🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

434K 64.4K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Special Part.12🌙

3.2K 711 351
By Shina9897

صدای موسیقی آروم و دلنشینی توی محوطه بزرگ پک پیچیده بودو نسیم ملایمی که همزمان با تابش پرتو های زیبای خورشید، درحال وزیدن بود لبخند عمیقی روی لب های مهمون ها میاورد و ترغیبشون میکرد تا هر کسی با همراه خودش توی جایگاه دایره شکلی که اختصاص داده شده بود برقصن.

تقریبا تمام سران پک های شمال و جنوب همگی برای جشن عروسی دختر آلفا جئون علل خصوص روز جانشینی و لونای پک دعوت شده بودن و همگی بی صبرانه منتظر شروع شدن مراسم بودن.

تهیونگ در حالی که کت شلوار خوش دوخت مشکی رنگی که با آلفاش ست بود تنش کرده بود، با صورت کمی خجالتی و لبخند محوی گوشه لبش پنجه های دستش رو با استرس به شونه پهن مرد فشردو معذب به اطرافش نگاه کرد.

جونگکوک لبخندی به خجالت کشیدن امگاش کردو همراه با ریتم آهنگ چرخ آرومی زدو سرش رو به نزدیک گوش مرد برد.

_عزیزم چرا انقد مضطربی؟

تهیونگ با پیچیدن صدای بم جونگکوک توی گوشش سرش رم بالا آورد و به صورت جذاب آلفاش نگاه کرد. موهای جوگندمی رنگش به طرز زیبایی به سمت بالا شونه شده بودو چند تار موی مشکی ای که هنوز لا به لاشون دیده میشد، مقابل چشماش ریخته شده بود و قلب بی جنبه اش رو به تپش مینداخت. چطور ممکن بود که آلفاش تو سن پنجاه سالگی انقدر جذاب و کم سن تر از واقعیت به نظر بیاد؟ با عینکی که فریم مشکی رنگش به زیبایی دور مردمک های تیره اش رو قاب گرفته بودو اونطور با عشق بهش خیره شده بود، دلش میخواست بی توجه به هرکس و چیزی فاصله
ناچیزشون رو از بین ببره و عجولانه با درآوردن عینکش و پرت کردنش به سمت نامعلومی تا نفس توی سینه اش هست بوستش و رایحه مست کننده اش رو به ریه هاش بکشه!

جونگکوک با دیدن سرخ شدن صورت جفتش و غلیظ تر شدن رایحه اش گیج شده چشماش کمی درشت شد که تهیونگ سرفه ای کردو با گرفتن نگاهش از مرد لب زد.

_چ..چیزی نیست عزیزم...فقط...فقط یکم احساس خجالت میکنم! به نظرت زود نیست که ما داریم میرقصیم؟ هنوز مراسم اصلی شروع هم نشده!

_چرا باید زود باشه عزیزم؟ به اطرافت نگاه کن، همه خوشحال مثل ما دارن میرقصن. من سال ها برای دیدن این روز لحظه شماری کردم...دیدن چهره زیبای بلوبریم تو لباس سفید عروسیش که با قدرت توی مراسم میدرخشه و ثابت میکنه که دختر منه!

تهیونگ با لبخند عمیقی حرف مرد رو تایید کردو زیر چشمی به کسایی که دوربروشون در حال رقصیدن بودن نگاه انداخت. حق با جونگکوک بود! هیونگاش هر کدوم با جفت خودشون خوشحال مشغول رقصیدن بودن و تنها کسایی که فقط نشسته بودن پسرش یانگ کوک و هوسوک بود!

لبخندش کم کم از روی صورتش پر کشیدو با دیدن چهره زیبا و غمگین توله امگاش که سعی داشت غمش رو پشت لبخند ساختگیش پهنون کنه و خودش رو خوشحال نشون بده قلبش به درد اومدو سرش رو پایین انداخت تا چشمای پر شده اش رو از دید بقیه و آلفاش مخفی کنه. قلبش داشت آتیش میگرفت و به این فکر میکرد که اگه جفت پسرش آدم خوب و لایقی بود الان میتونست تو این جشن کنارش باشه تا چشمای دریایی پسرش با حسرت به دستای چفت شده بقیه خیره نشه. میتونست کنارش باشه تا با رقصیدنشون کنار همدیگه لبخند مستطیلی و عمیق پسرش رو از روی خوشحالی ببینه و خیالش از بابت اینکه پسرش هم مثل دخترش جفت خوبی پیدا کرده و خوشبخته، راحت بشه.

لبش رو محکم بین دندوناش گرفت تا مانع ریزش اشکاش بشه. حالا هیچ میلی به رقصیدن نداشت و به محض تموم شدن آهنگ لبخند نصفو نیمه ای تحویل آلفاش دادو به بهونه سر زدن به تهیانگ ازش جدا شد تا بغض گلوله شده ای توی گلوش که به مرز انفجار رسونده بودتش و هر لحظه ممکن بود سر باز کنه، گوشه ای به تنهایی تخلیه کنه.

.
.
.

هوسوک مضطرب دستش رو دور لیوان نوشیدنیش چفت کردو بدون اینکه ازش بنوشه دوباره نگاهش رو به صورت زیبای پسر امگا که با فاصله چند میز مقابلش نشسته بود، دوخت و با استرس آب دهنش رو قورت داد. پسر با کت شلوار کرمی رنگی که پوشیده بود دست کمی از الهه ها نداشت و هوسوک نمیتونست جلوی نگاه هاش و بالا رفتن تپش های قلبش رو بگیره. اون واقعا زیبا بود! بین تمام مهمون ها و امگاهایی که وجود داشتن مثل یک ستاره میدرخشیدو خواه یا ناخواه حواسش رو به خودش پرت میکرد.
تقریبا یک ساعت از شروع شدن جشن گذشته بودو از همون لحظات اول آجوشی یا همون یونگی هیونگ زیر گوشش زمزمه کرده بود تا پیش اون پسر بره و به هر نحوی سر صحبت رو باهاش باز کته تا با هم آشنا بشن!

