Green diary

By ChibeniTP

8.1K 2K 2.6K

[Completed] " دفترچه یادداشت سبز " دفترچه یادداشتی گم میشود ، مرد کتابفروش پیدایش میکند . یادداشت های خصوصیه... More

•Hello•
•Cast•
•کیفِ‌ چرم‌ِ سرمه ای‌•
•سفرِ اکتشافی•
•فقط یک خواب بود•
•عاشق شدی؟•
• پزشک و طلاکار •
• آپارتمان شماره پنج •
•پوت اُو فو•
•رویای مرد کتابفروش•
•نااُمیدی سبز•
•ماه فوریه•
<سلام به کاور جدید>

•نوستالژیک•

385 119 67
By ChibeniTP

در ایستگاه پنجم ،
در آیفونش کلمه ی فلاش بک LSD را تایپ کرد

یک مواد مخدر که به شدت توهم زاست و روی مقاله ی ویکی پدیا کلیک کرد:

توضیح اول ، بخشی از مطالعات انجام شده توسط روانپزشکی به اسم ویلیام فورس در بیمارستان روانی نیویورک ، در سال ۱۹۶۵ بود .

فورس بیان کرده بود ، مصرف کنندگان LSD گزارش میدهند تاثیراتی که این دارو به وجود می آورد ممکن است تا چندین ماه بعد از مصرف آن ادامه داشته باشد .

لیام در گذشته سه بار قارچ جادویی مصرف کرده بود ، بعد از آخرین بار ، چهار سال پیش ، کل شب را در وان حمامش خوابیده و با دوش حرف زده بود .

و دوش هم به حرفهایش جواب داده بود .

هردو از یک بحث فلسفی درباره موضوعاتی چون مرگ ، زندگی بعد از مرگ ، امکان زندگی در سیارات دیگر و وجود خدا ، به شدت لذت برده بودند .

دوش به همه ی این سوالات پاسخ های دقیق و روشنی داده بود .

صبح روز بعد لیام باید می پذیرفت که توانایی های عقلانی تجهیزات حمامش به شدت کاهش یافته و توانایی دوش الان فقط محدود به تامین آب گرم و سرد به شیوه ی قدیمی است .

این اتفاق برای او ، پایان امتحان کردن مواد روانگردان بود ‌.

اما نه این و نه وقت گذرانی های قبلی اش با مواد مخدر دیگر ، باعث نشده بود که یک مرد جلویش ظاهر شود و شروع کند به صحبت کردن !

مقاله ی ویکی پدیا به بروز اختلالات زود گذر در ماه ها بعد از یک سفر (مصرف LCD) اشاره کرده بود ، نه سالها بعد .

پس این تئوری رد میشد.

در حالی که از تونل رد میشد تا قطارش را عوض کند ، متوجه شد دارد یک توضیح غیر عادی را در ذهنش بررسی میکند .

روی یکی از صندلی های لبه سکو نشست .

لیام تصور کرد که لویی روح یکی از ساکنان قبلی آپارتمان بوده که مدت ها پیش مرده ، به هر حال ، این ساختمان از
۱۸۸۵ وجود داشته ، این را بالای در نوشته اند .

او قبلا یک همچین فیلمی دیده بود ، با بازی بروس آیریس و یک پسر بچه که مرده ها را میدید .

همینطور فیلم روح با بازی دمی مور یکی از رمانتیک ترین فیلم هایی که تا امروز ساخته شده و پاتریک سوئیزی در آن به شدت جذاب بود .

با وجود اینکه نقش یک روح را بازی میکرد .

همه چیزهایی که در این مورد به فکرش میرسید ، مربوط به فیلم های هالیوودی بود ، داستان هایی خیالی که فیلمنامه نویس آن ها را در ذهنش می پروراند.

هیچ چیز واقعی نبود .

قطار رسید و او سوار شد ، همانطور که به سمت چهار ایستگاه بعدی میرفت ، این فکر در سرش شکل گرفت که شاید لویی نمود فیزیکی از مردی بوده که در بعد آسترال* سفر میکند ،

مثل یک جور لاما*(نام حاکمان مذهبی تبت)
و جسمش در قلمرو دیگری است و از طریق حس ششم همه چیز را میداند : اسم گربه و مالک آپارتمان را ، همینطور اتفاقات اخیر زندگی هری را .

