🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

485K 67.5K 36.5K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙

🐺Part.37🌙

7.2K 1K 1.2K
By Shina9897

صدای هیاهو راهروی بیمارستان...صدای پیجری که هر چند دقیقه یبار دکتری رو پیج میکرد، صدای کشیده شدن تخت هایی که به سرعت از کنارش میگذشتن و همینطور صدای هق هق های بلند آجوما...همه این صدا ها به خودی خود بلند و قابل شنیدن بودن ولی... پس چرا مردی که بهت زده به دیوار پشت سرش با دست های خونی تکیه داده بود چیزی از این صدا ها رو نمیشنید؟ نکنه بلاخره مرده بودو روحش شاهد همه این اتفاق ها بود؟! چرا حس میکرد قلبش از تپیدن ایستاده و مثل جسم تو خالی، جسمی که خالی از روحو و احساس بود گوشه ای ایستاده و گیج به اطرافش نگاه میکرد...

تکیه اش رو از دیوار سرد پشتش برداشت و با تکون دادن سر سنگین شده اش لحظه ای چشمای تار شده اش به خون  خشک شده روی دست هاش افتادو اخم هاش توی هم رفت. اون خون جیهوپ بود؟ پسر عموش واقعا مرده بود؟ مگه نباید الان با چهره نگرانش کنارش می ایستادو با دلداری دادن بهش میگفت که همه چی درست میشه و جای نگرانی نیست؟

با پیچیدن درد شدیدی توی قفسه سینه اش و سِر شدن دست چپش ناله بیجونی زیر لب کردو بدون اینکه کنترل زانو هاش رو داشته باشه با لرزشی هر دوش به کف زمین برخورد کردن و پشت بندش صدای جیغ خفه آجوما که مثل خودش کنج دیوار کنار اتاق عمل ایستاده بود، بلند شدو با دو خودش رو بهش رسوند.

_ج...جونگکوکا پسرم!!

با صدای جیغ زن، پرستاری که اون نزدیکی بود توجهش بهشون جلب شدو با دیدن مرد رنگ پریده ای که روی زانو هاش افتاده بود فوری به سمتش رفت و با خم شدن طرفش گفت

_آقا حالتون خوبه؟

_ل.. لطفا کمک کنید!

پرستار بار دیگه ای جونگکوک رو که بدون پلک زدن به نقطه ای خیره شده بود صدا زدو خواست تکونش بده اما جونگکوک هیچ واکنشی نشون ندادو لحظه ای که پرستار در خواست اومدن دکتر رو کرد دست لرزونش رو بالا آوردو با صدای خشدار و آرومی که مطمعن نبود به گوش پرستار برسه لب زد.

_د..دست از سرم بردار...

چشماش رو از درد محکم روی هم فشار دادو با فشردن لب های خشک شده ای به همدیگه دستش رو روی زانوش گذاشت و با تکیه کردن بهش به سختی جسم خسته اس رو از کف زمین بلند کردو بی توجه به چیزی قدم هاش رو سمت مخالف کشوند تا از اون فضای خفگان آلود خارج بشه چون میدونست که اگه چند ثانیه بیشتر اونجا میموند نمیتونست تپش های نامنظم و ضعیف قلبشو که رو به پایان بود تضمین کنه!

هنوز چند قدمی برنداشته بود که در های اتاق عمل بلاخره بعد از دقایق طولانی باز شدو دکتر شین در حالی که ماسکش رو پایین میکشید با دیدن جونگکوک که داشت دور میشد فوری صداش کرد.

_آلفا جئون!!

با شنیدن صدای دکتر شین از حرکت ایستادو انگار که حباب بزرگی که داخلش گیر کرده بود با تلنگری بهش ترکیده باشه تازه متوجه اطرافش شد. به آرومی سمت دکتر چرخیدو با نگرانی شدیدی که یهویی در کنار همه درد هاش بهش اضافه شده بود به دکتر بتا خیره شد. توان اینکه قدمی سمت دکتر برداره رو نداشت! اگه چیز بدی میشنید اینبار زنده میموند؟ قفسه سینه اش به خس خس افتاده بودو قلبش جوری که هر لحظه منتظر بود تا با جمله دردناکی از سمت دکتر برای همیشه از کار بیفته به لب های دکتر خیره شد تا متوجه حرفاش بشه اما مغزش توان تحلیل هیچ چیزیو نداشت و علنا مثل مرده ها به دکتر خیره شده بود.

دکتر شین با دیدن چهره آشفته و بی روح مرد که بی حرف بهش خیره شده بود با درک این موقعیت سخت براش مخصوصا زایمانی که چند هفته زودتر از موعدش اتفاق افتاده بود دستش رو بالا آوردو با گذاشتن روی بازوی جونگکوک با آرامش بی خبر از آشوبی که توی دل مرد بود گفت

_آلفا بهتون تبریک میگم! دختر کوچولوتون صحیح و سالم به دنیا اومد! اون یه آلفاس... یه آلفای اصیل مثل خودتون! این شگفت انگیزه...

با چشمایی که جوشش اشک رو درونشون احساس میکرد به دکتر نگاه کرد. لب هاش چند بار مثل ماهی بازو بسته شد اما نتونست کلمه ای رو به زبون بیاره... دخترش...تهیانگش به دنیا امده بود؟ درست وقتی که جیهوپ بین دست هاش جون داده بود دختر کوچولوش تصمیم گرفته بود زودتر به دنیا بیاد تا مرحم قلب درد کشیده پدرش بشه؟ شونه هاش از درد سنگینی که توی قلبش بود به لرزش افتاد با نفس های منقطع شده اش و چشمایی که همه چیو تار میدید لب زد.

_ا..اون.... اون حالش...

دکتر شین نگران از حال مرد اجازه نداد حرفش رو ادامه بده و با فهمیدن منظورش سریع گفت

_نگران نباشید حال هر دوشون خوبه. فقط نوزاد بخاطر زود به دنیا اومدنش باید چند روزی رو توی دستگاه بمونه تا از کامل بودن سلامتیش مطمعن بشیم، میتونید ببینیدشون

جونگکوک سرش رو به آرومی تکون دادو زیر لب زمزمه کرد.

_ممنونم

آروم به عقب چرخیدو با پاهای لرزون و بی جونش همراه پرستار به سمت بخش نوزادان حرکت کرد. با هر قدمی که بهش نزدیک تر میشد صدای گریه واضح نوزاد ها به گوشش میرسیدو ناخوداگاه یاد روزی افتاد که برای دیدن بچه جیمین پا به این بخش گذاشته بودو با لبخندو حسرت به اون فرشته های کوچیک نگاه میکردو آرزو کرد تا یه روزی بتونه همچین  حسی رو تجربه کنه اما الان انگار که دیگه هیچ ذوق و اشتیاقی توی وجودش نمونده باشه مثل مرده متحرکی به دنبال پرستار کشیده میشدو به مقابلش خیره شده بود. چند دقیقه بعد با ایستادن پرستار و گفتن اینکه منتظرش بمونه تنها سری تکون دادو چشمای تیره و خسته اش رو از دیوار شیشه ای مقابلش به نوزاد های داخل اتاق چشم دوخت.
یعنی یکی از اون بچه ها دختر خودش بود؟ لب هاش به نیشخند تلخی از هم باز شدو با چنگ زدن به دیوار سعی کرد تا خودش رو سر پا نگه داره.

چرا سرنوشت دردناکش اجازه نمیداد تا زندگی تلخش لحظه ای به کامش شیرین بشه؟ چرا باید شیرینی به دنیا اومدن دخترش با تلخی از دست دادن جیهوپ یکی شده باشه؟ توی زندگیش چه گناه بزرگی رو انجام داده بود که هر لحظه ازش رو باید تاوان پس میداد؟

سوال های بی شمار ذهنش با قرار گرفتن تخت نوزادی مقابل شیشه بدون جواب موندو جونگکوک با لرز عمیقی که پشتش احساس کرد با چشمای درشت شده و پر شده اش به نوزاد مقابلش نگاه کرد. پرستار برای لحظه ای نوزاد رو از داخل دستگاه بیرون آوردو با پیچیدن تن نسبتا درشتش با پتوی سفید رنگی نوزاد رو که چشماش رو باز کرده بود مقابل نگاه مات شده مرد گرفت...

