𝐾𝑟𝑎𝑠𝑖𝑣𝑖𝑒_S2

By Bita_park

30.6K 4.5K 816

●فول پارت فصل دوم فیکشن کراسیوی● ~|فیک: زیبایی ~|ژانر: رمنس، امگاورس، امپرگ، اسمات •●جونگ‌کوک عاشق و دیوونه... More

𝔓𝔞𝔯𝔱 1
𝔓𝔞𝔯𝔱 2
𝔓𝔞𝔯𝔱 4
𝔓𝔞𝔯𝔱 5
𝔓𝔞𝔯𝔱 6
𝔓𝔞𝔯𝔱 7
𝔓𝔞𝔯𝔱 8
𝔓𝔞𝔯𝔱 9
𝔓𝔞𝔯𝔱 10
𝔓𝔞𝔯𝔱 11
𝔓𝔞𝔯𝔱 12
𝔓𝔞𝔯𝔱 13
𝔓𝔞𝔯𝔱 14
𝔓𝔞𝔯𝔱 15
𝔓𝔞𝔯𝔱 16
𝔓𝔞𝔯𝔱 17 (The End)

𝔓𝔞𝔯𝔱 3

1.9K 302 88
By Bita_park

نمیتونست اروم باشه... فکرش مشغول بود... میترسید.. از خودش، جیمین، روزهای آینده... کابوس هاش!

کابوس هاش دست از سرش برنمیداشتن.. حتی تو بیداری!... و حرف های اون پسر تو رستوران تو مغزش رژه میرفت..

فلش بک شب گذشته رستوران *

خیره به امگای وسوسه انگیزش شرابش رو مزه میکرد... دوست داشت همین الان اون لب های گوشتی که سسی شده بودن رو بین لباش گیر بندازه و تا میتونه ازشون کام بگیره.
دستاش رو مشت کرد و به صندلیش تکیه داد.
نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره...

_هی بچه ها.. اون امگا رو ببینید!... خیلی خوشگله..

_اون واقعا خوشگله.. ولی الفا داره بهتره بیخیالش بشی!

_کاش مال من بود... اون لباشو ببنید... حتی تصور دیکم بین اون لب های گوشتی تحریکم میکنه!... خدای من حاضرم همه چیزم رو بدم تا فقط اون امگای هرزه مال من بشه!

شنیدن اون حرف ها خونش رو به جوش انداخت... آلفای درونش وادارش میکرد همین الان به سمتشون هجوم ببره و پنجه های تیزش رو تو قلب بی خاصیتش فرو کنه!
چشمای به خون نشسته ش رو بست تا اروم بگیره... اینجا رستوران خودش بود... نباید بی گدار به آب میداد... شهرت رستورانش مهم تر از حرف های مفت اون الفاهای فاکی بود..
چندتا نفس عمیق کشید... به هرحال به همین سادگی هم بیخیال اون عوضی ها نمیشد.

پایان فلش بک*

نمیتونست فقط با چندتا تهدید بیخیال اونا بشه... اگه منتظر بودن تا تو فرصت مناسبی امگاش رو ازش بگیرن چی؟
نه.. نه نباید این اتفاق می‌افتاد... جونگ‌کوک بدون کراسیویش نمیتونست!

موبایلش رو از روی میز چنگ زد و شماره ی دان رو گرفت.
تماس وصل شد.

_بله قربان؟

_دان همین الان میخوام دو تا الفایی که دیشب تو رستوران من بودن رو برام پیدا کنی!...

_چشم قربان! دیشب خودتونم بودین؟

_اره دان... دوربین ها رو چک کنی میفهمی کدوم الفا رو میگم!

_تا شب پیداشون میکنم قربان.. نگران نباشین!

.
.
.

کاغذهای روی میزش رو مرتب کرد و به فرد بعدی اجازه‌ی ورود داد.

جیمین داخل کشو میزش دنبال پرونده ی بیماری که چند لحظه پیش بیرون رفته بود، گشت و همونطور که سرش پایین بود خودش رو معرفی کرد.

_سلام خوش اومدین... دکتر جئون هستم لطفا... بفرمایین.

صدای بسته شدن در و به دنبالش قدم های فردی که به میزش نزدیک میشد، به گوش هاش رسید.

