𝗙𝗮𝗰𝗲

By AhuraPk

2.1K 389 61

تو این دنیا هیچ چیز قرار نیست طبق خواسته های ما پیش بره ، اصلا آدم هایی که اطرافمون میبینیم خود واقعیشون هستن... More

▪︎Face1▪︎
▪︎Face2▪︎
▪︎Face3▪︎
▪︎Face4▪︎
▪︎Face6▪︎
▪︎Face7▪︎
▪︎Face8▪︎
▪︎Face9▪︎
▪︎Characters▪︎
▪︎Face10▪︎
▪︎Face11▪︎
▪︎Face12▪︎
▪︎Face13▪︎
▪︎Face14▪︎

▪︎Face5▪︎

151 29 4
By AhuraPk

"تو خیلی چاقی!"
"اصلا کی اینجا راهت داده؟"
"ببین چقدر بد ریخت و هیکله."
"اینجا جای تو نیست."
"مثل خوک میمونه."
"چقدر بد میرقصه ، خیلی چاقه."

نفس نفس زنان و درحالی که بدنش تو اتیش میسوخت و قطره های درشت عرق سرد خط ستون فقراتش رو یکی یکی طی میکردن و پایین میریختن از خواب پرید و روی تخت نشست.
با سردرد شدید و سرگیجه وحشتناکی که داشت صورتش رو جمع کرد و از بین پلک هایی که به زور باز بودن به اطرافش نگاه کرد.
هوا تاریک و برق اتاق خاموش بود ، چراغ خواب روی پاتختی رو روشن کرد و با تابش نور لامپ چراغ آه دردناکی بخاطر سردردش کشید و نگاهشو از نور گرفت و سرش رو برگردوند.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد ، ساعت چهار و بیست دقیقه صبح رو نشون میداد. از روی شکل ساعت فهمیده بود که حالا خونه خودشه. اما از علت این درد وحشتناک چیزی به خاطر نداشت.
لیوان آبش رو پر کرد و کمی از اون مایع بی رنگ نوشید. نفس عمیقی کشید و با دست هاش چشم هاش رو به قصد کور کردن ماساژ داد و آه بلند و دردناک دیگه ای کشید.
این کابوس ها فقط وقتی به سراغش میومدن که تو نوشیدن الکل زیاده روی میکرد و تو کلاب از شدت مستی بی‌هوش میشد. و این یومه بود که هربار اونو تا خونه میرسوند و به خونه ی خودش برمیگشت.
با توجه به کابوس هایی که دیده بود شک نداشت که امشب هم یومه به سختی اونو تا اینجا اورده و بدون شک فردا موجی از غر غر های ترسناک منتظرش بود.
با فکر به یومه لبخند زد و بعد از تکون دادن سرش به نشونه تاسف سمت چراغ خواب خم شد تا خاموشش کنه که با شنیدن صدای اشنایی سر جاش خشکش زد و اینبار بدنش یخ بست. هر کسی نمیدونست فکر میکرد که همین حالا از فریزر بیرون اومده. نفس هاش از شمار افتاد و سرش رو به سختی به سمت صدا برگردوند. خودش بود اونجا ایستاده بود و درحالی که بهش پوزخند میزد یه جمله رو تکرار میکرد: "تو برای رقصیدن زیادی چاقی."
با اکراه به پسر مقابلش نگاه میکرد ، موهای فندقی ، چشم های قهوه و خال زیر لبش... خودش بود! بدون شک خودش بود. اون پسر که تو اتاقش ایستاده بود و با تمسخر نگاهش میکرد ، دوست داشتنی ترین فرد زندگیش بود. کسی که رفته بود و جیمین رو تو دریایی از غم و دلتنگی رها کرده بود.
نگاهش رو از چشم های تمسخر امیز پسر گرفت و چراغ رو خاموش کرد. نفس هاش رو طولانی و عمیق کرد و روی تخت دراز کشید. بدون اینکه لحظه ای به سمت جایی که پسر ایستاده بود برگرده روتختی رو تا روی سرش بالا کشید و چشم هاش رو بست تا بخوابه و از شر این توهم ها و کابوس ها خلاص بشه. اما با بستن چشم هاش تنها چیزی که اتفاق افتاد سر خوردن قطره اشکی بود که حالا روی بالشت سفید رنگش رو خیس کرده بود.

