🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

433K 64.3K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Special Part.16🌙

2.8K 668 305
By Shina9897

اهنگ(love is gone,acoustic) رو پلی کنید :)

سرش رو به شیشه پنجره تکیه داده بودو بدون پلک زدن به منظره مقابلش که کم کم با سیاهی شب تاریک میشدو روشناییش رو از دست میداد، خیره شده بود. شیشه پنجره سردو خنک بود، درسته سرماش آزار دهنده بود اما تو اون لحظه برای پسری که ساعت ها گریه کرده بودو نبض شقیقه هاش متورم و درناک بود میتونست کمی تسکین باشه و درد کشنده اش رو لحظه ای آروم کنه.

نمیدونست چقدر توی اون حالت مونده اما از خشک شدن ستون فقراتش و دردی که توی کمرش پیچیده بود میتونست بفهمه که ساعت ها لب پنجره اتاقش در حالی که زانو هاش رو توی شکمش جمع کرده نشسته و بی صدا برای از دست دادن گرمای آغوشی که بی رحمانه ازش دریغ شده بود گریه کرده بودو بارها خودش رو بابت ناتوان و ضعیف بودن خودش که نتونسته بود بخاطر چیزی که حقشه، داشته باشه سرزنش کرده بود.

بار ها اتفاق صبح رو با خودش مرور کرده بودو هر بار با یاد اینکه آلفاش چقدر قشنگ اسمش رو برای اولینو آخرین بار صدا کرده بود، گریه کرده بودو بین گریه هاش بار ها برای تن صدای پسر و لحن بمش مرده بود. چقدر عاشق شدن تو سن هجده سالگی سخت بود! مطمعن بود نوزده سالگیش حتی سخت تر و بدتره چون باید تو شروع صفحه جدید زندگیش فراموش میکرد... گرمای آغوشی که برای چند ثانیه حس کرده بودو فراموش میکرد، رایحه خنکی که روحش رو جلا میدادو حس زندگی بهش میداد فراموش میکرد. حتی باید اسمش رو هم فراموش میکرد چون مطمعن بود که دیگه مثل اون هیچکس نمیتونه اونطور اسمش رو صدا بزنه و بی رحمانه باهاش خداخافظی کنه

"خداحافظ یانگ کوک..."
"خداحافظ یانگ کوک..."

چرا اون دو کلمه انقدر نفرت انگیز بودو همزمان قلبش رو میلرزوند؟ چرا انقدر آلفاش بی رحم بود؟ چرا اونو نمیخواست؟ چرا بجای خداحافظی بدن بی جون و محتاجش رو بین بازوهاش نمیگرفت و بهش نمیگفت که از پیدا کردنش خوشحاله؟ اصلا چرا برای این سوال هاش هیچ جوابی نمیتونست پیدا کنه؟

همراه با اوج گرفتن آهنگی که از اسپیکر مشکی رنگ گوشه اتاقش پخش میشد چشماش دوباره خیس شدو همراه با آهنگ زمزمه کرد.

I'm sorry, don't leave me, I want you here with me

I know that your love is gone

I can't breathe, I'm so weak, I know this isn't easy

Don't tell me that your love is gone

That your love is gone...

با زمزمه کردن آخرین جمله آهنگ با هجوم آوردن بغض شدیدی لب هاش لرزیدو هق هقش سکوت اتاقش رو شکست. دستاش روی زانوش مشت شدو سرش رو توی یقه اش پنهون کرد تا مبادا صدای گریه هاش از اتاق خارج بشه و به گوش کسی برسه. به قدری توی اون حالت آسیب پذیرو بیچاره به نظر میرسید که حتی دل سنگ رو هم آب میکردو زوزه های پی در پی گرگش با وجود شکستی که خورده بود سعی در آروم کردن حالت انسانیش داشت. گرگ کوچیک طلایی رنگش در حالی که گوشه ای جمع شده بود بیچاره وار زوزه میکشیدو امیدوار بود صدای ناله هاش به گوش جفتش برسه اما...امید واهی بود!

یانگ کوک گریه کرد...اینبار برای مظلومیت گرگ تنها و رها شده اش که حتی یک بار هم نتونسته بود گرگ آلفاش رو ببینه گریه کردو قلبش هر لحظه بیشتر شکست.

از شدت گریه های بی پایانش به سکسکه افتاده بودو با تقه ای که به در اتاقش خورد سرش فوری بالا اومدو چشمای به خون افتاده اش با ترس به در خیره شد.

_ب..بله؟

_کوکی میتونم بیام تو؟

با شنیدن صدای جیون قلبش کمی آروم گرفت و با بیرون فرستادن نفسش لب زد.

_بیا تو..

زانو هاش رو روی زمین گذاشت و فوری با پشت دست اشکاش رو پاک کرد. طبیعی نشون دادن حالش کار راحتی نبود چون به محض اینکه دختر امگا وارد اتاقش شدو وضعیت و چشمای متورمش رو دید چهره اش فوری با ناراحتی توی هم رفت و چشماش پر از اشک شد.

_ک..کوکی..عزیزم

یانگ کوک نیاز نبود چیزی بگه یا پنهون کنه چون تنها کسی که بیشتر از هر کسی درکش میکردو نیازی نبود بابت حال بدش بهش توضیح بده سولمیتش بود. جیون با دو قدم بلند خودش رو به پسر رسوندو با بغل گرفتنش بغضش ترکید و با صدای بلند هق هق کرد. یانگ کوک دستاش رو دور کمر دختر حلقه کردو با پنهون کردن سرش توی گردنش متقابلا چونه اش لرزیدو اشکاش دوباره سرازیر شد.

جیون در حالی شونه های پسر رو به خودش میفشرد دست راستش رو بالا گرفت و با فرو کردن توی موهای نرم پسر با بغض لب زد.

_م...متاسفم کوکی..متاسفم که اون لحظه...پیشت نبودم

یانگ کوک لبخند کوچیکی بین گریه اش زدو دلش از اینکه دختر رو کنارش داشت گرم شد.

_اینطوری نگو جیونا...تو..تو مجبور نیستی دردای منو به دوش بکشی

لب های دختر با این حرف فوری آویزون شدو با چهره تو هم رفته لب زد.

_البته که هستم! پس سولمیتا به چه درد هم میخورن؟ به محض اینکه پاپا بهم زنگ زدو گفت ناراحتی فوری خودمو اینجا رسوندم

اشکاش با شدت بیشتری ریختو با هق هق نالید.

_ا..این چه سرنوشتیه که داریم؟ من امروز از طرف جفتم، کسی که هنوز مطمعن نیستم دوستش دارم یا نه مارک شدم و تو...از طرف کسی که عاشقشی رد شدی!

