🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

433K 64.3K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Special Part.4🌙

3.9K 689 318
By Shina9897

جیون در ورودی رو باز کردو با فوری چرخیدن سمت پسر دست دور کمر امگای لرزیده و بی حال انداخت و با ناراحتی به داخل هدایتش کرد. یانگ کوک سرش پایین انداخته بودو چتری هاش مقابل دیدش رو گرفته بودن ولی اگه کسی صورت و چشمای سرخ و متورمش رو میدید میفهمید که کلی گریه کرده!

آفتاب غروب کرده بودو جیون خوشحال بود که پدرش اون اطراف نیست تا بابت دیر اومدنشون سرزنشش کنه! چون این آخرین چیزی بود که توی اون اوضاع داغون بهش احتیاج داشتن. دست یخ زده پسر رو توی دستش گرفت و با بغض لب زد.

_ک..کوکی خوبی؟

یانگ کوک با مکث سرش رو بالا آوردو بی حرف با ظاهر آشفته و غم زده اش بهش نگاه کرد که جیون لبش رو با ناراحتی گزیدو توی دلش برای بار هزارم خودش رو لعنت کرد که چرا پسر رو بابت رفتنشون به آبشار مجبور کرده!

قصد داشت رو تا کسی ندیدتشون پسر رو به سمت اتاقش ببره تا کمی استراحت کنه ولی انگار صدای قدم هاشون به گوش پدر هاشون رسیده بودو دیگه نمیتونستن چیزیو مخفی کنن.

تهیونگ و جیمین گوشی به دست با صورت های نگران به سمتشون پا تند کردن و جیمین رو به دخترش گفت

_چرا انقدر دیر کردین جیون؟ میدونی ساعت چنده؟

جیون سرش رو پایین انداخت و با فشار دادن دست یانگ کوک توی دستش به آرومی لب زد.

_متاسفم پاپا، زمان از دستمون در رفت.

تهیونگ نگاهی به صورت پسرش که پشت چتری های بلندش قایم شده بودو خودش رو توی بغل جیون میفشرد کردو با نگرانی بهش نزدیک شد.

_عزیزم حالت خوبه؟

دستش رو به آرومی روی بازوی پسر گذاشت که با دیدن لرزیدن بدنش نگرانیش بیشتر شدو نگاهش رو ترسیده بهش دوخت.

پسر امگا به سختی بغض سنگی شده توی گلوش رو قورت دادو در حالی که گرما و درد رو توی بدنش احساس میکرد کمی سرش رو بالا آوردو با نیم نگاه کوتاهی به پدرش لب زد.

_خ..خوبم پاپا...

مرد با دیدن چشمای متورم و سرخ پسر نگاهی به جیون که آب دهنش رو قورت میداد انداخت و دوباره گفت

_تو گریه کردی؟ چی شده یانگ کوک؟

یانگ کوک بدون جواب دادن سرش رو پایین انداخت و بدنش بیشتر لرزید. جیون که به خوبی میتونست حال پسر رو درک کنه با تلاطم و استرسی که به جونش افتاده بود لبخند عصبی زدو دستش رو دور شونه های یانگ کوک انداخت.

_ا..اوه گریه..چیه عمو ته! منو کوکی تو رودخونه همین اطراف کمی آب بازی کردیم. اخه میدونید... آب یکم سرد بود! یانگ کوکم احساس میکنه یکم مریض شده

جمله اش رو با استرس و لحن لرزون به سختی پایان دادو امیدوار بود تا مرد قانع بشه! با دیدن سکوت مرد پسر رو به خودش نزدیک تر کردو گفت

_اگه اجازه بدین من کوکیو ببرم اتاقش تا یکم استراحت کنه

جیمین با شک نگاهی به چشمای لرزون دخترش انداخت و متوجه دروغ گفتن دختر شد اما نمیدونست به چه دلیلی داره دروغ میگه و از طرفی صورت رنگ پریده پسر اجازه نمیداد تا سوالی بپرسه و ترجیح میداد به بعد موکولش کنه.

تهیونگ با دودلی در حالی که قانع نشده بود سری تکون دادو گفت

_باشه پسرم برو استراحت کن، راستی شما دو تا از تهیانگ یا یونگمین خبر ندارین؟ هنوز نیومدن و موبایل هاشون رو جواب نمیدن

یانگ کوک با کمی تعجب به صورت نگران پدرش نگاه کرد که جیون موبایلش رو از جیبش بیرون کشیدو با چک کردن گفت

_به من کسی زنگ نزده عمو! باید تا الان میرسیدن

جیمین پوفی کردو با استرس بار دیگه شماره پسرش رو گرفت.

_تا الان چند بار بهشون زنگ زدیم، اما هیچ کدوم جواب نمیدن!

_هیونگ فکر کنم بهتره به جونگکوک بگیم تا چند نفر رو دنبالشون بفرسته

جیمین سری به تایید تکون دادو با دیدن بچه ها که بلاتکلیف وایستاده بودن گفت

_برید زودتر لباس هاتونو عوض کنید

جیون فوری با دستش فشاری به کتف پسر دادو سمت پله ها هدایتش کرد.

مسیر پله ها تا طبقه بالا رو به سختی با پاهای بی جونش که احساس میکرد دیگه توانی براش نمونده طی کردو مطمعن بود اگه دست های دختر دورش نبود تا الان روی زمین سقوط کرده بود! پوزخندی به ضعیف بودن خودش زدو با بغض سرش رو تکون داد. اون حق داشت! حق داشت که پسش بزنه و نخوادش! کی امگایی که حتی توان مراقبت و دفاع از خودش رو نداشت میخواست؟ خصوصا که پسر بودو مرد با قاطعیت تاکید کرده بود که نمیخواد جفتش یه پسر باشه! مگه اون چه مشکلی داشت که آلفای بی رحمش با حالت چندشی بهش نگاه میکرد؟ به اندازه اون دختر امگا که کنارش بود زیبا نبود؟ یا شاید هم چون برجستگی و اندام زنانه نداشت ردش کرد؟ کدوم یک از اینا دلیلش بود؟

با ایستادن جیون نگاه خیسش رو به بالا دوخت و فهمید به در اتاقش رسیدن. دختر با باز کردن در اتاق پسر رو به داخل هدایت کردو با بغض و ناراختی به صورت دوباره خیس شده پسر نگاه کرد.

با رفتنشون سمت تخت سریع روتختی سفید رنگ رو کنار زدو کمک کرد تا پسر دراز بکشه. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با حس داغیش بغضش شدت گرفت و کنارش نشست.

_ت...تب داری کوکی!

یانگ کوک به خوبی جریان عرقی که از گرمای ناگهانی بدنش سرازیر بود، پشت کمرش احساس میکرد اما دست و پاهاش مثل یخ سرد بود بیشتر به حال بدش دامن میزد.

_خوبم جیون نگران نباش

با صدای گرفته از بغض پسر ناخوداگاه اشکاش از گوشه چشماش سرازیر شدو با کمی نزدیک شدن دست یخ زده پسر رو بین دستش گرفت

_م..متاسفم که مجبورت کردم باهام بیای کوکی

یانگ کوک نگاهی به اشکای دختر انداخت و کمی لب هاش رو به زدن لبخندی کش داد اما چندان موفق نبود. با انگشت شصتش دست دختر رو نوازش کردو گفت

_خودت رو مقصر ندون جیونا، از سرنوشت نمیشه فرار کرد! اگه امروز نمی دیدمش بلاخره یه روز این اتفاق میفتاد

جیون هق کوچیکی زدو سرش رو به اطراف تکون داد.

