🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

432K 64.3K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Part.35🌙

7.2K 1K 942
By Shina9897

تقریبا دو روزی میشد که ظاهرا همه چی توی آرامش و سکوت سپری شده بود. بعد از اینکه جسد تکه تکه شده دختر بتا توی جنگل پشت ساختمون اصلی پک توسط یونگی و جیهوپ دفن شده بود، جسم مینجی با احترام و ارزشی که لایقش بود توی آرامگاهی خاکسپاری شدو بعد از اون جونگکوک مراسمی برای دختر امگا و آرامش روحش گرفتو همگی براش ادای احترام کردن. شاید اگه کسی بیرون از پک میدید از اینکه برای خدمتکاری همچین ارزشی گذاشته میشد تعجب آور بود ولی این حداقل کاری بود که جونگکوک میتونست برای اون دختر انجام بده و برای آرامش روحش از هیچ کاری دریغ نمیکرد.

جونگکوک جون امگا و بچه اش رو به اون دختر مدیون بودو نمیدونست اگه اون نبود چه بلایی سر جفتش میومد! حتی فکر کردن بهش هم باعث لرزیدن پشتش میشد.

تهیونگ توی این مدت بیشتر از قبل به آلفاش وابسته شده بودو از وقتی فهمیده بود همه اون ماجرا زیر سر لی هانا مادرش بود حتی یک لحظه هم جونگکوک رو تنها نذاشته بود و بیشتر مواقع به بهونه های مختلف بهش میچسبید. توی دلش دعا میکرد که همه چی همینطوری توی آرامش بعد از اون اتفاق بدی که پشت سر گذاشتن بگذره و هیونگو آپاش از این ماجرا خبر نداشته باشن! چون مطمعن بود که خانواده اش اینبار کوتاه نمیومدن و مطمعنا اون رو به زور با خودشون میبردن و خب دقیقا همه چیز اونطور که حدسش رو زده بودو ازش میترسید پیش رفت! هیونگش جوری که انگار اتفاق های بد بهش الهام بشه فردای روز خاکسپاری مینجی به دیدنش اومده بودو بعد از اینکه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده با صورت کبود شده از خشمو عصبانیت از کوره در رفته بودو جونگکوک رو بار ها و بار ها بخاطر اینکه نتونسته بود ازش مراقبت کنه بازخواست و سرزنش کرده بود.

تهیونگ با بدنی لرزون و گریون در حالی که شکمش از استرس می پیچید خودش رو بیشتر تو آغوش جیمین که با بغض و ناراحتی بهش نگاه میکرد فشرد و زیر لب با التماس نالید.

_ه..هیونگ... خواهش میکنم...ن...نزار به آپام...خبر بده

جیمین با بیچارگی نوچی کردو کمر امگارو نوازش کرد.

_متاسفم تهیونگ! اون همین الانش هم به آلفا کیم زنگ زده، انتظار نداشته باش که پدرت از این موضوع خبر دار نشه چون بلاخره به گوششون میرسید. ولی نترس...نگران نباش هیونگ و یونگی نمیزارن چیزی بشه

با استرس اشک های بیشتری از چشمای آبیو طوفانیش جاری شدو نگاهش رو به صورت کلافه و عصبی جونگکوک که سعی میکرد خشم و نگرانیش رو پشت نقاب جدی بودنش پنهون کنه دوخت، با تلاقی کردن نگاه هاشون به همدیگه جونگکوک بر خلاف دردی که توی قفسه سینه اش پیچیده بود و سرگیجه داشت به سختی لبخندی روی لبش نشوندو چشماش رو با اطمینان دادن بهش روی هم گذاشت.

تهیونگ با به وجود اومدن کورسوی نوری از سمت آلفاش شدت بی قراریش کمی آروم شدو متقابلا لبخند کوچیکی بهش زد. جونگکوک با چرخیدن روی پاشنه پاش لبخندش از بین رفت و با صورت جدی و سردی به پسر ساب آلفا که با دست های جمع شده روی سینه اش و اخم های غلیظی که بین ابروهاش بود روی مبل نشسته بودو به شدت منتظر اومدن جفتش بود، خیره شد.

دست هاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش فرو کردو با برداشتن چند قدم مقابل پسر ایستاد.

_با این الم شنگه ای که راه انداختیو استرسی که به امگام وارد کردی اگه اتفاقی برای تهیونگ بیفته مطمعن باش ازت نمیگذرم!

جین با چرخوندن نگاهش پوزخند غلیظی زدو از جاش بلند شد.

_ببین کی داره از به خطر افتادن جون تهیونگ حرف میزنه! برادر من ممکن بود با خوردن یه سم فاکی از یه جانی روانی که اجیر شده بود بمیره اونوقت تو داری منو بخاطر یه استرس از اینکه نتونستی به درستی ازش مراقبت کنی سرزنش میکنی؟ اونوقت من باید باهات چیکار کنم جئون؟ هوم؟

جونگکوک دست هاش رو کنار بدنش مشت کردو سعی کرد خودشو بخاطر تهیونگ هم که شده که از قضا مطمعن بود الان داره بهشون نگاه میکنه کنترل کنه. قدمی به سمت پسر برداشت و خواست جوابش رو بده که صدای باز شدن در ورودی به گوش همه رسیدو باعث شد همگی به سمتش بچرخن.

طولی نکشید که قامت بلند نامجون با پالتوی مشکی بلندی که پوشیده بود ظاهر شدو صورت بی حس و جدی ایش چیزی بود که باعث ترسیدن تهیونگ و قورت دادن آب دهنش شد، البته بوی تند و تلخ شده فورمون های آلفای اصیل رو هم نمیشد نادیده گرفت! در همین حین یونگی با اخم های در هم از طبقه بالا پایین اومدو با چند قدم خودش رو به جونگکوک رسوندو کنارش ایستاد.

نامجون با قدم های محکم و بلندش به سمت سالن جایی که همه به انتظارش ایستاده بودن قدم برداشت. با رسیدن به چند قدمی جونگکوک که جدی بهش نگاه میکرد از حرکت ایستادو سرش رو به سمت تهیونگ چرخوند. دیدن چشمای اشکی و صورت رنگ پریده پسرش باعث غرش عصبی گرگش شدو با گرفتن نگاهش گردنش رو سمت جونگکوک چرخوند.

_جئون جونگکوک!!! فکر نمیکنی یه توضیح درمورد فاجعه ای که رخ داده باید بهم بدی؟ دقیقا به چه دلیل کوفتی ای از وقتی که پسرم رو دستت سپردم هر روز داره بلا های مختلفی سرش میاد؟

جونگکوک کلافه انگشت شصت و اشاره اش رو بین ابروهاش گذاشت و با بیرون فرستادن نفسش قدمی سمت مرد گذاشت.

_آلفا کیم! من هیچ کدوم از اتفاق هایی که افتاده و باعث آسیب تهیونگ شده خبر نداشتم، اون خدمتکار جاسوسی از سمت خانوادم بودو ما هم به تازگی فهمیدیم وگرنه چرا باید اجازه بدم همچنین خطری نزدیک امگام باشه و جون خودش و بچم رو تهدید کنه؟

نامجون با چشمای سرخ شده دندون هاش رو بهم فشرد.

