🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

433K 64.4K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Special Part.14🌙

2.8K 664 281
By Shina9897

خمیازه کوتاهی کشیدو همونطور که چشمای خوابالودش رو میمالید از اتاقش خارج شد. بعد
از چرت کوتاهی که زده بود لباس های راحتیش رو
با هودی نازک سفید رنگ و شلوار جین کوتاهی که تا روی زانو هاش بود و ساق پاهای سفیدش رو نمایان میکرد، عوض کرد تا پیش بقیه بره و یه چیزی بخوره.
چشمای خمار خوابالودش، موهای مشکی رنگ مواجش که روی چشماش ریخته بود با هودی گشاد توی تنش که آستین هاش چند سانت پایین تر از انگشتاش ایستاده بود چهره اش رو کم سن تر از چیزی که بود نشون میداد و کاملا شبیه پسر بچه ها شده بود.
بی حوصله نگاهی به راهرو انداخت و با ندیدن کسی قدم هاش رو به سمت راه پله ها کشوند که در اتاق کار پدرش باز شدو با دیدن پاپاش و سینی توی دستش که قرص های دست نخورده پدرش رو نشون میداد چینی بین ابروهاش افتادو به سمت مرد پا تند کرد.

_پاپا؟

تهیونگ در اتاق رو بست و با شنیدن صدای پسرش به سمتش چرخیدو لبخندی به چهره زیبا و کیوتش زد.

_جانم؟

با ایستادن مقابل مرد نگاهی به لیوان آب انداخت و با چشمای کمی درشت شده اش پرسید.

_ددی قرص هاش رو نخورد؟ حالش خوبه؟

تهیونگ با کمی نزدیک شدن به پسر دستش رو به سمت موهای بهم ریخته اش رسوند و با مرتب کردنشون گفت

_حالش خوبه عزیزم اما داخل اتاقش نیست که قرص هاش رو بخوره! فکر کنم توی ساختمون پک باشه

_پاپا من ببرم قرص هاشو؟

تهیونگ تکخند کوتاهی زدو صورت پسرش رو نوازش کرد. نمیدونست چرا توله امگاش همیشه مشتاق بود تا شخصا قرص های پدرش رو براش ببره اما هر چی که بود خوشحالش میکرد که میدید هر دو بچه هاش نهایت عشقشون رو به پدرشون میدن و انقدر دوستش دارن.

_عزیزم مشخصه تازه از خواب بیدار شدی، میتونم بدم یکی از خدمتکارا براش ببره

یانگ کوک تند تند سرش رو تکون دادو با لبخند پررنگی سینی رو از دست پدرش گرفت.

_نه پاپا خودم میتونم، میخوام یکمی پیش بچه ها باشم

تهیونگ با خم شدن سمت صورت پسر بوسه عمیقی روی شقیقه اش گذاشت و لبخندی زد.

_باشه عزیزم ولی سعی کن بیشتر پیش پدرت باشی تا رایحه هاشون اذیتت نکنه

پسر امگا سرش رو تکون دادو با گفتن" باشه" ای به سمت پله ها رفت. تهیونگ با چشماش دور شدن پسر رو از مقابلش دنبال کردو با محو شدن از دیدش نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد.

_داره روز به روز بیشتر شبیه من میشه!

لبخند تلخی روی لبش نشست و با چشمای نگرانش ادامه داد.

_کاش حداقل سرنوشتت شبیه من نباشه پسرم....

آه دیگه ای کشیدو راهش رو سمت اتاقش کشوند.
.
.
.

با بسته شدن در پشت سرش لبخندی زدو دم عمیقی از هوای تمیز و نسبتا خنک گرفت. آفتابی که از لا بلای درخت ها در حال تابیدن بود ترغیبش میکرد تا دل به جنگل بزنه و با حالت گرگیش ساعت ها بدوعه اما قرص های پدرش، مخصوصا وقت گذروندن باهاش بیشتر از هر چیزی براش مهمتر بودو حاضر نبود با چیزی عوضش کنه. چند وقت دیگه تولدش میرسیدو اون موقع شاید میتونست این برنامه رو با جیون بچینه هر چند که دلش میخواست این کارو با جفتش، با کسی که دوستش داره انجام بده. بار ها پدرش هاش رو دیده بود که با حالت گرگیشون ساعت ها کنار هم توی جنگل وقت میگذرونن و وقتی برمیگشتن چشم هاشون میدرخشید و لبخند عمیقی روی لب هاشون بود. شدیدا به عشقی که پدر هاش به همدیگه داشتن قبطه میخوردو آرزوی هر سال تولدش این بود که همچین عشقی توی زندگیش پیدا کنه اما انگار الهه ماه هیچ اهمیتی به آرزوش نمیدادو باید عشق یک طرفه اش و تنهایی گرگ بیچاره اش رو تا آخر عمر تحمل میکرد شاید هم از دستش میداد؟

سری برای افکار تلخ خودش فرستادو ترجیح داد قدم هاش رو زودتر سمت ساختمان پک بکشه تا مانع ریزش اشکاش بشه و پدرش متوجه چیزی نشه.
وقتی مقابل در ایستاد نفس عمیقی کشیدو با نشوندن لبخندی روی لبش سرش رو بالا گرفت و به دوربین بالای در نگاه کرد. طولی نکشید که در با صدای تیکی باز شدو یانگ کوک با هل دادن در با آرنجش وارد خونه شد.

_هی ببینید کی اومده!

_یانگ کوکا!

چند پسر آلفا با دیدنش که مقابل تلوزیون نشسته بودن فوری بلند شدن و با لبخند سمتش اومدن.

_خوش اومدی جئون کوچولو!

پسر امگا که با وارد شدنش به اون مکان با حجم زیادی از فورمون آلفا ها مواجه شده بود با سرگیجه یهویی که سراغش اومد گوشه های چشماش کمی جمع شدو نفسش رو حبس کرد.

_هی شما ها! تن لشتون رایحه هاتونو کنترل کنین!

چانگ(پسر جکسون اگه یادتونه:) با لحن سرزنش گری رو به آلفا ها توپید و به سمت پسر امگا حرکت کرد.

یانگ کوک کمی سرش رو خم کردو در حالی که سینی رو بین دستاش جابجا میکرد با لبخند محوی گفت

_ممنونم هیونگا!

چانگ مقابل پسر که چندین سانت ازش کوتاه تر بود ایستادو با لحن ملایمی گفت

_خوبی؟ برای چی اینجا اومدی؟ ممکنه رایحه ها اذیتت کنن!

لبخند پسر امگا از مهربونی پسر آلفای مقابلش که هر موقع اینجا میومد هواش رو داشت، پررنگ تر شدو سرش رو به اطرافش تکون داد.

_من خوبم هیونگ. زیاد مزاحمتون نمیشم میخواستم برم پیش پدرم چون قرص هاش رو فراموش کرده بخوره

چانگ چینی بین ابروهاش افتادو با کمی فکر گفت

_آلفا توی دفترشونن ولی فکر کنم مهمون دارن!