دوباره همه صدا ها از بین رفته بودن و فقط صدای تپش های وحشیانه قلبش و سوت زجرآوری که مثل ناقوس مرگ توی گوشش پیچیده بود رو احساس میکرد... دست چپش که کاملا بی حس شده بود لحظه ای با تیک گرفتن تکونی خوردو با فشردن دست راستش که به دیوار تکیه داده بود به دخترش نگاه کرد...

صورت گرد و سفید نوزاد، موهای مشکی و چشمای درشتی که دقیقا مثل موهاش مشکی بودن و در آخر لب های سرخ کوچولویی که با گرفتن انگشت کوچیک دستش بینشون در حال مکیدن بود... اون نوزادی که مثل فرشته ها میدرخشیدو کاملا شبیه خودش بود تهیانگ کوچولوی خودش بود؟ آلفا کوچولوش که
بار ها تکون ها و لگد هاش رو احساس کرده بود؟

با پیچش وحشتناک درد توی قلبش به سختی لبخند دردناکی روی لبش نشست و بلاخره با ریخته شدن اولین قطره اشکش دستش از روی دیوار شل شدو با تار شدن هر لحظه تصاویر از مقابل چشم هاش با تسلیم شدن به دردش زانو هاش از هر قدرتی خالی شدو روی زمین سقوط کرد.....
.
.
.

نمیدونست چه مدتی گذشته بود اما با حس سبک شدن سنگینی و درد توی قفسه سینه چشماش باز شدو گیجو خمار به سقف بالای سرش که متعلق به بیمارستان بود نگاه کرد.

_اوه خدای من پسرم... بلاخره بهوش اومدی؟

با صدای بغض آلود آجوما به آرومی سرش رو سمتش چرخوندو تکونی به بدنش داد اما سرم وصل شده به دستش اجازه تکون اضافی رو بهش نمیداد.

_تکون نخور پسرم باید استراحت کنی!

دستش رو روی قلبش که هنوز درد جزئی داشت گذاشت و با صدای خش دارش لب زد.

_چه مدته که بی هوشم؟

آجوما بهش نزدیک تر شدو با نوازش دستش گفت

_تقریبا سه ساعتی میشه...  اما باید هنوز استراحت کنی جونگکوکا، دکتر گفت وضعیتت اصلا خوب نیست

با فهمیدن اینکه سه ساعت رو توی بیهوشی و بیخبری از امگاش گذرونده بود چشماش گشاد شدو فوری با نیم خیز شدن از جاش سرمش رو بدون هیچ اهمیتی از دستش جدا کرد.

آجوما هینی از کار یهویی پسر کردو جونگکوک بدون اینکه به سوزشو گرمای خون جاری شده دستش توجه کنه از جاش بلند شدو همونطور که کفشاش رو میپوشید گفت

_اوما تهیونگ کجاس؟ باید ببینمش

لعنتی به بیهوشی بی موقعش و قلبی که دیگه قابلیت هضم هیچ هیجانی رو نداشت فرستادو بعد پوشیدن کفشاش سمت زن چرخید.

_اون حالش خوبه جونگکوک نگران نباش من پیشش بودم

جونگکوک درحالی که ذره ای از آشفتگی و نگرانیش کم نشده بود سری تکون دادو فوری از اتاق خارج شد. همزمان پرستار و دکتری که قصد داخل شدن به اتاق رو داشتند با دیدن سرپا شدن مرد و وضعیت بهم ریخته چشماشون درشت شد و دکتر فوری با برداشتن قدمی به سمتش مانعش شد.

_آقای جئون چرا از جاتون بلند شدین؟

جونگکوک اخمی از اینکه مانع راهش شدن کردو کوتاه و بی حوصله گفت

_حالم خوبه... باید برم

_وضعیت قلب شما خوب نیست آقای جئون! باید هر چه سریع تر عمل شید، لطفا برگردید داخل

کلافه و عصبی از اینکه کسی حرفش رو نمیفهمید فریادی از ته گلوش زد که باعث ترسیدن پرستار و یکه خوردن دکتر شد.

_بهت گفتم حال لعنتیم خوبه دست از سرم بردارید!

با عقب کشیدنشون فوری از اتاق خارج شدو با رفتن سمت پذیرش بدون هیچ مقدمه ای جدی رو به پرستار گفت

_کیم تهیونگ کدوم بخشه؟

پسر پرستار نگاهی به چشمای جدی آلفای مقابلش انداخت و بدون معتلی چیزی رو توی سیستم چک کردو بعد گفت

_طبقه دوم بخش زایمان اتاق203

جونگکوک ازش فاصله گرفت و با چرخیدن قدم های سست ولی بلندش رو به سمت انتهای راهرو کشوند و بی توجه به آسانسور از پله ها بالا رفت. قلبش از فشاری که موقع بالا رفتن از پله ها بهش وارد شده
بود درد میکرد اما جونگکوک بدون اینکه ذره ای بهش توجه کنه به حرکاتش سرعت داد تا سریع تر به امگاش برسه. نمیتونست تصور کنه که پسر از نبودش چه حالی پیدا کرده و این قلبش رو بدتر به درد میاورد. بی قرار با رسیدن به راهروی بخش مورد نظرش تند تند به شماره اتاق ها نگاه کرد تا اتاق امگاش رو پیدا کنه، تقریبا وسط های راهرو بود که با شنیدن گریه های بلند آشنایی چشماش گشاد شدو با چرخیدن سمت چپش و دیدن شماره اتاق فوری به سمتش پا تند کردو واردش شد.

_بهت میگم و..ولم کن... نمیخوام، میخوام برم

پرستار کلافه از لجبازی های امگایی که اجازه پانسمانش رو نمیداد پوفی کردو ازش فاصله گرفت که صدای بلندی هر دوشون رو به خودش انداخت.

_داری چیکار میکنی؟!

تهیونگ با شنیدن صدای آلفاش چشمای اشکیش رو بهش دوخت و با درد و هق هق صداش زد.

_ج..جونگکوک

جونگکوک با دیدن چشمای سرخ شده امگاش و صورت خیسش که تماما از اشک پر شده بود لعنت دیگه ای به خودش که زود تر پیشش نیومده بود فرستادو سریع به طرفش رفت.

دست های دراز شده پسر رو توی دستش گرفت و با بوسیدنشون تنش رو توی آغوشش گرفت. تهیونگ با دلتنگی بعد از چند ساعت دیدن آلفاش سرش رو به سینه اش چسبوندو با هق هق دست آزادش رو به کتش چنگ انداخت و توی مشتش گرفت.

_ک..کجا بودی کوک....چرا ز..زوتر پیشم نیومدی؟

خواست کمی بیشتر بدنش رو سمت مرد بکشه که با تیر کشیدن دوباره بخیه های باز شده اش ناله اش هوا رفت و بدنش لرزید.

_تهیونگ؟ چیشدی؟!

پرستار با مداخله کردن نگاهی به جونگکوک انداخت و گفت

_ایشون بخاطر تکون های مداومی که توی این چند ساعت خوردن بخیه های شکمشون باز شده و خونریزی کرده، اگه پانسمان نشه باعث عفونت میشه

جونگکوک با اخم نگاهی به جلوی لباس بیمارستان امگاش که از خون قرمز شده بود انداخت و با ریش شدن دلش حلقه دست هاش رو دور پسر تنگ تر کردو رو بهش لب زد.

_چرا اینکارو با خودت کردی ته؟

تهیونگ با گریه از دوری بچه اش که فقط یک لحظه صورتش رو دیده بود و یادآوری مرگ بی رحمانه جیهوپ هق بلندی زدو با بی قراری کت آلفاش رو محکمتر بین انگشت هاش فشرد.

