🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

485K 67.5K 36.5K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙

🐺Special Part.11🌙

3.5K 674 275
By Shina9897

سالن ورودی خونه که تا چند ثانیه پیش صدای جیغ ها و خنده های بلند دختر امگا توش پیچیده بود حالا با سکوت رعب آوری پر شده بودو رایحه تندو تیز دو دختر آلفا که نشون از سلطه گری و قدرتشون بود به بدتر شدن فضا دامن میزد.

جیون با بدنی سست شده و لرزون در حالی که چشماش ناخوداگاه پر از اشک شده بود دستاش اتوماتیک وار از دور گردن دختر باز شدو به پایین سر خورد. گرگش ترسیده زوزه ای کشیدو مطمعن بود اگه دستای قوی تهیانگ بدنش رو نگه نداشته بود تا الان از پله سقوط کرده بودو پخش زمین شده بود. چرا باید جفتش که فقط یک بار اونو دیده بودو کلی ازش ترسیده بود حالا اونو تو اون شرایط و موقعیت ببینه؟ اگه فکر بد واجبش میکرد چی؟ اونا هیچ آشناییتی با همدیگه نداشتنو حق میداد که جفتش هر فکری راجبش بکنه!

به سختی نگاهش رو از چشمای سرخ و عصبی جفتش که به اونو تهیانگ خیره شده بود گرفت و گردنش رو سمت دختر چرخوند. صورت تهیانگ هم دست کمی از جفتش نداشت! با این تفاوت که شدت عصبانیت اون بیشتر بودو به خوبی میتونست هاله طلایی رنگی رو که دور مردمک های مشکی رنگش گرفته بود ببینه. نمیدونست دلیل اون همه عصبانیت دختر چیه اما هر چی که بود مطمعنا چیز خوبی در انتظارش نبود!

به سختی با لب های لرزونش اسم دختر رو صدا زدو وقتی توجهی ازش ندید با التماس لب زد.

_ا..اونی..بهتره منو...منو زمین بزا...

_نه!

با صدای محکم و جدیه دختر یهو جوابش رو داد شونه هاش بالا پریدو با استرس چشماش رو روی هم فشرد.

تهیانگ نگاه کوتاهی به صورت ترسیده انداخت و ادامه داد.

_هنوز به سالن نشیمن نرسیدیم!

با اعتماد به نفس و قدم های محکمی در حالی که نگاه از دختر آلفای مقابلش برنمیداشت چند پله باقی مونده مونده رو طی کردو توی چند قدمی دختر و پسری که کمی براش آشنا بود ایستاد. جو فوق العاده سنگینی بین افراد حاضر بودو نگاه های تهدید آمیز و خشن دو دختری که مثل تیری سمی بهم دیگه پرتاب میکردن تاییدش میکرد.

جیون با شدت گرفتن رایحه های تند دو آلفا که کل سالن رو گرفته بود و اون با بیچارگی تو نزدیکترین حالت ممکن داشت حسش میکرد، ناله بی جونی از دردی که توی سر و بدنش پیچیده بود کردو به آستین لباس دختر چنگ انداخت تا شاید زمین بزارتش اما تهیانگ جوری دستاش رو محکم دورش پیچیده بودو به خودش فشار میداد که انگار اون صاحب و جفتشه و دختر مقابلشون مزاحمی بیش نیست!

هوسوک با چشمای درشت شده اش نگاهی به جو متشنج و جنگ بی صدایی که دو دختر با چشماشون با همدیگه راه انداخته بودن کردو و تصمیم گرفت تا به اوج نرسیدن خشمو عصبانیت هر دوشون اوضاع رو درست کنه. قدمی به سمت جلو برداشت و خیره به دختر ناشناسی که جفت خواهرش رو بغل گرفته بود، لبخند معذبی زدو کمی سرش رو خم کرد.

_سلام! من جانگ هوسوکم، از دیدنتون خوشحالم!

چشمای دختر آلفا با مخاطب قرار گرفتنش به سمتش چرخیدو بدون اینکه به خودش زحمت حرف زدن بده متقابلا سری تکون داد که کمی باعث تعجبش شد. اون دختر کی بود؟

توی ذهنش سوال های مختلفی به وجود اومده بود که یهو با کوبیده شدن دسته گل توی سینه اش شوکه چشماش درشت شدو قبل از اینکه گل ها روی زمین بیفته فوری با دستاش ساقه هاش رو گرفت و به خواهرش که قدمی به سمت اون دو برداشته بود ترسیده نگاه کرد.

دختر آلفا با خشمو عصبانیتی که به سختی سعی در کنترلش داشت مقابل دختر آلفایی که تقریبا هم قدش بود ایستاد. گرگش عصبی از اینکه میدید جفتش تو آغوش کسی دیگه ای جز خودشه غرش عصبی کردو با صدای جدی و خش گرفته از عصبانیتش لب زد.

_دستات رو از دور امگام باز کنو بزارش زمین!

تهیانگ ابرویی از حرف دختر بالا انداخت و با نیشخند تحقیر آمیزی گفت

_تو...فکر کردی کی هستی؟

_جفتش!

نیشخند دختر آلفا غلیظ تر شدو دختر امگارو بیشتر به خودش چسبوند.

_اوه جدی؟ منم دختر عموشم! نزدیک ترین آدم زندگیش، کسی که بزرگ شدنو قد کشیدنش رو به چشم دیده!

سان هی نیمچه لبخندی زدو با حرکت سرش موهای کوتاهش به عقب فرستاد.

_از آشناییت خوشحال شدم حالا بزارش زمین!

_اگه نزارم؟ کی میخواد جلومو بگیره؟ تو؟

_مطمعنم که نمیخوای اینجا به میدون جنگ تبدیل بشه!

تهیانگ دندون قرچه ای کردو خواست جواب دختر مقابلش رو بده که صدای ناله دردناک جیون توجه هر دوشون رو به خودشون آورد. صورت دختر امگا قرمز شده بودو از شدت دردی که رایحه تند هر دو آلفا بهش میداد عرق کرده بود و دونه های درشت عرق روی شقیقه هاش خودنمایی میکرد. هوسوک نگاه نگرانی به صورت جیون انداخت و با دیدن حال بدش رو به دو دختر آلفا توپید.

