- ما فکر میکردیم شماها از الهیان پر قدرت ماه اید که روح ماه تصمیم گرفته اونا رو به ما و زوج یودایلی بسپره.
کِی فورا جواب سونگهون رو داد.
- خودت که شنیدی، ما حق اینو نداشتیم که همه چیز رو براتون توضیح بدیم.
- چطور تونستید این رو از ما مخفی کنید...
نیکی نذاشت بحث ادامه پیدا کنه.
- سونگهون شی، اونا کاریو انجام دادن که من ازشون خواستم. لطفا اونا رو مقصر ندون.
سونگهون شی... هیچوقت فکرش رو نمیکرد به جای آپا، همچین چیزی ازش بشنوه. لبخند دردناکی به لبهاش اومد.
- پس علت مخفی شدن ماه از دید ما، عزادار بودنش برای الههاش نبوده...
نیکی ادامه داد.
- ماه فقط یه جسمه همونطور که خورشید یه جسمه. ما اونارو شعله ور یا بی فروغ میکنیم. بدون ما، اونا هیچ نور و درخششی از خودشون ندارن. مثل جسمی که روحی نداره.
حالا که همه چیز فاش شده بود. سونو کمی آروم گرفته بود.
- تو دربارهی موهام پرسیدی؛ راستش این، رنگ موهای طبیعی منه. مال من به سپیدی روشن ترین پرتو نوره و مال لوناریا به سیاهی تاریک ترین لحظهی شب. اینطور بلوند نبینش! منم نمیدونم چرا رنگ موهای این درست نشده!
هاروآ از آغوش ماکی جدا شد و جلو اومد. ایجو هنوز نتونسته بود عکسالعملی به سونو نشون بده، هاروآ امانش نداده بود.
میترسید؟ آره... میترسید. براش مهم نبود بقیه ممکنه چه فکری درموردش کنند. حتی اونقدرا اهمیت نمیداد که وقتی اخبار به بیرون قصر درز کنند و اون آجومای مهربون بفهمه ممکنه چه عکسالعملی داشته باشه. اما از عکسالعمل ماکی، میترسید...
- من نیشیمورا هاروآ، از الهیان آسمان شب، آرونا و در واقع الههی اول ماه هستم. کسی که بیست سال تاریکی شب رو برای شما آورده. نمیدونستم قرار بود چه اتفاقی در آینده بیوفته، حالا که هردوی سرورانم، اینجا، روی این زمین بودن! من به این زمین اومدم تا سروران خودم رو برگردونم و الههی اول آسمان روز رو نجات بدم. یه الهه میتونه تاریکی شب و روز رو به ارمغان بیاره، اما اگه به مدت طولانی بدون نور ماه و خورشید انجامش بده، امکان داره بمیره. الههی اول آسمان روز، سولانا، بیش از پنجاه ساله که روشنایی روز رو برای شما آورده. اون بهترین دوست منه و داره میمیره! سروران ما، باید برگردن و به وظایفشون عمل کنن. مدتی که من اینجا بودم، تعادل شب و روز رو کیم جو همراه کمک الهههای دیگهی ماه و ستارهها نگه داشته. اما این حتی بیشتر بهش آسیب زده و مطمئنم متوجهی کوتاهی روز در این چند وقت اخیر شدید. خواهش میکنم... اجازه بدید ما برگردیم و همه چیز درست میشه...
حرفهاش رو پشت سر هم به زبون آورد. میترسید پشت سرش رو نگاه کنه و نگاهش به ماکی بیفته.
تالار در سکوت فرو رفت. هنوز هیچکس نتونسته بود همهی این ها رو هضم کنه! تا اینکه صدای باز شدن درب، سکوت تالار رو شکست. سربازی سراسیمه وارد شد و به پیشگاه فرمانروا و سلین زانو زد.
- سرورم! حامل خبر بدی هستم!
نگرانی وجود همه رو فرا گرفت، سرباز ادامه داد.