_پسر من هیچ ربطی به مشکلات خانوادگی تو اینکه باهات مشکل دارن نداره! باید قبل همه اینا که تهیونگ رو به عنوان جفتت وارد این پک کنی مشکلاتت رو حل میکردیو مطمعن میشدی که خطری برای تهیونگ وجود نداره. اینکه توی مسائل رابطه تون دخالت نکردمو اجازه دادم به عنوان آلفا و جفت پسرم خودت اوضاع رو کنترل کنی دلیل نمیشه که فکر کنی پسرم رو بیخیال شدم! من شاید برای تهیونگ همیشه پدر سخت گیری بودم اما توی این چهارده سالی که بزرگش کردم سعی کردم همیشه امینتش رو تو اولویت قرار بدمو اجازه ندم چیزی اذیت یا تهدیدش کنه.

با تموم شدن حرفش پشتش رو به جونگکوک کردو همونطور که به سمت تهیونگ میرفت گفت

_ تهیونگ برمیگرده به خونش!! این یک ماهی که تا زایمانش مونده پیش ما میمونه و تو هم توی این مدت فرصت داری تا مشکلات خانوادگیت رو حل کنی

تهیونگ با احساس منجمد شدن خون توی رگ هاش به تندی از بغل جیمین جدا شدو از جاش بلند شد.

_آ..آپا!!

_شما اجازه ندارید همچین کاریو بکنید آلفا کیم!

نامجون پوزخندی زدو به سمتش چرخید.

_جدی؟ اونوقت به چه دلیلی اجازه اینکارو ندارم؟ من به عنوان پدر و قیم تهیونگ اجازه دارم تا اونو از جایی که توش امنیت نداره دور کنم و تو هم نمیتونی جلومو بگیری! چیه نکنه انتظار داری سری بعد بیامو با جنازه پسرم روبرو بشم؟ اگه همون موقع که تهیونگ از پله ها افتاد به زور با خودم میبردمش الان این اتفاق ها نمیفتاد.

تهیونگ با اشک هایی که دوباره صورتش رو پر کرده بود خودش رو به نامجون رسوندو بازوش رو گرفت.

_آپا لطفا...خواهش..میکنم... اینکارو نکن، من..من جایی نمیام!

جین اخماش رو توی هم کشیدو به سمت دونسنگش رفت. دستش رو از بازوی نامجون جدا کردو به طرف خودش چرخوند.

_تهیونگ لطفا... الان وقت لجبازی نیست ما صلاحت رو میخوایم، این موقته تا موقعی که بچه به دنیا بیاد.

سرش رو تند تند نشونه مخالفت تکون دادو با هق هق سعی کرد دست هاش رو از هیونگش جدا کنه.

_ن..نمیخوام ولم کن هیونگ...من میخوام..همینجا...
پیش جونگکوک بمونم! نمیخوام بیام

جونگکوک غرشی از اذیت شدن امگاش کردو به تندی به سمتش رفت. شونه تهیونگ رو توی دستش گرفت و با یک حرکت پسر رو توی بغلش کشید.

_از جفتم دور بمون!!

کمر امگای لرزونش رو نوازش کردو بوسه ای به شقیقش زد.

_ششش عزیزم آروم باش... من اینجام، چیزی نیست

تهیونگ محکمتر خودش رو توی بغل آلفاش فشردو با گرفتن دستش لب زد.

_نمیخوام برم جونگکوک... لطفا نزار

سوزشی از لحن پر التماس پسر توی قلبش احساس کردو بیچاره تر از همیشه جفتش رو مثل تکه شی با ارزشی بین بازوهاش نگه داشت.

_تهیونگ محض رضای خدا! من هیونگتم ما که نمیخوایم بهت آسیب بزنیم

تهیونگ از لای پلک های خیسش نگاه کوتاهی به صورت ناراحت هیونگش انداختو فشاری به دست آلفاش داد.

یونگی در حالی که دیگه نمیتونست جو اعصاب خورد کن مقابلش اینکه دونسنگش تحت فشار باشه رو تحمل کنه خودش رو جلو کشیدو با لحن جدی و سردی رو به نامجون گفت

_بنظرم نیاز به این همه پیشروی و پافشاری نیس آلفا کیم! ما اون مشکل رو کاملا حل کردیمو الان اون خدمتکار دیگه زنده نیست، علاوه بر اون پدر جونگکوک از این وضعیت خبر داره. پس دیگه فکر نکنم خطری تهیونگ رو تهدید کنه خصوصا که الان همگی به این موضوع آگاه هستیمو با هوشیاری بیشتر و بهتری از پک مراقبت میکنیم و همینطور از پسرتون! اینکه شما بخوایید این دو نفر رو از هم جدا کنید هیچ چیزی جز ناراحتی به وجود نمیاره!

نامجون توی سکوت به آلفای مقابلش که حرفاش رو محکمو جدی به زبون میاورد گوش کردو سرش رو تکون داد.

_شاید حرفات درست باشه یونگی شی اما باز هم صدرصد نمیشه پیش بینی کرد که دوباره اتفاق بدتری نمیفته! من از حرفم کوتاه نمیام و تهیونگ رو با خودم میبرم و جونگکوک هم میتونه توی این مدت به کار ها و مشکلاتش سروسامون بده

بدون اینکه به کسی مهلت حرف زدن بده روش رو سمت آجوما که با بغض گوشه ای ایستاده بود کردو گفت

_میشه لطفا لباس های تهیونگ رو بیارید؟

یونگی پوزخند هیستریک واری از لجبازی مرد مقابلش که هیچ جوره کوتاه نمیومد زدو عقب کشید.

جونگکوک با اینکه دلش نمیخواست حتی لحظه ای از جفتش دور بشه اما بخاطر چیزی که توی ذهنش بود مجبور بود کوتاه بیاد تا این بحث بدون هیچ دعوایی هر چه زودتر تموم بشه و بیشتر از این به امگاش استرس وارد نشه. روش رو سمت تهیونگ که گریه اش شدیدتر شده برگردوندو با گرفتن صورتش وادارش کرد تا نگاهش کنه.

_عزیزم لطفا... خواهش میکنم با گریه هات قلبم رو بیشتر از این داغون نکن

تهیونگ بینیش رو بالا کشیدو فین فین کنان گفت

_م..من نمیخوام...ازت د..دور بشم جونگکوک

با شصتش اشک هاش های پسر رو پاک کردو با لبخند به آرومی لب زد.

_قرار نیس ازم دور شی دونه برفم! بهت قول میدم خیلی زود دوباره پیشمی هوم؟ بزار الان پدرت بیشتر از این عصبانی نشه

تهیونگ که به لحن اطمینان بخش آلفاش اعتماد داشت ناچار سری تکون دادو باشه ای گفت.

طولی نکشید که آجوما همراه با ساک دستی و پالتو کرمی رنگ و شالی توی دستش به سمتشون اومدو جین با گرفتنشون ازش پالتو به دست سمت تهیونگ رفت و مقابلش ایستاد. تهیونگ با دیدن پالتوش نگاه دودلی به جونگکوک انداخت و با دیدن لبخند مرد نفسش رو آه مانند بیرون فرستادو با زوزه آرومی تسلیم شد. به کمک هیونگش پالتو و شالش رو پوشیدو به پدرش که تنها با تکون دادن سری برای جونگکوک به سمت خروجی رفته بود نگاه کرد و لب هاش آویزون شد.

