PSYCHO

By ImLucfer

25.1K 3.4K 4.2K

انگشتای کشیدش رو روی کلاویه های پیانو نشستن "یه روز بهت یاد میدادم چطوری بزنی اما الان" به بدن بی جون جانگکوک... More

𝐔𝐧𝐨
𝐃𝐨𝐬
𝐓𝐫𝐞𝐬
𝐂𝐮𝐚𝐭𝐫𝐨
𝐂𝐢𝐧𝐜𝐨
𝐒𝐞𝐢𝐬
𝐎𝐜𝐡𝐨
𝐍𝐮𝐞𝐯𝐞
𝐃𝐢𝐞𝐳

𝐒𝐢𝐞𝐭𝐞

1.6K 294 296
By ImLucfer

به دو کارت جدیدی که روی میز گذاشته شده بود نگاه کرد
tortura fisica
(شکنجه ی فیزیکی)
habitación blanca
(اتاق سفید)

چشماش رو بست
اسپانیایی بلند نبود، ولی انگلیسی رو میفهمید

سعی میکرد نزدیک ترین معنایی که از کلمات برداشت میکنه رو درنظر بگیره
با سر به کارت سمت چپ اشاره کرد

صدای پوزخند نامجون بلند شد

کوک نمیتونست انگشتاش رو تکون بده یا از دستاش استفاده کنه
نامجون کارت مدنظر کوک رو برداشت

به مرد سیاه پوست اشاره کرد و از اتاق خارج شد
با دردی که توی تک تک سلولای جانگکوک حرکت میکرد، پسر تواناییه تکون خوردن بدون حس کردن درد رو نداشت

مرد سیاه پوست به بازوی کوک چنگ زد

صدای ناله ی پسر بلند شد

سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه اما قبل از هر چیز کیسه ای سیاه رنگ روی چشماش قرار گرفت وچند ثانیه بعد فقط سیاهی مطلق بود

◇◇◇

با صدای کوبیده شدن، چشماش رو باز کرد

نور سفید و بیش از حد چشماش رو اذیت میکرد
پس چشماش رو جمع کرد تا به نور عادت کنه

بعد از چند ثانیه دردای بدنش یاداوری شد

سرش رو بالا گرفت

حس میکرد دهنش که با پارچه ی سفید بسته شده
به اطراف نگاه کرد

همه چیز، توی اتاق سفید بود

هیچ نقطه ی رنگی ای وجود نداشت
این سفیدی، بهش ارامش میداد
ولی فقط برای چند ساعت، چون بعد از اون قرار بود یکی از بدترین شکنجه های روانی رو تحمل کنه

سعی کرد روی تخت بشینه

متوجه برهنه بودن پاهاش شد و مایع لزجی رو بین رون پاش حس میکرد
چشماش رو بست
نمیتونست حدس بزنه کی این کارو کرده اما امیدوار بود کار تهیونگ باشه

هیچ صدایی توی اتاق نبود و این موضوع کم کم جانگکوک رو اذیت میکرد

◇◇◇

از توی دوربین به حرکات پسر زل بوده بود و شرابش رو مزه میکرد
از وقتی بیدار شده بود با کنجکاوی همه جا رو نگاه کرده بود، اما کم کم تحملش تموم میشد
پس روی تخت دراز کشیده بود و سعی میکرد بخوابه

_غذا امادست

با شنیدن صدای زن، از جاش بلند شد

به لباسای سفید رنگ خودش نگاهی انداخت
میخواست فرشته ی جانگکوک شه

_اماده کنید، خودم میبرم

زن سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد
تهیونگ لباساش رو با لباس های قرمز رنگ عوض کرد
قصد داشت با پوشیدن رنگ سفید کوک رو اذیت کنه اما دیدن هر رنگی جز قرمز برای پسر یه لطف بزرگ بود

طوری که کوک قرار بود تمام مدتی که توی اتاق حبس شده، به تهیونگ فکر کنه
و این چیزی بود که تهیونگ میخواست!

از اتاق خارج شد

سینی سفید رنگ رو گرفت

و سمت اتاق سفید حرکت کرد

بعد از چند دقیقه، کوک صدای باز شدن در رو شنید

چشماش رو باز کرد و به در سفید رنگ زل زد

تهیونگ با یه سینی غذا وارد شد

کوک با دیدن غذا و رنگ سینی و قاشق، احمقی نثارخودش کرد

تا کی قرار بود این وضعیت ادامه پیدا کنه؟

_این یک ساعت، بهت خوشگذشت؟

تهیونگ صندلی رو جلوی تخت گذاشت
ظرف غذا رو روی تخت گذاشت و جلوی پسر نشست

پارچه ی دور دهن کوک رو باز کرد

-نمیترسی بهت اسیبی بزنم؟

کوک بلافاصله، خطاب به تهیونگ زمزمه کرد

_تو بدترین اسیب ممکن رو بهم وارد کردی، فکر میکنی از زخمی شدن میترسم؟

کوک سرش رو پایین انداخت

-وقتی وارد باند شدم، نمیدونستم تویی هم وجود داری

کوک در حالی که به لباسای تهیونگ زل زده بود لب زد

_یعنی میخوای بگی برای هرزه بودن تربیت نشدی؟

با گفتن این حرف از جاش بلند شد
بدون مکث از اتاق خارج شد
حالا دوباره کوک مونده بود، با سفیدی بی اندازه

به دونه های سفید برنج توی ظرف سفید نگاه کرد

◇◇◇

نمیدونست چند ساعت از حضورش توی اتاق گذشته

اما باند پیچی دستاش رو باز کرده بود

لباسای مضخرف سفیدش رو از تنش خارج کرده بود
گوشه ی تخت نشسته بود
چشماش رو بسته بود و گوشاش رو گرفته بود
این سکوت و سفیدی، بدترین چیزی بود که تجربه کرده بود

اروم کلمات نامفهومی رو زمزمه میکرد تا سکوت اتاق رو بکشنه
با صدای باز شدن در، چشمای پسر باز شد

ساکت شد و با دیدن تهیونگ، توی لباسای مشکی، لبخند بزرگی روی لباش نشست
خودش رو به لبه ی تخت نزدیک کرد

با اینکه میلنگید از روی تخت پایین اومد و خودش رو به تهیونگ رسوند

بدون هیچ حرف اضافه ای دستاش دور مرد حلقه شد

-ته...

