🧩 to miso mou 🌓 #full

By _AnDimo_Fiction_

639 204 18

🎭 داستان از جایی به اسم آنامسا شروع میشه. سرزمینی که کانِئیس ها توش زندگی میکنن و درنهایت به زمین فرستاده می... More

تولدم مبارک!^^
دومین تولدم‌هم مبارک0_0
تکرار تاریخ
نیمه گمشده

جزیره جیندو

101 38 0
By _AnDimo_Fiction_




چند روزی از اون اتفاق میگذشت. کسایی که کاراموزش رو زیر نظر داشتن بهش خبر رسونده بودن که اون زیاد به خونه کیم جئونگ میره و حدس اینکه اونها الان باهم توی رابطه ان اصلا برای بکهیون سخت نبود. فشار بیشتری به خودکار توی دستش وارد میکنه و بعد روز میز پرتش میکنه.

- پارک چانیول رو بفرستین اتاقم

رو به منشیش میگه و اون اطاعت میکنه.

وقتی چانیول رو به روش میشینه سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده. باورش نمیشد جئونگ، کسی که اسطوره ش بود از همچین پسری خوشش اومده.

- با من کاری داشتین رئیس؟

- در رفتن از زیر بلاهایی که توی اون دو روز سرم اوردی هیچوقت قرار نبود به این اسونی باشه پارک چانیول 20 ساله از جیندو

چانیول توی جاش تکونی میخوره و صاف تر میشینه. بکهیون با نگاهش براندازش میکنه. اگه اخرجش میکرد اون مجبور بود به شهر خودشون برگرده و اینجوری از جئونگ دور میشد و مجبور بودن کات کنه. نمیتونست درخواستش رو مستقیما بیان کنه و این تنها چیزی بود که اون لحظه به ذهنش میرسید.

- تو اخراجی

***

هفته ها بود که با به جون خریدن خساراتی که با اخراج کاراموزش جدیدش بهش وارد شده بود میگذشت. همه چیز به ارامش سابق برگشته بود و به نظر میرسید رابطه ی بین چانیول و جئونگ دومی نیاورده. اما این وسط یه حس بد وجود داشت و نمیدونست از کجا نشات میگیره. شاید یه جور عذاب وجدان بود؟ نه! اصلا دلش نمیخواست اعتراف کنه دلش برای کاراموز کله شقش تنگ شده.

سرشو به طرفین تکون میده تا از فکر و خیال اون دو روزی که باهم گذروندن بیرون بیاد. باید تا قبل از اینکه یکی دیگه نیومده و معشوقش رو ازش نگرفته میرفت و بهش اعتراف میکرد. همین فکر باعث شده بود الان توی یکی از برج های معروف سئول رو به روی کسی که هیونگ صداش میزد وایسه و بهش اعتراف کنه. بگه که سالهاست بهش علاقه داشته و از وقتی درکی از اطرافش پیدا کرده دلش میخواسته شبیه اون باشه.

- آآم بکهیون. این واقعا شوکه کننده بود نمیدونم چی بهت بگم

بکهیون انگشت هاش رو روی نرده های برج میکشه. اعتماد به نفس اینو نداشت که به چشم های جئونگ نگاه کنه. شاید هم دیگه مثل قبل دوستش نداشت. ولی باید بهش میگفت. باید بهش میگفت که تمام این مدت چی ازارش میداده.

جئونگ دستش رو روی شونه بکهیون میذاره و با اینکار باعث میشه پسر سرش رو بالا بیاره.

- من به کس دیگه ای علاقمند شدم بکهیون متاسفم

"متاسفم" "متاسفم" توی سرش زنگ میزنه. اون چانیول رو ازش دور کرده بود اما هنوزم تو فکرش بود؟

- چانیول؟

به سختی لب میزنه.

- پس خودت خبر داری باهم توی رابطه بودیم. اون خیلی ناگهانی باهام کات کرد و با اینکه بهش گفتم همینجا براش یه خونه میخرم از سئول رفت. ما تازه باهم اشنا شده بودیم ولی حس میکردم سالهاست بهش علاقه دارم و الان هم نمیتونم از فکرش بیرون بیام. اون پسر...

تلخندی میزنه و با گذاشتن دستهاش روی نرده ها بهشون تکیه میده:

- با توجیه مسخره ی "دوست دارم ولی اون رو بیشتر" منو گذاشت رو رفت. اون زیادی صادق و بی پرواست

تن بکهیون یخ میکنه. چیزی که شنید خیلی گنگ بود اما... حسش شبیه همون حس همیشگی بود. شبیه اولین باری که با دیدنش نفسش گرفت.

