𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧

By Haratahug

157K 37.7K 48.3K

•عنوان | محدودیت •کاپل اصلی | کریسهون، چانهون، کایهون (چانکایریسهون) •کاپل‌های فرعی | بکسوهان، سولی •ژانر | ف... More

توضیحات
◇مقدمه و معرفی◇
●مهم●
⓵⓪
⓵⓵
⓵⓶
⓵⓷
⓵⓸
⓵⓹
⓵⓺
⓵⓻
⓵⓼
⓵⓽
⓶⓪
-back story⓵-
⓶⓵
⓶⓶
⓶⓷
⓶⓸
-back story⓶-
⓶⓹
⓶⓺
⓶⓻
-back story⓷-
⓶⓼
⓶⓽
⓷⓪
⓷⓵
⓷⓶
⓷⓷
⓷⓸
⓷⓹
⓷⓺
⓷⓻
⓷⓼
⓷⓽
⓸⓪
⓸⓵
⓸⓶
⓸⓷
⓸⓸
⓸⓺
⓸⓻
⓸⓼
⓸⓽
⓹⓪
⓹⓵
⓹⓶
⓹⓷
⓹⓸
⓹⓹
⓹⓺
⓹⓻
⓹⓼
⓹⓽
⓺⓪
⓺⓵
⓺⓶
⓺⓷
⓺⓸
⓺⓹
⓺⓺
⓺⓻
⓺⓼
⓺⓽
⓻⓪
⓻⓵
⓻⓶
⓻⓷
⓻⓸
⓻⓹
⓻⓺
⓻⓻
⓻⓼
⓻⓽
⓼⓪
⓼⓵
⓼⓶
⓼⓷
⓼⓸
⓼⓹
⓼⓺
⓼⓻
⓼⓼
⓼⓽
⓽⓪
⓽⓵
⓽⓶
⓽⓷

⓸⓹

1.5K 403 672
By Haratahug

سلااااام😍❤
خسته نباشین عزیزای دلم😘😍
خدا قوتتون بابت اینهمه تلاش و صبر❤
بلاخره کنکور رو دادین و تموم😭❤
امیدوارم بهترین نتایج رو بگیرین🤩🤩

پارت قبل خواستم این پوستر FATEME عزیزمو بذارم😭 اما نت بازی دراورد. بنابراین الان گذاشتمش😍 که جای خالی پوستراش توی محدودیت رو پر کنم😌❤😂 مرسی دخترکم😘

♡♡♡♡♡

در حالی که دو لیوان شیر گرم توی دست‌هاش بود، سمت مبل‌ها حرکت کرد. نگاهش ناخودآگاه به سهون پتوپیچ شده‌ای افتاد که تنها جای مشخص بدنش، صورت و دست‌هایی بودن که برای نگه داشتن کتابش بیرون موندن. طبق معمول همیشه، شقیقه‌اش رو به شونه کریس تکیه داده و از دست راستش به عنوان تکیه‌گاه کمرش استفاده کرده، توی آغوشش به حالت لمیده مشغول درس خوندن بود. پاهاش از سمت دیگه، آویزون بود و هرازگاهی اون‌ها رو تکون می‌داد. گونه‌هاش گل‌انداخته و چشم‌هاش خمار خواب بود اما همچنان نگاهش رو از کتاب تاریخ نمی‌گرفت.

با رسیدن به برادرش، لیوان شیر رو به دست آزادش داد و در جواب تشکر بی صداش، اون هم سری تکون داد. سمت کای قدم برداشت که توی شرایط پتوپیچ‌شده‌ی مشابهی روی مبل کناری نشسته بود. رایحه‌ی هیجان‌زده و شادش حتی بیشتر از قبل توی خونه می‌پیچید و ناخوداگاه به همشون آرامش می‌داد! البته حسادت چانیول رو بیشتر قلقلک می‌داد! دندون‌هاش رو با حرص روی هم فشار داد و لیوان شیر رو تقریبا سمتش پرت کرد که با عکس‌العمل سریع برادرش، توی هوا گرفته شد و با اون برق شادی کورکننده‌ی توی چشم‌هاش، چشم غره‌ای به برادر بزرگترش رفت.

لب‌های چانیول با ناباوری باز شد و رو به کریس، سکوتی که به زحمت تا الان دووم آورده بود رو شکست:
×ببین هیونگ! انقدر پررو شده که طلبکار هم هست. به من چشم غره میره!

کریس چشم‌هاش رو با کلافگی توی حدقه چرخوند و با خنده سری به تاسف تکون داد. خواب از پلک‌های خمار سهون برای بار پنجم توی دو ساعت گذشته، پرید. نگاهش رو به چشم‌های عصبانی چانیول داد و بعد به کای که ریز ریز در حال خندیدن و خوردن از شیرش بود. وقتی وارد خونه شدن و برادرهای بزرگتر وضعیت خیس و خندونشون رو دیدن، انقدر پیگیر شدن که کای بلاخره گفت چه اتفاقی افتاده و همون برای اینکه چانیول کل خونه رو دنبال برادرش که با نیش باز در حال زبون درآوردن و فخرفروشی بود، بدوئه!

