🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

485K 67.5K 36.5K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙

🐺Part.33🌙

8.3K 1K 823
By Shina9897

با خشم و دندون های به هم فشرده غرشی کردو با تمام قوا گردن گرگ رو بین بازوهای محکم و قویش شکست و به سمت درخت مقابلش کوبید. با پوشیده شدن بدن بی ارزش گرگ ولگرد توی برف که سعی در حمله به دختر بچه ای رو داشت حالا لای برفای سنگینی دفن شده بود. نفس سنگینی گرفت و با تیر کشیدن قلبش با ناله ریزی لبش رو گزیدو دستش رو به بازوی چپش که تقریبا بی حس شده بود کشید. چند قدمی به عقب برداشت و کمرش رو به ساختمان کوچیک فرسوده ای که حالا چیزی ازش باقی نمونده بود تکیه داد.

این چندمین یا شاید هم آخرین منطقه ای بود که طی این چند روز برای سرکشی و کمک به بازمونده ها اومده بودن و حالا همه جا از شر گرگ های ولگرد پاک شده بود، البته اگه تلفات جانی و مالی رو در نظر نمیگرفت! حقیقتا جونگکوک وظیفه اینکه خودش شخصا به این مسائل کوچیک برسه رو نداشت و میتونست با فرستادن چند تن از افرادش به پک های همسایه یا آسیب دیده بهشون کمک کنه اما جونگکوک به عنوان رهبر پک بزرگ ماه طلایی پکی که همه آلفا جئون جونگکوک رو به عنوان آدمی دلسوز و مسئولیت پذیر میشناختن اون رو وادار میکرد که خودش شخصا برای کمک بره و به مردمش کمک کنه. شاید برای همین بود که سران پک پدرش هنوز هم اون رو رهبر لایقی میدونستن و هیچ بهونه ای برای برکنار کردنش وجود نداشت. شاید هم این تنها دلیلی بود که خانواده اش انقدر ازش نفرت داشتن!

انگشت های سرخ و یخ زده اش رو به سختی بالا آوردو با رسوندن به جیب بزرگ کاپشن مشکیش قمقمه فلزی کوچیکی که داخلش بود رو خارج کرد. دست چپش علنا حسی نداشت و جونگکوک با اخم لعنتی به شانسش فرستادو با گذاشتن قمقمه بین زانوهاش فشاری بهش دادو با دست راستش بلاخره درش رو باز کرد. با رسوندن قمقمه به لب هاش نوشیدنی داغی که تقریبا ولرم شده بود وارد دهن
تلخ و خشک شده اش رسوند و کمی نوشید.

آهی کشیدو به بخار خارج شده از دهانش که ثانیه ای بعد توی هوا ناپدید شد نگاه کرد. پنج روزی بود که از امگاش دور شده بودو دلتنگی شدید ازش و حس نکردن عطر بینظیر تنش قلب مریضش رو به درد آورده بودو احساس میکرد اگه یک روز دیگه هم این دوری ادامه پیدا کنه حتما از پا درمیاد. گرگش کلافه و دلتنگ خرخری کرد که جونگکوک لبخند محوی زدو زیر لب زمزمه کرد.

_آروم باش پسر...به زودی برمیگردیم خونه

با صدای خش خش برفا و قرار گرفتن یک جفت پوتین مقابلش سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به صورت اخمالود یونگی و خونی که کنار شقشقه اش بود دوخت.

_کوک حالت خوبه؟ رنگت پریده

سرش رو به تایید تکون دادو جواب داد.

_خوبم هیونگ چیزی نیست

یونگی کمی بهش نزدیک تر شدو روی دو پاش نشست.

_مطمعنی؟ قرص هات رو خوردی؟

_خوردم. نگران نباش تقریبا تمومه دیگه باید برگردیم

_بهتره کمی استراحت کنی، راه طولانی تا خونه داریم

با اخم محوی نه محکمی گفت و با تکیه به زانوش از جا بلند شدو برف نشسته روی لباس هاش رو تکوند.

_گفتم که حالم خوبه، وقت زیادی نداریم زودتر زخمی ها و بقیه رو به یه جای امن منتقل کنید. برمیگردیم پک

یونگی بی حرف سری تکون دادو به سمت جیهوپ که کنار چند بچه ایستاده بود رفت.
.
.
.

دور تا دور پک و جنگل های اطرافش یک دست پوشیده از برف شده بودو تا چشم کار میکرد فقط سفیدی زمین و قندیل هایی که روی شاخه های یخ زده درخت ها بود دیده میشد.

سرمای هوا تیز و استخون سوز بود اما خب این مانع امگایی که خودش رو با انبوهی از لباس ها پوشونده بودو با لبخند ذوق زده روی لبش در حالی که لپ هاش از سرما گلگون شده بودو با تمرکز در حال ساختن آدم برفیش بود، نمیشد! انگشت های دستش با وجود دستکش ضخیم پشمیش یخ زده بودو با فرو رفتنشون بارها بین برف ها برای درست کردن بدن آدم برفی سِر شده بودن ولی تهیونگ همچنان در حالی که زبونش رو پشت دندون هاش چسبونده بود با تمرکز چشم های دکمه ای رو که با هزار زحمت و خواهش کردن از آجوما گرفته بود روی صورت آدم برفی گذاشت. نفس هاش از خمو راست شدن بیش از حد به شماره افتاده بودو نمیتونست چهره جونگکوک رو وقتی که اون رو وسط برف و سرما در حال برف بازی بود ببینه تصور کنه! قطعا واکنش خوبی ازش نمیدید!!

جیمین در حالی که کمی دور تر از پسر مقابل ساختمان ایستاده بود با وول خوردن سر جاش از سرما انگشت های دستش رو مقابل دهنش گرفت تا کمی با نفسش اون هارو گرم کنه اما فایده ای نداشت، هوا بیش از حد سرد بود مخصوصا برفی که دوباره شروع به باریدن کرده بود.

_تهیونگ خواهش میکنم دیگه تمومش کن! من اینجا دارم یخ میزنم

تهیونگ با لبخند سری تکون دادو همونطور که هویج کوچیک توی دستش رو به عنوان بینی روی صورت آدم برفی میذاشت بلند گفت

_تقریبا آخراشه هیونگ!!

جیمین با ناله غری زد.

_خدای من نباید اجازه میدادم بیای بیرون ته! اگه هیونگ بفهمه کلمو میکنه!