نمیدونست قصد مرد از این کار چیه اما خب خودش هم بدش نمیومد تا با اون امگای زیبا آشنا بشه و از طرفی ام نمیدونست که ایده خوبیه یا نه! محض رضای خدا اونا حتی جفت تقدیری همدیگه نبودن و نمیدونست که اون امگا تمایلی به آشنا شدن باهاش داره یا نه. اگه جفت خودش رو ترجیح میداد چی؟ اصلا جفتی وجود داشت؟

کمی به ذهنش فشار آوردو فهمید تو این مدتی که خواهرش جفتش رو پیدا کرده بودو کمو پیش به پک آلفا جئون میومدن هیچ کسیو کنار پسر ندیده بودو این نشون میداد که هنوز جفتش رو پیدا نکرده.
البته توی دوره جدید دیگه هیچ کدوم از قانون ها مثل گذشته نبودن و امگا ها میتونستن مثل بقیه با هر کسی که دلشون خواست میت بشن و کمتر کسی به پیوند روحی بین جفت های تقدیری اهمیت میداد. نمیدونست که پسر امگا هم همچین عقیده ای داره یا نه و جواب همه این سوال ها رو فقط با نزدیک شدن بهش میتونست بفهمه!

بلاخره بعد از کلی خودخوری عزمش رو جزم کردو با تر کردن گلوی خشک شده اش با نوشیدنی توی دستش از پشت صندلی بلند شدو بعد از بستن دکمه کت مشکی رنگش با استرس به سمت پسر قدم برداشت.

با ایستادن مقابل میز نگاهی به پسر امگا که سرش رو پایین انداخته بودو متوجهش نبود کردو با لبخندی که صورتش رو چندین بذابر جذاب تر کرده بود گفت

_میتونم اینجا بشینم؟

یانگ کوک با شنیدن ناگهانی صدایی سرش رو بالا گرفت و با چشم های درشت و آبی رنگش به پسر آلفایی که مدتی بود وارد خانواده شون شده بود نگاه کرد. کمی دستپاچه شد اما فوری خودش رو جمع کردو با لبخند کوچیکی جواب داد.

_اآ..البته...بفرمایید هوسوک شی!

هوسوک با تشکری که زیر لب کرد صندلی مقابلش رو عقب کشیدو روبروی پسر نشست.

_امیدوارم مزاحم خلوتت نباشم و از اونجایی که دیدم تنها نشستی گفتم شاید به عنوان کسایی که سنشون بهم نزدیکه بتونیم کمی با هم وقت بگذرونیم.

یانگ کوک که اصلا تصور نمیکرد پسر مقابلش همسنو سال خودش باشه با چشمای متعجب که چهره اش رو کیوت تر کرده بود گفت

_تو هم مثل من هجده سالته؟

هوسوک خنده کوتاهی به سوال پسر کردو سرش رو تکون داد.

_نه، من نوزده سالمه!

چشمای پسر امگا از این جواب درشت شدو دهنش با ناباوری باز شد. باورش نمیشد پسر قد بلند مقابلش که هیکل تقریبا ورزیده ای داشت نوزده سالش باشه. روز اولی که دیده بودتش فکر میکرد از خواهر خودش هم بزرگتره اما خب انگار برعکسش بود!

البته این طبیعیت بدن آلفا ها بودو به طبع بعد از گذروندن دوران بلوغ جثه بزرگتری پیدا میکردن و
قد بلند تر از بقیه دیده میشدن. شاید برای لحظه کمی حسودی کردو آرزو کرد که کاش خودش هم یه آلفا بود! اگه آلفا بود مجبور نبود جثه ریزه میزه و قدی که به زور به 165سانتی متر میرسید تحمل کنه!حتی به بتا بودن هم قانع بود! اگه یه آلفا بود دیگه آدم ضعیف و شکننده نبودو به کسی اجازه نمیداد تا به قلب و روح آسیب پذیرش صدمه بزنه! اگه یه بتا بود دیگه جفت سنگ دلش بخاطر قد کوتاه یا امگا بودنش ردش نمیکردو بهش اجازه نمیداد تا قلب و غرورش رو بی اهمیت زیر پاهاش بشکنه. اما خب هیچ کدوم از اون دو نبود! نه آلفا نه بتا! اون یه امگا بود...امگای ضعیف و کوچیکی که حتی شانس دختر بودن هم نداشت تا با عشوه های دخترونه دل آلفاش رو به دست بیاره! چقدر بدبخت و بی کس بود..!

_هی تو...تو داری گریه میکنی؟

یانگ کوک با سول پسر که با تعجب ازش پرسیده بود فوری دستی به زیر چشماش کشیدو با خیس شدن سر انگشتاش ناباور به دستش نگاه کرد. کی گریه اش گرفته بود که نفهیده بود؟!

فوری دستاش رو زیر هر دو چشمش کشیدو با لبخند ساختگی گفت

_ا..اوه نه..نه گریه نمیکنم! متاسفم هوسوک شی

هوسوک قلبش از دیدن اون مروارید هایی که از دریاچه های آبی پسر سرازیر شده بود به درد اومد و
با ناراحتی کمی خودش رو جلو کشید.

_من ناراحتت کردم؟ متاسفم اگه حرف نا مربوطی زدم

یانگ کوک لبخند تلخی زدو سرش رو تکون داد. پسر مقابلش واقعا یک جنتلمن بود! با اینکه فاصله سنی زیادی نداشتن و اون فقط سنش رو گفته بود، اما بخاطرش معذرت خواهی کرده بودو به خوبی میتونست نگرانی رو از چشماش بخونه.اون مثل یه فرشته مهربون بود!

_واقعا چیزی نیست هیونگ! من متاسفم که با گریه کردنم ناراحتت کردم، اوه راستی میتونم هیونگ صدات کنم؟

هوسوک که با شنیدن اون کلمه از زبون پسر هیجان شیرینی وارد قلبش شده بود، لبخند عمیقی زدو سرش رو تکون داد.

_البته، دونسنگ!

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

مدتی گذشته بودو حالا با اومدن کشیش همه مهمون ها منتظر شروع شدن مراسم و اومدن عروس به همراه پدرش بودن.

جونگکوک تک سرفه ای کردو در حالی که با دستای لرزونش کراواتش رو مرتب میکرد با قدم های محکم و هیجانی داخل خونه رفت. به قدری برای دیدن دخترش هیجان زده شده بود که قلبش درد گرفته بودو تپش های بلندو بی امانش، بی وقفه قفسه سینه اش رو میلرزوند.

نمیدونست چطور پله هارو پشت سر هم طی کرده و حالا نفس زنان پشت در اتاق دخترش ایستاده بود.
حسی که اون لحظه داشت رو هیچ جوره نمیتونست توصیفش کنه! از طرفی فکرش نمیکرد که به این زودی عروسی دختر کوچولوش رو ببینه و حالا اون لحظه اتفاق افتاده بود.