سهون توی لحظه‌ی اول از واکنشش ترسید اما وقتی خنده‌های کریس و حتی خود چانیول رو دید خیالش کمی راحت‌تر شد. و البته اینکه آلفای بزرگتر براش توضیح داد تمام این کارها و حرف‌ها از حسودیه! اونموقع بود که خنده روی لب‌های امگا هم نشست. حالا بعد از بارها تکرار این صحنه، دیگه حالتی که به نظر می‌رسید چانیول عصبانیه، براش ترسناک نبود. سرش با هدایت دستی که بهش تکیه داده بود، به جای قبلیش برگشت و در حالیکه لیوان شیر بین لب‌هاش قرار می‌گرفت، صدای کریس رو شنید:
-منم اگر از سهون یه بوسه می‌گرفتم، به کل دنیا چشم غره می‌رفتم!

با این حرف صدای خنده‌ی کای بلند شد. سرش رو به عقب خم کرد و در حالیکه پاهاش رو با هیجان و تند به هم می‌کوبید، می‌خندید. اما واکنش سهون برخلاف آلفای کوچکتر بود، گونه‌هاش صورتی‌تر شد و سرش رو ناخودآگاه توی گردن کریس مخفی کرد. و دیدن این صحنه ها کافی بود که چان با پاش به قوزک پای کای بکوبه و دادش رو وسط خنده‌هاش در بیاره! با حرص از بین دندون‌های چفت‌شده‌اش غرید:
×تو حق منو خوردی!

آلفای کوچکتر با خنده قسمت مورد اصابت ضربه رو ماساژ داد. ابروهاش رو بالا انداخت و با نازک کردن چشم‌هاش لب زد:
+خوب کاری کردم. همینه که هست!

کریس لیوان شیر رو با خم شدن، روی میز گذاشت که باعث شد سهون بیشتر توی آغوشش فرو بره. بی توجه به بحث برادرهاش، حلقه‌ی دستش رو دور بدن امگا محکم‌تر و با دست آزادش موهایی که به تازگی رنگ شده بودن رو نوازش کرد. رایحه‌اش توی شیرین‌ترین حالت ممکن توی بینیش پیچید و باعث شد لبخندش عمیق‌تر بشه! آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
-هی خجالت نداره! تو الان فقط باید به حالشون بخندی که سر بوسه‌ات دارن باهم کل‌کل می‌کنن!

سهون بیشتر توی آغوشش جمع شد، به طوری که کریس می‌خواست همه چیز رو توی این لحظه متوقف کنه و با همه‌ی وجود آغوشش رو دور امگا تنگ تر کنه. انقدر که توی وجود همدیگه حل بشن! بوسه‌ای به لاله‌ی گوشش زد و با بلند کردن سرش، این بار جدی اخطار داد:
-تمومش کنین پسرا!

وقتی توجه هر دو برادر بهش جلب شد، رو به چانیول ادامه داد:
-چرا انقدر حرص می‌خوری؟ طوری رفتار می‌کنی انگار تا حالا سهون رو نبوسیدی!

چهره‌ی چانیول به سرعت از عصبانیت به حالت زاری دراومد و مثل بچه‌ای که دوست‌هاش همه‌ی آب‌نبات‌های دوست داشتنیش رو خوردن و به اون ندادن، به برادر بزرگترش شکایت کرد:
×توی همشون من سهون رو بوسیدم، نه اون من رو!

با چشم‌های مثلا غمگینش، به جسم توی آغوش برادرش نگاه کرد. انگشت اشاره‌اش رو توی بازویی که به تازگی رو به سفتی می‌رفت، فرو کرد و با لب‌های آویزون نالید:
×منم ببوس!

سهون سرش رو کمی به بیرون خم کرد و حالا فقط چشم‌ها و موهاش از بین پتوی طوسی رنگ مشخص بود. نگاهی به چهره‌ی مظلومانه آلفاش انداخت و به آرومی از ترکیب رایحه‌ی کوهستان و بارون آلفاهاش نفس کشید. وقتی آلفاهاش توی آرامش بودن، گرگش هم بی اراده احساس آرامش می‌کرد! می‌تونست حس کنه توی یک دشت سرسبز وسط گل‌ها خوابیده و گرگ کریس و کای دو طرفش دراز کشیدن، در حالی که گرگ چانیول در حال بالا و پایین پریدن و گاز گرفتن گوش‌هاش برای جلب توجهه! دقیقا از سه هفته‌ی پیش کم‌کم این تصاویر و احساسات رو می‌دید و درک می‌کرد. دونگهه بهش گفته بود به خاطر عمیق‌تر شدن پیونده و نباید جلوش رو بگیره یا بترسه چون بین جفت‌ها طبیعیه.