قلب پسر امگا با این حقیقت به تکه های بیشتری تبدیل شدو هر تکه اش روحش رو خراشید. کمی از آغوش دختر فاصله گرفت و مقابل صورتش درحالی که صورت هردوشون خیس از اشک بود با لبخند تلخی گفت

_جیونا اون منو بغل کرد! ازش خواستم برای اولینو آخرین بار بغلم کنه و اون انجامش داد. ک..کاش به حرفم گوش نمیداد جیون، کاش نمیذاشت طمع آغوشش رو بچشمو حالا علاوه بر خودش حسرت آغوشو عطر خنکش رو داشته باشم. چ..چطوری با این حسرت قراره زندگی کنم؟ چطوری باید به قلبم بفهمونم که مال من نیست و نمیتونم داشته باشمش؟

جیون دستاش رو قاب صورت پسر کردو با پاک کردن اشکاش گفت

_خودت رو اذیت نکن کوکی، اون لیاقت تورو نداره. تو مثل یه فرشته ای، تو جئون یانگ کوکی! کسی که همه آرزوشونه تا باهات جفت شن. فقط باید سرت رو بالا بگیریو یه نگاه به اطرافت بندازی

یانگ کوک با لبخند بی حالی سرش رو به اطرافش تکون دادو با حرفش مخالفت کرد.

_نمیتونم جیون...نمیتونم به کسی دیگه ای جز اون نگاه یا فکر کنم! قلبو روح من با اون پیوند خورده، چطور میتونم کسیو که هیچ حسی بهش ندارم وارد قلبم کنم؟

_ولی اون نمیخوادت کوکی! میخوای بقیه عمرت رو تنها بمونی؟

_ترجیح میدم تا آخر عمرم تنها بمونم تا با کسی که مطمعنم هیچوقت نمیتونم حسی بهش پیدا بکنم زندگی کنم

جیون با فین فین صورتش رو با ناراحتی جمع کردو بار دیگه پسر رو به آغوش کشید.

_کوکی بیچاره من...

هر دو امگا دقیقه های طولانی تو آغوش همدیگه گریه کردنو بعد از اینکه بلاخره آروم شدن روی تخت کنار هم نشستن. یانگ کوک در حالی که با پشت دستش خیسی گوشه چشماش رو پاک میکرد لبخندی روی لبش نشوندو سقلمه آرومی به دختر زد.

_هی دیگه گریه کردنو بس کن، به جای دلداری دادنم بدتر به گریه ام میندازی. زود باش برام تعریف کن! جفتت تورو مارک کرد؟

جیون با فین فین اشکاش رو پاک کردو موهاش رو از روی گردنش کنار زد. یانگ کوک با نگاه به جای زخم دو دندون نیشی که تازه به نظر میرسیدو کبودی واضحی دورش رو گرفته بود لبخند عمیقی که باعث مستطیلی شدن لب هاش شده بود زدو گفت

_اوه اون خیلی خوب به نظر میرسه! برات خوشحالم جیونا امیدوارم که کنار هم خوشبخت بشین، تو لیاقتش رو داری

دختر امگا در جواب پسر متقابلا لبخند کوچیکی زد.

_ممنونم یانگ کوکا، هر چند دوست داشتم وقتی هر دومون خوشحالیم این اتفاق رو جشن بگیریم نه الان که تو ناراحتی. نمیتونم به خودم اجازه بدم که وقتی حالت خوب نیست خوشحالی کنم

یانگ کوک بغض آلود به دختر خیره شدو ثانیه ای بعد دوباره خودش رو توی بغلش انداخت.

_ج..جیونا... خیلی خوشحالم که دارمت، اگه نبودی چیکار میکردم؟

جیون با اینکه خودش هم گریه اش گرفته بود اما خودش رو کنترل کردو با لبخند جواب داد.

_هیچی اون موقع باید دست به دامن آپا و پاپام میشدی تا منو به دنیا بیارن!

یانگ کوک که انتظار همچین جوابی از دختر نداشت خجالت زده خندیدو نیشگون آرومی از بازوی دختر گرفت.

_بی ادب..

جیون خوشحال بود که تونسته بود لحظه ای حواس پسر رو پرت کنه و از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد تا ثانیه ای لبخند رو لب های پسر بیاره.

_بلند شو کوکی...قیافه هر دومون خیلی افتضاح شده، بیا یه آبی به دستو صورتمون بزنیم

یانگ کوک موافقت کردو هر دو تو روشویی سرویس اتاقش صورت هاشون رو شستن. بماند که این بین جیون چند باری با شیطنت آب روی پسر ریخته بودو همین کار کوچیکش باعث آب بازی دونفره شون شده بود.

جیون در حالی که با حوله رو روی موها و گردنش رو خشک میکرد رو به پسر با غر گفت

_یا کوکی همه جامو خیس کردی! باید لباس هامو عوض کنم!

یانگ کوک با لبخند آستین تیشرتی که در حال پوشیدنش بود از دستش رد کردو جواب داد.

_تقصیر خودته جیون! خودت اول شروعش کردی

جیون چشم غره ای بهش رفت که تقه آرومی به در اتاق خوردو پشت بندش صدای جیمین به گوششون رسید.

_بچه ها میتونم بیام تو؟

یانگ کوک موهاش رو مرتب کردو جواب داد.

_بیا تو عمو!

جیمین با لبخند مهربونی که روی صورتش بود وارد اتاق شدو به هردوشون نگاه کرد. میتونست از چشمای هر دوشون بفهمه که حسابی گریه کردن و این قلبش رو به در میاورد که هیچ کاری ازش برای بهتر شدن اوضاع برنمیومد.

به سمت پسر حرکت کردو در حالی که مهربون ترین نگاهش رو بهش مینداخت روی موهای ابریشمیش رو نوازش کردو گفت

_یانگ کوکی خوشگل من چطوره؟

یانگ کوک لبخندی از مهربونی عموش و رایحه شیرینو ملایمش که باعث آرامشش میشد زد و جواب داد.

_خوبم عمو مینی

جیمین به آرومی لپ های پسر رو بین انگشتاش فشردو با هلالی شدن چشماش گفت

_آیگو نگاش کن! تو هر روز بیشتر از قبل داری شبیه پاپات میشی عزیزم! احساس میکنم دارم به بیست سال قبل برمیگردم، روزی که برای اولین بار تهیونگو دیدم

یانگ کوک لبخندی زد که با سرفه مصلحتی دختر هردو به سمتش برگشتن.

جیون دستش رو به کمرش زدو با لب های آویزون گفت

_مثل اینکه منم اینجام! اصلا منو میبنی پاپا؟

جیمین با دیدن حالت کیوت صورت دخترش لبخندش عمیق تر شدو به سمتش رفت.

_مگه میشه دختر خوشگلمو نبینم عسل پاپا؟ بیا بغلم!

جیون با ذوق خندیدو خودش رو تو بغل پدرش انداخت. بعد از چند ثانیه جیمین ازش فاصله گرفت و رو به هر دوشون گفت

_اومدم برای چیزی صداتون کنم! تهیانگ و یونگمین اومدنو میخوان یه خبریو بهمون بدن!