"فلش بک"
لِی‌لِی کنان درحالی که ملودی زیر لب زمزمه میکرد توی راه های مدرسه میچرخید. با لبخند درخشانی که روی لب ها و انرژی بی نهایتی که توی نگاهش داشت از کنار هر کسی که رد میشد شادی رو بهش منتقل میکرد.
بدون شک همه ی افرادی که توی اون مدرسه بودن عاشق این پسرک کوچولو و ریز نقشی با موهای قهوه ای رنگ بودن و ازش انرژی و حال خوب میگرفتن. با همه ی این ها هیچ کس هرگز برای حرف زدن باهاش و ایجاد یه رابطه ی دوستی پیش قدم نشده بود. میپرسید چرا؟
_"داری چیکار میکنی؟" پسر کوچیک تر درحالی که به طور ناگهانی سد راهش شده بود پرسید.
جیمین لبخند شیرینی زد و بعد از در آغوش گرفتن پسر بدون اینکه حلقه دیت هاش رو از دور بدن پسر باز کنه جواب داد: "داشتم میومدم پیش تو."
جانگ کوک لبخند محوی زد که در کسری از ثانیه بین اخم های همیشگی روی صورتش محو شد.
_"نیازی نیست تو راه اومدن پیش من انقدر جلب توجه کنی." با تمسخر گفت و نگاه حق به جانبی به چشم های ذوق زده ی جیمین که حالا برق اشتیاقشون خاموش شده بود انداخت.
سکوت برای چند لحظه بینشون حکم‌فرما بود و تنها به نگاه هاشون با هم صحبت میکردن. هرچند که جانگ کوک هرگز قادر به خوندن حرف های نگاه جیمین نبود ، نگاه معصوم پسر بزرگ تر گاهی رنگ غم عجیبی که با عشق مخلوط شده بود به خودش میگرفت و هیچ کسی توی این دنیا نبود که بتونه نگاهش رو بخونه.
از جانگ کوک فاصله گرفت و دوباره لبخند زد ، ترجیح میداد به رفتار های عجیب دوست پسرش که براش عادی شده بودن اهمیت نده پس با انرژی باقی مونده تو وجودش دوباره سرشار از اشتیاق و ذوق شد. دستش رو دور بازوی پسر کوچیک تر انداخت و مجبورش کرد تا همراهش راه بره.
"میخوام تو یه کلاس رقص شرکت کنم." جیمین بدون اینکه به چشم های پسر نگاه کنه گفت.
_"رقص؟ برای چی؟" متعجب پرسید.
"برای اینکه بتونم اودیشن بدم ، علاوه بر صدام باید بتونم خوب برقصم تا قبول بشم.... و اینکه..." داشت با علاقه درباره ی شغل مورد علاقش صحبت میکرد که با صدای خنده ی جانگ کوک حرفش نیمه کاره موند و با جمله ای که از بین لب های خوش فرم دوست پسرش بیرون اومد لبخند روی لب هاش ماسید.
_"ها‌‌...هاا..هااا تو برای رقصیدن زیادی چاقی!"
پسر از حرکت همراه دوست پسرش ایستاد و با چشم هایی که مملو از اشک شده بودن به دور شدن جانگ کوکی که هنوز درحال خندیدن بود و حتی متوجه نبودش هم نشده بود و به راهش ادامه میداد ، خیره شد.
برای مدتی تو همون حال ایستاد و برای اولین بار به اشک های مزاحمش اجازه باریدن داد. هرچند فقط چند قطره ی کوچیک اشک بودن.
#"چرا داره گریه میکنه؟"
*"نمیدونم.."
با شنیدن صدای پچ پچ های ادم هایی که از کنارش رد میشدن به خودش اومد ، نگاهش رو از راهی که جانگ کوک رفته بود و حالا دیگه جسمش معلوم نبود گرفت اشک هاش رو پاک کرد و لبخند محزونی زد. سرش رو به شدت تکون داد تا تمام احساسات و افکار منفی توی سرش بیرون بریزن و سعی کرد لرزش دست ها و البته قلبش رو نادیده بگیره و انرژی از دست رفتش رو دوبراه به دست بیاره.
_"هی موچی اماده حمله باش!!" با شنیدن صدای تهیونگ لبخند پر ذوقی زد و همین که خواست به سمت صدا برگرده با افتادن جسم سنگینی روش ، روی زمین افتاد.
_"کیم تهیونگ موفق به کسب مدال طلای کشتی شد." تهیونگ درحالی که دقیقا روی بدن پسر بزرگ تر قرار داشت با مسخره بازی گفت و لبخند مستطیلی تحویل چهره ی جیمین که از درد جمع شده بود داد.