_کاش اون عوضی جفت من بود! اینجوری تو عذاب نمیکشیدی!

یانگ کوک اینبار با حرف عجیب دختر لبخند کوچیکی بین بغضش زدو گفت

_از این حرفت مطمعنی؟ تو که به پسر ها علاقه ای نداری! مطمعنم اگه میفهمیدی جفتت یه پسره بیشتر از من عذاب میکشیدی!

_آره ولی اینجوری به راحتی میتونستیم همدیگه رو رد کنیمو به هم فشار نیاریم ولی تو چی؟ حالا میخوای چیکار کنی؟ تو که جز اون آلفای عوضی نمیتونی با کسی دیگه ای جفت شی!

پسر با یادآوری رد شدن توسط جفتش که به بدترین شکل ممکن پس زده شده بود صدای بلند شکسته شدن قلبش رو احساس کردو دلش برای گرگش که بعد اون گوشه ای کز کرده بودو زوزه میکشید سوخت.

_نمیتونم به همین راحتی تسلیم شم جیون! شاید...شاید ما تو موقعیت بدی همدیگه رو دیدیم! نمیدونم ولی فکر میکنم که اگه دوباره بتونم ببینمش تونستم باهاش حرف بزنم تا قانع شه و از تصمیمش منصرف بشه، شاید اون موقع تونستم به دستش بیارم!

جیون نفسش رو با آه بیرون فرستادو سرشرو تکون داد.

_اون لیاقت فرشته ای مثل تورو نداره یانگ کوکی، نمیدونم چرا باید همچین آدم نا لایقی جفتت بشه اما نگران نباش من کمکت میکنم! اگه تصمیم داری به دستش بیاری من کنارتم، تو برادرمی و من اجازه نمیدم اون بهت آسیب بزنه!

یانگ کوک با دل گرم شدنش لبخند بغضی زدو دست دختر رو فشرد.

_ا..ازت ممنونم جیونا

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

ساعت تقریبا نه شب شده بودو حالا همگی در حالی که توی سالن جمع شده بودن با نگرانی و دلشوره منتظر خبر از افرادی که دنبال تهیانگ و یونگمین فرستاده بودن نشسته بودنو این بین تهیونگ و جیمین از همه بیشتر بی قراری میکردن.

یونگی با اخمایی درهم همونطور که با قدم های عصبی توی سالن راه میرفت با دادو فریاد با فرد پشت تلفن که گفته بود بعد از فرودگاه هیچ نشونی ازشون دیده نشده، حرف میزدو صدای عصبیو مواخذه گرش تنش و استرس بقیه رو بیشتر میکرد.

تهیونگ با هق هق های ریز در حالی که دست جیمین رو توی دستش میفشرد سمت آلفاش که پشتش نشسته بودو با دست های گرمش کمرش رو میمالید
تا آرومش کنه، چرخید. رنگ پریده مرد و لب هایی که مدام گاز میگرفت تا دردش رو پنهان کنه کاملا براش واضح بود که حال مردش هم خوب نیستو سعی میکنه با پنهان کردن درد قلبش جو رو بیشتر از اون بدتر نکنه. با دست آزادش دست مرد رو که با چرخیدنش پایین اومده بود گرفت و نگران لب زد.

_عزیزم خوبی؟

جونگکوک مردمک چشماش رو از پشت قاب عینک به صورت خیس امگاش دوخت و با لبخند ساختگی ای لب زد.

_خوبم عزیزم، نگران نباش

با بالا آوردن دستش بوسه ای پشت دست مرد زدو با دلگرمی گفت

_به زودی پیداشون میشه هوم؟ دخترمون خیلی قویه، مطمعنم اتفاق بدی براشون نیفتاده

تهیونگ با بغض سرش رو تکون دادو سرش رو به شونه محکم مرد تکیه داد.

جیون با آوردن لیوان آبی اون رو به زور دست پدرش که در حال گریه کردن بود دادو با برداشتن موبایلش برای بار چندم شماره خاموش شده برادرش رو به امید جواب دادن گرفت. هنوز تماس کاملا برقرار نشده بود که صدای ناگهانی باز شدن در ورودی توجه همه رو به خودش جلب کردو همگی با نگاه های ناباور به همدیگه به تندی از جا بلند شدنو به سمت در دویدن.

تهیانگ هموطور که وارد خونه میشد چشم غره غلیظی از درد خفیف بدنش و مارک تازه روی گردنش که گیجش کرده و انرژیش رو گرفته بود، به پسر کناریش که چمدونش رو دنبال خودش میکشید کردو و زیر لب رو بهش غرید.

_همش تقصیر توعه که دیر رسیدیم گربه متحرک!

یونگمین با جابجا کردن کیف گیتارش روی شونه اش نیشخندی زدو با چشمای خمار که هنوز تحت تاثیر راتش بود گفت

_میخواستی برای راند دوم تحریکم نکنی بیبی! تو
که بدت نیومد..!

دختر آلفا با چشمای خشمگین دندون هاش رو به هم کوبیدو خواست بهش بتوپه که صدای عصبی و بلند پدرش هر دوشون رو به خودش آورد.

_هیچ معلوم هست شما دو تا کجایین؟!

سرش رو با ترس و بهت سمت صدا چرخوندو با دیدن اخمای غلیظ و در هم پدرش که بهشون خیره شده بود ناخوداگاه از دیدن چهره عصبی پدرش که برای اولین بار نسبت به خودش میدید بدنش لرزیدو با بغض سرش رو پایین انداخت. احساس میکرد گرگ وحشیو رام نشدنیش حالا تنها با صدای بلند پدرش مثل سگ های کتک خورده گوشه ای جمع شده و چشمای طلایی رنگ لرزونش رو ترسیده و بی پناه به مرد دوخته!

_د..ددی... ما..ما یعنی...

عصبی از لکنتی که گرفته بودو نمیتونست جمله اش رو تموم کنه حرفش رو نصفه ول کردو با اخم انگشت هاش رو به هم فشرد.

جیمین که حالا از دیدن سالم بودن هر دوشون و دیدن پسرش بعد از مدت ها خوشحال شده بود جیغ خفیفی زدو با دو خودش رو بهش رسوندو بغلش کرد.

_پ..پسرم!.. یونگمینم...

یونگمین با لبخند دسته چمدون و گیتارش رو روی زمین ول کردو با دلتنگی دست هاش رو دور کمر ظریف پدرش حلقه و رایحه لذت بخش و شیرینش رو به ریحه هاش کشید.

_پاپا... دلم برات تنگ شده بود!

جیمین با لبخندی بین بغضش بینیش رو به سینه پسرش فشار دادو متقابلا عطر نعناش رو نفس کشید اما با حس تندی بیش از حد رایحه اش و گرمای غیر عادی بدنش چشماش فوری گشاد شدو از پسر فاصله گرفت.

_یونگ تو...توی راتی؟

با این حرف جیمین یونگی با اخم به سمتشون نزدیک شدو بعد از انداختن نگاه دلتنگی به پسرش نگاهش رو سمت دختر آلفا که همچنان سرش رو پایین انداخته بودو توی خوش جمع شده بود دوخت. حتی از اون فاصله هم میتونست رایحه پسرش رو روی تن دختر حس کنه و این حدس های توی ذهنش رو پررنگ تر میکرد.

_سرت رو بالا بگیر تهیانگ!

تهیانگ با شنیدن صدای عموش با دودلی سرش رو بالا گرفت و به مرد نگاه کرد که صدای شوکه تهیونگ و هین بلند جیون به گوششون رسید.