اما این تئوری خیلی درهم برهم و تبتی بود و او هیچ چیز درباره سفر آسترال یا توانایی های ذهنی لاما ها نمیدانست.

در ایستگاه یازدهم ، او یاد مستندی افتاد که چند ماه پیش دیده بود مستندی درباره کشیش پیو در اوایل قرن بیستم این مرد مقدس نه تنها درد زخم های مسیح را درک کرده بود بلکه آن طور که مستند میگفت توانایی حضور همزمان در همه جا را داشت !

مادر پیو اظهار کرده بود که پسرش همزمان در چندین مکان مختلف بوده و این مکان ها هزاران کیلومتر از یکدیگر فاصله داشته اند .

شاهد هایی عینی هم بودند که این حرف را تایید می کردند علیرغم اینکه کلیسا در آغاز سکوت کرده بود و بعدها در اقدامی غیرمنتظره اعلام کرد که این ادعا ها واقعیت دارد !

دست و پنجه نرم کردن با چنین موضوعات عرفانی و عجیب غریبی آن هم وسط واگن مترو دو تا کلمه هیجان انگیز را در سر لیام انداخت : فرشته نگهبان

با وجود همه این حرفها زمانی که او درگیر مسئله غذا دادن به گربه بود و کس دیگری هم نبود که در طول سفر او به برایتون این مسئولیت را به عهده بگیرد .

ناگهان زنگ در به صدا در آمده بود ، مهمان قبول کرده بود تا زمانی که او نیست به گربه غذا بدهد.

انگار او آمده بود تا دقیقا همین کار را انجام دهد

کمک کردن به آنها

او و هری_

گویا این وظیفه همیشگی اش بود .

لیام داشت این حقیقت را بررسی می‌کرد که شاید اصلاً یک فرشته ترتیب سفر به برایتون را داده باشد.

که در همین حین صدای هشدار بسته شدن درها در ایستگاهی که میخواست پیاده شود بلند شد از جا پرید و سریع روی سکو دوید ...

نه هیچ کدام از اینها منطقی نیست نه فرشته نه لاما و نه ارواح...

یادش آمد قرار بود امروز صبح لویی بیاید و کلید ها را تحویل بدهد.

این یعنی ممکن است کس دیگری هم او را دیده باشد .

این فکر کمی خیالش را راحت کرد و همانطور که پله برقی اورا به سطح خیابان میبرد ، افکار احمقانه اش را رها کرد
.
.
.
از ورودی آتلیه عبور کرده بود که به پی یر برخورد کرد
یک قاب عکس طلا کاری شده سنگین دستش بود پی یر پرسید_خب هری رو دیدی؟حالش چطوره؟

_ داره بهتر میشه ، دکترش از وضعیتش راضیه ،احتمالاً تا ۴ روز دیگه مرخص میشه ، هری به همه سلام رسوند.

پی یر سرش را تکان داد و گفت_ خطر از بیخ گوشش رد شد

_ راستی پیر من امروز صبح مهمون داشتم ؟

_ نه من کسی رو ندیدم

لیام از جلوی آگات گذشت حدودا جلوی یک مجسمه جدید که سراسر با ورقه های طلا پوشانده شده بود مخلوط لایه های درخت ارمنی را هم میزد ، جلوی لیام را گرفت.

_ خب ، هری چطوره؟

_ داره بهتر میشه به هوش اومده ، دکترش از وضعیتش راضیه ، به همه سلام رسوند ، احتمالاً تا ۴ روز دیگه مرخص میشه

آگات گفت_ آخیش

_راستی آگات امروز صبح کسی دنبال من نیومده بود؟

_ نه تا اونجایی که من میدونم

فرانسوا به طرف آنها آمد پیپ تمام شده هنوز بین دندان هایش بود _خب ، هری رو دیدی ؟

_ آره داره بهتر میشه بهوش اومده دکتر وضعیتش رازی به همه سلام رسوند احتمالا تا چهار روز دیگه مرخص میشه

_ این همون چیزیه که دوست داشتم بشنوم پسر.

_ فرانسوا امروز صبح کسی را ندیدی که دنبال من بگرده؟

_نه هیچکس

لیام چشم‌هایش را بست .

سباستین گاردهیر از نیم طبقه اول داد زد _هری را دیدی؟

_آره داره بهتر میشه بهوش اومده دکتر وضعیتش رازی به همه سلام رسوند احتمالا تا چهار روز دیگه مرخص میشه.