_چه خبری پاپا؟

جیمین شونه هاش رو بالا انداخت.

_نمیدونم دخترم، باید بریم پایین تا متوجه بشیم.

یانگ کوک نگاه کنجکاوی به دختر انداخت و با تکون دادن سرش هر سه از اتاق خارج شدن.
.
.
.

تهیانگ هیچ وقت تو همچین موقعیتی از زندگیش قرار نداشت.

هیچوقت فکر نمیکرد که گفتن یه خبر یا یه اتفاق انقدر براش سخت و استرس زا باشه چون با توجه به زات طبیعیش که یه آلفای سلطه گر و کمال گرا بود یاد گرفته بود که همیشه با اعتماد به نفس سرش رو بالا بگیره و خواسته هاش رو بدون ترس بیان کنه. یاد گرفته بود همیشه محکم باشه و اجازه نده چیزی نقطه ضعفش باشه اما حالا داشت با بزرگترین ترس و استرس زندگیش روبرو میشد.

مطمعن بود که صورتش سرخ شده و با چشمای بسته سرش رو پایین انداخته بود تا چشمایی که احتمالا با بهت و ناباوری یا شماتت بهش خیره شدن رو نبینه. اون قبلا هم موضوع بارداریش رو عمو و پدربزرگش گفته بود اما فکر نمیکرد که گفتن دوباره اش به جمع هفت نفره خانواده اش که بعد گفتن این خبر به طرز عجیبی سکوت کرده بودن انقدر سخت باشه.

دستای آلفاش محکم دستش رو گرفته بودنو با فشار جزعی که بهش میدادن سعی میکرد تا ذره ای استرسش رو کم کنه. جرعت اینکه سرش رو بالا بیاره و به پدر هاش نگاه کنه نداشت اما به خوبی میتونست سنگینی نگاهشون رو روی خودش حس کنه.

هیچکس هنوز از شوک خبری که شنیده بود درنیومده بودو بلاخره بعد از چند دقیقه با جیغ خفیف وهیجانی جیون همه سر ها به سمتش برگشت.

_خدای من اونی!! باورم نمیشه، این بهترین خبری بود که شنیدم!

یانگ کوک که کنار دختر شنیده بودو با دهن باز داشت به خواهرش نگاه میکرد با این جمله سرش رو تند تند تکون دادو چشماش پر شد. هنوز هیچ عکس العملی از بزرگتر ها دیده نشده بودو جیمین با این که از قبل میدونست طوری رفتار کرد تا اون لحظه به اندازه بقیه شوکه به نظر برسه.

تهیانگ همچنان سرش پایین بودو کم کم از اینکه هیچ عکس العملی از پدرهاش نمیدید داشت گریه اش میگرفت تا اینکه صدای بم و کمی لرزون ددیش به گوشش رسید.

_یانگ کوک پسرم...

پسر امگا با صدای پدرش فوری از روی مبل بلند شدو سمتش چرخید.

_بله ددی؟

_م..میتونی برام قرص هام رو بیاری عزیزم؟

تهیانگ با شنیدن این حرف به ضرب سرش بالا اومدو مثل توله های بی پنهاه چشمای اشکیش رو به پدرش دوخت.

_د..ددی..

همه با نگرانی به جونگکوک نگاه میکردن و تهیونگ زودتر از بقیه که کنار آلفاش نشسته بود دست هاش رو توی دستش گرفت و با نگرانی صداش کرد.

_عزیزم حالت خوبه؟

جونگکوک با تیر خفیفی که قلبش کشید چینی بین ابروهاش افتاد اما به هر توانی که شده بود لبخندی روی لبش نشوندو به امگای نگرانش نگاه کرد.

_خوبم عزیزم...فقط قلبم یکم هیجان زده شده

یانگ کوک که حسابی از حال پدرش دستپاچه شده بود با نهایت سرعت به سمت پله ها دویدو بین راه با صدای بلند از خدمتکار خواست تا برای پدرش آب ببره.

_کوک میخوای دکتر خبر کنم؟

جونگکوک سری به نشون مخالفت برای یونگی تکون دادو آروم جواب داد.

_نمیخواد هیونگ... قرصامو بخورم خوب میشم

کمتر از یک دقیقه یانگ کوک نفس زنان در حالی که جعبه قرص های پدرش رو بین دستاش گرفته بود به سمتش دویدو جعبه رو بین دستای منتظر پدرش
گذاشت.

تهیونگ سریع در جعبه رو باز کردو با درآوردن قرص سفید اون رو فورا توی دهن آلفاش گذاشت. جونگکوک بعد از اینکه قرصش رو با لیوان آب پایین فرستاد سرش رو به پشت مبل تکیه دادو نفس های عمیق کشید. تهیانگ دیگه نمیتونست بیشتر از این خوددار باشه و با دیدن حال پدرش هیچ کاری نکنه. از جاش بلند شدو با عقب کشیدن دستش از دستای آلفاش قدم های بلند و لرزونش رو سمت پدرش کشید.

روی زمین مقابل پدرش زانو زدو در حالی که سرش پایین بود و موهای بلندش جلوی دیدش رو گرفته بود، هق کوچیکی زدو نالید.

_د..ددی..من..متاسفم...اگه..نا امیدت کردم. میدونم که...انتظار داشتی.. مسئولیت هام تو اولویت باشن ولی...

با نشستن دستی زیر چونه اش حرفش نصفه موندو با ترس آب دهنش رو قورت داد.

جونگکوک به آرومی چونه دخترش رو بالا آوردو چشمای تیره اش رو به مردمک های خیس دخترش دوخت. قلبش آروم گرفته بود اما حالا ضربان تندش به شدت رسیده بودو هیجان شیرین و وصف نشدنی کل وجودش رو گرفته بود. نگاهی عمیقی به توله آلفاش که با مظلومی و ترس بهش خیره شده بود انداخت و با لبخند جواب داد.

_من هیچوقت ازت نخواستم مسئولیت هایی که روی دوشته تو اولویت و مهتر از زندگیت باشن! تو به عنوان بچه ارشد من علاوه بر جایگاهت باید زندگی شخصی خودت رو هم داشته باشی

چشماش از ذوق چیزی که چند دقیقه پیش شنیده بودو هنوز نتونسته بود باور کنه خیس شدو با لبخند پررنگی بین اشکاش صورت دختر رو نوازش کردو لب زد.

_اوه خ..خدای من...چطور باور کنم دختر کوچولوی من به این زودی میخواد مادر شه؟ یعنی...یعنی من قراره به زودی نوه امو ببینم؟

تهیانگ در حالی که همراه با پدرش اشک می ریخت و لبخند میزد تند تند سرش رو تکون دادو گفت

_بله ددی...