_ا..اون چیه روی گردنت تهیانگ؟

دختر با لب های ورچیده به پدرش نگاه کردو با دیدن جلو اومدن جونگکوک سمتش ناخوداگاه توی جاش پریدو قدمی به عقب برداشت.

جونگکوک با دست عینکش رو به چشماش نزدیک تر کردو با نزدیک شدن به دختر نگاهی به مارک کبود شده روی گردن دخترش که به وضوح جای دو نیش روش مشخص بود، شوکه با اخم غلیظی گفت

_تو مارک شدی!؟

یونگمین سرش رو سمتشون چرخوندو با دیدن بدن لرزون جفتش و متعجب از اینکه گارد دختر به شدت مقابل پدرش پایین اومده بود به دفاع ازش قدمی به طرفشون برداشت و با لحن متاسفی گفت

_عمو ما...یعنی منو تهیانگ جفت همدیگه هستیم!

_چی؟؟

با صدای جیغ آلود جیون جیمین چشم غره ای به دخترش رفت و دوباره سمت پسرش برگشت.

یونگمین با بستن چشماش نفس سنگین شده اش رو از سینه بیرون فرستادو ادامه داد.

_ما توی فرودگاه متوجه شدیم که جفت همدیگه هستیمو متاسفانه از اونجایی که من نزدیک راتم بودم ناخوداگاه وارد رات شدمو شرایطم جوری نبود که بتونم همون لحظه به خونه بیام! و خب...فکر کنم...بقیش رو خودتون م...متوجه بشین!

بعد گفتن حرفش فوری تعظیم نود درجه ای رو به بزرگتر ها کردو با لحن محکمی گفت

_بابت اینکه نگرانتون کردیم عذر میخوایم!

کمی مکث کردو با چرخوندن چشماش دودل گفت

_و...همینطور بخاطر اینکه بی بخبر و بدون اجازه از شما به هم نزدیک شدیم، امیدوارم منو بپذیرید.

هیچ صدایی از کسی در نمیومدو همگی شوکه از اتفاق ناگهانی که انتظارش رو نداشتن و همه اش توی این چند ساعت افتاده بود به دختر و پسر مقابلشون خیره شده بودن و حسی شاید خوشحالی و توام با شوک و غافلگیری داشتن!

اولین کسی که به خودش اومد تهیونگ بود که با بغض و ناباوری در حالی که لبخند میزد دست لرزونش رو مقابل دهنش گرفت.

_خ...خدای من...باورم...نمیشه!

جونگکوک و یونگی هنوز توی سکوت به تهیانگ نگاه میکردن که جونگکوک با تیر خفیفی که توی سینه اش بخاطر نخوردن قرص هاش احساس کرد نفس حبس شده اش رو به سختی بیرون فرستادو با نزدیک شدن به دختر چونه اش رو به آرومی بالا گرفت و با نگاه شماتت باری لب زد.

_چرا ساکتی؟ فکر نمیکردم دختری که من بزرگ کردم نگران گذاشتن پدرش این همه ساعت اونم با وجود اینکه میدونه چه مشکلی داره و قلبش طاقت نگران موندن ازش رو نداره، بلد باشه!

فشار ملایمی به چونه دختر داد.

_میدونی چقدر ترسیدم؟ میدونی منو پدرت چقدر نگران شدیم که نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه؟

چونه دختر بین دست محکم پدرش لرزیدو با بغض در حالی که قطره های اشکش شروع به ریختن کرده بود لب زد.

_د..ددی من..من متاسفم...منو ببخش! ن..نمیخواستم نگرانت کنم

تهیونگ با نگرانی قدمی سمتشون برداشت و خواست آلفاش رو آروم کنه اما دست یونگی مانعش شدو اجازه نداد. اون به خوبی از روحیه رنجیده مرد آگاه بودو میدونست که چقدر روی تهیانگ و یانگ کوک حساسه و خب وضعیت قلبش با اینکه درمان شده بود اما باز هم با قرار گرفتن توی شرایط استرس زا و ناراحتی براش خطرناک بود و حالا با شنیدن این خبر مهم و مارک شدن تهیانگ همه چیو بدتر کرده بود

تهیانگ با زوزه ناراحتی پدرش رو صدا زد که جونگکوک دستش رو از چونه دختر برداشت و همونطور که ازش فاصله میگرفت گفت

_ددی رو ناراحت کردی بلوبری!

پشتش رو به دختر کردو در حالی که دردش داشت براش اذیت کننده میشد لبخند نصفه نیمه ای به یونگمین زدو به سمت پله ها قدم برداشت.

دختر آلفا خشک شده در حالی که بدون پلک زدن قطره های درشت اشکش روی صورتش می ریخت مات زده به دور شدن پدرش نگاه کردو تپش های کند شده قلبش رو احساس کرد. پدرش الان ازش رو برگردونده بود؟ ازش دلخور شده بود؟ پدری که همیشه بهش میخندیدو هیچ وقت اخماش رو ندیده بود سرش داد زده بود؟ چطور میتونست همچین چیزیو تحمل کنه؟ اصلا چی شد که به اینجا رسیدن؟

نفس هاش کم کم تند شدو با بالا پایین شدن قفسه سینه اش و فهمیدن اینکه مسبب این اتفاقات کیه از شدت عصبانیت گرمای شدیدی بدنش رو در بر گرفت و با طلایی شدن هاله دور چشماش غرشی کردو سمت پسر هجوم برد.

_همش تقصیر توعه لعنتی...!!

گفت و محکم با جفت دستاش به تخت سینه یونگمین کوبید. یونگمین که انتظار همچین حرکتیو از دختر نداشت با ضربه شدیدش درد شدیدیو توی سینه اش احساس کردو با خوردن سکندری چند قدم به عقب پرت شد.

جیمین هین بلندی گفت و با نگرانی به هردوشون نگاه کرد. رایحه تلخ و هاله قدرت دختر تو اطرافش، به کسی اجازه جلو اومدن نمیدادو همگی شوکه به عکس العمل های هیستریک وار دختر نگاه میکردن.

تهیانگ در حالی که اشک چشماش با خشمو سرخی صورتش تضاد داشت مشت های قوی و محکمش رو به سینه و شونه پسر میکوبیدو با جیغ و دادو بهش فحش میداد.

_به تو گفتم....به توی لعنتی گفتم..فقط اون قرصای کوفتیو بخورو بریم خونه!! اما توی عوضی بهم گوش ندادی لعنت بهت!

یونگمین صورتش از درد پیچیده توی بدنش قرمز شده بودو با اخم بین ابروهاش به سختی سعی داشت تا ضربه های جفتش رو مهار کنه اما قدرت بیش از حد ماده گرگ مقابلش جوری زیاد بود که با هیچ چیز جز پدرش که حالا رفته بود قابل کنترل نبود.

دختر با بالا آوردن مشتش خواست اون رو زیر فک پسر بکوبه که دستش رو هوا بین انگشت های قوی ای گیر افتادو با اخم سرش رو برگردوند. با دیدن عمو یونگیش که دستش رو گرفته بود دندون هاش رو روی هم فشار دادو غرید.

_ولم کن عمو!

_بس کن دختر!

یونگی بهش دستور دادو با گرفتن دست دیگه اش کاملا مهارش کرد اما دختر در حالی که به آخرین سطح خشم خودش رسیده بود بین دست های مرد به شدت وول میخوردو جیغ میکشید. تهیونگ با دیدن اوضاع که تقریبا داشت توسط یونگی کنترل میشد به سمت دخترش پا تند کردو با ایستادن مقابلش بلند توپید.