_نمیخوام ا..اینجا بمونم جونگکوک...لطفا منو ببر خونه

جونگکوک کلافه چشماش رو روی هم فشردو با گذاشتن چونه اش روی سر پسر با بغض و درد عمیقی که توی سینه اش بود گف

_میریم عزیزم..اما اول باید پانسمان شی، بعدش بهت قول میدم که ببرمت خونه

با آروم شدن بی قراری های پسر توی بغلش اشاره ای به پرستار کرد که دختر دوباره با برداشتن وسایل ضد عفونی و پانسمان به امگا نزدیک شدو به آرومی پیراهن گشادش رو بالا داد.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

آجوما نا امیدو بغض کرده از اینکه هیچکدوم از تلاش هاش جواب نداده بودو نتونسته بود پسرش رو که چند روزی بود بعد خاکسپاری جیهوپ توی اتاق کارش زندونی کرده بیرون بکشه، با غصه آهی کشیدو از در فاصله گرفت. توی این چند روزی که به اندازه چند سال برای همشون سخت گذشته بود چیزی جز اشک و غصه خوردن براشون نداشت... از دست دادن جیهوپ چیزی نبود که حتی یک درصدش رو هم احتمال بدن ولی جیهوپ خیلی مظلومانه در غیر ممکن ترین حالت ممکن مثل مینجی از پیششون رفته بود و حالا انگار تمام ستون های خونه از شدت این غم خم شده بودو حتی با دنیا اومدن وارث جئون دختری که جنسیت ثانویه اش مثل پدرش آلفای اصیل بود هم نتونسته بود لبخندی هر چند کمرنگ روی لب های اعضای خونه بنشونه...

جیمین خسته و بیحال از پله ها بالا رفت و با نگاه کوتاهی به صورت بغ کرده آجوما تونست بفهمه که تلاشش نتیجه ای نداشته و مرد قصد بیرون اومدن از اتاقش رو نداره! تهیونگ با وضعیت وخیمی که داشت بار ها خواسته بود به طبقه بالا بره تا شاید بتونه جونگکوک رو راضی به بیرون اومدن بکنه اما بخاطر بخیه هاش بقیه سعی کرده بودن جلوش رو بگیرن و با گفتن اینکه مرد کمی به تنهایی نیاز داره متقاعدش کرده بودن ولی این تنهایی تا چند روز ادامه پیدا کرده بودو حالا اگه جونگکوک اگه نمیخواست هم باید بخاطر بچش بیرون میومد!

قدمی به سمت زن که به آرومی در حال گریه کردن بود برداشت و با نزدیک شدنو گرفتن شونه هاش گفت

_آجوما لطفا کمی استراحت کن... اینجوری از پا درمیای

آجوما با چشمای اشکیش به پسر که چشمای خودش هم از گریه های مداوم سرخ و متورم شده بود نگاه کردو با بغض لب زد.

_چطور میتونم تو این وضعیت به استراحت کردن فکر کنم؟ پسرم جلوی چشمام داره آب میشه، جیهوپ رو از دست دادیم یونگی هم....

جیمین با یادآوری آلفاش لب هاش لرزیدو چشماش رو محکم روی هم فشرد. نگران بود.... نگران یونگی که بعد از دیدن جیهوپ توی اون حالت دیگه گریه نکرده بودو چشماش سردو بی روح تر از همیشه شده بود...
درست بعد از اینکه از مراسم خاکسپاری برگشته بودن غیبش زده بودو دو روز بعد در حالی که زیر چشماش گود افتاده و کبود شده بود با بوی تند سیگاری که از صد فرسخی قابل حس کردن بود، برگشته و بی حرف به اتاق رفته بود. اونطور که از جکسون شنیده بود یونگی تمام دور روز رو توی مرز داخل کلبه بدون اینکه ازش خارج بشه سر کرده بودو این برای جیمین قابل درک و دردناک بود چون به خوبی میتونست دردی که آلفاش داره رو درک کنه و بفهمه که چقدر براش از دست دادن جیهوپ سخته مخصوصا که تازه مشکلات بینشون رو حل کرده بودن و قرار بود روز های بهتری کنار همدیگه سپری کنن... روزهایی که نیومده برای همیشه از بین رفته بودو داغش رو به دل همشون گذاشته بود.

با بغض لبخند تلخی زدو با فاصله گرفتن از آجوما لب زد.

_همه چی درست میشه آجوما...لطفا دیگه گریه نکن

نمیدونست که برای بار چندمه داره این جمله کلیشه ای رو به زبون میاره ولی خودش هم میدونست که دیگه چیزی قرار نیست درست بشه و باید دعا کنن که دیگه بدتر از این نشه!

با فرستادن آجوما به پایین مقابل در قهوه رنگ ایستادو نفسش رو با آه بیرون فرستاد. نگاه بیچاره ای به در انداخت و امیدوار بود که این دلیل باعث بشه که مرد به خودش بیاد.

_هیونگ..؟

چند ثانیه مکث کردو منتظر موند تا توجه مرد بهش جلب بشه گرچه میدونست که بهش جواب نمیده!

_هیونگ میدونم که نمیخوای کسی مزاحم خلوتت بشه اما باید بیای بیرون! از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که دیگه میتونیم تهیانگ رو مرخص کنیمو بیاریم خونه...میشنوی هیونگ؟ میتونیم تهیانگ کوچولو رو بیاریم خونه، هیونگ دخترت بهت احتیاج داره... دختری که همیشه آرزوش رو داشتی... باید بری دنبالش. اگه به زندانی کردن خودت ادامه بدی اونو همونجا نگهش میدارن و به کسی نمیدنش، باید به عنوان پدرش بریو مرخصش کنی

با درموندگی مشتی به در زدو نالید.

_ه..هیونگ لطفا...

چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و جیمین نا امید از لجبازی مرد که انگار دیگه هیچ چیز براش مهم نبود با شونه های افتاده از در فاصله گرفت و پشت بهش چرخید. حالا باید چیکار میکرد؟ از کجا آلفاش رو که دوباره غیبش زده بود پیدا میکرد تا چاره ای برای این مشکل پیدا کنن؟

با بیچارگی چنگی به موهای بلندش زد که صدای باز شدن اتاق به گوشش رسیدو جیمین با چشمای درشت شده ناباور سمت در چرخید. باورش نمیشد که بلاخره بعد از چند روز مرد به خودش اومده بودو بخاطر بچه اش تصمیم گرفته بود تا به حبس و پنهون کردن خودش از هر کسو هر چیزی پایان بده.

_هیونگ...

جیمین با دلسوزی و ناراحتی نگاهی به زیر چشمای بی فروغ مرد که به اندازه یک انگشت سیاه شده بودو به خوبی میشد غم عظیمی رو از چشمای تیره اش خوند، انداخت و پر شدن دوباره چشماش رو احساس کرد...چه بلایی سر هیونگش اومده بود؟ مردی که بعد از مدت طولانی سختی و عذاب کشیدن تازه رنگ خوشی رو به خودش دیده بود چرا الان هیچ فرقی با مرده ها نداشت؟ احساس میکرد کسی که مقابلش ایستاده یه جسم تو خالیو بدون روحه که هر لحظه امکان سقوط کردنش هست و این جیمین رو بخاطر وضعیت قلب مرد نگران میکرد.

جونگکوک بدون اینکه موهای بهم ریخته و آشفته اش رو که روی پیشونیش ریخته شده بود کنار بزنه نگاه خسته ای به پسر انداخت و با صدای خش داری که حاصل بی خوابی های چند روزه اش بود لب زد.

_تهیونگ....

فقط یک کلمه اسم امگاش رو به زبون آوردو امیدوار بود که پسر متوجه منظورش بشه. جیمین سرش رو به معنای تاسف تکون داد و گفت

_حالش خوب نیس هیونگ...وضعیت روحیش بعد از اینکه تو خودت رو تو اتاق حبس کردی بدتر شده، به هیچی لب نمیزنه بیستو چهار ساعته در حال گریه کردنه. حتی جین هیونگ و پدرش هم دیگه نمیتونن آرومش کنن... اون بهت نیاز داره!

نفس سخت شده و صدا دارش رو با تیری که قلبش از شنیدن این کلمه ها کشید بیرون فرستادو دست هاش رو مشت کرد. توی این چند روز به همه چی فکر کرده بود! به زندگیش، تهیونگ... دخترش و کسایی که از دست داده بود! میدونست که اگه به این درد پایان نده هیچوقت رهاش نمیکنه و دوباره به طریقی گریبان گیر زندگیش میشه! اون موقع دیگه نمیتونست به هیچ عنوان زنده موندن خودش رو احتمال بده هر چند همین الانش هم احساس زنده بودن نمیکرد.