چند ثانیه ای مکث کردو با گذاشتن کف دستش رو قفسه سینه اش سعی کرد نفس های عمیقی بکشه و هیجانش رو کنترل کنه. با اینکه تهیونگ بهش گفته بود میتونه به جاش این کارو انجام بده یا تو همراهی دخترشون کمکش کنه، ولی جونگکوک قبول نکرده بودو دلش میخواست خودش از پس این کار شیرین و استرس زا بر بیاد و نه تنها به عنوان یک پدر بلکه به عنوان رهبر، لونای پکش رو به همه اعلام کنه.

بعد از بهتر شدن حالش دستش رو به آرومی بالا آوردو چند بار روی در کوبید.

_عزیزم میتونم بیام تو؟

_بیا تو ددی!

با شنیدن صدای گوش نواز دخترش لبخند عمیقی زدو با چرخوندن دستگیره در به آرومی وارد اتاق شد.
با وارد شدنش به اتاق رایحه تند و خنک دختر به مشامش رسیدو فهمید که توله آلفاش هم مثل خودش هیجان زده اس!

_ددی؟!

سرش رو به سمت منشا صدا چرخوندو با دیدن دخترش که از پشت پارتیشن گوشه اتاقش خارج شد برای لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کردو مثل مسخ شده ها به فرشته مقابلش خیره شد.

دختر آلفا با استرس در حالی که دسته گلش رو بین انگشتاش فشار میداد با لبخند کوچیکی به پدرش که بدون پلک زدن بهش خیره شده بود نگاه کردو منتظر عکس العملی ازش موند.

_ددی چطور شدم؟

مرد بلاخره با صدا زده شدن دوباره اش از بهت خارج شدو با ناباوری و چشمایی که برق اشک به خوبی ازشون معلوم بود دستش رو مقابل دهنش گرفت.

_ا..اوه خدای من...

چونه اش از بغضی که توان نگه داریشو نداشت لرزیدو با گرفتن نگاهش چنگی به موهاش زدو خندید.

_تو..تو خیلی خوشگل شدی عزیزم! انگار دارم رویا میبینم

با ریخته شدن اولین قطره اشکش صورت تهیانگ با ناراحتی توی هم رفت و با بغض نالید.

_ددی لطفا...گریه نکن! دارم به سختی جلوی خودم رو میگیرم تا اشکام سرازیر نشه وگرنه اون میکاپ آرتیست احمق سرزنشم میکنه!

جونگکوک فوری با سر انگشتاش اشکاش رو پاک کردو به طرف دخترش قدم برداشت. لبخندی به صورت زیبای دخترش که با میکاپ ملایم زیباتر شده بود زدو با دراز کردن دستش به طرفش، صورتش رو به آرومی بین انگشتاش گرفت.

_متاسفم عزیزم، به قدری خوشگل شدی که نتونستم جلوی احساساتی شدنمو بگیرم. مطمعنا تو خوشگلترین و قدرتمند ترین لونایی هستی که تاریخ قراره به خودش ببینه!

تهیانگ با شوق بچگانه ای از تعریف پدرش عمیق ترین لبخندش رو به مرد نشون دادو صورتش رو به دستش فشار داد.

_باید بریم عزیزم، همه منتظرمونن!

قلب دختر با این حرف به یکباره لرزیدو با استرس دست پدرش رو گرفت.

_ددی من میترسم...میترسم نتونم از پسش بربیام!

جونگکوک با دیدن چشمای لرزون توله اش از استرسی که داشت به آرومی بغلش کرد اجازه داد رایحه اش دختر کوچولوش رو آروم کنه.

_چیزی نیست بلوبری ددی، من اینجام! ما همگی پشتت هستیمو بهت کمک میکنیم. اگه تو دنیا فقط یک نفر وجود داشته باشه که بتونه از پس این مسئولیت بربیاد بی شک اون تو هستی! من ذره ای به دخترم شک ندارم

تهیانگ با قرص شدن دلش از حمایت ها و حرفای دلگرم کننده پدرش با اعتماد به نفس لبخندی زدو خودش رو عقب کشید.

_من آماده ام ددی! بریم

مرد با افتخار سری برای دخترش تکون دادو با ایستادن کنارش بازوش رو سمتش گرفت که تهیانگ فوری دستش رو دورش حلقه کردو هر دو به سمت در حرکت کردن.
.
.
.

کلافه و بیقرار کنار کشیشی که مشغول دعا خوندن با انجیلش بود ایستاده بودو هر چند ثانیه یکبار به ورودی جایگاه نگاه میکرد تا شاید جفت و عموش رو ببینه.

رایحه اش از استرس کمی به تلخی میزدو باعث میشد کشیش با لبخند مسخره ای بهش نگاه کنه و بگه که کمی صبور باشه! اما نمیشد... اون دلیل حالش رو نمیفهمیدو مطمعنا اگه کشیش و مهمونا عروسش رو با لباسی غیر از لباس عروس میدیدن تعجب میکردن و شوکه میشدن. درسته که کت شلوار پوشیدن به جای لباس عروس خیلی هم عجیب نبود اما یونگمین نمیخواست که نگاه قضاوت وارانه بقیه رو روی جفتش ببینه! نمیتونست اجازه بده که مهمونا با نگاه های عجیب و ناخوانا به عروسش خیره بشن و پچ پچ کنن و خب این موضوع هر لحظه داشت عصبیش میکرد.

خودش رو حسابی برای رویارویی شدن با این مسئله آماده کرده بود که با شنیدن کسی که گفت "اومدن" گردنش رو با سرعت بالا آوردو به مقابلش نگاه کرد. چشمای کشیده و بی قرارش در کسری از ثانیه به درشت ترین حالت ممکن رسیدن و با بهت به دختر مقابلش که مثل پرنسس ها با لبخند ملیحی روی لبش همراه با پدرش داشت وارد جایگاه میشد، خیره شد و غرش های خوشحال و پر از تحسین گرگش به گوشش رسید.

