در خروجی رفت.
جه ها موهای یومه رو رها کرد و به دنبالش از کمپانی خارج شد.
با خروجشون جیمین فریاد بلندی کشید و تمام وسایل روی میز منشی رو زمین ریخت.
"مگه من به شما عوضی ها پول نمیدم که مراقب ادمایی مثل اون باشین تا وارد کمپانی نشن؟" فریاد کشید و رگ های گردنش برجسته شد.
اونقدر عصبانی بود که رنگ صورتش به کبودی میزد.
به تهیونگ که به جای خالی مرد با خشم و چشم های خون گرفته نگاه میکرد خیره شد ، اشاره ای به منشی کرد تا همه رو پراکنده کنه و خطاب به نگهبان ها با خشم غرید: "از حقوق این ماه مقدار قابل توجهی کم میکنن تا بفهمین دیگه هیچ وقت این اتفاق نباید تو کمپانی من بیوفته."

سمت تهیونگ رفت و بازوش رو گرفت: "بیا بریم ته اینجا واینستا."

_"میکشمش ، من اون عوضی رو میکشم جیمین ، مطمئن میشم که خودم نفسشو ببرم و جون دادنشو تماشا کنم." تهیونگ از بین دندون های جفت شدش غرید و چشم هاش که کاسه ی خون شده بودند رو به جیمین داد.
هیچی ترسناک تر از تهیونگی که عصبانی شده تو دنیا وجود نداشت ، اون اگه تو عصبانیت تصمیم میگرفت که کسی رو بکشه میکشت و اگه میخواست بدبختی و فلاکت کسی رو ببینه حتما میدید.
با نگاه به نامجون ازش خواست تا برای کمک بهش ملحق بشه و نهایتا اون دو موفق شدن تهیونگ رو به اتاق جیمین بر گردونن و باقی روز رو به سکوت بگذرونن.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

بعد از اتمام تایم کاری مشغول جمع کردن وسایلش بود که نامجون توجهش رو جلب کرد: "ببینم تو از چی ساخته شدی؟"
ابروهاشو بالا انداخت و گوشیش رو توی جیبش گذاشت و گفت: "منظورت چیه هیونگ؟"

نامجون به میزش تکیه داد و دست به سینه به پسر نگاه کرد: "امروز سر و صدای بدی تو کمپانی بود و تو اینجا نشستی و به کارت ادامه دادی."
با چشم های گرد شده به نامجون نگاه کرد و حق به جانب گفت: "چرا باید به مشکلات ادمایی که نمیشناسمشون اهمیت بدم؟ مگه خودم کم بدبختی دارم؟"

دهن نامجون با جواب دندون شکن و بی منطق جانگ کوک باز موند.
پسر کوچیک تر به سمت در رفت و تا ازش خارج بشه که با ورود یکهویی تهیونگ در اتاق به صورتش خورد.
صورتش رو با دست پوشوند و اخ بلدی کشید.
تهیونگ وحشت زده به سمت جانگ کوک رفت و سعی کرد صورتش رو چک کنه و مدام ازش میپرسید که حالش خوبه یا نه و در طی این مدت صدای خنده ی نامجون روی مغز هردوشون راه میرفت.
"هیونگ خفه شو."
_"هیونگ خفه شو."
هر دو همزمان گفتن و بعد با تعجب به هم نگاه کردن و تکخند صداداری زدن.
نامجون چشم غره تحویل هردو پسر داد و زیر لب غر غر کرد.
تهیونگ بی توجه به هیونگش دستش رو سمت جانگ کوک برد تا بهش دست بده و همزمان صورتش رو چک کرد تا مبادا اسیب دیده باشه.
_"کیم تهیونگ هستم. از اشناییتون خوشبختم." تهیونگ گفت و لبخند زد.

جانگ کوک هم متقابلا دستش رو جلو برد و با تعیونگ دست داد. طبق حس نااشنایی از این پسر خوشش نمیومد اما با توجه به رفتارش ادم بدی نمیزد.
"جئو..." با برخورد در به پاش حرفش نصفه و نیمه رها شد و اینبار با بدبختی نالید: "امروز کارکنای این شرکت چه مشکلی با در دارن."
نامجون که سعی در جلوگیری از خندش داشت خطاب به ته‌یانگ گفت: "چی شده؟"

_"اقای پارک خواستن که همراه اقای کیم که مدت زیادیه به دنبال شما اومدن تا ببرنتون به اتاقشون برین به اتاقشون." ته‌یانگ گفت و بخاطر جمله بندی عجیبش اخم کرد و از اتاق بیرون رفت که همزمان صدای فریاد جیمین تو کل طبقه پخش شد:
"یاااا کیم تهیونگگگگ."