تهیونگ بی توجه به غر زدن های امگای بزرگتر با تموم کردن کار صورت آدم برفی شال گردنی آبی رنگی که همراه خودش آورده بود رو دور گردنش بست و با خوشحالی از تموم کردنش توی جاش وول خوردو  تکونی به بدن سنگینش داد. قدم هاش رو با احتیاط به عقب برداشت و ظاهر آدم برفیش رو نظاره کرد.
با اینکه کمی کجو کله شده بود اما باز هم از هیچی بهتر بودو همین که تونسته بود با این وضعیتش کمی بیرون بیاد و تفریح کنه براش خوشحال کننده بود! حتی تهیانگ کوچولوش هم راضی بودو با تکون خوردن های مداوم پدرش رو به ادامه کار تشویق میکرد!

_خیلی خب کیم تهیونگ! تبریک میگم بلاخره تونستی تمومش کنی، حالا به حرف هیونگت گوش بده و برگرد خونه تا سرما نخوردی.

_باشه هیونگ حرص نخور دارم میام!

جیمین حق به جانب نگاهش کردو به آرومی سمتش حرکت کرد.

_مواظب جلوی پات باش چاله های آب یخ زدن ممکنه سر بخوری

تهیونگ باشه ای گفت و با احتیاط قدم هاش رو یکی پس از دیگری به جلو برداشت و به سمت جیمین حرکت کرد. حدود ده قدم مونده بود تا به جیمین و دستش که طرفش دراز شده بود برسه اما به طور ناگهانی بی حواس پاش روی چاله یخ زده ای رفت با سر خوردن پاش روش هین بلندی گفت و به سمت جلو پرتاب شد. چشماش رو با ترس روی هم فشردو جیغ زنان هر لحظه منتظر بود روی زمین سردو یخ زده بیفته اما جیمین طی حرکت سریعی تند و فرز در حالی که چشماش از ترس گشاد شده بود سمت پسر دویدو بین هوا و زمین کمرش رو محکم گرفت و از سقوط کردنش جلو گیری کرد.

هر دو شون خشک شده توی همون حالت وایستاده بودند و جیمین با نفس نفس سرش رو سمت تهیونگ چرخوند و با دیدن چشمای بسته اش ترسیده گفت

_ت..ته؟ حالت خوبه؟

تهیونگ چشماش رو باز کردو با قورت دادن آب دهنش شوکه از اینکه نیفتاده بود لب زد.

_خوبم هیونگ... ممنون که نجاتم دادی

جیمین با حرص چشماش رو روی هم فشرد.

_محض رضای خدا تهیونگ!! مگه بهت نگفتم مواظب باش؟ اوه خدا اصلا نمیخوام به اینکه اگه به موقع نمیگرفتمت و زمین میفتادی چه بلایی سرت میومد فکر کنم!

تهیونگ توی همون حالت ریز خندیدو بهش خیره شد.

_خیلی خب هیونگ چقد غر میزنی؟ حالا که نیفتادم

جیمین چشماش رو توی حدقه چرخوند.

_آره ولی منم مثل تو یه امگام و اگه الان تکونی به خودت ندیو صاف واینستی قول نمیدم که هر دومون مثل یه گلوله برفی روی زمین پخش نشیم!

تهیونگ با خنده زیر لب اوهی گفتو با احتیاط همونطور که به دست های جیمین چسبیده بود کمرش رو صاف کردو ایستاد.

جیمین با درست کردن وضعیتش بدون اینکه  دست امگا رو ول کنه اون رو به سمت جلو هدایت کردو گفت

_با احتیاط با من قدم هات رو بردار، دیگه چیزی نمونده تقریبا رسیدیم

تهیونگ همونطور که جیمین گفت همزمان باهاش قدم برداشت و بلاخره با رسیدن به در ورودی خونه جیمین نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد که با عطسه بلندی که پسر کرد با چشمای گشاد شده سمتش چرخیدو ناباور بهش نگاه کرد.

_وای تهیونگ!!! ت..تو سرما خوردی!

تهیونگ با چشمای درشت شده دست هاش رو تند تند تو هوا تکون دادو ترسیده گفت

_نه...نه هیونگ بخدا من خوبم ، اون فقط یه عطسه بود.

همزمان با تموم شدن حرفش عطسه دیگه ای کرد که جیمین با بیچارگی اون رو به داخل هل دادو گفت

_زود باش برو تو تهیونگ، باید به آجوما بگم برات جوشونده درست کنه تا بدتر نشدی!

تهیونگ لبش رو گزیدو با سر پایین افتاده به سمت اتاقش حرکت کرد. بینیش رو بالا کشیدو با وارد شدن به اتاقش سریع از شر پالتو کلفتی که پوشیده بود خلاص شد. با برداشته شدن سنگینی پالتو از روی بدنش نفس راحتی کشیدو دستی روی شکم برامده اش کشید. چند روزی بود که وارد هفت ماهگی شده بودو با وجود بزرگ تر بودن شکمش راه رفتن یا هر کار عادی روزمره ای براش سخت شده بود.

آستین های بافتش رو پایین تر کشیدو با چسبوندن انگشت های یخ زده اش بینشون سعی کرد با نفسش کمی گرمشون کنه. با ذوق وصف ناپذیری خودش رو به پنجره رسوند و خیره به آدم برفی ای که درست کرده بود لبخند عمیقی زدو خطاب به شکمش گفت

_ازش خوشت اومد ته کوچولوی من؟ هوم؟ پاپا اونو برای تو درست کرده!

عطسه کوچیک دیگه ای کردو فوری دستش رو مقابل دهنش گرفت

_اوه... البته امیدوارم ددیت متوجه نشه! وگرنه ممکنه منو حسابی بخاطر سرما خوردن سرزنش میکنه!

از پنجره فاصله گرفت و با حس اذیت شدن با شلوار ضخیمی که پوشیده بود تصمیم گرفت لباسش رو عوض کنه و یه چیز شیرین بخوره. وزنش به طرز قابل توجهی کمی بالا رفته بودو گونه هاش حسابی تپل و برجسته شده بودن. تهیونگ از این وضعیت به هیچ وجه راضی نبودو میترسید بعد از به دنیا اومدن بچه هم همچنان چاق و تپل بمونه اما جیمین بهش اطمینان داده بود که همه اینا بعد از فارق شدنش از بین میرن بدنش به حالت سابق برمیگرده البته جونگکوک کاملا از این ظاهر و وضعیتش راضی و خوشحال بودو هر باری که چشمش به شکم برجسته اش میفتاد با چشمای درخشان و ستاره بارون بهش خیره میشدو بوسه های عمیقی روی گونه های برجسته و سرخش میذاشت.

با شدت گرفتن دلتنگیش از دوری جونگکوک آهی کشیدو به سمت کمدش حرکت کرد. کی قلبش دوست داشتن آلفاش رو شروع کرده بود که خودش خبر نداشت؟

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

جیمین با چرخوندن نگاهش توی سالن با دیدن  تلوزیون روشن و پسر کوچولوش که با تاتی کردن خودش رو مقابل تلوزیون رسونده بودو با ذوق و سرو صداهایی که از خودش درمیاورد به انیمیشن پخش شده نگاه میکرد، لبخند عمیقی روی صورتش نشست
و به سمتش حرکت کرد.

