My oxygen

By im_little_kitty

478 35 12

"وقتی دلیلی برای عشق وجود داشته باشه، زمانی که دلیلمون از بین بره، عشق هم عوض میشه. هیونگ... من بدون دلیل دوس... More

season 1〰️episode 1
episode 2
episode 4
episode 5
episode 6
episode 7
episode 8

episode 3

56 5 0
By im_little_kitty

(Jungkook POV)

برای بار چهارم با صدای آلارم گوشیش چشماشو باز کرد و به مدرسه لعنت فرستاد. خواب براش یک آرامش الهی بود که اصلا دلش نمیخواست هیچوقت بیخیالش بشه برای همين هر ۵ دقیقه بیدار میشد و دوباره ساعتو کوک میکرد تا دوباره بخوابه.
ولی دیگه وقتش بود جسم همیشه خستشو از تخت جدا کنه و بره سر کلاساش.

قبل از خارج شدن از خونه گوشیشو چک کرد که با حجم زیادی از پیامای جیمین مواجه شد.
با خودش گفت این دیوونه چی داره میگه.

"باید برم مدرسه ببینم چی شده"

بدون اینکه حتی پیام هارو چک کنه، گوشی رو توی کیفش گذاشت و سمت مدرسه حرکت کرد.

وقتی وارد مدرسه شد، دوست مو نارنجیش مثل حشره بهش چسبید و شروع کرد به حرف زدن.

"اوووووو جی کی اگه بدونی کی بهم پیام داده همینجا از خنده میمیری باید کفنت کنیم"

"یا جیمین بگو ببینم چی شده"

"اگه پیامامو میخوندی میفهمیدی"

"اوه..واقعا ببخشید عجله داشتم نتونستم بخونم"

"اشکااااالی ندارههههه"

جیمین با خنده و خوشحالی حرفاشو می‌زد.
با صدای زنگ دوتاشون روبه هم کردن‌ از همدیگه خدافظی کردن. قرار شد زنگ استراحت حرفای دوستشو بشنوه و ببینه قضیه از چه قراره.

توی راه رو مدرسه که راه میرفت، زیر پله ها دختر و پسر کاپلی رو دید که داشتن همو میبوسیدن.
این کارا چیه تو مدرسه انجام میدن

توی ذهنش گفت و ازشون بی توجه رد شد و از پله ها بالا رفت. سمت کلاسش رفت و به محض وارد شدن به کلاس، دو پسری که توی کلاس نشسته بودن و با همدیگه لاس میزدن و بوس های یواشکی می‌کردن هول کردن و یکیشون از روی صندلی پایین افتاد.
با دیدن صحنه ی روبه روش سریع سرشو پایین گرفت و زیر لب عذرخواهی کرد.
پسرا که از همدیگه جدا شده بودن، هر کدوم رفتن روی صندلی خودشون نشستن و چند دقیقه بعد بقیه بچه های کلاس تک تک وارد شدند.

جونگکوک سرش پایین بود و دفتر و کتابش رو از کیفش در آورد و روی میز گذاشت.

بعد از وارد شدن معلم تاریخشون، آهی زیر لب کشید و چشماشو توی کلاس چرخوند و به اون دوتا پسر دوباره نگاهی انداخت. معلم درسو شروع کرد.
سریع سرشو برگردوند روی صفحه کتاب و به متن هایی که معلم داشت از روشون میخوند چشم دوخت ولی مغزش جاهای دیگه ای رو سیر میکرد. افکارش بوسه های کوچیک اون دو پسر رو مرور میکردن. بنظرش کیوت بود و بهم میومدن. تاحالا نمیدونست که این دوتا پسر باهم هستن. حتی فکرشم از مغزش نمی‌گذشت. البته این هم بی تاثیر نیست که درون‌گرا و خجالتی هست و دوستی نداره.