هر دو پسر بی توجه به جانگ کوک مثل برق و باد از اتاق خارج شدن و به سمت اتاق زیبای جیمین دویدن و از دید پسر کوچیک تر خارج شدن.
"اینجا دیوونه خونس.." زیر لب غر زد و به سمت اسانسور حرکت کرد.
"اما پول خوبی میدن!" مکثی کرد و ادامه داد: "پس دهنت رو ببند و کارت رو بکن."
با خودش کلنجار رفت و متوجه مسافتی که طی کرده بود نشد. اونقدر درگیر فکر کردن به کیم تهیونگ اشنای کمپانی بود که نفهمید دقیقا کی به ایستگاه اتوبوس رسیده.
خوشبختانه اتوبوس همزمان باهاش رسید ، سوار شد و روی صندلی نشست سرش رو به شیشه تکیه داد و با خودش گفت: "باید یه ماشین برای خودم بگیرم."
آهی کشید مشغول نگاه کردن به اطراف شد.فردا کار روی طبقه ی ششم رو شروع میکرد.
توی شرکت همه ی ایمیل هاش رو زده بود و از اعضای تیم خرید و حسابداری خواسته بود تا همه چیز رو برای فردا اماده کنن.
همچنین با شرکت ساخت و سازی که با کمپانی قرارداد داشت هم صحبت کرده بود ده نفر از بهترین هاشون رو برای فردا رزو کرده بود.
"این پارکی که تو کمپانی راجبش حرف میزنن باید ادم خرپولی باشه ، وگرنه کی میتونه انقدر یهویی یه کمپانی بزنه و اتفاقا کارشم بگیره؟" گفت و نامحسوس به شرایط مدیر کمپانی قبطه خورد‌.
"آه ببین خدا پول رو به کیا میده. این همه کار میکنم تهش هیچی به هیچی.." غر زد و اخماش رو تو هم کشید.
_"ببخشید اوپا ، صداتو اذیتم میکنه لطفا تو دلتون فکر کنید." دختر بچه ای که کنارش نشسته بود گفت و به ادامه کتابش مشغول شد.

خودش رو جمع و جور کرد و صاف نشست: "متاسفم خانم کوچک." خانم کوچک رو به انگلیسی گفت.

_"خواهش میکنم." و دخترک هم به انگلیسی جوابش رو داد.
متعجب سوال دیگه رو به زبان انگلیسی مطرح کرد: "تو چند سالته خانم کوچک؟"

_"هشت سالمه اقای گنده." و باز هم دختر بدون برداشتن نگاهش از کتاب به انگلیسی جوابش رو داد.

جانگ کوک تکخندی بخاطر لحن بامزه ی دختر و لهجه ی بچه‌گانش زد و گفت: "تو واقعا دختر با استعداد و زیبایی هستی! مامانت همراهت نیست؟"
_"مامانم سرکاره و من هر روز این موقع همراه اتوبوس تنهایی برمیگردم خونه ، چرا میپرسی؟" دختر بالاخره نگاهش کرد.
"میخواستم از مامانت بابت تربیت دختر خوبی مثل تو تشکر کنم." خودش هم نمیدونست چرا اما این دختر کوچولو بدجوری به دلش نشسته بود.

دختر لبخند خرگوشی زد و تشکر کرد: "شما تازه اومدین اینجا؟"
جانگ کوک متعجب پاسخ داد: "اره اما چطور فهمیدی؟"
_"امروز اولین باره تو اتوبوس میبینمتون."

سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و لبخند زد: "دختر باهوشی هستی."
تا وقتی به مقصد دختر که یک ایسگاه با خونه ی خودش فاصله داشت برسن باهم مشغول بودن.
دختر از کتاب هایی که خونده بود برای جانگ کوک میگفت و کوک هم راجب زندگیش تو نیویورک برای دختر تعریف میکرد.
مکالمشون لبخند رو رو لبای مسافرا و همچنین راننده نشونده بود و همه جانگ کوک رو بخاطر ارتباط خوبی که با دختر بچه گرفته بود و دخترک رو بخاطر قدرت بیان و برقراری ارتباط اجتماعیش تحسین میکردن.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