نگاه کریس و کای متعجب سمت چانیول برگشت و خنده‌ای که روی لب‌هاشون بود، جمع شد. تا الان زمانی رو به یاد نمی‌آوردن که برادرشون برای چیزی مثل بوسیدن یا حتی گفتن کلمات احساسی، درخواستی داشته باشه! معمولا وقتی برادرهاش گونه یا پیشونیش رو می‌بوسیدن، صورتش رو کج می‌کرد یا اصلا براش اهمیتی نداشت. اما این درخواست مستقیم، به هیچوجه کاری نبود که چانیول انجامش بده! مطمئنا حتی ترجیح می‌داد به زور اون بوسه رو بگیره اما درخواست نکنه. حالا هر دو نفر کمی نگران بودن که اولین درخواستش با رد شدن همراه باشه و از طرفی نمی‌خواستن سهون مجبور به انجام کاری بشه!

سهون نمی‌دونست چطور اما این احساس رو فهمید. رایحه‌ی آلفاهاش کمی مضطرب شد و این چیزی نبود که حتی خودشون هم متوجهش باشن اما گرگ سهون کوچک‌ترین تغییر توی رایحه‌شون رو متوجه می‌شد. کتابش رو به آرومی بست و اون رو بین بدن خودش و کربس گذاشت. بوسیدن چیزی نبود که الان دلش بخواد انجام بده، اما کاری دیگه‌ای بود که می‌دونست انجام دادنش به هردوشون آرامش می‌ده. سرش رو از گودی گردن کریس درآورد و به آهستگی سمت آلفای خمیده برگشت. مطمئنا کسی انتظارش رو نداشت که سهون هر دو دستش رو بالا بگیره تا بی حرف درخواست یک آغوش رو از چانیول داشته باشه!

چشم‌های ناامید چانیول گرد شد و با دیدن حالت منتظر سهون، قلبش لرزید. ناخودآگاه دست‌هاش رو برای به آغوش گرفتن امگا باز کرد. وقتی سهون توی آغوشش قرار گرفت و دست‌هاش رو دور گردن و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد، آلفا مات شد و فقط تونست دست‌هاش رو برای نگه داشتن امگاش، دور بدنش حلقه کنه. سهون چشم‌هاش رو بست، سرش توی گودی گردن چانیول فرو برد و بینیش رو به آرومی به منبع رایحه آلفا مالوند.

کم‌کم رایحه‌ی گرگ سوم رو هم توی اون دشت کنار خودش احساس کرد. گرگی که حرکاتش آروم گرفته و سرش رو زیر پوزه‌ی امگا گذاشته تا دسترسی بیشتری بهش بده! سهون به این آرامش نیاز داشت. بعد از حمله‌ی کوتاهش توی مطب دونگهه، نیار داشت که گرگش رو بین فرومون آلفاهاش آروم کنه و وقتی نیاز اون‌ها رو هم دید، برای اینکار بیشتر ترغیب شد.

قلب چانیول آروم گرفت و سرش رو متقابلا توی گردن امگاش فرو کرد. چشم‌هاش رو بست و از رایحه‌ی اعتیادآورش نفس کشید. وقتی بوسه‌ی لب‌های باریک سهون رو روی منبع رایحه‌اش احساس کرد، خرخر رضایتمندی ناخوداگاه از بین لب‌هاش خارج شد. صدایی که خنده رو به لب‌های برادرهاش برگردوند و باعث شد کای با شیطنت برای کریس ابروهاش رو بالا بندازه. خب اون هنوز تنها کسی بود که بوسه‌ی لب‌های سهون رو داشت و قرار نبود از فخر فروختن راجع‌بهش کوتاه بیاد.

♧♧♧

صبح روز بعد، مثل همیشه نبود. کریس تمام شب دمای بدن کای و سهون رو چک می‌کرد و وقتی کمی بالاتر از حد نرمال بود، توی خواب و بیداری بهش تب‌بُر خوروند و با پایین اومدن دما، بلاخره خودش هم خوابید. وقتی لباس‌های خیسشون رو توی سرما دید، مطمئن بود این اتفاق می‌افته اما برای تجربه‌ی چنین اتفاقی اون هم برای اولین بار، سرزنششون نکرد. اگر باز هم تکرار می‌شد، هر دوشون تنبیه می‌شدن ولی این تنبیه توی موقعیتی که بعد از استرس وحشتناک آخرِ روز، به آرامش رسیده بودن، اصلا درست نبود.

به چانیول اجازه‌ی بیدار کردن سهون برای ورزش رو نداد و به این ترتیب، فقط برادرها دور میز صبحانه نشسته بودن. لبخند هنوز روی لب‌های پف کرده کای بود و چشم‌های خمارش همچنان از شادی برق می‌زد. تمام شب گذشته، به جای خواب‌های پریشون، خواب بوسه‌ی سهون رو می‌دید و این به روحش انرژی مضاعف می‌داد. هرچند که توی خواب از بوسه جلوتر رفته بودن و صبح مجبور شد سری به اتاق رات بزنه اما بعدش همونجا به ادامه‌ی خواب‌های شیرینش رسید.