_مهمون؟

یکی از آلفا های کم سن خودش رو سریع بهشون رسوندو با جمع کردن صورتش گفت

_آره یه مهمون دارن، یه پسر آلفای از خود راضیو اخمو بود که با یه من عسل هم نمیشد خوردش!

یانگ کوک با چشمای کمی گشاده به پسر مقابلش نگاه کردو با گیجی به این فکر کرد که کی ممکنه مهمون پدرش باشه.

_میخوای من براشون ببرم؟

نگاهش رو به سمت صورت جذاب چانگ چرخوند و دودل سرش رو تکون داد.

_نه هیونگ خودم میبرم، اگه کار مهمی داشتن زیاد نمیمونم

چانگ با لبخند کوچیکی سرش رو تکون دادو کوتاه موهای پسر رو لمس کرد.

_باشه یانگ کوکا، میتونی بری

یانگ کوک سری تکون دادو با لبخند کوچیکی که رو به بقیه زد به سمت پله ها راه افتاد.

_اوه خدای من اون خیلی کیوته!

پسر بتایی در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود این جمله رو گفت و بقیه هم به طبع تاییدش کرد.

_درسته هم کیوته هم مهربون! کاش میشد هر روز ببینیمش!

چانگ با اخم نگاهی به اون آلفا و بتا هایی که با چشمای قلبی داشتن درمورد یانگ کوک صحبت میکردن سرش رو سمت پله ها چرخوند تا مطمعن بشه پسر امگا رفته و کسی حرفاشون رو نمیشنوه. با چند قدم بلند خودش رو بین جمعشون رسوند و با زدن پس گردنی به اولین کسی که اون حرف رو زده بود غرید.

_شما گرگای احمق هوس مردن کردین؟ دوست دارین آلفا مین حساب تک تکتون رو برسه هوم؟

پسر بتا با مظلومی گردنش رو مالید.

_یا هیونگ! لطفا بهمون سخت نگیر! ما اینجا هممون یا آلفاییم یا بتا! خوب طبیعیه با دیدن یه امگا خصوصا اگه خانوادمون باشه بخوایم تند تند ببینیمش!

_سوبین درست میگه هیونگ! ما هممون به چشم دونسنگمون به یانگ کوکی نگاه میکنیم و مطمعنا اگه کسی اذیتش کنه با ما طرفه!

چانگ دستاش رو تو هوا تکون دادو چشماش رو چرخوند.

_حالا هر چی! بهتره این بحثو تمومش کنید و فراموش نکنید که یانگ کوک یه امگاس و ممکنه رایحه های ما اذیتش کنه، پس نمیتونه همش اینجا باشه. شما هم بهتره به جای صحبت کردن و اینجا نشستن برین سر پست ها تون! زود باشین سریع!

با بخش آخر جمله چانگ صدای اعتراض همه بلند شد اما فقط برای چند ثانیه بودو بعدش پسر ها یکی یکی از جاشون بلند شدنو از خونه خارج شدن.

یانگ کوک بعد از رد شدن از راهرو به سمت اتاق کار پدرش حرکت کردو ناخوداگاه از استرسی که بی دلیل به جونش افتادو تپش های عادی قلبش رو از ریتم خارج کرد، اخمی بین ابروهاش افتادو پوست لبش رو با دندوناش کند.

_این چه حسیه که دارم؟!

گرگش مظلومانه زوزه ای کشید و پسر با ایستادن مقابل اتاق پدرش نفسش رو صدادار بیرون فرستادو لبخندی روی لبش نشوند. پدرش بهش گفته بود که برای وارد شدن به این اتاق لازم نیست اجازه بگیره و هر وقت که دلش خواست میتونه داخل بره ولی یانگ کوک هیچوقت به خودش همچین اجازه ای نمیدادو همیشه در میزد. با محکم گرفتن سینی با یک دستش، دست آزادش رو بالا آوردو بعد از زدن چند تقه کوتاهی وارد اتاق شد.

_عصر بخیر ددی! انگار قرص هات رو فرا..

بقیه جمله اش با کامل وارد شدن به اتاق و پیچیدن رایحه خنک آشنایی نصفه موندو با چشمای ناباورش گردنش رو سمت پسری که با اخمای درهم مقابل پدرش نشسته بودو بهش نگاه میکرد چرخوند.

چیزیو که میدید باور نمیکردو لرزش غیر قابل کنترلی که ناگهانی به جونش افتاده بود باعث میشد سینی توی دستاش بلرزه. اون اینجا چیکار میکرد؟ برای چی اومده بود؟ نکنه پدرش میخواست بلایی سرش بیاره؟ وقتی نگاهش از چشمای سردو یخی آلفاش به پایین سر خوردو به آتل و گچ دستش افتاد احساس کرد قلبش بین مشت های کسی در حال فشردنه و گرگش با بیچارگی با زوزه های غمگینی که سر میداد جفتش رو صدا میزد. با اینکه اون چند باری که آلفاش رو دیده بود به بدترین حالت ممکن از سمتش پس زده شده بودو آسیب دیده بود اما باز هم بخاطر پیوند نصفه نیمه ای که بخاطر جفت بودنشون با هم داشتن باز هم نمیتونست نسبت بهش بی میل باشه و احساسی بهش نداشته باشه. نمیدونست تا کی با چشمای لرزونش بهش خیره شده بود که صدای جدی و محکم پدرش به خودش آورد و فوری سرش رو سمتش چرخوند.

_بیا اینجا پسرم!

آب دهنش رو به سختی همراه با بغضش پایین فرستادو با زمزمه "بله ددی" که مطمعن نبود به گوش مرد برسه به طرف میز پدرش راه افتاد.

سینی رو مقابل پدرش گذاشت و با سری پایین در حالی که از استرس آستین های هودیش رو بین انگشتاش فشار میداد لب زد.

_ن..نمیدونستم که...مهمون دارین ددی...و..وگرنه نمیومدم!

جونگکوک به پشتی صندلیش تکیه دادو با در نظر گرفتن حالت های صورت پسرش با نیشخندی گفت

_اتفاقا کاملا به موقع اومدی عزیزم! این طور نیست آقای یو؟

یانگ کوک به خوبی میتونست سنگینی نگاه پسر رو روی خودش احساس کنه و این شدت استرسش رو بیشتر میکرد. انگار نگاه تیزش مثل چاقو برنده ای به سمتش پرت میشد و روح آسیب پذیرش رو تیکه پاره میکرد. با سوال پدرش کنجکاو شده تمام توانش رو جمع کردو با گرفتن سرش پرسید.

_ددی ا..اینجا چه خبره؟

_بهت میگم عزیزم! آقای یو اینجا اومدن تا ازت بخاطر رفتار اشتباهی که باهات داشته و بهت آسیب زده عذر خواهی کنه! هر چند این کمترین کاریه که میتونه برات انجام بده ولی خب از هیچی بهتره!