یواشکی گوشیو از کیفش درآورد و بین پاهاش قرار داد.
صفحه گوشیشو باز کرد و توی صفحه چت جیمین رفت.

"هی جیمین"

صفحه گوشیشو خاموش کرد تا معلم نفهمه‌‌. معلم تاریخشون بشدت رو اعصاب و سخت گیر بود.

دوباره به پسرا نگاهی انداخت و توی دلش لبخندی زد. خیلی عادی سرشو برگردوند تا کسی نفهمه توجهش به اون دو پسر بوده.
به افکار خودش لبخندی زد و تو فکر فرو رفت. اون پسره که افتاد زمین احتمالا روی صندلی نشسته بوده و اون یکی داشته میمالیدتش.

یعنی کجاشو میمالیده؟

از خودش سوال پرسید و خودش هم به خودش خندید.
صفحه گوشیش روشن شد. جیمین جوابشو داد.

"چی شده"

"یه چیز خنه دار دیدم حتما باید برات بگمش"

وقتی پیامشو ارسال کرد گوشیشو قفل کرد تا به درس گوش بده. اما قبل از اینکه سرشو بیاره بالا به پایین تر گوشیش که بین پاهاش بود خیره شد و به چیز عجیبی مواجه شد.

من دوباره هورنی شدم؟

از خودش پرسید و هاج و واج توی مغزش دنبال جواب می‌گشت. براش عجیب بود. این دومین باری بود که بخاطر تصور کردن دوتا از همجنس های خودش، دیکش بلند میشد.
همینطور که سرش پایین بود با صدای زنگ به خودش اومد.

یک ساعت و نیم داشتم به دوتا پسر فکر میکردم...

توی ذهنش گفت و کتاب هاشو برداشت و توی کیفش گذاشت. همه ی بچه ها بیرون رفته بودند از کلاس اما معلمش هنوز اونجا بود و به چند تا برگه خیره شده بود. قبل از اینکه از کلاس بیرون بره صدای معلمش توی گوشش پیچید.

آقای جئون

روشو سمت معلمش کرد و دستاشو برای پوشوندن اون قسمت بر آمده، پایین گرفته بود.

"بفرمایید آقا"

خیلی محترمانه جواب داد و منتظر هر چیزی از سمت معلمش بود.

"ازت یه سوال دارم و دوست دارم صادقانه جواب بدی"

با شنیدن این جمله قلبش به تپش افتاد‌. مغزش هرجایی میرفت دلیلی پیدا نمی‌کرد برای این حرف معلم. منتظر ادامه ی حرف معلمش موند و خوب گوش کرد.
بعد از کشیدن یه نفس عمیق حرفشو زد.

"آقای جئون شما میدونید من سر کلاسم یه قانون هایی دارم درسته؟"

جونگکوک سرشو به نشانه ی تایید بالا پایین کرد. معلم حرفشو ادامه داد.

"شما امروز انگاری روحتون جاهای دیگه ای بجز کلاس درس سیر میکرد و در عین حال از موبایل همراه استفاده می‌کردید."

پسر آب دهنشو قورت داد.

چجوری اصلا فهمیده

توی ذهنش گفت و سرشو پایین انداخت.

"ببخشید آقای کانگ. دیگه تکرار نمیشه."

همینطور که سرش پایین بود معلم از جاش بلند شد و سمتش اومد.

"لازم نیست چیزیو با دستات قایم کنی. اگر میخای فیلم های نامناسب ببینی میتونی اجازه بگیری بری بیرون و کلاس منو خراب نکنی"

خیلی آروم در گوش پسر گفت. جونگکوک از شنیدن این حرف معلمش جا خورده بود. فکر نمی‌کرد معلمش متوجه شلوار برآمدش شده باشه.

اوه شت...
اون فکر میکنه من داشتم فیلم پورن میدیدم...
جونگکوک بدجور گند زدی...