_یونگ عزیزم مگه نگفتم انقدر نزدیک تلوزیون واینسا؟

پسر بچه ده ماهه با شنیدن صدای پدرش سرش رو سمتش چرخوندو بعد از زدن لبخند دندون نمایی دوباره بی توجه بهش سمت تلوزیون چرخید. جیمین با اینکه از شدت کیوت بودن پسر قند توی دلش آب شده بود سری تکون دادو ترجیح داد کاریش نداشته باشه! چون خوب میدونست که اگه چیزی بر خلاف میل آلفا کوچولوش باشه با اخمای فوق کیوتش جیغ زنان ساعت ها گریه میکنه و متاسفانه تنها کسی که توانایی آروم کردنش رو داشت یونگی بود که البته فعلا در دسترس نبود!

به سمت دیگه سالن رفت و با دیدن ناری که به تنهایی مشغول گردگیری بود اخم محوی کردو به سمت دختر امگا رفت.

_ناری؟

دختر امگا با شنیدن صدای امگای بزرگتر به سمتش چرخیدو با لبخند شیرینی سرش رو نشونه احترام تکون داد.

_بله جیمین شی؟ با من کاری دارید؟

جیمین نگاهی به اطراف انداخت و کنجکاو گفت

_چرا تنهایی داری کار میکنی؟ پس مینجی و یورا کجان؟

_مینجی دیشب هیت شده و حالش کمی خوب نبود، آجوما بهش گفت که استراحت کنه.

سری به نشونه فهمیدن تکون دادو گفت

_و یورا

ناری شونه هاش رو بالا انداخت.

_اون چند ساعتی نبودو تازه از بیرون برگشته! میگفت که رفته به خواهر کوچیکش سر بزنه اما وقتی برگشت صورتش کمی رنگ پریده بودو آشفته به نظر میرسید!

جیمین کلافه از اینکه نمیتونست از کار های اون دختر بتا سر دربیاره اخمی کردو سرش رو تکون داد.

_خیلی خب... ممنون ناری، به کارت برس

از دختر فاصله گرفت و به سمت آشپزخونه راه افتاد. از بوهای خوبی ازش میپیچید میتونست حدس بزنه که آجوما دوباره مشغول پختن غذا برای تهیونگه! لبخند زنان هوا رو نفس کشیدو وارد آشپزخونه شد و آجوما و یورا رو که گوشه ای ایستاده بودو مشغول خوردن چای بود دید. ناخوداگاه چینی بین ابروهاش افتادو رو به آجوما گفت

_آجوما کمک نمیخوایید؟

آجوما همونطور که سخت در حال آشپزی بود با صدای جیمین دست از خورد کردن پیازچه ها برداشت و با لبخند سمتش چرخید.

_آیگو ممنونم پسرم... خودم از پسش بر میام، به زودی آماده میشه

جیمین سری تکون دادو به جزیره بزرگ پشت سرش تکیه داد.

_راستش میخواستم برای تهیونگ یه جوشونده مقوی درست کنید اما انگار دستتون بنده!

دختر بتا با شنیدن این حرف فوری توی جاش پریدو گفت

_من براشون درست میکنم!

جیمین با شک بهش نگاه کردو با چرخوندن چشماش گفت

_لازم نکرده! خودم درست میکنم، تو به جای ایستادن اینجا برو به ناری کمک کن تنهاست

دختر جوری که تیرش به سنگ خورده باشه نا امید چشم ضعیفی گفت و از آشپزخونه خارج شد.

جیمین با رفتن دختر نفس راحتی کشیدو به آجوما نزدیک شد.

_میترسم تهیونگ بخاطر بیرون رفتن سرما بخوره برای همون میخوام یه چیز مقوی بخوره تا بدنش قوی بشه.

_اگه جوشونده میوه با عسل بخوره بدنش در مقابل سرماخوردگی مقاوم میشه، برای دختر کوچولوی عزیزمون هم مفیده!

جیمین با لبخند تایید کردو به سمت یخجال رفت. با برداشتن چند تا از میوه هایی که میدونست تهیونگ دوست داره میوه هارو توی بشقابی گذاشت و به سمت سینک رفت تا بشورتشون. هنوز کاملا میوه ها رو نشسته بود که با شنیدن صدای گریه بلند یونگمین هول زده توی جاش پرید که آجوما فوری گفت

_برو پیش پسرت عزیزم، من انجامش میدم

امگا دودل لبش رو گزید.

_اه متاسفم آجوما زود برمیگردم!

آجوما در قابلمه غذارو بست و به سمت سینک رفت.

_چیزی نیست جیمین من درستش میکنم نگران نباش، آماده که شد میدم یکی از دخترا بیارتش...

جیمین سرسری باشه ای گفت و به سمت سالن نشیمن رفت. صدای جیغ های پسرش همه جارو برداشته بودو مطمعن بود که چیزی آلفای تخسش رو اذیت کرده.

با رسیدن به سالن و دیدن اینکه تهیونگ با چهره توی هم رفته یونگمین رو توی بغلش گرفته و سعی در آروم کردنش داره نفسش رو بیرون فرستادو به سمتشون پا تند کرد.

تهیونگ در حالی که در تلاش بود تا عق نزنه با دیدن جیمین فوری گفت

_اوه هیونگ خداروشکر که سریع اومدی، یونگمین جاش رو کثیف کرده!

جیمین با لبخند ریزی از اینکه پسرش بخاطر همچین چیز کوچیکی جیغو داد راه انداخته مقابل تهیونگ ایستادو دست هاش رو سمتش دراز کرد.

_ممنونم که بغلش کردی ته، بدش بغلم برات سنگینه

پسر بچه رو بغلش گرفت و در حالی که بوسه ای روی پیشونیش میذاشت تا آرومش کنه خطاب بهش گفت

_یونگ رو بخوابونم زود میام پیشت

تهیونگ همونطور که روی کاناپه مینشست دستش رو تو هوا تکون داد.

_عجله نکن هیونگ

با رفتن جیمین بی حوصله پاهاش رو با ناله روی کاناپه دراز کردو سرش رو به بالش تکیه داد. کف پاهاش از زیاد شدن وزنش درد گرفته بودو نمیتونست مدت زیادیو سر پا بایسته.
نگاهش رو به ساعت ایستاده گوشه دیوار دوخت و با دیدن اینکه چیزی تا شب نمونده بودو جونگکوک هنوز نیومده بود لب هاش آویزون شد. امشب رو هم باید با عطر کم رنگ شده لباس آلفاش میخوابید؟ با فکر به همچین احتمالی لب هاش آویزون تر شدو آهی کشید. دستش رو به جیب هودیش رسوندو با درآوردن موبایلش سعی کرد حداقل کمی خودش رو سرگرم کنه. به طور ناگهانی با رسیدن فکری به ذهنش فوری پاهاش رو پایین آوردو صاف نشست. استرس و هیجانی که یهویی بهش وارد شد باعث وول خوردن شکمش شدو تهیونگ با نوازش کردن شکمش لب زد.