_بس کن تهیانگ این رفتارا چیه؟ تمومش کن!

دختر آلفا با شنیدن صدای پدرش جوری که به خودش اومده باشه حرکات بدنش ناخوداگاه کمتر شدو با نفس نفس چشمای اشکیش رو بهش دوخت. مرد بدون اینکه گره ابروهاش رو باز کنه با لحن جدی ای تشر زد.

_زود باش برو اتاقت سریع!!

روش رو سمت یونگی که همچنان دستای دخترش رو گرفته بود چرخوندو گفت

_هیونگ لطفا ولش کن

دستای یونگی از دور مچ های دختر شل شدو تهیانگ با هق بلندی سمت اتاقش دوید.
.
.
.

یک ساعت دیگه هم به این منوال گذشته بودو حالا جو کمی آروم بود ولی دیگه کسی میل به غذا خوردن نداشت و میز دست نخورده دوباره جمع شده بود.

تهیونگ با اینکه به آلفاش سر زده بودو از خوردن قرص هاش و خوب بودن حالش مطمعن شده بود اما با حس اینکه مرد نیاز داره کمی تنها باشه بوسه عمیقی روی لب هاش گذاشته و با زدن لبخند دلگرم کننده ای بهش از اتاق خارج شده بود.

با چرخوندن نگاهش به اطراف و ندیدن پسرش که از وقتی اومده بود توی اتاقش رفته بود نگران از فراموش کردن حال آشفته و مشکوک پسر سینی غذایی آماده کردو به سمت اتاقش حرکت کرد. ته قلبش از اینکه میدید دخترش جفتش رو پیدا کرده
و از اینکه اون یه غرببه نبود خوشحال بود اما وقتی رفتار های عصبی تهیانگ رو با یونگمین دیده بود و مطمعنا اگه یونگی جلوش رو نمیگرفت به پسر آسیب میزد، ترسی به دلش میفتاد که نکنه دخترش علاقه ای به یونگمین نداشته باشه و از سر اجبار یا تاثیر رات پسر باهاش جفت شده باشه! حتی فکر کردن به این چیز ها هم دستو دلش رو میلرزوندو ناخوداگاه یاد خودش میفتاد. درست بود که سال ها از گذشته تلخو دردناکشون گذشته بود اما به عنوان کسی که بچه هاش رو به دنیا آورده بود این نگرانیو توی دلش دلشت که نکنه یک روز بچه هاش سرنوشتی شبیه به خودش داشته باشنو عشق یک طرفه و اجباری تحمل کنن!

هر چند که برای خودش همه چیز با اجبار و نفرت شروع شده بودو دیر قدر آلفاش و دونسته بود اما حالا با گذشت بیست سال به قدری عشق بینشون محکمو عمیق شده بود که مطمعن بود اگه بار ها و بار ها به دنیا بیاد و زندگی بعدی ای داشته باشه باز هم میتونه بدون تعلل یا شکی عاشق مهربونی های مرد و عشقی که با محبت خرجش میکرد بشه.

نفسش رو بی صدا بیرون فرستادو با ایستادن مقابل در اتاق پسر سینی رو با یک دست نگه داشت و به آرومی چند بار روی در کوبید.

_یانگ کوک...؟ پسرم بیداری؟

با نشنیدن هیچ جوابی از جانب پسر نگران از زود به خواب رفتن پسرش در اتاق رو باز کردو واردش شد.

از بین تاریکی اتاق نگاهی به پسر غرق در خوابش انداخت و با قدم های آرومی به طرفش رفت. با اینکه پسرش خوابیده بود اما رایحه تلخ شده اش که کمی غلیظ شده بود توی فضای اتاقش پیچیده بودو مرد مطمعن بود که چیزی باعث ناراحتی پسرش شده! و حدسش با نزدیک شدن به تخت و دیدن رد اشک های خشک شده روی گونه های پسر قلبش رو توی سینه اش فشردو ناخوداگاه بغض کرد. مگه اون با جیون به گردش نرفته بودن!؟ پس چی باعث همچین حال پسرش شده بود؟

سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و با نشستن گوشه تخت دستش رو به سمت پیشونی یانگ کوک برد تا دمای بدنش رو چک کنه. با داغ شدن دستش شدت نگرانیش زیاد شدو با استرس به آرومی شونه های پسر رو تکون داد تا ببدارش بکنه.

_پسرم بیدار شو! یانگ کوک؟... بیدار شو عزیزم

پسر امگا با تکون های مداوم بدنش بیحال از گرمایی که تمام عضلاتش رو سستش کرده بود مردمک های خمار و قرمزش رو باز کردو از بین پلک های نیمه بازش به پدرش نگاه کرد.

_پ..پاپا..

_عزیزم لطفا بیدار شو چرا انقدر تب کردی؟ حالت خوبه؟

پسر جوری که انگار به پلک هاش وزنه های سنگین آویزون کرده باشن چشماش رو دوباره بستو با بیحالی لب زد.

_میخوام بخوابم پاپا...

تهیونگ که کم کم داشت گریه اش میگرفت از جاش بلند شدو با کنار زدن پتو دست به زیر شونه های پسر انداخت و وادارش کرد تا از جاش بلند بشه.

_با شکم خالی نمیتونی بخوابی عزیزم، باید غذا بخوری تا بهت دارو بدم

یانگ کوک به اجبار پدرش کمی از جاش بلند شدو به تاج تختش تکیه داد. نگاه بی میلی به سینی غذا انداخت و لب زد.

_اشتها ندارم...

تهیونگ نچی کردو با نشستن دوباره کنار پسر چاپستیک های درون سینی رو برداشت و با گرفتن تکیه گوشت گریل شده اون رو سمت دهن پسر برد.

_لطفا عزیزم کمی از این بخور، میخوای مریض بشی؟

پسر بغض آلود نگاهی به چشمای ملتسم و لرزون پدرش انداخت و برای اینکه بیشتر از این نگرانش نکنه بی میل دهنش رو باز کردو با بلعیدن گوشت سعی کرد اون رو با بغض توی گلوش پایین بفرسته. مرد خوشحال از اینکه پسر لج نکرده بود تند تند از غذا های توی سینی بهش دادو مطمعن از سیر شدنش لیوان آب رو به دستش دادو برای برداشتن قرص تب بر به سمت کنسول حرکت کرد. با برداشتن جعبه دارو ها از بینشون قرص مورد نظرش رو بیرون آوردو به سمت پسر رفت.

_اگه اینو بخوری تبت رو برطرف میکنه عزیزم.

یانگ کوک با قرار گرفتن قرصی توی دستش لبخندی زدو با تشکر آرومی قرص رو با کمی آب بلعید.

تهیونگ با کنار گذاشتن سینی سمت توله امگای رنجورش خم شدو با محبت بوسه ای روی پیشونی تب دارش گذاشت. پسر چشماش رو با آرامش بست و با صدای لرزون لب زد.

_پاپا کنارم میخوابی؟

مرد لبخندی زدو با کنار زدن پتو کنار پسر جا گرفت.

_البته عزیزم.

با کامل دراز کشیدنشون پتو رو روی تنشون کشیدو پسر رو توی بغلش کشید. یانگ کوک فوری دستاش رو دور کمر پدرش انداخت و سرش رو روی سینه اش گذاشت. رایحه شیرین و آرامبخش پدرش لذت عمیقی رو بهش دادو با لبخند محوی چشماش رو بست.

