بخش بیست و نهم: نگهبان شماره دو
*******************
یک بار دیگه شمارهرو گرفت. باید میدونست ییبو تو چه وضعیتی قرار داره. کار همیشگیش بود. وقتی ییبو ازش دور میشد توی هر یک ساعت چندین بار تماس میگرفت.
وقتی تماسش پاسخ داده شد، متوجه شد این کارش چقدر روی اعصاب دیگرونه:
جان... محض رضای خدا. باور کن هنوز ییبو رو نخوردم... وقتی خوردمش خودم بهت خبر میدم!
جان سری تکون داد و گفت:
معذرت میخوام جکسون. فقط میخواستم زمان داروهاشو یادآوری کنم.
جکسون نگاهی به ییبو انداخت که در حال درست کردن لگو بود و بعد گفت:
جان کاربرد ساعتی که دور مچش هست رو میدونی دیگه؟ هنوز پنج دقیقه مونده تا زمان قرصهاش... خودش میتونه بفهمه چه زمانی باید چه کاری انجام بده. نیازی نیست انقدر نگران باشی. من خودم مراقبشم!
جان مطمئن بود جکسون به خوبی از ییبو مراقبت میکنه؛ اما با این حال استرس رو نمیتونست از خودش دور کنه. سری تکون داد و گفت:
چند دقیقه مونده بود برسید، حتما زنگ بزن. میخوام ییبو رو سوپرایز کنم.
و بعد قطع کرد. جان بعد از خداحافظی رو به ییشینگ و چنگ که در حال شیطنت بودند، گفت:
بدویید دیگه هنوز هیچ کاری انجام ندادیم. اینطوری نمیتونیم ییبو رو سوپرایز کنیم.
ییشینگ بادکنک سبز رنگ رو دستش گرفت و گفت:
نگران نباش. مطمئن باش این بهترین جشن تولدشه.
جان لبخند غمگینی زد و گفت:
این اولین تولد ییبوئه، میخوام همیشه توی ذهنش بمونه!
*******************
فلش بک
دوباره به صفحه تلویزیون خیره شده بود. این روزها بیشتر از هر وقت دیگهای به سراغ این جعبه جادویی میرفت. جان سرش شلوغ بود و ییبو مجبور بود اینطوری خودش رو سرگرم کنه.
با وجود تمام مشغلهها مرد به هیچ عنوان جلسات مشاوره ییبو رو فراموش نمیکرد. هر بار سر موقع پسر رو برای جلسات حضوری آماده میکرد.
مشاورهها به خوبی تونسته بودند روی ییبو تاثیر مثبت بگذارند؛ طوری که راحتتر حضور افراد دیگه رو میپذیرفت. حالا ییبو بهتر با اطرافیانش صحبت میکرد؛ اما همچنان مرد شکلاتی ویژهترین جایگاه رو توی قلبش داشت.
ییبو حواسش رو به تصاویری که از تلویزیون پخش میشد، داد. تا حالا همچین چیزی ندیده بود؛ اما نمیتونست منکر حس خوبی که ازش دریافت میکرد بشه.
بادکنکهایی که از دیوار و سقف آویزون شده بودند، لبخند رو روی لبهاش میاورد. برف شادی براش یادآور برفبازی با جان بود و در نهایت کیک تولد در نظرش چیز خوشمزهای بود؛ اما مشکل این بود تا حالا هیچ کودوم رو ندیده بود و نمیدونست حس داشتنش هر کودوم چطوری هست.
باید از جان میپرسید. تنها کسی که میتونست اون رو به جواب همه سوالاتش برسونه، جان بود؛ برای همین بلند شد و به سمت اتاق مرد رفت و بعد از در زدن وارد شد.
بدون هیچ مقدمهچینی از جان درباره تصاویر پخششده توی تلویزیون پرسید و مرد سعی کرد با نهایت سادگی جواب بده:
افرادی که دوستت دارن، برای به دنیا اومدنت جشن میگیرن که بهش میگن تولد و بهت هدیه میدن!
ییبو کمی فکر کرد. هیچوقت براش همچین جشنی نگرفته بودن. به گوشهای خیره شد و بعد از گفتن یک جمله از اتاق بیرون رفت:
یعنی هیچکس منو دوست نداشته!
و همین جمله کافی بود تا به یک باره تمام حسهای منفی توی قلب جان جای بگیره. غمی که از این جمله دریافت کرد، بیشتر از هر حرفی بود که از پسر شنیده بود.