توی ذهنش خودشو سرزنش میکرد بخاطر کاری که نکرده.
سعی کرد برای معلمش توضیح بده که اینجوری که فکر میکنه نیست و اشتباه کرده ولی معلمش پافشاری کرد.

"امیدوارم دیگه تکرار نشه آقای جئون"

جونگکوک تمام تلاششو کرد اما معلم باور نکرد و سریع از کلاس خارج شد. خیلی نا امیدانه از کلاس بیرون اومد و سمت حیاط رفت تا دوستشو پیدا کنه و براش قضیه رو تعریف کنه.
صورتش از حرص و عصبانیت قرمز شده بود و با چشماش دور تا دور حیاط رو زیر نظر گرفته بود تا دوستشو ببینه.
هر چقدر گشت موفق نشد جیمین رو پیدا کنه.
همونطور که عصبانی بود داخل سالن رفت تا به کلاسش بره. توی راه رو قدم میزد که صدای داد و بیداد آشنایی به گوشش خورد.

"معلم هیچ حقی نداشت با من اینطوری رفتار کنه"

"لطفا مراقب صحبت کردنت باش این آخرین فرصتته، میدونی که سال آخری هم هستی برات بد تموم میشه"

با شنیدن این مکالمات خیلی سریع رو به دفتر مدیر که توی سالن بود کرد و با دیدن موهای نارنجی دوستش متوجه شده یه گندی بالا آورده.
تا خواست سمتش بره مدیر داخل دفتر رفت و در رو بست.
جیمین اخم روی ابروهاش نشسته بود و با تمام وجودش میخاست دل و جیگر مدیر رو بکشه بیرون ولی موفقیت آمیز نبود‌.
جونگکوک با دیدن وضعیت دوستش از قبل نگران تر و عصبانی تر سمتش دویید و بلند صداش کرد.
جیمین که متوجه شد دوستش همین نزدیکی هاست سمت راه رو برگشت و جونگکوک رو دید که به سمتش میومد.
وقتی بهم دیگه رسیدن جونگکوک پرسید چی شده.
جیمین دستشو گرفت و سمت پله ها کشوندش.
زیر پله ایستادن تا بتونن توی خلوت راحت صحبت کنن.

"چیشده جیمین حرف بزن"

جونگکوک با نگرانی پرسید و جیمین به لحن خیلی عصبی و استرسی جوابشو داد.

"این معلمه دید دارم پیام میدم عصبی شد گوشیمو گرفت بلند پیامارو جلو بچه ها خوند"

جونگکوک که شوکه شده بود از این حرف دوستش پرسید:

"مگه با کی حرف میزدی؟"

"لعنت بهش..."

جیمین دستی روی پیشونی خیس عرق شدش کشید و خیلی آروم زمزمه کرد "شوگا"

جونگکوک چشماش به بزرگترین حالت ممکن درومد و با اینکه عصبی بود ولی خندش گرفت

"جدی میگی؟"

جیمین با جدیت نگای جونگکوک کرد که باعث شد جونگکوکم یهو جدی بشه.

"آره. میدونی چیه؟ اصلا واسم مهم نیست اون معلم عوضی"

"منم همینطور شدم"

جیمین با شنیدن جمله ی دوستش تعجب کرد.

"منظورت چیه؟"

"منم معلمم بهم گیر داد چون سرم تو گوشی بود"

"حالا داشتی چه غلطی میکردی؟"

"روم نمیشه بگم"

سرشو انداخت پایین و لباش پایینشو به دندون گرفت.
جیمین از ریکشن دوستش خندش گرفت و مشتی به بازوی جونگکوک زد.

"بگو دیگه"

"قبل از اینکه کلاس شروع بشه دوتا پسر توی کلاسمون داشتن یه کارایی میکردن. کل تایم کلاس داشتم به اونا فکر میکردم."

"پیام داده بودی که اینو واسم بگی؟"

"آره"

"ببین خودتو تو چه دردسرهایی میندازی"

جیمین گفت و نفس عمیقی کشید از دست دوست احمقش.