_بس کنید! مگه نمی بینید حالش خوب نیست؟ رایحه هاتونو کنترل کنین

سان هی با اخمایی که شدت گرفته بود قدمی به سمت امگاش برداشت و در حالی که سعی میکرد تلخی رایحه اش رو کنترل کنه با لحن خشک و ترسناکی رو به آلفای مغرور و گستاخ مقابلش غرید.

_حرفمو بار دیگه تکرار نمیکنم! بزارش زمین!!!

تهیانگ به هیچ وجه نمیخواست کم بیاره! به هیچ وجه نمیخواست با عقب کشیدنش به دختر بزرگتر نشون بده که ازش ترسیده یا ازش حرف شنوی داره نه...اگه اراده میکرد، اگه فقط همه چیز رو به گرگ قدرتمند و رام نشدنی درونش میسپرد در عرض چند ثانیه میتونست دختر مقابلش رو که مغرورانه بهش خیره شده بود از بین ببره به صدای شکسته شدن گردنش توسط دندون های تیز گرگش با لذت گوش بده اما... دختر لرزونی که توی بغلش مثل جوجه های ترسیده و بی پناه میلرزیدو با هق هق به آستین لباسش چنگ میذاشت همه چی رو براش سخت میکردو جلوش رو می گرفت. اگه فقط چشماش رو نمیبست و کارش رو انجام نمیداد فقط و فقط بخاطر جیون بود.

_اینجا چه خبره؟

همگی با شنیدن صدای جدی یونگمین به سمت پسر آلفا چرخیدن و تهیانگ با دیدن اخمای درهم جفتش که بهشون خیره شده بود چشماش رو محکم روی هم فشرد برای حفظ آرامشش نفس تیزش رو صدادار با بینیش بیرون فرستاد.

_فقط همین یبار...

با اینکه هنوز گرگش سلطه گرانه غرش میکرد اما دختر به خوبی تونست طی تمریناتی که داشت خودش رو کنترل کنه و توی یک حرکت به آرومی دختر امگارو روی زمین گذاشت ولی باز هم کاملا ولش نکردو با تکیه دادن سمت راست بدنش به خودش پای آسیب دیده اش رو بالا تر نگه داشت تا دردی بهش وارد نشه.

یونگمین با حس رایحه تند شده جفتش و دختر آلفایی که حدس میزد جفت خواهر باشه به خوبی متوجه جو متشنج شده شدو با قدم های سریع خودش رو سمتشون رسوند. نگاهی به رنگ پریده و بیحال دونسنگش انداخت و فوری با گرفتن زیر بغلش اونو سمت خودش کشیدو گذاشت سنگینی تن دختر روی شونه اش بیفته.

_جیونا عزیزم خوبی؟

دختر امگا با نفس های بریده و لرزون بار دیگه هوارو به ریه هاش کشیدو با حس اینکه دیگه تندی رایحه اون دو آلفا رو حس نمیکرد سرش رو کوتاه تکون داد.

_خ..خوبم...اوپا

نگاه یونگمین بلاخره بعد از مطمعن شدن از حال دونسنگش به سمت دو نفر مقابلش چرخیدو با دقت بهشون خیره شد. پسر کم سن و جذابی که لبخندی روی لب هاش داشت و با لحن گرم و آرومی خودش رو هوسوک معرفی کرد. همون پسری که پدرش با تعصب در موردش حرف زده بودو اجازه نداده بود بخاطر کاری که ناخواسته با خواهرش کرده بود بازخواستش کنه.

سری برای پسر تکون دادو نگاهش رو دوباره به دختر آلفای مقابلش داد.دختر جذابی بودو نگاه تیزی داشت اما باز هم هیچکس براش مثل بلوبری وحشی خودش نمیشد!

ناخواسته دوباره از دختر بودن جفت خواهرش اخمی کردو بعد از اینکه دختر با صدای محکمو و رسایی خودش رو معرفی کرده بود کوتاه خودش رو معرفی کردو بعد از ابراز خوشحالیه نچندان واقعیش نگاهش رو به سمت بلوبری عصبیش چرخوند. میتونست حالش رو به خوبی درک کنه و از اینکه الان تنها نبودنو نمیتونست آزادانه رایحه اش رو آزاد کنه تا کمی دختر رو آروم کنه ناراحت بود.

در حالی که همچنان جیون رو به خودش تکیه داده بود سمت تهیانگ چرخیدو با لحن آرومی گفت

_هی بیب حالت خوبه؟

سان هی با لحن صحبت کردن پسر آلفا که صمیمانه دختر رو مخاطب قرار داده بود یک تای ابروش رو بالا دادو با دقت نگاهش رو به صورت همچنان عصبی دختر داد. پس اون پسر جفتش بود؟ میتونست با کمی دقت از لای موهای مشکی دختر که روی شونه هاش ریخته شده بود مارکی رو روی گردنش ببینه و این کمی آرومش میکرد. حداقل میفهمید که دختر تخس مقابلش جفتی داره و هیچ نزدیکیه دیگه ای با امگای عسلیه خودش نداره!

تهیانگ با سرگیجه خفیفی که یهو بهش دست داده بود چشمای تبدارش رو به نگاه نگران آلفاش دوخت و لب زد.

_خوبم...

نگاهش رو دوباره به دختر آلفا دوخت و با نفرت ادامه داد.

_میرم یکم قدم بزنم! هوای اینجا خیلی آلوده اس!

گفت و بدون اینکه توجهی به نیشخند دختر مقابلش بکنه با قدم های بلند به سمت خروجی پا تند کرد.

یونگمین پوفی کردو سرش رو با تاسف تکون داد.

_بابت رفتار جفتم متاسفم، اون این اواخر اوقات خوبی رو نگذرونده

دختر آلفا لبخند کوتاهی زدو دستاش رو هوا تکون داد.

_مشکلی نیست یونگیمین شی، من درک میکنم

یونگمین سرش رو به نسونه تشکر تکون دادو خطاب به هر دوشون گفت

_بهتره بریم پیش بقیه

هر دو سری به نشونه موافقت تکون دادن به سمت سالن نشسمن حرکت کردن.

.
.
.

