🦋the silent cry of love🦋

By iii_bts

19.3K 2.4K 650

__completed__ من فریاد کشیدم... فریاد کشیدم اما... یه فریاد خاموش... فریاد من به گوش هیچ کس نرسید... نه تو و... More

🦋first meet🦋
🦋old memories🦋
🦋silent cry🦋
🦋i'm... scared🦋
🦋jimin after...🦋
🦋mi young🦋
🦋park.j's Diary🦋
🦋kim taehyung🦋
🦋Defective toy🦋
🦋she is mine🦋
🦋my girl friend🦋
🦋you can't understand🦋
🦋losing her...🦋
🦋i...i will stay🦋
🦋home🦋
🦋wrong🦋
🦋i...l...love...y...you🦋
🦋her problem...🦋
🦋_jimin?🦋
🦋your eyes...🦋
🦋baby clothes🦋
🦋love can hurt...🦋
🦋Embarrassing🦋
🦋letter🦋
🦋living with you🦋
🦋where is she?🦋
🦋the end of the game🦋
🦋alive🦋
🦋flute sound...🦋
🦋the end🦋

🦋park minhea🦋

593 64 16
By iii_bts

صدای در زدن که به گوشش رسید پیراهنشو مرتب کردو منتظر موند، چند ثانیه بعد قامت جکسون مقابلش ظاهر شد، مرد آروم سلام دادو داخل شد، جه هی نگاهشو به زمین داد اما سنگینی نگاه جکسونو حس می کرد، مرد گفت:

_چرا خودتو توی اتاق حبس کردی؟

جه هی جوابی نداد، مرد آه کلافه ای کشیدو مقابل پای جه هی روی زمین نشست، گفت:

_خیلی وقته که دیگه حرف زدنتو ندیدم!

جه هی این بار سرشو بلند کردو با اخم نگاهش کرد، جکسون لبخند زدو گفت:

_این حجم از تنفرت ازم رو درک نمی کنم! من هیچ کاری نکردم، برعکس جیمین هیچ بلایی سرت نیاوردم! اما نگاه سنگین و سردت همیشه اذیتم کرده و می کنه!

جه هی به در اتاقش خیره شد، می دونست جیمین از اینکه جکسون اومده پیشش اصلا خوشش نمیاد، جکسون وقتی متوجه نگاه جه هی شد سرشو پایین انداختو بلند شد، گفت:

_من نمی خوام اذیتت کنم، تو از اینکه میام بهت سر میزنم خوشت نمیاد... اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو
جه هی لباشو توی دهنش کشیدو پشت سر جکسون تا دم در اتاقش رفت، مرد وقتی این حرکت جه هی رو دید لبخند کمرنگی زدو عقبگرد کرد.

همون موقع نگاهش با چشمای جیمینی که نگاهش مثل تیر زهراگین بود تلاقی کرد...

جیمین خسته بود از ابن همه تنهایی جنگیدن، کمتر از یک ساعت پیش دوباره با سوزی بحثش شده بود، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش و احساسش و نگاه کردن به اون یه دست لباسی که برای دخترش خریده بود از اتاق کارش بیرون اومده بود و همون لحظه متوجه جکسونی شده بود که با لبخند از اتاق معشوقه اش خارج می شد!
با پوزخند به جه هی نگاه کرد ، بدون اینکه چشماشو به جکسون بده همونطور خیره به زنی که دختر خودشو حمل می کرد خطاب به برادر همیشه نا برادرش گفت:

_چی میخوای؟

جکسون نگاهشو به جه هی ای که حالا کمی مضطرب به نظر می رسید داد، گفت:

_یکی توی این جهنم باید به این زن حامله اهمیت بده!

_و اون یه نفر تویی؟

_وقتی تویی که پدر بچه ای اهمیت نمیدی فکر میکنم بتونم اینکارو بکنم!

جیمین دستاشو توی جیب شلوارش سر دادو نگاهشو به سقف داد، دیگه داشت کمرش می شکست، گفت:

_اون میخواد که تو مواظبش باشی؟

بعد از گفتن این حرف نگاهشو سمت دختر برگردوند، جه هی با چشمای اشک آلودش نگاهش کرد، جیمین این بار خطاب به معشوقه اش گفت:

_تو میخوای که جکسون به جای من مراقب تو و دخترمون باشه؟

دخترمون...