_چی دردونه منو انقدر ناراحتو غمگین کرده؟

یانگ کوک با این سوال چشماش رو محکم روی هم فشار دادو با گزیدن لبش سعی کرد از ریختن اشکاش جلوگیری کنه. خوشحال بود پدرش صورتش رو نمیبینه و اونوقت دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و مطمعنا میفهمید که چه بلایی سر قلب شکسته اش اومده.

_چ..چیزی نیس پاپا..فقط کمی دلم گرفته!

تهیونگ با گذاشتن بوسه ای روی موهای خوش عطر پسرش انگشت هاش رو به آرومی لاشون سر دادو شروع به نوازشش کرد. پسرش شخصیتی شبیه به خودش داشت و میدونست که پسر موقع هایی که به دوره هیتش نزدیک میشه روحیه اش به شدت حساس و زود رنج میشه و ناخوداگاه گریه میکنه! خنده بی صدایی کردو با عشق تن پسر رو به خودش فشرد. یانگ کوک انگار آیینه ای از خودش بودو تهیونگ بار ها توی دلش دعا میکرد که کاش سرنوشتش هم مثل خودش نباشه!

_برات یه خبر مهم و یکم عجیب دارم!

پسر متعجب سمت پدرش چرخیدو چشمای درشت شده آبیش رو بهش دوخت.

_مهمو عجیب!؟

تهیونگ ضعیفی از حالت کیوت پسر کردو با گرفتن صورتش بین دستاش گفت

_اوه کوچولوی پاپا! خوابت انقدر عمیق بود که متوجه سرو صدا و فریاد های خواهرت نشدی!

_چی؟ مگه چه اتفاقی افتاده پاپا؟ نونا و هیونگ اومدن؟

مرد سرش رو با نیمخندی تکون داد.

_اومدن، اونم چه اومدنی!

پسر گیج شده بهش نگاه کرد که پدرش ادامه داد.

_وقتی اومدن ما یه مارک روی گردن تهیانگ دیدیمو فهمیدیم که اون دوتا جفت های همدیگه هستن!

یانگ کوک شوکه از جاش تکون خوردو با نشستن روی زانو هاش گفت

_جدی میگی پاپا؟ باورم نمیشه!

_ما هم باورمون نشد ولی خب انگار اونا توی سرنوشت همدیگه بودن!

یانگ کوک چینی به ابروهاش داد.

_گفتی نونا فریاد میزده، برای چی؟ نکنه راضی نبوده؟

تهیونگ نفسش رو بیرون فرستادو از یاد ناراحتیه آلفاش دلش گرفت.

_نه موضوع این نیست، میدونی ددیت یکم بخاطر خبر ندادن بابت دیر کردنشون اینکه بی خبر اینکارو انجام دادن ناراحت شدو تهیانگم سر یونگمین خالی کرد!

_ا..اوه خدای من پاپا، ددی الان خوبه؟ بهتره برم پیشش

تهیونگ سرش رو به نشون مخالفت تکون دادو مانع پسر شد.

_نه پسرم نمیخواد بری، بهتره که کمی تنهاش بزاریم تا با خودش کنار بیاد ولی حالش خوبه نگران نباش

یانگ کوک با نگرانی نچی کردو با غصه دوباره به آغوش پدرش پناه برد. خوشحال بود که یونگمین هیونگش آلفای خواهرش شده و بنظرش اونا زوج قشنگی کنار هم بودن! مطمعن بود که خواهرش کنار یونگمین که شخصیت خودساخته و مهربونی داشت خوشبخت میشدو حداقل مثل خودش یه امگای ترد شده از سمت آلفاش نبود!

نیشخند تلخی به سرنوشتش زد با گذاشتن پلکاش روی سعی کرد توی آغوش امن پدرش بخوابه.

تهیونگ دوباره به نوازش کردن موهای پسرش ادامه دادو مدتی بعد با حس منظم شدن ریتم نفس های پسر لبخندی به چهره زیباش زدو به آرومی بدنش رو روی تخت جابجا کردو پتوش رو روش کشید. دستش رو روی پیشونی پسر گذاشت و با دیدن اینکه کمی از داغی سرش کم شده لبخند آسوده ای زدو بوسه ای روش گذاشت.

موهای پریشون و مشکی رنگ پسر رو از روی چشماش عقب فرستادو با لبخند نگاه دوباره ای به اجزای بی نقص توله امگاش انداخت. یانگ کوک حاصل عشق پر شورو عمقیش با جونگکوک بود! یک شب پر از حرارت و فراموش نشدنی جوری که بعد از این همه سال وقتی بهش فکر میکرد ناخوداگاه بدنش داغ میشدو صورتش به سرخی میزد!

*فلش بک* هجده سال پیش

با احساس گرمای کلافه کننده ای که هر لحظه داشت خفه اش میکرد نچی کردو با یک حرکت از روی تخت بلند شد. به تندی سمت پنجره بزرگ اتاق رفتو با باز کردن و برخورد باد ملایم خنک به صورتش هوم پر لذتی کردو بازدمش رو بیرون فرستاد. تمام هورمون های بدنش به تکاپو افتاده بودنو پیچش های هر از گاه شکمش بهش یادآوری میکرد که هر لحظه داره به هیت دردناکش نزدیک میشه!

ساعت یک نصفه شب بودو هر دو با صدای گریه پرنسس کوچولوی یک ساله شون بیدار شده بودنو تهیونگ موقعی ای که گیجو خوابالود میخواست به اتاق دخترش بره جونگکوک جلوش رو گرفته و خودش رفته بود و حالا بیشتر از یک ساعت گذشته بود که آلفاش هنوز برنگشته بود! لب هاش از شانس بدش که هیتش با شب بیداری های توله آلفاش یکی شده بود آویزون شدو با حرص از گرمای بدنش که حتی یک لحظه هم خیال خنک شدن نداشت دست به تیشرت نازک توی تنش بردو توی یک حرکت از تنش درآورد. با در آوردن شلوارش هر دو رو بی توجه روی زمین رها کردو تنها با یک باکسر سمت کمد حرکت کرد.

به شدت بی قرار شده بودو حس نیاز به آلفاش رو هر لحظه بیشتر توی بدنش حس میکرد و از طرفی نمیتونست ریسک رفتنش به اتاق دخترش رو قبول کنه چون ممکن بود جونگکوک در حال خوابوندن دختر بچه باشه و با صدای در همه زحمات آلفاش از بین بره! پس چاره ای جز تحمل کردن و منتظر موندن نداشت. با باز کردن کمد لباس های مرد رایحه کمرنگ جونگکوک که روی لباس ها بود رو با ولع به ریه هاش کشیدو با جلوتر کشیدن خودش آستین یکی از لباس ها رو که رایحه نسبتا غلیظی داشت به بینیش فشرد.

با پیچیدن رایحه تند و خاص آلفاش به مشامش پیچشش بدتری توی شکمش ایجاد شدو با ناله عمیقی خیس شدن باکسرش از روان کننده اش شد.

_آههه ک..کوکی..میخوامت...

بدنش لحظه به لحظه داشت حساس ترو آسیب پذیر تر میشدو تهیونگ توی دلش دعا میکرد تا آلفاش هر چه زود تر به اتاقشون برگرده! نفس عمیق دیگه ای از لباس گرفت و با اومدن فکری به ذهنش فوری پیراهن سفید رنگ رو از رگالش بیرون کشیدو شروع به پوشیدنش کرد. پیراهن تقریبا تا قسمتی از رون هاش رو پوشونده بودو پاهای توپر و لختش و همچنین قسمتی از باسنش رو به نمایش گذاشته بود. با بستن چند دکمه آخر پیراهن و صرف نظر از دکمه های اولیه اش که ترقوه و شونه اش رو معلوم میکرد چشماش از آرامش و لذت رایحه جونگکوک که تو تنش بیشتر حسش میکرد بسته شد.