شرایط برای هوسوک خیلی سخت از دقایق اولی بود که رسیده بودن! شاید اولش فقط کمی استرس داشت و فکر میکرد به راحتی میتونه این دیدار رو پشت سر بزاره اما اینکه حالا چندین جفت چشم اشکی و متعجب بدون پلک زدن بهش خیره شده باشن رو
پیش بینی نکرده بود!

از شدت استرس و شرمی که ناخوداگاه بهش دست داده بود سرش داغ کرده بودو میتونست سر خوردن عرق رو از تیغه کمرش احساس کنه. حتی نفهمید چجوری زبون خشک شده اش رو توی دهنش چرخوند و همراه خواهرش خودش رو معرفی کرد و وقتی بلاخره تونست شهامتش رو جمع کنه و صورتش رو بچرخونه نگاه تیره و لرزونش قفل مردمک های آبی رنگی که مشابهش رو چند ثانیه پیش که با اشک و غم خاصی بهش خیره شده بود، ببینه و برای لحظه ای نفس هاش توی سینه اش حبس بشه! نمیتونست درک کنه که چرا به اون حال افتاده بود اما حس میکرد قلبش جایی بین گلوش و گوش هاش به شدت در حال تپیدنه و میترسید صداش به قدری بلند باشه که به گوش بقیه برسه و متوجه آشفتگی حالش بشن. آب دهنش رو به سختی قورت دادو مثل مسخ شده ها به فرشته مقابلش خیره شد. پسر امگایی که با موهای مواج مشکی رنگ روی پیشونیش و لبخند مستطیلی عمیقی که بهش خیره شده بود واقعی بود؟ اصلا چطور یه پسر امگا میتونست انقدر زیبا و پرستیدنی به نظر بیاد؟

_هوسوک شی؟

با نشستن دستی روی شونه اش و صدا زده شدنش شونه هاش کمی بالا پریدو تونست بلاخره نگاهش رو از پسر مقابلش که متوجه نگاه عمیقش به خودش شده بودو با صورت سرخ شده سرش رو پایین انداخته بود، گرفت.

گردنش رو سمت مردی که صداش زده بود چرخوندو با دیدن نگاه شیطنت آمیز مرد خجالت کشیده خواست سرش رو پایین بندازه که با شنیدن حرفی
که تو نزدیکی گوشش بهش گفت چشماش گشاد شدو با دهن باز بهش نگاه کرد.

_اون خیلی خوشگله مگه نه؟ اگه میخواییش...میتونم برات جورش کنم هوسوکا!

جوری به سمت مرد برگشت که صدای شکستن قلچ گردنش به گوشش رسیدو شوکه به صورت جذاب مرد که با نیشخند بهش خیره شده بود دستپاچه لب زد.

_آ..آجوشی..من...اونطور که فکر میکنید..نی.

_هی پسر دیگه داره بهم برمیخوره! من اونقدرام پیر نیستم که آجوشی صدام کنی! بهم بگو یونگی هیونگ هوم؟

با سرفه کوتاهی خودش رو جمع و جور کردو به چشمای مرد که با حس خاصی بهش خیره شده بودو خواسته بود هیونگ صداش بزنه نگاه کرد. چطور میتونست مردی رو که دو برابر خودش سن داشت هیونگ صدا بزنه؟ عاجزانه نگاهش رو به خواهرش دوخت تا شاید از اون وضعیت نجاتش بده ولی وقتی اون رو مشغول با بقیه دید پوفی کردو سمت یونگی چرخید.

_اما این...خب یکم یه جوریه! من نمیتونم!

یونگی فشار خفیفی به شونه پسر آلفا دادو با لبخند بی سابقه ای که با دیدن پسر ظاهر میشد گفت

_چرا میتونی! اتفاقا کلمه آجوشی یه جوریه و من با هیونگ راحتم

هوسوک با ناچاری بلاخره کوتاه اومدو با زدن لبخند نصفه ای لب زد.

_باشه یونگی هیونگ!

یونگی با شنیدن لحنی که بیست سال ازش گذشته بود تند تر شدن تپش های قلبش و سفت شدن توده بغض توی گلوش رو حس کرد.

جونگکوک که از دور شاهد گفت و گوی یونگی با پسر بود با دیدن تغییر حال مرد فوری از جاش بلند شدو با وند قدم خودش رو بهشون رسوند.

_هیونگ حالت خوبه؟

یونگی تند تند پلک زدو با تکون دادن سرش لبخند ساختگی زد و گفت

_خوبم کوک چیزی نیست، از خوشحالیه. بیایید بشینیم حرفای زیادی هست که باید بزنیم

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

مدتی گذشته بودو حالا جو سنگین و معذب کننده بینشون از بین رفته بود. یونگی با جونگکوک و نامجون با پرسیدن سوال های روزمره از پسر سعی میکردن اون رو از قاب خجالتی بودنش دربیارن تا احساس بدی بهش دست نده و شاید تنها کسایی که هنوز از این شباهت بی اندازه به خودشون نیومده بودن جین و تهیونگ بودن!

جین در حالی که به پسر مقابلش که مودبانه جواب سوال های بقیه رو میداد، خیره شده بود به مبل پشت سرش تکیه دادو بدون گرفتن نگاهش آروم رو به تهیونگ لب زد.

_هنوز باورم نمیشه... این همه شباهت چطور ممکنه؟ انگار که اون خوده جیهوپه اما جوون تر...

تهیونگ دستاش رو روی زانو هاش مشت کرده بودو سعی داشت از شدت لرزششون کم کنه اما غیر ممکن بودو با هر نگاهی که به پسر مینداخت قلبش به درد میومدو تصویر جون دادن جیهوپ روی برف ها بار ها و بار ها توی ذهنش نقش میبست.

_هی ته خوبی؟ چرا رنگت پریده؟

جین با دیدن صورت بی حال دونسنگش پرسیدو کمی خودش رو بهش نزدیک تر کرد.

_ن..نه هیونگ! خوب نیستم. میترسم! احساس میکنم همه چی داره مقابل چشمام تکرار میشه... نگاه خیره اش رو به یانگ کوک دیدی؟ من معنی این نگاهو میدونم! این نگاه تهش بدبختیه، تهش تنهایی و از بین رفتنه همه چیه!