جیمین با اینکه از رفتن پسر ناراحت بود اما به ناچار لبخندی روی لبش نشوندو بغلش کرد.

_ناراحت نباش ته.. خیلی زود به خونت برمیگردی!

تهیونگ متقابلا لبخند محوی زد.

_ممنون هیونگ

بعد از اینکه همه ازش خداحافظی کردن جونگکوک دستش رو محکم گرفت و با گذاشتن دست دیگه اش پشت کمرش تا در خروجی همراهیش کرد. بارش برف قطع شده بود اما سرمای شدیدی که به راحتی میشد حسش کرد باعث تو هم رفتن اخمای جونگکوک شدو با وسواس یقه های پالتوی امگاش رو به هم کیپ کردو شال گردنیش رو بالا تر کشید.

_خیلی مواظب خودت باش عزیزم، خودت رو گرم نگه دار تا سرما نخوری.

تهیونگ بغضش رو قورت دادو به تکون دادن سرش اکتفا کرد اما با یادآوری چیزی چشماش گرد شدو سریع با گرفتن دست مرد گفت

_یادت نره داروهات رو بخوری باشه؟ من خیلی زود برمیگردم.

جونگکوک با گرم شدن قلبش از حس بینظیر توجه امگاش بی توجه به چشم هایی که بهشون خیره شده بودن رو صورت پسر خم شدو بوسه عمیقی روی لب هاش نشوند. همون اتصال کوچیک کافی بود تا قلب های هر دوشون از عشق و خواستن زیاد بلرزه و به تپش بیفته! جونگکوک قبل از اینکه کنترل احساساتش رو از دست بده و اجازه نده پسر ازش جدا بشه صورتش رو کمی عقب کشیدو با صدای بمش لب زد.

_داروی من تویی عزیزم...مطمعن باش که خیلی زود قلبم رو به خواسته اش میرسونم!

تهیونگ که صورتش از بوسه کوتاهشون سرخ شده بود با حرف آلفاش تپش های قبلش بالا تر رفت و لبخند عمیقی بهش زد.

_ته دیگه باید بریم!

سری برای هیونگش تکون دادو بعد از آخرین لمس انگشت های آلفاش به آرومی از در خارج شدو به طرف ماشین پدرش رفت.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

دکتر بعد از جمع کردن وسایلش توی کیف پزشکیش نگاه دیگه ای به صورت بی رنگ و روی امگا که بیهوش بود انداخت و از روی تخت بلند شد.

یه جی همونطور که اشکاش رو با دستمال پاک میکرد گفت

_آقای دکتر حال مادرم خوب میشه؟

جونگ سو با صورت خنثی در حالی که نگرانی توی چشماش معلوم بود به دکتر خیره شد تا جوابش رو بشنوه. هر سه از اتاق خارج شدن و دکتر با چرخیدن به سمتشون از حرکت ایستاد.

_با توجه به اینکه ایشون آسیب جسمی هم دیدن با شکسته شدن پیوندشون روند بهبودی رو ممکنه کمی سخت و طولانی بکنه چون این بدترین درد روحیو جسمی برای یه امگاس پس انتظار نداشته باشین که توی یکی دو روز بهوش بیاد اما اگه به خوبی ازشون مراقبت بشه خوب میشن، من باز هم بهش سر میزنم.

جونگ سو دست هاش رو مشت کردو با منقبض کردن فکش سعی کرد تا عصبانیتش رو کنترل کنه. روش رو سمت خواهرش که با جواب دکتر دوباره شروع به گریه کرده بود گفت

_پیش اوما بمون.

یه جی سری تکون دادو با باز کردن در اتاق داخل رفت.

_همراهیتون میکنم!

دکتر بعد از تکون دادن سرش پشت پسر آلفا قدم برداشت و هر دو بعد از رد کردن راهرو از پله ها پایین رفتن و بعد از رد کردن راهرو نسبتا کوچیک خونه مقابل در خروجی ایستادو به طرف دکتر چرخید.

_آقای هان باید مطمعن باشم که این بین خودمون میمونه و از اینکه شما برای معالجه مادرم اومدید کسی خبر دار نمیشه؟

مرد مسن تعظیمی کردو با لبخند گفت

_البته آقای جئون! خیالتون راحت باشه

جونگ سو سری به رضایت تکون دادو همونطور که ازش فاصله میگرفت گفت

_میتونی بری

مرد تعظیم دیگه ای کردو به سمت در خروجی قدم برداشت.

با بیرون فرستادن نفسش کلافه و عصبی به سمت شومینه روشن قدم برداشت و روی کاناپه ای که کنارش بود نشست. سرش رو به پشتی کاناپه تکیه دادو با بستن چشماش دستی به شقیقه های دردناکش کشید. نزدیک یک هفته میشد که همراه مادر و خواهرش به خونه ویلایی کوچیکش که خارج از پک بودو چند سال قبل برای خودش خریده بود اومده بودند. خیلی مناسب برای زندگی کردن سه نفر بدون هیچ خدمتکاری نبود ولی خب فعلا چاره ای نداشتن! مادرش با وضعیت بدی که داشت بعد از یک شبانه روز تبو لرز و ناله های شدیدش بخاطر پاک شدن مارکش از هوش رفته بودو ناچار شده بود تا دکتر خبر کنه.

اخمی بین ابروهاش قرار گرفتو به کاری که میخواست انجام بده فکر کرد. شاید اول کمی براش دودل شده بود اما چند روز پیش وقتی که یکیو سراغ افراد پکشون برای کمک گرفتن و انجام کار هاشون فرستاده بود فهمید که پدرش به اون ها دستور داده تا هیچ کاری براشون انجام ندن و علنا با بسته شدن حساب های کلانی که پدرش برای اون ها باز کرده بود کاملا
از هر چیزی ترد شدن! با اینکه خودش کمی پس انداز برای حداکثر یک سال زندگی کردنشون داشت ولی کافی نبودو باید هر چه زود قبل از اینکه همه چیز رو مخصوصا جایگاهی که برای خودش میدونست از دست بده دست به کار میشد.

با چهره سردو جدیش به شعله های آتیش خیره شدو به صدای سوختن چوب ها داخلش گوش داد. مطمعن بود که بعد از انجام اون کار پدرش چاره ای جز تقدیم کردن پک بهش رو نداره و اون موقع بود که میتونست انتقام مادرش رو بخاطر کاری که پدرش باهاش کرده بود بگیره. بهش نشون میداد که عاقبت رد کردن خانوادش اینکه اون نا لایق و مریض رو که معلوم نبود تا کی زندس به اونا ترجیح دادن چیه...!

با صدای قدم هایی سرش رو سمت پله های چوبی چرخوندو به یه جی که پایین میومد نگاه کرد.

دختر بتا با قدم های آروم به سمت برادرش حرکت کردو روی کاناپه مقابلش نشست.

_حالش چطوره؟

یه جی به صورت بی حس برادرش خیره شدو لب زد.

_هنوز همون طوریه ولی تبش کمی پایین اومده، اوپا؟

جونگ سو سرش رو بالا گرفت و بی حرف بهش نگاه کرد.