جیمین سعی کرد پسر رو از روی خودش بلند کنه یا کنار بزنه اما تهیونگ سمج تر از این حرف ها بود.
دست هاش رو روی بازو های جیمین گذاشت و به قصد ارزیابی ماهیچه هاش انگشت هاش رو به گوشت بازوی جیمین فشار داد و متحیر گفت: "جیمینا باید یه کلاس رقص بری!"
جیمین که تا اون لحظه هنوز بخاطر حرف های جانگ کوک احساس ضعف میکرد با جمله ای که تهیونگ به زبون اورد برقی توی نگاهش جهید و با خوشحالی یهویی که به جونش افتاده بود با لحنی متعجب از تهیونگ پرسید: "چرا همچین فکری میکنی؟"
_"ماهیچه های خوبی داری! بدنت زیادی انعطاف‌پذیره و خب... کمی هم نظر شخصی؟" جمله اخرش رو با تردید گفت و به چشم های جیمین خیره شد.

جیمین خنده ی ریزی کرد و گفت: "نه تهیونگا اینایی که میگی درست نیست ، من برای رقصیدن زیادی چاقم."
با شنیدن چرندیاتی که از میون لب های پفکی پسر بزرگ تر خارج میشد اخم غلیظی کرد و درحالی که از روی بدن جیمین بلند میشد با عصبانیت غر زد: "کدوم احمقی همچین حرفی بهت زده؟"
کمی سکوت کرد و بدون اینکه به جیمین اجازه ی صحبت کردن بده ادامه داد: "مگه ادمای معروف از تو شکم ننشون معروف به دنیا اومدن؟ نخیر اونا با کلی تلاش و تمرین های طاقت فرسا و رژیم های سخت تونستن موفق بشن. بنظرم تو اصلا چاق نیستی اما اگه خودت همچین فکری میکنی فقط کافیه رژیم بگیری و برقصی و اونوقته که قول میدم یه سیکس‌پک باحال و خفن روی شکمت در میاری پس انقدر چرت و پرت تحویل من نده و برو یه کلاس رقص ثبت نام کن پارک جیمین!"
مکث کوتاهی کردو درحالی که به چشم های جیمین خیره شده بود ادامه داد: "ستاره ی اینده ی کره جنوبی ، پارک جیمین!"

با شنیدن صحبت های تهیونگ که به بامزه ترین شکل ممکن غر میزد و درحالی که به زمین خیره شده بود و اخم کرده بود سعی در قانع کردن جیمین داشت ، لحظه ای تنش از بابت باوری که تهیونگ بهش داشت لرزید پس فقط خودش رو جلو کشید و پسر رو در اغوش گرفت.
"ازت ممنونم تهیونگا!"