_هی هی مرد آروم باش! میخوای بقیه متوجه شن؟ هیچ چیز تکرار نمیشه تهیونگ بهت قول میدم.
سرنوشت یانگ کوک مثل تو نمیشه ولی اگه مدام بخوای بهش فکر کنیو به افکار منفی توی ذهت پرو بال بدی همه چیز اون طور پیش میره که ازش میترسیدی. فقط ولش کن، همه چیو بسپر به سرنوشت، اگه بیخیال بشی همه چیز به سادگی میگذره هوم؟

تهیونگ تند تند سرش رو تکون دادو سعی کرد با گرفتن نفس های عمیقی فکرش رو از اون احتمالات منحرف کنه.

جین زیر چشمی نگاهی به جیمین که مشغول صحبت کردن با دختر آلفا بود انداخت و با لبخند یه وری گفت

_پسر خیلی کنجکاوم بدونم که جیمین چه کار خیری تو زندگیش کرده که دوتا عروس آلفا گیرش اومده! یکی از یکی جذاب ترو قدرتمند تر!

به حرف خودش ریز ریز خندیدو با نگاه کوتاهی به اطرافش گفت

_راستی پس تهیانگ کجاست؟

تهیونگ با شنیدن این سوال کنجکاو به اطرافش نگاه کردو با ندیدن دخترش شونه هاش رو بالا انداخت.

_نمیدونم! آخرین بار پیش جیون بود!

_میرم دنبالش

تهیونگ کوتاه سرش رو تکون دادو در جواب نگاه های نگران آلفاش که زیر لب "خوبی" رو زمزمه کرده بود لبخندی زدو سرش رو به تایید تکون داد تا نگرانش نکنه.

در سمت دیگه ای جیمین با ذهن آشفته و درگیری که هنوز نتونسته بود با چهره بیش از حد آشنای پسر کنار بیاد با بغضی که روی قلبش سنگینی میکرد به دختر آلفای مقابلش که در حال حرف زدن بود اما کلمه ای از حرفاش زو متوجه نمیشد، خیره شده بود.

سان هی با نگرفتن جوابی از مرد امگا کمی مکث کردو با تعلل اسمش رو صدا زد.

_آقای پارک؟

جیمین با صدا زده شدن اسمش توسط دختر تکونی به سرش دادو با جمع کردن افکارش سریع جواب داد.

_اه..بله..متاسفم، متوجه سوالت نشدم عزیزم، میشه دوباره بپرسی؟

سان هی نیمچه لبخندی زدو دوباره درخواستش رو بیان کرد.

_پرسیدم میتونم زخم پای جیون رو چک کنم؟

جیمین نگاهی به صورت سرخ از خجالت دخترش که گوشه مبل توی خودش جمع شده بود انداخت و لبخند کوتاهی زد.

_البته عزیزم! از جیون شنیده بودم که رشته ات پرستاریه، چه کسی بهتر از تو!

دختر آلفا از اینکه میشنید جفتش درمورد اون با خانواده اش حرف زده گرگ از خوشحالی زوزه آرومی کشیدو روی پاهاش ایستاد. به آرومی از جاش بلند شد که جیمین رو به دخترش گفت

_جیونا عزیزم لطفا اتاقت رو به جفتت نشون بده!

دختر امگا با شنیدن این جمله از پدرش لبش رو محکم گاز گرفت و با سری پایین به سختی از جاش بلند شد که دختر آلفا فوری با گرفتن زیر بغلش بهش کمک کرد.

_به من تکیه بده!

جیون سرش رو بالا گرفت و خیره به عسلی های جذاب آلفاش پیچش لذت بخشی توی بدنش احساس کردو لب زد.

_م..ممنون

بلاخره بعد از چند ثانیه زیر نگاه های سنگین بقیه از سالن نشیمن خارج شدن و سان هی با چرخوندن نگاهش به اطراف و مطمعن شدن از نبودن کسی از حرکت ایستادو طی حرکت ناگهانی دست زیر زانوی امگاش انداخت و به راحتی روی دستاش بلندش کرد.

دختر امگا هین شوکه ای از کار یهویی جفتش کردو برای حفظ کردن تعادلش و نیفتادن دستاش رو سریع دور گردنش حلقه کرد. سان هی با تفریح نگاهی به چشمای بسته دختر که خودش رو محکم بهش چسبونده بود انداخت و با لبخند کوتاهی صورتش رو توی چند سانتیش نگه داشت.

_نترس...نمیزارم اتفاقی برات بیفته شیرین عسل!

جیون با حس نفس های داغ دختر که توی نزدیک ترین حالت به خودش حس میکرد چشماش رو سریع باز کردو به سختی لب زد.

_خ..خودم میتونستم..ب..بیام

سان هی یک تای ابروش رو بالا انداخت و با حسودی واضحی گفت

_چرا؟ فکر کردی از پسش بر نمیام؟ مگه چه فرقی با دختر عموت دارم؟

جیون با دیدن صورت جدی شده دختر چشماش از ترس درشت شدو با تکون دادن سرش فوری گفت

_نه...نه منظورم اون نیست، فقط....فقط نمیخواستم اذیت بشین

_چرا داری باهام رسمی حرف میزنی؟ پس کجا رفت اون دختری که اون روز داشت باهام لجبازی میکرد؟

با دیدن لب های آویزون دختر و گردی چشماش که معصومانه بهش خیره شده بود نوک بینیش رو به آرومی به بینی کوچولو و کیوت امگاش مالیدو روی لب هاش زمزمه کرد.

_شوخی کردم شیرین عسلم! بیا زودتر بریم اتاقت تا پات رو چک کنم

جیون "اوهوم" آرومی گفت هر دو به همراه هم از پله ها به طبقه بالا رفتن.

با نشون دادن در اتاقی که وسط های راهرو بود مقابلش ایستادنو جیون با پایین آوردن یکی از دستاش از دور گردن دختر در اتاقش رو باز کردو هر دو واردش شدن. دختر آلفا با وارد شدنشون به اتاقی که تم ملایم سفید صورتی داشت و گوشه اتاق چند عروسک بامزه به چشم میخورد خنده کوتاهی کردو رو به صورت خجالتی دختر گفت

_اتاقتم مثل خودت خوشگله!