_بنظرت اگه به ددیت زنگ بزنم ممکنه جواب بده؟

شک داشت که جونگکوک توی جنگل آنتن داشته باشه اما تهیونگ میخواست شانسش رو امتحان کنه و برای اولین بار بعد از این همه مدت از میت شدنشون به آلفاش زنگ بزنه.

لبش رو از شدت استرس گزیدو با لیس زدن لب پایینیش روی شماره ای که از جیمین گرفته بود کلیک کرد. با برقرار شدن تماس ضربان قلبش بالا رفت و جریان گرمای عمیقی توی بدنش جاری شد و همه این حس ها زمانی که تونست صدای بوق خوردن رو بشنوه شدید تر شد. اصلا چرا زنگ زده بود؟ چی میخواست بهش بگه؟ بهونه ای برای این کارش داشت؟ با هجوم آوردن این فکر های ناگهانی به مغزش تصمیم گرفت که تماس رو قطع کنه اما تو لحظه آخر با پیچیدن صدای بم و خسته مرد توی گوشش دلش هری پایین ریخت و مات شده به روبروش نگاه کرد.

_ا..الو؟

چند ثانیه پشت خط مکث شدو بعدش صدای بهت زده جونگکوک به گوشش رسید.

_ت..تهیونگ... عزیزم؟ تویی؟

آب دهن خشک شده اش رو قورت دادو با فشار دادن ناخن هاش به کف دستش جواب داد.

_خودمم...

و دوباره سکوت....

انگار هیچ کدوم نمیتونستن باور کنن که این اتفاق افتاده! نه جونگکوکی که خسته توی جنگل در حال برگشت به خونه بود و نه تهیونگی که دلتنگی امانش رو بریده بودو تصمیم گرفته بود که زنگ بزنه.
میتونست نفس نفس زدن مرد رو پشت خط احساس کنه و نگران از حالش ترسیده صداش زد.

_ج..جونگکوک؟؟

_جانم؟ خدای من... هنوز نمیتونم باور کنم که بهم زنگ زدی تهیونگ! فکر میکردم شمارم رو نداری!

_نداشتم! از جیمین هیونگ گرفتم، نگرانت بودم! میخواستم ببینم کجایی..

با سکوتی که دوباره بینشون به وجود اومد ناخوداگاه چینی به ابروهاش افتادو استرسش بیشتر شد. نکنه کار اشتباهی کرده بود که زنگ زده بود؟

_جونگکوک؟

_تهیونگ... من دارم عقلمو از دست میدم! اینجا خیلی سرده اما من دارم آتیش میگیرمو تپش های قلبم دست خودم نیس!

با شنیدن همچین حرفی از جونگکوک چشماش از ترس گشاد شدو از روی کاناپه بلند شد. گوشی رو توی دستش جابجا کردو ترسیده گفت

_جونگکوک حالت خوبه؟ چت شد یهو؟؟ قلبت...

_قلبم داره از اینکه تو سرمای جنگل صدات رو میشنوه از خوشحالی منفجر میشه و گرگم از شنیدن اینکه امگاش نگران آلفاشه خودش رو به درو دیوار میکوبه تا سینم رو بشکافه و با تمام سرعت خودش رو بهت برسونه.. تو...تو باهام چیکار کردی تهیونگ؟

پلکی زدو با خیس شدن صورتش از اشکی که نمیدونست کی شروع شده هق کوتاهی زدو با بغض خفه توی گلوش نالید.

_د..دلم برات تنگ شده جونگکوک

شنیدن صدای گرفته و بغض آلود مرد چیزی بود که باعث شد اشکاش با سرعت بیشتری گونه هاش رو خیس کنن.

_منم همینطور عزیزم... دلم به اندازه تعداد نفس های سختی که توی این چند روز کشیدم برات تنگ شده! دارم میرسم عزیزم، تقریبا توی محدوده پکیم. خیلی زود پیشتم... به تهیانگ کوچولوم بگو که ددی عاشقشه!

خنده صداداری بین گریه اش کردو سرش رو تکون داد.

_میگم...مواظب خودت باش.

_تو هم همینطور دونه برفم!

با قطع شدن ارتباطشون موبایلش رو پایین آوردو به صفحه اش خیره شد. لبخندی که روی صورتش بود پاک شدنی نبودو آرامشی که از شنیدن صدای آلفاش گرفته بود ضربان قلب بیقرارش رو آروم کرده بود. حالا حس میکرد که کار درستی کرده و از اینکه به صدای ذهنش گوش نداده و زنگ زده بود خوشحاله!

توی حالو هوای خودش غرق بودو به قدری تحت تاثیر تماسش با جونگکوک بود که خطریو که توی چند قدیمیش ایستاده بود رو نمیدید!

یورا بعد از اینکه سر دختر امگارو گوشه ای گرم کرد دوباره سمت سالن نشیمن راه افتادو با دیدن اون امگا که داشت با گریه و حالت لوسی پشت تلفن با آلفاش حرف میزد پوزخندی بهش زدو در حالی که شیشه داخل لباسش رو بین دستش میفشرد زیر لب گفت

_از آخرین مکالمت لذت ببر لونا....

بدون این که تعللی بکنه مصمم از ستون فاصله گرفت و به سمت آشپزخونه راه افتاد حالا که دوباره همچین شانسی به دست آورده بودو کسی کنار پسر نبود باید کار رو تموم میکرد و بعدش برای همیشه از اونجا فرار میکرد! میتونست دست خواهر کوچکترش رو بگیره و برای همیشه به جایی دور از پک بره طوری که کسی پیداشون نکنه و با پولی که از اون زن میگرفت با آسایش زندگی کنه. با فکر به این ها لبخند مرموزی زدو وارد آشپزخونه شد. حالا باید غول مرحله آخر رو میکشت! دور کردن آجوما از آشپزخونه!

چهره هول شده ای به خودش گرفت سراسیمه سمت زن رفت.

_آ..آجوما...

آجوما که در حال صاف کردن جوشونده بود با شنیدن صداش به سمتش برگشت و متعجب نگاهش کرد.

_چی شده دختر؟

_جیمین شی گفت که صداتون کنم! مثل اینکه بچشون داره گریه میکنه و به کمکتون احتیاج داره!!