همون موقع تصمیم گرفت برای ییبو جشنی بگیره که هیچوقت یادش نره؛ جشنی که بهش نشون بده چندین نفر با تمام وجود دوستش دارن!
پایان فلش بک
*******************
وقتی تماس به پایان رسید، ییبو نگاهی به جکسون انداخت و گفت:
جان بود درسته؟ میخواست وقت داروهامو یادآوری کنه؟
جکسون روی مبل کنار پسر نشست و در حالی که با هم دیگه مشغول درست کردن لگو شدند، سرش رو تکون داد:
بله جانگای عزیزت بود و میگفت یادت نره داروهاتو به موقع مصرف کنی.
ییبو لبخندی زد. قطعه مورد نظرش رو از دست جکسون گرفت و گفت:
اون هر چقدرم سرش شلوغ باشه حواسش به من هست.
جکسون میتونست از لحن ییبو، شادی رو احساس کنه و همین بهش حس خوبی میداد.
از وقتی ییبو حضورش رو پذیرفته بود، خوشحال بود. هیچوقت فکرش رو نمیکرد یک روزی جایی با ییبو تنها باشه؛ مخصوصا بعد از اون همه ترسی که ازش داشت.
*******************
فلش بک
جان بهش گفته بود از ماشین بیرون نیاد. قرار بود براش بستنی بخره. نمیدونست چرا اما از صبح احساس سنگینی توی نفسهاش داشت؛ ولی به جان چیزی نگفته بود.
به مرور که میگذشت، نفسهاش هم سنگینتر میشد؛ طوری که دستش ناخودآگاه روی گلوش نشست. چشمهاش تار میدید و احساس میکرد تا به امروز همچین حالی رو تجربه نکرده.
درست وقتی که چشمهاش در آستانه بسته شدن بود، احساس کرد میتونه نور امید رو احساس کنه!
جکسون از مدتها پیش ییبو و جان رو زیر نظر گرفته بود. هر چند از خیلی وقت بود چیز مشکوکی نمیدید؛ اما با این حال نمیتونست بیخیال همه چیز بشه.
درست وقتی که جان از ماشین پیاده شد، احساس کرد یک چیزی عادی نیست. دید خوبی به ییبو داشت و از این فاصله میتونست متوجه حال نه چندان جالبش بشه.
اول از همه با جان تماس گرفت؛ اما وقتی تماسش بدون پاسخ موند، از ماشین پیاده شد. با دیدن رنگ ییبو احساس ترس کرد. با اولین تلاش متوجه شد در ماشین قفله؛ برای همین به سمت در راننده رفت.
با آرنجش پنجره رو شکوند و تونست در رو باز کنه. به هر زحمتی بود ییبو رو از ماشین بیرون کشید و با کمک اسپری که از توی داشبورد پیدا کرد، تونست به ییبو کمک کنه، دوباره نفس بکشه.
وقتی جان کنارشون اومد، با دیدن اون صحنه هر دو بستنی از دستش افتاد و فقط به سمت ییبو دوید.
قلبش توی سینه محکم میکوبید. انقدر ترسیده بود که حتی با دیدن چشمهای باز ییبو هم قلبش آروم نگرفت و همراه با جکسون به سمت بیمارستان حرکت کردند.
باید خیالش کاملا راحت میشد... باید تک تک سلولهای بدنش به خوب بودن ییبو ایمان میآوردند...
جکسون برای اینکه ییبو ترسی نداشته باشه، بیرون اتاق نشسته بود. ییبو خوب تونسته بود چهره مرد رو به خاطر بسپاره؛ همونی بود که یک روزی میخواست اون رو از جان بگیره و به پدرش بسپاره؛ اما حالا بر عکس عمل کرده بود.
جان قبلا بهش یک چیزهایی درباره جکسون و مراقبتهاش گفته بود ولی باور نمیکرد؛ اما حالا احساس میکرد قضیه فرق داره...
وقتی چشمهاشو باز کرد با نگاههای نگران جان روبهرو شد. جان سریع کنار ییبو نشست. دستش رو محکم فشرد و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد.
هر چند جان چیزی به زبون نیاورده بود؛ اما ییبو میتونست معنی حرکات مرد رو بفهمه؛ برای همین گفت:
من خوبم! حالم خوبه. راستشو میگم.
جان لبخندی زد و چیزی نگفت. نمیتونست چیزی بگه. احساس ناتوانی میکرد.