جیون در جوابش لبخند عمیقی زدو با حرکت دختر به سمت تخت یکو نیم نفره اش چند ثانیه بعد روی تشک نرمش فرو اومد.

_جعبه کمک های اولیه کجاست؟

جیون به سمت در سفید رنگی که سمت چپ اتاقش قرار داشت اشاره کردو گفت

_داخل سرویس بهداشتی توی کمد بالای روشویی

دختر آلفا سری تکون دادو به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد.

بعد از اینکه جعبه رو پیدا کرد از سرویس خارج شدو کلافه از گرمای بعد از ظهری که قصد از بین رفتن نداشت جعبه رو پایین تخت دختر گذاشت و کت نازک مشکی رنگش رو از تنش درآوردو روی کاناپه سفید رنگ انداخت.

جیون با چشمایی که کاملا درشت شده بود به بالا تنه نیمه لخت دختر آلفا که با وجود نیم تنه سفید رنگش کاملا معلوم بود، خیره شدو بدون پلک زدن بهش نگاه نگاه کرد. بدن سفید رنگ نسبتا درشتش با عضله های ظریفی که داشت خیلی جذاب به نظر می رسید به طوری که قدرت گرفتن نگاهش رو از اندامش نداشت. درست بود که تهیانگ هم بدن عضلانی و رو فرمی داشت اما درشت تر از آلفاش بودو حتی شکمش هم بخاطر تمریناتی که طی این سال ها داشت عضله های سیکس پکش به وضوح قابل دیدن بود.

ناخوداگاه نگاهش به سمت بالا تنه دختر جایی که از یقه باز نیم تنه اش خط سینه هاش معلوم بود، دوخت و بدون اینکه دست خودش باشه توی ذهنش سایز خودش و جفتش رو با هم مقایسه کرد. خب مال خودش بخاطر امگا بودنش کمی درشت تر و گرد تر به نظر میرسید! یهو با فهمیدن اینکه خیلی عادی داشت سایز سینه هاشون رو با هم مقایسه میکرد صورتش داغ تر شدو مطمعن بود که الان شبیه یه گوجه به نظر میرسه! خدای من! اون داشت به چی فکر میکرد؟

_شیرین عسل چرا قرمز شدی؟ حالت خوبه؟

سرش رو تند تند تکون داد تا از افکار منحرفانه ای که به سراغش اومده بودن خلاص بشه

_خ..خوبم...چیزی نیست

سان هی سری تکون دادو با نشستن پایین تخت نگاهی به ساق پای پانسمان شده امگاش که از دامن سارافنش معلوم بود اندخت.

_دو هفته از زخمت گذشته، باید کم کم باز بزاریش تا با برخورد هوا بهش زودتر خوب بشه

به سمت بالش صورت رنگ کوچیکی که کنار دختر بود خم شدو با برداشتنش اون رو به آرومی زیر پاش گذاشت تا راحت باشه. با دقت و اخم محوی که بین ابروهاش جا گرفته بود باند سفید رنگ رو از دور ساق پای امگاش باز کردو کناری انداخت. همونطور که حدس زده بود بخیه های پاش تقریبا جذب شده بودنو زخمش کاملا بسته شده بود. با اینکه دلش از وضعیت پای جفتش ریش ریش میشد اما خب از طرفی هم خوشحال بود که از این طریق تونسته بود شیرین عسلش رو پیدا کنه.

بعد از ضدعفونی کردن پاش از جاش بلند شدو به سمت کتش که روی کاناپه بود رفت. از اونجایی که عادت به برداشتن کیف نداشت و همیشه وسایل مورد نیازش رو داخل جیب های کت یا لباس هاش میذاشت، پماد مخصوصی که برای امگاش گرفته بودو از داخل یکی از جیب هاش خارج کردو دوباره به سمت تخت برگشت.

در تویوپ پماد رو باز کردو در حالی که کمی ازش رو روی نوک انگشتاش می ریخت گفت

_بخاطر درست پانسمان شدن پات زخمات خیلی زودتر جوش خوردن! اگه از این پماد هم روشون بزنی باعث میشه جای بخیه هات نمونه و زودتر از بین بره

جیون لبخندی زدو با ذوق گفت

_توی این مدت تهیانگ اونی حسابی مراقبم بود! همه پانسمان هامو اون عوض کرده!

حرکت انگشتای دختر آلفا روی پاش با شنیدن این حرف متوقف شدو با بالا آوردن سرش به صورت خندون دختر خیره شد.

جیون با دیدن حالت صورت و نگاه دختر لبخندش فوری از بین رفت جاش رو به ترس داد. میتونست متوجه حساس بودن اون دو نفر نسبت به همدیگه بشه و نفهمید که چرا همچین حرفیو به زبون آورد.

_که اینطور! نمیدونستم انقدر به تهیانگ اونیت نزدیکی!

جیون آب دهنش رو قورت دادن خیره به حرکت انگشتای دختر که داشت بالاتر از ساق پاش میرفت با دستپاچگی کمی خودش رو عقب کشیدو لب زد.

_خ...خب ما...ما با هم یه خانواده ایم! اون دختر عموم حساب میشه و از بچگی با هم بزرگ شدیم

سان هی هومی کردو بعد از بستن در پماد با نیشخند همونطور که وسایل پانسمان رو داخل جعبه میذاشت گفت

_این همه وابستگی زیاد هم خوب نیست بیبی! ممکنه بعد از اینکه به سئول رفتیم این دوری اذیتت کنه!

دختر امگا جوری که انگار آب یخ روی سرش ریخته باشن شوکه به جفتش که خونسرد داشت کارش رو انجام میداد نگاه کردو حس کرد قلبش چند ضربان جا انداخت.

_چ..چی!؟ منظورت چیه؟

سان هی سرش رو بالا آوردو عادی گفت

_هوسوک بهت نگفته؟

با ندیدن عکس العملی از دختر در حعبه رو بست و ادامه داد.