موهاش به پوست مرطوب و عرق کرده اش چسبیده بودو دور چشمای خمار و آبی رنگش رو هاله سرخی گرفته بود. گیجیو بی حالی بهش اجازه نمیداد بیشتر تر از اون سر پا بایسته پس به سمت تخت حرکت کردو با دراز کشیدن روش حس خوبی از خنکی ملحفه ها که بخاطر باز بودن پنجره ها بود بهش دست داد. لیسی به لبای صورتی رنگش زدو با جمع کردن یکی از زانو هاش توی شکمش خیلی ناگهانی صحنه های سکس با آلفاش رو یکی یکی توی ذهنش تداعی شدو به حال بدش دامن زد. حتی با تصور کردنشون هم حس جنون بهش دست میداد شدت نیازش رو بیشتر میکرد. زانوش رو بیشتر به سمت شکمش خم کردو با شکل گرفتن تصویری توی ذهنش که جونگکوک هر دو پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود تا بهتر و عمیق تر داخلش بکوبه ناله بلندی از بین لب هاش فرار کردو ناخوداگاه دستش به سمت باکسر خیس شده اش رفت و عضو سفت شده و دردناکش رو لمس کرد.

_ج..جونگ..آه لطفا...بیا

نمیخواست بیشتر از اون خودش رو لمس کنه اما باکسرش کاملا از پریکام و روان کننده اش خیس شده بودو حس چندشی بهش میداد پس بدون تعلل اون پارچه مزاحم رو از تنش بیرون آوردو با برخورد هوای سرد اتاق با پایین تنه اش با ناله قوسی به کمرش دادو با شدت گرفتن درد انگشت های باریکش رو به عضوش رسوند. دستش رو دور عضوش حلقه کردو با لمس کردنش جریان برقی از بدنش رد شدو صدای ناله هاش رو بیشتر کرد. چند باری عضوش رو پمپ کرد تا از شر دردش خلاص بشه اما کافی نبودو خیسی و خالی بودن ورودیش بهش دهن کجی میکرد! بدون اینکه حرکاتش دست خودش باشه انگشت های خیس شده اش رو از عضوش رد کردو با رسوندن به پایین اون هارو به ورودی نبض دار و خیسش رسوندو با سر انگشت هاش بهش فشار آورد. حس لذتش با لمس های آلفاش قابل قیاس نبود اما خب چاره ای هم نداشت و هیت لعنت شده اش ازش یه آدم کم طاقت ساخته بود.

پاهاش رو تا آخر باز کردو در حالی که لب زیرینش رو برای کنترل ناله هاش به دندون گرفته بود دو انگشتش رو وارد خودش کردو هیس بلندش از دردو لذت بین لب هاش خفه شد. انگشت های باریکش با اینکه به اندازه قطر جونگکوک نبود اما بلند بودنشون کارش رو کمی راحت میکردو میتونست نقطه حساسش رو لمس کنه. از شدت لذت اشکاش از گوشه های چشمش سرازیر شدو با سرعت معمولی شروع به تکون دادن انگشت هاش داخلش شد.

جونگکوک با عمیق تر شدن خواب دختر بچه لبخند عمیقی به صورت فرشته وارش زدو با بلند شدن از جاش به آرومی تن کوچیکش رو توی تختش گذاشت و پتوی سفید رنگش رو روش مرتب کرد. مهم نبود که چقد خسته باشه یا نتونه بخوابه همین که به صورت پرنسس کوچولوش و چشمای درشت مشکی رنگش نگاه میکرد همه وجودش پر از آرامش و لذت میشد. آخرین نگاهش رو به تهیانگ انداخت و با مطمعن شدن از اینکه بیدار نمیشه با قدم های آروم از اتاقش خارج شد. خوشحال بود که خودش برای خوابوندن دخترشون به اتاقش رفته چون از سر شب متوجه بیحالی های امگاش شده بودو با غلیظ شدن رایحه اش حدس میزد به هیتش نزدیک شده باشه!

با نزدیک شدن به اتاقشون و پیچیدن فورمون های شیرین تهیونگ زیر بینیش و ناله های التماس واری که به گوشش میرسید ناخوداگاه خشک شده مقابل در ایستادو تپش های تند شده قلبش رو احساس کرد. امگاش وارد هیت شده بود؟ حس گیجی از رایحه پسر بهش دست دادو با خمار شدن چشماش و نفس نفس زدن دستش رو به دستگیره اتاق رسوندو بازش کرد. هوای خنک و مرطوب اتاق که با رایحه امگاش مخلوط شده بود حالش رو بدتر کردو با پیچیدن ناله دیگه ای سرش رو سمت تخت چرخوندو نگاهش همون لحظه خشک شد. ممکن بود توی بیداری خواب نما شده باشه؟ پسر سفید پوش مقابلش که مطمعن بود یکی از لباس های خودش تنشه، مثل الهه های شهوت روی تخت پیچو تاب میخوردو با ناله خودش رو لمس میکرد، تهیونگ بود؟

چشمای خمار پسر با شنیدن صدا در بالا اومدو با دیدن آلفاش و پیچیدن رایحه اش بدون اینکه انگشت هاش رو از خودش خارج کنه پاهاش رو بیشتر باز کردو با دادن ویو شهوت انگیزی به مرد نالید.

_آ.ااهه ک..کوک..اومدی؟م..میخوامت آلفا...ل..لطفا

جونگکوک که مثل مسخ شده ها به صحنه مقابلش خیره شده بود با قفسه سینه ای که تند تند از هوا پر و خالی میشد به ورودی خیس و سرخ پسر که از انگشت هاش پر شده بود نگاه کرد با تیک زدن عضوش هیسی کشیدو با نیشخند گوشه لبش به سمت تخت حرکت کرد. نگاهی به صورت نفس گیر امگاش که با عرق و اشکاش پوشونده شده بودو زیباییش رو چند برابر میکرد دوخت و با صدای دورگه ای لب زد.

_بیبی کم طاقت من!

دست هاش رو به زیر رون های سفید پسر که توی شکمش جمع شده بود رسوندو با لمس کردنش انگشت های امگاش رو از داخلش خارج کرد که با صدای خیسو تحریک کننده ای ازش خارج شدو ناله پسر رو درآورد.

_ج.ونگکوک...لطفا..م..میخوامت..لطفا پرم کن! میخوام ن..ناتم کنی!میخوام..بزرگ شدنتو..داخلم ح..حس کنم

جونگکوک با حرفای تحریک کننده پسر بزرگ شدن عضوش رو توی شلوارش حس کردو با ناله تو گلویی دست پسر رو که دوباره داشت سمت ورودیش میرفت گرفت.

_منو میخوای بیبی هوم؟ میخوای پرت کنمو تا جون توی تنته به فاکت بدم؟

تهیونگ هقی زدو پایین تنه خیس و حساسش رو به عضو پوشیده از شلوار آلفاش مالید.

_..ل..لطفا کوک...اذیتم نکن

جونگکوک همونطور که با یک دست رون پسر رو گرفته بود انگشت های دست دیگه ای رو به ورودی خیسش رسوندو سر انگشت هاش رو دورانی بهش مالید.

_نمیکنم عزیزم...چیزیو که میخوای بهت میدم اما قبلش میخوام حسابی بچشمت!