باورش نمیشد که تهیانگ، جفت لجبازش با لباس عروس زیبایی که ازش یه ملکه ساخته بود و با نیم تاج پر از نگینش که مثل ستاره ها میدرخشید، در حال نزدیک شدن بهش بود! چطور میتونست انقدر خوشگل باشه؟ با صدای جیغ و دست به خودش اومدو نفس لرزونش رو بیرون فرستاد. طولی نکشید که با رسیدن بهش کنارش ایستادن و جونگکوک تکخند بی صدایی به مسخ شدن پسر که بدون پلک زدن به دخترش خیره شده بود زدو با زمزمه جمله ای که مطمعن بود یونگمین هیچ کدومش رو متوجه نشده دست تهیانگ رو توی دستاش گذاشت.

بعد از اینکه جونگکوک ازشون جدا شد یونگمین با لبخند جذابی پشت دست جفتش رو نوازش کردو با لحن آروم و هیجان زده ای طوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد.

_خیلی زیبا شدی پرنسس من!

دختر آلفا با غرور لبخندی زدو ابروش رو بالا انداخت.
جشن حالا به طور رسمی شروع شده بودو بعد از اینکه مهمون ها روی صندلی هاشون نشسته بودن غرق در سکوت به صحبت های کشیش گوش میدادن تا شاهد پیوند خوردن اون دو نفر باشن.

تهیونگ با لبخند عمیقی سرش رو به شونه آلفاش تکیه داده بودو جیمین در حالی که چشماش پر از اشک شده بود دست آلفاش رو محکم فشار میداد تا بغضش رو کنترل کنه و جیون با چشمای قلبی به تهیانگ و لباس سفیدش خیره شده بودو اون روزی که خودش هم قرار بود همچین لباسیو بپوشه تصور میکرد.

هر دو آلفا بدون اینکه استرسی داشته باشن سوگند های پیوندشون رو با صدای رسایی تکرار کردن که کشیش با صدای بلندی پرسید.

_مین یونگمین آیا جئون تهیانگ رو به همسری می پذیری؟

پسر بدون اینکه مکث کنه با صدای محکمی جواب داد.

_بله، میپذیرم!

کشیش سمت دختر آلفا چرخیدو تکرار کرد.

_جئون تهیانگ آیا مین یونگمین رو به همسری می پذیری؟

یونگمین با استرس نگاهی به صورت جدی جفتش انداخت و با هر ثانیه مکثش قلبش یک تپش جا مینداخت. تهیانگ با لذت از اذیت کردن آلفاش به صورت بی قرار پسر نگاه کردو با نیشخند رو به کشیش که منتظرش بهش خیره شده بود گفت

_بله...میپذیرم!

یونگمین نا محسوس نفسش رو بیرون فرستاد که کشیش با لبخند کتابش رو بست و بلند اعلام کرد.

_من با اختیاراتی که دارم شما دوتا رو زنو شوهر اعلام میکتم، میتونید همدیگه رو ببوسید!

با صدای جیغ و دست دوباره ای که از مهمون ها بلند شد هر دو با لبخند روبروی هم چرخیدنو لحظه ای بعد لب هاشون با کمتر شدن فاصله به هم چسبیدو بوسه عمیق و کوتاهی روی لب های همدیگه گذاشتن.

یونگمین بعد از اینکه چند بار غنچه سرخ لب های همسرش رو بوسید پیشونی هاشون رو به هم تکیه دادو خیره به مردمک های تیره دختر لب زد.

_دوست دارم...

تهیانگ لبخند ریزی زدو با بالا آوردن دستاش، دور گردن آلفاش حلقه کردو با چسبوندن خودش بهش جواب داد.

_منم همینطور، گربه نعنایی من!

یونگمین با درشت شدن چشماش از تعجب در حالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره به دختر نگاه کردو سرش رو همراه با لیسیدن لب بالاییش تکون داد. باید به لقب های عجیبی که جفت تخسش روش میذاشت عادت میکرد.

هر دو دقیقه های طولانی توی آغوش خانواده هاشون فشرده شدن و با لبخند جواب تبریکاشون دادن.
تهیونگ با عشق دخترش رو به سینه اش چسبوندو با اشکی که تو گوشه های چشمش جمع شده بود گفت

_خیلی خوشگل شدی عزیزم! بهت افتخار میکنم

دختر با حس امنیتی که از آغوش پدرش میگرفت حلقه دستاش رو دور مرد محکم تر کردو رایحه شیرینش رو به ریه هاش فرستاد.

_ممنونم ماما..

تهیونگ لبخند عمیقی زدو صورت زیبای دخترش رو بین دستاش گرفت. باید برای بهتر دیدن دخترش گردنش رو بالا میگرفت و این تضاد قدی ای که داشتن براش بی نهایت شیرین بود. کی توله آلفاش انقدر بزرگ شده بود؟

_ماما عاشقته...اینو که میدونی؟

دختر آلفا بغضش رو با زدن لبخندی پس زدو سرش رو تکون داد.

_م..میدونم ماما...منم عاشقتم

تهیونگ بوسه عمیقی روی گونه دخترش گذاشت که صدای آشنایی هر دوشون رو به خودشون آورد.

_اوه چه صحنه زیبا و شیرینی!

تهیونگ زودتر به عقب چرخیدو با دیدن دختر مقابلش به همراه پسر بتا جذابی لبخند زد.

_دونسنگ!

دختر امگا با لبخند شرمزده ای به مرد نزدیک شدو گفت

_اوپا بخاطر دیر رسیدنم متاسفم، میدونی که مدتی خارج از پک بودم!

تهیونگ سری تکون دادو دختر رو به آغوشش کشید.

_اشکال نداره عزیزم، خیلی خوشحالم که اینجایید.

پسر قد بلندی که جفت میران بود فوری تعظیمی به تهیونگ کردو سلام داد که تهیونگ متقابلا بهش سلام کردو خوشامد گفت

میران فوری به سمت برادرزاده اش حرکت کردو با دلتنگی دختر رو توی آغوشش گرفت. همگی از دیدنش خوشحال شده بودنو این بین تنها کسی که از دیدن دختر امگا کمی شوکه شده بود جیون بود که به محض دیدنش لبخندش از بین رفت و دستپاچه در حالی که قلبش به تلاطم افتاده بود سعی میکرد خودش رو پشت جفتش قایم کنه. خیلی وقت بود که دختر بزرگتر رو ندیده بودو حالا با دیدنش میفهمید که چقدر دلتنگ حضورش و لبخند های شیرینشه!

سان هی با دیدن عقب کشیدن های جفتش و لبخندش که به محض ورود اون دختر غریبه از بین رفته بود،
با شک اخمی کردو به سمت جیون چرخید.