چشمای شوکه اش رو از صورت جدیه پدرش گرفت و به سمت پسر مقابلش دوخت. این دومین شوکی بود که بعد از دیدن آلفاش بهش وارد شده بودو حالا احساس میکرد زبونش کاملا از کار افتاده و توانایی تکون دادنش رو نداره. پسری که با صورت برافروخته و اخموش که کاملا سرخ شده بودو فاصله از تا منفجر شدن نداشت، واقعا میخواست ازش معذرت خواهی کنه؟

ناخوداگاه اون روزو به یاد آورد که آلفاش بی رحمانه به صورتش سیلی زده بودو مدام تحقیرش کرده بود اما اون همون روز پسر رو بخشیده بودو تسلیم سرنوشتش که هیچوقت نمیتونه جفت تقدیریش رو کنارش داشته باشه شده بود. قبول کرده بود که حتی یک درصد هم شانس برای رسیدن بهش یا نرم شدن دل آلفاش رو نداره و تا آخر عمرش نمیتونه حس عمیق جفت واقعیش رو تجربه کنه.

اما حالا که دوباره دیده بودتش، حالا که دوباره بوی خنک و تند رایحه اش به مشامش رسیده بود تمام خودداری هاش از بین رفته بود و به زور جلوی خودش رو گرفته بود تا بی توجه به پدر و عموش به سمت پسر پرواز نکنه و با بغل کردنش عطرش رو به ریه های نیازمندش نرسونه. دلش به حال خودش میسوخت که حتی به اخمای تو هم و غلیظ آلفاش که با نگاه کینه توزانه بهش خیره شده هم قانعه، به هر حال کینه و تنفر هم یه حس بود نه؟ همین که نسبت بهش کاملا بی احساس نبودو ازش متنفر بود براش راضی کننده بود.

تلخندی توی دلش به وضعیت تاسف بار خودش زدو سرش رو پایین انداخت. چی میشد همین الان بین بازوهای های قوی آلفاش فشرده میشدو زمزمه محبت آمیز پسر رو که زیر گوشش ازش معذرت خواهی میکنه رو میشنید؟ خواسته زیادی بود؟ اگه فقط یکبار همچین حسیو تحربه میکرد براش کافی بودو قول میداد دیگه خواسته ای نداشته باشه و تا آخر عمر با یادش زندگی کنه.

با حس نزدیک شدن قدم هایی به سمتش و رایحه ای که کمی به تیزی میزد، دستهای لرزونش رو زیر هودیش قایم کردو بزاق خشک شده اش رو به سختی قورت داد.خواست سرش رو بالا بگیره و بهش نگاه کنه که با دیدن حرکت ناگهانی پسر چشماش به درشت ترین حالت خودش رسیدو به ضرب سرش رو بالا گرفت. چرا...چرا اون جلوش زانو زده بود؟

چیزیو که میدید رو نمیتونست باور کنه و حتی یک درصد هم توی ذهنش نمیگنحید که همچین چیزی از پسر مغرور مقابلش ببینه! اون هم در حالتی که مقابلش زانو زده بودو سرش رو پایین گرفته بود. تا خواست به سمت پدرش برگرده و دلیلش رو بپرسه صدای بم و خش دار آلفاش به گوشش رسیدو قلبش چند ضربان جا انداخت.

_متاسفم! بخاطر تمام کار هایی که باهات کردم و ناخواسته بهت آسیب زدم معذرت میخوام!

قطره درشت اشکش روی گونه اش سرازیر شدو شونه هاش لرزید.دستپاچه از حس بدی که بهش دست داده بود دستاش رو به طرفش گرفت تا مانعش بشه.

_ا..این چه کاریه! ل..لطفا بلند..شو!

جونگکوک فورا مداخله کردو با اخم گفت

_پسرم لطفا اجازه بده معذرت خواهیش رو کامل کنه!

_ا..اما ددی...

با غلیظ شدن اخمای پدرش حرفش رو ادامه ندادو با لب های آویزون دوباره به سمت پسر برگشت.

کریستین دست آزادش رو روی زانوش مشت کردو با شنیدن هق هق های ریزی سرش رو بالا گرفت. چشمای زیبا و آبی رنگ پسر امگا مثل اقیانوس طوفانی شده بودو موهای مشکی رنگ لختش که روی چشماش ریخته شده بود چیزیو توی دلش تکون داد. اون بچه واقعا معصوم بود! انتظار داشت بعد از اون همه بلا و توهین هایی که بهش کرده بود مثل پدرش متقابلا جلوش بایسته و تحقیرش کنه اما اینطور دیدن پسر که جلوش مظلومانه اشک می ریخت و سعی میکرد نگاهش رو ازش بدزده بیشتر اعصاب و روانش رو بهم می ریخت و بهش یادآوری میکرد که عوضی ای بیش نیست واقعا بهش آسیب زده. خوشحال بود که اون روز خوی وحشیانه اش با جمله پسر آروم گرفته بودو بهش تجاوز نکرده بود وگرنه بعدش چطور میتونست راحت زندگی کنه و با وجود اشکای سیل مانند پسر که کل صورتش رو پر کرده بود عذاب وجدانش رو آروم کنه؟

عصبی از گریه های تموم نشدنی پسر اخماش رو تو هم کشیدو ادامه داد.

_امیدوارم معذرت خواهیمو قبول کنیو تجربه و احساس بدی که بهت دست داده رو فراموش کنی.

بیشتر از اون هیچ چیزی به ذهنش نمیرسیدو کلافه از رایحه ناراحت پسر که گرگش رو اذیت میکرد میخواست سریع از اونجا بره و پشت سرش رو
هم نگاه نکنه.

جونگکوک از پشت میز بلند بلند شدو عصبیو ناراحت از اشکای پسرش که قلبش رو به درد میاورد گفت

_عزیزم لطفا گریه کردن رو تموم کن، باید جوابش رو بدی!

یانگ کوک با حرف پدرش تند تند اشکاش رو پاک کردو با صدایی که از گریه گرفته بود لب زد.

_ب..بخشیدمت! من...من همون روز...بخشیدمت لطفا...بلند شو

کریستین به آرومی سرش رو تکون دادو از روی زمین بلند شد.

جونگکوک بعد از نیم نگاهی که با یونگی ردو بدل کرد میزش رو دور زدو به سمت پسرش قدم برداشت. دستاش رو باز کردو با کشیدنش توی بغلش رایحه اش رو آزاد کرد تا توله لرزونش رو آروم کنه.

یانگ کوک با فرو رفتن سرش تو سینه پدرش بغضش دوباره شکست و با چنگ زدن به لباسش رایحه مرکبات مردو به ریه هاش کشید تا فراموش کنه که چقدر عطش رایحه خنک لیمو آلفاش رو داره و همین فاصله ی ناچیزی که داشتن مایل ها دور و دست نیافتنی به نظر میرسید.

_هیشش چیزی نیس عزیزم...چیزی نیست ددی اینجاست. آروم باش اقیانوس من

سرش رو با فین فین از سینه پدرش که پیراهنش رو با اشکاش خیس کرده بود فاصله دادو چشمای سرخو طوفانیش رو بهش دوخت.

_ددی..میشه دیگه ب..برم؟

جونگکوک با نگرانی پنجه های دستش رو نوازش وار توی موهای پسرش کشیدو سرش رو تکون داد.