- ارتش آدولار داره وارد مرز کشور میشه! طولی نمیکشه تا جنگ عظیمی بر پا بشه! ارتش ما به هیچ عنوان آمادگی این جنگ رو نداره سرورم! آمادهی دستور شما هستم!
اهل دولت، دیگه نتونستند سکوت کنند! همه چیز رفته رفته داشت بدتر میشد! وزیر جنگ جلو اومد.
- عالیجناب! دیگه نمیشه این وضعیت رو تحمل کرد! کشور ما رو به نابودیست! شما فرمانروای این سرزمین هستید! یه کاری بکنید!!!
وزرای دیگه هم با هم تکرار کردند.
- عالیجناب یه کاری بکنید!!!
جیک از جاش بلند شد. تا اون لحظه سکوت کرده بود؛ اما دیگه کافی بود!
- همه بیرون! جز خانوادهی سلطنتی، نمیخوام هیچکس تو این تالار بمونه!
وزرا نگاهی به هم انداختند و این خشم جیک رو برانگيخت. او معمولا آروم بود، اما این بار، موج فریادش لرزه بر تن همه انداخت!
- مگه نشنیدید چی گفتم؟!!! بیرون!!!
ماکی هم خواست بیرون بره که دستش کشیده شد. التماس توی چشمهای هاروآ، به پاهاش اجازهی حرکت نمیداد.
-------
بعد از ترک تالار توسط اهالی دولت، نیکی به سمت سونو برگشت و جلو رفت. دستهای سونو رو گرفت اما سونو بلافاصله دستهاش رو بیرون کشید. نیکی سرش رو پایین انداخت.
- بوسهی بازگشت میتونه همهی اینارو درست کنه. میدونم چقدر ازم متنفری، اما ما باید خانوادمون رو نجات بدیم! پس... لطفا! بخاطر خانوادمون...
سونو به سمت پدرانش برگشت. سکوت کرده بود، گویا هیچ چیز برای گفتن نداشت.
جیک به سمت نیکی اومد و نیکی با دیدن پدرش، رو به روی او ایستاد. جیک جلو اومد تا پسرش رو خوب ببینه و نوازشش کنه. دستش رو از تک تک اجزای صورت پسرش گذروند؛ درست مثل اولین باری که وقتی نوزاد بود او رو در آغوش گرفت. دستش رو از روی خالهای صورت و بدنش رد کرد. میخواست تک تک جزئیات بدن پسرش رو به یاد بسپره. خاطرهای از ذهنش گذشت.
- یه روز وقتی پنج سالت بود، سونگهون آپات تو رو برای گردش برد اطراف قصر. اون روز قرار بود روز استراحتم باشه، اما حوصلم سر رفت و تصمیم گرفتم یکم قصر رو بگردم. وقتی داشتم قدم میزدم، سونگهون آپات رو دیدم که داره اینطرف و اونطرف میدوه! نگران شدم برای همین جلو اومدم. وقتی تورو کنارش ندیدم، نگرانیم بیشتر هم شد. برای همین ازش پرسیدم: "هون؟ بچه کو؟" آپات اونقدر هول کرده بود که گفت: "چی؟! بچه چیه؟!" دیگه مطمئن شده بودم یه اتفاقی افتاده! برای همین اینبار با صدای بلند پرسیدم: "هون؟! نیکی کو؟!" و فکر میکنی آپات چی گفت؟!
نیکی آروم خندید.
- چی گفت؟
- زل زد تو چشمای من و گفت: "نیکی کیه؟"
صدای خندههاشون، تالار رو پر کرده بود. سونگهون آروم پشت سرش رو خاروند.
- حالا آبرومو که نبر مَرد!
جیک چشمقرهای به سونگهون رفت و سونگهون محکم شونهاش رو به آغوش کشید. جیک نفسی گرفت و ادامه داد.
- اون روز، تا وقتی پیدات کردیم، هزاران فکر از سرم گذشت. فکر اینکه اگه یه روز بلایی سرت بیاد چی؟ من میدونستم هر بچهای بالاخره خونه رو ترک میکنه، اما انگار تا وقتی پدر نشده بودم، درک نمیکردم ممکنه چه حسی داشته باشه.