_بیبی چیزی شده؟

جیون با صدای جدی آلفاش ترسیده نگاهش رو از میران گرفت و چشمای لرزونش رو بهش دوخت.

_ن..نه...چیزی نیست!!

_مطمعنی؟ چون احساس میکنم با اومدن اون امگا بهم ریختی! اون کیه؟

دختر امگا با شنیدن این حرف احساس کرد خون توی رگ هاش یخ زدو با دستپاچگی در حالی که دامن بلندش رو بین انگشتاش فشار میداد به سختی جواب داد.

_ا..این چه حرفیه! من حالم خوبه...فقط خیلی وقت بود ندیده بودمش...کمی شوکه شدم. اون میران اونیه، خواهر عمو تهیونگ!

سان هی به خوبی میتونست بوی ترسو از رایحه جفتش احساس کنه و میفهمید که دختر چیزیو ازش قایم میکنه! در حالی که این وضعیت اصلا به مذاقش نچسبیده بود با یک حرکت نسبتا عصبی کمر باریک امگاش رو سمتش کشیدو با محکم گرفتنش جدی لب زد.

_از کنارم تکون نخور!

جیون آب دهنش رو قورت داد و با ناراحتی سرش رو تکون داد و "باشه" ضعیفی زمزمه کرد.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈
مینهو  در حالی که لپ تاپش رو زیر بغلش گرفته بود عینک طبیش رو از چشماش برداشت راهش رو سمت سالن نشیمن کج کرد. سکوت زجر آوری فضای عمارت رو پر کرده بودو از قرار معلوم هر کسی تو اتاق خودش بود. لپ تاپش رو روی میز مقابل تلوزیون گذاشت تا به کار هاش برسه اما با صدای ضعیفی که به گوشش رسید سرش رو به سمت مخالفش چرخوند. صدای ریخته شدن نوشیدنی توی گلس بهش میفهموند که پسر هیچ اهمیتی به اتاق های اخیر و تهدید های پدرش نداده و دوباره با آوردن یکی از هرزه هاش به خوش گذرونیش مشغوله. چشماش رو توی حدقه چرخوندو قدم هاش رو سمت بار کشوند.

کلافه و عصبی از سرکشی های پسر دهنش رو باز کرد تا بهش بتوپه و بگه که اینبار با سری های قبل فرق میکنه و هر طور که دلش میخواد نمیتونه رفتار کنه اما وقتی چشمش به کریستین که به تنهایی پشت صندلی بارش نشسته بودو و با دست سالمش گلس توی دستش رو بازی میداد، افتاد اخماش کم کم از بین رفت و جاش رو به تعجب داد.

اولین بار بود که پسر رو تنها و بدون پارتنر میدید و این براش مثل یکی از عجایبی بود که فکر میکرد هرگز نمیتونه ببینه! پوزخندی زدو با قدم های شمرده سمت پسر حرکت کرد.

_آفتاب از کدوم طرف دراومده جناب یو؟ تنها میبینمت!

کریستین بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گلس رو توی دستش چرخوندو یه ضرب بالا داد.

_به نفعته تنهام بزاری مینهو! حوصلتو ندارم

مینهو ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه به دستور پسر گوش بده صندلی مقابلش رو بیرون کشیدو روش نشست. آرنج هاش رو روی کانتر مشکی رنگ گذاشت و خیره به چهره اخمو و عبوس پسر گفت

_هی باهام رو راست باش پسر! دلیل اینکه عروسکات کنارت نیست چیه؟ نگو که پسر حرف گوش کنی شدیو میخوای به حرفای عمو و خاله گوش بدی که باور نمیکنم!

با کوبیده شدن محکم گلس روی کانتر خونسرد به صورت سرخ شده پسر نگاه کرد که کریستین با بلند شدن از روی صندلی کف دستش رو به کانتر کوبیدو غرید.

_هوس کردی بمیری؟ گفتم تنهام بزار!!

_میدونی که این تهدیدات رو من اثر نداره پس تمومش کن!

کریستین با حرص نیشخندی زدو سرش رو تکون داد.

_خیلی خب! حالا که تو نمیری من میرم

مینو کلافه نوچی کردو با بلند شدن از جاش بازوی پسر رو که به تندی میخواست از کنارش رد بشه گرفت.

_لجبازیو بزار کنار کریستین، میخوام باهات حرف بزنم. لطفا همین یبارو به حرف هیونگت گوش بده!

پسر آلفا با خشم نگاهی بهش کردو بازوش رو فوری از تو دستش جدا کرد.

_ما هیچ حرفی نداریم با هم بزنیم! چیه هنوز راضی نشدی؟ تو که داری به آرزوت میرسی! به زودی آلفای پک میشی، پسر خوبه یو کانگ ایل که هر چیزیو که بخواد به دست میاره!

نیشخندی زدو با فشردن دندوناش روی همدیگه غرید.

_پس انقدر برای من ادای پسرخاله های خوب رو درنیار هیونگ! شاید پدر و مادرم متوجه نشن اما من خوب میدونم که چقدر از این وضعیت خوشحالی!

روی پاشنه پاش چرخیدو خواست سمت خروجی بره که صدای مینهو متوقفش کرد.

_صبر کن!

مینهو حالا با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود به تندی سمت پسر رفت مقابلش ایستاد.

_منظورت از این حرفا چیه؟ چرا باید از این وضعیت خوشحال شم؟ فکر کردی دیدن صورت خیس خالم از غصه ای که هر روز میخوره برام لذت بخشه؟ من میخوام کمکت کنم احمق!

انگشت اشاره اش رو سمت پسر که با پوزخند داشت بهش نگاه میکرد، گرفت و با لحن جدی ای ادامه داد.

_تو باید این لجبازیتو تمومش کنی کریستین! آینده این پک، آبروش همه چیش به تو بستگی داره، من چشمم دنبال چیزی نیست و خوب میدونی که زیاد اینجا نمیمونم و برمیگردم استرالیا. تو باید به حرف عمو گوش بدی، باید بری پک آلفا جئون و ازش معذرت خواهی کنی! تو به اندازه کافی با کاری که با پسرش کردی دشمنی به وجود آوردی و اگه اینکارو نکنی ممکنه تو آینده نچندان دور یه جنگ داشته باشیم، میفهمی؟ لطفا یکمم که شده به خاله فکر کن...اون
همه امیدش به توعه

کریستین کلافه از حرفای تکراری ای که این مدت همش داشت میشنید و اعصابش رو خورد میکرد چشماش رو بی حوصله چرخوندو گفت

_موعظه کردنت تموم شد؟ اگه آره میخوام برم کلی کار دارم!