پایان فلش بک'

صبح با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شده بود و بعد از خوردن کاسه ی سوپی که یومه براش اماده کرده بود و توی یخچال گذاشته بود مدت کوتاهی رو صرف درست کردن موها و پوشیدن لباس های مناسب کرد. ماسک مشکی رنگش رو روی صورتش زد و کلاه کپش رو تا جایی که امکان داشت پایین کشید تا کسی متوجه شخصیتش نشه.
به جای اسانسور ترجیح داد از پله پایین بره و بعد از اینکه وارد پارکینگ برجی که توش زندگی میکرد شد با دور زدن لامبورگینی قرمز رنگی به مرسدس بنز زرد رنگ خودش رسید. دزدگیر رو زد و قفل ماشین رو باز کرد. نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با مطمئن شدن از اینکه دیر نمیرسه با خیال راحت سوار ماشین شد و به سمت فرودگاه روند.

با دیدن یومه درحالی که سورا رو در اغوش داشت و براش دست تکون میداد لبخندی زد و به سمتشون رفت.
دختر کوچیک دو ساله با دیدن جیمین با وجود ماسک و کلاه شخص مورد علاقش رو شناخت و دست هاش رو برای بغل گرفتن جیمین اوپاش باز کرد و شرو به در اوردن صداهای عجیبی کرد.
جیمین با عشق سورا رو از آغوش مادرش بیرون کشید و میون دست های خودش گرفت و بعد از کاشتن بوسه ای روی گونش گفت: "سلام آسمون آبیم ، دل جیمین اوپا برات خیلی تنگ شده بود ، این مامان بدجنست به بهونه اینکه کنار پدرت میمونی نمیزاشت ببینمت."
دختر کوچیک غرغر کوتاهی کرد و لب هاش رو اویزون کرد.
"اوه متاسفم که به مادرت گفتم بدجنس ، پس لطفا گریه نکن." جیمین با دستپاچگی گفت و دوباره سورا رو به دست یومه سپرد.
"پروازش هنوز نشسته؟" جیمین خطاب به یومه پرسید.
دختر درحالی که دست های دخترکش رو نوازش میکرد خواست حرفی بزنه که صدای بلند گو ها بلند شد: "پرواز 259 از نیویورک به مقصد سئول دقایقی پیش فرود اومد ، لطفا برای خوش امد گویی و همراهی مسافران خود به گیت شماره ی دوازده مراجعه کنید."
با شنیدن صدای بلند گو نگاهی به هم انداختن و درحالی که میخندیدن به سمت گیت شماره ی دوازده حرکت کردن.

_"چرا نمیبینمش؟ مطمئنی که گفت امروز میاد؟" یومه پرسید و دوباره نگاهش رو بین جمعیت چرخوند تا بتونه پیداش کنه.
"من مطمئنم که گفت همین امروز میرسه. اما چرا بین میافرا نیست؟" جیمین با اطمینانی که هر لحظه بیشتر و بیشتر به شک بدل میشد گفت و میون جمعیت دنبال شخص مورد نظرش گشت.

_"پارک جیمین شی!"

به سمت صدا برگشت و با دیدن قامت هیونگ عزیزش توی کت و شلوار و موهای مرتب و ژل زده اش و البته عینکی که روی چشم هاش بود ، سوتی کشید و با لبخند عمیقی به سمت پسر بزرگتر دوید و خودش رو به اغوش مرد سپرد.
"هیونگا کجا بودی داشتم نگران میشدم." جیمین گفت و خودش رو بیشتر به پسر جسبوند.
پسر بزرگ تر خنده ی بلندی کرد و در جواب گفت: "میخواستم صورت های کیوتتون رو وقتی دنبالم میگردید ببینم."
یومه نزدیک تر اومد مشتی به بازوی مرد زد: "نامجونا انقدر اذیتمون نکن."
نامجون لبخندی زد و حالا که جیمین ازش جدا شده بود و یواش یواش و استه استه به سمت چمدونش میرفت ، کمی خم شد و گونه ی سورا رو نوازش کرد.
_"سلام خانم کوچولو ، اخرین باری که دیدمت وقتی بود که تازه از شکم مادرت بیرون اومده بودی. چقدر بزرگ و زیبا شدی!" نامجون با ذوق گفت و بوسه ای روی پیشونی دختر بچه گذاشت.
سورا با شنیدن حرف های نامجون هیجان زده دست هاش رو هوا تکون داد و بلند و شیرین خندید که قند تو دل هر دو پسر حاضر در جمع آب شد.

