𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌

By XxDevon_ZxX

15.4K 1.5K 1.1K

باکوگو و میدوریا چند ساله که ازدواج کردن همه چی بنظر آروم و دوست داشتنی میومد تا وقتی که ایزوکو متوجه سرد شدن... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
chapter 7
Chapter8
Chapter 9
chapter10
chapter12
chapter 13
Chapter 14🔞
Telegram channel

Chapter 11

857 99 180
By XxDevon_ZxX

نوک انگشت های بی حس شدش محکم پلک های سوزناکش رو میفشردند.

سوختگی درجه سه..
باکوگو در سن ۲۰ سالگی یک شاهکار به شاهکار های دوران دبیرستانش اضافه کرده بود، جای تشویق داشت.

صدای رفت و آمد، گریه های بی امون همراهانی که بیمارشون رو به دلیل های مختلفی از دست داده بودن، صدای تخ تخ پاشنه های ۱۰ سانتی پرستار همه و همه توی گوش هاش اکو میشدن.

+همراهه ایزوکو باکوگو؟

سرش رو با کرختی بلند کرد و چشم های قرمزش رو به چشم های خسته ی پرستار داد

صداش که بخاطر خشکی گلوش حالا خش دار شده بود توی راهروی شلوغ چرخید و آخر سر به هیچ جا نرسید :
_من..

با قرار گرفتن پرستار مقابل صورتش بدنش رو از حالت خمیده خارج کرد و به پشتی صندلی نارنجی رنگ تکیه زد

+نسبتتون؟
_همس...دوست پسرش

ابرو های پرستار از مکث سریعه پسر گره نازکی خورد، و با خودکار مشکی رنگش در گوشه صفحه چیزی یادداشت کرد

+سوختگی از شونه ی سمت راست تا زیر آرنج ادامه داره و حالا پانسمان شده، از هرگونه فعالیتی که نیاز به کشیدگی پوست و ماهیچه داره ، هرگونه ضربه فشار و ساییدگی که به پاره شدن لایه پوسته نازک شده ی اون منطقه ختم میشه فعلا پرهیز بشه. ترجیحا هر دو روز یکبار پانسمان عوض بشه و درصورتی که دور پانسمان رو با پلاستیک بپوشونید میتونه حموم بره.
علت از هوش رفتنش هم فشار عصبی ، کم خوابی و افت قند تشخیص داده شده. خب سوالی نیست؟

نگاه پرستار بار دیگر در آن روز گره چشم های بی حس و خوش حالت باکوگو شد
_کی میتونم ببرمش؟

سر پرستار بدنبال ساعت شیشه ای به دو طرف راه رو چرخید و بعد از چند ثانیه روی پسره بلوند برگشت:

+حدودا ۲۰ دقیقه دیگه سِرُمش تموم میشه. میتونید ببریدش فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه. اما اگه محل سوختگی عفونت کرد سریعا برش گردونید.
اتاقه ۱۲..

بعد از رفتن پرستار پلک های باکوگو یکبار دیگه روی چشم های سوزناکش رو پوشوند و نفس حبس شدش از بند سینه رها شد .

مدتها بود پاش به بیمارستان نکشیده بود، بوی الکل و رنگ سفید و آبیه دیوار ها و یونیفرم پزشک ها و پرستار ها همگی روی روحش خط مینداختند.

دست های یخ زدش داخل جیب های گشاد شلوارش مشت شده بودن.
با رسیدن به اتاق ۱۲ بدون در زدن یا حتی بیرون کشیدن دست هاش ، دره نیمه باز رو با فشاره شونش باز کرد.

وسط اتاق، ایزوکویی دراز کشیده بود که با چشم های نیمه باز و بی حسش از پنجره به هوای تاریک بیرون و رفت و آمد ماشین های کوچک و بزرگ خیره شده بود.

سوسو زدن برق توی چشم هاش حالا به لب زدن های ماهیه بیرون از دریا افتاده ای شبیه بود...همونقدر بی فایده

تصمیمش مشخص بود، زندگی خودش بود و افسارش دست خودش..به کسی بدهکار نبود .

از محدود شدن تنفر داشت، بند نامرئی ای  به اسم دکو دست و پاهاش رو بسته بود.از عذاب وجدان کشیدن خسته شده بود

خودش هم میدونست رفتار ها و نوازش ها، بوسه ها و آغوش های گرمی که نثار ایزوکو کرده همگی از روی حس گناه و عذاب وجدان محض بوده...