مینهو با چشمای درشت شده به پسر خونسرد مقابلش که اهمیتی به حرفاش نداده بود نگاه کردو با حرص نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. سرش رو با تاسف تکون دادو نا امید لب زد.

_پشیمون میشی کریستین! مطمعن باش یه روز از این کارات پشیمون میشی که دیگه دیره...

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

جشن تقریبا رو به پایان بودو بعد از کلی رقص و شادی حالا وقت مهمترین قسمت مراسم بود.

جونگکوک بعد از کلی دلگرمی و روحیه ای که از امگاش گرفته بود بوسه عمیقی روی شقیقه مرد گذاشت و با نوشیدنی ای که توی دستش بود با اعتماد به نفس وسط جایگاه رفت و روی سکو ایستاد.
مهمون ها جوری که همشون منتظر این لحظه باشن از رقصیدن دست کشیدنو با قطع شدن موسیقی همگی سمت رهبر پک چرخیدن.

جونگکوک تک سرفه ای کردو با صدای بلند و رسایی شروع به حرف زدن کرد.

_از همتون بخاطر اینکه توی این جشن شرکت کردین ممنونم و امیدوارم که تا الان بهتون خوش گذشته باشه... من جئون جونگکوک به عنوان آلفای این پک که نزدیک سی سال اداره اش کردم در طول تمام عمرم با تمام وجود منتظر همچین روزی بودم، روزی که بلاخره این مقامو به وارثم بسپرم و برای همیشه عقب بکشم.
صادقانه بگم برای چیزی که الان هستم و درش قرار گرفتم پستی و بلندی های زیادیو طی کردم و بار ها زمین خوردم اما پشیمون نیستم! درسته که سختی ها و غم های زیادی تجربه کردیم اما اگه بازم به عقب برگردم باز هم همین راه رو انتخاب میکردمو با تمام توان مقابل مشکلاتش می ایستادم. من این آرامش رو این چیزیو که بودمو هستم همه اش رو مدیون خانواده بزرگم هستم که همیشه کنارم بودن و حمایتم کردن، با اینکه دیگه یکی از اعضامون کنارمون نیست اما من مطمعنم که اون الان مارو میبینه و مطمعنم که مثل ما خوشحاله.

بعضی که از یادآوری پسرعموش به گلوش چنگ انداخته بودو با قورت دادن جرعه ای از نوشیدنی توی دستش پایین فرستادو با زدن لبخندی سعی کرد جو رو از حالت غمگین دربیاره.

_زیاد معطلتون نمیکنمو میدونم که شما هم مثل من منتظر این لحظه هستین!

نگاهش رو بین جمعیت چرخوندو با متوقف شدن روی دخترش که با لبخند داشت نگاهش میکرد گفت

_بیا اینجا عزیزم!

تهیانگ با هیجان نگاهی به آلفاش انداخت و با دیدن لبخندش دسته گلش رو به دستش دادو با گرفتن دنباله لباسش قدم های محکم و بلندش رو سمت پدرش برداشت. میتونست نگاه تحسین آمیز بقیه و تعریف هایی که ازش میکردن رو بشنوه اما تنها چیزی که تو اون لحظه براش مهم بود چشمای براق و پر از افتخار پدرش بود که با گرفتن دستش به سمتش منتظر بهش خیره شده بود.

دستش رو به نرمی توی دست گرم و بزرگ پدرش گذاشت و با لبخند عمیقی کنارش ایستاد.

جونگکوک دست دخترش رو کمی بالا گرفت و بلند گفت

_خانوم هاو آقایون! همگی ببینید و شاهد باشین. وارث من، جانشین پک ماه طلایی و لونای شما دخترم، آلفا جئون تهیانگ!

با تموم شدن جمله اش صدای هو کشیدن خوشحالی مهمون ها همراه با بالا گرفتن جام هاشون بلند شدو همگی یک صدا اسم لونارو تکرار کردن.

تهیانگ تعظیمی رو به جمعیت کردو با چرخیدن خودش رو تو آغوش پدرش انداخت.

_از اینکه بهم اعتماد کردی ممنونم ددی، امیدوارم لایقش باشم

جونگکوک با عشق کمر دخترش رو نوازش کردو گفت

_لایقش هستی عزیزم، بیشتر از هر چیزی!

.
.
.

دستش رو نوازش وار پشت کتف مرد کشیدو با لحن کلافه و ناراحتی گفت

_ماما لطفا گریه نکن! من فردا قراره برگردم اینجا!

تهیونگ با فین فین خودش رو عقب کشیدو چشمای اشک آلودش رو به دخترش دوخت.

_تو نمیتونی حسی که دارمو درک کنی! هر وقت خودت مادر شدی میفهمی که چه لحظه سختیه!

دختر آلفا جوری که انگار کسی نفرینش کرده باشه صورتش تو هم جمع شدو فوری گفت

_اوه مسیح این چه حرفیه ماما! من همش بیست سالمه و قرار نیست به این زودیا بچه دار شم! شاید حداکثر ده سال دیگه بهش فکر کنم!

تهیونگ چشم غره ریزی بهش کردو غر زد.

_یه طوری حرف میرنی انگار به من که تازه چهل سالم شده میاد بابا بزرگ بشم!

تهیانگ قهقه بلندی زدو بار دیگه مرد رو به خودش فشرد.

_خوشحالم که باهام هم نظری مامای خوشگلم!

_عاییش انقدر منو ماما صدا نزن دختر! مثلا دیگه لونا شدی!

دختر ابروهاش رو بالا انداخت و با خنده جواب داد.

_این چه ربطی به لونا شدنم داره؟ من تا آخره عمرم قراره اینجوری صدات کنم پس بهش عادت کن ماما

تهیونگ با حرص نیشگون آرومی از بازوی دختر گرفت و دور از چشمش لبخند زد.

بلاخره بعد از خداحافظی طولانی ای که با بقیه کردن هر دو سوار ماشین شدن و به سمت ویلای یونگمین که فاصله چندانی با پک نداشت حرکت کردن.