گفت و بدون دادن فرصت حلاجی کردن حرفش به پسر سرش رو به لای پای امگاش نزدیک کردو لب هاش رو روی ورودی سرخش گذاشت که با جیغ خفه پسر یکی شد.

*پایان فلش بک*

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

با اخم محوی که بین ابروهاش شکل گرفته بود مقابل آیینه ایستاده بودو بی حوصله مشغول بستن دکمه های پیراهن خاکستریش بود.

بخاطر ذهن مشغولش که تا نیمه های شب بیدار بود امروز کمی دیر از همیشه از خواب بیدار شده بودو حالا با ندیدن امگاش کنارش و دختر کوچولوش که طبق معمول صبح ها به دیدنش بیادو خودش رو براش لوس کنه احساس میکرد روز مضخرفی پیش روشه!

اخماش غلیظ تر شدو با پوف کلافه ای عینکش رو به چشماش زدو سمت در چرخید که که تقه آرومی به در خوردو با متوقف شدن سرجاش بهش خیره شد. با دودلی جواب داد که در باز شدو کمی بعد قامت یونگمین مقابل قاب در ظاهر شد.

_عمو میشه بیام تو؟

جونگکوک نگاهی به صورت پسر انداخت و با لبخند محوی جواب داد.

_البته پسرم، بیا تو

یونگمین با لبخند عمیقی وارد اتاق شدو نگاه کوتاهی به اطراف اتاق انداخت. انگشت هاش رو توی هم قفل کردو با کمی استرس رو به مرد لب زد.

_میز صبحانه خیلی وقته آماده اس عمو، نمیخوایین بیاین؟

جونگکوک در جواب سری تکون دادو با انگشت اشاره عینکش رو به چشماش نزدیک تر کرد.

_چرا، اتفاقا داشتم میومدم. چیزی شده؟

پسر کمی این پا و اون پا کردو با بیرون فرستادن نفسش کمی به سمت مرد که دست کمی از پدرش نداشت نزدیک شد.

_د...دلم خیلی براتون تنگ شده بود عمو کوکی! همیشه موقعی که احساس تنهایی میکردم به شما و بقیه فکر میکردم، اینجوری قلبم آروم میشد.

جونگکوک با جمله صادقانه پسر لبخند مردونه ای زدو دستش رو روی شونه پسر گذاشت.

_تو خیلی خوب بزرگ شدی پسر! از موفقیت هات خبر داریم

یونگمین که کمی استرسش آروم شده بود لبخندش عمیق تر شدو با گرفتن دست مرد گفت

_عمو ازم دلخورین؟ ب..بخاطر ماجرای دیشب! من..راستش..اصلا نفهمیدم یهو چی شد! شما میدونین که من هیچ وقت دست از پا خطا نکردم، نمیخوام هیچوقت شما یا بقیه رو از خودم نا امید کنم. این عذابم میده

نگاه عمیقی به چشمای لرزون پسر که بهش خیره شده بودن انداختو با کمی مکث چند بار سرش رو تکون دادو لب زد.

_میدونم! شاید کمی دلخور باشم اما دلخوریم صرفا بخاطر اینکه تو جفت دخترمی نیست، کی بهتر از تو! تو پسر خودمونی...تو بغل من بزرگ شدی.من فقط از یهویی پیش رفتن این اتفاق یکم شوکه شدمو فکر کنم به چند روز زمان نیاز دارم که بتونم هضمش کنمو با خودم کنار بیام، اما به این دلیل نیست که باهاش مخالفم...مطمعنم که تو میتونی تهیانگ رو خوشبخت کنی!

یونگمین با خوشحالی تعظیمی کردو گفت

_ازتون ممنونم عمو، لطفا بهم یه فرصت بدین تا خودم رو بیشتر بهتون ثابت کنم

جونگکوک به آرومی به شونه پسر زدو با لبخند گفت

_لایقش هستی پسرم!

به سمت در اشاره کردو گفت

_زود باش بیا بریم صبحانه بخوریم

یونگمین در جواب بله ای گفت و هر دو از اتاق خارج شدن. موقع رفتن به سالن سرش رو به اطراف چرخوندو با ندیدن یانگ کوک رو به مرد گفت

_عمو شما زودتر برین، من میرم دونسنگ کوچولومو پیدا کنمو بابت اینکه به استقبالم نیومده دعواش کنم!

جونگکوک خنده بی صدایی کردو سرش رو تکون داد.

_زیاد بهش سخت نگیر!

یونگمین انگشت شصتش رو بالا آوردو با قدم های بلند به سمت پله ها رفت. با رسیدن به طبقه بالا به سمت راهرو بلند پیچیدو با رفتن سمت در اتاق جفتش مقابلش ایستاد. نفسش رو با ناراحتی بیرون فرستادو به در سفید رنگ خیره شد. خیلی دلش میخواست تا به داخل بره و از حال دختر خبر دار بشه ولی پدرش مانعش شده بودو گفته بود که بهتره کمی به دختر فرصت بده. حقیقتا از حسو علاقه شدید تهیانگ به پدرش خبر نداشت و نمیدونست که دختر حاضره حتی بخاطر خم ابروی پدرش کل دنیا رو نباود کنه!

دستش رو نوازش وار روی در کشیدو با صدای آرومی زمزمه کرد.

_زود خوب شو بلوبری وحشی من!

بی میل از در اتاق فاصله گرفت و به طرف انتهای راهرو دری که حدس میزد اتاق دونسنگش باشه حرکت کرد. نمیدونست درست حدس میزنه یا نه اما هر قدمی که به سمت اتاق برمیداشت بوی تلخ و تند بهار نارنج به مشامش میرسیدو پرز های بینیش رو اذیت میکرد. با چهره تو هم رفته دستش رو مقابل بینیش گرفت و مقابل اتاق ایستاد. میتونست کاملا حدس بزنه که پسر توی هیت رفته و خب نبودنش از دیشب این احتمال رو به یقین میرسوند.

با احساس گیج شدگی به تندی از در فاصله گرفت و با قدم های تند به سمت راه پله ها رفت. هیچ کاری برای کمک از دستش برنمیومد و بهتر بود تا عمو تهیونگش رو صدا کنه.

وسط های پله بود که با دیدن مرد خوشحال به قدم هاش سرعت دادو رو بهش گفت

_آا...عمو خوبه که اینجایی!

تهیونگ متعجب به پسر نگاه کرد که یونگمین اشاره ای به بالا کردو گفت

_من..خب..فکر کنم یانگ کوک به کمک احتیاج داره!

مرد با ترس قدمی به پسر نزدیک شدو با چنگ زدن به دستش گفت

_یانگ کوک چش شده یونگ؟

_بنظرم اون هیت شده عمو! بهتره بهش سر بزنید

تهیونگ با اخمو کمی شوک به گوشه ای خیره شدو سعی کرد تاریخ هیت پسرش رو به یاد بیاره و با فهمیدن اینکه پسر دو هفته زودتر از موعد هیت شده تشکر نصفه و نیمه ای از پسر کردو با قدم های تند از پله ها بالا رفت. از تب داشتن دیروز پسر حدس زده بود که به هیتش نزدیکه اما نه انقدر یهوییو ناگهانی! با حس های بدی که به دلش افتاده بود وارد اتاق پسر شدو با دیدن بدن خیس از عرق پسر که با ناله به خودش توی تخت پیچو تاب میداد به قدم هاش سرعت دادو خودش رو به بالا سر پسر رسوند. دستش رو روی گونه داغ و مرطوب پسر گذاشت و با نگرانی گفت

_پسرم یانگ کوک؟ حالت خوبه؟ لطفا بهم نگاه کن!