این اولین باری بود که جه هی لفظ دخترمون رو به جای اون چیز، بچه، بچه ی من یا یه همچین کلماتی به کار می برد، نمی دونست الان باید خوشحال باشه یا ناراحت، قلبش می خواست به خاطر شنیدن این جمله که جیمین میخواد مواظب اون و دخترشون باشه خوشحالی کنه و بعد از حدود هشت ماه محکم تر بزنه اما مغزش بهش یادآوری می کرد که همین مرد چقدر بی رحمانه اونو جلوی سوزی و پدرش خرد کرده بودو بهش گفته بود بهتره با وجود لکنت رقت انگیزش حرف نزنه...
تمام این مدتی که جه هی درگیر بود بین مغز و قلبش جیمین به صورت مسکوت معشوقه اش خیره بود، جه هی دیگه دندونشو کنده بود... اون دیگه دوسش نداشت، شاید حتی کنار اومده بود با اینکه جیمین داشت ازدواج می کرد!

این کابوسی که هر شب خوابشو براش حروم کرده بود حالا داشت واقعی می شدو جیمین توی قلبش احساس درد می کرد، جلو رفتو نگاه گله مندشو به چشمای جه هی داد، پوزخند زدو گفت:

_همراهش برو!

جه هی مات موند، با چشمای گرد شده و اشکی به جیمین خیره شد ، جیمین از جلوی در کنارش زدو وارد اتاق جه هی شد، در کمدشو باز کردو هر لباسی که دستش میومدو بیرون کشیدو جلوی پاش انداخت، با بغض گفت:

_برو... دارم ازادت می کنم... این چیزیه که میخوای و منم بهت می دمش!

جه هی اشک ریخت، دستشو روی شکمش گذاشتو باز به چشمای جیمین خیره شد، جیمین با دیدن اون نگاه مظلوم، آسیب دیده و اشک آلود داغون شد، سرشو به طرفین تکون دادو گفت:

_از اینجا برو

جه هی قدمی سمت جیمین برداشت، هنوزم قلب وامونده اش نمیتونست حال بد مردشو ببینه و غرورشو بهش ترجیح‌ بده! جیمین اما وقتی دید دختر به جای قدم برداشتن به سمت مخالفش داره به سمتش میره، برای اینکه به سمت معشوقه اش پرواز نکنه و جلوی عشق لعنتی ای که توی قلب دردناکش احساس می کرد رو بگیره فریاد کشید:

_گفتم گورتو گم کنو از اینجا برو...

جه هی با ترس عقب کشید، جکسون دست جه هی رو سمت خودش کشیدو گفت:

_بیا بریم

جیمین به دست جه هی که حالا اسیر دست جکسون بود نگاه کردو دستشو روی صورتش کشید ، سعی می کرد با نفسای عمیق و تند پاک زدن مانع بشه که اشکاش فرو‌ بریزن، وقتی جه هی قدمای نا مطمئنشو برداشتو ازش دور شد روی زمین پایین تختی که حالا دیگه قرار نبود معشوقش روش بخوابه نشست، دستشو روی سینه اش مشت کرد، درد وحشتناک قلبش به حدی بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه از حرکت بایسته

سرشو به عقب پرت کردو ناله ی دردمندشو خفه بیرون داد، دیگه هیچی از اتفاقات اطرافش نفهمید، نمی دونست چقدر گذشته، نمی دونست کسی که جون و نفسش بند بود بهش حالا رفته یا نه، اما وقتی متوجه صدای فریاد ترسیده ی سوزی شدو بعد یه جسم توی اغوشش پرت شد چشماشو از هم فاصله داد، با دیدن جه هی ای که مثل یه جوجه ی خیس توی بغلش می لرزید مات موند، اما این لمس کوتاه بدناشون با هم تاثیر خودشو گذاشته بود، جیمین دست لرزون مشت شده اشو از روی قلبش برداشتو پشت سر جه هی گذاشت ، سر دخترو بیشتر به سینه اش چسبوندو وقتی سوت کشیدن گوشاش کمتر شد صدای هق هق جه هی رو شنید، لبای کبودشو از هم فاصله دادو بی رمق گفت:

_هیشش... گریه نکن، من خوبم... خوبم... چیزیم نیست

سوزی با فاصله از اونا کنار جکسون ایستاده بودو با ناباوری نگاهشون می کرد، جه هی چشماشو روی هم فشردو دستاشو روی یقه ی لباس جیمین مشت کرد، چند ماه شده بود؟

چند ماه شده بود که بین این دستا احساس آرامش نکرده بود؟ چند ماه شده بود که اینقدر نزدیک تن مردش نفس نکشیده بود؟ چند ماه بود که عطر تلخ و مردونه اشو به ریه هاش نفرستاده بود؟

وقتی صدای فریاد سوزی رو شنیده بودو نگاهش متوجه جیمینی شده بود که رنگ صورتش به سفیدی گچ شده بودو لباش کبود حس مرگ بهش دست داده بود، جیمینش وقتی جه هی رو فرستاده بود تا بره حالش بد شده بود...

مردش نمی تونست ازش دور بمونه، نمی تونست از خودش برونتش، نمی تونست و جه هی هم نمیخواست که بره، کجا می رفت؟ از پیش مرد مغرور و محکمش کجا می رفت؟ از پیش پدر بچه اش کجا می رفت؟ این جهنم با وجود تمام بلاهاش، با وجود تاریکی هاش، با وجود ملک‌ عذابی مثل سوزی ... با وجود همه ی اینا، تا وقتی که جیمینشو توی خودش داشت بهشت جه هی بود... این جهنم بهشت دختر بود تا زمانی که جیمینِ بی رحمش اونجا بود...

سر جیمینو توی بغلش گرفت، حتی یادآوری اون صورت دردمند کاری می کرد قلبش بایسته، حالا اما توی بهشت بود، بهشت اغوش جیمین...

اما این حس تا زمانی ادامه داشت که جه هی هجوم ناگهانی درد وحشتناکی رو توی شکمش حس کرد، با تیر کشیدن ناگهانی شکمش توی آغوش جیمین خودشو گوله کرد، جیمین شکه‌و‌ نگران به صورت جه هی که از درد جمع شده بود نگاه کردو سیخ نشست با نگرانی پرسید:

_چی...چی شده؟

جه هی لب گزیدو در خالی که شکمشو گرفته بود اشک ریخت، جیمین سریع بلند شدو با فریاد گفت:

_ماشین... یکی از شما لعنتیا ماشین اماده کنه...

مثل دیوونه ها توی موهاش دست می کشیدو با فریاد از آدمای اطرافش می خواست که ماشینو آماده کنن، وقتی چند تا از محافظاش با حالت دو از ساختمان خارج شدن سمت جه هی برگشتو یکی از دستاشو زیر زانوهای دختر و دست دیگه اشو زیر شونه هاش گذاشتو بلندش کرد، اصلا نفهمید فاصله ی اتاق جه هی تا ماشینو چجوری با اون قلب دردمندش پیمود، وقتی ماشین با سرعت به سمت بیمارستان می رفت جیمین نگاه اشک الودشو به معشوقه اش دوختو بودو سعی میکرد خودشو جمع و جور کنه، حتی تصورشو هم نمی کرد که با دیدن درد کشیدن جه هی اینقدر احساس مرگ کنه‌...

همین که تن لرزون و پر درد دخترو روی برانکارد گذاشتنو با عجله داخل بخش بردنش جیمین همونجا سقوط کرد، بار قبلی که به این بیمارستان لعنت شده اومده بود خودش با دستای خودش به جه هیش اسیب رسونده بود، پرستارا و دکترا مشوش و تند تند از کنار جیمین می گذشتنو وارد بخشی می شدن که جه هی اونجا بود...

جیمین به این فکر میکرد که دختر کوچولوش هنوز اماده ی اومدن نیست، اون هنوز یک ماه و چند روز دیگه باید توی شکم مادرش می موند...