شونههای پسرش رو گرفت و برای آخرین بار نوازششون کرد. سونگهون حرف جیک رو ادامه داد.
- اما میخوایم قوی باشیم و جوجه کوچولومونو که حالا پرندهی زیبایی شده و باید پر بکشه رو بدرقه کنیم. از پسش برمیایم مگه نه؟
نیکی به آغوش زوجی که سالها به او عشق ورزیدند فرو رفت. اشکهاش بدون اجازه از حصار چشمهاش خودشون رو رها میکردند.
- خیلی دوستتون دارم.
- ما هم دوستت داریم.
- اونم خیلی خیلی زیاد!
از آغوش پدرانش بیرون اومد. موضوعی از ذهنش گذشت که باعث نگرانیش شد.
- اگه من برم، پس کی باید وارث سلطنت بشه؟!
سونگهون نگاهی به اطراف تالار انداخت و لبخندی به افکار خودش زد.
- کی گفته ولیعهد باید از خون فرمانروا و سلین باشه؟! تو همین تالار چندین نامزد لایقالسلطنه داریم!
جیک با غرور و افتخار به همسرش نگاه میکرد. دیدن نگاه جیک، نگاهی که زمانی سوله بهش داشت رو بهش یادآوری میکرد. تلخندی میهمان لبهاش شد.
-------
نگاههایی که بین او و خانوادش رد و بدل میشد، حرفهای زیادی داشت. نگاهی به تاکی انداخت که به دنیل تکیه کرده. جلو رفت و مشت آرومی به بازوش زد.
- از باباییا شنیدم. که ازدواج کردی ها؟! پر رو شدی جغله!
تاکی حالت حق به جانبی به خودش گرفت. حالش تقریبا خوب بود نیازی نداشت زیاد به دنیل تکیه کنه. تکیهاش رو از دنیل گرفت و دستهاش رو به کمرش زد.
- پس چی! حالا نه که شوهرمو نشونت نداده بودم!
سونو به سمت همسر تاکی برگشت.
- قبل ازدواج که مارکش نکردی؟!
دنیل دستهاش رو بالا برد.
- من به عهدم وفادار بودم!
- حالا اگه هم کردی عیبی نداره عزیزم، مارک کردن قبل ازدواج تو خانواده ما مده؛ وگرنه من یکی که زوجی یادم نمیاد منتظر روز ازدواجشون مونده باشن.
تاکی ضربهای به برادرش زد و جمعیت هم شروع به غر زدن به سونو کرد. سونو خندهی بلندی سر داد، رو به دنیل چرخید و براندازش کرد.
- دنیل بودی درسته؟
دنیل تعظیم کرد.
- بله، کیم دونگکیو ملقب به دنیل هستم.
- ببینم تو چی گفتی؟!
- کیم دونگکیو... ملقب به دنیل هستم.
سونو به نظر شوکه میومد.
- نام خانوادگیت... کیمه؟
دنیل سرش رو تکون داد.
- بله... اتفاقی افتاده...؟!
- اسم پدرت، کیم چانسو بوده درسته؟
چشمهای دنیل گرد شد. مطمئن بود برادر همسرش هرگز دربارهی پدرش چیزی نشنیده.
- بله! ولی شما از کجا میدونید؟!
سونو کمی دستپاچه شد و انگشتهاش رو به بازی گرفت. از نگاه کردن به دنیل طفره میرفت.
- ببینم حال پدر و مادرت خوبه؟! الان کجان؟!
چهرهی دنیل، به وضوح رنگ غم گرفت.
- من هیچوقت مادرم رو ندیدم. وقتی منو به دنیا آورد، از دنیا رفت. پدرم هم، ژنرال ارشد ارتش آدولار بود. و در جنگ بیست سال پیش نوریگام و آدولار، کشته شد.