آجوما کمی نگران و شوکه از اینکه پسر هیچوقت برای همچین چیز هایی صداش نمیزد ترسیده از اینکه اتفاقی برای بچش بیفته فوری دست از کارش کشیدو با قدم های بلند از کنار یورا رد شد.

_تو بقیش رو صاف کن تا برگردم

دختر بتا نیشخندی زدو با پیروزی گفت

_حتما آجوما...

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

با احساس تیر کشیدن زیر شکمش و خشکی بیش از حد گلوش بین خواب و بیداری ناله ای کردو به سختی پلک های بهم چسبیده اش رو از هم باز کرد. اتاق نیمه تاریک و گرمای بیش از حد فضا باعث عرق کردن بدنش و تشنگیش شده بود. با اینکه کاهنده خورده بود اما باز هم هیچ تاثیری روش نذاشته بودو حالا مجبور بود چند روزی هیت دردناکش رو تحمل کنه.

لیسی به لب های خشک شده اش زدو به سختی با درد روی آرنج هاش بلند شد.

_ن..ناری

چند باری دختر امگا کسی که مثل خواهر براش نزدیک بود رو صدا زد اما بعید میدونست که صدای ضعیف و بی حالش به گوش دختر برسه! گلوش آتیش گرفته بودو احساس میکرد اگه همین الان آب نخوره به غیر از درد کشنده کمر و شکمش از شدت تشنگی ثانیه ای بیشتر زنده نمیمونه!

سرش رو به سمت میز کنار تخت چرخوند و با دیدن خالی بودن پارچ آب ناله دیگه ای از بین لب هاش خارج شدو لعنتی به شانس بدش فرستاد. کف پاهاش رو روی زمین گذاشت و با تکیه کردن به میز سعی کرد روی پاهاش بلند شه. همزمان با بلند شدنش خیسی لزجیو بین پاهاش احساس کردو از بیچارگی اشک هاش روی گونه اش ریخت. انگشت هاش دور میز سفت شدو نفس لرزونش رو محکم بیرون فرستاد. باید خودش رو جمعو جور میکرد! مینجی هیچوقت دختر ضعیفی نبود...

با صاف کردن کمرش لبش رو گزیدو به سمت در اتاق حرکت کرد. اونطور که از ناری شنیده بود آلفا ها خونه نبودن و بنظرش خارج شدنش از اتاق برای آب خوردن کار اشتباهی نبود. از اتاق خارج شدو دستی توی موهای عرق کرده اش کشید. هیچ صدای به گوشش نمیخورد و این باعث تعحبش بود که بدونه بقیه کجان. از راهروی اتاقشون رد شدو به سمت آشپزخونه راه افتاد. همین که خواست وارد آشپزخونه بشه با دیدن یورا که به تنهایی مشغول انجام کاری بود فوری خودش رو کنار دیوار آشپزخونه پنهان کردو به دختر خیره شد.

به ظاهر دختر داشت به محتوای جوشونده ای که توی لیوان ریخته بود عسل اضافه میکرد ولی کمی بعد با دیدن اینکه چیزی از جیب لباسش بیرون آورد با چشمای گشاد شدو به دیوار چنگ انداخت و به
صحنه وحشتناک مقابلش نگاه کرد.

_خ..خدای من! اون داره چه غلطی میکنه؟

یورا با قاشق جوشونده رو هم زدو بعد از برگردوندن شیشه داخل جیبش با برداشتن سینی به سمت خروجی راه افتاد. مینجی با چرخیدن دختر بتا هول زده در حالی که دردش رو فراموش کرده بود فوری از دیوار فاصله گرفت و خودش رو به پشت ستونی که روبروی آشپزخونه بود رسوند و پشتش مخفی شد.
با نفس نفس به دختر که داشت سمت نشیمن میرفت نگاه کردو اخماش توی هم رفت. اون عوضی با اون جوشونده مسموم چیکار میخواست بکنه؟ با چیزی که به ذهنش اومد چشماش به درشت ترین حالت ممکن رسیدو دستش رو شوکه مقابل دهنش گرفت. اون میخواست دوباره به لونا آسیب بزنه؟

دست های لرزونش رو مشت کردو در حالی که عرق از بین موهاش سرازیر شده بود یواشکی بدون اینکه دختر متوجهش بشه از ستون فاصله گرفت. باید لونا رو نجات میداد... نباید میذاشت اون دختر خیانتکار به خواسته اش برسه.

تهیونگ همونطور که به برنامه در حال پخش تلوزیون نگاه میکرد. سرفه خشک کوتاهی کردو ترسی به دلش افتاد. حالا باید چه بهونه ای برای این سرما خوردن ناگهانیش برای جونگکوک میاورد؟ باید کمی استراحت میکرد تا بلکه حالش کمی بهتر بشه... همین که از جاش بلند شد دختر بتا با سینی جوشونده و ظاهری مظلوم مقابلش قرار گرفت و اخماش توی هم رفت.

_جوشوندتون لونا!

تهیونگ نگاهی به لیوان توی سینی انداخت و شکاک گفت

_چرا تو آوردیش؟ پس بقیه کجان؟

یورا عصبی از لفت دادن پسر نگاه استرسی به طبقه بالا انداخت و با قورت دادن آب دهنش جواب داد.

_آ..آجوما پیش جیمین شی ان، گفتن من براتون بیارم... اگه نمیخوایید میتونم...

تهیونگ بی حوصله حرف دختر رو قطع کردو لیوان رو از توی سینی برداشت.

_نمیخواد. مهم نیست

صدای قدم های تندی که از طبقه بالا میومد ضربان قلبش رو بالا برده بودو هر لحظه ممکن بود نقشه اش خراب شه!

خیره به حرکات آروم امگا که با مکث لیوان رو سمت دهنش برد نیشخند نامحسوسی زدو چشماش رو روی هم گذاشت، دیگه همه چی تموم شده بود...

هنوز اولین قطره از محتوای لیوان وارد دهنش نشده بود که صدای جیغ خفه ای اون رو به خودش آورد.

مینجی با حالت آشفته و ترسیده ای داشت به سمتش می دوییدو تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی افتاده!

یورا با دستو پایی لرزون و عصبی به مزاحم همیشگیش نگاه کرد و تا به خودش بجنبه مینجی مقابل تهیونگ پریدو با زدن به زیر لیوان اون رو روی زمین پرت کرد.. لیوان با صدای بدی روی سرامیک افتادو به هزار تیکه تبدیل شد.

_تهیونگ!!!