_ عالیه سلام مارو بهش برسون باشه؟

لیام از عرض کارگاه عبور کرد و با عجله به طرف ژان رفت ، داشت چندتا طلاکاری را با سنگ عقیق صیقل می داد با لحنی تقریباً جدی و خشک گفت _ ژان امروز صبح کسی برای دیدن من نیومد؟

ژان جواب داد _نه ، حالا چرا اینجوری منو نگاه می کنی ، حالت خوب نیست ؟ در هر صورت هری چطوره ؟

_خوبه ، همه چیز خوبه ، همه چیز فوق العاده است.

زیرلب ادامه داد_ آماندین کجاست؟

_ رفته بیرون خرید کنه دیگه باید سر و کله اش پیدا بشه.

به بهانه اینکه می‌خواهد هوای تازه بخورد ، بیرون رفت

حدود ۱۰ دقیقه اطراف حیاط و قدم میزد که یکدفعه نگاهش به همکارش در آن طرف سنگفرش افتاد مثل برق و طرف او رفت و فریاد زد آماندین .

زن بیچاره سر جایش میخکوب شد .

_خدای من نه ...

دستش را جلوی دهانش گذاشت انگار میخواست جلوی بیرون آمدن کلمه‌ها را بگیرد نجواکنان ادامه داد_ لطفاً نگو که هر....

_نه نه هری که خوبه بهوش اومده به زودی هم مرخص میشه

آماندین فریاد زد _ پس تو چه مرگته نصف جونم کردی فکر کردم مرده ...

لیام به تته پته افتاد_ معذرت می خوام نمیخواستم بترسونمت...

_ هووف ، هنوز دارم میلرزم...

به دست هایش نگاه کرد در حالی که لیام همچنان به معذرت خواهی ادامه می داد با بد اخلاقی اضافه کرد_ راستی یه نفر اومده بود که کلید های هری رو بهت برگردونه

داخل جیب کتش را گشت.

***


زین بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت _خب امروز صبح حالت چطوره هری؟

_بهترم

کنار هری نشست و فشار خونش را اندازه گرفت در همان حال با دست آزادش دکمه کوچکی را که روی دستگاه بود فشار داد بدون اینکه چشم از صفحه مانیتور بردارد
پرسید_ معمای اون مرد اسرار آمیز رو حل کردین؟

_ حدس میزنیم یکی از همسایه ها بوده.

زین به نشانه تایید سرش را تکان داد_ ۱۲ روی ۵
سرگیجه؟
حالت تهوع ؟
سردرد؟

_ یکم دیشب

زین با لبخند گفت_ طبیعیه ، خب فکر می کنم به همین زودی ها ما دوباره طلاکاری های تورو خواهیم دید.

هری زیرلب گفت_ بله همه چیز درست مثل قبل میشه ، جز اینکه من دیگه هیچ وقت کیفم رو پیدا نمی کنم...

_ همیشه میتونی یه کیف دیگه بخری.

_ نه ، چیزهایی که تو اون کیف بود قابل جایگزینی نیستن ، آدم نمیتونه بخشی از زندگیش رو دوباره برگردونه... میدونم که شاید زیاده‌روی به نظر برسه اما به نظر من که این جوریه ...

زین به نشانه ی پذیرش حرف او لبخند زد .

دستش را روی دست هری گذاشت _ من حرفت رو باور میکنم ، تو آخرین بیمار من هستی ، به هوش اومدنت نقطه ی پایان خوبی برای کار منه .

هری بعد از مکث کوتاهی پرسید_ دیگه نمیخوای پزشک باشی؟

زین همراه با لبخند جواب داد_ نه ، تصمیم دارم یه مدت استراحت کنم و بعد دنبال یه شغل راحت تر باشم .

_ به هر حال ممنونم .

_ نه این منم که باید ازت تشکر کنم، کارهای خوب انجام بده هری ، شاد باش یا حداقل تمام سعی ات رو بکن که شاد باشی ، پدربزرگم همیشه زندگی زود گذره ، مطمئنم تو خودت این تجربه رو داشتی .

بلند شد و لبخند زد .

در حالی که دستگاه فشار خونش را جمع میکرد ، اضافه کرد _ فقط یه چیزی من یه دکتر بدبینم ، ولی واقعا باور نمیکنم یه همسایه بیاد به گربه ی یه غریبه غذا بده .