اگه جکسون اونجا نبود، چه اتفاقی قرار بود بیفته؟ حتی فکر کردن بهش به قلبش آسیب وارد میکرد.
دست ییبو رو محکم فشرد. ییبو نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت؛ اما جکسون رو ندید. خوب میدونست جونش رو مدیون اون مرد هست. با کمک جان روی تخت نشست. دلش میخواست درباره اون مرد بپرسه؛ اما نمیتونست...
وقتی از بیمارستان مرخص شد، همراه با جان توی ماشین جکسون نشست. نامحسوس به جکسون خیره شده بود. دیگه حس ترس خاصی نسبت بهش نداشت.
کمی سردش بود و جان به خوبی متوجه این موضوع شد. دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد. جکسون با فهمیدن این موضوع بخاری رو روشن کرد و در انتها کتش رو از تنش درآورد و به دست جان داد:
کمکش کن بپوشه، گرمش میکنه.
جان کت رو دور شونه ییبو انداخت. ییبو احساس میکرد این کار جکسون رو هیچوقت فراموش نمیکنه؛ چون احساس میکرد هوا به شدت سرده.
سرش رو بر روی شونه جان گذاشت، چشمهاشو بست و خطاب به جکسون گفت:
ممنونم!
با چشمهای بسته هم میتونست لبخند جان و جکسون رو احساس کنه و این یعنی تونسته بود حرف خوبی به زبون بیاره!
از اون شب بیشتر جکسون رو میدید. هر چند مستقیم با هم صحبت نمیکردند؛ اما حریم خصوصی ییبو رو حفظ میکرد. بدون اجازه باهاش همکلام نمیشد و به وسیلههاش دست نمیزد؛ اما چیزی که بیشتر از همه توجه ییبو رو به خودش جلب کرده بود، موضوع حرف زدنهای مرد با جان بود.
راههایی رو به جان آموزش میداد که میتونست بهتر از ییبو مراقبت کنه. همین حرفها و حرکات باعث شدند تا ییبو حضور اون مرد رو بپذیره، مثل مرد شکلاتی، مرد موتوری و دکتر اخمو. حالا کسی رو داشت که میتونست صداش کنه:
نگهبان شماره دو!
نگهبان شماره دو رو دوست داشت؛ اما نگهبان شماره یک جایگاه متفاوتی توی قلبش داشت... اون جایگاه جان رو با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمیکرد!
پایان فلش بک
*******************
بالاخره آخرین قطعه لگو را جا انداخت. با دیدن لگوی تکمیلشده لبخندی زد و اون رو جلوی جکسون گرفت:
قشنگ شد!
جکسون با لبخند گفت:
فوقالعادهست. دفعه بعد باید یکی دیگه رو بیاری خونم...
ییبو سری تکون داد و بدون فکر به اینکه چی داره به زبون میاره، گفت:
قبلا دوست نداشتم ببینمت! حتی میخواستم با جان قهر کنم تا دیگه اجازه نده بیای خونهش!
جکسون بلند خندید و گفت:
واو... دارم چه چیزهای جدیدی میشنوم. من بدبخت چیکار کرده بودم مگه؟
ییبو اخمی کرد و گفت:
قرار بود منو تحویل پدرم بدی!
جکسون شرمگین لبخندی زد و گفت:
من ازت عذرخواهی میکنم. هیچوقت قرار نبود همچین کاری کنم؛ اما مجبور بودم. دیگه همچین حرفی نمیزنم... امیدوارم منو ببخشی!
ییبو آروم گفت:
بخشیدمت که پیشتم!
جکسون میدونست وجود ییبو چقدر پاکه و خوشحال بود که تونسته همچین پسری رو ببینه.
نگاهی به ساعت انداخت. دیگه باید راه میفتند. بلند شد و گفت:
بلند شو که باید بریم. یکم دیگه بگذره دوباره جان زنگ میزنه.
ییبو از روی زمین بلند شد. لگوی ساختهشدهش رو توی کیسه مخصوص گذاشت تا به کلکسیون مورد علاقهش اضافه کنه.
به سمت راهرو حرکت کرد. کفشهاش رو پوشید. با اومدن جکسون پاش رو جلو آورد تا مرد بندهای کفشش رو ببنده.
جکسون جلوی پاهای پسر زانو زد و در حالی که بند کفشهاشو میبست، گفت:
دفعه بعدی باید برات کفش چسبی بخرم.