جیمین با صدای بلندی اسم پسر رو فریاد زدو باقی مونده پله ها رو تند تند طی کرد. وقتی که توی اتاق مشغول خوابوندن یونگمین بود با دیدن صورت نگران آجوما متعجب بهش نگاه کرده بودو بعد از اینکه فهمید یورا اون رو فرستاده تا کمکش کنه ترسیده از حدسی که زده بود سریع از اتاق بیرون دویده بود تا خودش رو به تهیونگ برسونه..

و حالا با شنیدن صدای شکسته شدن لیوان و دیدن صورت رنگ پریده تهیونگ که شکمش رو چسبیده بود چشماش گشاد شدو به سمتش دوید.

مینجی با نفس نفس در حالی که سرگیجه بدی گرفته بود تلو تلو خوران به سمت یورا که شوکه بهش نگاه میکرد رفتو انگشت اشاره اش رو سمتش دراز کرد.

_ت...تو... توی آشغال میخواستی چیکار کنی؟

جیمین خودش رو فوری کنار تهیونگ که مثل بید میلرزید رسوند و دستش رو دور کمرش انداخت.

_اینجا چخبره مینجی؟ داری چیکار میکنی؟

مینجی نگاه نفرت انگیزش رو از دختر بتا گرفت و سمت جیمین چرخید.

_این عوضی میخواست لونارو مسموم کنه! خودم دیدم که تو آسپزخونه داشت یه چیزیو توی جوشونده میریخت، اونو گذاشته توی جیب لباسش!

تهیونگ با چشمای اشکی همونطور که به جیمین چسبیده بود با شنیدن این جمله سرش رو بلند کردو مات به دختر نگاه کرد. مسموم؟

یورا هیستریک وار سرش رو تکون دادو عقب عقب رفت.

_د..داری دروغ میگی!! من..من کاری نکردم

مینجی پوزخندی بین دردش زد.

_اوه جدی؟ پس زود باش اون شیشه ای که توی جیبت قایم کردیو بیرون بیار!

دختر با نفرت دندون هاش رو روی هم فشار دادو طی حرکتی با حرص مینجی رو محکم به عقب هول داد.

مینجی شوکه از کار دختر در حالی که انتظار همچین حرکتیو ازش نداشت به شدت به عقب هول داده شدو با افتادن روی شیشه خورده های زمین فریادش هوا رفت و با نداشتن تعادل سرش محکم به تیزی میزی که کنارش بود برخورد کرد.

صدای جیغ تهیونگ و ناری که با قدم های بلند به سمت مینجی می دویید لحظه ای باعث حواس پرتی شدو یورا با استفاده از فرصت فوری عقب گرد کردو به سمت در خروجی دوید. باید هر چه سریع تر فرار میکرد!

_نه!!! داره فرار میکنه

جیمین تهیونگ رو سریع کنار کشیدو دنبال دختر دویید.

دختر بتا با قدم های فرز و سریع خودش رو به در رسوند و فوری بازش کرد که با دیدن سه آلفایی که جلوی در ایستاده بودن و شوکه بهش نگاه میکردن
از حرکت ایستاد.

آب دهنش رو قورت دادو با رسیدن جیمین بهش خواست سریع از کنارشون رد بشه که فریاد جیمین بلند شد.

_یونگی جلوش رو بگیر!!!

یونگی با شنیدن این حرف اخم کرده فوری با حرکت ماهرانه ای بازوهای دختر رو گرفت و پشتش پیچوند.

_و...ولم کنید.. لطفا بزارید برم!! من هیچ کاری نکرردم!

جونگکوک در حالی که اخم غلیظی روی صورتش بود نگاهی به تقلا های دختر کردو به سمت جیمین رفت.

_جیمین اینجا چه خبر شده؟

جیمین با چشمای اشکی به مرد نگاه کردو خواست لب باز کنه که بار دیگه صدای جیغ بلند و گوش خراشی به گوششون رسید.

_ا...اون نفس نمیکشه!! نفس نمیکشه، خواهش میکنم بلند شووو مینجی، بلند شو منو تنها نزار!

همگی با قدم های سریع داخل رفتنو یونگی در حالی که دست های دختر بتارو محکم گرفته بود به دنبالشون داخل رفت.

جونگکوک گیجو منگ شده از اتفاقی که افتاده بود سریع به سمت سالن نشیمن دویدو با دیدن خدمتکار امگا که روی زمین افتاده بودو زیر سرش پر از خون بود شوکه به صحنه مقابلش نگاه کرد.

تهیونگ در حالی که هق هق میکرد با دیدن آلفاش جوری که جون تازه ای گرفته باشه با تمام توانی که داشت به سمتش دویدو خودش رو توی بغلش انداخت. جونگکوک با اخمو نگرانی از حال امگاش دست هاش رو فوری دور کمر و شکمش حلقه کردو بینیش رو توی موهاش فرو کرد.

جیهوپ با دیدن جو متشنج به سمت امگایی که ناله و شیون راه انداخته بود رفت و کنارش روی زانو نشست.

_ناری...

دختر با چشمای گریون و دست های خونی که از سر مینجی جاری شده بود سمت مرد برگشت.

_آ..آلفا اون... اون نفس نمیکشه!

جیهوپ با ملایمت بازوی دختر رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه.

_باشه لطفا آروم باش، بزار چکش کنم

ناری سری تکون دادو با گریه کمی از مینجی فاصله گرفت. جیهوپ با اخم نگاهی به صورت بی روح دختر و چشمای بسته اش انداخت و انگشت اشاره و وسطش رو به نبض گردن امگا نزدیک کرد. چندین بار کارش رو تکرار کردو با حس نکردن هیچ ضربانی چشماش روی هم افتاد.

با تکیه کردن دستش روی زمین با ناراحتی از جاش بلند شدو سمت بقیه که منتظر بهش نگاه میکردن
لب زد.

_اون مرده....

همین که جمله اش تموم شد جیغ دختر امگا بالا رفت و هیستریک وار در حالی که خودش رو روی تنها دوست و خواهرش مینداخت شروع به تکون دادنش کرد.

_نه...نه نه این امکان نداره.. اون نمرده! مینجی زندس اون زندس، مینجی بلند شو التماست میکنم

جیهوپ نوچی کردو سعی کرد دختر رو از تن بی جون مینجی کنار بکشه.

جونگکوک غرشی کردو حلقه دستاش دور تهیونگ محکمتر شد. متوجه لرزیدن شدید امگاش شدو با حس چرخیدن سر پسر فوری دستش رو پست سرش گذاشت و مانعش شد.

_هیش چیزی نیست... چیزی نیس آروم باش، آلفا اینجاست

تهیونگ با هق هق دست های لرزونش رو به لباس آلفاش رسوند و گفت

_ا..اون بخاطر من مرد! ب..بخاطر من

جونگکوک با اخم بهش نگاه کرد که تهیونگ با عقب اومدن به دختر بتا اشاره کرد.