سونو میخواست کلمهی "متاسفم" رو به زبون بیاره. اما دلیلی برای تاسف خوردن برای اون پسر نمیدید. لبخندی روی لبهاش نشست.
- هاروآ، ببینم یادته یه بار بهت گفتم عشق یه الهه بی ارزش نیست؟
هاروآ تعجب کرد. چرا سوله باید تو همچین موقعیتی اون بحث رو پیش میکشید؟! قدمی به جلو برداشت.
- یادمه عالیجناب.
- فامیلی این پسر کیمه. ببینم جز تو و پدرت هیچ کیم دیگهای چه در آدولار و چه در نوریگام وجود نداشته مگه نه؟
دنیل تا به حال به این موضوع دقت نکرده بود. اما حالا که بهش فکر میکرد، حقیقت داشت!
- نه عالیجناب، هیچ کیم دیگهای جز من و پدرم وجود نداره.
- هاروآ تو میدونی کیم چانسو کیه مگه نه؟
- البته که میدونم! الههی ارشد پیشین سولانا.
هاروآ طوری که ماجرارو فهمیده باشه، دستهاش رو جلوی دهانش گرفت. سونو هنوز هم رو به دنیل ایستاده بود و نمیتونست چهرهی هاروآ رو ببینه. اما از نگاه متعجبش مطمئن بود.
- نمیدونم، اما حس میکنم یه عذرخواهی بهت بدهکارم دنیل! وقتی فهمیدم پدرت عاشق یه گرگینه شده و میخواد از مقامش کناره گیری کنه، اونقدر عصبی شدم که تمام خاطراتش رو ازش گرفتم. میخواستم اونو برای همیشه برای خودم نگه دارم. احساس میکردم مادرت اونو از من گرفته. پدرت بهترین دوست من بود و من در حقش بد کردم. اون به زمین اومد و تبدیل به یه آلفا شد؛ همونطور که باید هم میشد. من نمیدونم بعد از مرگ چه اتفاقی برای شما گرگینهها میفته، اما اگه روحتون هنوز هم زنده میمونه، امیدوارم روح پدر و مادرت... منو ببخشن...
دنیل سکوت کرد. اما لحظاتی بعد، لبخند زیبایی روی لبهاش نشسته بود.
- پدرم خوشحال بود. تا وقتی زنده بود، در کنار من و مادرم خوشحال بود. پس، فکر میکنم قلب مهربونش شمارو بخشیده.
سونگهون و جیک از پلهها پایین اومدند و نزدیک سونو ایستادند.
- پدر دنیل... الههی تو بوده؟
سونو به سمت سونگهون برگشت. چشمهاش رو بست، لبخندی زد و سرش رو بالا و پایین کرد.
جونگوون همراه جی جلو اومد و کنار دنیل ایستاد.
- تو خوبی...؟ پسرم...؟
دنیل به سمت خانوادهای که بیست سال با عشق تمام بزرگش کرده بودند برگشت و در آغوششان فرو رفت.
- چرا خوب نباشم؟ من شمارو دارم! تاکیو دارم! تمام اعضای این خانواده رو دارم! من عالیم آپا!
جونگوون نفسش رو بیرون داد. خیالش راحت شده بود. پسرش رو محکم بغل گرفت و نگاهش رو به همسری داد، که در این ماجراجویی یار و یاورش بود. جی آروم لب زد.
- بهت گفتم نگران نباش!
اون آغوش، حالا چندین برابر لذت بخش شده بود!
لحظاتی سکوت تالار رو فرا گرفت، اما سونو سکوت رو شکست.
- حتی منم دیگه نمیدونم چی درسته. اما فکر کنم تنها کاری که الان از دستمون برمیاد، اینه که این مردم رو به حال خودشون بذاریم. من دیدم که اون ارتش هم نمیخوان بجنگن. اونا هم خانوادهای دارن که میخوان در کنارشون باشن. اگه قرارداد باطل بشه، اونا از جنگ سر باز میزنن و قطعا آدولار بدون ارتش، نمیتونه با شما جنگی به راه بندازه.