چشمکی زد و بدون حرف دیگری رفت .

***

پشت میز کنار در ورودی نشست تا موجودی کتابفروشی را در کامپیوتر چک کند .

ماریس روی نردبان بلند ایستاده ، و قفسه ی کتابهای تاریخی را مرتب میکرد .

روپرت غرق صحبت با یکی از مشتری های محبوب شان موسیو بلیه بود .

بلیه استاد بازنشسته ی ریاضیات در دانشگاه اکول نرمال سوپریور بود .

دیدن این مرد با لباس های رسمی ، کراوات و دستمال گردن ست ، قد بلند ، موهای بلند به سبک جوانان و ریش
پروفسوری و گوشواره در گوش همیشه خوش آیند بود ؛

به خصوص زمانی که گرم گفتگو می شد در نگاه اول آدم تصور می کرد .
بیشتر در زمینه موسیقی کارشناس و متبحر است تا در زمینه تحقیقات و مقالات فلسفی!

حدود نیم ساعت مکالمه آنها زمینه نسبتاً خوشایندی را ایجاد کرده بود لویی از بخش‌هایی که اتفاقی شنید ، فهمید آن دو دارند

درباره جهان واقع بحت می کنند با استناد به رنه دکارت و کارهای اخیر ریاضیدانی به نام میش گرومو

برای بلیه جهان واقع به راستی وجود نداشت ، در نظر او جهان واقع ترکیبی از خلا و اتم بود که جلوی چشم ما شکل می گرفت

‏روپرت مخالف بود ، او میگفت _جهان واقع به صورت همزمان هم وجود داره و هم وجود نداره

لویی چرخید تا ببیند ماریس چه کار می کند .

او از روی حرص چشمهایش را چرخاند این حرکت نشان داد که این موضوعات از محدوده فهم او خارج است .

مردی حدودا پنجاه ساله ، از در وارد شد و به طرف لویی آمد .

_ از نوستالژی امکان دارد رو دارید ؟

لویی به مرد خیره شد_ بله

مرد با دستپاچگی لبخندی به او زد

لویی گفت_ببخشید ، الان میرم و براتون میارمش .

وقتی این مشتری گذری با کتابش دور شد ، لویی از خودش پرسید آیا این مرد صرفا آمده بود تا احساساتی را زنده کند که او با آنها زندگی میکند؟

با سوال ناگهانی مرد _ آیا چیزهایی که میتوانستید انجام بدهید برای شما نوستالژیک است؟

او صادقانه به این سوال جواد داده بود _ بله

آیا انسان میتواند برای چیزهایی که اتفاق نیفتاده دلتنگ شود ؟

ما درباره دوره هایی از زندگیمان با عنوان افسوس صحبت می کنیم ، وقتی که تقریباً مطمئن هستیم تصمیمی که گرفته بودیم اشتباه بوده....

اما همچنین میشود در نوعی وجد و سرخوشی عجیب و شیرین فرورفت نوعی نوستالژی برای چیزهایی که می توانست وجود داشته باشد

دیدار او با هری کهمی‌توانست اتفاقات بیفتد اما نیفتاد و لویی هنوز کافه ای را که باهم قرار گذاشته بودند به یاد دارد...

هری آن کت سفید صدفی را پوشیده بود با عینک آفتابی روی چشمان زیبایش ...

در یک روز آفتابی بود ،هوا آنقدر خوب بود که ترجیح داده بودند روی تراس بنشیند هری نشست و عینک آفتابی اش را برداشت_ این واقعاً توی لویی؟

مدت زیادی فقط به هم نگاه کرده بودند ،

مردد که صحبت را با چه موضوعی آغاز کنند.

گوشه چشم های روشن هری جمع شد و لبخند زد.

آن ها ساعت ها صحبت کردند ، بعد قدم زدند

می‌توانست مسیری را که دوشادوش او قدم زده بود به وضوح تصور کند ،

مسیری تا انتهای خیابان های درختکاری شده
خورشید از لابلای شاخه ها می تابید و لکه‌های نور را روی سطح خیابان پخش می کرد

هری کفش های سفید رنگی پوشیده بود که هماهنگ با قدم هایش از سایه به نور می رفت .