ییبو این بار پای راستش رو جلوتر آورد و گفت:
نه. از این کفشهای بنددار دوست دارم! دفعه بعدی سبزشو بگیر!
جکسون لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت. به همراه پسر از خونه بیرون رفت. از قبل هدیه تولد ییبو رو گرفته بود و الان خونه جان بود.
ییبو به محض نشستن توی ماشین کمربندش رو بست. دلش برای جان تنگ شده بود و خوشحال بود که قراره زودتر ببینتش...
این چند روز دیگه کابوسهای خیلی شدید نمیدید. احساس میکرد داروهایی که مصرف میکنه باعث بهتر شدن حالش شده.
هر چند زمانی که با اون زن حرف میزد هم خالی میشد. از دردهایی که میکشید حرف میزد و لانشیان تمام تلاشش رو به کار میگرفت تا ییبو رو از اون خاطرات دور کنه.
بهش این اطمینان رو میداد کنار جان و دوستهاش جاش امنه و ییبو حالا داشت به باور این موضوع میرسید.
نگاهی به ساعت سبز رنگش انداخت که جان براش خریده بود. دوستش داشت و در نظرش یکی از بهترین چیزهایی بود که جان براش گرفته بود.
به سمت جکسون برگشت و گفت:
میتونم شیشه رو بدم پایین؟
جکسون با تکون دادن سرش تاییدیه رو به پسر داد. ییبو بعد از پایین دادن شیشه، دستش رو بر روی تکیهگاه گذاشت و بعد چونهش رو به دستهاش تکیه داد. جکسون با دیدن این کار، سرعتش رو کمتر کرد تا پسر بدون هیچ خطری لذت رو بچشه.
وقتی باد به صورتش میخورد، احساس خوبی بهش دست میداد. موهاش توی باد حرکت میکرد و گاهش اوقات روی چشمهاش میفتاد؛ اما با این وجود دوسش داشت.
زودتر از چیزی که فکر میکرد به مقصد رسیدند. کولهپشتیش رو برداشت و از ماشین پیاده شد. زودتر از جکسون قصد داشت راه بیفته؛ اما با شنیدن صدای مرد ایستاد:
ییبو صبر کن!
ییبو ایستاد و منتظر جکسون موند. مرد کنارش ایستاد و بعد با هم دیگه به سمت در حرکت کردند. جکسون از قبل اومدنش رو به جان خبر داده بود تا برنامهشون لو نره و حالا در حال وارد کردن رمز در بود.
*******************
جان وقتی پیام جکسون رو دریافت کرد. سریع یکی از برفهای شادی رو به سمت ییشینگ پرتاب کرد و گفت:
عجله کن، رسیدند!
هر کودوم گوشهای ایستادند. وقتی آماده شدند، چراغهارو خاموش کردند. میتونستند صدای حرف زدنهای ییبو با جکسون رو بشنون که باعث میشد لبخندی روی لبهای جان بشینه:
اگه من نبودم نمیتونستی اون لگو رو درست کنی.
چرا چراغها خاموشه، جان خونه نیست؟ میشه سریعتر چراغهارو روشن کنی؟
جان میدونست پسر از تاریکی میترسه؛ برای همین سریع چراغهارو روشن کرد؛ اما با این حال ییبو با دیدن کیک تولد دست جان، برف شادی دست ییشینگ، بادکنک دست چنگ و در نهایت کلاه تولد روی سر کوکو نتونست ذوق نکنه؛ اما وقتی صدای جان رو شنید، احساس کرد خوشحالیش قراره از چشمهاش بیرون بیاد:
فندق کوچولو تولدت مبارک؛ مرسی که به دنیا اومدی و الان پیش ما حضور داری!
ییبو از شدت احساسات نمیتونست حتی از جاش تکون بخوره. جکسون دستش رو روی کمر ییبو گذاشت و گفت:
نمیخوای کاری کنی؟
ییبو به سمت جان رفت و توی آغوشش جای گرفت:
مرسی جان!
جان لبخندی زد. با دست آزادش ییبو رو به آغوش کشید و گفت:
ما هیچوقت تولد فندق کوچولومون رو یادمون نمیره. مطمئن باش!
ییبو بعد از مدتها تونسته بود احساس قشنگی پیدا کنه. اون خوشحال بود که بالاخره کسی پیداش شده تا براش تولد بگیره و این نشون میداد افرادی وجود دارن که دوستش دارن و ییبو بابت این موضوع به شدت خوشحال بود.