چانیول که برای برداشتن نون‌های تست شده از صندلیش بلند شد، با چپ چپ نگاه کردن به برادر کوچکترش، زمزمه کرد:
×مثل اینکه بوسه دوست داریا!

کای تست و شکلاتی که نزدیک لب‌هاش گرفته رو پایین آورد با تک‌خنده‌ی بلندی جواب داد:
+اوووممم نمی‌دونی چقدر لذت‌بخشه!

چانیول با اخرین نون‌ها سمتی از میز که کای نشسته بود قدم برداشت و با خم شدن روی صورتش، نیشخند زد:
×اگر انقدر دوست داری بیا باهم امتحان کنیم... تازه من بلدم چطوری ببوسم، بیشتر هم لذت می‌بری!

صورت کای از چندش جمع شد و با گذاشتن کف دستش روی صورت چانیول، اون رو به عقب هُل داد:
+گمشووو چان حالم بهم خورد! اه...

الفای بزرگتر عقب کشید و با خنده روبروی کای، روی صندلی خودش نشست:
×این بار پیشنهاد بود، دفعه بعد اون لبخند احمقانه رو روی لب‌هات ببینم، واقعا عملیش می‌کنم!

کای بینیش رو چین داد و یک طرف لبش رو به حالت چندش بالا برد:
+حسود!
چاقو کره خوری سمتش نشونه گرفته شد و صدای بلند چان توی آشپزخونه اکو شد:
×یااااا بچه...

زبون کای با حرص بیرون اومد و این همون جایی بود که چان با عقب دادن صندلیش، با همون چاقو دنبال برادر کوچکترش افتاد تا زبون بی‌حیاش رو ببره. چنان دنبال همدیگه می‌دویدن که هر کسی می‌دید فکر می‌کرد واقعا دو تا دشمن خونی‌ان. اما کریس با خونسردی روی صندلی خودش نشسته بود و سعی می‌کرد با برنامه‌ریزی دقیق برای خودش و سهون، روز‌های هیت و رات خودشون و برادرهاش رو خالی نگه داره تا نگرانی‌ای نداشته باشه.

×وایسا کای! وایسا من اون زبون درازت رو ببرم خیالم راحت بشه!
چانیول حین دویدن دنبال برادرش که از روی مبل‌ها می‌پرید داد زد و در جواب، همون زبون دراز رو دریافت کرد:
+کمتر حرص بخور یولی! پوستت خراب می‌شه!

از سمت دیگه‌ی مبل، دنبالش کرد و برادرش دوباره سمت مخالف پرید.
×با خون تو پوستم رو تطهیر می‌کنم، دوباره جوون می‌شم... نگران نباش!

کای با صدای بلندتری خندید و راهش رو سمت مبل دیگه‌ای تغییر داد:
+یول یولی برو دوش اب سرد بگیر! هم برای پوستت خوبه هم برای آتیشت!

چانیول با این حرف مثل یک ببر زخمی سمتش خیز برداشت و کای برای فرار آماده شد که هر دو با صدای خواب‌آلود سهون، توی همون حالتی که بودن متوقف شدن:
●اگر جنگتون ادامه‌دار بشه، دیگه هیچکس رو توی این خونه نمی‌بوسم!

صداش گرفته و چشم‌هاش هنوز کامل باز نشده بود که از کنار دو آلفای مبهوت گذشت و خودش رو به آشپزخونه رسوند. کای و چان نگاه مرددی به هم انداختن. کای، بدن خمیده‌اش رو صاف کرد و با سرفه‌ی مصنوعی سمت آشپزخونه راه افتاد و چان همزمان با برادر کوچکترش، چاقوی آماده‌ی پاره کردن رو پایین آورد و با نهایت ادب و نزاکت سمت آشپزخونه حرکت کرد. کریس با نیشخندی که در حال مخفی کردنش بود به چهره‌های ساکت و آروم برادرهاش نگاه کرد. انگار برای کنترل اون دو نفر واقعا نیاز به تهدیدی با این جدیت بود. دروغ نبود اگر می‌گفت از این جدیت لذت برد!

سهون با قدم‌های نامتقارن و دستی که مشغول صاف کردن موهای بهم ریخته‌اش بود، صندلی کناری کریس جا گرفت. با دستش مواد غذایی رو به کناری هُل داد و در حالیکه صورتش به سمت کریس بود، سرش رو روی میز گذاشت. طولی نکشید که انگشت‌های الفای بزرگتر رو بین موهاش حس کرد و چشم‌هاش ناخودآگاه دوباره بسته شدن!