"ولی مسئله این نبود"

با شنیدن این جمله تعجب کرد و منتظر شنیدن ادامش موند.

"با فکر کردن به اون دوتا، بلند شد... بعد معلمه فکر کرد دارم فیلم +18 نگاه میکنم"

چشمهای جیمین تا حد ممکن گشاد شد و با تعجب به دوستش نگاه کرد. جونگکوک توی دلش به خودش فحشی داد و به دوستش چشم دوخت.

"یعنی میخای بگی گی هستی؟"

جونگکوک سریع جلوی دهن جیمینو گرفت.

"جیمین خفه شو. اینطور نیست. نمیدونم چی شد یهو."

دستشو از رو دهنش برداشت و با لبخند مرموزانه جیمین مواجه شد. خودش هم خندش گرفت.

"زهرمار"

هر دوشون زدن زیر خنده.

"بلخره می‌فهمیم چه مرگته جی کی"

جونگکوک با خنده تنه ای به دوستش زد و هر دوشون سمت کلاس هاشون رفتن.


________________________________

(Jimin POV)

تقریبا یک ماه دیگه سال نو بود و منتظر بود تا زودتر مدارس تعطیل بشه و بعدش تابستونش شروع بشه. توی فکر خودش میخاست کارای خیلی خفنی انجام بده ولی با داشتن همچین پدر سختگیری غیر ممکن بود.
تصمیم داشت امسال که فارغ التحصیل میشه سر یه کاری که بره که خسته کننده نباشه.

امروز قرار بود به یک نمایشگاه بره و درخواست کار از ژانویه توی سال جدید بده.

با جونگکوک هماهنگ کرد که بعد از انجام دادنش کارش باهم به یه کافه برن و وقت بگذرونن. جیمین پسر آینده نگری بود و دوست داشت راجب همه چیز صحبت کنه مخصوصا با دوستش.

در حال حاظر شدن بود. میخواست رئیس اون نمایشگاه رو تحت تاثیر بذاره با استایل و رفتارش برای همین سعی کرد بهترین و مرتب ترین استایل رو انتخاب کنه.
قبل از اینکه باباش بخاد به خونه بیاد، بیرون زد و با مترو سمت اون نمایشگاه رفت.

از پله ها بالا رفت و وارد اون ساختمان‌ پر نور و کلاسیک شد.
با تابلو ها، کوزه ها، مجسمه ها و هر نوع آثار هنری مواجه شد. هرکدوم جایگاه خودشون رو داشتن و به خوبی می‌درخشیدن.
با چشمای ستاره ای تمام سالن رو زیر نظر گرفت. هر کدوم با شکل و رنگ و لعاب خاصی بودن. با دقت به تک تکشون نگاه میکرد و رد میشد. با شنیدن صدای مردی پشت سرش از دنیای قشنگ رنگارنگیش بیرون اومد.

"میتونم کمکتون کنم؟"

"عام...سلام...ممنون"

لحظه ای هول کرد و با لبخندهای مصنوعی جواب مرد رو داد. سعی کرد عزمشو جزم کنه و با اعتماد به نفس به نظر بیاد.

"راستش من درخواست کار دادم. کجا میتونم با مدیر صحبت کنم؟"

"آها. پس همراه من بیاید."

همراه اون مرد رفت و به ته سالن که پله های حلزونی بلندی که به طبقه بالا راه داشت رسیدن.

"بفرمایید. مدیر برید بالا تشریف دارن."

از الان به بعد دیگه اون مرد همراهش نمیومد و باید تنها میرفت. استرس تمام وجودشو گرفته بود.

جیمین تو پررو تر از این حرفایی
میتونی

توی ذهنش به خودش گفت و از پله ها بالا رفت. توی راه رو کمی راه رفت و به در دفتر مدیر رسید. دور تا دور شیشه بودن اما داخل اتاق مشخص نبود. چند تا نفس عمیق کشیدن و در زد.