_سلام دکتر جئونِ کیوتِ من!

لحن آشنای فرد باعث شد سرش رو بالا بیاره اما متوجه میز نشد و سرش رو به میز کوبید.

_اخخ..

با دستش سرش رو مالید و با صورتی درهم نگاهش رو به فرد لم داده ی روی مبل داد.
چشماش گرد شد...

_تهیونگ؟

تهیونگ خنده ش رو کنترل کرد و سرشو تکون داد.

_تو.. یعنی شما برگشتین؟

تهیونگ از روی مبل بلند شد و به سمت دوستش قدم برداشت... جیمین هم با خوشحالی و ذوق که از رایحه ش هم مشخص بود بدون توجه به درد سرش بلند شد و الفا رو به آغوش کشید.

_هی خیلی خوشحالم که برگشتین!... دلم برات تنگ شده بود ته ته!

_حالت چطوره جیمین؟ اوه... شنیدم نی نی در راهه! هوم؟

جیمین با خجالت از آغوش تهیونگ بیرون اومد و درحالی که لپاش گل انداخته بود سرشو تکون داد که الفا رو به خنده انداخت.

_جیمینی خجالت کشیده؟

جیمین خندید و مشتی به بازوی تهیونگ زد... به مبل کناری اشاره کرد و خودش هم کنار تهیونگ نشست.
خوشحال بود که تهیونگ و خواهرش از ماه عسلشون برگشتن... به شدت دلتنگشون بود و برای دیدن خواهرش هم لحظه شماری میکرد.

_خب تهیونگ.. خوش گذشت!؟

تهیونگ لبخند مستطیلی معروفش رو زد و پاهاش رو روی هم انداخت.

_بهترین سفر عمرم بود جیمینی... من واقعا از بودن خواهرت کنارم خوشحالم!

جیمین سرشو تکون داد و برای سفارش دوتا قهوه روی میز خم شد و تلفن رو برداشت.

_باید هم خوشحال باشی... بالاخره خواهر من همسرته!.. ولی چرا جنا هم با خودت نیاوردی ببینمش؟

جیمین بعد از گفتن سفارشات به منشی ابروشو بالا انداخت و منتظر جواب الفا شد.

_خانم سو دوتا قهوه لطفا..

تلفن رو سرجاش گذاشت و به مبل تکیه داد.

_جنا رفته دیدن دوستاش.. جیمین؟

لحن صداش موقع صدا زدن اسمش، نگران به نظر میرسید... جوری که تهیونگ حالت صورتش هم به نگرانی تغییر کرد جیمین رو ترسوند.

_اتفاقی افتاده؟

سرش رو پایین انداخت و انگشت های دستش رو به بازی گرفت... استرس گفتن حرفاش ضربان قلبش رو بالا برده بود... و همین طور خجالت میکشید از گفتنشون...

جیمین متوجه استرس دوستش شد... رایحه ی الفا امگای جیمین رو اذیت میکرد‌... دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت که نگاه الفا به سمتش برگشت.
لبخند پر از اطمینانی زد..

_لازم نیست خجالت بکشی ته ته... بگو چیشده؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست... باید میگفت!
تحمل درد کشیدن جنا رو نداشت.. بخاطر اون...

_جیمین.. من.. من دیر ارضا میشم!

جیمین پوفی کشید... فکر میکرد اتفاق بدی افتاده!

_خب؟

تهیونگ چشماش رو باز کرد و به مبل تکیه داد...

_جنا.. اون اذیت میشه! نمیخوام بهش سخت بگیرم... دیر ارضا شدن من باعث درد کشیدن اون میشه.. لطفا کمکم کن!

جیمین به دقت به حرف های دوستش گوش داد... میدونست گفتن این حرف ها برای الفا سخته!
این موضوع زیاد هم نگران کننده نبود!
چندتا نفس عمیق کشید تا خودش هم اروم کنه... لعنت! کمک کردن در این زمینه به خانواده و کسایی که باهاشون آشنا بود خیلی سخت بود.
و خجالت آور!

تهیونگ منتظر حرف های جیمین با استرس به جون لب هاش افتاده بود و گوشت لبش رو با دندون می‌کند.

