📌Wait for seven minutes...!
هوای اواخر دسامبر اما، ناگفتههای زیادی برای تعریف داره! باد سردی که پیش قراول اومدن زمستونه، بیرحمانه تر از همیشه به صورت آدم ها سیلی میزنه و به هر سو که بخواد میوزه. باران پاییزی بر سر عشاق میباره، ترانهای برای وصف احساسات سروده میشه و درنهایت، یک نفر نیمهی گمشدهی روحش رو پیدا میکنه...
تنفسی که از شدت سرما، به بخاری غلیظ بدل میشه و رایحهی تلخ بلند شده از کافهی کنار داروسازی که در شب های سیاه پاییز، هر رهگذری رو برای نوشیدن فنجانی قهوه ترغیب میکنه.
این اتفاقات هرچند کوچک و کمرنگ، اما زیبان! زیباییهایی که برای پی بردن به اون ها باید با نگاه دیگری به توصیف جهان پرداخت.
این زندگی من بود. هنوز پزشک نبودم اما، بعنوان یک داروساز نچندان تازه کار، در داروخانهی کوچکی کار میکردم و در انتهای روز، بعد از نوشیدن قهوه و تماشای افراد رهگذر، خستهتر از همیشه به خونه برمیگشتم. شاید کسل کننده بنظر میرسه اما، اینکار برای من واقعا دوست داشتنی بود! شاید چون منجر به ملاقات با غریبهای عزیز کرده میشد و بار دیگه لبخند محبت آمیزی رو به روی لب هام میشوند.
درست بخاطر ندارم اما، مثل الان یکی از روز های اواخر دسامبر بود. سوز سرما و شالگردن مشکی رنگی که محکم دور گردنم پیچیده بودم، نشون از خستگی کار و بی حوصلگی میدادن.
مثل هر شب پلههای منتهی به جایگاه مترو رو طی کردم و بعد از نگاهی به اطراف سوار شدم. حوالی ساعت یازده شب، مترو دیگه تکاپو و شلوغی روز رو به فراموشی سپرده بود و آرامش غمناکی به همراه داشت.
طبق معمول، صندلی کنار ورودی رو برای نشستن انتخاب کردم و خیره به درهایی که بسته میشدن نفس عمیقی کشیدم؛ اما با شنیدن صدایی عجیب و کیف بزرگی که ناگهان بین یکی از درها قرار گرفت دوباره به خودم اومدم!
”هی حرومزاده صبر کن من سوار شم!“
خوشبختانه انگار اون کیف بزرگ مانع جاموندن یکنفر از مترو شده بود. در مجددا باز شد و پسری با موهای بلوند و همون کیفی که ظاهرا حامل گیتار بود با سرعت داخل اومد. کیفش رو گوشهای پرت کرد و نفس نفس زنان روی یکی از صندلی ها نشست تا خستگی حاصل از دقایقی که برای به موقعه رسیدن، بی وقفه دویده بود رو برطرف کنه.
”آه خدایا! دست و پاهام الان کنده میشن.“
بخاطر لحن عجیبش، لبخند کمرنگی زدم و بی توجه به اتفاقات اطراف، هندزفری پاره شدهای که سالها به همراه داشتم رو درون گوش هام گذاشتم. موسیقی کلاسیک و ملایمی که با حال و روز بد هندزفری، به سختی درحال پخش بود، توی اون سرما آرامشی وصف ناپذیر رو به همراه داشت؛ البته فقط تا زمانی که صدایی نچندان آشنا من رو به سمت خودش ترغیب کنه!
”هی داداش، خسته بنظر میای، روزت چطور بود؟“
”بد نبود، مثل هر روز.“
همون پسر مو بلوند که چند دقیقه پیش با سختی وارد مترو شده بود، حالا به فاصلهی یک صندلی دورتر نشسته بود و سعی در صحبت کردنِ با من رو داشت! شاید چون فقط ما دونفر و پیرزنی که خواب آلوده تر از همیشه رویای هفت پادشاه رو میدید، توی اون قطار حضور داشتیم.
بی حوصله جواب دادم و مجددا مشغول گوش دادن به موسیقی شدم اما انگار اون دست بردار نبود!
”من دانشجوی هنرم! میشه یه پرتره ازت بکشم؟“
حتی اگه دانشجوی هنر هم بود، دانشجوی موسیقی بود نه نقاشی! پس چیزی نگفتم تا اینکه نفسش رو محکم مقابل شیشه بیرون داد و مشغول نقاشی با بخار ایجاد شده روی شیشهها شد. ثبت اثر به اصطلاح هنریش، چند ثانیه طول کشید تا مجددا من رو برای دیدن اون به سمت خودش صدا کنه.