کای صندلی کناری سهون و چانیول صندلی روبروش قرار گرفت. سهون شدیدا بی‌حال به نظر می‌رسید اما دست کریس هیچ دمای بالایی رو حس نمی‌کرد و کمی از این بابت خیالش راحت شد. کای خودش رو به سهون نزدیکتر و به آرومی کمرش رو نوازش کرد و با نگرانی پرسید:
+خوبی سهونی؟!

ناله‌ی ارومی قبل از جواب دادن، از بین لب‌هاش خارج شد:
●اممم... نه... تنم درد می‌کنه!

حرکت دست‌های کای، به جای نوازش، به ماساژهای آروم تبدیل شد. کریس گوشیش رو کنار گذاشت و این بار با قرار دادن لب‌هاش روی پیشونی امگا، دمای بدنش رو چک کرد. خواست چیزی بگه که صدای جدی چانیول زودتر توی گوش‌هاشون پیچید:
×وقتی زیر بارون می‌مونین، همین می‌شه! بدنت کوفته شده! امروز بیشتر استراحت کن و بدنت رو گرم نگه دار تا بهتر بشی. باشه؟!

صدای سهون طوری بود که انگار داره دوباره وارد دنیای خواب می‌شه:
●هممم... اما ارزشش رو داشت. خیلی خوش گذشت!

لبخندی که روی لب‌های کای نشست، دیگه بخاطر بوسه و نزدیکی سهون نبود، دلیلش حس خوبی بود که به امگاش داد و حالا می‌تونست با یاداوری هر باره‌اش، رایحه‌ی فوق‌العاده شیرینش رو توی بینیش احساس کنه! چیزی که بهش اجازه نمی‌داد حتی یک ثانیه هم توی عذاب وجدان بمونه.

وقتی نفس‌هاش منظم شد، صدای کریس زمزمه‌وار به گوش برادرهاش رسید:
-من امروز سرم شلوغه نمی‌تونم خونه بمونم. شما می‌تونین پیشش بمونین؟! اگر با این حالش دوباره هوای سرد بهش بخوره، مریض‌تر می‌شه!

چان سرش رو به دو طرف تکون داد و آروم جواب داد:
×من نه! مسابقات والیباله و به عنوان میزبان اصلی، باید توی ورزشگاه حضور داشته باشم!

نگاه‌ها سمت کای برگشت. کمی مکث کرد تا برنامه‌هاش رو توی ذهنش بالا و پایین کنه و در نهایت جواب داد:
+من می‌تونم خونه بمونم، ولی ساعت سه باید برم یه جلسه مهم درباره‌ی بچه‌هایی داریم که برای مسابقه رقص می‌فرستیمشون. نمی‌شه که نباشم! حدودا دوساعت شاید وقتم رو بگیره!

کریس متفکرانه به صورت سهون خیره شد. نمی‌تونستن به برنامه‌هاشون بی توجه باشن چون اون هم بخشی از زندگیشون بود و بعد از ۴ ماه، شاید وقتش رسیده بود کمی به سهون هم فضای خالی‌ای توی خونه بدن. با این فکر سرش رو آروم و تاییدوار تکون داد:
-خوبه! پس تو پیشش بمون و اون دو ساعت رو بذار خونه تنها بمونه. فقط حواست باشه که بهش توصیه کنی حتما مراقب خودش باشه و اگر چیزی شد، از تلفن خونه با هر کدوممون که خواست تماس بگیره تا خودمون رو برسونیم! غذاهای مقوی هم براش درست کن.

نگرانی کل وجود کای رو به لرزه انداخت. تنها گذاشتن سهون، همه‌اش بهش این حس رو می‌داد که ممکنه به خودش آسیب بزنه و این حس حتی بیشتر از تمام آسیب‌های درونی خودش، نگرانش می‌کرد. سهون همه‌ی دنیای کای شده بود. انقدر عشق و دوست داشتن نسبت بهش توی قلبش پررنگ بود که حتی طاقت خم ابروهاش رو نداشت. همین حالا هم با فهمیدن اینکه بدنش درد می‌کنه، غمگین شد فقط تنها چیزی که از حالت غم دراوردش تاکید سهون روی این قضیه بود که کار دیروز رو دوست داشت! مضطرب پرسید:
+اشکالی نداره اگر تنهاش بذارم؟!

کریس سرش رو به دو طرف تکون داد و برای اطمینان خیال برادر کوچکترش، به چشم‌هاش خیره شد:
-ما همیشه نمی‌تونیم کنارش باشیم و با توجه به وقت‌هایی که تنهایی توی اتاق سپری می‌کنه، می‌تونیم به این نتیجه برسیم که اون هم به فضای آزاد نیاز داره. خوبه اگر بتونیم کم کم این فضا رو توی روز براش فراهم کنیم و حالا که هممون مجبور به انجام کارهامونیم، بهترین موقعیت برای خودمون هم هست که امتحانش کنیم!