جونگکوک خندید... بلند ترین خنده عمرش رو کردو هیچ توجهی به سیل اشکاش که از گوشه های چشمش سرازیر بود نکرد. سرش رو با هیجان به سمت امگاش که چشمای خیسش دست کمی از خودش نداشت چرخوندو با خوشحالی مضاعفی گفت

_شنیدی تهیونگا؟! ما داریم نوه دار میشیم!

تهیونگ با عشق به صورت هیجان زده شوهرش نگاه کردو نگران از اینکه هیجان بیش از حد حالش رو بدتر کنه هر دو دستش رو بین دستاش گرفت و با سر انگشتاش پوستش رو نوازش کرد.

_شنیدم عزیزم..شنیدم، منو تو قرار پدر بزرگ بشیم!

جونگکوک از شوق کلمه پدر بزرگ قلبش با شدت بیشتری تپیدو با نفس نفس سرش رو به پیشونی امگاش تکیه داد. انگار دنیا مقابل چشم هاشون متوقف شده بودو فقط خودشون دوتا با حس بی نظیری که توی قلب هاشون جاری بود وجود داشتن.

_باورم نمیشه ته...این یه خوابه؟ اگه خوابه هیچوقت نمیخوام ازش بیدار شم

جونگکوک در حالی که فقط چند سانت با با لب های امگاش فاصله داشت و نفس های گرمش بهش برخورد میکرد، زمزمه کردو مردمک های تیره لرزونش رو به دریاچه های آبی مرد دوخت.

تهیونگ لبخندی زدو در حالی که انگشاش رو بین موهای جوگندمی آلفاش فرو میکرد خوشحال از اینکه مرد عینکش رو نزده بود بیشتر بهش نزدیک شدو با همون لحن جواب داد.

_خواب نیست عزیزم...تو بیداری و قراره به زودی نوه مونو بغل بگیریم!

_البته باید یه چیزیو بهش اضافه کنم عمو!

یونگمین در حالی که از جاش بلند میشد گفت و به طرفشون قدم برداشت. بعد از اینکه کمک کرد تا همسرش از روی زمین بلند بشه بوسه ای روی شقیقه اش گذاشت و رو به جمع منتظر گفت

_در واقع شما باید منتظر نوه هاتون باشین!

_نوه هامون؟

یونگی با ابروی بالا انداخته پرسیدو گیج شده به پسرش نگاه کرد.

تهیانگ ذوق زده به آلفاش نگاه کرد که یونگمین لبخند با محبتی بهش تحویل دادو لب زد.

_بهشون بگو بیبی!

دختر آلفا سری تکون دادو رو به بقیه که بهشون خیره بودن گفت

_من..دوقلو باردارم!

یونگمین به دنبال حرف همسرش دستش رو روی شکم دختر گذاشت و گفت

_ما قراره به زودی صاحب دو تا جئون و مین کوچولو بشیم!

اینبار دیگه هیچکس سکوت نکرد! این خبر ساده و کوچیکی نبود که بشه با یه خوشحالی معمولی ابرازش کرد. جیمین با اینکه از بارداری تهیانگ خبر داشت اما در مورد دوقلو بودنشون هیچی نمیدونست و اینبار با خوشحالی واقعی در حالی که اشک شوق میریخت به سمت عروسش پا تند کردو تو آغوشش گرفت.

جیون و یانگ کوک به طبع از مرد با جیغو خوشحالی به سمتشون رفتنو هر کدوم از یک سمت دختر رو توی بغل گرفتن.

_خیلی برات خوشحالم نونا! باورم نمیشه که قراره دو تا خواهر زاده خوشگل داشته باشم!

تهیانگ لبخند عمیقی بهش زدو بوسه ای روی گونه دونسنگش گذاشت.

یونگی نگاهی به اون دو مرد که هنوز توی شوک بودن انداخت و بعد از تکون دادن سرش به سمت دختر حرکت کرد. تهیانگ بعد از اینکه از محاصره اون سه نفر خلاص شد با خجالت بی سابقه ای که تو اون روز برای چندمین بار به سراغش اومده بود به طرف عموش حرکت کردو مقابلش ایستاد.

یونگی تکخند جذابی به صورت خجالت زده دختر زدو با کمی خم شدن به سمتش بوسه عمیقی روی پیشونیش گذاشت.

_بهت تبریک میگم دخترم

دختر آلفا لبخند ریزی زدو لبش رو زیر دندون گرفت.

_ممنونم عمو، بهت قول میدم که لونای موفقی بشمو نزارم زحمت هایی که بخاطرم کشیدی هدر بشه.

_تو همین الانش هم لونای بی نظیری هستی عزیزم! قراره برامون دو تا نوه قوی و شجاع مثل خودت بیاری، چی از این بهتر؟

لبخند تهیانگ عمیق تر شدو نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد. حالا که فکرش رو میکرد این همه استرسی که بخاطر گفتن این خبر کشیده بود بیهوده بودو خانواده بی نظیرش مهربون تر از چیزی بودن که تصور میکرد.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

در حالی که گلس نوشیدنیش رو با دست چپش نگه داشته بود دست راستش رو که پوست روی انگشتاش کبود و پوسته پوسته شده بود بالا گرفت و به دو انگشت وسطش که به تازگی از حصار گچ آزاد شده بود نگاه کرد.

به خوبی یادش بود که دو روز پیش وقتی که برای باز کردن گچ دستش به بیمارستان رفته بودو دکتر داشت گچ دستش رو میتراشید نگاهش ناخوداگاه زوم گچ جایی که پسر امگا بوسیده بود شد و احساس کرد چیزی توی قلبش فرو ریخت. تمام مدت زمانی که از پک آلفا جئون برگشته بود اون لحظه بار ها و بار ها جلوی چشماش زنده شده بودو تمام روح روانش رو بهم ریخته بود. حتی این روز ها احساس میکرد که تسلط گرگش رو داره از دست میده و گرگش زوزه کشان میل به شکافتن سینه اش داره تا با تمام سرعت به سمت جفتش بدوعه و اخرین رگه های پیوندشون که بهم وصلشون میکردو در معرض پاره شدن بود، ترمیم و ابدی بکنه.

مطمعن بود که خودش هیچ احساسی به اون امگاعه چشم آبی نداره و فقط گیج شده، گیج احساسات عمیق و خالصانه اش نسبت به خودش، گیج رفتار های ضدو نقیضش که با وجود اتفاقی که وقتی تنها بودنو ممکن بود بیفته، عاجزانه ازش خواسته بود تا برای آخرین بار بغلش کنه و بزاره رایحه اش رو نفسش بکشه. حالا که داشت فکرش رو میکرد حق با پدر مادرش بود! اون پسر واقعا یه فرشته پاکو معصوم بود، فرشته بی گناهی که اشتباهی روی زمین افتاده بود از شانس بدش جفت یه شیطان شده بود...