_تهیونگاه... لطفا از من خجالت نکش.. من به عنوان دکتر میخوام بهتون کمک کنم.. بهم بگو برای سکس برنامه ی خاصی دارین؟..

تهیونگ گیج سرش رو کج کرد... متوجه ی منظورش نشده بود و جیمین هم این رو فهمید... به قیافه ی گیج دوستش خندید..

_منظورم اینکه در هفته چند بار سکس میکنین؟ هفته ای سه بار؟ چهار بار یا کمتر یا بیشتر؟

تهیونگ آهانی گفت و دستای عرق کردش رو به گوشه ی شلوارش مالید.
نمیدونست چرا بااینکه یه الفاس اما از گفتن این حرفا خجالت زده میشه!...

_خب.. هر وقت که جنا ازم بخواد.. چون من بخاطر دیر ارضاییم نمیخوام بهش سخت بگیرم ازش درخواست نمیکنم... جنا هم فقط وقت هایی که هیت میشه ازم میخواد انجامش بدیم!...

جیمین تعجب کرد... طبق شناختی که از دوست الفاش داشت، تهیونگ الفایی نبود که در ماه یکبار بخواد تن به رابطه بده!... حتی قبل از آشنایی با جنا هم تهیونگ دو روز یکبار به بار میرفت تا خودش رو خالی کنه!... حتما خیلی جنا رو دوست داره که نمیخواد ازش درخواست کنه... این موضوع جیمین رو خوشحال میکرد اما از طرفی از خواهرش دلخور بود.. اون به عنوان یه امگا از نیازهای الفاش باید مطلع میشد!
حتما بعدا باهاش حرف میزد..

صدای در و به دنبالش وارد شدن منشی با سینی قهوه ها، رشته ی افکار الفا و امگا رو پاره کرد.

_ممنونم خانوم سو..

با بسته شدن در، جیمین نفسی گرفت و شروع کرد..

_تهیونگ تو یه الفایی و برای یه الفا سخته جلوی نیازش رو بگیره!... شما اشتباه کردین... باید بیشتر باهم سکس داشته باشین تا بدن هاتون بهم عادت کنه!... لازمه هفته ای سه بار باهم رابطه داشته باشین... جلوی نیازهاتو نگیر الفا!!

جیمین دید... تغییر رنگ چشمای تهیونگ از قهوه ای به آبی رو دید... اون نمی‌خواست الفاش کنترلش رو به دست بگیره.. میترسید؟..

تهیونگ قهوه ش رو هورت کشید...

_من فقط نگرانم!...

جیمین سرشو تکون داد و به الفا نزدیکتر شد... فرمون های آرامش بخش هلوش رو آزاد کرد و سرش رو به بازوی تهیونگ تکیه داد... میخواست الفا رو اروم کنه... استرس رو هنوزم میشد از رایحه ش حس کرد.

_سعی کن قبل از رابطه آماده ش کنی!... با وسایل جنسی هم میتونی بهتر اینکارو بکنی... فکر کنم اینطوری لذت هم بیشتر میشه و لذتِ بیشتر درد رو از بین میبره.. پس اول سعی کن لذت امگات رو بیشتر کنی تا دردی رو حس نکنه... بهش اجازه نده زود ارضا بشه.. کنترل خودت رو تو رابطه به الفات بسپار تهیونگ.. ازش نترس... مطمئنم الفات بهتر از تو مواظب امگاش هست..

تهیونگ با دقت حرف های جیمین هر چند که خجالت آور بودن رو گوش داد... ایده ی وسایل جنسی به نظر خودش هم بد نبود... ولی اون که نمیدونست چه چیزهایی مناسب هست.
ماگ قهوه رو روی میز گذاشت و موهاش رو به عقب شونه کرد.

همین طور که با چشمای گردی تم اتاق رو وارسی میکرد درخواستش رو به جیمین گفت.. دیوارهای اتاق آبی بودن و کمد بزرگی به همون رنگ گوشه ی اتاق رو اشغال کرده بود... میز بزرگی به رنگ سفید وسط اتاق قرار داشت و مبلمان آبی روبه روی میز بود.. طرف دیگه ی اتاق پرده ی سفیدی نصب شده بود که تهیونگ میتونست پشت پرده تخت با چند وسیله ی دیگه رو هم اونجا ببینه!