جان توی گوش پسر آروم گفت:
نمیخوای شمع تولدتو فوت کنی؟
ییبو از آغوش مرد بیرون اومد. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
ییشوانگا نمیاد تولدم؟
هنوز جان جوابی نداده بود که صدای ییشوان توی گوشش پیچید:
مگه میشه برای جشن تولد توتفرنگی خودم رو نرسونم؟
ییبو با شنیدن صدای ییشوان با تعجب برگشت. نزدیک به یک ماه بود که مرد رو به خاطر سفر ندیده بود. ییبو با ذوق فریاد زد:
مرد شکلاتی!
و بعد به سمتش دوید و توی آغوشش جا گرفت.
ییشوان تمام تلاشش رو به کار گرفته بود تا بتونه به اولین جشن تولد ییبو برسه و حالا اینجا بود و توتفرنگی زندگیش رو خوشحال کرده بود و چیزی بهتر از این حس نمیتونست براش وجود داشته باشه!
*******************
اولین هدیهای که باز کرد برای جکسون بود. باورش نمیشد دقیقا چیزی که امروز ازش خواسته بود هدیه تولدش باشه. این کتونی زیباترین کفشی بود که تا به امروز داشت. از جکسون تشکر کرد.
به سراغ هدیه ییشینگ رفت. مداد رنگی و دفتر بود. ییشینگ متوجه علاقه ییبو به نقاشی شده بود. با ذوق کارهای جان رو دنبال میکرد؛ برای همین تصمیم گرفته بود بهترین برند مداد رنگی رو براش بخره.
ییشوان از این هدیه چندان استقبال نکرد؛ اما نمیتونست چیزی بگه. مطمئن بود ییبو به کار دیگهای علاقه داره؛ کاری که شاید به ذهن هیچکس خطور نکرده بود. ییشوان تا زمانی که مطمئن نمیشد، هیچ چیزی به زبون نمیاورد.
نوبت به هدیه چنگ رسید. براش توپ گرفته بود؛ چون چندین بار با ییبو بسکتبال بازی کرده بودند. هر چند پسر سریع خسته میشد؛ اما با این حال بازی کردن را دوست داشت.
ییبو تا به الان از تمام هدیهها خوشش اومده بود؛ اما با تمام وجود مشتاق دیدن هدیههای جان و ییشوان بود. وقتی هدیه ییشوان رو دید، چند دقیقه نتونست پلکی بزنه. به سمت مرد برگشت و گفت:
همونه؟
ییشوان لبخندی زد. کنار ییبو نشست:
آره همون هدیهای که دوسش داشتی!
ییشوان هدفون و پلیر مخصوص رو از توی جعبه بیرون کشید و گفت:
برات آهنگهای آرامشبخشی که دوست داشتی رو تهیه کردم. میتونی هر روز چند ساعت بهشون گوش بدی.
ییبو لبخندی زد و توی آغوش ییشوان جای گرفت:
ممنونم خیلی دوسش دارم.
جان به حرکت ییبو لبخندی زد. کاملا واضح بود جایگاه ییشوان چقدر برای ییبو خاصه. حالا نوبت هدیه خودش بود. از جاش بلند شد و گفت:
ییبو چشمهاتو ببند. هدیه من یک سوپرایز بزرگه!
ییبو کنجکاو بود. چشمهاشو بست و منتظر هدیه جان موند. وقتی صدای جان رو شنید، آروم چشمهاشو باز کرد. با دیدن اون موجود پشمالو که روبهروش بود، نتونست کاری کنه.
خودش بود... یک گربه بود. ییبو با ذوق گربه رو به آغوش کشید و مدام از جان تشکر کرد. صدای پارس کوکو رو شنید. انگار که حسودی کرده بود. همراه با گربه کنار کوکو نشست و در حالی که سگ رو نوازش میکرد، گفت:
این باعث نمیشه از حس من نسبت به تو کم بشه.
باید از جان به خاطر این هدیه تشکر میکرد. محکم بغلش کرد و در حالی که نفسهاش به گردن مرد برخورد میکرد، گفت:
ممنونم جان... خیلی دوسش دارم!
جان با لبخند گفت:
همین که تو خوشحال باشی، برای من کافیه!