سرش رو بالا گرفت و با خیره شدن به چشمای اشکی پسر امگا به سختی لب زد.

_ت..تمومش میکنم...

بدون اینکه به پسر فرصت تجزیه و تحلیل حرفش بده قدم های آروم و بی رمقش رو سمت پله ها کشوندو ازش پایین رفت. هیچوقت فکرش رو نمیکرد که توی زندگیش یه روزی به درجه ای برسه که همچین تصمیم سختی رو برای ادامه زندگیش بگیره! اصلا قدرت
بیان کردن و عملی کردنش رو داشت؟ مطمعن بود قلب مریضش که هر لحظه به پایان تپش هاش نزدیک میشد توان هضم کردن این درد رو داره؟ قطعا میدونست که بعدش حتی اگه بخواد هم دیگه نمیتونه به زندگیش ادامه بده و مردن رو بهش ترجیح میده...

بعد از اینکه به طبقه پایین رسید بدون توجه به نگاه هایی که روش بود مستقیم از سالن رد شدو به سمت راهرو اتاقشون حرکت کرد. چند قدم مونده بود بهش برسه که جین رو در حالی که داشت از اتاق خارج میشد دید و با چشم تو چشم شدنشون ناچار مقابلش جلوی در ایستاد.

جین دستی زیر چشمای خیسش کشیدو با دیدن جونگکوک که بلاخره از غارش بیرون اومده بود حرص و عصبانیت درونش جوشیدو دستگیره در رو محکم بین انگشت هاش فشار داد.

_چه عجب آلفا جئون! بلاخره یادت افتاد که یه جفت هم داری! جفت بدبختی که با چشمای خون افتاده اش از انتظار اومدنت نگاهش به در خشک شد...

جونگکوک کلافه و خسته از تیکه و طعنه های پسر که چیزی جز کلمات تند و نیش دار نبود نوچی کردو با چرخوندن نگاهش خواست جوابش رو بده که جین سریع دستش رو بالا آوردو گفت

_اول بهم گوش کن!! شاید از نظرت من یه آدمه بی منطق خودخواه باشم که چیزیو درک نکنمو جز تهیونگ به کسی فکر نکنم! درسته که تهیونگ برام با ارزش ترینه ولی اینو بدون که من این فاجعه ای رو که اتفاق افتاده رو درک میکنمو میفهمم که چه حالی داری! شاید من از جیهوپ دل خوشی نداشتم اما هیچوقت هم ازش متنفر نبودمو راضی به مرگش نبودم، از دست دادن اون قطعا برای هممون سخته و مطمعنا هیچوقت نمیتونیم فراموشش کنیم اما هیچ فکر کردی که توی این چند روزه تهیونگ چی کشیده؟ میفهمی امگایی که تازه زایمان کرده خصوصا امگای مرد چقد روحیه اش ممکنه آسیب ببینه و به محبت و دیده شدن نیاز داره!؟ از افسردگی بعد زایمان خبر داری؟ میدونی که امگا ها توی این دوره بدتر از دوره بارداری حساس تر میشن به محبت و توجه آلفاشون نیاز دارن؟ خصوصا با این شرایطی که پیش اومده همه چیو دو برابر بهم ریخته.... تهیونگ، اون هیچ چیش به آدمی که تا چند هفته پیش بود شباهت نداره! تموم وزنی که توی بارداری گرفته بود از دست داده و رنگ و روش زردو بی روحه، دخترتون چی؟ اصلا توی این چند روز بهش سر زدی؟

_جین خواهش میکنم!!

جونگکوک با التماس دستش رو بالا گرفت و پسر رو وادار کرد تا تمومش کنه.

_ا..ازت خواهش میکنم تمومش کن، من میفهمم چی میگی بابتش متاسفم ولی الان توی شرایطی نیستم که جواب سوال هات رو بدم. باید برم بیمارستان و الانم میخوام که تهیونگ رو ببینم

جین با آه عمیقی بی حرف سری تکون دادو با فاصله گرفتن از در از اونجا دور شد.

چنگی به موهاش زدو با فرستادنشون به عقب دم عمیقی گرفت تا تپش های قلبش رو آروم کنه. دستگیره در رو به آرومی به سمت پایین کشیدو با
باز شدن وارد اتاق شد. با نگاه کوتاهی به اطرافش تونست تهیونگ رو که پشت بهش روی تخت دراز کشیده بودو شونه هاش از گریه میلرزید ببینه. تهیونگ حس کرد دوباره هیونگش پیشش اومده اما وقتی رایحه تند آلفاش بعد از چند روز زیر بینیش پیچید به شدت از جاش تکونی خورد که با تیر کشیدن بخیه هاش ناله بلند و دردناکش هوا رفت. جونگکوک با ناله امگاش فوری به سمتش دویدو با نشستن گوشه تخت دست هاش رو گرفت.

_تهیونگ...خوبی؟

تهیونگ در حالی که روی شکمش نیم خیز شده بود همونطور که به نفس نفس افتاده بود اشک بیشتری توی حلقه چشماش جمع شدو با بالا آوردن سرش چشمای سرخ و طوفانیش رو به چهره بی رنگ و روی مرد دوخت.

_ج..جونگکوکی...

جونگکوک نگاه لرزونی به دریای سرخ شده چشمای امگاش انداخت و بی هیچ حرفی با اخمی که از شدت ناراحتی بین ابروهاش جا گرفته بود دستش رو پشت سر پسر گذاشت و با یک حرکت اون رو توی بغلش کشیدو به سینه اش چسبوند. بینیش رو توی موهای طلایی تهیونگ فرو بردو با بستن چشماش نفس عمیقی از رایحه اش گرفت تا ریه های دلتنگش رو بعد از چند روز آروم کنه. چطور میتونست از این رایحه آرامش بخش که براش فرقی با بهشت نداشت بگذره و بدون اون سر کنه؟

طولی نکشید که مشت های نچندان محکم پسر روی سینه و شونه هاش نشست و با هق هق سعی کرد خودش رو از بغلش جدا کنه.

_و..ولم کن..نمیخوام... بغلم کنی! این چند روز...ک..کجا بودی؟ چرا یک بار هم...بهم سر نزدی؟

جونگکوک نگران از اینکه بخیه های پسر باز نشه کمی ازش فاصله گرفت و صورتش رو بین دستاش گرفت.

_تهیونگم لطفا آروم باش... داری به خودت آسیب میزنی

هق دردناکی زدو مثل کسی که دیگه هیچ امیدی براش نمونده باشه نالید.

_تو بیشتر بهم آسیب زدی!

چند ثانیه بینشون سکوت شدو بی حرف بهم خیره شدن که صدای تهیونگ دوباره بلند شد.

_کوک دیگه...دیگه دوستم نداری؟ هوم؟ دوستم نداری؟ بخاطر همون ازم دور شدی؟ دیگه منو نمیخوای؟

جونگکوک کمی خودش رو جلوتر کشیدو با چسبوندن زانو هاش به پاهای پسر دست هاش رو دوباره گرفت و همونطور که می بوسیدشون لبخند غمگینی زدو جواب داد.

_مگه میشه آدم قلبش رو دوست نداشته باشه؟ تو قلب منی... تپش های تند قلبم که بهم ثابت میکنه هنوز نفس میکشمو زندم... چطور میتونم بدون قلبم زنده بمونم؟

تهیونگ با بغض لب هاش رو جمع کردو انگشت هاش رو بیشتر لای انگشت های بلند مرد سر داد.

_من دلم برات تنگ شده بود... میخواستم پیشم باشی، میخواستم مثل همیشه منو بین بازوهات بگیری و بگی که ازم محافظت میکنیو اجازه نمیدی چیزی اذیتم کنه

تک تک کلمات پسر مثل تیغ وارد قلبش میشدو حالش  و بدتر از اینی که بود میکرد...هیچکس از درونش خبر نداشت، قلبش مثل بمب ساعتی که هر لحظه به منفجر شدنش نزدیک میشد با کلمات مظلومانه و سوزناک پسر ثانیه هاش رو تند تر از دست میداد به مرد یاداوری میکرد که فرصت زیادی نداره!

سرش رو با درموندگی به پیشونی پسر تکیه دادو زیر لب زمزمه کرد.