_خانواده ما توی سئول زندگی میکنن و همونطور که میدونی من یه پرستارم و اون کلبه یه جورایی مکان تفریح ما دو نفره که موقع تابستون یا بعضی وقتا زمستون بهش سر میزنیم، طبیعتا بعد از اینکه با هم میت شدیم میریم سئول، جایی که قراره توش زندگی کنیم

جیون انگار که حرفای دختر یه نوع شوخی باشه بدون پلک زدن بهش خیره شد تا شاید آثارش رو روی صورتش ببینه اما با دیدن صورت جدی دختر که بدون ذره ای شوخی اون کلمه هارو بیان کرده بود تمام حس خوبش از بین رفت و اشکاش فوری راهشون رو روی صورتش پیدا کردن.

سان هی که انتظار گریه کردن دختر رو نداشت با اخم از جاش بلند شدو با دور زدن تخت کنارش نشست.

_هی شیرین عسل چرا داری گریه میکنی؟

جیون بی طاقت هقی زدو با ناله لب زد.

_م..من نمیتونم این...کارو بکنم! نمیتونم... به این..زودی از خانوادم جدا شم. من همش هجده سالمه!

دختر آلفا نوچی از اشکای بی وقفه امگاش که صورتش رو کاملا خیس کرده بودن کردو با بردن دستش سمت صورتش به آرومی اشکاش رو پاک کرد.

_لطفا گریه نکن عسلی من، میخوای چیکار کنیم؟ بهم بگو! نمیخوام چشمای خوشگلت رو بارونی ببینم

جیون با بالا کشیدن بینیش نفس زنان به صورت جفتش که با مهربونی بهش خیره شده بود نگاه کردو دودل از برآورده شدن خواسته اش لب زد.

_م..من...من فقط میخوام که میت شدنمون کمی...دیر انجام بشه، من به این زودی نمیتونم از خانوادم جدا شم. کمی وقت میخوام تا براش آماده بشم

سان هی بدون حرف به چشمای سرخ دختر خیره شدو با دیدن اینکه چطور با التماس بهش خیره شدن لعنتی به ناتوانی گرگش در مقابل اون چشما فرستاد و گفت

_باشه قبول، ولی یه شرطی داره!

_چه شرطی؟

دختر آلفا با نگاه نافذی به چشمای درشت امگاش که برق امیدواری درش به وجود اومده بود لیسی به لب بالاییش زدو با کمی نزدیک شدن به صورتش دستش رو سمت گردن دختر جایی که مد نظرش بود گذاشت و با لحن خاصی گفت

_باید نشون مالکیتمو، اینکه مال منی رو اینجا ببینم! بعدش تا هر وقت که بخوای برات صبر میکنم!

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

با لبخند محوی که روی صورتش بود دست به سینه مقابل پنجره بزرگ اتاق ایستاده بودو به ذوق و شوق و سرو صدایی که افرادشون برای درست کردن جایگاه عروسی راه انداخته بودن نگاه میکرد. صندلی های طلایی رنگ توی دو ردیف مقابل هم تو محوطه بزرگ پک چیده شده بودو ستون بلند مربع شکلی با گل های سفید صدتومانی و رز به زیبایی تزئین شده بود. باورش نمیشد که امروز روز عروسی دخترشه! انگار همین دیروز بود که با سرمای استخون سوز زمستون روز نحسی که اون اتفاق تلخ افتاده بود، دردش گرفته بودو توله آلفاش به دنیا اومده بود! بیست سال از اون اتفاق میگذشت...بیست سالی که هنوز هیچ کدومشون نتونسته بودن با این حقیقت تلخی که دیگه جیهوپ بینشون نیست کنار بیان و حالا بعد از چندین سال پسری که از همه لحاظ باهاش مو نمیزد وارد زندگیشون شده بود.

نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد که دستای گرمی دورش پیچیدو همراه با رایحه آشنایی چونه اش رو روی شونه اش احساس کرد.

لبخندی زدو دستاش رو روی دستای گرم و بزرگ آلفاش گذاشت. کمرش رو با آرامش به سینه محکم مرد تکیه دادو خیره به هیاهو بیرون لب زد.

_انگار اونا بیشتر از ما ذوق دارن!

جونگکوک تک خنده جذابی کردو بوسه ای به گردن معطر امگاش زد.

_باید هم ذوق داشته باشن چون این فقط یه عروسی نیست بلکه روز اعلام کردن لونای پکه! اوه خدای من باورم نمیشه! انگار همین دیروز بود که اون بلوبری کوچولو به پاهام می چسبیدو سعی میکرد با بالا کشیدن بدنش، خودش رو به کمرم برسونه!

تهیونگ لبخند شیرینی به یاد اون روز ها زد.

_اون روحیه سلطه گرش هیچ وقت نذاشت تا دست از تلاشش برداره! به هر نحوی سعی میکرد تا روی کمرت بشینه تا بتونه قدرتش رو بهمون ثابت کنه!

گوشه چشم های مرد از یاد توله کوچولوی سه ساله اش جمع شدو با تند تند پلک زدن سعی کرد اشکی که پشت پرده چشماش نشسته بود رو پس بزنه، امروز واقعا روز مهمی براشون بود! باید تا آخر شب خودش رو کنترل میکرد چون وظیفه مهمی رو قرار بود به دخترش بسپره.

سرش رو بالا گرفت و با نگاه کردن به جایگاهی که به زیباترین شکل ممکن در حال تزئین بود لبخند رضایت بخشی زدو هومی زیر لب گفت.

_اونجا واقعا قشنگ شده! یه جورایی هیجان انگیره و منو یاد مراسم ازواج خودمون میندازه! روزی که مال من شدی!

لبخند تهیونگ با این حرف مرد از بین رفت و غم بزرگی روی دلش نشست. قطعا روز عروسیش بدترین روز زندگیش براش بودو حالا با یاد آوریش چیزی جز حسرت ناراحتی براش باقی نمونده بود. اگه فقط همه چیز طور دیگه ای شروع میشد، اگه طور دیگه ای با جونگکوک آشنا میشدو با عشق ازدواج میکرد الان میتونست با لبخند حرف آلفاش رو تایید کنه و بگه که چقدر دلش برای اون روز تنگ شده!

_بیبی چی شدی؟

پلکی زدو با قورت دادن بغض توی گلوش سرش رو تکون داد.نباید حسرت گذشته میخورد، نباید حسرت روز هایی که گذشته بودو دیگه تکرار نمیشدن میخورد وقتی که الان کنار آلفا و بچه هاش خوشحال بود.