رو به روی پدرانش ایستاد. نمیدونست چی باید بهشون بگه، در سکوت نگاهش رو بینشون میگردوند تا اینکه خودش رو در آغوش اونها دید.
- تو، خیلی بزرگ شدی یودایلی سئونوو.
هیسونگ پسرش رو از آغوششون بیرون آورد، پسرش رو نوازش کرد و حرف همسرش رو ادامه داد.
- وقتشه بری عزیزم.
- روزایی که با هم داشتیم، روزای زیبایی بودن.
- اگه ما همو ندیده بودیم، به نظرت دنیای ما الان چه شکلی بود؟
سونو آروم خندید. کی حرف هیسونگ رو ادامه داد.
- تو برای ما، یه رویای شیرین بودی که زندگیش کردیم. حالا باید زندگی خودت رو سر و سامون بدی.
سونو دوباره به آغوش والدینش پناه برد.
- عاشقتونم. عاشق همتونم.
- ما هم همینطور.
- از صمیم قلبمون!
-------
وقتی از آغوش والدینش بیرون اومد. به سمت هاروآ برگشت.
- بیا هاروآ.
هاروآ نگاهی به ماکی انداخت. نه... نمیتونست ازش خداحافظی کنه. نمیتونست. پس بدون اینکه چیزی بگه، سمت سرورانش رفت تا اینکه دستش، توسط دستی که حالا دیگر خوب میشناخت کشیده شد.
- قبل از اینکه بری، کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟ چیزی هست که بهت بگم تا احساس بهتری داشته باشی؟ کاری هست که انجام بدم تا این درد کمتری داشته باشه؟
شجاعتش رو جمع کرد و سمت پسر برگشت، اشکهایی که در چشمهاش حلقه زده بودند، این درد رو براش طاقت فرسا میکردند.
نیکی جلو اومد و کنار سونو ایستاد.
- هی! من میتونم الههی دیگهای رو به عنوان الههی اول ماه منسوب کنم.
سونو با تعجب نگاهی به نیکی انداخت. دل کندن از الههی اولت، اصلا کار آسونی نبود! نیکی واقعا میخواست همچین کاری برای هاروآ انجام بده؟!
- تو... مطمئنی؟!
نیکی لبخندی به سونو زد.
- اون الههی عزیز منه. من میخوام خوشحال باشه.
هاروآ با عجله به سمت نیکی اومد.
- سرورم، شما...
هاروآ حرفش رو نیمه تموم گذاشت و به سمت ماکی برگشت. ترس، هنوزم هم وجودش رو فرا گرفته بود و این شامل چشمهاش هم میشد. ماکی دستش رو به طرفش دراز کرد.
- هی! نترس پسر! تنهایی بهترین دوست منه. اگه مجبور باشم، دنیارو باهات پشت سر میذارم. باهام بیا. ما به نور نیازی نداریم، میتونیم تو تاریکیها زندگی کنیم. من میبینمش؛ بیا حسش کنیم، تا وقتی جوون و نترسیم!
نیکی هاروآ رو به آغوش کشید. وقتی او رو از آغوشش بیرون آورد. نگاه اطمینان بخشی بهش داد که باعث شد، هاروآ سکوت کنه.
- نیشیمورا هاروآ، بدین وسیله، من، نیشمورا لوناریا، روح ماه، تمام اختیارات تو به عنوان الههی اول ماه رو ازت میگیرم.
احساس سبکی میکرد. وقتی تمام اون قدرتهارو از دست داد، دست ماکی رو گرفت. آیندهای در انتظار اون دو بود. آیندهای که اون آجومای مهربون لباس فروشی و حتی اون مردمی که ازش پذیرایی کردند میتونستند درش سهیم باشند!
سونو به نیکی نزدیکتر شد. نگاه نیکی، اذیتش نمیکرد؛ اما حس عجیبی بهش میداد. چشمهاش رو بست؛ نفس عمیقی گرفت و دوباره چشمهاش رو گشود.