_متاسفم برف من! متاسفم که هیچوقت اونطور که باید ازت محافظت نکردمو هیچوقت کنارم امنیت نداشتی

تهیونگ فوری سرش رو عقب کشیدو بلند گفت

_اینجوری نگو جونگکوکی! تو همیشه برای من بهترین بودی ...این م..من بودم که...هیچوقت قدرت رو ندونستم! کنار تو بودن برای من امن تر از هر جاییه... لطفا خودت رو سرزنش نکن

بغض سنگینش رو که مثل توده سنگی گلوش رو گرفته بودو با بزاق تلخ شده اش به سختی پایین فرستادو با لبخند محوی که شبیه هر چیزی بود جز لبخند صورت خیس امگاش رو نوازش کردو با سر انگشت هاش اشکاش رو پاک کرد. دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه... میدونست که اگه چند دقیقه بیشتر پسر بمونه تمام خودداری این چند روزه اش و  تصمیمی که گرفته بود همه اش از بین میره! دیگه نمیتونست تکه تکه شکسته شدن بند های قلب مریضش رو تحمل کنه! باید یکبار برای همیشه تمامش میشکست و اون موقع شاید دیگه چیزی ازش باقی نمیموند.....

تکونی به پاهاش دادو همونطور که از روی تخت بلند میشد گفت

_باید برم بیمارستان....وقت آوردن تهیانگ کوچولومون به خونه اس!

تهیونگ سریع اشک هاش رو با پشت دست پاک کردو با لبخند گفت

_منم بیام؟!

جونگکوک نگاه خیره اش رو به صورت زیبای امگاش که حتی با وجود بهم ریختگی باز هم نفسگیر بود دوخت و با لبخند کوچیکی گفت

_نه بیبی.. تکون خوردن زیاد برات خوب نیست، باید استراحت کنی. من خیلی زود میام هوم؟

تهیونگ ناچار سری تکون دادو با دیدن اینکه داشت سمت در میرفت فوری گفت

_مراقب خودت باش جونگکوکی

جونگکوک سمت پسر چرخیدو با گذاشتن چشماش روی هم از اتاق خارج شد.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

تمام مدتی که داشت مسیر بیمارستان رو رانندگی میکرد مثل کسی که توی خواب عمیقی بودو و هیچ درکی از اطرافش نداشت به مسیر خیره شده بودو حتی متوجه اینکه کی رسیده بود نشد. با بی حوصلگی ماشین رو بدون اینکه به پارکینگ ببره گوشه ای پارک کردو با قدم های سستش وارد بیمارستان شد. درسته که برای دیدن دخترش لحظه شماری میکردو از دیدنش بی قرار بود اما حس میکرد تمام ذوق و اشتیاقی که برای همچین روزی داشت همراه پسر عمویی که از دست داده بود، پر کشیده و
از بین رفته بود.

همراه با پرستاری که میشناختش به بخش کودکان رفت و بعد از اینکه پرستار گفت منتظر بمونه کوتاه سری تکون دادو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
احساس میکرد کوه بزرگی روی شونه هاش سنگینی میکنه و سختی و فشاری که بهش وارد میکنه چیزی نمونده تا باعث سقوطش روی زمین بشه و خب جونگکوک دیگه مشکلی با این سقوط نداشت! سی سال با وجود تمام سختی ها و سنگینی هایی که یک عمر کمرش رو خم کرده بودنو اجازه نفس کشیدن بهش نمیداد، سعی کرده بود سرپا بمونه و جلوی سقوط کردن و شکستنش رو بگیره تا نقطه ضعفی به دیگران و کسایی که منتظر از پا افتادنش بودن نده
اما دیگه کافی بود...قوی بودن... و تظاهر کردن به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز خوبه دیگه راحت نبود. اگه سرنوشت میخواست شکستش رو ببینه جونگکوک این رو بهش میداد! مثل شیشه ای که با شکستنو خورد شدنش دیگه هیچوقت به حالت اولش برنمیگشت میشکست و برای همیشه از بین میرفت...

_آقای جئون؟

با صدای پرستار به تندی سرش رو بالا گرفت و با دیدن نوزادی که لباس سرهمی تنش بود لای پتوی سفیدی پیچیده شده بود احساس کرد چیزی توی دلش تکون خوردو مثل کسی که توی شوک فرو رفته باشه از دیوار فاصله گرفت و به سمت پرستار قدم برداشت.

از همین فاصله هم میتونست رایحه دلنشین و خنکی که زیر بینیش پیچیده بود رو حس کنه و این روح درد کشیده اش رو کمی تجلی میدادو این حس زمانی عمیق تر شد که پرستار بچه رو توی بغلش گذاشت و جونگکوک تونست رایحه خوش بلوبری که از دخترش ساطع میشد رو استشمام کنه و با نزدیک کردن بینیش به گردنش بوی خوشش رو به ریه هاش بکشه.

_خوش اومدی پرنسس کوچولوم... به زندگی تیره و تار پدرت خوش اومدی!

دست نوزاد توی خواب تکونی خوردو با صدایی که از گلوش خارج شد دستش روی گونه جونگکوک کشیده شدو باعث لبخند کوچیک پدرش شد.

جونگکوک تشکر کوتاهی از پرستار کردو همونطور که ساک وسایل دخترش رو توی دستش جابجا میکرد به سمت خروجی راه افتاد.

با باز کردن در سمت عقب با احتیاط دخترش رو که همچنان توی خواب عمیقی بود توی کریرش گذاشت و بعد از اینکه از امن بودن جاش مطمئن شد بوسه عمیقی به پیشونی کوچیکش زدو با صدای آرومی گفت

_منو بخاطر تصمیمی که گرفتم ببخش کوچولوی من! تو و پدرت تنها دارایی های با ارزش زندگیم هستین اما... دیگه نمیتونم جونتون رو به خطر بندازم، امیدوارم یه روزی پدرت رو ببخشی.

با نم اشکی که دوباره توی چشماش پدیدار شدو نفسش رو بیرون فرستادو در ماشین رو بست. میدونست که تهیونگ شدید منتظر دیدن دخترشه پس بیشتر از این معطل نکردو با نشستن پشت
فرمون به راه افتاد.
.
.
.

از ماشین پیاده شدو با نگاه کوتاهی به اطرافش و دیدن برف هایی که در حال شدن بودن لبخند تلخی روی لبش نشست. انگار زمستون انقامش رو گرفته بودو حالا با بستن بارو بندیلش جاش رو کم کم به آفتاب گرم و بهاری که توی راه بود میداد... فصلی که جیهوپ عاشقش بود!

با تیر وحشتناکی که قلبش کشید به سمت ماشین چرخیدو با تکیه کردن دست های لرزونش به بدنه ماشین سعی کرد نفس های عمیق بکشه.

_ا..الان وقتش...نیست...خ..خواهش میکنم..الان ن..نه

این چندمین بار بود که در طول امروز قلبش میگرفت؟ پنج بار؟ ده بار؟ اصلا آخرین باری که قرص هاش رو خورده بود کی بود؟ شاید از موقعی که جیهوپ از بینشون رفته بود؟ حتی یادش نمیومد که کی وعده های غذاییش رو کامل خورده و یک ساعت خواب راحت بدون کابوس دیدن داشته! میدونست که دیگه نفس های آخرشه و دیگه خوردن داروهاش هیچ فایده ای برای قلب مریضش که تصمیم گرفته بود دیگه توی سینه اش نتپه نداشت...

بعد از نفس های عمیقی که پشت سر هم کشیده بود با سبک شدن قفسه سینه اش و کرختی که تمام وجودش رو گرفته بود قدمی به جلو برداشت و با دور زدن ماشین درش رو باز کردو کریر دخترش رو توی بغلش گرفت.

تهیانگ کوچولوش حالا بیدار بودو با چشمای درشت و مشکیش کنجکاو در حالی که انگشتش رو میمکید به اطرافش نگاه میکرد. جونگکوک بخاطر سرمایی که هنوز پا برجا بود سریع به سمت ورودی حرکت کردو تا از سرما خوردن دخترش جلوگیری کنه.

وقتی که در توسط مادرش باز شد زن لبخندی رو بهش و بچه ای که توی دست هاش بود زدو کریر رو ازش گرفت.