_جیمینی لطفا توهم برای خرید اون وسایل عجیب باهام بیا... من نمیدونم چه چیزهایی لازمه!

لحن کیوت و اضطراب تهیونگ جیمین رو به خنده انداخت... روی مبل دراز کشید و سرش رو روی پای الفا گذاشت.. از صبح که با جونگکوک به مطب اومده بود یک لحظه هم نتونسته بود استراحت کنه... خستگی که به یکباره بدنش رو دربر گرفت ازار دهنده بود... اون هنوز هم بیمارهای زیادی داشت تا بهشون رسیدگی کنه!

_باشه آلفای گنده... باهات میام!

تهیونگ چشماش رو از تم آبی اتاق گرفت و سرشو با خوشحالی تکون داد.

_ازت ممنونم جیمینی!... فردا ساعت 6 منتظرتم!

_اوهوم..

جیمین بین خواب و بیداری زمزمه کرد.

در اتاق بدون اطلاع باز شد و جونگکوک با خستگی که از شونه های خمیده ش معلوم بود وارد شد.

_کراسیوی!.. من خیلی...

حرفش با دیدن جیمین که روی پای آلفای دیگه ای خوابیده بود قطع شد.
اخمی کرد و به طرف آلفای نا آشنا قدم برداشت و هر لحظه آماده ی کوبیدن مشتش تو صورت اون الفا بود.. که با برگشتن سر الفا به سمتش مشتش رو پایین آورد اما اخم‌هاش رو کمرنگ نکرد.

_تهیونگ؟..

تهیونگ لبخند زد و دستش رو به سمت جونگ‌کوک دراز کرد... اخمای جونگکوک خبر از نارضایتیش از موقعیت خودش و دوستش میداد...

_هی جی‌کی‌.. از دیدنت خوشحالم!..

جونگکوک دست تهیونگ رو به ارومی فشرد و سرشو تکون داد... به طرف جیمین رفت و به ارومی تن کوچیکش رو از روی مبل و آغوش تهیونگ بلند کرد..
جیمین رو به خودش فشرد و پیشونیش رو بوسید... معلوم بود از خستگی زیاد خوابش برده!... روبه روی تهیونگ روی کاناپه نشست و جیمین رو تو آغوش خودش گرفت.

_کی اومدی؟

جونگکوک خیره به صورت معصوم امگاش گفت و موهای طلایی جیمین رو از روی صورتش کنار زد...

_یک ساعتی میشه... اومدم جیمین رو ببینم!...

تهیونگ خیره به اخم جونگ‌کوک گفت و ابروشو بالا انداخت... از حساسیت های جونگ‌کوک نسبت به جیمین خبر داشت... اون آلفای فاکی حتی تو دانشگاه هم به هیچ الفایی اجازه ی نزدیک شدن به جیمین رو نمیداد... حتی تو اکیپ خودشونم جونگکوک از وجود تهیونگ و الفاهای دیگه ناراضی بود.

_خب جونگ‌کوک.. من دیگه باید برم!

جونگکوک سرشو تکون داد و لبخند کمرنگی زد.

تهیونگ که از رفتار جونگ‌کوک خوشش نیومده بود، از روی کاناپه بلند شد و زیر نگاه خیره جونگکوک گونه ی جیمین رو بوسید و از اتاق بیرون رفت.

رایحه ی تلخ جونگکوک که ناشی از عصبی بودنش بود، از راهرو هم حس میشد.
.
.
.

شرط نمیزارم ولی خودتون داور باشین ^-^

خیلی دوستون دارم خوشگلا:)♡

Continue Reading

You'll Also Like

350K 20.2K 40
The story continues to unfold, with secrets unraveling and new dangers lurking in the shadows. The Chauhan family must stay united and face the chall...
711K 27.4K 75
Lilly found an egg on a hiking trip. Nothing abnormal on that, right? Except the egg was four times bigger than supposedly the biggest egg in the wor...
2.7M 23.4K 8
"Stop trying to act like my fiancée because I don't give a damn about you!" His words echoed through the room breaking my remaining hopes - Alizeh (...
731K 66.8K 36
She is shy He is outspoken She is clumsy He is graceful She is innocent He is cunning She is broken He is perfect or is he? . . . . . . . . JI...