"هیونگ استیج کنسرت تا کی اماده میشه؟" جیمین پرسید.
_"اگه بخوای میتونم تا فردا عصر برات تکمیلش کنم." نامجون گفت.
"نه نیازی به این همه عجله نیست ، فقط اگه ممکنه تا پس فردا اماده باشه." جیمین با احترام درخواست کرد.
_"مشکلی نیست ترتیبش رو میدم ، نیروی خوبی داری." نامجون با لبخند جواب داد و پرونده هارو توی دستش جا به جا کرد.
"اه کاش یومه اینجا بود... کار هام به هم ریختن." جیمین غر زد.
"تهیونگا میشه ازت یه خواهش بکنم؟" خطاب به تهیونگ گفت.
_"چی میخوای موچی؟" تهیونگ با لبخند تلخی پاسخ داد.
جیمین خودکار آبی و عروسکیش رو روی میز غذاخوری چندبار کوبید و بعد درحالی که از حرفش مطمئن نبود گفت: "میشه مدیریت کمپانی رو بگیری دستت ، من واقعا برای مدیریت سرم خیلی شلوغه ، میدونم که خودت تو پاریس کار داری اما باور کن تعداد روز هایی که وقتت ازاده با وجود کم کردن روز های پروازت بازهم از من بیشتره..." با چشم هایی مظلوم و لحنی معصومانه حرف میزد که باعث کج و کوله شدن صورت نامجون شد.
تهیونگ با دیدن چشم هایی که معصومانه و عاجزانه برق میزدن لبخندی زد و با در نظر گرفتن اینکه با این کار جیمین میخواد که بیشتر کنار خودش داشته باشتش سرش رو کمی به نشونه تاسف تکون داد و به گوش های منتظر جیمین چیزی که میخواست بشنوه رو گفت: "باشه جیمین شی ، باشه ، فقط با اون چشم ها به من خیره نشو."

لبخند جیمین کش اومد و حالت چهره ی نامجون با جواب تهیونگ بیشتر و بیشتر توهَم رفت.
"شما چندشای احمق..." ناجون غر زد و به کارش ادامه داد.

جیمین نگاه شیطنت امیزی به تهیونگ انداخت با گرفتن چشمکی از جانب پسر خندید و سرش رو پایین انداخت. لبخند های تهیونگ واقعا زیبا بودن ، اون پسر یه فرشته ی واقعی بود ، فرشته ای که برای نجات زندگیش فرستاده شده بود.

_"راجب اون بار طبقه ششم میخوای چیکار کنی؟" تهیونگ از جیمین پرسید و مقداری از اب پرتقالش رو نوشید.

قبل از اینکه جیمین فرصت جواب دادن به سوال تهیونگ رو داشته باشه نامجون پیش قدم شد و بدون برداشتن نگاهش از روی برگه ها جواب داد: "نگران نباشین جی کی همه چیز رو اماده کرده نهایتا تا پس فردا شب همه چی اماده میشه."

جیمین با تعجب پرسید: "شماها چتونه؟ چطور انقدر سریع؟"
تهیونگ در ادامه پرسید: "جی کی همون پسری نیست که امروز کوبیدم به دماغش؟"
جیمین به سمت تهیونگ برگشت: "ودهللل کیم چرا کوبیدی تو دماغش؟"
تهیونگ نگاه احمقانه ای به جیمین انداخت: "من نکوبیدم ، در کوبید."
دهان جیمین نیمه باز موند و بعد از چند ثانیه با اخم غلیظ چهره ی عاقل اندر سفیانه گفت: "داری بهم میگی در خودش خودشو کوبید تو صورت کارمند من؟"
تهیونگ نگاه پوکری به سرتا پای جیمین انداخت و ضربه ای به پیشونیش زد: "چطور میتونی انقدر احمق باشی؟"
جیمین ابرویی بالا انداخت و شاکی با تن صدایی که از قبل بلند تر شده بود جواب داد: "تو گفتی که کوبیدی به دماغش و بعد گفتی که تو این کارو نکردی و در انجامش داد اونوقت من احمقم؟"
تهیونگ سکوت کرد و با دهان باز به جیمین نگاه کرد.
"تهیونگی پابو." جیمین گفت و روشو از تهیونگ گرفت و به نامجون که اهمیتی به بحث احمقانشون نمیداد خیره شد.
تهیونگ که از این رفتار جیمین حرصش گرفته بود سمت پسر خم شد و دستش رو گاز گرفت که جیمین ناخواسته زانوش رو به میز کوبید و فریاد زد که باعث شد تمام محتویات ابمیوه تهیونگ روی برگه های نامجون بریزه.
نامجون کلافه نفس عمیقی کشید. برگه ها رو برداشت و کناری گذاشت تا خشک بشن و بتونه دوباره ازشون کپی بگیره با دستمالی که روی کابنت بود میز رو خشک کرد و اصلا اهمیتی به دوتا پسری که وسط اشپزخونه روی زمین به جون هم افتاده بودن و توی هم میلولیدن و البته فریاد های گاه و بی گاه از سر دردشون نداد.
از اشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق خوابش رفت.

بعد از بزن بزنی که با تهیونگ داشت و کندن موهای پسر به اتاق خوابش برگشت.
اتاقی که جز خودش تا به حال کسی واردش نشده بود. نگاهی به خودش توی ایینه ی قدی روی دیوار انداخت و برای بار چند هزارم به تهیونگ بخاطر رد دندون اش که روی پوستش مونده بود فحش داد.