_اوه خدای من اینجا رو ببین! دختر کوچولوی خوشگلم... خوش اومدی عزیز دلم

جونگکوک نیم نگاهی به جیمین و بقیه که با شوق سمت بچه رفتن به سمت اتاقش راه افتاد تا امگاش رو خبر کنه.

اینبار وقتی وارد اتاقشون شد تهیونگ رو در حالی که از جاش بلند شده بودو لباس و ظاهرش مرتب شده بود لبخند خسته ای روی لبش نشست و به طرفش قدم برداشت.

_جونگکوکی!!

با قدم های آرومی که امگا به سمتش برداشت خودش رو زودتر بهش رسوندو با حلقه کردن دست هاش دور کمر باریک امگاش و شکمی که دیگه برامده نبود، با احتیاط حلقه کردو به آغوش کشیدش. چشماش رو محکم روی هم فشار دادو سعی کرد به رایحه آرامش بخش پسر که از گردنش پخش میشد اهمیت نده و جلوی خودش رو برای فرو بردن بینیش داخل چاله های عمیق ترقوه اش و کشیدن نفس های عمیق بگیره. نباید دلتنگ عطر معتاد کنندش میشد....

_جونگکوک حالت خوبه؟

تهیونگ چسبیده به شونه آلفاش سوالش رو به زبون آوردو نگران سرش رو سمتش چرخوند. جونگکوک با اومدن به خودش از پسر فاصله گرفت و لب زد.

_خوبم بیبی

تهیونگ با بی قراری گفت

_پس دخترمون کو؟

جونگکوک اشاره ای به بیرون کرد.

_پیش بقیس، اومدم دنبالت تا ببرمت

تهیونگ با بغض و هیجان لبخندی زدو همونطور که دست های آلفاش رو میگرفت سمت در کشیدو گفت

_بیا... بیا زود تر بریم... دیگه نمیتونم دوریشو تحمل کنم

جونگکوک سری تکون دادو با باز کردن در هر دو ازش خارج شدن.

با رسیدنشون به سالن و دیدن جمع کوچیکی که دور بچه نشسته بودن تهیونگ بی قرار تر قدم هاش رو به جلو برداشت تا زود تر به دختر برسه و تن کوچیکش رو به آغوش بکشه.

_عزیزم یواشتر... حواست به بخیه هات باشه

تهیونگ بی حواس باشه ای گفت و بلاخره با رسیدن به دخترش جین با لبخند دست هاش رو گرفت و همونطور که روی مبل می نشوندش نوزاد رو از توی کریر برداشت با بغل کردنش به سمت تهیونگ چرخیدو اون رو به آرومی توی بغلش گذاشت. تهیونگ با چشمایی که از اشک خیس شده بود به یک تکه از وجودش که بلاخره بعد از نه ماه توی بغلش گرفته بود نگاه کردو اون رو به سینه اش چسبوند. دخترش یه آلفا بود! چیزی که حتی یک درصد هم نمیتونست حدسش رو بزنه... رایحه سردو شیرین بلوبری دخترش رو عمیقا نفس کشیدو با لبخند لب زد.

_دختر خوشگلم... پرنسس من.. تو دقیقا شبیه ددیت هستی! خیلی خوشحالم که توی زندگیم دارمت

سرش رو بالا آوردو خیره به نگاه خیس بقیه گفت

_خوشگل نیست؟

جیمین همونطور که پسرش رو توی بغلش گرفته بود با لبخند غمگینی از نبودن آلفاش بود سری تکون دادو گفت

_ خیلی خوشگله ته... درست مثل خودت

تهیونگ دست های کوچیک دخترش رو توی دستش گرفت و با بوسیدنش آرامشو توی وجودش حس کرد.

نوزاد توی بغلش تکونی خوردو با غر صورتش رو به سینه پدرش نزدیک کرد و با تکون دادن لب هاش گریه آرومش شروع شد.

تهیونگ دستپاچه به آرومی دخترش رو توی بغلش تکون داد که جیمین با زمین گذاشتن پسر بچه به طرف تهیونگ رفت و با آرامش گفت

_چیزی نیست تهیونگ نگران نباش اون فقط گرسنشه... بیا کمکت میکنم براش شیر آماده کنی

تهیونگ با نگرانی برای دخترش که گریه هاش داشت شدت میگرفت از جاش بلند شدو همراه جیمین به اتاق دخترش رفت.

نامجون با دور شدن پسرش به آرومی از جاش بلند شدو به طرف جونگکوک که گوشه ای ایستاده بود رفت و مقابلش ایستاد.

_جونگکوک حالت خوبه؟

جونگکوک نگاهش رو به چشمای نگران مرد دوخت و با نیشخند تلخی لب زد.

_بستگی داره خوب بودن رو تو چی ببینی نامجون شی! اگه منظورت حال روحیمه باید بگم نه، حال جسمیم هم هنوز زندم...

نامجون آهی کشیدو گفت

_میدونم شاید الان موقعش نباشه اما باید خبر هایی که از برادرت گرفتم رو بشنوی

چشمای جونگکوک در کسری از ثانیه رنگ خشمو نفرت به خودش گرفت و از بین دندون های قفل شده اش غرید.

_اون پست فطرت برادر من نیست!

نامجون دست هاش رو بالا آوردو با تکون دادن سرش گفت

_خیلی خب متاسفم، من با پلیس صحبت کردم دادگاه جونگ سو رو بخاطر قتل عمد که از قبل برنامه ریزی کرده بود و با حمل غیر قانونی اسلحه توسط خلافکاری که مدت ها بود دنبالش بودن، به حبس ابد محکوم کرده و اون صبح امروز به زندان سئول منتقل شده. بخاطر پشیمون نبودن از کارش هیچوقت هم توی مجازاتش تخفیف نمیخوره تا ابد بدون هیچ آزادی موقتی توی زندان میمونه.

جونگکوک پوزخندی به عاقبت برادرش که از نظرش کمترین مجازاتش بود زدو گفت

_قرار هم نبود هیچوقت رنگ آزادیو ببینه چون ابدا این اجازه رو بهش نمیدادمو لاشه تکه تکه شده بدنش به زندان برمیگشت!

سری به نشونه تشکر برای نامجون تکون دادو بدون برداشتن کتش از در خارج شدو بیرون رفت. با قدم های بلندی به پشت ساختمون پک حرکت کردو بی معتلی شروع به درآوردن لباش هاش شد. باید به گرگش تبدیل میشد... باید مدتی تحمل این حجم از غمو به شونه های گرگش میسپرد تا اون رو هر جایی که خواست بکشونه و با زوزه های بلندش دردش رو آزاد کنه.

با ظاهر شدن گرگ خاکستری رنگ خرخری کردو بی توجه به لباس هاش به سمت جنگل دوید.

غرش های بلند و غمگینش توی سکوت جنگل طنین انداخته بودو با دویدن پر قدرتش رد پنجه هاش روی برف هایی که هنوز توی اعماق جنگل وجود داشتن
می افتاد.

نمیدونست چند ساعت دویدو زوزه کشید اما زمانی که به خودش اومد به مرز رسیده بود با دیدن کلبه و مردی که با شونه های افتاده اش کنار آتیش نشسته بود قدم هاش رو به سمت کشیدو با رسیدن به یونگی بی حرف کنارش روی پاهاش نشست.

یونگی جوری که اصلا از دیدن گرگ جونگکوک غافلگیر نشده بود نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره با چرخوندن نگاهش به آتیشی که درست کرده بود خیره شدو پک عمیق دیگه ای به سیگارش زد. چند لحظه ای بینشون سکوت بودو بعد صدای خشدار مرد سکوت فضا رو شکست.

_اون شب وقتی با همدیگه کنار همین آتیش نشسته بودیم بدون معتلی گفت که جات اینجا پیشمون خالیه... وقتی این حرفو شنیدم شدیدا عصبانی شدمو تا تونستم بهش توپیدم! بهش گفتم با مظلوم نمایی هاش باعث این اتفاق ها شده و دوستی چند سالمون رو از بین برده ولی وقتی که جوابش رو شنیدم فهمیدم خودمون باعث از بین رفتنش شدیم!
منو تو هر دومون همیشه اونو از خودمون روندیم... کوچکترین اتفاقی که توی پک میفتاد اون رو مقصر میدونستیمو کتکش میزدیم، از اون شب همش به این سوال فکر میکنم که چرا هیچوقت بهش فرصت توضیح و دفاع از خودش رو بهش ندادیم!