"فکر کنم دیگه وقت ازدواجمه!"جیمین گفت و با اطمینان به سورا نگاه کرد و طولی نکشید که حرفش رو پس گرفت: "البته که حوصله ی زندگی مشترک رو ندارم."
مکثی کرد و درحالی که دسته ی چمدون نامجون رو میون دست هاش گرفته بود به سمت در خروجی رفت و ادامه داد: "بیا بریم هیونگ امروز کلی کار دارم ، ایتوشی یومه برنامه ی امروزم رو فشرده کرده!"
و چشم غره ای به یومه رفت.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

کت جین آبی رنگش رو که به شکل مهیجی با شلوار جینی که تازه خریده بود ، ست یک کت وشلوار فوق العاده رو درست کرده بودن پوشید و بعد از برداشتن کوله لپتاپ و کیف آرشیوش از اتاقش بیرون رفت.
_"صبحانه نمیخوری؟" مادرش درحالی که میز صبحانه رو میچید با لحنی سرشار از محبت پرسید.
"نه اوما دیرم شده توی راه یه قهوه میخورم. ممنونم." با عجله گفت و همزمان کتونی های سفید رنگش رو پوشید.
_"باشه عزیزم ، لطفا مراقب خودت باش." مادرش با صدای بلندی گفت تا جانگ کوکی که از در خونه بیرون رفته بود صداش رو بشنوه. کمی منتظر به در نگاه کرد و بعد از صدای فریاد پسرش که کلمه ی "حتما" رو تکرار میکرد لبخندی زد و به کارش مشغول شد.

تو تاکسی نشست و بعد از دادن کاغذی که ادرس روش نوشته شده بود به راننده ، موبایلش رو از جیبش بیرون اورد و بعد از وصل کردن هنزفری بهش مشغول گوش دادن به اهنگ های مورد علاقش شد. بعد از مدتی با حس اینکه دیگه تقریبا باید رسیده باشن شماره ی شخص مورد نظرش رو گرفت.
"الو هیونگ رسیدی؟"
_"بله جی‌کی رسیدم و الان تو کمپانی ام."
"سرعتت خیلی بالاست هیونگ! منم تا..."
تلفن رو از گوشش فاصله داد و از راننده سوال کرد: "چقدر دیگه میرسیم؟"
_"اون ساختمون بلند رو میبینی که اون جلوعه؟ باید بری اونجا."
زیر لب ممنونی زمزمه کرد و تعظیم کوتاهی برای راننده کرد و از ماشین که مدتی بود برای ترافیک یکجا ایستاده بود پیاده شد و به سمت ساختمانی که راننده بهش اشاره کرده بود حرکت کرد.
دوباره کوشی رو دم گوشش گذاشت و گفت: "رسیدم جلوی در کمپانی ام. میبینمت هیونگ."
و تماس رو قطع کرد.
وارد ساختمون شد و بعد از نشون دادن کارت شناساییش به بادیگارد های جلوی در به سمت اسانسور حرکت کرد و بعد از زدن دکمه منتظر ایستاد تا اسانسور پایین بیاد.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