_اون میخواست منو مسموم کنه! مینجی نجاتم داد

جیمین با یادآوری چیزی اشک هاش رو پاک کردو فوری به سمت آلفاش که همچنان دختر رو نگه داشته بود رفت. نگاه خشمگینی بهش انداخت و دست هاش رو به جیب های دختر رسوند و شروع به گشتن کرد.

یورا با ترس شروع به تقلا کرد تا مانع گشتنش بشه اما دست های قدرتمند آلفایی که نگهش داشته بود مانع حرکتش میشد.
جیمین جیب های لباس فرم دختر رو گشت و با حس برجستگی توی جیب راستش شوکه دستش رو داخل بردو شیشه رو بیرون کشید.

جونگکوک با نفس های خس خس مانندی که ناشی از عصبانیت گرگش بود به حرکت دست های جیمین نگاه میکرد که پسر شیشه رو کمی توی دستش بررسی کردو درش رو باز کرد. کمی اون رو به بینیش نزدیک کردو با پیچیدن بوی تند بادام تلخ صورتش توی هم رفت و فوری اون رو از بینیش دور کرد.

_خدای من... اون سیانوره!!

همگی شوکه و مات زده بهم دیگه نگاه کردن که در کسری از ثانیه صدای غرش بلند آلفای اصیل شیشه های ساختمان رو لرزوند و همه رو وادار به اطاعت از خودش کرد!

تهیونگ با تار شدن دیدش ناله ای کردو در حال سقوط بود که دست های محکم آلفاش بدنش رو سمت خودش کشیدو روی دست هاش بلندش کرد. تمام بدنش بی حس شده بودو نیروی عظیمی مانع تکون خوردن یا حرف زدنش میشد.

با فرود اومدنش روی سطح نرم کاناپه چشم های نیمه بازش رو به صورت آلفاش دوخت و با دیدن صورت سرخ و رگ برامده پیشانیش و بد تر از همه مردمک های خشمگین طلاییش به سختی زبونش رو حرکت داد و لب زد.

_ج..جونگکوک

_ششش وقت خوابه بیبی... باید بخوابی!

تهیونگ با لحن سلطه گر آلفاش و صدای خشدارش که لرز به تنش مینداخت جوری که اختیاری از خودش داشته باشه چشماش بسته شدو به خواب عمیقی فرو رفت.

جونگکوک بر خلاف خشم و ظاهر برافروخته اش طره های طلایی امگاش رو نوازش کردو مطمعن از امن و دور موندن پسر از خشم غیر قابل کنترلش چرخیدو خونسرد به سمت دختر بتای اسیر شده تو دست های یونگی حرکت کرد. رایحه تلخ شده اش تمام فضای سالن رو گرفته بودو خرخر های عصبی گرگش هشدار میداد که کسی نزدیکش نشه.

آجوما در حالی که امگای توی بغلش رو که هنوز داشت از غم از دست دادن دوستش هق هق میکرد، آروم میکرد نگاه نگرانی به پسرش انداخت و اشک هاش روی صورتش ریخت.

جونگکوک توی چند قدمی دختر ایستادو با صدای محکمش دستور داد.

_زانو بزن...

زانو های دختر بتا بی اختیار لرزیدو به راحتی از بین دست های یونگی سر خوردو روی زمین افتاد.

جونگکوک از بالا نگاهی به دختر انداخت و طی حرکتی چنگی به موهای دختر زدو سرش رو بالا گرفت.

_تو...جرعت کردی به امگای من آسیب بزنی!

یورا با چشمای لرزون از ترسش سرش رو تند تند به اطراف تکون داد.

_م...من کاری نکردم آلفا! لطفا بهم رحم کنید

جونگکوک سری به نشونه تایید تکون دادو با بیشتر کشیدن موهای دختر به عقب خونسرد گفت

_البته! بهت قول میدم اجازه بدم خودت نوع مرگت رو انتخاب کنی..حالا اون دهن بی مصرفت رو باز کنو بگو کی فرستادتت تا به خانواده من آسیب بزنی؟

دختر بتا آب دهنش رو قورت دادو بی حرف به مردمک های طلایی آلفا نگاه کرد. نمیتونست حقیقت رو بهش بگه! اون زن زنده اش نمیذاشت...

_هیچکس! من..من خودم خواستم که اینکارو انجام بدم

جیمین که دیگه نمیتونست دروغ های دختر رو تحمل کنه کنار جونگکوک رفت و با احتیاط گفت

_هیونگ اون داره دروغ میگه! باید یه چیزیو بهت بگم.

ناخن هاش رو به کف دستش فشار دادو با استرس به مردی که هیچ شباهتی به هیونگ مهربونش نداشت نگاه کرد. میدونست که گفتن این حرف اینکه این همه مدت ازشون پنهون کرده تو دردسر میندازتش ولی برای فهمیدن حقیقت پشت ماجرا مجبور بود که بهش بگه.

بزاقش رو به سختی قورت دادو رو به نگاه منتظرش لب زد.

_من فکر میکنم افتادن تهیونگ از پله ها هم تقصیر اونه! یعنی... مینجی بهش شک کرده بودو اونو وقتی که داشت تو انباری پرسه میزد دیده بودتش و از اصرارش برای تمیز کردن پله ها حدس زده بود که اون از عمد کاری کرده تا تهیونگ بیفته. من..من هنوز ازش مطمعن نبودمو مدرکی نداشتم برای همون نتونستم بهتون بگم، متاسفم...

یونگی با نگاه سرزنش واری بهش نگاه کرد که جیمین لب گزیدو سرش رو پایین انداخت. جونگکوک چشماش رو برای آروم موندنش روی هم فشردو موهای دختر رو یه ضرب ول کرد که باعث پرت شدن بدنش به عقب شد. گرگش از شدت خشم بخاطر به خطر افتادن جون امگا و بچش میخواست سینه اش رو بشکافه و بیرون بیاد تا گردن اون خائن عوضی رو بدره اما نمیتونست قبل از فهمیدن اینکه کی فرستادتش بی گدار به آب بزنه و تسلیم خشمش بشه.

نفس سنگینی گرفت و بی توجه به سوزش قفسه سینه اش روی دو پاش نشست و چونه دختر رو با خشونت توی دستش گرفت.

_بهت سه ثانیه وقت میدم! سه ثانیه وقت داری تا بهم بگی کی اجیرت کرده... کی بهت قدرت داده تا به خودت همچین جرعتی بدی تا زندگی منو خراب کنی، کی؟؟

با فریاد زدن کلمه آخرش دختر با ترس شونه هاش هوا پریدو ترسیده به خشم آلفا نگاه کرد. اینجا دیگه آخر خط بود... هیچ راهی برای نجات دادن خودش نمونده بودو زندگیش به همین راحتی داشت به پایان میرسید!