تصویر یک دایره و چشم و ابروهایی که بیشتر به حالت چهرهی گربهها شباهت داشت، حالا به وضوح تصویر عجیبی رو روی شیشه ساخته بود. دیدن اینکه اون پسر، صورت من رو به گربهای ابوس تشبیه کرده لحظهای باعث شد ناخوداگاه لبخند بزنم و دست از ور رفتن با هندزفری قدیمی بردارم.
”لبخند شهر رو زیباتر میکنه! همیشه لبخند بزن.“
بنظر میرسید که تفکرات جالبی رو در سر میپرورونه؛ تفکراتی که شاید دوست داشتم بیشتر با اونها آشنا بشم. دوباره به جملهی امیدبخش چند ثانیه قبلش لبخند زدم و سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم تا دستش رو جلو آورد و با لحن گرمی گفت:
”من جیمینم. پانسیون ته خیابون بیست و سوم؛ اونجا زندگی میکنم.“
”یونگی! یونگی مین. محلهٔ زاغه نشین ها!“
دستم رو جلو بردم و به نشونهی آشنایی، دست جلو اومدهش رو فشردم. پوستش سرد بود؛ خیلی سرد، درست مثل هوای اواخر دسامبر...
عجیب نبود که هردو در بدترین محلههای شهر زندگی میکردیم. فکر کردن به اینکه زندگی در پانسیون چقدر میتونه سخت و دشوار باشه ذهنم رو بیشتر درگیر روزمرگیهای اون پسر میکرد، اما انگار باید منتظر گذر زمان میایستادم. زمانی که در بین شایدها و بایدها، جرعهای از حقیقت رو به همراه داشت.
و حالا، این اولین دیدار ما بود. روزها یکی پس از دیگری گذشتن و ما هر روز، حوالی ساعت یازده و مقابل ورودی مترو، همدیگر رو ملاقات کردیم. گاهی از سختی های کار، سر ساختمان میگفت و گاهی هم از اتفاقات دانشکندهٔ هنر! از رویای موسیقی و درنهایت، جایگاهی که آرزوی رسیدنِ به اون رو داشت. رویا داشتن حق آدم هاست! مخصوصا فردی مثل جیمین که با تمام سختی ها بازهم دست از تلاش برای بالا رفتن از پلکان بلند موفقیت برنمیداشت.
بخاطر دارم که در یکی از همون شب ها، با وجود خستگی ناشی از کار سخت، باز هم با لبخند همیشگی وارد مترو شد. دستی به شونهم کشید و برعکس بقییهٔ روزها، با آرامش گوشهای نشست.
مترو اما در اون شب، سکوت گذشته رو به همراه نداشت! پیر و جوان و کودک، هرکس در فکر اتفاقات روز سپری شده، در کنجی نشسته و حرفی برای گفتن داشت. البته تا زمانی که جیمین همهی افراد و از جمله پیرزن خواب آلودی که اغلب تا محلهی زاغه نشین ها رو همراه ما بود، به قطعهای موسیقی دعوت کنه!
بالاخره گیتار قدیمیش رو از کیف بیرون آورد و با لبخند مشغول صحبت با بچهها شد. دستهای پینهبستهش اما، احساس مسعولیت خاصی رو به گردنم میانداخت! اینکه من داروساز باشم و، دست های اون پسر زخم و ترک خورده.
با همون دستها، گیتار رو برداشت و با ظرافت تمام مشغول نواختن شد. موسیقی کلاسیکی که از جمله مورد علاقههای من بود و خاطرات زیادی رو به همراه داشت. خاطراتی که با از دست دادن مادرم شروع شده و به آشنایی با پسر مقابلم ختم میشد...
”درحالی که برف میباره
در یک صبح سرد و خاکستری، کودکی در محلهٔ فقرا متولد میشه...!“¹
ترانهی زیبایی بود از برای بازگو کردن حقایق، وقتی که داستان کودکی فقیر رو نقل میکرد و از سختی های زندگی مقابلش میگفت.
شاید هم از همبستگی و نادیده نگرفتن افراد نیازمند. گویا این آهنگ نه تنها برای من، بلکه برای جیمین هم معنای بخصوصی داشت؛ معنایی که شاید به نوعی تعریفی مختصر از زندگی گذشتهی ما دونفر بود.
فردای اون شب رو اما بخوبی بیاد دارم. برف میبارید و برعکس روزهای دیگه، من بی دلیل خوشحال بودم. تمام روز رو برای درست کردن مرهمی که پینههای دست پسرک رو درمان کنه، وقت گذاشته بودم و ثانیهها رو میشمردم تا اون شیشهی کوچک نارنجی رنگ رو زودتر به دستش برسونم.