*******************
بعد از خوردن کیک تولد مهمونها رفتند. حالا ییبو درگیر انتخاب اسم بود. روبهروی گربه دراز کشیده بود:
اسمتو چی بذارم؟
پیشونیش رو به زمین تکیه داد. متوجه نشستن جان کنارش شد:
بیا فعلا شیر کاکائوتو بخور، وقت هست برای اسم گذاشتن!
ییبو بلند شد. گربه نارنجی رنگ بود. نگاهی به پاهای گربه انداخت که به رنگ سفید بود. لبخندی زد و گفت:
انگار کتونی سفید رنگ پوشیده.
جان به حرف پسر لبخندی زد. توجهش به جزئیات رو دوست داشت. ییبو کمی از شیر کاکائوش خورد و بعد گفت:
اسمشو میذارم نارنگی! قشنگه؟ بهش میاد؟
: خیلی قشنگه. سریع شیر کاکائوت رو بخور. باید بخوابی... مادرم چون امروز نتونست بیاد فردا صبح زود میاد پیشت تا هم درسهارو یادت بده و هم کادوی تولدتو بیاره.
ییبو سری تکون داد و آروم مشغول خوردن شیر کاکائوش شد. جان به وضوح میتونست متوجه بشه امروز چقدر به ییبو خوش گذشته.
گاهی اوقات ییبو با کابوس و گریه از خواب بیدار میشد، هنوز هم نمیتونست با آدمهای جدید هم صحبت بشه، هنوز هم جاهاش شلوغ رو دوست نداشت و هنوز با دیدن یک سری از تصاویر تا مرز دیوونگی میرفت؛ اما زمانی که با جان و دوستهاش بود، حالش خوب بود، انگار که اتفاقی نیفتاده... انگار که خوشبختترین پسر دنیاست!
ییبو وقتی دید جان توی فکر فرو رفته، بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. باید مسواک میزد.
نگاهی به خودش توی آینه انداخت. موهاش بلند شده بود، دقیقا همونطوری که جان دوست داشت. اوایل میترسید؛ اما جان به آرومی موهاش رو شونه میکرد و این حس خوبی بهش میداد.
به وضوح میتونست متوجه بشه جان چقدر از موهاش خوشش میاد؛ برای همین تمام تلاشش رو به کار گرفت تا به ترسش غلبه کنه.
سعی کرد به خودش این موضوع رو ثابت کنه که جان قرار نیست از موهاش بگیره و اون رو دور تا دور خونه بکشونه. جان با همه فرق میکرد. اون نگهبان شماره یک بود!
وقتی مسواک زد از سرویس بیرون اومد. طبق برنامه هر شب پشت به جان نشست و شونه رو دست مرد داد:
موهامو شونه کن!
جان از روی علاقه این کار رو انجام میداد. موهای پسر تا شونهش بود و وقتی که اونهارو میبست، جان فکر میکرد در حال دیدن یک الهه هست.
آروم و با احتیاط موهای پسر رو نوازش کرد. موهاش بوی توتفرنگی میداد و به ییشوان حق میداد پسر رو به این اسم صدا کنه.
به آرومی موهای پسر رو توی دستش جمع کرد و با کش مو اونهارو بست. در انتها دستش رو روی شونه پسر گذاشت و اون رو به سمت آینه برگردوند:
مثل همیشه قشنگ شدی.
ییبو لبخندی زد. کمی خوابش میومد. به سمت اتاق خوابش رفت. اتاق خوابی که جان به تنهایی طراحی دکوراسیونش رو انجام داده بود.
همه چیز در زیباترین شکل ممکن داشت به جلو میرفت و ییبو از این بابت خوشحال بود.
قبل از اینکه وارد اتاق بشه، به سمت جان برگشت، توی چشمهاش نگاه کرد و گفت:
شبتبخیر جان... اگه کابوس دیدم، سریع بیا پیشم.
و بعد در رو نیمهباز گذاشت، چراغ خوابش رو روشن کرد و روی تختش دراز کشید.
نزدیک به یک هفته بود هیچ کابوسی ندیده بود و از ته دل آرزو کرد فردا هم هیچ چیز زشتی توی خوابش نبینه... هر چند رکورد تعداد روزهای بدون کابوسش، فقط به یک هفته میرسید!
*******************
سلام حال دلتون خوب
چند ماه از آخرین اتفاقات (مثل سنگ کلیه ییبو) گذشته و توی روند داستان به گذشته فلش بک خواهیم داشت!
نگران نباشید!
*******************
Sun Flower 🌻💫
Telegram: sunflower_fiction