"یومه شی من دیگه باید برم یکساعت دیگه توی رادیو مصاحبه دارم و اگه الان راه بیوفتم و خوشبینانه ترین حالت ترافیک بوسان رو در نظر بگیرم ممکنه حتی پنج دقیقه هم دیر کنم." جیمین با حالتی خبری و کلافه گفت و منتظر پاسخ از طرف یومه موند.
با نگرفتن جواب نگاهش رو توی اتاق بزرگ گریم چرخوند و با دیدن دختر که کنار نامجون ایستاده و به تماس تلفنی هیونگش گوش میده پوف کلافه ای کشید و از یونا که کار گریم رو تموم کرده بود تشکر کرد و از روی صندلی بلند شد.
همین که خواست به سمت یومه بره ته‌یانگ با عجله درحالی که موهای بلندش به هم ریخته بود جلوی روش ظاهر شد و جیمین با داد خفه ای خبر از شوکه شدنش داد.
"یانگ‌یانگ این چه وضعیه؟ ترسوندیم." با خنده ای که بخاطر وضعیت دختر روی لب هاش نشسته بود پرسید.
دختر گوشوار های توی دستش رو بدون حرف با گوشواره های توی گوش جیمین تعویض کرد و بعد از کشیدن نفس راحتی گفت: "برای پیدا کردن اینا خیلی سختی کشیدم."
نگاه انالیزگری به سرتا پای جیمین انداخت و با نشون دادن لایک لبخندی زد و با انرژی گفت: "حالا عالی شدی!"
جیمین خنده کنان از ته‌یانگ تشکر کرد و به سمت یومه و نامجون حرکت کرد.
"هیونگ من دیگه باید برم." نگاهی به ساعتش انداخت و سمت یومه برگشت و گفت: "باید حداقل زمان بیشتری بهم میدادی. اینطوری احتمالا ریر برسم."
نامجون و یومه که متوجه حضور جیمین شده بودن به سمتش برگشتن.
_"باشه پسر با انرژی به کارات برس ، منم کار دیزاین دیجیتالی صحنه رو به محض اینکه همکارم بیاد شروع میکنم." نامجون گفت و لبخند گرمی زد که دل جیمین برای چال گونه هاش پر کشید.
"ممنونم هیونگ شیرینم!" گفت و چشم غره ای به یومه که برنامه امروزش رو سنگین چیده بود رفت.

"سجین شی ، بیا بریم." خطاب به پسر درشت هیکلی که بادیگاردش بود گفت و به سمت در خروجی حرکت کرد.
نگاهی به اسانسور که درحال پایین رفتن بود انداخت و نگاهش رو به چشم های سجین داد.
"بیا از پله ها بریم." گفت و به سمت پله ها رفت.
سجین لبخندی زد و به دنبال ایدل دوست داشتنی کمپانیشون از پله ها پایین رفت.

با رسیدن به اخرین پله دست هاش رو بالای سرش مشت کرد و فریاد نسبتا بلندی از روی خوشحالی کشید: "یوهووو بالاخره رسیدیم."
به سمت سجین برگشت و لبخند آسمونی تحویلش داد: "ممنونم که همراهیم کردی سجین شی."
پسر کوچیک تر هول کرد و با لپ هایی که گل انداخته بود خواست حرفی بزنه که تنها با تکون تکون دادن لب هاش صداهای نامفهومی ایجاد کرد و با خجالت تعظیم کوتاهی برای جیمین کرد و همین کافی بود تا صدای خنده های ایدل جوان راه پله رو پر کنه.
وارد لابی شد و نگاهی به سمت اسانسور انداخت و با دیدن شخصی که با لباس های جین جلوی درش ایستاده بود و هنوز منتظر اسانسور بود ، لبخند رضایتی بابت اینکه از پله ها پایین اومده بود زد و از کمپانی خارج شد.

To be continued...

____________________________________

ووت و کامنت فراموشش نشهههه♡

برای اپ پارت بعدی ووت های این پارت رو به ۱۵ تا برسونین:)

Continue Reading

You'll Also Like

175K 10.1K 28
ဒီဇာတ်လမ်းသည်စာရေးသူ၏စိတ်ကူးယဉ်သက်သက်သာဖြစ်သည် ။
6.2M 205K 37
Fina is a Enforcers Daughter, she's been harshly trained by her father all her life. On the night of the change, to which you could find your soul ma...
82.4K 2.3K 48
Lee know also known as Minho is the strongest and deadliest mafia in whole of Asia. He is a person who looks once and shoot with no mercy. Minho is f...