بعد کفش های سفید از حرکت ایستادند

لویی به او نگاه کرد ، هری هم به چشمهای او خیره شد

حتی پلک نمیزد ، نزدیک آمد

فهمید این همان لحظه ای است که هرگز تکرار نخواهد شد این دقیقاً همان چیزی بود که تابوکی در عنوانش به آن اشاره می‌کرد _این که ما می توانیم درست از کنار چیز های خیلی مهم عبور کنیم...
: عشق ،کار ، رفتن به شهر یا کشوری دیگر یا زندگی دیگر...

عبور کردن و همزمان بسیار نزدیک بودن .

در حالی که در آن حالت اندوه که بسیار شبیه حالت هیپتونیزم است ، میتوانیم علی رغم تمام مسائل بخش کوچکی از چیزهایی را که می توانست وجود داشته باشد به دست بیاوریم...

درست مثل پیدا کردن فرکانس یک رادیو در محلی دور..

پیام مبهم است ، با این حال اگر آدم با دقت گوش کند هنوز می تواند آن بخشی از موسیقی زندگی را که تاکنون هرگز نشنیده بوده بشنود

جمله هایی را بشنود که هیچ وقت گفته نشده

طنین انداختن صدای پای خود را در مکان‌هایی بشنود که هرگز آنجا نبوده

می‌تواند در ساحلی موج سواری کند که هیچ وقت ماسه های آن را لمس نکرده.

صدای خنده و کلمات عاشقانه شخصی را بشنود که هیچ چیز بینشان اتفاق نیفتاده ، فکر رابطه با او از ذهنش میگذرد شاید او هم دوست داشته اما هرگز اتفاق نیفتاده...

به دلایلی نامعلوم

آدم هرگز در اولین لمس وقتی به صورت کسی نزدیک می شود ،
تسلیم سرگیجه های شدیدی که در آن لحظه احساس می‌کند نمی‌شود ...

ما عبور می‌کنیم اما آنقدر از نزدیک عبور میکنیم که چیزی از آن رویداد بی نظیر باقی می ماند .

روپرت و استاد هنوز داشتند با هم بحث میکردند و الان موضوع صحبتشان درباره تعدد دنیا ها بود

نقل قول هایی از فرضیه های محققانی با اسم های ظاهراً روسی...

لویی از خود پرسید آیا در آن دنیا های دیگر هم کتابفروشی هایی هستند که مجبور باشند جعبه های سنگین را جابجا کنند ، انبارگردانی کنند و علاوه بر اینها کیف ها را هم پیدا کنند ؟

در همین افکار به پشتی صندلی تکیه داد و بیرون را نگاه کرد .

در جهان واقعی که او می دید شاید فقط یک قاعده ریاضی وجود داشت.

در آن لحظه چشمهایش نرده‌ها ، درخت ها یا مجسمه ها را نمی‌دید.

روحش نقطه دیگری بود.

در خانه ی هری

به عبارت دقیق تر در پاگرد خانه او ،
به طرف در رفت
کلید را در قفل چرخاند
بلفیگور فوراً بیرون آمد تا روی پاگرد غلت بزند

وارد آپارتمان شد ، نقاشی های کوچک را دید
ظرفی را که پر از کلیدهای طلا بود و درخت انجیر مجنون را در نوری که از پنجره می تابید

به آشپزخانه رفت
برای خودش جک دنیل ریخت و به اتاق نشیمن رفت جایی که هری روی کاناپه نشسته بود...

هری برگشت تا به او لبخند بزند.

***

وقتی جلوی در رسیدند ، بلیام کلیدهای یدکی را به او داد و گلویش را صاف کرد .

_ قبل از اینکه بریم تو یه چیزی هست که باید بهت بگم من بهت دروغ گفتم چون نمیخواستم ناراحت بشی.

نگاه هری به طرف او برگشت_ اتفاقی برای گربم افتاده؟

لیام _ نه نه

این روزها خیلی گند زده بود مثل امروز که به دنبال هری رفت و نمی توانست نگاه دلتنگش را از روی دکتر زیبا بگیرد...

یا ناخواسته باعث شده بود اینگونه به نظر برسد که هری مرده و حالا هم گربه...

یک لحظه با خودش فکر کرد که نیاز دارد به تعطیلات برود.

شاید تایلند یا سوئیس.

هر جایی که شد به شرط آن که جای خیلی دوری باشد

با جدیت گفت_ گربه ات خوبه ، همه چیز خوبه

یک مکث کوتاه و ادامه داد_ درباره کیفته ، کیفت اینجاست برگشته ...