به سمت میز تحریر گوشه ی سمت چپ اتاق که به کنج چسبیده بود رفت و بعد از عقب کشیدن صندلی روش نشست و ضبط کوچیک روی میزش رو روشن کرد.
(اهنگ رو پلی کنید*)
دفتر ابی رنگش رو از توی کشو بیرون کشید و بعد از نگاه کردن به عکسی که توی قاب روی میز بود لبخند محوی زد. خودکار عروسکیش رو برداشت و نوکش رو روی صد و بیست و هشتمین صفحه ی پانزدهمین دفترش ، حرکت داد:
"روحم توی تو گیر کرده و یه قسمت بزرگی از وجودم در برابر فراموش کردنت مقاومت می‌کنه..
من خودمو می‌شناسم، من آدمای زیادی رو راحت از دست دادم، ولی اینبار فرق می‌کنه.
چیزی درون تو منو صدا می‌زنه و به سمت خودش می‌کشونه، ما از هم جداییم ولی هنوز باهم ارتباط داریم.
قسمت هایی از وجود ما هنوز به هم وصلن، این یه احساس درونی نیست، حتی غم و خشم هم نیست، یک نوع دلتنگی عجیب و غریبی این حس رو توی وجود من انداخته.
من معتقدم که ما دو جزء از یک چیز کامل و واحد بودیم و وقتی جدا شدیم تیکه هامون بی قرار همن تا یک چیز کامل و بی نقص به وجود بیارن.
یجورایی ما مکمل هم بودیم، من مرحم میشدم روی زخمت و تو شونه میشدی برای اشکم.
من نمیتونم از تو دست بکشم، روحم اجازه ی این کارو بهم نمیده، نمیتونه با نبودت کنار بیاد، متوجه نیستم بعد تو دقیقا داره چه بلایی سرم میاد و چه اتفاقی برای زندگیم میوفته اما اوضاع اینجا جالب نیست، اصلا جالب نیست.
من خیلی سعی کردم به خودم بفهمونم که تو دیگه برنمیگردی اما اهن ربای تو هنوز روح من رو به سمت خودش میکشه.
اگه بخوام صادق باشم ، دیگه چیزی از من باقی نمونده..
هی..
صدام رو میشنوی؟
لطفا دیگه اجازه بده از این قفس ازاد بشم
لطفا بزار من برم..."

قطره اشک روی گونش رو پاک کرد و بینیش رو بالا کشید ، نگاه دیگه ای به قاب عکس انداخت و اینبار با لبخند معصوم و عمیقی درحالی که با اشک توی چشم هاش تضاد عجیبی ایجاد میکرد ، خطاب به شخص توی عکس لب زد: "من دلم خیلی برات تنگ شده ، اگه تهیونگ بفهمه که هنوز برات اشک میریزم حسابی دعوام میکنه و اونوقت به یومه میگه و من هر دوشون رو از دست میدم. میدونی احتمالا برای تو خیلی راحت بود گذشتن از من ، اما من با وجودی که دلم نمیخواد اونا رو از دست بدم هم نمیتونم ازت دل بکنم. من هنوز مثل اون روز های اول دوستت دارم ، هنوز دلم برات تنگ میشه و هنوز با دیدن عکسای قدیمی که ازت مونده قلبم تند میزنه..."
به کت لی آبی رنگی که از چوب لباسی به دیوار اویزون بود نگاه کرد و ادامه داد: "کتی که مامانت برای یادگاری ازت بهم داده بود ، خیلی وقته که بوی عطرت رو نمیده و این منو میرنجونه. عکس ها و لباس ها ، حتی کادو ها و جایزه هایی که باهم تو شهر بازی گرفتیم هم دیگه عطر تورو روی خودشون ندارن.
من میخوام بدونم تو..."
هق هق ارومی کرد و نفسش رو به سختی بیرون فرستاد.
"یعنی میخوای بگی ما همه ی اون کار ها رو انجام دادیم و همه ی اون خاطره هارو تجربه کردیم تا دوباره باهم غریبه بشیم؟ تا من دیگه حتی نتونم ببینمت؟ میدونی چند ساله نیستی؟ میدونی تو همه ی این سال ها چقدر تغییر کردم؟ شاید حتی اگه ببینمت با وجود تمام تغییرات ظاهریت نشناسمت... و قسم میخورم جانگ کوک هیچ کابوسی توی این شب ها ترسناک تر از کابوسی که توش تورو نشناسم نبوده.."
سکوت کرد ، از روی صندلی بلند شد و با خاموش کردن چراغ مطالعه به سمت تخت رفت.
"برگرد دانگشین ، لطفا.. دیگه دلم نای دلتنگی و دوری رو نداره.."

To be continued...

_________________________________________

ووت و کامنت فراموش نشه!

Continue Reading

You'll Also Like

2.3K 77 14
Our story began with our normal perverts student's name issei hyoudou