_میتونی عزیزم، برگرد به خونه

بی حرف سرش رو تکون دادو با شونه های افتاده در حالی که تلاش میکرد نگاهش به آلفاش نیفته به سمت خروجی راه افتاد.

جونگکوک با رفتن پسر نفسش رو بیرون فرستادو به تندی به سمت پسر که بلاتکلیف ایستاده بود چرخید.

_میبینی چه بلایی سر قلبو روح پسرم آوردی؟ پسری که تا الان چیزی جز لبخندای عمیقش ندیده بودم حالا باید چشمای بارونیشو ببینمو دم نزنم

با دیدن سکوت پسر قدمی به سمت برداشت و با گذاشتن دستاش توی جیبش در حالی که اخم غلیظی بین ابروهاش بود مقابلش ایستادو گفت

_چطور باید معذرت خواهی الکیتو که مطمعنا از ته دل نبود باور کنمو ببخشمت!؟

پسر آلفا با حرص چشماش رو روی هم فرشردو با گرفتن نفسی گفت

_من کاری که شما خواسته بودینو انجام دادم آلفا! اگه نیتم خالصانه نبود اینکارو نمیکردم

جونگکوک دندون هاش رو هم فشردو با نگاه جذبه دار و ترسناکش بهش خیره شد. میلی شدیدی برای کوبیدن مشتش زیر چشم پسر داشت اما خودش رو کنترل کرد چون میدونست که اگه شروع کنه هیونگش بیکار نمیمونه و با کمال میل همراهیش میکنه!

یونگی از میز فاصله گرفت و با برداشتن قدمی به سمتشون رو به پسر گفت

_حتی اگه هزاران بار هم جلو ما یا پسرمون زانو بزنی فایده ای نداره و قابل بخشش نیست اما بخاطر آشناییتی که با پدرت داریم ازت میگذریم. دیگه اینجا کاری نداری، برو و مطمعن باش که دیگه این اطراف پیدات نمیشه!

کریستین با نفس نفس که از شدت عصبانیت عمیقش بود نگاهش رو از مرد گرفت و به آلفا جئون داد. سرش رو کمی به نشونه احترام براش خم کردو بعد از گفتن "روز بخیر" به تندی از کنارش رد شدو از اتاق خارج شد.

جونگکوک به محض خارج شدن پسر با حرص چنگی به کتش زدو با درآوردنش محکم روی مبل های چرمی پرتش کرد.

_لعنت بهش!! با مشتمو بهش میکوبیدم!

یونگی به آرومی روی شونه اش کوبیدو به سمت میز خم شد تا لیوان و داروهای مرد رو بهش بده.

_آروم باش کوک. اون عوضی ارزش اینکه بخاطرش حرص بخوریو نداره، بیا دارو هات رو بخور ممکنه حالت بد شه

جونگکوک با نفس نفس چند فحش زیر لبش نثار پسر کردو لیوان آب رو یک نفس همراه دارو هاش سر کشید. بعد از اینکه کمی نفس هاش آروم گرفت به سمت مبل ها چرخیدو خودش رو روش انداخت.

_میدونی از چی حرص میخورم هیونگ؟ از اینکه بعد این همه سنو سال به خوبی فرق راست و دروغ رو کاملا میفهممو میدونم که اون پسر همه حرفاش الکی بودو چیزی جز تظاهر کردن نبود!

یونگی مقابلش نشست و در حالی که دستاش رو از دو طرف مبل باز کرده بود با نیشخند گفت

_حتی اگه الکی هم باشه مهم اینکه بلاخره غرور کاذبش جلوی ما شکسته شدو مقابل یانگ کوک زانو زد. مطمعنم دیگه جرعت نمیکنه نزدیکش بشه

جونگکوک بدون اینکه گره ابروهاش رو باز کنه آرنج های دستش رو به زانو هاش تکیه دادو با چنگ زدن به موهاش سرش رو تکون داد.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

با سرعت قدم هاش رو یکی از دیگری برمیداشت و بعد از طی کردن پله ها و رسیدن به سالن چشم غره غلیظی به آلفا هایی که بهش خیره شده بودن کردو با خارج شدنش از خونه در رو محکم پشت سرش کوبید. به قدری عصبی بود که اگه کسی مقابلش قرار میگرفت تیکه تیکه اش میکرد تا خشم درونش رو
آروم کنه.

از اینکه به اینجا اومده بودو کوتاه اومده بود به شدت پشیمون بودو حاضر بود هر روز هزاران حرف از پدرش بشنوه تا اینکه با اومدنش به اینجا اون طور تحقیر بشه و غرورش بشکنه! در طول 27 سالگیش هیچوقت فکرش رو نمیکرد که مقابلش شخصی اون هم امگا زانو بزنه و طلب بخشش کنه و مطمعنا این اتفاق رو با خودش به گور میبردو اجازه نمیداد کسی ازش خبر دار بشه. با گرفتن دم عمیقی از هوای آزاد اطرافش بدون کنجکاوی یا نگاه کردن به محیط دوروبرش به سمت ماشینش حرکت کرد که یهو صدای لرزون و آرومی به خودش آوردو از حرکت وایستاد.

_آ..آلفا؟

لحظه ای فکر کرد اشتباه شنیده اما وقتی سرش رو چرخوندو پسر امگارو با چشمای سرخ مقابلش دید اخماش غلیظ تر شدو با چرخیدن کامل به سمتش بی حرف با چشمای تیزش بهش نگاه کرد.

یانگ کوک با استرس به اطرافش نگاه کردو بعد از مطمعن شدن از نبودن کسی نگاه خجالت زده اش رو به صورت اخموی آلفاش دادو با جرعت قدمی بهش نزدیک شد. حالا که برای چند دقیقه تنها بودن نگاه نگرانش رو به دو انگشت گچی پسر دادو دوباره پر شدن چشماش رو احساس کرد.

_م..من..من متاسفم، بخاطر اتفاقی که برای دستت افتاد. نمیخواستم آسیب ببینی، حتما خیلی درد میکنه نه؟

مقابل چشمای مسخ شده و شوکه پسر به خودش جرعت بیشتری دادو دست آسیب دیده آلفاش رو بین دستاش گرفت. باز هم همون جریان برق لذت بخش! به محض اینکه پوست دست هاشون با همدیگه برخورد کرد حس بی نظیر و آرامبخشی وارد قلبش شدو با زوزه ذوق زده گرگش لبخندی روی لبش نشست.

_هی داری چیک...

کریستین با دیدن غنچه لب های پسر که روی گچ دو انگشتش نشست یخ زدن پشتش رو احساس کردو با چشمای گشاد شده و گیج به پسر امگا که با احساس روی هر دو انگشتش رو بوسه میذاشت نگاه کرد. با اینکه دستش توی گچ بود اما انگار میتونست حرارت بوسه های پسر رو از روی گچ هم احساس کنه و ضربان قلبش رو بالا ببره. عصبی از اینکه تمام عضلاتش سست و رام پسر شده بود با غرش کوچیکی دستش رو به شدت عقب کشیدو بلند غرید.

_هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟ معنی این کارات چیه؟

یانگ کوک با دوباره پس زده شدنش لبخند تلخی زدو نگاه خیسش رو به پسر دوخت.

_شاید تو منو به عنوان جفت خودت قبول نکنی اما من میتونم دردیو که کشیدی حس کنم! به هر حال تو آلفای منی، حتی اگه منو نخوای تو کسی هستی که تو سرنوشتم نوشته شده

کریستین با کلافگی پوفی کردو چشماش رو با حرص چرخوند.

_فکر کنم بعد این همه دردسری که کشیدیم برات روشن شده باشه که هیچی بین ما شکل نمیگیره! من واقعا متاسفم که اذیتت کردم اما قبول کن که خودتم مقصر بودی!

دستش رو توی هوا تکون دادو با کنار زدن موهاش خیره به صورت بغ کرده پسر ادامه داد..

_ببین نمیخوام دوباره چیزای تکراریو بگم چون به هر حال همشون گذشتن و بهتره فراموششون کنیم. دیگه اینجا کاری ندارم باید برم

برخلاف میل گرگش و آشفتگی که درونش به وجود اومده بود روی پاشنه پاش چرخیدو خواست قدمی به سمت جلو برداره که دوباره صدای پسر به گوشش رسید حرفش باعث شد اخماش شدیدا توی هم بره و دستش کنار بدنش مشت شه.

_بخشیدمت اما به یه شرط!

جوری به سمت پسر برگشت که صدای مهره های گردنش به گوشش رسیدو باعث جا خوردن پسر امگا شد.

کریستین چند ثانیه ای مکث کرد تا جمله پسر رو تحلیل کنه و وقتی به عمق حرفش رسید پوزخند صداداری زدو سرش رو تکون داد.

_باید حدسش رو میزدم! راستش تعجب کردم که چرا انقدر راحت گذشتی! نگو یه نقشه ای داشتی. چرا فکر کردم که کمی با پدرت فرق داری؟ تو دقیقا شبیه خودشی!

یانگ کوک ناراحت از زود قضاوت کردن های پسر اخماش توی هم رفت و با تن صدای نسبتا تندی غرید.

_لطفا راجب ددیم درست صحبت کن! منظور من یه چیز دیگه اس!

کریستین یک تای ابروش رو بالا انداخت و کنجکاو به پسر نگاه کرد.

_خیلی خب متاسفم! منظوری نداشتم، بفرمایید پرنس جئون! شرطت چیه؟

یانگ کوک با لب های آویزون سرش رو پایین انداخت و به کفشاش خیره شد. مطمعن بود که با بیان کردن درخواستش فقط خودش رو کوچیک میکنه و آلفاش هیچ اهمیتی بهش نمیده اما ته دلش جایی که هنوز ذره ای امید داشت به آخرین ریسمان هاش چنگ زدو خواسته اش رو بیان کرد.

_بغلم کن! برای اولینو آخرین بار بدون فکر کردن به چیزی بغلم کن، بزار حس کنم برای چند ثانیه هم که شده مال منی! ل..لطفا قول میدم بعدش دیگه مزاحمت نشم

با تموم شدن جمله اش لب لرزون از بغضش رو زیر دندونش گرفت و چشماش رو محکم روی هم فشار داد تا رفتن آلفاش و شکستن قلبش رو نبینه. این لحظه پایان همه آرزو هاش بود! تک تک سلول های پوستش میلرزیدنو در انتظار آغوش پسر آلفا بودن اما یانگ کوک به خوبی میدونست که هیچوقت همچین چیزی حتی توی رویاش اتفاق نمیفته.

توی دلش شروع کرد از عدد سنش به عقب شمردن و به خودش قول داد بعد تموم شدنش بی صدا اونجا رو ترک کنه، جوریکه انگار هیچوقت پسر رو ندیده بود.قول داد بی صدا برای مرگ رویا هاش گریه کنه و دم نزنه.

هر عددیو که میشمرد احساس میکرد یک جون ازش کم میشه آخرین ذره های امیدش مثل گردی تو هوا پخش میشه..

عشق یک طرفه همین بود نه؟ اینکه همه چیزو به تنهایی به دوش بکشیو چاره ای نداشته باشی! چقدر جالب و ترحم انگیز که تو سن هجده سالگی، سنی که زمان رشد آرزو ها رویا بافی های زندگیش بود همه چیز شروع نشده باید تموم میشد...

نفهمید چجوری بقیه اعداد رو رد کرد انگار که دیگه به چیزی فکر نمیکردو کم کم لبخند تلخی روی لبش نشست. پلکاش تکونی خوردو آماده بود که با رسیدن به عدد یک بدون تعلل به عقب بچرخه و بره! در حالی که داشت عدد یک رو بین لب هاش بی صدا زمزمه میکرد دستایی دور بدنش پیچیدو همزمان گرما و خنکی مست کننده ای وارد ریه هاش شد.

پلک هاش به سرعت از هم فاصله گرفت و همزمان با ریزش قطره اشکی از چشمش شوکه به پسر که بغلش کرده بودو و دست چپشو دور کمرش حلقه شده بود نگاه کرد. سرش دقیقا روی سینه نیمه لخت پسر که لای دکمه های باز پیراهن دیده میشد بودو رایحه خنک لیموش به همراه عطر تندی که داشت تو نزدیک ترین حالت ممکن به مشامش میرسید و باعث پیچش لذت بخش شکم و آرامشش میشد. آلفاش...اون الان بغلش کرده بود؟ این واقعی بود؟

سرش رو که احساس میکرد وزنه چند تنی بهش وصل شده برخلاف میلش از روی سینه پسر فاصله دادو با بالا گرفتنش به صورت جذاب و اخموش نگاه کرد.

کریستین با حس سنگینی نگاه پسر سرش رو پایین گرفت و توی چند سانتی صورت پسر که بدون پلک زدن با چشمای سرخ و متورمش بهس خیره شده بود، لب زد.

_مگه نمیخواستی بغلت کنم؟ پس چرا ماتت برده؟ میخوای تمومش کنم؟

یانگ کوک با جمله پسر انگار که تازه به خودش اومده باشه دستاش رو که دو طرف بدنش تو هوا مونده بود فوری پایین آوردو دور کمر عضلانی پسر پیچید. سرش رو دوباره روی سینه آلفاش گذاشت و همزمان که رایحه اش رو با ولع به ریه هاش میکشید هق کوچیکی زدو با بالا آوردن دستش به پیراهن مشکیش چنگ زد.