بعد از چند لحظه با شنیدن جمله ی "بفرمایید داخل"
درو باز کرد و وارد شد.
خیلی محترمانه سلام کرد و بحث رو باز کرد.

"باهاتون تماس گرفته بودم برای استخدام از سال جدید"

"بله بله. آقای پارک جیمین. بفرما بشین صحبت کنیم."

درو پشت سرش بست و خیلی آروم روی یکی از صندلی های روبه روی مدیر نشست و با لبخندی که کاملا مصنوعی بود و سعی داشت اضطرابشو مخفی کنه شروع به صحبت کرد...


"خب آقای پارک چند سالتونه؟"

"18"

"گفتید سابقه کار ندارید درسته؟"

"بله"

"خب چرا اینجارو انتخاب کردید؟"

"به این کار علاقه دارم و بنظرم واسه اولین بارم تجربه ی خوبی میتونه باشه"

"رشته تحصیلیت چیه"

"گرافیک"

"پس از تمام هنر ها سر در میاری."

"بعله"

"خب ببین آقای پارک. من نسبت به سوابق کاری و مدرک تحصیلی استخدام میکنم و شما هنوز دیپلم ندارید و سابقه کاری هم ندارید."

"پس باید چیکار کنم؟"

"نمیخام نا امیدتون کنم... پس بیاید یکاری کنیم؟"

"بفرمایید. هرکاری بگید با کمال میل انجام میدم"

"من تورو استخدام میکنم در صورتی که، وقتی مدرکتو گرفتی برای من بیاریش و به اندازه ۱ ماه به تو وقت کار آموزی میدم. اگر کارتو خوب انجام دادی اون وقت تورو به عنوان کارمندم استخدام میکنم و قرار دادمونو می‌بندیم. موافقی؟"

"اره، این بهترین موقعیته برام. ممنون‌. فقط یه سوال. وقتی بعد از کارآموزیم بهم حقوق تعلق میگیره؟"

"اگر استخدام شدی بله"

بعد از یک مکالمه ی طولانی جیمین سربلند از در بیرون اومد. توی ذهنش تمام برنامه هارو چیده بود تا به بهترین شکل کاراشو انجام بده. اونقدارهم سخت نبود. میدونست که میتونه انجامش بده.
پس با خیال راحت از پله ها پایین رفت تا به کل نمایشگاه نگاهی بندازه.

تک تک اثر های هنری رو نگاه می‌کرد و چند ثانیه وایمیساد و تجزیه تحلیلشون میکرد. ازشون الهام و ایده های جدید برای پروژه های خودش میگرفت و همرو توی ذهنش ثبت میکرد.
جلوی یکی از تابلو ها که اثر اندی وارهول (Andy Warhol) بود ایستاد و چند لحظه محوش موند. گوشیشو برداشت تا ازش عکسی بگیره که صدای مردی آشنا به گوشش خورد و سرجاش میخکوب شد.

"اجازه نداری عکس بگیری پسر خوب"

گوشیشو سریع قفل کرد و توی جیبش انداخت. سرشو پایین انداخت و روشو سمت اون مرد کرد.
از پایین نگاهی بهش کرد و با دیدن کفشای جردن پسر ضربان قلبش تند تر شد.
قبل از اینکه سرشو بالا بیاره و به صورت طرف مقابلش نگاهی کنه توی دلش امیدوار بود اون شخصی که فکرشو میکنه نباشه.

"ببخشید نمیدونستم"

آروم زمزمه کرد و سرشو بالا آورد که با خنده های شیرین و لثه ای طرف مقابلش رو به رو شد.
شوکه شده بود و نمیدونست الان باید چی بگه و چیکار کنه. ترسش با واقعیت تبدیل شد و اصلا دلش نمیخواست این فردو همچین جایی ببینه.
ولی شایدم دلش می‌خواست... چون ضربان قلبش بالا رفته بود و هر لحظه ممکن بود بهش لبخند بزنه و ضایع بازی در بیاره.