- آره، من زیادی به تو بها دادم. از همه چیز مایه گذاشتم تا تورو نزدیک خودم نگه دارم. میترسیدم تنهات بذارم. همیشه بهت میگفتم اگه بیفتی هم من میگیرمت و نمیذارم همچین اتفاقی بیفته. همیشه بلندت کردم و تو ازم سوءاستفاده کردی. اون بالا نشستن چه حسی داشت؟! احساس میکردی خیلی قدرتمندی نه؟! اونقدر که دیگه نمیتونستی منو ببینی! هیچوقت احساس تنهایی نکردی؟! من هیچوقت متوجهی شیاطین تو سرت نشدم، عشق من کور بود. تو همیشه قلب من رو داشتی و حتی با وجود جدا بودن روح و جسممون، دنیای ما هیچوقت از هم جدا نبوده. من نمیتونم ببخشمت، نمیخوام بهت فرصت دوباره بدم. اما میخوام به خودم فرصت بدم. به عنوان روح خورشید. شاید روزی قدرتی برای بخشیدنت به دست بیارم؛ ولی اون روز، قطعا امروز نیست.
سونو جلوتر اومد، وقتش بود همه چیز رو به زبون بیاره. هر چیزی که احساس میکرد، هر چیزی که در ذهن و قلبش محبوس کرده بود؛ ادامه داد.
- میلیاردها سال پیش، من و تو توی این جهنم متولد شدیم. توسط مردم و معابد پرستیده شدیم. همونطور که در آسمان زندگی میکردیم، باید از قوانین پیروی میکردیم. اونا میتونن قسم بخورن که تو پلیدی و هر چی دلشون میخواد بگن؛ اما من بازم طرف تو ام! زمانی، بزرگترین راز دنیا این بود که من مال تو بودم و تو مال من بودی. میتونستی صدامو بشنوی که دنبالت میگشت؟ قول ابدیتی که به هم دادیم، جادویی بود که بین ما جرقه زد. شکوفههای عشقمون میون ستارهها باز شدن و ما حتی شاهد سوختنشون هم بودیم...
دوباره چشمانش رو بست و نفس عمیقی گرفت. اینبار نه فقط چون به قدرتی نیاز داشت که حرفهاش رو ادامه بده؛ این بار میخواست به اشکهاش اجازهی ریختن بده. چشمهاش رو که باز کرد و نگاهش رو مستقیما به چشمهای لوناریا داد، به وضوح میشد سماجت درونشون رو دید.
- وقتشه از دنیای دروغینی که ساختیم قدمی به بیرون برداریم. وقتشه دوباره نفسی بدون آه بکشیم. خیلی چیزا هستن که باید بفهمیم. ما باز هم راهنمای هم برای هر قدمی در هر راهی که برمیداریم، راهنمای هم برای هر شهرِ افکاری که درونش گم میشیم، راهنمای هم برای هر جایی که تا به حال نرفتیم خواهیم شد. هنوزم مکانی برای ما هست. آرونا و سولانای ما، هنوز وجود دارن. به سادگی یک بوسه، ما جوابی برای خودمون پیدا خواهیم کرد. بیا ترسهامون رو لحظهای فراموش کنیم. حالا، مثل همون روز جادویی، قسم بخور که بهم ایمان داری!
نیکی آروم صورت سونو رو نوازش کرد. چه مدت از زمانی که اینطور رو به روش ایستاده بود و نوازشش میکرد گذشته بود؟
- نمیدونم چه مدت اونطور برام گذشت. زمین و مردمش برام محو شده بودن، بعضی وقتا فکر میکردم الان کجایی و چیکار میکنی. داستان زندگی ما همینطور میگذشت و ورق میخورد. بارها رویای تورو میدیدم. زمانی که با هم داشتیم، گذشت و رفت. میخواستم اون احساسی که در اعماق وجودم داشتم تموم بشه. میدونستم که بازگشتی برامون وجود نداره. اما من هنوزم اون لحظهی جادویی رو باور داشتم! حقیقت، نحوهی سقوط مارو تغییر داد. اما حالا، من به تمام تکههای شکستهی وجودم قسم میخورم، تا زمانی که زندهام، تو بخشی از وجود من خواهی بود! من دیگه قولی نمیدم و قسمی نمیخورم، بلکه با اعمالم بهت نشون میدم!