با حلقه شدن دستایی دور گردنش و پیچیدن عطر تند زننده شیرینی(ادکلن) زیر بینیش چینی به دماغش دادو ابروهاش بهم گره خورد.

دختر بتا در حالی که با عشوه دستاش رو دور گردن پسر حلقه میکرد کمی روی صورتش خم شدو با صدای نازکش لب زد.

_عزیزم به چی داری فکر میکنی؟ نیم ساعته که به دستت خیره شدی!

کریستین بدون اینکه گره ابروهاشو باز کنه به صندلی راحتیش تکیه دادو دستای دختر رو از دور گردنش باز کرد.

_چیزی نیست.

دختر با اینکه از پس زده شدنش جا خورده بود اما لبخندش رو حفظ کردو با نزدیک شدن دوباره اش با لحن لوسی که سعی داشت شبیه امگاها به نظر برسه گفت

_بیبی مگه قرار نبود بریم خوش بگذرونیم؟ حالا که گچ دستت رو باز کردی میتونیم دوباره مثل قبل بریم آبشارو شنا کنیم!

کریستین با شنیدن کلمه آبشار یاد آخرین باری افتاد که پسر رو به حالت گرگش دیده بودو اخماش بیشتر توی هم رفت. آبشاری که حتی اولین دیدارشون هم اونجا اتفاق افتاده بودو باعث شروع این دردسرا شد. اون آبشار لعنتی... پاتوق چندین ساله اش که سه ماه تابستونش رو اونجا میگذروند حالا نحس ترین مکان به نظرش میرسیدو شدیدا از اونجا متنفر شده بود.

گرگش خرخر اعتراض آمیزی نسبت به افکار بُعد انسانیش و حضور دختر بتا کرد که پسر با کلافگی نفسش رو صدادار بیرون فرستادو از جاش بلند شد.

_حوصله ندارم مین آه، اگه میخوای خودت برو!

دختر بتا این بار با دوباره نادیده گرفته شدنش اخمی کردو به دنبال پسر که داشت به فضای باغ عمارت نگاه میکرد، به سمتش قدم برداشت.

_داری نادیده ام میگیری؟ چت شده تو؟ تو همیشه بدون اینکه من بگم پایه آبشار رفتن بودی! ن..نکنه میخوای منو هم از سرت باز کنی؟

کریستین کلافه از غر غر های دختر عصبی غریدو به سمتش برگشت و با صدای بلند توپید.

_دیگه داری کلافم میکنی مین آه! آره قبلا دوست داشتم برم اونجا ولی الان نمیخوام! حالام برو تنهام بزار!!

دختر بتا از صدای بلند پسر لرزیدو بی حرکت سر جاش میخکوب شد. درست بود که ازش میترسیدو ناراحت شده بود اما به هیچ وجه نمیخواست دوست پسر جذابش رو از دست بده و میدون رو برای دختر های دیگه که منتظر جدایی شون بودن خالی کنه! اون کسی بود که با جذابیت هاش و کار هایی که برای پسر انجام داده بود رابطه شون رو تا الان حفظ کرده بودو قصد داشت در آینده نزدیک چیزی بیشتر از دوست دختر یا پارتنر برای پسر باشه.

به سختی نگاهش رو به مردمک های عصبی پسر که سرخ شده بود دوخت و با زدن لبخندی قدمی بهش نزدیک شد.

_ب..باشه عزیزم هر چی تو بخوای! من میرم بهتره تو هم کمی استراحت کن هوم؟ منتظر زنگت میمونم

کریستین بی حوصله سری براش تکون داد که دختر بوسه سریعی روی گونه اش گذاشت و بعد از برداشتن وسایلش به سمت خروجی عمارت راه افتاد.

مینهو در حالی که تازه به عمارت رسیده بودو در حال پیاده شدن از ماشینش بود با دیدن چهره تو هم رفته دختر که به تندی از کنارش رد شد نگاه متعجبی بهش کردو با چشماش سریع دنبال کریستین گشت.

براش خیلی عجیب بود که این وقت روز پسر خاله اش رو که مثل همیشه تا آخر شب با پارتنر هاش میگذروندو به چیزی اهمیت نمیداد حالا تنها میدید و از اخمای هر دوشون میتونست بفهمه که با همدیگه بحث و دعوا کردن.

بعد از برداشتن کیف لپ تابش از صندلیه شاگرد بند مشکی رنگش رو روی دوشش انداخت و به سمت باغ عمارت جایی که استخر بزرگی وسطش داشت حرکت کرد. به خوبی میتونست توی این چند روز بی حوصله بودن پسر رو اینکه همش توی خودش بودو با افکارش دستو پنجه نرم میکرد ببینه ولی خب البته اگه میفهمید که چه تصمیمی براش گرفته شده مطمعنا انقدر ساکت و بی اهمیت نمیموند!

با قدم های سریع خودش رو به پسر رسوندو خیره به صورت غرق در فکرش که به آب استخر خیره شده بود با تفریح گفت

_آفتاب از کدوم ور دراومده پسر خاله؟ میبینم که دوست دخترت رو دک کردی!

کریستین چشم غره غلیظی بهش کردو با چرخیدن خودش رو روی صندلی راحت کنار استخر انداخت و با بستن چشماش روش لم داد.

_دست از سرم بردار مینهو حوصلتو ندارم

مینهو نیشخندی زدو با تفریح ابروش رو بالا انداخت.

_باشه هر جور تو بخوای! مزاحم خلوتت نمیشم ولی اگه نظر منو میخوای باید بگم که حسابی ازش لذت ببر چون که...

بین حرفش مکثی کردو بعد نمایشی نفسش رو بیرون فرستاد.

_آه اصلا ولش کن! من میرم...

کریستین با حرفای دو پهلوی پسر سریع چشماش رو باز کردو با دیدنش که داشت به سمت ورودی عمارت میرفت فوری از جاش بلند شد.

_وایسا ببینم! منظورت چیه؟

مینهو به سمتش چرخیدو شونه ای بالا انداخت.

_منظوری ندارم پسر خاله فقط از پچ پچ های مدام عمو و خاله که از بین حرفاشون بار ها اسم تورو میاوردن حدس میزنم که یه خوابایی برات دیدن، خوابایی که مطمعنم اصلا ازشون خوشت نمیاد!

کریستین با حرصو عصبانیت دندون قروچه ای کردو طی حرکتی یقه لباس پسر رو توی مشتش گرفت.

_چرت نگو مینهو! هیچ کدوم از حرفات رو باور نمیکنم، اونا بدون اینکه به من بگن کاری انجام نمیدن!

مینهو دستش رو بالا گرفت و با جدا کردن یقه اش از مشت پسر لباسش رو صاف کردو قدمی به عقب برداشت.