هری پرسید _چی

و چون لیام جوابی نداد کلید را در قفل در چرخاند

بلفیگور بیرون دوید هری فریاد زد_ آه عزیزم من اومدم خونه‌.

گربه را بغل کرد و داخل آپارتمان برد .

به محض اینکه قدم به داخل گذاشت حس برگشتن به خانه بعد از یک مدت طولانی تمام وجودش را در بر گرفت.

زمانی که به نظر می‌رسد گرد و خاک روی همه چیز را پوشانده چیزهایی که آنچنان به آنها عادت کرده بودی که انگار اصلا به چشمت نمی آمدند .

وقتی بعد از یک مدت طولانی برمیگردی ناگهان همه چیز درخشان تر به نظر می رسد

مثل یک عکس که رنگ و نور اصلیش برگشته.

نور خورشید از پنجره به اتاق نشیمن می‌تابید

گربه از روی دست صاحبش پایین پرید تا روی پارکت غلت بزند

هری به طرف لیام نگاه کرد

لیام گفت_ تو اتاقت ...

هری به طرف اتاق خواب راه افتاد ،

در راه حل داد و باز کرد ، کیف روی روتختی سفید رنگ بود.

و کت و شلوار صدفی روی یک چوب رختی کنار کیف پهن شده بود.

یک پاکت نامه به دسته چرم سرمه ای رنگ کیف تکیه داده شده بود .

روی آن با خودکار مشکی و خط زیبایی نوشته شده بود

_برای هری استایلز _

چشمهایش را بست و لبش را گاز گرفت بعد از اینکه لویی کلیدها را برگردانده بود .

همان روز عصر لیام به آپارتمان برگشت تا به گربه غذا بدهد.

وقتی کلید را در قفل چرخاند متوجه یک تفاوت شد در دو بار قفل نشده بود .

فقط بسته شده بود

احساس کرد اتفاقی افتاده و با اینکه همه چیز های دیگر طبیعی به نظر می رسیدند.

بعد چند دقیقه به اتاق خواب رفت وکیف کت و نامه را پیدا کرد البته او نتوانست جلوی وسوسه خواندن نامه را بگیرد.

هر چه باشد در اتفاقی که منجر به برگشتن کیف شد او نقش مهمی بازی کرده بود .

حباب لامپ اتاق نشیمن را درآورد و درست بالای پاکت نامه نگه داشت تا بتواند بدون باز کردن پاکت نامه را بخواند .

لویی کتابفروش دوست پسر هری نبود...

خیلی ساده رهگذری بود که اتفاقی کیف سرمه ای را در خیابان پیدا کرده بود .


(بعد آسترال : بعدی از دنیا که روح از کالبد انسان فاصله گرفته و به شناوری ، نامرئی. بودن و توانایی گذر در زمان معروف است

لاما: نام حاکمان مذهبی تبت است ، طبق اعتقادات روح بودا در جسم لاما قرار دارد و پس از مرگ او در جسم یک پسر دیگر که متولد میشود وارد میگردد)

••••••••••••••••••••°♡°•••••••••••••••••••••
من برگشتمممممم😋💃🏻
🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭
(نفری یه آبنبات بردارید 😌)

خب خب ، این از این پارت ، امیدوارم خوب شده باشه ،

چیزی تا پایان داستان نموندههههه📣📣📣

پس با ووت و کامنت ازم حمایت کنییید❤🙃

دلم تنگ شده بوووووودد😭
دوستتون دارم ❤❤

Continue Reading

You'll Also Like

1.5K 388 27
_ما روح‌های به‌هم گره خورده‌ایم. Complete
151K 2.8K 44
pleasing the senses or mind aesthetically
13.1K 210 24
𝗝𝗶𝗵𝘆𝘂𝗻 𝗡𝗖𝗧'𝘀 𝟮𝟰𝘁𝗵 𝗠𝗲𝗺𝗯𝗲𝗿 𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁𝗲𝗱 : 𝗠𝗮𝘆 𝟰𝘁𝗵, 𝟮𝟬𝟮𝟮 𝗢𝗻𝗴𝗼𝗶𝗻𝗴 : ✔️ 𝗙𝗶𝗻𝗶𝘀𝗵𝗲𝗱 :
766K 28.4K 103
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...