سرشو به زانوهاش تکیه دادو هق هق مظلومانه اش توی اون راهرو پیچید، بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده ی بیمارستان بهش حس تهوع می داد، نمی دونست معشوقش اون تو چه حالی داره، نمی دونست چه اتفاقی داره براش میوفته و اینکه از اتفاقاتی که ممکن بود توی عمارت نفرین شده اش هم بیوفته بی خبر بود شده بود قوز بالای قوز..
.
هوسوک بین اون همه رفت و امد و شلوغی خودشو به جیمین رسوندو بلندش کرد، جیمین صورت هم رنگ گچشو بالا اوردو پرسید:

_چی شده؟

هوسوک لب گزیدو جیمینو روی صندلی نشوند، لیوان ابی دستش دادو گفت:

_بچه داره دنیا میاد...

_نه...

_چیزی نمیشه

_اون نباید الان به دنیا بیاد

_خیلی از بچه ها زود تر به دنیا میان، این عادیه

_چرا اینجوری شد؟

_شک عصبی که به مادر وارد شده...

جیمین تلخ خندید، چشماشو روی هم فشردو گفت:

_همیشه همین بوده... من برای جه هی فقط یه ملک عذابم، همیشه آزارش دادم، خواسته و نا خواسته اش هم مهم نیست... من دیگه نمی کشم هوسوک

هوسوک چشماشو روی هم فشردو شونه های لرزون جیمینو نوازش کرد، گفت:

_درست میشه

_چجوری؟

_عشقتون...

جیمین سرشو پایین انداختو چیزی نگفت، ته ته دلش میخواست این حرفای رمان گونه ی مردو باور کنه، میخواست باور کنه عشقشون اونقدر قوی هست که از همه ی این موانع بگذرن، از یونگ جه، از سوزی، از جکسون، از این بازی مافیایی... از همه اش...

جیمین از همه اش می گذشت، از همه ی دارایی و ثروتش، از همه ی چیزایی که عمری با چنگ و دندون حفظشون کرده بود، می گذشت... به خاطر جه هی، به خاطر دخترشون...

اصلا نفهمید چند ساعت گذشت، وقتی به خودش اومد هوسوکو‌ دید که با یه پرستار به سمتش میان، نگاهش روی دستای اون پرستار ثابت موند، اون موجود پتو پیچ شده ی کوچولو... اون نوزاد سرخ و سفید ریزه میزه... دخترش! دختر خودشو جه هی...

هوسوک با لبخند نگاهش کردو بچه رو از پرستار گرفت، اونو توی دستای لرزون و یخ زده ی جیمین گذاشت، جیمین چشماشو که دو دو میزدن به اون فرشته ی لپ قرمزی داد، اشک ریختو پیشونیشو به پیشونی نوزاد چسبوند، هوسوک نفس عمیقی کشیدو گفت:

_اسمش مینهیه

جیمین با بهت نگاهش کرد، هوسوک لبخند غمگینی زدو گفت:

_جه هی اینجوری صداش زد وقتی به دنیاش آورد
جیمین با ناباوری لب زد:

_مین... مینهی...

به در اتاق عمل خیره شدو اشکاش با شدت بیشتری روی گونه هاش فرود اومدن، فرشته اش اسم دخترشونو از روی زنی برداشته بود که جیمین تمام انسانیت و احساساتشو مدیونش بود... مادرش...

لباشو کنار جوش نوزاد بردو زمزمه وار گفت:

_مینهی... دختر من... به جهنم زندگیم خوش اومدی...

لبای ابا جیمینشو داره(:

Continue Reading

You'll Also Like

4K 573 8
[کامل شده!] دختری که تو یه هایپر مارکت کار میکنه.. پسری که تو یه نگاه عاشقش میشه.. منتظر حمایتتون هستم 🌸♥ ژانر: دخترxپسری(شوگا) نویسنده: هیومین
1.1K 83 10
بخشی از فیکشن : "توی این شیش سال تغییر نکردی...دنبال چی میگردی؟پول؟...اون از شیش سال پیش اینم از الان ، به جایی رسیدی که افتادی دنبال مردای متاهل" ...
41.5K 6.6K 22
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
4.3K 586 9
کانگ شین هوا و پارک جیمین دو تا از بهترین پروفسور های بخش مغز و اعصاب بیمارستان کایو رقیب های سرسختی هستن که هیچ کدومشون نمیتونه اون یکی رو شکست بده...