_میتونی هر جور که بخوای فکر کنی، من فقط چیزیو که دیدم بهت گفتم تا بعدا نگی که چرا بهت خبر ندادم

کریستین در حالی که با بینیش نفس های تندو سنگینی میگرفت و با چشمای تیر بارونش بهش نگاه کرد. خر خر عصبی از گلوش کردو با چرخیدن روی پاشنه پاش قدم های تند و بلندش رو به سمت عمارت کشوند.
.
.
.

_آلفا طبق دستورات شما هدایایی که آماده کردین بسته بندی میشه و طی چند ساعت به پک آلفا جئون میرسه!

مرد لبخند رضایت بخشی زدو کوتاه سرش رو تکون داد.

_خوبه، میتونی بری!

پسر آلفا تعظیمی برای رهبر و لونای پک کردو با عقب گرد کردن از سالن خارج شد.

زن امگا در حالی که از کاری که همسرش انجام داده بود استرس گرفته بود نگاه نگرانش رو به چهره خونسردش دوخت و قدمی بهش نزدیک شد.

_یوبو! من...من فکر میکنم که بهتر بود به پسرمون قبلش اطلاع میدادیم. از عکس العملی که ممکنه نشون بده میترسم، مطمعنم که به راحتی قبولش نمیکنه!

کانگ ایل به آرومی سمت جفتش چرخیدو با دیدن صورت آشفته و نگرانش لبخندی بهش زدو کمر باریک زن رو به نرمی بین دستاش گرفت.

_آنا عزیزم تو بهتر از من میدونی که اون پسره
کله شق اگه تو عمل انجام شده قرار نگیره چیزیو قبول نمیکنه. حالا که کریستین ازشون عذر خواهی کرده بهترین موقعیته که با این کار کدورت هارو از بین ببریمو مقدمات خواستگاریو انجام بدیم. به هر حال با یه خاندان معمولی طرف نیستیم!

زن امگا نفسش رو محکم بیرون فرستادو به اجبار سرش رو تکون داد.

_امیدوارم به همین سادگی که میگی حل بشه

با محکم کوبیده شدن در ورودی هر دو سرشون رو سمت صدا چرخوندن و زن با ترس لب زد.

_چ..چه خبر شده؟

کانگ ایل اخم غلیظی کردو تا خواست خدمتکار رو صدا بزنه صورت سرخ شده پسرشون که با قدم های تند داشت به سمتشون میومد مقابلشون ظاهر شد.

_معلوم هست داری چیکار میکنی پسر؟ این چه وضعیه؟

کریستین با فک منقبض شده اش مقابل پدر مادرش ایستادو با صدای خشدارش غرید.

_بهتره شما بگید که دارین پشت سرم چیکار میکنین؟ مینهو چی میگه؟ چه نقشه ای برام کشیدین؟

زن امگا با ترس نگاهی بین پسر و همسرش ردو بدل کرد که مرد خونسرد لبخندی زدو روی مبل سلطنتی نشست.

_پس بلاخره فهمیدی! هر چند که امروز قرار بود خودمون بهت بگیم!

کریستین چشماش کمی از تعجب گشاد شدو با ناباوری از اینکه حرفای مینهو درست بود قدمی به سمت پدرش برداشت.

_منظورت چیه پدر؟

_پسرم لطفا آروم باش خب؟

نگاهش رو سمت مادرش که این حرفو زده بود چرخوند و با دیدن چشمای ترسیده اش مطمعن شد که خبری هستو ازش خبر نداره.

_حالا که تو شخصا از آلفا جئون و پسرش معذرت خواهی کردی منو مادرت تصمیم گرفتیم برای جفتت هدایایی برای دلجویی بفرستیم تا بتونیم در آینده مقدمات ازدواج و میت شدنتون رو فراهم کنیم.

پسر آلفا با شنیدن این جمله گوش هاش سوت کشیدو احساس کرد سالن بزرگ نشیمن داره دور سرش میچرخه و هوای اطرافش هر لحظه کمترو کمتر میشه. اونا چیکار کرده بود؟ ازدواج؟؟ حتما شوخیشون گرفته بود.

خنده هیستریکی کردو با بیرون فرستادن نفسش موهای بلندش رو که روی صورتش ریخته بود با یک حرکت عقب فرستاد.

_ببخشید..فکر کنم گوشام اشتباهی شنیدن! میشه لطفا یبار دیگه تکرار کنید؟

مرد بی حوصله چشماش رو چرخوندو از جاش بلند شد.

_نه کاملا درست شنیدی! فکر کردی همه چی با یه
عذر خواهی ساده حل و فصل میشه؟ تو جفتت رو از آلفا جئون خواستگاری میکنیو خیلی محترمانه لونای آینده مون رو به اینجا میاری

_و به چه دلیل فاکی فکر کردین که به حرفتون گوش میکنمو انجامش میدم؟

_با پدرت درست صحبت کن جون وو

کریستین نگاه خشمگینش رو به مادرش که با اخم بهش خیره شده بود دوختو در کسری از ثانیه با برداشتن دکور شیشه ای که روی میز مقابلشون قرار داشت با تمام توانش روی زمین کوبیدو غرش بلندی کرد.

زن امگا ترسیده فوری دستاش رو جلوی صورتش گرفت و جیغ خفه ای زد.

_دیگه خستم کردین!! دیگه از این کارای لعنتیتون که همش زور و اجبار بوده خسته شدم. بهت تبریک میگم پدر! بلاخره موفق شدی. من از اینجا میرم، دیگه حتی یک لحظه هم اینجا نمیمونم و تو هم میتونی با خیال راحت مینهو رو وارثت اعلام کنی. شاید قبول کردم که اون معذرت خواهی مسخره رو انجام بدم اما زیر بار این یکی نمیرم!! اجازه نمیدم زندگیمو به این راحتی خراب کنین

با خشمو عصبانیت در حالی که صورتش کاملا سرخ شده بودو قفسه سینه اش به تندی بالا پایین میرفت حرفش رو به پایان رسوند بی توجه به صدای هق هق های مادرش چرخید تا از سالن خارج بشه.

_تو هیچ جا نمیری!

کریستین سر جاش ایستادو با حرص سرش رو سمت پدرش چرخوند.

کانگ ایل با خونسردی دست توی جیب کتش کردو با درآوردن بیسیم رابطی که اون رو به افرادش وصل میکرد مقابل چشمای شوکه پسرش جمله ای رو به سر دسته آلفا هاش زمزمه کرد. بعد از اینکه دوباره بیسیم رو توی جیب کتش برگردوند نگاهی به خردو ریز های شیشه که به هزار قطعه تقسیم شده بودن انداخت و با گذاشتن قدم های محکمش روشون بی توجه به صدای شکسته شدنشون زیر کفشاش به سمت پسرش قدم برداشت.

_نمیخواستم کار به اینجا بکشه اما مسلما تو با لجبازیو سرکشی هات هیچ چاره ای برام نذاشتی!