"چرا اینطوری نگام میکنی؟"

همونطور که توی خنده های پسر مو نعنایی غرق شده بود، با شنیدن صدای جدی شدش به خودش اومد و به چشم هاش خیره شد.

"سلام"

با خجالت حرفشو زد و لبخند خیلی ملیحی زد.

"سلام جوجه. اینجا چیکار میکنی؟"

از اینکه کسی بهش بگه جوجه خوشش نمیومد ولی توی دلش از اینکه این پسر بهش اینو میگه بدش نمیومد.

"عاااا...اومده بودم اینجا درخواست کار بدم"

"اینجا؟ خوبه بنظرم"

"آره.توچی؟ چرا اینجایی؟"

"حق ندارم بیام تفریح؟"

"نه نه منظورم اینه که فکر نمیکردم به اینجور جاها علاقه داشته باشید"

"آره به قیافم نمیخوره. ولی ناسلامتی منم آرتیست هستما"

"به روحیتون نمیخورد"

لبخند خجالتی ای زد. احساس میکرد حرف بدی زده. چشماشو هرجایی میچرخوند تا فقط به چشمای طرف مقابلش نگاه نکنه وگرنه همونجا آب میشد و می رفت توی زمین.
ولی برعکس تصوراتش پسر مو نعنایی خندید و دوباره لثه هاشو به نمایش گذاشت.

"بیا باهم ببینیمشون"

جیمین از خوشحالی بال در آورده بود و توی دلش پروانه های زیادی جمع شده بود ولی مجبور بود خودشو عادی نشون بده.

"راستی شوخی کردم. میتونی عکس بگیری"

جیمین خندید و گوشیشو بیرون آورد تا از اون تابلو عکس بگیره.
بعد از گشتن توی نمایشگاه جیمین میخاست بره کافه تا جونگکوک هم بیاد پیشش و دل تو دلش تبود همه این ماجرارو واسش تعریف کنه.
از نمایشگاه که بیرون اومد شوگا ازش پرسید:

"برنامت چیه الان؟"

"چطور مگه؟"

"باهم بریم یه کافه بشینیم"

"عام نمیدونم. میشه یه لحظه صبر کنید یه تماس بگیرم؟"

پسر مو نعنایی سرشو به نشونه مثبت تکون داد و منتظر جیمین موند.



جیمین خیلی سریع با جونگکوک تماس گرفت و دور از شوگا، خلاصه ای از اتفاقات امروز رو گفت.

"جی کی پس دیگه تو نمیخاد بیای. قول میدم بیام خونتون واست تعریف کنم چی شده."

"باشه باشه. برو خوش بگذره مراقب خودت باش"

"وای مرسی بهت مدیونم جی کی. فعلا خدافز"

بعد از مکالمه ی کوتاهشون، کافه با جونگکوک کنسل شد و قرار شد با شوگا به کافه بره.

"خب جوجه. بیا بریم"

________________________

هلو گایز...
ببخشید خیلی طول کشید تا آپدیت کنم واقعا سرم شلوغ بود.
اینو در نظر بگیرید که داستان رو برای دوستاتون شیر کنید، ووت بدید و کامنت بذارید. در غیر این صورت آپدیت نمیکنم...
بوس بهتون♡

Continue Reading

You'll Also Like

68.2K 1.6K 30
!Uploads daily! Max starts his first year at college. Everything goes well for him and his friends PJ and Bobby until he meets Bradley Uppercrust the...
210K 7.4K 97
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...
594K 12.7K 43
i should've known that i'm not a princess, this ain't a fairytale mattheo riddle x fem oc social media x real life lowercase intended started: 08.27...
566K 8.7K 86
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...