سرش رو سمت گرگ که با نگاه خاصی بهش خیره شده بود چرخوندو با حلقه اشکی که توی چشماش بود لب زد.

_م..ما اونو تنها گذاشتیم کوک... جیهوپ با اینکه کنارمون بود اما عمیقا تنها بودو هیچوقت هم بهش اعتراض نکرد، همیشه سعی کرد مراقبمون باشه حتی اگه باهاش خوب نبودیم! چرا انقدر مهربون بود؟ هوم؟ میخواست با این کارهاش چیو ثابت کنه؟ اینکه من یه آشغالم؟ اینکه نمیتونم خشمم رو کنترل کنمو بدون فهمیدن اصل موضوع همه چیو خراب میکنم؟

به تندی از جاش بلند شدو هیستریک وار با چرخیدن دور آتیش لگدی به هیزم های سوخته شده اش زدو با فریاد بلند و توام با بغض نالید.

_باشه لعنتی من پشیمونم!! بخاطر تمام رفتار های نفرت انگیزم اینکه هیچوقت سعی نکردم ذره ای درکش کنم پشیمونم، بخاطر روز هایی که میتونستیم داشته باشیم اما حالا از بین رفتن پشیمونم

با زانو هاش روی زمین افتادو دست هاش به برف زیر دست هاش چنگ شد که گرگ غرش نگرانی کردو با بلند شدن سمت مرد رفت.

یونگی با چنگ زدن به برف ها و خاکی که لای ناخن هاش حس میکرد دستش رو مشت کردو با بردن سمت قلبش با حسرت لب زد.

_چرا لحظه آخر برنگشتم تا بهش نگاه کنم؟ چرا وقتی بهم گفت که دلتنگم بوده لال شدمو نگفتم منم همینطور؟

گرگ کلافه از بی قراری های مرد که برای اولین بار این حالت رو ازش می دید خودش رو جلوتر کشیدو با مالیدن پوزه اش به شونه مرد سعی کرد تا دلداریش بده.

یونگی بعد از زدن فریاد هایی که حالا کمی توی قلبش احساس سبکی میکرد با تکیه دادن دست کثیفش به زانوش از جاش بلند شدو همونطور که سمت کلبه میرفت لب زد.

_دنبالم بیا دونسنگ...

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

شب شده بودو بعد گذشت چند ساعت که حالا همراه یونگی به پک برگشته بودن جونگکوک با ایستادن مقابل مرد اون رو وادار به ایستادن کردو خیره به چشمای سوالیش گفت

_هیونگ ازت یه درخواست دارم...

ابروهای یونگی به هم نزدیک شد.

_چه درخواستی؟

_ازت میخوام اگه برام اتفاقی افتاد تحت هر شرایطی مراقب تهیونگ و دخترم باشی!

اخمای یونگی غلیظ تر شدو با برداشتن قدمی سمت پسر گفت

_منظورت چیه کوک؟ این مضخرفات چیه میگی؟ مگه چه اتفاقی قراره برات بیفته؟

جونگکوک لبخند غمگینی زد.

_کلی گفتم هیونگ... هیچکس از فردا خبر نداره، میخوام مطمعن باشم که جاشون امنه

_خودت باش و ازشون مراقبت کن کوک

خواست از کنار پسر رد بشه که جونگکوک به تندی بازوش رو گرفت و مانعش شد.

_هیونگ لطفا... جدی بودم

یونگی پوفی کردو بازوش رو از دست پسر گرفت و سمت خونه حرکت کرد.

_حتی اگه نمیگفتی هم من باز مراقبشون بودم!

لبخند کوچیکی روی لب هاش نشست و همراه مرد وارد خونه شد.

جونگکوک اجازه داد شام توی سکوت و آرامش ظاهری بینشون خورده بشه و بلاخره بعد از اینکه همراه امگاش و دخترشون وارد اتاقشون شد با عشق آلفا کوچولوی چند روزه اش و توی بغلش گرفت و برای چندمین بار رایحه اش رو نفس کشید.

تهیونگ با نشستن گوشه تخت کمی این پا و اون پا کردو آخر سر به آرومی رو به آلفاش که در حال خوابوندن دخترشون بود گفت

_هیونگم اصرار داره چند روزیو تا زمانی که جای بخیه هام خوب شه به خونه برگردم تا ازم مراقبت کنه... حتی وسایلمم جمع کرده، راستش فکر نکنم که بتونم اینبار رو باهاش مخالفت کنم مخصوصا که به کمک نیاز دارمو نمیتونم جیمین هیونگو با وجود بچش اذیت کنم

جونگکوک دختر بخواب رفته اش رو به آرومی داخل گهواره گوشه اتاقشون گذاشت و به سمت جفتش رفت. وقتش شده بود..؟

کنار پسر روی تخت نشست و با تایید گفت

_درسته! هیونگت بهتر از هرکسی میتونه ازت مراقبت کنه

تهیونگ که انتظار این حرفو نداشت با کمی تعجب بهش نگاه کردو گفت

_مطمعنی؟ من فکر میکردم که شاید مخالف باشی!

جونگکوک موهای نرم امگاش رو نوازش کردو با لبخند گفت

_چرا مخالف باشم بیبی؟ اینجوری منم خیالم بابتش راحت تره

تهیونگ با کمی تعلل سرش رو تکون داد.

_اگه اینطور فکر میکنی باشه... به هر حال که موقته و برای چند روزه، من برم به هیونگم بگم که آمادم

جونگکوک بی حرف سری به پسر تکون دادو با خارج شدن تهیونگ از اتاق با حس اینکه فضای اتاق داره براش خفه کننده میشه به تندی از جاش بلند شدو با چنگ زدن به موهاش چند تا از دکمه لباسش رو باز کردو سعی کرد نفس تنگ شده اش رو با گرفتن دم های عمیقی کنترل کنه.

چطور باید انجامش میداد؟ چطور میتونست از کسی که نفس هاش بهش متصل بود جدا بشه؟

با وارد شدن تهیونگ و جین به اتاق به هر سختی که بود خودش رو سر پا نگه داشت و لبخند ظاهری بهشون زد.

جین به آرومی بچه رو توی بغلش گرفت و همونطور که سمت در میرفت رو به تهیونگ گفت

_برمیگردم تا بقیه وسایل هارو بردارم عجله نکن

تهیونگ باشه ای گفت و به سمت آلفاش که کمی رنگش پریده بود رفت.

_جونگکوکی حالت خوبه؟ چرا انقدر آشفته ای؟

جونگکوک نگاهش رو به تیله های روشن تنها عشق زندگیش دوخت و سعی کرد تمام جزئیاتش رو به ذهنش بسپره.

تهیونگ که از سکوت مرد نگران شده بود گفت

_چرا اینطوری نگام میکنی؟

_چطوری؟

با حس بدی که گرفته بود اخمی کردو با ناراحتی گفت

_جوری که انگار... انگار داری برای آخرین بار بهم نگاه میکنی!

_اگه اینطوری باشه چی؟

تهیونگ ناگهان احساس کرد جریان آب داغی به یکباره روی سرش ریخته شده تپش های عادی قلبش به هزار رسید. شوکه و مات شده لب زد.

_چ..چی؟ منظورت...چ..چیه کوک!!

جونگکوک به سختی نگاهش رو از چشمای لرزون امگاش گرفت و جمله ای رو که هیچوقت فکرش رو نمیکرد یه روزی به زبون بیاره گفت

_بیا از هم جدا شیم تهیونگ....