کریستین گیج شده به پدرش نگاه کرد که همزمان با باز شدن در ورودی سه آلفا وارد خونه شدن و تعظیمی به مرد کردن.

کانگ ایل نگاه عمیقی به صورت پسرش انداخت و بعد پشت بهش چرخید تا به سمت همسر گریونش بره.

_آلفا رو با احترام تا ساختمون شخصیش همراهی کنیدو مطمعمن بشید که نمیتونه ازش خارج بشه!

_بله آلفا!

پسر با چشمایی که کاملا گشاد شده به سه آلفایی که داشتن بهش نزدیک میشدن نگاه کردو تا خواست قدمی به عقب برداره دو نفر از اون ها از دو طرف دست هاشو گرفتن و در حالی که نفر سوم پشتش ایستاده بود تا جلوی دفاع احتمالیش رو بگیره به آرومی سمت در کشیدنش.

_هی ولم کنید!! عوضی های آشغال با شمام...گفتم ولم کنید

دستا و شونه هاش رو محکم تکون میداد تا شاید ولش کنن اما اون دو نفر به قدری محکم گرفته بودنش که توان ذره ای تکون خوردنو نداشت. به سختی وقتی که داشت از سالن دور میشد سرش رو سمت پدرش که مادرش رو بغل گرفته بود چرخوندو فریاد زد.

_فکر کردی با زندانی کردن من میتونی منو راضی کنی؟؟

_نه ولی حداقل تلاشمو میکنم!

کانگ ایل با خونسردی جواب دادو بعد سر همسرش رو که گریه میکرد به سینه اش فشار داد تا صحنه بردن پسرشون رو نبینه و بعد صدای بسته شدن در که با داد و فریاد های پسر همراه بود به گوششون رسید.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

هوسوک در حالی که معذب از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بود آرنجش رو به در تکیه دادو خیلی آروم زیر چشمی به مرد بزرگ تر که با لبخند بزرگی روی لبش در حال رانندگی بود نگاه کرد.

هنوز بعد از چندین دیدار کوتاه که با هم داشتن احساس معذب بودن میکردو احساس میکرد نمیتونه تاب نگاه های عمیق مرد رو روی خودش داشته باشه و اگه رفتار های صمیمانه مرد رو با جفت خودش نمیدید فکر میکرد شاید نظری روش داره؟!

یهو به خودش اومدو عصبی از فکرای سمی که به ذهنش هجوم میاورد سرش رو تند تند داد. سرفه مصنوعی کردو در حالی که سمت مرد آلفا میچرخید گفت

_هیونگ نیم نمیخوایید بگید که کجا داریم میریم؟

یونگی سرش رو سمت پسر چرخوندو خیره به مردمک های قهوه ایش با لبخند گفت

_عجله نکن به زودی میفهمی!

پسر کلافه پوفی کردو دستش رو به چونه اش تکیه داد. امروز وقتی که به طور اتفاقی با خواهرش که میخواست به دیدن جفتش بره همراه شده بود مرد ازش خواسته بود تا باهاش جایی بیاد و علارغم اینکه هنوز باهاشون رو دربایستی داشت نتونست به چشمای ملتسمش نه بگه و حالا به همراهش اومده بود.
میتونست از اطرافشون بفهمه که از محدوده پک دارن خارج میشن اما هیچ ایده ای از جایی که میخواستن برن نداشت.

بعد از ده دقیقه بلاخره ماشین مقابل محدوده بازی که اطرافش با سم خاردار و چندین افرادی که به نظر نگهبان میومدن محافظت میشد با چشمای گرد شده به سمت مرد چرخید که یونگی با لبخند غمگینی گفت

_به مرز پک ما خوش اومدی!

_چی؟ مرز؟!

یونگی کمربندش رو باز کردو سرش رو تکون داد.

_دلم میخواست اینجارو بهت نشون بدم چون...چون اینجا جاییه که منو جیهوپ آخرین بار کنار هم بودیم!

هوسوک توی سکوت به چهره غم زده مرد نگاه کردو صدای اوه مانندی از گلوش خارج شد.

_م..من...من متاسفم...بخاطر از دست دادنش

یونگی بی سری تکون دادو برای اینکه جو بینشون رو از بین ببره لبخندی زد و گفت

_خب دیگه پیاده شو! میخوام همه جارو بهت نشون بدم

هوسوک باشه ای زیر لب گفت و هر دو از ماشین پیاده شدن.

اطرافشون رو پر از درختای سر به فلک کشیده بودو سکوتی که توی فضا وجود داشت آرامش بخش بود. با راهنمایی کردن مرد هردو به سمت مسیری حرکت کردن و هر کسی که می دیدتشون سریع به مرد تعظیم میکرد و سلام میداد.

کم کم با نمایان شدن کلبه نسبتا بزرگی توی فاصله چند متری شون کنجکاو بهش خیره شد. دست خودش نبود اما احساس آشنایی شدیدی با دیدن کلبه بهش دست داده بودو همزمان که ناخوداگاه غمگین شده بود قلبش تند تند می تپید.

_ا...این کلبه...

هر دو مقابلش ایستادن و یونگی به سمت پسر چرخید.

_اینجا به طرز عجیبی برام آشناس... با اینکه اولین باره اینجا میام اما احساس میکنم که قبلا دیدمش... نمیتونم توصیفش کنم! ی..یجور حس عجیب دلتنگی با یه غم بزرگ توی قلبم احساس میکنم

سرش رو سمت مرد چرخوند تا تاثیر حرفاش رو تو صورتش ببینه اما با دیدن اشکایی که صورتش رو پر کرده بود چشماش گشادو با دستپاچگی گفت

_ی..یونگی شی حالتون خوبه؟ چرا گریه میکنید؟

یونگی سرش رو فوری برگردوندو تند تند پلک زد تا اشکاش رو پس بزنه.

_چ..چیزی نیست، من خوبم. بیا بریم داخل

جلو تر از پسر راه افتاد و با باز کردن در چوبی کلبه کنار کشید تا اول پسر واردش بشه. هوسوک بعد از اینکه زیر لب تشکر کرد وارد کلبه شدو با دقت اطرافش رو از نظر گذروند. داخل کلبه فضای نسبتا دلگیری داشت و با رنگ های تیره چیده شده بود. اولین چیزی که دید یک دست مبل ساده قهوه ای رنگ با میزو صندلی چهار نفره ای نزدیک آشپزخونه کوچیکش وجود داشت و تخت یک نفره چوبی گوشه سالنش به چشم دیده میشد.

یونگی بدون اینکه نگاهی به اطرافش بندازه خودش رو روی کاناپه دو نفره انداخت و رو به پسر که هنوز داشت به اطرافش نگاه میکرد گفت

_فکر میکنی بتونی یه قهوه برای هیونگ درست کنی؟

هوسوک دست از بررسی کلبه برداشت و سمت مرد چرخید.