_1...

_م...من

_2...

چشماش رو بست و با ریختن اشکش تصویر خواهر کوچیکش پشت پلک هاش ظاهر شد. خواهرش بدون اون چطور قرار بود زندگی کنه؟

_3..

_مادرتون!!

قطره های اشک تند تند از چشماش جاری شدو تکرار کرد.

_خ..خانوم جئون ازم خواستن تا اینکارو بکنم!

این فقط یه جمله بود.... یه جمله ساده اما مثل پتک محکمی روی سرش کوبیده شدو خشک شده به دختر خدمتکار نگاه کرد. احساس میکرد قلبش چند ضربان جا انداخته و گوش هاش چیزیو که میشنیدن باور نمیکنه! مادرش؟ چطور ممکن بود؟

سالن به قدری توی سکوت فرو رفته بود که میتونست صدای نفس های نامنظم و سختش و تپش کر کننده قلب بیمارش رو بشنوه.

همگی جوری که شوک سهمگینی بهشون وارد شده باشه بهم دیگه نگاه میکردن جز امگایی که بیخبر از دنیای اطرافش روی کاناپه به خواب آرومی فرو رفته بود!

اولین نفر یونگی به خودش اومدو با دیدن رنگ مثل گچ پسر نگران از حالش به سمتش حرکت کردو کنارش ایستاد.

_کوک؟

جونگکوک دست لرزونش رو مقابلش گرفت و مانع نزدیک شدنش شد.

_چ...چطور؟

دختر بتا با بی شرمی نیشخندی که با اشک های صورتش در تضاد بود گفت

_تقریبا یک سال بعد از اینکه وارد پک شدم مادرتون در ازای تضمین زندگیم ازم خواست تا هر اتفاقی که اینجا میفته رو بهشون خبر بدم! پیدا شدن جفتتون، فرارش با آلفا جئون(جیهوپ) دزدیدن مدارک پزشکی و پخش شدنش...

با رسیدن اینجای حرفش نیشخندش عمیق تر شد و ادامه داد.

_دزدیده شدن مدارک کار من بود! خانوم جئون ازم خواست تا با پخش کردن مشکلتون داخل پک باعث هرج و مرج و رسواییتون بشه تا به نسبت خونی بچه تون دچار تردید بشین! همه اینا کار من بودو اگه اون دختره فضول مزاحمم نمیشد الان کارو.....

جمله اش کاملا تموم نشده بود که غرش خشمگین گرگ آلفا تمام وجودش رو لرزوند و با مشت محکمی که به صورتش خورد صورتش سمت چپ مایل شدو دو تا از دندون هاش با مقدار زیادی خون بیرون پاشید!

جونگکوک با به اوج رسیدن سطح خشمش تسلیم گرگش شدو کمتر از چند ثانیه صدای شکسته شدن استخوان ها به گوش همه رسید. جیمین با رنگ پریده و ناباور از صحنه مقابلش به سمت آجوما و ناری رفت و بهشون چسبید. جیهوپ قدمی سمت جلو برداشت که تمام لباس های جونگکوک توی تنش پاره شدو با غرش بلند دیگه ای هیبت بزرگ گرگ خاکستری مقابل همه و بالای سر دختری که از ترس تا لب سکته کردن بود قرار گرفت.

امگا ناله ای توی خواب کردو با حس غرش های آشنایی بی قرار زوزه ای کشیدو چشماش باز شد.
با اینکه تک تک سلول های بدنش حسشون رو از دست داده بودن و اونو وادار به خوابیدن میکردن اما تهیونگ با مقابله کردن در برابرش با حس دلشوره شدیدی که خبر از حادثه ای میداد انگشت های دستش رو به بدنه کاناپه چسبوند و بدنش رو به سختی بالا کشید.

_ج..جونگکوک...

هیچ صدایی توی سالن جز صدای نفس های خشمگین و غرش های پی در پی گرگی عصبانی نبود. سرش رو سمت چپ چرخوندو همین که گرگ خاکستریش رو دید لب هاش به لبخندی باز شد اما هنوز کاملا واکنش نشون نداده بود که با هجوم وحشیانه گرگ به سمتی و دریدن بی رحمانه گردن دختر بتا هین بلندی گفتو دستش رو ناباور جلوی دهنش گرفت.

گرگ خشمگین مقابلش که با دندون های تیزش استخون های گردن دختر رو میشکوندو تیکه تیکه اش میکرد خاکستری خودش بود؟ خاکستری مهربونی که اونو پشتش سوار کرده بودو براش تمشک آورده بود؟

احساس میکرد سلول های مغزش توانایی هضم صحنه مقابلش رو ندارن و فاصله ای تا سنگکوپ کردن نداره!
مردمک چشماش عقب چرخیدو با شل شدن دستش از روی کاناپه روی سطح نرمش سقوط کرد. حالا اگه میخواست هم دیگه نمیتونست بیدار بمونه...

•┈┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈┈•

گرفتن آیینه مقابلتون😁😁

چطورین سوییتی های عزیزم؟ حدس همچین اتفاقیو میزدید؟ البته هنوز تموم نشده ها با این که اتفاق بدمون افتاد اما هنوز بخش اخرش مونده ولی چون طولانی میشد میمونه هفته بعد🥰

حالا مونده اتفاق بدتر و بدترین...🙂🙂 حدساتون رو برام بنویسید. منتظر سناریو های سمی تونم هستم🤣🤣

راستی گایز ممنون از حمایت بی نهایتتون و عشقی که به آلفای بی ریشه میدین🥺❤ واقعا دوستون دارم

و اینکه من شینام بهم نویسنده یا ادمین نگین یه جوری میشم🤧

خب دیگه بنده فرار میکنم😁🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️

ووت و کامنت فراموش نشه🌸💗

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

169K 22K 28
[ تمام شده ] تهیونگ خسته از دست دخترایی که بهش پیشنهاد میدادن یه دروغ بزرگ میگه و این وسط مجبور میشه از دوست صمیمیش بخواد که نقش دوست پسرش رو بازی کن...
654K 90.1K 26
[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمزمه کرد... _ دقیقا مرد نیشخندی زد و مثل پ...
1.1K 148 6
زوجی زیبا و معروف که کار مدلینگ رو در پاریس انجام میدن. اما این زوج زیبا با رابطه‌ای اجباری، کارشون به جایی کشیده که‌ تمام وقتشون به دعوا میگذره، تا...
344K 47.9K 27
「 خواستگاری 」 • کامل شده • • ژانر: عاشقانه، کمدی، دارای محدودیت سنی . . خلاصه: تهیونگ توی کل زندگیش عاشق این بود که ویرایشگر بشه و بخاطر همین هم ب...