_حالا باید چیکار کنیم؟ اوما به پرستاری که شبانه روز مراقبش باشه نیاز داره و همینطور خدمتکار! ما نمیتونیم مدت زیادیو اینجا بمونیم، شاید بهتر باشه بریم شهر دلم نمیخواد دیگه اینجا بمونم!

کلافه نچی کردو انگشت شصت و اشاره اش رو روی چشماش کشید.

_خودم همه اینارو میدونم یه جی! لازم نیس انقدر تکرار و یاد آوریش کنی، فعلا چاره ای جز اینکه یک مدت اینجا بمونیم رو نداریم...حداقل نه تا وقتی که زمستون تموم نشده

چشمای دختر گشاد شد... تقربیا دو ماه تا پایان زمستون مونده بود!

_اوپا تو جدی ای؟ هنوز کلی تا تموم شدن زمستون مونده اینجا مناسب ما و اوما نیس، چرا از افرادمون کمک نمیگیری؟ نکنه انتظار داری تو همچین خونه کوچیکی زندگی کنیم؟

جونگ سو با شدت گرفتن کلافگی و سردردش عصبی از جا بلند شدو فریاد زد.

_اگه نمیتونستی این وضعیت رو تحمل کنی پیش پدر عزیزت میموندی و دنبال من نمیومدی! اون لعنتی کمک کردن به ما رو ممنوع کرده و همینطور حساب هامون رو بسته! واقعا فکر کردی دلش به حالمون میسوزه و کمکمون میکنه؟

انگشتش رو سمت دختر که بهت زده با چشمای اشکی بهش خیره شده بود گرفتو با خشم بدون هیچ رحمی ادامه داد.

_دارم تلاش میکنم که خودمون رو از این وضعیت فاکی نجات بدم و تو هم بهتره به جای غر زدن دهنت رو ببندیو از اوما مراقبت کنی! تویی که با وجود بتا بودنت و نداشتن رایحه ای حتی نمیتونی جفتت رو پیدا کنی یا کسیو به خودت جذب کنی حق اینکه غر بزنیو دستور بدی رو نداری، من جئون سانگ وو نیستم که با یه بشکن خواسته هات رو برات فراهم کنم. اگه میخوای کنار منو اوما بمونی باید به این وضعیت عادت کنی تا من نقشم رو عملی کنم اگه هم نه برگرد برو به عمارت پدرت!!

بعد گفتن حرفاش با نفس نفس بدون اینکه توجهی به حال دختر که در حال لرزیدن بود بده از کنارش رد شدو با برداشتن کتش به تندی از در خونه خارج شد.

شاید حرفاش بی رحمانه بودو بدون در نظر گرفتن احساسات خواهرش اینکه ممکن بود قلبش رو بشکنه بیان کرده بود اما بودنشون توی این وضعیت نا پایدار و متشنج مخصوصا با وجود بیهوشی مادرش سختی
و فشار اوضاع روی دوشش بودو نمیتونست جز نقشه اش و انجامش به چیزی فکر کنه... شعله های نفرت و انتقامی که درونش بیشتر از هر لحظه در حال شعله ور شدن بود فقط با انجام اون کار خاموش میشدو حتی یک درصد هم پشیمونی و ناراحتی بابتش نداشت.

همون طور که به سمت ماشینش میرفت موبایلش رو درآوردو با ضربه زدن روی شماره مورد نظرش منتظر برقراری تماس موند. بعد از چند ثانیه با پیچیدن صدایی توی گوشش لب زد.

_تا نیم ساعت دیگه بیا به جای همیشگی!

با شنیدن جواب از مخاطبش تماس رو قطع کردو پشت فرمون نشست. انتقامش خیلی زود از راه میرسید!

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

بر خلاف گریه های زیادی که توی ماشین کرده بود حالا اشکاش خشک شده بودو با لبخند ساختگی روی صورتش به دونسنگ کوچولوش که با خوشحالی از دیدنش بالا پایین میپریدو ذوق میکرد بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.

_دلم برات تنگ شده بود ته ته اوپا

_منم همینطور عزیزم!

میران نگاه کنجکاوی به شکم برادرش انداخت و با لحن بامزه ای گفت

_اوپا پس نینی کی میاد؟ میخوام باهاش بازی کنم!

تهیونگ لبخندی زد.

_به زودی میاد عزیزم

جین دستش رو پشت کمر پسر گذاشت و رو به دختر گفت

_عزیزم برادرت باید استراحت کنه هوم؟

دختر بچه با لبخند سری تکون دادو جین تهیونگ رو به سمت راهرو و اتاقی که در نظر داشت هدایت کرد.

_هیونگ کجا میبریم؟ اتاقم که طبقه بالاس!

_ته با این شکمت چجوری میخوای از پله ها بری بالا؟ بهتره اتاقت طبقه پایین باشه تا هواسم بهتر بهت باشه.

تهیونگ فوری از حرکت ایستادو سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد. امکان نداشت زیر بار این یکی بره!

_نه هیونگ لطفا... میخوام اتاق خودم باشم، حداقل بزارید از اینکه کجای این خونه بمونم رو خودم انتخاب کنم! میخوام برم اتاق خودم... اونجا راحت ترم

جین نوچی کردو ناچار سرش رو تکون داد. نمیخواست با فشار آوردن به دونسنگش باعث بشه تا ازش متنفر بشه!

یک دستش رو تکیه گاه کمر پسر کردو با گرفتن دستش به آرومی از پله ها بالا رفتند. پله های خونه
بر خلاف پله های خونه خودشون کمتر بود زود به طبقه بالا رسیدن. لبخند محوی از اینکه اونجا رو خونه خودش میدونست روی لبش نشست و با دلتنگی دوباره برای جونگکوک اه آرومی کشید.

با باز کردن در اتاق هر دو واردش شدن و تهیونگ با نگاه کوتاهی به اطرافش به سمت تختش حرکت کردو روش نشست.

_ته گرسنته؟ میخوای یه چیزی برات بیارم تا بخوری؟

سرش رو به اطرافش تکون دادو بدون نگاه کردن به هیونگش گفت

_نه اشتها ندارم، میخوام تنها باشم! لطفا...

جین پوفی کردو همونطور که بیرون میرفت گفت

_باشه ولی نمیتونی از زیر ناهار در بری! اون بچه هیچ گناهی نداره که تو لج کردیو میخوای به خودت گرسنگی بدی!

صورتش رو با بغض چرخوندو به سمت دیگه ای خیره شد. طولی نکشید که چشمه اشکش دوباره جوشیدو قطره های درشتش صورتش رو خیس کرد.
.
.
.

_بازم که چیزی نخورده!

نامجون با اخم گفت و به سینی غذا که فقط یک سومش خورده شده بود اشاره کرد.

جین سرش رو با تاسف تکون دادو با سپردن سینی به دست سوران کلافه مقابل جفتش نشست و سرش رو بهش تکیه داد.

_دیگه نمیدونم چیکار کنم! رسما داره عین بچه ها لجبازی میکنه، از وقتی که اومده فقط در حدی که به بچه آسیب نرسه غذا میخوره و بعد میگه سیر شدم!