_قهوه؟

_اوهوم، فکر کنم توی آشپزخونه و کابینت ها یه چیزایی باشه

پسر لبخندی زدو دستاش رو بهم کوبید.

_البته هیونگ نیم، درست میکنم. اتفاقا استعداد خوبی تو درست کردن قهوه دارم!

یونگی لبخند کوچیکی به ذوق پسر زدو سعی کرد با قورت دادن بزاق دهنش بغض توی گلوش رو پایین بفرسته. نقطه به نقطه اونجا پر از حضور جیهوپ بودو هر سمتیو که نگاه میکرد خاطرات آخرین باری که توی سرمای زمستون همراه با پسر کنار هم گذرونده بودن مقابل چشماش ظاهر میشدو نفس هاش رو توی سینه اش حبس میکرد.
حتی نمیدونست دلیل اینکه پسرو به اینجا آورده چیه! شاید داشت به خودش تلقین میکرد که جیهوپ رو هنوز کنار خودش داره و میتونه دوباره با اومدنشون اینجا با همدیگه وقت بگذرونن و قهوه بخورن.

هوسوک سرکی توی کابینت های آشپزخونه کشیدو بعد از کمی گشتن تونست قهوه آماده رو پیدا کنه. بعد از اینکه کتری برقیو به پریز زد تا آب داخلش جوش بیاد با چشماش دنبال ماگ مرد گشت تا بعد از آماده شدن قهوه رو داخلش بریزه. هیچ لیوانی نتونست دورو برش پیدا کنه و آخر سر با پیدا کردن ماگ مشکی رنگی که تو یکی از کشو های کابینت بود با خوشحالی بیرونش آورد اما همینکه چشمش به داخل ماگ افتاد صورتش به حالت چندش توی هم جمع شدو عق کوتاهی زد.

_خدای من..این دیگه چه کوفتیه!!

داخل ماگ پر از کپک های تیره رنگ قهوه بود و از ظاهرش مشخص بود که مدت طولانی شسته نشده! اخه کدوم آدم عاقلی بعد از خوردن قهوه ش لیوانش رو نمیشوره؟

_چی شده هوسوک؟

یونگی با صدای فریاد پسر از جاش بلند شدو فوری به سمت آشپزخونه رفت اما همینکه چشمش به ماگ توی دست پسر افتاد پاهاش روی زمین خشک شدو توده بغض با شدت بیشتری به گلوش فشار آورد.

هوسوک نگاه کوتاهی به مرد انداخت و با اشاره به ماگ گفت

_هیونگ این ماگ چرا کپک زده؟ ممکنه همه جارو آلوده کنه، چرا دور ننداختینش؟

با نشنیدن جوابی از مرد سرش رو بالا گرفت و بهش نگاه کرد. وقتی چشمای اشکی مردو دید چهره تو همش از هم باز شدو با تعحب بهش نگاه کرد.

_هیونگ؟ چرا باز گریه میکنی؟

ماگ رو روی میز گذاشت و به طرف مرد حرکت کرد. دستش رو به آرومی روی شونه اش گذاشت و لب زد.

_هیونگ؟ بهم نگاه نمیکنی؟

یونگی سرش رو بالا گرفت از لای پلکای خیسو تارش به صورت درخشان پسر کوچیک تر نگاه کرد. چرا این غم بعد بیست سال هنوز مثل روز اولش تازه بود؟

_آ..آخرین بار بیست و یک سال پیش بود که جیهوپ قبل از اینکه بفرستمش بره پک تا کمی استراحت کنه توی این ماگ برام قهوه درست کرده بود. کنار آتیشی که درست کرده بودیم مقابل هم نشسته بودیمو من..من بازم داشتم بخاطر گذشته سرزنشش میکردم

با شکستن بعضش هق مردونه ای زدو نتونست خودش رو نگه داره. هوسوک با ناراحتی نچی کردو با باز کردن دستاش هیکل بزرگ مرد رو توی آغوشش گرفت.

_نمیدونم برای آروم شدنت چی باید بگم هیونگ اما لطفا گریه نکن، مطمعنا الان جای جیهوپ شی خیلی خوبه و به آرامش رسیده. اگه اینجوری گریه کنی ممکنه حسش کنه و روحش اذیت بشه هوم؟ لطفا دیگه گریه نکن، من متاسفم که ناخواسته باعث شدم داغ دلت تازه بشه

یونگی لبش رو محکم گزیدو همونطور که سرش روی شونه پسر بود به آرومی ازش فاصله گرفت. به صورت ناراحت پسر نگاه کردو لبخندی بین گریه اش زد.

_متاسفم که ناراحتت کردم هوسوکا، دست خودم نیست هر موقع که میام اینجا انگار...انگار همین دیروز بود که جیهوپ ازم خداحافظی کردو من بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم مشغول خوردن قهوه ای شدم که خودش برام درست کرده بود.

هوسوک با دلداری کمر مردو نوازش کردو کمکش کرد تا روی مبل بشینه.

_هیونگ نمیدونم که چی باعث شده تا اونو از دست بدین، حتی نمیخوام دلیلش رو بپرسم تا با یادآوری دوباره اش بیشتر ناراحت بشین فقط میخوام بگم که با فکر کردن بهش و حسرت و گریه هیچ چیز عوض نمیشه و به سابق برنمیگرده. گذشته برای اینه که آدما از اشتباهاتشون درس بگیرن و دوباره تکرارشون نکنن هوم؟ من مطمعنم که شما نمیخواستین که جیهوپ شی آسیب ببینن یا ازتون ناراحت شن پس لطفا دیگه گریه کردنو تموم کن و به جاش بهم تو پیدا کردن یه ماگ دیگه کمک کنین تا قهوه درست کنم هوم؟ انتظار ندارین که تو اون ماگ کپک زده قهوه بریزم؟

یونگی تکخند بی صدایی به لحن بامزه پسر زدو با پاک کردن اشکاش همراهش به سمت آشپزخونه رفت.

🌙•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈🐺

شبتون بخیر گایز❤🌙 بابت تاخیر متاسفم و امیدوارم این پارت هم باب میلتون باشه هر چند که آخرش یکم وایب غم داشت🙂💗

ووت و کامنتای قشنگتون فراموش نشه💙💞

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

285K 33K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
138K 20.3K 35
When A Star Disappears وقتی ستاره ای ناپدید میشود (فصل دوم) -تمام شده- قسمتی از فیک: - میدونی اولین بوسه ی دنیا چطوری شکل گرفت؟ جونگکوک نگاه خمار...
18.7K 2.7K 67
سلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو...
452K 70.3K 52
name:ugly fan and hot fucker couple:vkook Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت: کامل شده⁦☑️⁩ قسمتی از فیک 🎄🎇⬇⬇ _تو خیلی زشتی جئون...