اروم لب زد و چشماش رو بست
تهیونگ، کوک رو از روی زمین بلند کرد
بدنش رو اروم روی تخت گذاشت

_فقط چند ساعت اینجایی و اینطور بی طاقت بنظر میای؟

کنار لب کوک رو بوسید

-من متاسفم بابت کارایی که کردم

تهیونگ به چشمای نگران، ترسیده، سردرگم و عصبی کوک نگاه کرد
بدون هیچ حرفی، لباش رو روی لبای کوک گذاشت

شروع کرد به بوسیدن پسر

و بعد از چند ثانیه ازش جدا شد
کوک نفس نفس میزد

کاملا تشنه بود برای داشتن تهیونگ
تهیونگ موهای پسر رو گرفت، سرش رو سمت زنگوله ی گوشه ی دیوار چرخوند

_باید دو روز اینجا بمونی اما، میخوام بهت تخفیف بدم
هنوز ته قلبم دوست دارم و نمیخوام بدون اینکه دردی بکشی، توی اتاق سفید بمیری
هر وقت واقعا متاسف بودی، اونو تکون میدی و جلوی تمام ادمایی که توی این خونه وجود دارن، خودت رو روی دیکم بفاک میدی و بعد میریم سراغ بازی بعدی

کوک به لبای سرخ و چشمای قهوه ای تهیونگ زل زده بود

بدون اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاد خودش رو تنها توی اتاق سفید دید

تهیونگ خیلی وقت بود که اتاقو ترک کرده بود

کوک به اطراف نگاه کرد
از روی تخت بلند شد
سرش به شدت درد میکرد
مگه یه سکس چقدر بد بود
سمت زنگوله رفت

_صبر کن!

با شنیدن صدای تهیونگ سرش رو برگردوند
هین بلندی کشید

بدون اینکه بفهمه این فقط توهم لعنتیشه به تهیونگ نگاه کرد

_میخوای غرورتو زیر پا بذاری

لباش رو از هم فاصله داد اما تهیونگ غیب شد
صدایی رو از پشت سرش شنید

_زود باش کوک! حاضر شو!

چند ثانیه بعد صدای تهیونگ، از سر تا سر اتاق میومد
وسط اتاق نشست و داد بلندی کشید

-دست از سرم بردار...منو از این اتاق لعنتی بیارین بیرون

_خون کوک! خون قرمز تو میتونه سفیدی اتاقو از بین ببره

جانگکوک سرشو برگردوند
صدای تهیونگ بود
ولی خودش نه

به اطراف نگاه کرد

ظرف سفید رنگ غذا رو برداشت

محکم به دیوار کوبید و یکی از تیکه هاش رو برداشت

حالا دیگه به درد دستش هم هیچ اهمیتی نمیداد
تیکه شیشه رو روی دستش کشید
بارها و بارها

با دیدن رنگ قرمز لبخند زد

زنگوله رو چندین بار تکون داد
شروع کرد به مهر زدن به دیوار با رنگ قرمز دستاش

-من برنده شدم تهیونگ

با صدای بلند و جنون وار داد میزد

-حالا میتونی بیاریم بیرون

از ته گلوش داد میزد
صدای در اتاق بلند شد

کوک سرش رو با لبخند سمت در برگردوند

-خودتی؟تهیونگ؟

قطعا برای تهیونگ خواستنی تر از هر چیز، جانگکوکی بود که با مردمک گشاد شده و دست و بدن خونی بهش زل زده بود
با لبخند
اما یک ساعت بعد، در حالی که به حودش با لباسای باز توی ایینه ی رو به روش خیره شده بود، از کاری که کرده بود پشیمون بود

نمیخواست برگرده به اون اتاق سفید لعنتی
اما نمیتونست غرورش رو خورد کنه

دستاش به طرز فجیعی درد میکرد
سرش میسوخت و گلوش تیر میکشید

چشماش رو بست
با هل داده شدن کمرش، پاهای برهنش روی زمین حرکت کردن

مرد چیزی گفت که کوک نمیفهمید اما اونو سمت در فلزی هل میداد

اینجا یه جهنم بود

در باز شد و اولین چیزی که به چشمای کوک برخورد کرد
تعداد زیادی ادم بودن که به پسر نگاه میکردن

و تهیونگی که روی صندلی نشسته بود و با لبخند به کوک نگاه میکرد

اینجا مهمونی شیاطین بود؟

Continue Reading

You'll Also Like

463K 31.5K 47
♮Idol au ♮"I don't think I can do it." "Of course you can, I believe in you. Don't worry, okay? I'll be right here backstage fo...
221K 7.7K 98
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...
205K 4.3K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
1.3M 25.7K 51
and all at once, you are the one I have been waiting for theodore nott x fem oc social media x real life lowercase intended started: 3.25.23 finished...