به سمت خانوادهی یودایلی رفت و زانو زد.
- وقتی سوله رو به شما سپردم، قسم خوردم برای پس گرفتنش برمیگردم. بهتون گفتم هر طور که شده قسمم رو نگه میدارم. و حالا هم امانتیای که بهتون سپردم رو پس میگیرم.
کوگا دستش رو دور شونهی همسرش انداخت و اون رو به آغوشش کشید. مأموریت اونها، حالا به پایان خودش رسیده بود. پسر کوچولوی اونها، حالا باید به جایی برمیگشت که بهش تعلق داشت. تمام خاطراتشون از جلوی چشم هاشون میگذشت. اولین کلمهاش، اولین باری که روی پاهاش ایستاد، اولین قدمی که برداشت، روزی که به یک امگای بالغ تبدیل شد، روزی که به عنوان پیشکار اعظم انتخاب شد و... روزی که به اون کمای بیست ساله فرو رفت.
هیسونگ خم شد. دستهای نیکی رو گرفت و بلندش کرد.
- تو به قَسَمِت وفا کردی، روح ماه.
نیکی لبخندی زد. خانوادهی یودایلی او رو به آغوش خودشون دعوت کردند و او هم پذیرای این آغوش شد.
وقتی پیش سونو برگشت، دستش رو گرفت. اما این بار، پس زده نشد. کنار هم از پلهها بالا رفتند و رو به روی تخت فرمانروا و سلین، رو به روی یکدیگر ایستادند. بوسهای که روحهاشون رو بهم پیوند میزد، مسیر بازگشت اونها بود.
نگاهی به کنارشون، به پایین اون پلهها انداختند. میخواستند چهرههای اون خانوادهی بزرگ رو خوب به خاطر بسپرند. دیگه قرار نبود در ماجراهای این خانوادهی پر دردسر نقشی داشته باشند. اما هر دو در دل به خودشون قول دادند، همیشه از آسمان از این خانواده مراقبت کنند.
لوناریا نگاهی به سوله انداخت. تردید رو هنوز هم در چشمانش میدید. آروم او رو به آغوش کشید و موهاش رو نوازش کرد. بر خلاف انتظارش، سوله آروم کنار گوشش لب زد.
- الان حالت خوبه؟
لوناریا لبخندی زد و همانند خودش بهش جواب داد.
- دیگه چیزی نیست، تو هم باید خسته باشی نه؟
سوله از آغوش لوناریا بیرون اومد. دستش رو پشت گردنش گذاشت و موهای ریز پشت گردنش رو نوازش کرد. لوناریا نمیتونست ببینه، اما موهاش کم کم داشتند به رنگ طبیعی خودشون برمیگشتند! سوله لبخندی زد و دست لوناریا رو که در دست خود داشت فشرد. اجازه نداد فاصلهای بین بدنهاشون بیفته. سر او رو جلو کشید و روی لبهاش لب زد.
- نیشمورا لوناریا! حالا این بار؛ نفست رو حبس کن و برای من قسم بخور، ولی نه به ماه!
"با اعتقادی که داشتیم، روزهایی که بهم عشق ورزیدیم روزهای زیبایی بودند؛ حال با اعتقادی که دیگر نداریم، روزهایی که قرار است به یکدیگر عشق بورزیم، روزهای زیباتری خواهند بود؟"
________________________________________
این دنیایی که من خلق کردم و این ماجراجویی اینجا به پایان میرسه. اما کی میدونه دنیای اونا کی و کجا به پایان میرسه؟ شاید هم هرگز به پایان نرسه! هر شروعی پایانی داره؛ و هر پایانی، شروعی تازست! :)