_درست میشه... امروز تازه اولین روزیه که از جونگکوک جدا شده چند روز دیگه عادت میکنه، باید درکش کنیم که براش سخت باشه

جین سرش رو تکون دادو با خیره شدن به نقطه ای لب زد.

_باورم نمیشه که این همون تهیونگ باشه! همونی که دادو فریاد میکردو میگفت نمیخواد با جونگکوک جفت بشه...همونی که ازش متنفر بود! حالا جوری بهش وابسته شده که حتی یک ثانیه هم نمیتونه دوریش رو تحمل کنه!

نامجون لبخند محوی زد.

_خب این مگه بده؟ تهیونگ بلاخره فهمیده که جفتش همون کسیه که براش ساخته شده و باید بهش عشق بورزه!

جین نگاهش رو به چشمای آلفاش دوخت و با لحن تلخی گفت

_البته که بده! اینکه وابسته یه شخص یا چیزی بشی یه درد خیلی ترسناکه.... تا وقتی که اونو پیش خودت داری ممکنه خوشبخت ترین فرد دنیا باشی ولی اگه یه روزی به دلایل مختلفی اونو از دست بدی دیگه چیزی ازت باقی نمیمونه! از درون خورده میشیو از بین میری حس وابستگی ای که دیگه کنار خودت حسش نکنی دیوونت میکنه هیچ چیزی برات باقی نمیزاره! تهیونگ هم اینطوری شده... اون وابسته محبت ها و عشقی که جونگکوک بهش میده شده و من از این میترسم که نکنه شاید یه روزی همه اینا از بین بره...اونوقت تهیونگ میشکنه، داغون میشه و اون موقع دیگه هیچ کاری از دستمون برنمیاد... خصوصا با این بلاهایی که هی داره سرشون میاد ترس منو بیشتر میکنه نامجون، میفهمی چی میگم؟!

نامجون متأثر از حرفای جفتش با دیدن چشمای اشکیش و چونه لرزونش نوچی کردو با بلند شدن از جاش به طرفش رفت و مقابلش زانو زد. دست هاش رو گرفتو با فرو کردن انگشتهاش بینشون گفت

_میفهمم چی میگی عزیزم... خواهش میکنم گریه نکن، بهت قول میدم همه چی درست میشه. نباید بدبین باشیمو منفی فکر کنیم چون باعث میشه توی ذهنو قلبمون ریشه پیدا بکنه و ناخوداگاه همون چیزی بشه که بهش فکر میکردیمو ازش میترسیدیم، از نظر من این خیلی خوب و امیدوار کنندس که تهیونگ به جفتش احساساتی پیدا کرده حتی وابستگی! این میتونه یه قدم بزرگ برای یه عشق تموم نشدنی باشه! چیزی که من حتی فکرش رو هم نمیکردم تا چندین سال بتونیم ازشون ببینیم! هوم؟ لطفا دیگه گریه نکن زمان همه چیو درست میکنه فقط باید مراقب تهیونگ باشیم

جین بین گریه لبخندی زدو سرش رو تکون داد.

_حق با توعه، امیدوارم

نامجون با بلند شدن از جاش بوسه عمیقی روی پیشونی جفت زیباش گذاشت و گفت

_میرم بهش یه سری بزنم

به آرومی از کنار پسر رد شدو به سمت پله ها رفت. کاملا موافق حرفای جین بود! تهیونگ وابسته جونگکوک شده بودو این در کنار خوب بودن بد هم بود! اما نامجون دیگه قصد نداشت با فشار آوردن بهش اونو اذیت کنه و باعث بشه از این بیشتر ازش متنفر بشه...مطمعن بود که تهیونگ هنوز اونو کامل نبخشیده و این براش دردناک بود. اون عمیقا تهیونگ رو دوست داشت! تهیونگ پسرش بود و به هیچ وجه راضی نبود که اون غمگین باشه و گریه کنه اما بخاطر امنیت خودش بخاطر اینکه به جونگکوک بفهمونه که امنیت اولین اولویت برای جفت و زندگی مشترکشونه چاره ای جز جدا کردنشون نداشت و امیدوار بود که جونگکوک زودتر به خودش بیاد!

نامجون با وجود سختگیر بودن یا حتی خودخواه بودنش میتونست آروم و خونسرد باشه ولی اگه چیزی یا کسی امنیت و جون خانواده اش خصوصا پسرش رو به خطر مینداخت اون موقع بود که هیچکس نمیتونست مقابل خشم گرگ آلفای اصیل بایسته!

با ایستادن مقابل اتاق تهیونگ مکثی کردو تقه ای به در زد. فکر میکرد شاید پسر خواب باشه اما چند ثانیه بعد صدای آرومش به گوشش رسیدو با باز کردن در وارد اتاق شد.

طبق چیزی که انتظار داشت پسر امگا توی تختش بودو با گلوله کردن پتو دورش کلاه هودیش رو روی صورتش کشیده بودو با لرزیدن خفیف شونه هاش معلوم بود که هنوز در حال گریه کردنه! نفسش رو با ناراحتی بیرون فرستادو با قدم برداشتن سمت تخت به آرومی گوشه اش نشست و به پسر که دست هاش روی شکم برامده اش بود خیره شد. دروغ بود اگه میگفت که هر بار با دیدن شکم پسرش و اینکه به زودی میتونه بچه اش رو کسی که قراره نوه اش باشه بغل بگیره قلبش از شوق به تپش نمیفته! نامجون قرار بود پدر بزرگ بشه!! آلفایی که در آستانه چهل سالگی بود اما چهره اش همچنان مثل پسری کم سن نشون میدادو سرحال و مقتدر بود!

لبخند محوی زدو لب زد.

_نمیخوای به آپا نگاه کنی؟ یعنی انقدر ازم متنفری؟

تهیونگ با شنیدن این حرف فوری سرش رو بالا آوردو چشمای اشکیش رو به پدرش دوخت.

_ا..اینطور نیست.. آپا

لبخند عمیقی که چال های گونه اش رو نمایان کنه زدو با لحن غمگینی گفت

_میدونم... تو دقیقا مثل جینی! هر دوتون دلتون مثل دریا صافه و بدی هارو خیلی زود میبخشید، اما من مطمعن نیستم که لایقش باشم ولی باز هم عمیقا بابتش متاسفم و امیدوارم پدر نا لایقت رو ببخشی

تهیونگ دستی زیر چشمای خیسش کشیدو با کمی جلو کشیدن خودش دست بزرگ پدرش رو گرفت

_خب اینطور نیست که هنوز ناراحت نباشمو بتونم باهاش کنار بیام ولی اگه هیونگ ببخشه من مشکلی باهاش ندارم، هرچند که هیچوقت دلم نمیخواست اینجوری بشه.

نامجون سری تکون دادو با انگشت هاش پشت دست پسر رو نوازش کرد.