- به نظر میاد خیلی دیر جنبیدم. درک میکنم چی میگید. خدانگهدار

سعی میکنه مثل همیشه با وقار و با درک به نظر برسه. جئونگ سری براش تکون میده و بکهیون بعد از احترامی که میذاره از اونجا میره. نیاز داشت فکر کنه. پایین پله ها که میرسه سربرمیگردونه و به جئونگ که به نرده ها تکیه داده بود و به جای نامعلومی خیره بود نگاه میکنه. اشک توش چشماش جمع میشه. نگاهش رو ازش میگیره و نفس عمیقی میکشه. مهم این بود که بالاخره اعتراف کرده بود. یه نفس عمیق دیگه. اون از اول هم میدونست شانسی نداره. قانع کردن خودش با شکست مواجه میشه و سد اشک هاش میشکنه.

سوار ماشینش میشه و سرش رو روی فرمون میذاره. نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره قلبش شکسته بود.

***

یک ماه از اعترافش میگذشت و تونسته بود خودش رو جمع و جور کنه. همه ی کارها به نظم سابق برگشته بودن و بکهیون دوباره همون ادم سخت کوش و جدی قبل شده بود.

برگه هایی که جلوش بودن رو ورق میزنه. تست صلاحیت کاراموزهای جدید نزدیک بود و اون ها به یه ستاره نیاز داشتن. سرش رو با خودکار میخارونه و رزومه شون رو بررسی میکنه. هیچ حس جالبی نسبت بهشون نداشت. فکر نمیکردن بتونن براش... صدای چانیول که به خودش میگفت گنج کمپانیش توی سرش اکو میشه. هوف کلافه ای میکشه و لیستی که منیجرش از کارهای اون روزش براش چیده بود رو نگاه میندازه. کلمه ای رو اشتباها سینما میخونه و رنگ از چهره ش میپره. وقتی متوجه میشه اشتباه خونده نفسش رو اسوده بیرون میده.

از وقتی چانیول رفته بود خیلی از این اشتباه ها میکرد. با رنگ گرفتن گونه هاش و یاداوری اتفاقات سینما خودش رو لعنت میکنه و به صندلیش تکیه میده.

"دوستت دارم ولی اون رو بیشتر".

این جمله لعنتی. منظورش چی بود؟

دیگه بیشتر از این نمیتونست. بلند میشه. باید پیداش میکرد.

- از بین رزومه کاراموزهای اخراج شده برام رزومه پارک چانیول رو بیار

از توی تلفن به منشیش میگه. چند دقیقه بعد منشیش با پرونده ای که توی دستش بود میاد. پرونده رو روی میز میذاره.

- میتونی بری

منشی احترام میذاره. قبل از اینکه بره با یاداوری چیزی دوباره سمت بکهیون برمیگرده.

- راستی تولدتون مبارک رئیس

بکهیون، بی حواس سرش رو بالا میاره و به منشی نگاه میکنه. امروز تولدش بود؟

- اوه. ممنون

باز به پرونده نگاه میکنه و با دیدن تاریخ تولد چانیول سوپرایز میشه. اونها توی یه روز به دنیا اومده بودن.

بعد از حفظ کردن ادرسش از شرکت بیرون میزنه. باید میرفت پیشش.

بعد از سختی هایی که برای پیدا کردنش کشیده بود میبیندش. روی ماسه ها دراز کشیده بود و غروب افتاب رو تماشا میکرد. چند دقیقه ای رو توی سکوت نگاهش میکنه. ادم عجیبی بود.

با دیدن کافه ای که همون نزدیکی ها بود چشماش برق میزنن. باید دست پر میرفت پیشش.

- هی

چانیول که روی ماسه ها دراز کشیده بود و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود با صدای اشنایی که میشنوه دستشو برمیداره و سرشو بلند میکنه تا بتونه کسی که پشتش وایساده بود رو ببینه.

- بچه رئیس؟

از اونجایی که فکر میکرد توهمش باشه بی پروا لقبی که بهش داده بود رو به روش میاره. اما وقتی اخم های توهمش درهم میشه و با دوتا کاپ کیکی که توی دستاش بود کنارش میشینه میفهمه اونقدرام متوهم نشده.

- خودم پارک چانیول 21ساله از جیندو

تخس میگه و چانیول به خوبی متوجه افکارش میشه. به کاپ کیک های توی دستش نگاه میکنه. سرش رو جلو میبره و بکهیون که غافلگیر شده بود خشکش میزنه. گازی به یکی از کاپ کیک ها میزنه و عقب میکشه.