بعد از طی کردن مسافتی ماشین مقابل خونه ویلایی زیبایی که نماش سفید رنگ بود ایستادو تهیانگ با دقت شروع به برسی خونه که با وجود چراغ های روشن نما قابل دیدن بود کرد. توی نگاه اول تراس بزرگی که توی طبقه دومش وجود داشت چشمش رو گرفت و مطمعن بود که با ایستادن مقابلش میتونه کل جنگل رو تماشا کنه. البته قرار نبود اونجا زندگی کنن اما میتونست بهش به چشم خونه ای که برای تفریح یا گزروندن راتشون بیان نگاه کنه.

با باز شدن در سمت شاگرد از فکر بیرون اومدو به آلفاش که دستش رو سمتش دراز کرده بود نگاه کرد.

_لونای من افتخار میدین؟

دختر آلفا پشت چشمی نازک کردو با گذاشتن دستش توی دست پسر از ماشین پیاده شد. لب هاش رو از هم فاصله داد تا درمورد خونه ازش بپرسه که یهو احساس کرد بین زمین و هوا معلقه و شوکه به یونگمین که روی دستاش بلندش کرده بود نگاه کرد.

_هی داری چیکار میکنی؟ همین الان بزارم پایین!

یونگمین با نیشخند ابرویی بالا انداخت و به سمت ورودی خونه راه افتاد.

_عزیزم امشب شب عروسیمونه! نکنه انتظار داری بزارم خودت وارد خونمون شی؟

_البته! من خودم میتونم راه برم، میدونی که از این لوس بازیا خوشم نمیاد پس بزارم پایین!

یونگمین نوچی کردو با ایستادن مقابل در سفید رنگ با لحن جدی ای رو به دختر گفت

_تهیانگ ازت یه خواهشی دارم! لطفا بیا یه امشب رو اینکه چه مقام یا قدرتی داریم رو فراموش کنیم، من و تو الان یه زوجی هستیم که تازه ازدواج کردن هوم؟ لطفا بزار اونطور که دلم میخواد بهت عشق بورزمو بهترینمو بهت نشون بدم

دختر آلفا با لذت نگاهی به صورت جدی و اخموی پسر انداخت و با بالا آوردن دستش صورت جذابش رو لمس کرد.

_خیلی خب گربه اخمالوی من! بهم نشون بده که چقد منو میخوای!

یونگمین بوسه خیسی روی انگشت شصت دختر که روی لب هاش کشیده میشد زدو با اشاره به جیب کتش گفت

_لطفا با کلید توی جیبم درو باز کن عزیزم

تهیانگ هومی گفت و با کمی گشتن تو جیب پسر کلید طلایی رنگ رو بین دستاش گرفت و با درآوردنش توی قفل در چرخوندنو بازش کرد.

_به خونت خوش اومدی بلوبری من!

دختر آلفا لبخند کوچیکی زدو بعد هر دو وارد خونه شدن. از همون لحظه ورودشون تونست فضای نیمه تاریکی که از جلوی ورودی تا مقابل پله های مارپیچ و اطرافشون با شمع های معطر رز های قرمز تزئین
شده بود ببینه. درست بود که تهیانگ با دیدن اینجور
فضا های عاشقانه که اکثرا توی فیلم ها دیده بودو بدش میومد و از نظرش مسخره بازی بود، اما وقتی میدید که حالا یکی از اون ها برای خودشه و آلفاش براش درست کرده حس خوبو شیرینی توی قلبش سرازیر میشدو باورش نمیشد که خوشش اومده.

_اینجا رو خودت آماده کردی؟

یونگمین نگاهی به چشمای براق دختر انداخت و با لبخند سرش رو تکون داد.

_میشه گفت آره البته به کمک دونسنگ هامون!

_خیلی قشنگه!

لبخندش عمیق تر شدو با نزدیک کردن صورتش به گوش دختر لب زد.

_امیدوارم نظرت در مورد اتاق خوابمونم مثبت باشه!

تهیانگ با نیشخند لب پایینش رو بین دندوناش گرفت.

_هوم امیدوارم!

یونگمین قدم هاش رو سمت پله های مارپیچ کشوندو با احتیاط ازش بالا رفت. طبقه بالا راهرو نسبتا کوچیکی داشت که دو اتاق مقابل هم بودن و پسر با باز کردن در اولین اتاق که به محض باز کردنش روشنایی کم نور قرمز رنگی فضای اتاق رو روشن کرده بود، مقابلشون قرار گرفت. با قدم های آروم وارد اتاق شدو بلاخره دختر رو مقابل تخت بزرگ سفید رنگی که روش با رز های قرمز پر پر شده پوشونده شده بود، زمین گذاشت.

تهیانگ با چرخیدن توی اتاق خواب بزرگشون نگاهش رو به دکوراسیون شیکی که چیده شده بود انداخت و لبخند پررنگی روی لبش ظاهر شد. همه چیز اون طور که دوست داشت بود! ساده و شیک بدون هیچ شلوغی البته با در نظر گرفتن گل ها و شمع هایی که اطرافشون چیده شده بود فضای رمانتیکی به وجود آورده بودو به قشنگیش اضافه میکرد.

با برخورد نفس های داغی توی گردنش و دستایی که دور کمرش پیچیده شد نگاهش رو از تخت گرفت و دستاش رو روی دستای پسر گذاشت.

_خوشت اومد بیبی؟

با اینکه بوسه های ریزو پخش شدن نفس های داغ پسر باعث حس خوب و پیچش شکمش میشد اما تمرکزش رو حفظ کردو جواب داد.

_اوهوم خیلی، ممنونم ازت!

یونگمین بوسه ای زیر گوش دختر زدو با نفس کشیدن رایحه وسوسه انگیزش با صدای دورگه ای لب زد.

_بهم بگو چی نظر بلوبری منو بابت پوشیدن این لباس عوض کرده؟

زیپ لباس دختر رو به آرومی پایین کشیدو ردیف بوسه های داغش رو روی مهره های کمرش گذاشت. دختر آلفا با لذت از بوسه های آلفاش بین دستاش پیچو تاپ خوردو با لیسیدن لب هاش گفت

_م..میدونی من یه گربه سخنگو دارم! یه گربه سخنگوی بداخلاق که وقتی فهمید میخوام کت شلوار بپوشم حسابی اخماش توی هم رفت و پنجول کشید! میخوای گربمو ببینی؟

یونگمین تک خندی به شیطنت جفتش زدو با باز کردن کامل زیپ، لباس رو تا پایین کمرش سر دادو با رد کردن دستاش از زیر بغل دختر سینه های برهنه اش رو با یک حرکت توی مشتاش گرفت و فشار نسبتا محکمی بهش داد. تهیانگ از درد ناگهانی که توی سینه هاش پیچید ناله بلندی کرد که صدای حرصیو گرفته آلفاش تو گوشش پیچید.