_تهیونگ میخوام بدونی که اگه تورو امروز به زور بی توجه به گریه هات اینجا آوردم از روی خودخواهی یا اینکه ممکنه چه حسی از دوری الفات داشته باشی نبود! من نگرانتم... وقتی جین بهم گفت که چه اتفاقی افتاده ترسیدم، واقعا ترسیدمو حتی نفهمیدم که خودم رو چجوری تا اونجا رسوندم. ذهنم به چیزی قد نمیدادو فقط میدونستم که اون لحظه باید تورو از اونجا دور کنم. کسی هنوز نمیدونه که باز هم خطری تهدیدتون میکنه یا نه، میدونم با وجود شرایطت چقد برات سخته اما خواهش میکنم کمی موقعیت رو درک کن و اجازه بده جین با مراقبت کردن ازت خودش رو آروم کنه اون خیلی نگرانته هوم؟

لرزش شونه هاش شدید تر شدو با پر شدن دوباره چشماش شروع به هق هق کرد.

_آ..آپا من...من نمیخوام ازش دور بمونم، جونگکوک به من نیاز داره! اون قلبش شکسته من باید پیشش باشم

هق دیگه ای زدو همراه با زوزه غمگین گرگش نالید.

_من د...دوسش دارم... عاشقشم (تکبیر پارت دو)

نامجون با ناراحتی خودش رو جلو کشیدو پسر رو توی بغلش گرفت.

_هیش.. چیزی نیست عزیزم... همه چی درست میشه ته، این یه جدایی موقته... من که تورو برای همیشه ازش جدا نکردم! این بخاطر امنیت و سلامت خودتو بچته. نمیتونم دست تو دست بزارم تا آسیبی بهتون برسه، لطفا دیگه گریه نکن تهیانگ کوچولو میتونه ناراحتیت رو حس کنه

سرش رو که رو شونه پدرش بود تکون دادو بیشتر بهش چسبید.

نامجون ازش فاصله گرفت و با لبخند گفت

_دستو صورتت رو بشور تا بریم پایین، جین برات یه کیک خوشمزه درست کرده!

لبخند کوچیکی زدو با پاک کردن اشکاش از روی تخت بلند شد.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

حدود نیم ساعتی بود که روی بشکه زنگ زده و کهنه ساختمون متروکه جایی که قرار داشتن نشسته بودو کم کم از دیر کردن اون لعنتی اینکه اون رو توی هوای سرد زمستون کاشته بود عصبی شده بود اما نمیتونست اعتراضی بکنه چون کارش پیشش گیر بود!

فقط کافی بود اون لعنتیو ازش بگیره و بعد از سرمای استخون سوز این جهنم لعنتی خلاص میشد. با شنیدن صدای ماشین چرخشی به چشم هاش دادو با یک حرکت از روی بشکه پایین پرید. صدای پاهایی که متعلق به یک نفر نبودن به گوشش رسیدو باعث اینجاد اخمی بین ابروهاش شد. اون عوضی دارو
دسته اش رو هم با خودش آورده بود!

طولی نکشید که کیم سونگ جه آلفایی که نمیتونست اسم دوست رو بهش داد با دو نفر از نوچه هاش مقابلش ظاهر شدو با نیشخند بهش خیره شد.

دست هاش رو کنار بدنش مشت کردو گفت

_دیر کردی!

نیشخند پسر قد بلند عمیق تر شدو با خاروندن گوشه ابروش گفت

_فکر کردی فراهم کردن چیزی که میخوای به این آسونیه؟!

جونگ سو متقابلا نیشخند عصبی ای زدو قدمی بهش نزدیک شد.

_دست بردار سونگ! همه میدونن که جور کردن این چیزا برات مثل آب خوردنه

_البته! اما این مختص کساییه که هزینه چیزیو که میخوان کاملا بپردازن نه نصفه!

نفسش رو با خشم بیرون فرستادو با سعی در کنترل کردن خودش گفت

_تا شب بقیه پولت توی حسابته! میتونی چکش کنی

پسر سری نشونه فهمیدن تکون دادو با بالا آوردن دستش اشاره ای به یکی از افرادش کرد که سریع شی ای که دور پارچه چرمی شکل پیچیده شده بود توی دستش قرار گرفت. با جابجا کردنش توی دست دیگه اش قدمی به طرف جونگ سو برداشت و مقابلش ایستاد. اون رو به طرف پسر دراز کرد اما قبل رسیدن دستش بهش عقب کشیدو با صدای جدی ای گفت

_نمیدونم ازش بخاطر چه کاری میخوای استفاده کنی جئون! اما اینو بدون اگه گیر افتادیو اسم منو آوردی باید با خانوادت خداخافظی کنی! میدونی که در عرض چند ثانیه میتونم پیداشون کنم.

با جوشیدن خشمو عصبانیتش غرشی کردو باعث شد سونگ جه کمی جا بخوره و قدمی به عقب بره.

_بهتره دست از تهدید کردن من برداریو قبل از اینکه یکی از گلوله هاش رو حروم خودت کنم اون لعنتی رو بدیش بهم!

سونگ جه با اینکه خودش هم آلفا بود اما در مقابل خشم آلفای اصیل مقابلش اون هم جئون شانسی نداشت و از طرفی نمیخواست پول دو برابر سودی که از فروش اون به دستش میومد از دست بده. برای همون با حفظ خونسردیش پارچه چرمی رو توی دست های پسر گذاشت و با لبخند مسخره ای کفت

_هب پسر آروم باش! دنبال شر نیستیم... اینم از اسلحه ات! شب منتظر بقیه پولم هستم.

با گفتن حرفش روی پاشنه پاش چرخیدو با اشاره به دو پسر از ساختمون خارج شد.

جونگ سو بعد انداختن نگاه خشم آلودی بهش به جسم سنگین توی دست هاش نگاه کردو پارچه اش رو از دورش باز کرد. با نمایان شدن هفت تیر خوش دستی که میتونست پر بودنش رو احساس کنه پوزخند پررنگی زدو با انداختن پارچه روی زمین اون رو توی دستش جابجا کرد. با لمس کردن بدنه سردو فلزیش با نفرت لب زد.

_کارت تمومه جئون جونگکوک....
.
.
.

ساعت از نیمه شب گذشته بود اما بدون اینکه لحظه ای خواب به چشماش بیاد بغ کرده زانو هاش رو توی شکمش جمع کرده بودو با دستبندی که جونگکوک بهش داده بود بازی میکرد. ثانیه ها هر لحظه براش طولانی تر میگذشتن و تهیونگ نمیدونست این مدت رو چجوری باید تحمل کنه!

هم دلتنگ بود هم عصبی! عصبی از اینکه از موقعی که اومده بود آلفاش حتی یک بار هم بهش زنگ نزده بود تا حالش رو بپرسه یا سعی کنه دلداریش بده و این باعث میشد که فکر کنه شاید جونگکوک هم به این جدایی راضی بود و خب این قلبش رو به درد میاورد! انگشت های کشیده ای رو روی برجستگی شکمش کشیدو با بغض زمزمه کرد.

_از ددیت ناراحتم! فکر کنم اون مارو دوست نداره که حتی بهم زنگ نزده!

با لگد آرومی که به شکمش خورد آهی کشید که همزمان با صدای کوبیده شدن چیزی به پنجره اتاقش شوکه هینی گفت و به طرفش چرخید. ترس در عرض چند ثانیه به تک تک سلول های بدنش منتقل شدو لرزشی به زانو هاش افتاد. با کوبیده شدن دوباره چیزی به پنجره که حدس میزد شاید سنگ باشه آب دهنش رو قورت دادو به سختی با کنار زدن رو تختیش از تخت پایین اومد. باید خودش رو به طبقه پایین میرسوندو پیش آپا و هیونگش میرفت اما از ترس حتی نمیتوست تکونی بخوره و همینطور یه حسی اون رو وادار میکرد تا سمت پنجره بره.