کریستین نگاهی به دستاش که کاملا اندازه کمر باریک پسر امگا بود انداختو ناخوداگاه این فکر که برخلاف اخلاف قدیشون بدن هاشون کاملا مکمل همدیگه هستن و پسر به خوبی توی بغلش جا گرفته، از ذهنش گذشت و باعث غرش کوتاه گرگش و ایستادنش روی پاهاش شد. با اخم سرش رو تند تند تکون داد و همزمان که دستش رو روی کمر پسر جابجا میکرد کلافه از لرزیدن و گریه های تموم نشدنیش گفت

_هی گریه کردنو دیگه تمومش کن! خسته نشدی؟ از روزی که دیدمت همش داری گریه میکنی

یانگ کوک لبخند کوچیکی بین گریه هاش زدو بدون اینکه ذره ای از نقطه امنو آرامشش فاصله بگیره بینیش رو تند تند به نقاط مختلف بدن آلفاش میکشید تا رایحه اش رو تو حافظه قلبش ثبت کنه و بتونه بعد ها با یادش زندگی کنه. شاید از نظر بقیه کارش ترحم انگیز به نظر میرسید اما براش مهم نبود که دیگران چه فکری درموردش بکنن...هیچکس نمیتونست حالی که داشت رو درک کنه، هیچکس نمیتونست درک کنه که اون همین که یبار بین بازوهای جفتش فشرده بشه و بدنش بوی رایحه اش رو بگیره براش کافیه. البته اینطور نبود که به همین قانع باشه و بیشتر نخواد! چرا... میخواست بیشتر هم میخواست. میخواست وقتی که دستای آلفاش دورش حلقه شدن بدون ترس صورت و خط فک جذابش رو لمس کنه و لب هاش رو ببوسه اما خب همین که تونسته بود گرمای بدنش رو بدون هیچ فاصله ای با خودش حس کنه براش کافی بودو دیگه چیزی نمیخواست.

نمیدونست چند دقیقه گذشته چقدر از اون آغوش لذت برده و اگه دست خودش بود میخواست زمان همون جا متوقف بشه و تا آخر عمر بین اون بهشت کوچیک زندانی بشه اما خب شدنی نبودو یانگ کوک برای اینکه پسر رو معذب نکنه به اجبار ازش فاصله گرفت و خجالت زده سرش رو پایین انداخت.

کریستین نگاهی به صورت سرخ پسر و چتری های مشکی رنگش که روی چشماش ریخته شده بود کردو بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشه دستش به سمت موهای پسر دراز شدو با پنجه انداختن بینشون نوازشش کرد.

یانگ کوک به ضرب سرش رو بالا گرفت و با چشمای گردو دهن باز به پسر که داشت نوازشش میکرد نگاه کرد. کریستین به زور جلوی خودش رو گرفت تا به حالت بامزه و کیوت پسر امگا نخنده و بعد از مرتب کردن موهاش با لحن جدی ای گفت

_ببین تو پسر خیلی خوبی هستی اما کنار من حیف میشیو از بین میری! تو مثل یه فرشته پاکی اما من درونم پر از سیاهیه و ممکنه تورو هم به سیاهی خودم آلوده کنم...من لیاقتت رو ندارم، لطفا نخواه که هردومون عذاب بکشیم هوم؟

دستش رو به آرومی از پسر فاصله دادو در حالی که لبخند کم رنگی روی لبش نشسته بود تا آخرین تصویر خوب از خودش توی ذهن پسر باشه لب زد.

_خداحافظ یانگ کوک!

پسر امگا در حالی که حس میکرد یک تکه از وجودش کم شده و از بین رفته از بین چشمای خیسو تار شده اش به پسری که ازش فاصله گرفته بود نگاه کردو تلاش کرد تا لبخند بزنه. دست لرزونش رو به سختی بالا گرفت و به معنای خداحافظی تکون داد.

_خداحافظ جون وو...آلفای سنگدل من!

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

دختر امگا با ذوق وارد کلبه شدو با اشتیاق به اطرافش نگاه کرد.

_واو اینجا خیلی خوشگله!

سان هی لبخند جذابی از شوق و ذوق امگاش زدو همونطور که درو پشت سرش میبست گفت

_بار اولی که اینجا اومدی بیهوش بودی نشد همه جارو ببینی

_اوهوم درست میگی، من عاشق خونه های چوبی ام و اینجا واقعا قشنگه

نگاهش رو به مبل های ال کرمی رنگ که به زیبایی توی سالن بزرگ خونه جا گرفته بودن و همه جا پر از گلدون های شیشه ایه بزرگ بود دوخت و با پررنگ شدن لبخندش مثل بچه ها تند تند همه جای خونه رو نظاره کرد.

وقتی کنار پله ها ایستاده بودو از لای نرده ها به طبقه بالا نگاه میکرد گرمای دستایی رو که دور کمرش پیچید احساس کردو گیج شده نگاهش رو از بالا گرفت.

_انقدر از اینجا خوشت اومده که منو فراموش کردی هوم؟

نفس های داغ دختر آلفا که با نزدیکی شدن بهش به گوشو گردن لختش برخورد میکرد باعث لرزیدن بدنش شدو با استرس لبخند دستپاچه ای زد.

_ا..اوه نه اینطور نیست، من...من فق..

با برخورد لب های داغ و خیس دختر زیر گوشش که بوسه های ریزی روش میذاشت جمله اش نصفه موندو لب هاش رو فوری زیر دندون گرفت تا صدای نفس های بلندش رو کنترل کنه.

سان هی دم عمیقی از رایحه عسل دختر گرفت همونطور که گوشه های چشمش از شدت لذت و آرامش چین میخورد ردیف بوسه هاش رو به زیر گردنش بردو پوست شیرینش رو زیر دندون هاش گرفت و مکید.

_آا..آلفا...

لیس آرومی به جایی که مکیده بود زدو دستاش رو به زیر تیشرت صورتی دختر برد.

_اسممو صدا بزن شیرین عسلم...میخوام اسممو از بین سرخی لبات بشنوم

سر انگشتای داغش رو تحریک وار دور ناف امگاش کشید بوسه هاش رو به ترقوه و سرشونه هاش رسوند.

_اه..س.سان هی..لطفا، ممکنه یکی ببینه

دختر آلفا با تکخند چونه اش رو روی شونه دختر گذاشت و بدنش رو بیشتر به خودش چسبوند.

_فقط منو تو اینجاییم بیبی، اگه منظورت به هوسوکه اون بیرونه و به این زودیا نمیاد.

جیون در حالی که گونه هاش از خجالت سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت.

_میدونم اما بازم راحت نیستم

چند ثانیه ای بینشون سکوت شدو بعد با باز شدن حلقه دستای دختر خواست به سمتش برگرده که یهو زیر پاهاش خالی شدو با جیغ خفه ای به بازوهای دختر آلفا که روی دستاش بلندش کرده بود چنگ انداخت.

_داری چیکار میکنی!!

سان هی با خنده کوتاهی به ترسیدن کیوت دختر که چشماش رو درشت تر کرده بود بوسه کوتاهی روی لبای سرخش گذاشت و گفت

_دارم میبرمت به اتاقم! جایی که دیگه معذب نباشی شیرینم!

جیون نامحسوس آب دهنش رو قورت دادو سعی کرد ترس و استرسی که ناخوداگاه داشت رو مخفی کنه. هنوز هم بعد از گذشت چند باری که دختر بزرگتر به خونشون اومده بودو همدیگه رو دیده بودن باز هم کمی احساس معذب بودن میکردو تلاش میکرد تا باهاش کنار بیاد. باور کرده بود که هیچ آینده ای نمیتونه با کسی که دوستش داره داشته باشه و تا جایی که میتونست سعی میکرد از رو در رو شدن با دختر امگا جلوگیری کنه چون به هر حال میران جفتش رو پیدا کرده بودو به نظر خوشبخت میرسید!