با زدن ضربه های آرومی روی صورت پسر سعی کرد اون رو که با ناله زیر لب هزیون میگفت رو هوشیار کنه

پسر امگا با دردو گرمایی که تک تک سلول های بدنش رو در بر گرفته بود با چشمای خمارو دردمندش به صورت پدرش نگاه کردو با دیدنش بغضش شکست.

_پ..پاپا..

تهیونگ با نشستن کنار تخت دست پسر رو توی دستش گرفت و بوسه ای روش زد.

_جانم؟ پاپا اینجاست عزیزم، چرا انقدر زود هیت شدی دردونه ام؟

_پ..پاپا درد..داره..

تهیونگ با ناراحتی نچی کردو خودش رو به پسرش نزدیک کردو سعی کرد با آزاد کردن رایحه اش کمی از دردو بیقراریش رو آروم کنه.

یانگ کوک با نفس های لرزون عطر پدرش رو به ریه هاش کشیدو قطره درشت اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. شاید رایحه پدرش کمی بهش آرامش میداد اما خودش هم میدونست که آرومش نمیکردو بین دردو نفس های سختش زوزه کشان دنبال رایحه تلخه لیمو مردی میگرده که با بی رحمی تمام ردش کرده بود! میدونست که بخاطر دیدارش با جفتش زودتر از موعد هیت شده و این خیلی غم داشت!
غم داشت که با وجود پیدا کردن آلفاش اینکه خودش رو به جای حبس کردن بین بازو ها و آغوش امنش اینجا به تنهایی روی تخت سردش سر کنه و عذاب بکشه! مگه چه گناهی توی زندگیش کرده بود که مستحق این درد بود؟ تو زندگی قبلیش کاری کرده بود؟ دل کسیو شکونده بود؟ اگه جوابش اره بود حاضر بود همه جا رو دنبال اون فرد بگرده تا شخصا ازش معذرت خواهی کنه تا این عذاب تموم بشه!

با روحیه ضعیف و شکننده ای که از خودش سراغ داشت مطمعن بود که یک روز این درد پس زده شدن اون رو از پا درمیاره و گرگش اونو برای همیشه ترکش میکنه!

با فاصله گرفتن پدرش ازش به خودش اومدو سعی کرد درد های وحشتناک شکمش رو با گاز گرفتن لب هاش آروم کنه اما نه تنها آروم نمیشد بلکه رفته رفته به دردش اضافه میشدو مطمعن بود که اگه ادامه پیدا کنه از هوش میره. با قرار گرفتن دو قرص مقابل دهنش گیج شده به پدرش نگاه کرد که مرد گفت

_قرص های کاهنده اس عزیزم بخورش، زود حالت خوب میشه

با بغض سری تکون دادو لب هاش رو از هم فاصله دادو اون دو قرص تلخ رو با کمی آب بلعید. بدنش با اینکه کوره آتیش بود اما دستو پاهاش تکه ای یخ شده بودو ناهوداگاه به بدنش لرز میداد.

تهیونگ پتوی نرم پسر رو روی بدنش بالا کشیدو با نشستن دوباره کنارش خیره به اشکای تموم نشدنی پسرش با ناراحتی لب زد.

_یانگ کوکم؟ چی اذیتت میکنه عزیزم؟ داری بخاطر هیتت انقدر گریه میکنی؟ میدونی که پاپا کنارته و میتونی هر چی که خواستی بهش بگی! لطفا توی دلت نگه ندار

پسر چشمای خیس و متورمش رو به مرد دوخت و با دیدن نگاه نگرانش ناخوداگاه چونه اش از بغض لرزید هق بلندی زد.

_پ..پاپا...من..من جفتمو پیدا کردم! دیدمش..(دژاوو؟)

_چ...چی؟ واقعا؟

یانگ کوک بی حرف سرش رو تکون داد که تهیونگ گیج شده گفت

_خ..خب پس چرا...

_اون منو نمیخواد....

تهیونگ به یکباره حس کرد صدای پسر اکو وار توی گوشش پیچیدو با سوت کشیدنش و لغزش ناگهانی از بلندی به ته دره سقوط کرد. گوش های چیزیو که شنیده بودو درک میکرد؟ اصلا درست شنیده بود؟

_ت..تو...چی..د..داری میگی؟

پسر بدون متوجه شدن حال پدرش اینکه شاید هر کلمه اش مثل تیر به قلب مرد فرو میرفت حرفاش رو پشت سر هم ردیف کرد.

_دیروز وقتی با جیون بیرون رفته بودیم نزدیک یه آبشار دیدمش! پاپا من خیلی خوشحال بودم! اون..اون چهره اش یکم شبیه ددی بود، همونطور قد بلندو قوی! من خوشحال بودم که تونستم پیداش کنم اما اون... اون و..وقتی منو دید با انزجار بهم نگاه کردو گفت که یه جفت امگا نمیخواد! م..منو رد کرد پاپا

تهیونگ با خس خس سینه اش چنگی به یقه لباسش انداخت تا شاید کمی هوا به ریه های سوزناکش که برای کمی اکسیژن التماس میکردن برسونه اما امکان پذیر نبود! چطور همچین چیزی ممکن بود اتفاق بیفته؟ چطور بعد از اینکه تقاص اشتباهات گذشته اش رو با جون دوتا از عزیز هاشون پس داده بود، کارما هنوز دنبالش بود؟ مگه به اندازه کافی وقتی که آلفاش روی تخت بیمارستان با مرگو زندگی دستو پنجه نرم میکرد تنبیه نشده بود؟ حالا نوبت پسرش بود؟ پسر باید تقاص گناهاش رو میداد؟ پسره پاکو معصومش که حتی آزارش به مورچه هم نمیرسید؟

_پاپا؟ خوبی؟

اشکاش بی اختیار پشت سر هم روی گونه هاش سر میخوردو مثل کسی که حافظه اش رو از دست داده و حالا گم شده بود ترسیده و هیستریک وار سرش رو تکون دادو به عقب قدم برداشت.

_ن..نه..نه..این امکان..ن..نداره! نمیشه...

یانگ کوک با وجود درد شدیدی که داشت ترسیده از حالات پدرش پتوش رو به تندی کنار زدو بی توجه به سرگیجه اش از جاش بلند شد.

تهیونگ با چنگی به موهاش دستش رو به سمت جای نا مشخصی دراز کرد تا مانع افتادنش بشه اما با تیر کشیدن شقیقه هاش ناله ای کردو با درد درحالی که زانو هاش داشت تحلیل میرفت مقابل چشمای درشت شده و ترسیده پسر روی زمین سقوط کردو سیاهی پشت پلکاش جا گرفت.

🌙•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈🐺

روز بخیر لاولی ها❤🌙

امیدوارم از این قسمت لذت برده باشین. ووت و نظرای قشنگتون فراموش نشه💙🫂

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

18.6K 2.7K 67
سلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو...
117K 20.8K 52
خلاصه : جونگ کوک یه پسر گوشه گیر و تنهاست که توی یه جزیره زندگی میکنه. یه روز اتفاقی با یه پری دریایی که یه سازمان دنبالش بود، ملاقات میکنه و بعد از...
316K 45.8K 75
جئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست ش...
166K 27.1K 84
در دنیایی که دیگر انسانی وجود ندارد کودکی متولد میشود که حتی برای ماورا هم عجیب است.کودکی که در حین پاکی خالص پلیدی خالص نیز در وجودش است. در این دن...