_که اینطور! اگه من خودم اون گربه هه باشم چی؟ هوم؟

فرصتی برای جواب دادن به دختر ندادو با سر دادن کامل لباس و افتادنش زیر پاهاشون تن وسوسه انگیز دختر رو با یک حرکت سمت خودش چرخوندو وحشیانه لب هاشون رو بهم رسوند.
.
.
.

با حس دردی که توی معده اش پیچیده بود اخمی توی خواب کردو به سمت مخالف چرخید تا شاید درد لعنتیش کمی آروم بگیره اما به محض چرخیدنش صورتش توی سینه برهنه ای فرو رفت و با حس رایحه نعنا توی بینیش جوشش چیزیو توی معده و گلوش احساس کردو چشماش فوری باز شد.

برای اینکه روی تخت خراب کاری نکنه فوری دستش رو مقابل دهنش گذاشت و با بلند شدن از روی تخت به سختی چنگی به ربدوشامبر حریرش که روی میز توالت بود زدو با دو خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند.

همین که روی روشویی خم شد محتوای معده اش رو که چیزی جز اسید معده اش نبود بالا آوردو با سوزش گلو و معده اش ناله خفه ای کرد. بعد از اینکه از شر اون مایع زرد رنگ خلاص شد با مسواک نویی که توی قفسه ها بود چندین بار دندون هاش رو مسواک زدو تن بی جونش رو روی توالت فرقی انداخت.

با نفس نفس دستش رو روی معده درناکش گذاشت و فحشی زیر لبش داد.

_لعنتی من چه مرگمه؟

بدنش از سرما به لرزش افتاده بودو به سختی از جاش بلند شدو با پوشیدن ربدوشامبرش توی آیینه به صورت بی رنگش نگاه کرد. این اولین بار نبود که صبح ها بالا میاوردو پیچش های گاه و بی گاه معده و شکمش و حالا رایحه آلفاش که نسبت بهش حساس شده بود همه و همه فقط یک چیز رو توی دهنش پررنگ میکرد. ضربان قلبش شدیدا از ترس چیزی که ممکن بود واقعیت داشته باشه بالا رفته بودو برای فهمیدنش فقط یک راه وجود داشت.

_یونگمین دعا کن که حقیقت نداشته باشه!

با خشم غرشی کردو از سرویس بهداشتی خارج شد.
نگاهی به آلفای غرق خوابش که انگار خواب هفتمین پادشاه رو میدید انداخت و چشم غره غلیظی بهش رفت. معلوم با اون دو راندی که داشتن و ساعت ها طول کشیده بود خوابش انقدر عمیق باشه و با سرو صدا بیدار نشه! پوفی کردو به سمت کیف و لوازش شخصیش که از قبل به اینجا آورده شده بود رفت و با برداشتن کیفش دوباره وارد سرویس بهداشتی شد.

کیف رو روی کانتر گذاشت و با استرس بازش کرد.
با اخم بسته بیبی چکی که چند روز پیش خریده بود رو بیرون آوردو با خشم بهش خیره شد. موقعی که اون بیبی چک رو خریده بود به شدت پشیمون بودو همون لحظه میخواست دور بندازتش اما یه حسی جلوش رو گرفت و حالا خوشحال بود که میتونست بلاخره از این سردرگمی خلاص بشه!

جعبه بیبی چک رو باز کردو با درآوردنش نحوه استفاده اش رو از روی جعبه خوند. با هر کلمه ای که میخوند صد تا فحش به یونگمین میدادو حالا بعد از چند دقیقه که انجامش داده بود با استرس منتظر نتیجه تست بود. توی عمر بیست ساله اش هیچوقت همچین استرسیو تجربه نکرده بودو احساس میکرد قلبش هر لحظه ممکنه از تو سینه اش خارج بشه و بیرون بیفته. بعد از گذشتن اون پنج دقیقه کذایی که نیاز بود با دستای لرزون بیبی چک رو توی دستش کرفت و به نتیجه اش نگاه کرد.

ضربان قلبش که تا چند ثانیه پیش مسابقه دو ماراتون گذاشته بودو با سرعت بی نهایت میزد حالا با دیدن نتیجه تست به پایین ترین سرعت رسیده بود چندین ضربان جا انداخت. اون دو خط قرمز رنگی که به طور واضح و پررنگ مقابل دیدش قرار گرفته بود چه معنی ای داشت؟ اون..اون واقعا حامله بود؟

ذهنش کاملا خالی شده بودو به امید اینکه اشتباه بکنه بیبی چک رو توی سینک انداخت و چنگی به جعبه پاره شده زد. همه چیز درست بود!

یک خط قرمز به معنی منفی بودن بودو دو خط یعنی...

جعبه از بین دستاش ول شدو روی زمین مقابل پاهاش افتاد. فقط چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد و با چنگ محکمی به موهاش بی توجه به خواب بودن یا نبودن آلفاش که تو اون لحظه براش بی اهمیت ترین چیز بود جیغ بنفشی زدو غرید.

_یونگیمن!!! میکشمتتتت!!

🌙•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈🐺

روز بخیر سوییتی ها❤

اینم از پارت جدید امیدوارم دوسش داشته باشین💞 راستی نظرتون درمورد روند افتر استوریا چیه؟ راضی هستین؟ خسته کننده نیس؟ اینو بدونین که من با وجود مشغله هام بخاطر شماها این افتر های طولانیو مینویسم ولی از وضعیت ووت ها نسبت به ویو ها زیاد راضی نیستم.اگه هم شرط ووت نمیزارم بخاطر اینکه آپ فیک تموم شده و این ها افتر استوری هستن! پس ممنون میشم در قبال زحمت و وقتی که براش میزارم انگشت مبارکتون رو روی ستاره فشار بدین.

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

285K 33K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
611K 87K 26
[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمزمه کرد... _ دقیقا مرد نیشخندی زد و مثل پ...
137K 18.7K 30
ژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از م...
117K 20.8K 52
خلاصه : جونگ کوک یه پسر گوشه گیر و تنهاست که توی یه جزیره زندگی میکنه. یه روز اتفاقی با یه پری دریایی که یه سازمان دنبالش بود، ملاقات میکنه و بعد از...