با به دست گرفتن اراده اش قدم های لرزونش رو به آرومی سمت پنجره کشوند و به تاریکی جنگل که چیزی معلوم نبود نگاه کرد. اخمی بین ابروهاش نشست و خواست از پنجره فاصله بگیره اما یهو با دیدن دست هایی که توی هوا تکون میخورد نگاهش رو به درختی که دقیقا زیر پنجره اتاقش بود دوخت و اون موقع بود که با دیدنش چشماش به گشاد ترین حالت خودش رسیدو قلبش از شوق به تپش افتاد. به سرعت پنجره رو باز کردو خمی به پایین خم شد.

_ج..جونگکوک!!!

جونگکوک از پایین نگاهی به امگاش انداخت و با لبخند عمیقی گفت

_تهیونگم...

چنگی به موهای طلاییش زدو با عقب فرستادنشون ناباور گفت

_خدای من... باورم نمیشه، چجوری اینجا اومدی جونگکوک!!

جونگکوک کمی به پنجره نزدیک شدو شونه ای بالا انداخت.

_بیبی بهت گفته بودم که این دوری خیلی طول نمیکشه! میتونی کمکم کنی بیام بالا؟

تهیونگ گیج شده بهش نگاه کردو سمت در اتاقش چرخید. نمیتونست این ریسکو که به پایین بره و جونگکوک رو داخل بیاره قبول کنه چون ممکن بود خانوادش بیدار باشن و خب ایده خوبی نبود! با رسیدن فکری به ذهنش فوری گفت

_چند دقیقه بهم فرصت بده! الان میام

جونگکوک سری تکون داد و تهیونگ با سرعت سمت اتاقش چرخیدو به طرف تختش رفت. چنگی به رو تختیش زدو با پرت کردنش به پایین ملافه های تخت رو فوری از تخت جمع کردو شروع به گره زدنشون شد. قطعا دوتا ملافه برای پایین فرستادن کافی نبود پس به سمت کشوی تختش رفت و با باز کردن کشوش خوشحال از اینکه هیونگش همیشه ملافه های تمیز براش میزاشت با ذوق همشون رو برداشت متقابلا گره های محکمی بهش زد. به طرف کمد بزرگش که گوشه اتاق بود رفتو یک سر ملافه هارو محکم به پایه اش گره زدو بعد از مطمعن شدن از سفت بودن بقیه رو از پنجره بیرون فرستاد.

طول ملافه ها با کمی فاصله از روی زمین ایستاد ولی خب در حدی نبود که جونگکوک نتونه ازش بالا بیاد. جونگکوک با نگاه کردن به اطرافش به طرف دیوار حرکت کردو با گرفتن ملافه ها بین دو دستش کمی اون رو سمت خودش کشیدو بعد از بررسی کردن سفتیش بدنش رو بالا کشیدو پاش روی گره هایی امگاش زده بود گذاشت.

تهیونگ نگران به کمدی که تکون ریزی خورد نگاه کردو فوری گفت

_جونگکوک مواظب باش!

تقریبا نصف راه رو بالا رفته بودو با اینکه قلبش از تحمل کردن فشار به درد افتاده بود اما امگاش ارزشش رو داشت و با فکر اینکه چند دقیقه دیگه میتونست اون رو توی بغلش بگیره و ببوسه باعث شد با قدرت خودش رو بالا بکشه.

_ن..نگران نباش عزیزم...خیلی زود پیشتم

تهیونگ با لبخند سرش رو تکون دادو منتظرش موند.
با رسیدن جونگکوک به لب پنجره دستش رو سمتش دراز کردو جونگکوک با گذاشتن پاش لب پنجره خودش رو بالا کشیدو با گرفتن دست پسر پای دیگه اش رو از روی ملافه ها جدا کردو بلاخره وارد اتاق شد.

هر دو چند ثانیه بی حرف بهم خیره شدن بعد جوری که انگار بعد سال ها جدایی بهم رسیده باشن به طرف هم پا تند کردن و لب هاشون محکم بهم اتصال کرد. جونگکوک فوری دست هاش رو دور کمر امگاش حلقه کردو با چسبوندش به خودش تشنه و دلتنگ محکم لب هاش رو بوسیدو مکید.

تهیونگ در حالی که قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد حلقه دست هاش و دور گردن آلفاش محکمتر کردو به طور شلخته به بوسه هاش جواب داد. چند دقیقه ای بدون وقفه هم دیگه رو دلتنگ و بی قرار بوسیدن و جونگکوک با گذاشتن بوسه کوتاهی روی لب های قرمز شده پسر با نفس نفس اش جدا شدو پیشونی هاشون رو بهم تکیه دادند.

_دلم برات تنگ شده بود.... ف..فکر میکردم برات اهمیتی ندارم!

جونگکوک با اخم جذابی به امگای بغض کرده اش نگاه کردو با ملایمت چونه اش رو گرفت

_چطور میتونی برام اهمیتی نداشته باشی وقتی که مثل خون توی رگ های منی؟ من فقط منتظر یه فرصت مناسب بودم تا بیامو بدزدمت!

تهیونگ با چشمای درشت شده اش بهش خیره شدو بهت زده خندید.

_چی!!؟ بدزدیم؟

جونگکوک کمر پسرو نوازش کردو با لبخند سر تکون داد.

_اوهوم! اومدم چیزیو که مال منه رو پس بگیرم، جئون تهیونگ!! باهام فرار میکنی؟

هیجان و آدرنالین مثل خون توی تک تک نقاط بدنش سرازیر شدو با لبخندی که هر لحظه بزرگتر میشد دست های آلفاش رو محکم توی دستاش گرفت.

_بله! باهات فرار میکنم.... لطفا منو بدزد آلفا جئون!

جونگکوک شصتش رو نوازش وار روی لب پایین جفتش کشیدو خیره به اون گلبرگ های صورتی لب زد.

_با کمال میل بیبی!

روی لب هاش خم شدو دوباره اون ها رو بین لبای خودش گرفت و عمیقا مکید.

حدود یک ساعت بعد از عشق بازی نصفو نیمه ای که داشتن حالا هر دو لباس پوشیده و آماده به سمت در حرکت کردنو تهیونگ با باز کردن در نگاه کوتاهی به راهرو نیمه تاریک انداخت و با ندیدن کسی اشاره ای به جونگکوک کردو هر دو ازش خارج شدن. جونگکوک ساک لوازم پسر رو توی دستش جابجا کردو با گرفتن کمر امگاش کمکش کرد تا از پله ها پایین بره. با کورسوی نوری که توی سالن بود سریع بدون کمترین صدایی به سمت در خروجی حرکت کردن. تهیونگ با ایستادن سر جاش ترسیده به راهرو نگاه کرد تا مبادا آپا یا هیونگش اون هارو نبینه! این در حین شیرین بودن کمی غیر عاقلانه یا شاید هم مسخره بود! تهیونگ داشت یواشکی با آلفاش و شوهر قانونیش فرار میکرد و از اینکه مبادا کسی ببینتشون میترسید!