♧♧♧

عصر بود که کای با توصیه‌های مکرر، اون رو توی خونه تنها گذاشت. سهون هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد که وقتی دیروز به پزشکش گفت هیچ موقعیت تنهایی توی خونه به دست نمیاره تا ماموریتش رو انجام بده، دقیقا کمتر از ۲۴ ساعت بعد واقعا تنها بشه. و ماموریتش؟!

با اضطراب جلوی در اتاق رات ایستاده و کلیدی که از کشوی میز کار کریس پیدا کرد رو توی قفل در گذاشت. دست‌هاش می‌لررید و ناخودآگاه تصاویر گُنگی از کتک خوردنش توی اتاق رات جلوی چشم‌هاش نقش می‌بست. تنها تصوری که از این اتاق داشت همین بود؛ زنجیری روی سقف، میزی پر از شلاق و بعد درد و سیاهی! سعی کرد با نفس‌های عمیق لرزش دست‌هاش رو کنترل کنه و حرف‌های دونگهه رو توی ذهنش مرور کنه: "نه سهون! اتاق رات اونی که بهت نشون داده شده، نیست! اون یه اشتباه بود! اتاق رات فقط پر از اسباب بازی‌های جنسیه که آلفاها می‌تونن دوره‌اشون رو توی اون بگذرونن! هیچ چیز خطرناک یا آسیب زننده‌ای توش نیست! نظرت چیه یه بار که آلفاهات نیستن، به اون اتاق سر بزنی؟! گفتی چانیول موقع ضربه زدن به کیسه بوکس چی بهت می‌گه؟! کسی که باید از چیزی بترسه، تو نیستی؛ رقیبته! چون تو قدرتمندتر از اونی! اینجام همینه. ترس رقیب توئه برای اینکه خوشحالی رو تجربه کنی! تو نباید از ترسِ اون، زندگی و جنگیدن براش رو کنار بذاری، باید باهاش مقابله کنی تا بفهمه کی قدرتمندتره! فقط نفس‌های عمیق بکش و و پات رو توی اون اتاق بذار! اونوقت می‌فهمی چقدر همه چیز متفاوت از ترس‌هاییه که داری!"

برای بار دهم نفس عمیقی کشید و کلید رو توی قفل چرخوند. در با صدای تیک کوچکی باز شد. انگشت‌های یخ زده‌ی دست آزادش روی چوب در قرار گرفت ولی حس می‌کرد انرژی‌ای برای هُل دادنش نداره! با مکث کوتاهی توی ذهنش تکرار کرد: "نترس سهونی! نترس! نشون بده کی قوی‌تره!"

چشم‌هاش رو بست و قبل از پشیمون شدن، در رو تا انتها باز کرد. چیزی که توی بینیش زد، تلفیقی از رایحه‌های شهوت الفاهاش بود که خیلی کم رنگ اما مخلوط شده توی اتاق باقی مونده بود. با حس نبض کوتاه پایین تنه‌اش، چشم‌‌هاش رو سریع و ناخوداگاه باز کرد. اما چیزی که جلوی چشم‌هاش دید، باعث شد حتی نسبتا به خیسی کم ورودیش هم بی‌توجه باشه!

یک اتاق کاملا مرتب و تمیز که تخت دو نفره‌ای درست وسط دیوار سمت چپش قرار داشت. قفسه‌های شیشه‌ای که با اسم برادرها، درست روی دیوار سمت راست وصل شده بودن و توشون پر از اسباب بازی‌هایی بود که سهون هیچ ایده‌ای درباره‌اشون نداشت! همه چیز به رنگ سفید و آبی بود و ناخودآگاه باعث آرامش می‌شد.

با قدم‌های آروم و مبهوت وارد اتاق شد. سمت قفسه‌های روی دیوار رفت. هر کدوم از قفسه‌های شیشه‌ای قفل شده بودن و می‌توتست حدس بزنه فقط قفسه‌ی کریس با دسته کلید سه‌تایی که سهون پیدا کرده بود، باز می‌شد. ملحفه‌ها و رو تختی‌های تا شده و تمیزی درست زیر قفسه‌ها قرار داشت که انگار حتی اون‌ها هم جدا از همدیگه بودن! صدای تهویه‌ی اتاق به گوش می‌رسید و حالا که توی اتاق بود، می‌تونست حس کنه که پررنگ‌ترین بو، متعلق به رایحه‌ی بارون کایه! وقتی حتی شیشه‌های قفسه‌ها رو هم بدون اثر انگشت دید، تصمیم گرفت قفلشون رو باز نکنه و فقط از بیرون بهشون نگاه کنه. حلقه‌های متفاوت و رنگارنگی توی طبقه‌ی اول به چشم می‌خورد و وسایل رنگی بزرگی مثل میکروفون تو طبقه‌ی دوم هر قفسه قرار داشت؛ توی طبقه‌ی سوم، شکل و رنگ‌های مختلف از چیزهایی که مثل یک ماگ بزرگ به نظر می‌رسیدن و در نهایت توی طبقه‌ی چهارم چیزهایی که شبیه باسن یا دهن و لب بودن! سهون آب دهنش رو به سختی قورت داد. نمی‌دونست اون‌ها چین ولی حس خوبی بهشون نداشت. حس می‌کرد داره به چند نفر بدون لباس نگاه می‌کنه!