به آرومی توی بغل جونگکوک چرخیدو خیره به مردمک های جذاب مرد که از پشت قاب عینک با نگرانی بهش خیره شده بود با لحن گرفته ای گفت

_کوک منو ببخش...منو ببخش که نتونستم تو شادی اون روزت شریک باشم، ببخش که مجبور بودی تنهایی این روز هارو سپری کنی. من...من واقعا متاسفم، عذابش حتی یک لحظه هم رهام نمیکنه

بلاخره با طاقت نیاوردن بغضش شکست و با هق هق خودش رو توی بغل مرد انداخت.

جونگکوک با ناراحتی نچی کردو با بغل کردن مرد دستش رو توی موهاش فرو برد.

_تهیونگ عزیزم لطفا، خواهش میکنم گریه نکن. منو ببین همه اون روز ها گذشته، خودت رو بخاطرش عذاب نده من همشون رو فراموش کردم. چیزی که الان برام مهمه خانواده بزرگمونه، خانواده ای که روز به روز داره بزرگتر میشه...هوم؟

تهیونگ با فین فین سرش رو عقب کشیدو بین گریه لبخندی زد.

_خ..خیلی دوست...دارم کوک...حتی بیشتر از جونم

جونگکوک لبخند شیرینی زدو در حالی که قلبش از این اعتراف که بار ها و بار ها میشنید به لرزش افتاد، بوسه عمیقی روی سرخی لب های مرد گذاشت و با چسبوندن پیشونی هاشون به همدیگه لب زد.

_منم همینطور دونه برفم...منم همینطور

.
.
.

پسر آلفا کلافه یک بار دیگه به ساعتش نگاه کردو خسته از انتظاری که بیش از نیم ساعت طول کشیده بود حرصی پوفی کردو به کاناپه کرم رنگ مزون تکیه داد. نگاهش رو سمت دختر و پسر امگایی که بیخیال با چشمای قلبی داشتن کاتولوگ لباس هارو ورق میزدن چرخوندو با دیدن پچ پچ هاشون چشم غره ای بهشون کردو رو به دختر غر زد.

_جیون!!

شونه های دختر امگا با صدای بلند برادرش بالا پریدو با چشمای گشاد شده به صورت کلافه پسر نگاه کرد.

_بله اوپا؟!

_برو ببین پس کجا موندن؟ مگه یه لباس پوشیدن چقدر طول میکشه؟

دختر امگا نگاهی به پرده بسته پشت سرشون انداخت و با تکون دادن سرش فوری از جاش بلند شد. هنوز قدمی برنداشته بود پرده های بزرگ سفید رنگ اتاق پرو از دو طرف کنار رفت و بلاخره تونستن دختر آلفا رو با لباس عروسی که پوشیده بود ببینن، البته نمیشد دقیق اسم لباس عروس روش گذاشت!

یونگمین به محض کنار رفتن پرده ها هیجان زده چشمای مشتاقش رو به مقابلش دوخت تا دختری که چند ساعت بعد به طور رسمی همسرش میشد، با لباس سفید رنگ بلند همونطور که تصورش کرده بود ببینه اما کم کم لبخندش با دیدن جفتش که به جای لباس عروس کت شلوار سفید رنگ اما زیبایی پوشیده بود
و با حالت جدی و راضی ای مقابلشون ایستاده بود، از بین رفت و شوکه بهش نگاه کرد.

برای یک لحظه احساس شاید شوخی باشه اما وقتی صورت گرفته کارکنان مزون که سرشون رو پایین انداخته بودن دید فهمید که این کار جفتشه و اون بلوبری وحشی راضی به پوشیدن لباس عروس نشده!

صورت جیون و یانگ کوک هم دست کمی از خودش نداشتن و از اینکه دختر رو با اون ظاهر دیده بودن حسابی شوکه شده بودن.

سرش رو پایین انداخت با بیرون فرستادن نفسش سعی کرد عصبانیت و ناراحتی خودش رو نسبت به این موضوع کنترل کنه. نمیخواست تو روز عروسیشون دلخوری بینشون باشه اما دختر آلفا این روز ها بهانه گیر و لجباز تر از هر موقعی شده بودو با هر بهونه کوچیکی الم شنگه راه مینداخت.

لبخند عصبی زدو با قدم های بلندی به طرف دختر قدم برداشت. نگاه کوتاهی به دو کارکنان زن انداخت و با لحن آرومی گفت

_شما فعلا مرخصید

هر دو زن بعد از تعظیمی از سالن خارج شدن و یونگمین با نگاهی به صورت جفتش گفت

_عزیزم این دقیقا چیه که پوشیدی؟

تهیانگ با چهره کاملا خونسرد نیم نگاهی به دونسنگاش که با دهن باز بهش نگاه میکردن انداخت و در جواب آلفاش شونه هاش رو بالا انداخت.

_خب معلومه! لباس عروس!

یونگمین که انتظار همچین جوابیو داشت دستاش رو مشت کردو با فشردن چشماش روی همدیگه و لحنی که داشت از کنترلش خارج میشد گفت

_میشه بهم توضیح بدی لباس عروس از نظر تو چه شکلیه؟ چون چیزی که من میبینم فقط یه
کت و شلواره!

_البته که کت شلواره! نکنه انتظار داشتی اون لباس های پفی و مسخره ای که دو متر دنباله دارن رو بپوشم؟

_دقیقا! باید اونارو میپوشیدی! اخه کدوم دختری تو روز عروسی خودش به جای لباسی که باید بپوشه کت شلوار میپوشه؟

تهیانگ که کم کم داشت عصبی میشد اخم غلیظی کردو دست به سینه قدمی به سمت آلفاش برداشت.

_من!! جئون تهیانگ! تو درمورد من چی فکر کردی یونگمین؟ یعنی تو این مدت نفهمیدی که سلیقه لباس پوشیدن من با بقیه فرق داره؟

اشاره ای به خودش کردو غرید.