با وارد شدن به اتاق بزرگی که با دکوراسیون سفید طوسی چیده شده بود کنجکاو به اطرافش نگاه کردو زمانی به خودش اومد که روی خنکی تشک فرود اومدو با چشمای درشتش به آلفاش نگاه کرد.

سان هی در حالی که رویه لباسش رو درمیاورد زانوش رو توی تخت گذاشت و کنار امگاش نشست. نگاهی به رنگ پریده دختر انداخت چینی بین ابروهاش افتاد.

_بیبی حالت خوبه؟

جیون با لبخند استرسی تند تند سرش رو تکون داد.

_آ..آره...خوبم

سان هی با نگاه نافذ عسلی رنگش به صورت دختر خیره شدو بعد دستای کوچیکش رو توی دستاش گرفت.

_دستات مثل یه تیکه یخه! ازم ترسیدی؟

جیون لبش رو از داخل گزیدو سعی کرد انقدر ضایع رفتار نکنه اما هیچکدوم از کاراش دست خودش نبود.

_ن..نه اینطور نیست..لطفا اشتباه برداشت نکن، فقط...کمی هیجان زده ام

دختر آلفا با نوازش دست دختر بوسه کوچیکی پشت دستش گذاشت و گفت

_چیزی میخوری برات بیارم؟ هر چی که بخوای برات درست میکنم

جیون لبخندی زدو با مکیدن لب پایینیش یهویی گفت

_شیر توت فرنگی میخوام!

سان هی مسخ شده از چشمای ستاره بارون امگاش که با ذوق کودکانه خواسته اش رو بیان کرده بود مقاومتش رو از دست دادو با جلو کشیدو خودش طی حرکت نسبتا خشنی هر دو لب درشت دختر رو بین لباش گرفت و محکم مکید. با گاز ریزی که از لب پایینی دختر گرفتو ناله اش رو درآورد کمی عقب کشیدو با تکیه دادن سرهاشون به همدیگه با صدای بمش لب زد.

_تو برای قلب بی طاقتم زیادی شیرینی، شیرین عسل!

جیون با لپ های سرخ شده اش لبخند محوی زدو چشماش رو بست.

_زودی برات آماده اش میکنم بیبی

سرش رو تکون دادو بعد از تشکر آرومی دختر آلفا از روی تخت بلند شدو از اتاق خارج شد.

به محض بیرون رفتن دختر فوری از جاش بلند شدو با دستاش تند تند خودش رو باد زد.

_اوه..خدای من! به خودت بیا جیون! داری گند میزنی دختر!

پوف بلندی کردو با رفتن سمت آیینه کنسول سرو وضعش رو چک کرد. تشرت اور سایز صورتیش با یقه بازو شلی که داشت و شلوار جین تنگش استایلش رو کیوت تر از همیشه کرده بود. لبخندی به صورت خودش زدو با دیدن لب قرمز شده اش جریان گرمای عمیقی رو توی بدنش حس کرد. بعد از اینکه از مرتب بودن موهاش مطمعن شد از آیینه فاصله گرفت و دوباره روی تخت نشست. هیچ ایده ای از روزشون اینکه چطور میخواستن بگذروننش نداشت و فقط امیدوار بود که استرسش بریزه و کمتر ضایع بازی دربیاره.

چند دقیقه بعد دختر آلفا در حالی که سینی ای توی دستش داشت و محتواش لیوان بزرگ شیر توت فرنگی به همراه چند تا پیراشکی بود لبخند گنده ای زدو دستاش رو بهم کوبید. سان هی لبخندی به ذوق کردن امگاش زدو سینی رو مقابلش گذاشت.

_اوه! خیلی ممنونم اینا خیلی خوشمزه به نظر میان!

سان هی سینی رو به سمتش هل دادو با لحن مهربونی گفت

_بخور بیبی همش برای توعه

جیون تشکری کردو با برداشتن یه پیراشکی از بشقاب گاز گنده ای بهش زدو چشماش از طمع بی نظیرو شیرینش جمع شد.

_تو هم بخور اینا خیلی زیادن

سان هی با لذت به خوردن امگاش نگاه کردو با پایین آوردن سرش گاز کوچیکی از پیراشکی دهنی دختر زدو به آرومی مشغول جوییدنش شد.

_اوم خیلی خوشمزه س!

جیون با سرخ شدن صورتش لقمه اش رو به زور پایین فرستادو با برداشتن لیوان شیرش مایع صورتی رنگ داخلش رو با لذت نوشید. وقتی شیر توت فرنگیش رو تا آخر سر کشید لیوان خالی شده لش رو توی سینی برگردوندو به نگاه خیره آلفاش که چشم ازش برنمیداشت و بدون پلک زدن به لباش خیره شده بود گفت

_چیزی رو صورتم ریخته؟

دستپاچه خواست دستاش رو به سمت صورتش ببره که دختر آلفا فوری دستاش رو گرفت و بدون اینکه چشم از لبای شیری شده اش برداره روی صورتش خم شد.

_خودم حلش میکنم بیبی

گفت و بدون معتلی لب هاش رو روی لبای امگاش کوبید. جیون با چشمای گشاد شده به آلفاش که با ولع داشت لباسو میبوسیدو میمکید نگاه کردو با پیچ خوردن شکمش ناله آرومی کردو چشماش روی هم افتاد. سان هی بدون اینکه از لب های وسوسه انگیزو شیرین دختر دل بکنه خودش رو جلو تر کشیدو با هول دادن سینی به سمت دیگه تخت کاملا روی امگاش قرار گرفت و وادارش کرد روی تخت دراز بکشه. جفت دستای دختر رو بالای سرش بردو با نوک زبونش بین لبای درشتش ضربه زد. جیون لب هاش رو به آرومی از هم فاصله دادو اجازه داد زبون سرکش و داغ آلفاش جای جای دهنش رو بلیسه و ببوسه.

سان هی دست آزادش رو پایین آوردو با خزیدن زیر تیشرت دختر به نرمی پهلو و شکم تخت امگاش رو نوازش کرد. جیون با مور مور شدن بدنش هیس خفه ای بین لباشون کشیدو قوسی به کمرش داد که باعث برخورد پایین تنه هاشون به همدیگه شدو ناله شون رو درآورد. هیچ تجربه و استعدادی توی بوسیدن یا توی اون موقعیت قرار گرفتن نداشت و تک تک نقاط بدنش با بوسه لمس های دختر بزرگتر واکنش نشون میدادن و مطمعن بود که رایحه شیرینش تو کل اتاق پیچیده.

بعد از اینکه موقتا از چشیدن لب های شیرین امگاش سیر شد. بوسه های خیسش رو به سمت گردن و ترقوه هاش کشوندو توی گردنش لب زد.

_میخوام تیشرتت رو دربیارم عزیزم!