سریع چشم‌هاش رو دزدید و اطراف اتاق رو نگاه کرد. یک یخچال کوچک گوشه‌ی سمت چپ در ورودی و در واقع سمت راست تخت، قرار داشت که سهون با باز کردنش فقط تونست مقدار زیادی نوشیدنی انرژی‌زا توی طبقه‌های پایینی و شات‌های کنترل رات توی قفسه‌های بالاییش پیدا کنه! سمت دیگه‌ی تخت یک در دیگه بود که متوجه شد سرویس بهداشتیه. وقتی درش رو بست و دوباره به سمت تخت برگشت. متوجه کشوی بزرگی درست زیر تخت شد که ظاهرا قفل بود!

سمتش قدم برداشت و روی زمین زانو زد. دو کلید باقی مونده رو روی قفلش امتحان کرد و بلاخره تونست درش رو باز کنه. وقتی کشو رو به سمت خودش کشید، با تعداد زیادی از همون وسایل داخل قفسه‌های شیشه‌ای روبرو شد که به نظر می‌رسید پلمپ شده و استفاده نکرده‌ان! نگاه نگرانی به در باز اتاق انداخت تا مطمئن بشه کسی توی خونه نیست و به آرومی دستش رو سمت بسته‌ی پلمپ شده‌ی چیزی برد که مثل میکروفون بود. کاغذ راهنمای همراهش رو خوند: "ویبراتور و ماساژور برقی، با سری سیلیکونی و قابل شستشو، برای تحریک نقاط حساس بدن با درجه‌های مختلف لرزش!"

اخم‌هاش به حالت سوالی به هم گره خورد. نقاط حساس؟! یعنی چی؟! با مکث طولانی به کارکردش فکر کرد و وقتی متوجهش نشد، لب‌هاش رو با بی حوصلگی بیرون داد و وسیله رو تقریبا توی کشو پرتاب کرد:
●به درد نخور!

زیر لب غر زد و یکی از جعبه‌های مقوایی کوچکی که عکس حلقه‌های صورتی رنگ روش نقش بسته بود رو برداشت. جعبه رو به پشت برگردوند و توضیحاتش رو خوند: "حلقه‌ی ویبراتور، محل قرارگیری زیر کلاهک دیک، برای حداکثر لذت و لرزش و تحریک". هجوم خون به صورتش رو احساس کرد و چشم‌هاش برای ثانیه‌های طولانی به گردترین حالت ممکن دراومد. لب‌هاش با تعجب از هم فاصله گرفت و نگاهش بی‌اراده سمت قفسه‌های شیشه‌ای کشیده شد. هرکدوم از آلفاهاش چندتا از این وسیله داشتن. آب دهنش خشک شد و سعی کرد با زبونش لب‌هاش رو تر کنه.

با دست‌های لرزون جعبه رو سر جاش قرار داد. پاهایی که کنار هم جسمش رو روی زانوهاش نگه می‌داشتن، محکم به همدیگه فشار داد تا از حرکت آروم عضوش جلوگیری کنه. پشتش احساس خیسی می‌کرد و صدای قلبش رو توی گوش‌هاش می‌شنید. نامطمئن، دستش رو سمت ماگ‌های بزرگ برد و خوندن توضیحاتش برای شل شدن بدنش کافی بود: "واژن مصنوعی دارای تونل واژینال مشابه امگاهای خانم. دارای لرزش برای تحریک بیشتر به همراه لوب..." مطالبی که داشت می‌خوند، با دیدن تصویر یک دیک توی اون لیوان، متوقف شد. نفس‌هاش با شدت بیشتری از بین لب‌هاش خارج می‌شدن و می‌تونست عرق کف دست‌هاش رو روی پلمپ محصول ببینه! نبض تندی رو بین پاهاش احساس کرد و دیگه نتونست بدن شل شده‌اش رو با محکم فشار دادن پاهاش به همدیگه کنترل کنه.

از اینکه مورد استفاده‌ی بقیه‌ی وسایل‌ها رو ببینه می‌ترسید پس با نفس‌های عمیق، فقط اون‌ها رو به پشت برگردوند تا بتونه کاربردشون رو بدون اینکه بهشون دست بزنه ببینه: "دهان مصنوعی شبیه ساز رابطه جنسی دهانی"، "دهانه مقعدی باریک شبیه ساز رابطه جنسی با امگاهای مرد"! سریع در کشو رو بست و با قفل کردنش از اتاق خارج شد. حتی نفهمید که واژن مصنوعی هنوز بین دست‌هاشه و به طور کلی فراموش کرد در اتاق رات رو قفل کنه.