_من یه آلفای اصیلم! کسی که امروز مهتر از مراسم عروسیش قراره به جایگاهی که این همه سال براش تلاش کرده برسه! هیچ درک میکنی که چه مسئولیت مهمی روی دوشمه؟

یونگمین توی سکوت به حرفای دختر گوش دادو چند ثانیه بعد لبخند تلخی زدو گفت

_تو چی؟ تو میتونی درک کنی که امروز مهم ترین روز زندگی منه؟ روزی که با جفتم، کسی که عاشقشم سوگند میخورمو بهش قول میدم که تا ابد خوشبختش کنم! اما خب متاسفانه میبینم که این شوق و هیجان همش یک طرفه اس تو به هیچ چیز جز جایگاهت اهمیت نمیدی!

بعد گفتن حرفش بدون اینکه اهمیتی به صورت مات زده دختر بندازه روی پاشنه پاش چرخیدو با قدم های بلندی از سالن خارج شد. باید یکم هوا میخورد و از این جو متشنج دور میشد.

تهیانگ که اصلا انتظار همچین واکنش تندی از پسر نداشت جا خورده دور شدن آلفاش رو نظاره کردو گرگش سر خورده زوزه غمگینی سر داد.

یانگ کوک نگاهی به دختر کناریش که لب هاش با ناراحتی آویزون شده بودو بغض کرده بود انداخت و در حالی که خودش هم به شدت از بحث بین اون دو نفر ناراحت شده بود به سمت خواهرش قدم برداشت.

بدون حرف با لبخند کوچیکی بازوی خواهرش رو گرفت که دختر با لحن آرومی گفت

_تو هم اینجوری فکر میکنی؟ اینکه این عروسی برام مهم نیست و فقط به فکر خودمم؟

یانگ کوک باور نمیکرد اما به خوبی میتونست نم اشک رو پشت پلکای خواهرش ببینه قلبش به درد بیاد.

نوچی کردو به آرومی بازوش رو نوازش کرد.

_البته که نه نونا! مگه میشه روز عروسی آدم براش مهم نباشه؟ من درکت میکنم که چه استرسی رو بخاطر مراسم امروز تحمل میکنی و میترسی شاید نتونی از پسش بربیای! اما اینطور نیست نونا، تو خیلی قوی ای...قوی ترین دختری توی زندگیم دیدم

تهیانگ بین بغضش لبخند تلخی زدو دستش رو رپی دست پسر گذاشت.

_تو تنها کسی هستی که درکم میکنی کوک!

پسر امگا لبخند مستطیلی شیرینش رو نشون خواهرش دادو با دادن نگاهش به رگال های اطرافشون که پر از لباس های مختلف با طرح های بینظیر بود گفت

_این لباسی که پوشیدی خیلی بهت میاد نونا! خیلی با ابهتت کرده اما، با خودم فکر میکنم که اون لباس های پر زرق و برق خوشگلی که اونجا آویزون شدن تو تن کشیده و زیبای تو خیلی خوشگل تر از این کت شلوار به نظر میان! هوم؟ مهم تر از اون پاپا و ددی هستن که مطمعنا آرزوشونه که تورو تو این لباس ببینن! من که نمیتونم تو روز عروسیم لباس عروس بپوشم اما تو میتونی!

تهیانگ با قسمت دوم جمله پسر حسابی توی فکر رفت و حالا که فکرش رو میکرد میدید حق با دونسنگشه! اون موضوع به این مهمی رو که ممکنه ددیش چقدر با دیدنش توی اون لباس خوشحال میشه فراموش کرده بودو حالا که فکرش رو میکرد آلفاش حق داشت تا ناراحت بشه. شاید یکم خودخواهی کرده بود!

تو فکر بود که جیون با کاتولوگ توی دستش بهش نزدیک شدو با اشاره کردن به عکسی گفت

_اینو ببین اونی! مطمعنم که توی تنت خیلی فوق العاده میشه!

تهیانگ نگاهش رو به مدلی که دختر اشاره کرده بود دوخت و با دیدن طرح لباس که در حین سادگی زیبایی خاصی داشت لبخند کوچیکی روی لبش نشست. لباس ماکسی زیبایی که بیشتر قسمت هاش با ساتن دوخته شده بود آستین هاش از جنس تور بودو نگین های خیره کننده ای روش دوخته شده بود. لباس عروس دنباله آنچنان بلندی نداشت و همین باعث میشد که دلش برای امتحان کردنش راضی بشه.

_اوم خوبه، بد نیست...امتحانش میکنم

با بلند شدن خنده ذوق زده دختر، یانگ کوک انگشت شصتش رو به دختر نشون داد.

تهیانگ نگاهی به صورت های خوشحالشون انداخت با اخمی که بین لبخندش بود انگشت اشاره اش رو سمتشون گرفت

_اما اینکارو فقط بخاطر شما دوتا میکنما نه اون گربه اخمالو!

جیون همون طور که تند تند سرش رو تایید تکون میداد به دنبال کارکنان مزون رفت تا قبل از پشیمون نشدن دختر لباس انتخابیشون رو بهشون اعلام کنه.

🌙•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈🐺

جایگاه عروسی تهیانگ و یونگمین

لباس عروس تهیانگ

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

روزتون بخیر سوییتی ها🥰❤ دلم براتون تنگ شده بود🫂
اینم از پارت جدید امیدارم خوشتون بیاد.هفته قبل بخاطر مشکلی که برام پیش اومده بود نتونستم آپ کنم و به بخاطرش امروز پارت رو زودتر آپ کردم💜

راستی فردا واتپد به مدت چند ساعت از کار میفته تا اشکالاتی که داره رفع بشه پس نترسیدو اکانتتون رو پاک یا دستکاری نکنید❤

ووت و نظرای قشنگتون فراموش نشه💞

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

169K 22K 28
[ تمام شده ] تهیونگ خسته از دست دخترایی که بهش پیشنهاد میدادن یه دروغ بزرگ میگه و این وسط مجبور میشه از دوست صمیمیش بخواد که نقش دوست پسرش رو بازی کن...
252K 34.3K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...
344K 47.9K 27
「 خواستگاری 」 • کامل شده • • ژانر: عاشقانه، کمدی، دارای محدودیت سنی . . خلاصه: تهیونگ توی کل زندگیش عاشق این بود که ویرایشگر بشه و بخاطر همین هم ب...
653K 90.1K 26
[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمزمه کرد... _ دقیقا مرد نیشخندی زد و مثل پ...