جونگکوک با باز کردن در دست تهیونگ رو گرفت و با اشاره کردن بهش هر دو از در خارج شدن. تهیونگ با آسودگی نفسش رو بیرون فرستادو به دنبال جونگکوک به سمت ماشینش که با فاصله از خونشون پارک شده بود رفتن.
.
.
.

جین با گرفتن سینی از دختر بتا تشکری کردو به سمت اتاق تهیونگ راه افتاد. امیدوار بود تهیونگ امروز حالش کمی بهتر باشه و با دل کندن از اتاقش پیششون بیاد. با رسیدن به در اتاقش لبخند زنان تقه ای به در زد.

_تهیونگ عزیزم؟ برات صبحانه آوردم

با نشنیدن جوابی از پسر حدس زد که هنوز خواب باشه برای همون وارد اتاق شدو با ندیدن تهیونگ و تخت بهم ریخته شوکه داخل رفت و سینی رو روی میز گذاشت.

_تهیونگ؟ کجایی؟

ترسیده به سمت در سرویس بهداشتی حرکت کردو با باز کردنش و خالی بودنش نالان به موهاش چنگ انداخت و درش رو بست.

_خدای من... از دستت چیکار کنم ته؟ باز کجا رفتی اخه! چشمش به پایین تخت و ملافه هایی که نامرتب روی هم انداخته شده بودن افتادو گیج شده به سمتشون حرکت کرد. با خم شدن یکی از اون هارو توی دستش گرفت و خواست کمرش رو صاف کنه که چشمش به تکه کاغذی روی تخت افتادو سر جاش خشک شد... ترس با شدت بیشتری به جونش افتاد و پاهاش لرزید.

_تهیونگ... خواهش میکنم، نگو که...

به سمت کاغذ خیز برداشت و با خوندن متنش آه از نهادش بلند شدو روی زمین سر خورد.

"هیونگ خیلی متاسفم که مجبوری دوباره اینو ببینی! من واقعا بخاطرش متاسفم ولی نگران نباش من اینبار واقعا جام امنه، پیش آلفام! من با جونگکوک به خونم برگشتم جایی که بهش تعلق دارم.
دوست دارم"

_پسر نامجون قرار نیست اینبار از این بگذره!

ترسیده و بدون چاره از جاش بلند شدو خواست از اتاق خارج بشه که در کمال ناباوری نامجون وارد اتاق شدو با دیدن رنگ پریده اش گفت

_جین چیزی شده؟ پس تهیونگ کو؟!

آب دهنش رو قورت دادو کاغذ رو پشتش قایم کرد.

_ن..نامجون من...من

با قدم های بلند فوری به سمت پسر رفت و صورتش رو بین انگشت هاش گرفت

_هی عزیزم آروم باش! چرا انقد آشفته ای؟

نفس سنگین شده اش رو بیرون فرستادو خیره به چشمای خیره مرد لب زد.

_تهیونگ دوباره رفته...!

نامجون گیج شده به جفتش نگاه کرد که جین ناچار کاغذ رو از پشتش بیرون آوردو به سمتش گرفت.
نامجون با اخم چنگی به کاغذ زدو شروع به خوندن اون چند خط کرد.

جین نامحسوس قدمی به عقب برداشت و توی سکوت منتظر عکس العمل آلفاش موند که چشماش یهو گشاد شد... اون جدی بود؟ نامجون داشت میخندید؟

_چ..چرا داری میخندی؟

نامجون خنده اش رو خوردو دستش رو توی هوا تکون داد.

_اون پسره شیطون...! بلاخره کار خودش رو کرد!!

_از اینکه تهیونگ با جونگکوک فرار کرده عصبی نیستی؟

نامجون شونه هاش رو بالا انداخت.

_چرا باید عصبی باشم؟ به هر حال ما نمیتونستیم جلوشون رو بگیریم و دیر یا زود این اتفاق میفتاد! اگه جونگکوک دنبال جفتش اومده پس مطمعنه که به خوبی میتونه ازش مراقبت کنه. آه من واقعا نمیتونم از پس اون پسر کوچولو بربیام!!

جین ناباور به اخلاق تغییر کرده آلفاش نگاه کردو کم کم با گرم شدن قلبش لب هاش به لبخند باز شد.

_ خوشحالم که اینطور فکر میکنی! واقعا ترسیده بودم فکر میردم عصبی میشی!

نامجون لبخند عمیقی زدو به جفتش نزدیک تر شد.

_جین ما یکبار تهیونگ رو بخاطر فرارش با جیهوپ سرزنش کردیم و خب نتیجه اش هم چیزی جز لجو لجبازی نبود ولی جونگکوک آلفای تهیونگه و اینکه تصمیم گرفته به خواسته خودش به خونه اش برگرده چیزیه که خودش انتخاب کرده و ما باید بهش احترام بزاریم.

جین خوشحال از اینکه بلاخره آلفای بی رحمش رفتار های خودخواهانه اش رو کنار گذاشته بود سعی در جبران گذشته داشت اشک توی چشماش جمع شدو طی حرکتی خودش رو توی بغل مرد انداخت.

_ازت ممنونم نامجونا...ممنونم

نامجون که از حرکت ناگهانی پسر شوکه شده بود دست هاش رو که توی هوا مونده بود پایین آوردو دور کمر جفتش حلقه کرد.

_من ازت ممنونم آلفا کوچولوی من! ممنونم که کنارم موندی...

•┈┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈┈•

هی لاوز روزتون بخیر❤

پارت جدید تقدیم بهتون امیدوارم از آخرین پارت خوشی که خوندین حسابی لذت برده باشینو آب بندی بشین برای پارت بعد😁🙂

به شخصه خودم برای پارت بعد استرس دارمو مطمعنا برام نوشتنش سخت خواهد بود مخصوصا که طولانیه و باید حسابی روش فکر کنم. از الان بگم که دستمال هاتون رو برای گریه کردن و.....آماده کنید🙂🤧

اصلا غمش منو گرفته خنده و حرفم نمیاد آه....🤦‍♀️

ووت و کامنت فراموشتون نشه❤🫂

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

17.1K 1.9K 5
جونگکوک پسری که تازه میخواد وارد صنعت پورن بشه شرکتش بهش مستر کلاسای کیم تهیونگ رو معرفی میکنه رو استاد روش متفاوتی برای تدریس داره کاپل: ویکوک زمان...
117K 20.7K 52
خلاصه : جونگ کوک یه پسر گوشه گیر و تنهاست که توی یه جزیره زندگی میکنه. یه روز اتفاقی با یه پری دریایی که یه سازمان دنبالش بود، ملاقات میکنه و بعد از...
96.9K 17.1K 24
💙دکتر جئون جونگکوک ؛ مشهور ترین پزشک مغز و اعصاب تو بیمارستان خانواده ی کیم که با تمام وجود از همه ی اون ها متنفره کار میکنه. نفرتی که با رقابتی که...
137K 20.3K 35
When A Star Disappears وقتی ستاره ای ناپدید میشود (فصل دوم) -تمام شده- قسمتی از فیک: - میدونی اولین بوسه ی دنیا چطوری شکل گرفت؟ جونگکوک نگاه خمار...