باکوگو کاتسوکی قلبی برای عاشق شدن و مغزی برای فکر به احساساتش نداشت، مثل ربات برنامه ریزی نشده ای که خودش رو نمیشناسه، همونقدر گیج و همونقدر نا آگاه.

قدم هاش اون رو به کنار تخت سفید رنگی که پسره کوچکتر روش دراز کشیده بود کشوند و روی صندلی چرم و قهوه ای رنگی نشست

با صدا خوردن فنر های صندلیه راحتی سره ایزوکو بسرعت به سمت باکوگو چرخید و چشم های درحال مرگش با نفس تازه ای به درخشیدن ادامه داد

_کاچان...خوبی؟ بهتری؟..

انگشت های اشاره و شصت پسر ، مابین دو چشمش رو فشرد و با چشم هایی بسته تکیش را به پشتیه نرم صندلی زد.

نگاهه امیدواره ایزوکو وجودش رو میسوزوند، انگار قصابی بود و بره ی زیر دستش امید به نجات رو بجای برق تیغه ی تیز تبرش ببینه.

با حس گرمی دستی روی پیشونیش، پلک های خسته و بیحالش از هم فاصله گرفتن‌ اما فقط بقدری که قامت کوچیک ایزوکو رو کامل توی محدوده ی دیدش قرار بده.
برای یکبار هم که شده نمیخواست ایزوکو بلند تر از الانش باشه...

نوره سفید‌ رنگ بالای سره ایزوکو مثل تیغه هایی فولادی داخل مردمک حساس چشم هاش فرو میرفتن و سوزش بدی به جا میگذاشتن

_کاچان...تب کردی، میخوای به پرستار بگم؟

سرش گیج میزد  ، حس میکرد دیوار های اتاق لحظه به لحظه به همدیگه نزدیک تر میشدن .

با نگرفتن جوابی از طرف باکوگو، پسره کوچکتر بدون معطلی سرم نیمه تمامش رو از روی پایه بلند کنار تختش برداشت و بعد از پوشیدن دمپایی های آبی رنگی که پایین تخت قرار گرفته بودن به سمت در رفت.

با کشیده شدن گوشه ی لباس سفید رنگ و نازک بیمارستان ، بدن بی تعادلش به سمت عقب پرت شد و به دسته ی چرمیه صندلی برخورد کرد.
صدای گرفته ی فرد پشت سرش آروم تر از همیشه کنار گوشش بلند شد:

+جمع و جور کن..بریم خونه...

با بلند شدنش چشمهاش سیاهی رفت و تصویر سرامیک های سفید جلوی چشم هاش قطع شد.

_کاچاننن!

با حلقه شدن بازو های ایزوکو دور کمر پسر و چسبوندن جسم بی تعادلش به بدن خودش ، سکندری کوچیکی خورد و با برخورد پا هاش به لبه ی تخت روی اون فرود اومد.
پیشونی کاتسوکی روی شونش افتاده بود و از طریق دهنش نفس میکشید، حرارت پوست بدنش از زیر بافت نخیه لباسش رد شد و به سرعت خودش رو به عصب های حسی زیر دست ایزوکو رسوند.

انگشت های دست آسیب دیده ی پسر آروم داخل موهای نرم و بلوند باکوگو خزیدن و همونطور که دست دیگرش پشتش رو نوازش میکردن ، مشغول حرکت شدن.

با پیچیدن بوی شیرین سیب و دارچینه ایزوکو که حالا مخلوطی از بوی الکل و بتادین روهم شامل میشد ، با ابرو هاش چین بی جونی داد.
دونه های ریز و درشته عرق‌ از پیشونی و کمرش سر میخوردن .

دست های لرزونش برای فاصله دادن ایزوکو از خودش روی کمرش نشستن اما انگار آرامش که پسر کک مکیه روی تخت به جسم و روحش تزریق کرده بود انرژی درونی بدنش رو کامل مکیده بود .

_هیس..ایرادی نداره،  مشکلی نیست...چرا؟ چون من اینجام کاچان. دکو همیشه اینجاست...

با حس جمع شدن اشک های مزاحم داخل چشم هاش ،‌پوسته ی محکمی که برای خودش ساخته بود به یکباره فرو ریخت
دست هاش محکم دور بدن ایزوکو حلقه شدن و صورتش رو محکم به گردن پسر فشرد.