- تولدمون مبارک بیون بکهیون 21ساله از سئول

بکهیون براش پشت چشمی نازک میکنه و حتی نمیپرسه تاریخ تولدشو از کجا میدونه.

- تولدمون مبارک

کاپ کیک گاز زده شده رو دست چانیول میده و کاپ کیک خودشو میخوره. بعد از تموم شدن کیک، چان بحث رو شروع میکنه:

- چیشده که رئیس بیون توی جیندو ظهور پیدا کردن؟

با طعنه میگه و دست هاش رو به عقب میکشه تا بهشون تکیه بده.

بکهیون خودشو مشغول کاغذ کاپ کیک نشون میده تا از نگاه کردن به چشم های چانیول تفره بره. حقیقتا خودش هم نمیدونست اینجا چیکار میکنه. مثل تموم کارهای دیگه ای که وقتی کنار چانیول بود انجامشون میداد و درکشون نمیکرد. فقط میدونست از وقتی چشمش به این پسر خورده دیگه نتونست ازش دور باشه. اون پیداش کرده بود و باید کنارش میموند. به عشق توی یه نگاه اعتقاد نداشت. اصلا قضیه اینجوری به نظر نمیرسید که قلبش احمق شده باشه و به این روز انداخته باشدش.

بالاخره نگاهش رو از پوست کاپ کیک میگیره و به چانیول میده.

کل روحش درگیر این پسر شده بود. مثل نیمه های گمشده؟ شاید چانیول درست میگفت اونها نیمه ی دیگه ی هم بودن!

- منظورت از حرفی که به جئونگ زدی چی...

- درست فهمیدی با خودت بودم بکهیون

صداش توی اون لحظه عمیق و گرم به گوش بکهیون میرسه. قبل از اینکه چیزی رو تحلیل کنه با یه دستش صورتش رو قاب میکنه و لبهاش رو میبوسه.

اینجور نبود که نگران کنده شدن کله ش باشه چون اون زمانی که رئیسش بود کارای بدتری هم باهاش کرده بود و زنده بود! حتی جریان عجیبی که بین خودشو رئیسش حس میکرد هم قابل پیشبینی بود ولی چیزی که توقعش رو نداشت بکهیونی بود که بعد از اینکه از شوک بیرون میاد نه تنها یکی نمیخوابونه زیر گوشش بلکه باهاش همکاری میکنه.

با هیجان دست دیگه ش رو طرف دیگه صورت بکهیون میذاره و عمیقتر میبوسدش.

وقتی هردو به نفس زدن میفتن بالاخره رضایت میدن ازهم جدا بشن. اون لحظه برق چشم هاشون بود که دیگری رو خیره میکنه. مثل یه جادو.

هوا داشت رو به تاریکی میرفت و مردم بیشتری جمع شده بودن.

چانیول بلند میشه و به بکهیون هم برای بلند شدن کمک میکنه.

- امشب رو اینجا میمونی رئیس؟

بکهیون فقط سر تکون میده.

- میتونی بیای خونه ما

فورا مخالفت میکنه.

- نه ممنون میرم هتل

چانیول دستشو دور شونه ش میندازه و وزن تنه ی سنگینش رو روش میندازه.

- فکر کنم لحنم اشتباه بود. امشب میای خونه ما رئیس!




^^^

هایی^^ یه چپتر دیگه از داستان مونده:" و قراره پرونده این داستان هم تموم بشه. نیمه دیگر خیلی برای من دوست داشتنیه و اگه شمام دوستش دارین بهش ووت بدین و به دوستاتون معرفیش کنین.

 لویاتان یه عالمه قلب براتون میفرسته.

Continue Reading

You'll Also Like

2.6K 880 27
من دنبالت میگشتم وقتی تو درست کنارم بودی!
5.5K 1.4K 21
دو کیونگسو یه امگا با فرمون‌هایی با رایحه خامه که این براش یه جور ضعفه چون همگی میدونیم که خامه عملا بوی خاصی نداره! با آلفایی به اسم کیم جونگین آشنا...
497 175 14
🦋 فیکشن: به رنگِ آبیِ روحت 🦋 ژانر: عاشقانه، اسمات، انگست، روانشناسی، ورزشی، بوکس 🦋 کاپل: هونلی (لیهون)، چانبک 🦋 نویسنده : روشنا 🦋 برشـی از دا...
111K 12.8K 48
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...