شاید چون دوست داشتم مجددا لبخند گرمش رو ببینم و احساس کنم زندگی هنوز هم بین ساکنین سیاه این شهر جریان داره.
شب رفته رفته از راه رسید و خوشحالی من از برای دوباره دیدن اون پسر بیشتر شد. برخلاف روزهای گذشته اما، تصمیم گرفتم قهوهای رو که هرشب، قبل از رفتن به خونه تنهایی مینوشیدم، تا دم مترو و البته برای جیمین هم ببرم!
اما برخلاف انتظاراتم و خراب شدن اون دستگاه قهوهساز لعنتی، هفت دقیقه بیشتر از همیشه معطل شدم و همین مسئله، باعث شد تمام مسیر داروخانه تا مترو رو یک نفس بدوم.
شالگردنم شل شده و برف، موهای مشکی سرم رو به رنگ سفید درآورده بود. حس جالبی داشت اما تصور اینکه یکنفر در این هوای سرد منتظر من ایستاده و شاید هم، برای تاخیرم نگرانه.
به سالن اصلی که رسیدم، زیر لب همون ترانهٔ قدیمی رو زمزمه و با لبخند به اطراف نگاه کردم اما، جیمین اون شب هیچ کجای مترو نبود...!
طوری که انگار هرگز اونجا نبوده و درآینده هم نخواهد بود.
کم کم داشت باورم میشد که اون پسر تمام این مدت فقط یک رویا بود و حالا هم که سر از این خواب طولانی مدت برداشتم، بیکباره ناپدید شد اما این تصور بچگانه، فقط تا چند ثانیه بعد از دیدن تجمع مردم در دوسمت ریل قطار طول کشید.
با ترس جلو رفتم و یکی یکی آدم هارو کنار زدم! بجز خون کمی که به دیوارهٔ سفید رنگِ ریل مالیده شده بود، هیچ چیز برای تماشا وجود نداشت! با این وجود اما زمزمهها ترسناک بودن!
”چرا این کار رو کرد؟“
”این همون پسره نبود؟ همون که گیتار میزد؟“
”چقدر حیف، اون خیلی جوان بود!“
”چه دل و جراتی داشت! نباید اینکار رو میکرد.“
گمون کنم لرزش دست هام به قدری بود که دیگران هم میتونستن به وضوح ببیننش! حالا اما قهوههایی که تا اینجا سفت نگهشون داشتم، به راحتی از بین چفت انگشت هام سر خورده و روی زمین سرد مترو افتاده بودن. برگشتم و با عجله، داخل قطار دویدم اما جیمین اونجا هم نبود! نبود اما دستخطی که با جوهری آشنا روی صندلی کنار در به چشم میخورد توجهم رو به سمت خودش جلب کرد:
”دیر کردی یونگ، خیلی دیر کردی...“
این دست خط متعلقِ به جیمین و نوشتهها برای به من بود! دیر کردی.
بی توجه به نوشتهها، دوباره بیرون رفتم و اسمش رو بلندتر از همیشه فریاد زدم، اما میدونستم که دیگه هرگز جوابی دریافت نخواهم کرد...
اون پسر زندگی هرچند سختی داشت اما پرتو امیدی که درون چشمهای عسلی رنگش میدرخشید نشانگر حرف های دیگری بود! همینطور خندههای بلند و شور و شوق عجیبی که برای انجام کارهای مختلف داشت!
اما حالا کجا بود؟ کجا بود اون پرتو امید و دستهای پینهبستهش؟! کجا بود که با خنده از اتفاقات دانشگاه بگه و از بدخلقی صاحبکارش تعریف کنه؟ کجا بود پسرک گیتاریست تا بچههای کوچک رو دور خودش جمع کرده و براشون ترانههای کودکانه بخونه؟ گذشته، حالا دقیقا کجا بود...
حالا اما، سال ها از این ماجرا میگذره؛ نوشتهٔ روی صندلی هنوز هم باقی مونده و همه چیز طبق روال پیش میره، همه چیز بجز صدای گیتار جیمین که دیگه هرگز توی اون قطار لعنتی شنیده نخواهد شد.
با گذشت این همه مدت اما، هنوز هم قلبم به درد میاد وقتی که میفهمم اون پسر احساسات واقعیش رو پنهان میکرد مگر اینکه مردم به دردش انگ ریا و دورویی بزنن.
”حالا تو بگو جیمین! زیر اون آسمون برفی، چقدر طول کشید هرثانیه از هفت دقیقهی نحسی که تصمیم گرفتی حقیقتِ نهفته درون قلب هزار نفر از مردمِ شهر رو بار دیگه بهشون یادآوری کنی...“
1 song: in the Ghetto by Elvis Presley