فقط با تمام توان سمت اتاق مشترکشون دوید، وارد اتاقک لباس‌ها شد و انتهای اتاقک، درِ کمد بزرگی که مخصوص چمدون‌ها بود رو باز کرد و توی لونه‌ی امن خودش قرار گرفت. نفس نفس می‌زد و صدای قلبش رو توی گوش‌هاش می‌شنید. با نفس‌های عمیق سعی می‌کرد رایحه‌ی آلفاهاش که توی اون کمد کوچک رو پر کرده بودن رو به ریه‌هاش برسونه و کمی از رایحه‌ی شهوتشون فاصله بگیره. اما لباس‌هایی که به شکل دایره روی هم و کنار همدیگه چیده شده بودن و نِستش رو تشکیل دادن هم نتونستن نبض بیقرار ورودی و دیکش رو آروم کنن! پتوش رو محکم توی آغوشش کشید تا کمی اروم بشه و تازه همون زمان بود که متوجه اسباب بازی جنسی توی دستش شد. با ترس اون رو روی انبوه لباس‌های چیده شده، پرتاب کرد.

لباس زیرش به دیکش فشار می‌اورد و سایش پتوش بین پاهاش شرایط رو بدتر می‌کرد. گرما به همه‌ی بدنش فشار آورده بود و حتی می‌تونست متوجه نم اشک توی چشم‌هاش بشه چون همه چیز رو تار می‌دید. لب پایینش رو توی دهنش کشید و آروم شروع کرد به مکیدنش. نمی‌دونست به چه هدفی این کار رو انجام می‌ده ولی توی این موقعیت، تنها چیزی بود که برای آروم شدن به ذهنش می‌رسید.

دلش می‌خواست دستش رو وارد لباس زیرش کنه و خودش رو لمس کنه اما یاداوری نگاه جدی، عصبانی و اخطارآمیز آلفاش باعث خودداریش می‌شد. درد رو توی عضوش و کشش مداوم رو توی ورودیش حس می‌کرد. هیچوقت خارج از هیت دچار این حالات نشده بود و تجربه‌ی این احساسات توی هوشیاری باعث ترسش می‌شد.

به آلفاهاش نیاز داشت. به همون لمس‌های سطحی و حضورش به شدت نیاز داشت اما گرمایی که هر لحظه توی بدنش شدت می‌گرفت، نمی‌تونست بدنش رو تا رسیدن الفاهاش نگه داره. اصلا اگر نگه می‌داشت، می‌خواست چه جوابی بهشون بده؟! اینکه بدون اجازه‌شون وارد اتاق رات شده، کمی کنجکاوی کرده و به این حال و روز دراومده؟! با بیچارگی هق هق کرد و زیر لب غر زد:
●آلفاهای بد!

بد بودن؟! صد در صد! چطور جرات می‌کردن چنین وسایلی رو توی اتاقشون بذارن و بعد بهش بگن حق نداری به خودت دست بزنی؟! اشک از گوشه‌ی چشمش جاری شد و گرگش زوزه‌ی کوتاهی از نیاز کشید. این بار سهون نه از نیازش، بلکه از اینکه این زوزه‌ها الفاهاش رو متوجه حالش بکنن ترسید. نگاهش سمت وسیله‌ای که با خودش آورده بود برگشت. کای گفت حق نداره به خودش دست بزنه، اینکه دست زدن به خودش حساب نمی‌شد. می‌شد؟!

وقتی زیر دلش از نیاز تیر کشید، سمت وسیله شیرجه زد و دقیقه‌های بعد در‌حالی گذشت که سهون بین فضایی پوشیده از رایحه و لبا‌س‌های الفاهاش به حالت جنینی دراز کشیده بود و با لرزش اون وسیله‌ی عجیب روی دیکش، با صدای بلند ناله می‌کرد و بعد از خالی شدن، به حدی از خستگی و بدن درد رسید که بی توجه به موقعیتش، توی همون نقطه به خواب رفت.

♡♡♡♡♡

ووت‌ها و نظراتتون دلگرم کننده‌ است!😍❤

Continue Reading

You'll Also Like

12.9K 3.9K 64
✔️ به شرکت برندینگ گوسو خوش اومدید. دو برادر امگا و نخبه مقابل دو برادر آلفا و جذاب شرکت گوسو چه چیزهایی برای گفتن داره؟ داستانی مهیج و...
My Alpha, My Lord By lili

Historical Fiction

88.4K 19.3K 47
یه ولیعهد امگا که باید با پسرعموی آلفاش که تا حالا ندیدتش ازدواج کنه و پادشاهی رو بهش بده، این تنها راه زنده موندنشه...! ژانر: تاریخی، درام، امگاورس،...
228K 38.7K 97
•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین...
9.5K 2.9K 20
♧نام: گرگ نقره ایِ من ♤ژانر: رومنس، امگاورس، ناتوانی جسمی، اسمات ♧کاپل: سکای ، چانکای ♤. تمامِ سهم من از دنیا، یه گرگ نقره ایه.. زیاد نمیبینمش فقط...