نگاهی به چهره مات شده پسر انداخت و با پس زدن بغضش گفت

_دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم ته... عشقت برام درد داره، نمیتونم با داشتنت هر لحظه نگران اینکه ممکنه باز هم برات یا کسایی که دوستشون دارم اتفاقی بیفته باشم... دیگه نمیتونم. اینبار دیگه نمیتونم تهیونگ قلبم طاقت نمیاره اگه ببینم برای تو و دخترمون اتفاقی بیفته و نتونم جلوش رو بگیرم قلبم اینبار برای همیشه از کار میفته

تهیونگ هیستریک وار اشکایی که روی گونه هاش سرازیر شده بود پاک کردو با نزدیک شدن به مرد دست هاش رو محکم بین دستاش گرفت

_ج..جونگکوک من درکت میکنم... میدونم که اتفاق های بدی برامون افتاده میدونم که عزیز هامونو از دست دادیم اما اینا هیچکدوم تقصر تو نیست ما باهاش کنار میایم، تو...تو مجبور نیستی که بخاطرش همچین کاری کنی نه حالا که یه بچه داریم

جونگکوک با لبخند تلخی دست هاش رو قاب صورت پسر کردو گفت

_خیلی دلم میخواد که اینجوری بهش فکر کنمو باهاش کنار بیام ولی هنوز صحنه جون دادن جیهوپ بین دستام جلوی چشمامه و نمیتونم با فراموش کردنش به زندگی عادیم ادامه بدم جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! دیگه هیچی مثل قبل نمیشه ته من.. من دیگه تسلیم شدم

تهیونگ در حالی که مرگ آرزوهاش رو با تمام وجود حس میکرد هق بلندی زدو تند تند سرش رو به چپو راست تکون داد.

_چرا میشه.... م..میشه کوک چون من عاشقتم... من دوست دارم خواهش میکنم!! منو ببخش که زودتر بهت نگفتم اما التماست میکنم با خودمون اینکارو نکن کوک خواهش میکنم

جونگکوک انفجار عظیمی رو توی قلبش احساس کردو با تیری که از نوک انگشت تا قلبش کشید ناخوداگاه ناله ای کردو دستش از صورت پسر به پایین سر خورد.

_خ...خیلی خوشحالم که قبل اینکه چشمام رو برای همیشه ببندم این جمله رو ازت شنیدم... حس میکردم که باید شنیدنش رو با خودم به گور ببرم

_قول میدم ک..که هر روز بهت بگم دوست دارم...هر ثانیه هر چقدر که خواستی برات تکرارش کنم، کوک خواهش میکنم عشق تازه جون گرفته مون رو از بین نبر.... من میمیرم

دست لرزون پسر رو با دست آزادش بالا آوردو با بوسه ای که به انگشت هاش زد گفت

_ازت خواهش میکنم با حرفات جدایی رو برای هر دومون سختش نکن ته، من راحت این تصمیم رو نگرفتم... از قلبم گذشتمو فهمیدم که جدایی صلاحه هردومونه... منو تو شاید جفت های مقدر شده همدیگه باشیم اما انگار سرنوشت نمیخواد کنار همدیگه باشیمو چیزی جز درد به همدیگه نمیدیم. تو... تو توی عمیق ترین لایه های قلبم جایی که تپش های مریضم هنوز قابل شنیدنه میمونی و جز تو کسی بهش وارد نمیشه

_ک..کوک

جونگکوک انگشتش رو روی لب های پسر گذاشت و ادامه داد.

_شاید فکر کنی دارم خودخواهی میکنم ولی جون تو و دخترمون چیزی نیست که بتونم با ریسک کردن و نگه داشتن کنار خودم به خطر بندازمتون و دوباره شاهد از دست دادن باشم پس ازت خواهش میکنم عزیزم...تورو به تمام اشک هایی که این مدت کنارم ریختی قسمت میدم، برو..... :)

درد جدایی که همه ازش به تلخی یاد میکردن همین بود؟ اینکه حس کنی نفس هات به آخرش رسیده و جایی بین گلوت گیر کرده و قصد بالا اومدن نداره...مرگ تمام آرزو هات....مرگ تنها امیدت که بهش باور داشتی و فکر میکردی همه چیز درست میشه...جدایی از کسی که تمام جسمو روحت بهش وابستس و حتی با فکر کردن بهش نفست بگیره چیز راحتی نبود. تهیونگ هیچوقت همچین احساسی رو توی زندگیش حس نکرده بود حتی موقعی که از جیهوپ جدا شده بود! ولی الان حس میکرد قلبش در حال تکه تکه شدنه و مثل بچه ای که بین شلوغی جمعیت مادرش رو گم کرده و ترسیده و تنها به اطرافش نگاه میکنه تا اون رو پیدا کنه ولی حالا چی؟ چطور باید از کسی که براش مثل خون توی رگ هاش شده بود جدا میشد؟ چطور میتونست از این به بعد دور ازش با بچه ای که کاملا شبیهش بود زندگی کنه و دم نزنه؟

با دیدن چرخیدن جونگکوک به پشت هول زده قدمی به سمتش برداشت و صداش زد.

_ج..جونگکوک تورو خدا نگام کن

با صورتی که از اشک هاش خیس شده بود دست هاش رو محکم کنار بدنش مشت کردو با صدای خشداری گفت

_ازم نخواه ته... نمیخوام صورت نازت رو با اشک هایی که بخاطرم خیس شده ببینم... بزار آخرین تصویری که با لبخند قشنگت توی ذهنمه برای همیشه یادم بمونه، این صورت اشکی رو نمیخوام

_نامرد نمیتونی اینو ازم دریغ کنی عوضی نمیتونی!!!

لب هاش به لبخند تلخی از هم فاصله گرفت و بلاخره قدم هاش رو به سمت در برداشت از اتاق خارج شد.
از کنار جینی که داشت سمت اتاق میومدو با دیدنش شوکه بهش نگاه کرد بی توجه رد شدو با شروع شدن شمارش معکوسی که پایان تپش های قلبش رو اعلام میکرد از سالن رد شد....

یک....

صدای نگران جیمین و بقیه که با شوک بهش نگاه میکردن..

دو...

آجومایی که ترسیده میخواست به طرفش بیاد اما یونگی مانعش شده بود...

سه...

صدای همهمه ای که از اتاقشون میشنیدو نفس هاش رو بند میاورد.

پاش رو به آرومی روی اولین پله گذاشت و ازش بالا رفت.

چهار...

سوال های که بقیه از تهیونگ می پرسیدن و نگاه شماتت بار جین به سمتش..

نمیدونست چندمین شمارش بود ولی بلاخره با صدای بسته شدن در ورودی صدای سوت پایان شمارش معکوس که توی گوش هاش پیچید پاهاش از روی پله شل شدو با بسته شدن چشماش از روی پله ها سقوط کردو قبل از بسته شدن چشماش جمله ای رو زیر لب زمزمه کردو آرزو کرد که دیگه بیدار شدنی در کار نباشه...

_خداحافظ آخرین نور زندگیم....

•┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈

این هم از آخرین اتفاق تلخ قصه دردناکمون...🙂

میدونم که الان همتون شوکه این مثل خودم ولی خب بیاین قبول کنیم که تو اون شرایط این بهترین صلاح برای این جفتی که چیزی جز درد توی زندگیشون کنار هم حس نکرده بودند بود🥲🙂

حرف دیگه ای ندارم چون عمیقا برای این پارت و پارت های آینده ناراحتم ولی درست میشه نگران نباشین.

امیدوارم ازش لذت برده باشین و لطفا خواهشا انقد نپرسید که هپیه یا سد چون از دیدن این کامنت دیگه خسته شدم😑🤦‍♀️

مرسی که هستین🫂💜

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

4.6K 430 18
writer:leila ♟بچه ها ابنجا قراره براتون وانشات آپ کنم میتونید کاپلای درخواستیتون رو بهم بگین تا براتون بنویسم
206K 32.4K 41
When The Stars Appear وقتی ستاره ها ظاهر شدند (فصل اول) -تمام شده- - این گستاخیه اگه بگم دوست دارم با ولیعهد یک رابطه ی عجیب رو شروع کنم؟ + چه رابط...
28K 4.1K 15
سلام سلامم👋🏻 فازی ایز هیر همونطور که میبینید ما یه خانواده داریم.🥳..حالا اعضای این خانواده کی هستن🤔 پاپا جین....یه طراح بازی خفن و فعال در توییت...
43.3K 3.6K 34
همه چی دقیقا همون موقعی به هم میریزه که حس میکنی دیگه بهتر از این نمیشه ..! . ᴍᴀɪɴ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴠᴋᴏᴏᴋ - ᴋᴏᴏᴋᴠ ɢᴇɴʀᴇ : ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ - sᴍᴜᴛ - ᴀɴɢsᴛ