جیون با ترس به دختر نگاه کرد که سان هی با لبخند اطمینان بخشی در حالی که چشمای عسلی رنگش خمار شده بود بوسه ای روی پیشونی امگاش گذاشت و لب زد.

_چیزی نیست شیرین عسل من مراقبتم

جیون دودل شده بهش نگاه کردو اخر سر سرش رو تکون دادو موافقتش رو اعلام کرد. زیر تیشرتش سوتین دخترونه اش رو که از قضا طرح گربه روش داشت پوشیده بودو حالا پشیمون بود که چرا یه چیز ساده نپوشیده و مجبوره خجالت زده شدنش رو تحمل کنه. به آرومی روی تخت نیم خیز شدو با کمک آلفاش تیشرتش رو از تنش خارج کردو و بعد فوری سرش رو پایین انداخت تا خنده تمسخر آمیز دختر رو نبینه.

با برهنه شدن بالا تنه دختر و نمایان شدن پوست سفیدو شیری رنگش با سوتین کیوتی که تنش کرده بودو با لذت و ولع جز به جز بدنش رو از نظر گذروندو گرگ درونش رو بی تاب تر کرد. دستش رو زیر چونه دختر گذاشت و با بالا گرفتن سرش با لحن دورگه ای لب زد.

_خیلی خوشگلی.... انقدر که دارم به زور جلوی خودمو برای یه لقمه نکردنت میگیرم!

جیون لبخند ریزی زدو لبش رو زیر دندونش گرفت.
سان هی دوباره خودش رو سمتش کشیدو بعد از اینکه کمکش کرد دراز بکشه بین پاهاش قرار گرفت و سرش رو به آرومی سمت شکمش برد. لب هاش رو روی نافش گذاشت بوسه های کوتاه و عمیقی روی پوست خوش عطرش گذاشت. جیون لبش رو محکم زیر دندونش گرفته بود تا مبادای صدای ناله هاش بلند نشه و آبروش رو نبره اما وقتی خیسی زبون داغ دختر آلفا رو دور نافش حس کرد ناخوداگاه هیس بلندی کشیدو ناله آرومی توی گلوش کرد. سان هی نیشخندی به موفقیت خودش که تونسته بود صدای دختر رو دربیاره زدو با زبونش تمام قسمت های شکم و پوست دختر رو با زبونو لب هاش بازی داد.

وقتی به بالا تنه برهنه دختر رسید کلافه از گرمایی بدنش رو گرفته بود با یک حرکت تیشرت مشکی رنگش رو درآوردو با سوتین همرنگش مقابل چشمای بهت زده امگاش قرار گرفت. با دستش پنجه ای داخل موهای کوتاهش زدو دوباره روی صورت دختر خم شد. لب هاش رو دوباره روی لبای سرخ و متورم دختر گذاشت و با دیدن همراهی نصفه نیمه اش لبخندی
بین لباشون زدو با شور بیشتری لب هاش رو مکید. همونطور که عمیقا میبوسیدش دستش رو سمت بند سوتین دختر بردو به آرومی از شونه اش پایین آورد که باعث خشک شدن دختر امگا شدو حرکت لب هاش متوقف شد.

_د..داری چیکار...میکنی؟

سان هی دستش رو بالا بردو با نوازش موهای خوش رنگ دختر بوسه کوچیکی روی بینیش گذاشت.

_هیش نترس شیرینم... چیزی نیست، فقط میخوام مارکت کنم قبلش باید حواست رو پرت کنم تا کمتر دردت بگیره!

جیون با شنیدن کلمه مارک ضربان قلبش فوری بالا رفت و استرس دوباره به جونش افتاد. اونطور نبود که مخالف این اتفاق باشه و بخواد جلوش رو بگیره چون دیر یا زود باید این اتفاق میفتادو فقط انتظار نداشت که اون روز امروز باشه!

آب دهنش رو به سختی قورت دادو "باشه" ضعیفی گفت. سان هی با لبخند بوسه ای روی لب دختر گذاشت و با پایین کشیدن بند دیگه سوتین دختر سینه های درشتش رو از کاپ سوتین خارج کردو با چشمای حریصش زیبایی امگاش رو تحسین کرد. نمیخواست کاری جز بوسیدن و لمس های جزعی انجام بده و امگاش رو به این زودی بترسونه اما دیگه طاقت نداشت و میخواست زودتر مارکش روی گردن دختر ببینه.

سرش رو پایین بردو با گرفتن دم عمیقی از رایحه غلیظ شده دختر لیسی به خط سینه اش زدو ناله بلندش رو درآورد.

_س..سان هی...

دختر آلفا بوسه ای روی سینه راستش زدو به آرومی نوک صورتی رنگش رو بین لب هاش گرفت که جیون ناله نسبتا بلندی کردو قوسی به کمرش داد. سان هی نیشخندی به حساس بودن امگاش زدو با گرفتن دستاش با ولع مشغول بوسیدن و مکیدن سینه هاش شد.

نمیدونست چند دقیقه به کارش ادامه دادو وقتی به خودش اومد به نفس نفس افتاده بودو تمام بالا تنه دختر پر از کبودیو رد های قرمز رنگش شده بود. سرش رو بالا گرفت با دیدن صورت عرق کرده و سرخ دختر که نیمه هوشیار شده بود فرصت رو غنیمت شمردو به سمت گردنش خم شد. همین حالا هم خارش دندون های نیشش رو احساس میکرد نمیدونست چطور تا الان تحمل کرده!

چند بوسه ریزو درشت به گردنش زدو جایی که قرار بود مارک کنه با بزاقش خیس کرد و با محکم گرفتن دستای دختر دندون های نیشش رو به آرومی وارد گردنش کرد.

جیون با حس سوزش و درد نسبتا بیشتری که توی گردنش پیچیده بود جیغ خفه ای زدو خیس شدن چشماش رو احساس کرد. سان هی بعد از اینکه زهرش رو کاملا وارد گردن دختر کرد به آرومی دندون هاش رو خارج کردو فوری جای زخمش رو بوسیدو با بزاقش درمان کرد. صورتش رو سمت چشمای خیس امگاش برگردوندو در حالی که پشت هر دو پلکش رو میبوسید با لحن مالکانه و خوشحالی زمزمه کرد.

_حالا دیگه برای همیشه مال من شدی، امگای عسلی من!

🌙•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈🐺

روزتون بخیر سوییتی ها❤💞 پارت جدید خدمتتون

ووت و نظرای قشنگتون فراموش نشه❤ مواظب خودتون باشین🫂💜

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

3.3K 605 18
-My Fluffy Snowball •𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: Chanho, Changjin, Jilix, Seungin •𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙃𝙮𝙗𝙧𝙞𝙙, 𝙁𝙡𝙪𝙛𝙛, 𝙎𝙢𝙪𝙩, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 •W𝙧𝙞𝙩𝙚𝙧: Roe...
138K 20.3K 35
When A Star Disappears وقتی ستاره ای ناپدید میشود (فصل دوم) -تمام شده- قسمتی از فیک: - میدونی اولین بوسه ی دنیا چطوری شکل گرفت؟ جونگکوک نگاه خمار...
502K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...
416K 107K 80
༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم ه...