کیو گول میزد؟ ایزوکو تنها کسی بود که براش مونده بود و با رفتنش اون رو هم از دست میداد
اما کاتسوکی نمیخواست زندانی احساساتی که براشون اسمی نداره و تو طبقه ای جا ندارن بمونه. نمیخواست برچسب مالکیت کسی روش باشه

بغض سنگینی که به گلوش فشار میاورد با نشستن بوسه ی آرومی روی موهاش شکسته شد:

+نمیخوام...نمیخوامت...نمیخوام باهات گیر بیوفتم...نمیخوام مثل به وزنه ۱۰۰ کیلویی به پاهام بچسبی و محدودم کنی...نمیخوام دکو...

ایزوکو بار دیگه لب های مرطوبش رو به موهای نرم پسره توی بغلش چسبوند و بعد از داخل کشیدن بوی اونها با صدایی آروم کنار گوش پسر نجوا کرد:

_برو کاچان..زندگیتو بساز، اونی که از ته دل عاشقشی رو بغل کن، اونی که حاضری براش هرکاری کنی رو ببوس، منکه جلوتو نگرفتم دیوونه

با حس لغزیدن قطره اشکی از روی گونه هاش و پر شدن بینیش لحظه ای مکث کرد و بعد نفس صدا داری کشید.
لب هاش رو به لبخند زورکی ای باز کرد و صورت خیس و داغ پسر رو مابین دستهاش گرفت:

_کاچان، من خیلی خیلی خیلی دوست دارم خب؟ نمیخوام ناراحتیتو ببینم، نمیخوام عذاب بکشی...چرا زودتر نگفتی پیشم حس خفگی میکنی؟ چرا نگفتی بودنم اینقدر عذابت میده؟

لب هاش روی قطره اشکی که از چشم های سرخ و نیمه باز کاتسوکی لغزید و روی  لب هاش نشست رو بوسید

_برو کاچان...هرکاری دوست داری بکن، هرجوری دوست داری زندگی کن هرکی رو دوست داری پیش خودت داشته باش. برو ، رفتن حالت و خوب میکنه؟ اگه آره پس انجامش بده، تو خوب باشی بقیش مهم نیست.

بازوهاش بار دیگه دور بدن پسر بزرگتر حلقه شد و اون رو سفت در آغوش گرفت.
چشم های کاتسوکی چند دقیقه ای میشد که بسته شده بود و گوش هاش هم کم کم قدرت تحلیل صدای فردی که اون رو مثل جسم با ارزشی بغل گرفته رو از دست میداد.

ایزوکو اما به زمزمه های آرومش کنار گوش پسر ادامه داد:
_ببخشید که اذیتت کردم، ببخشید که بدون اینکه بخوای بوسیدمت، بغل گرفتمت و نوازشت کردم...ببخشید که مجبور شدی به پام بسوزی...ببخشید که فقط برای خودم میخواستمت...ببخشید که مجبور شدی باره احساسات بچه گانه منم تحمل کنی

لب هاش بار دیگه روی موها و پیشونی پسر نشستن و در اخر پلک های سرخش رو بوسیدن
باکوگو تقصیری نداشت، هر چیزی که الان در حال رخ دادن بود حاصل خودخواهی بی پایانه خودش بود..
قلبش از تصور نبود فردی که بینهایت میپرستیدش مچاله شد ، اما لبخند دردناکش روی لب هاش پر رنگ تر شد.
"خوشحالی کاچان برام کافیه.."
تو اذیتش کردی ایزوکو...،نابودش کردی..
خودخواهه کثیف..
"ازت متنفره"
بمیر...
عوضیه هرزه

ایزوکو با حس نفس های منظم باکوگو روی گردنش ، به پلک های خسته خودش اجازه بسته شدن داد و چونش رو به سر پسره بلوند تکیه زد و بعد از نفس کشیدن بوی موهاش، لابلای تار های نرم و خوشحالتش بصورت هذیان واری زمزمه کرد:
_میدونم...متاسفم کاچان...دیگه تموم شد

______________1544






Continue Reading

You'll Also Like

285K 8.5K 93
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
774K 28.7K 103
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
1.3M 57.8K 104
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
158K 17.2K 23
"𝙏𝙤𝙪𝙘𝙝 𝙮𝙤𝙪𝙧𝙨𝙚𝙡𝙛, 𝙜𝙞𝙧𝙡. 𝙄 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙨𝙚𝙚 𝙞𝙩" Mr Jeon's word lingered on my skin and ignited me. The feeling that comes when yo...