𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌

By XxDevon_ZxX

17.1K 1.6K 1.1K

باکوگو و میدوریا چند ساله که ازدواج کردن همه چی بنظر آروم و دوست داشتنی میومد تا وقتی که ایزوکو متوجه سرد شدن... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
chapter 7
Chapter8
Chapter 9
Chapter 11
chapter12
chapter 13
Chapter 14🔞
Telegram channel

chapter10

763 94 51
By XxDevon_ZxX

دست های پسره بلوند‌ توی جیبش فرو رفتن...به نظر باکوگو زیادی داشت باهاش کنار میومد و روی این مساله حوصله به خرج‌میداد...پس‌تصمیمش قطعی بود

_ایزوکو: یک هفته...یک هفته پیشم بمون، بعدش هرجایی خواستی برو‌ منم‌ دنبالت نمیام

________________

ایزوکو بدون توجه به بی جواب موندن درخواستش دیگ پر آبی رو روی گاز گذاشت ، میخواست نودل تند درست کنه...درسته معدش اصلا به چیزای تند نمیساخت اما اون لحظه میخواست غذایی که میپزه به همون تندی ای که کاتسوکی دوست داره باشه
"شاید میموند؟"
نه!

پسر مو بلوند همونطور که به حرکات آهسته ی ایزوکو در طول آشپزخونه نگاه میکرد دستی به بینیش کشید .
ایزوکو سعی داشت تو یک هفته چیو تغییر بده؟چی تو سره فندقیش میچرخید؟
باکوگو بعد چند دقیقه خیره شدن به پارکت چوبی با زبونش صدای کلیک مانندی دراورد و نگاهش رو به ایزوکو دوخت:

+نچ نمیشه، یک هفته زیاده‌
"نمیمونه ، بازم تنها میمونی ایزوکو"

دست های خواهشمنده ایزوکو بسرعت چاقوی روی میز رو ول کردن و چاقو بعد از چند بار تلو تلو خوردن از لبه ی کانتر روی فرش سفید رنگ فرود اومد.
"کاتسوکی نمیره نه؟ قراز نیست که جدی جدی بره؟"
احمق...معلومه که میره
انگشتهای لرزونه ایزوکو ، بازوی پسره بزرگتر رو چنگ انداختن و چشم های براقش به دکمه ی پیرهنش دوخته شدن

_لطفا کاچان...خواهش میکنم...من به این چند روزه آخر نیاز دارم...ازم نگیرش
"چرا فکر میکنی باید براش مهم باشه؟ "
"تو بی ارزشی ایزوکو، باکوگو تا الانم فقط وقتشو پیشه تو تلف کرده"
"ازت متنفره، چرا باید قبول کنه ؟"
"قبول نمیکنه "

سرش داشت منفجر میشد، صدای توی سرش با لحن های مختلفی بهش میگفت که کاتسوکی رفتنیه
پیشونیش رو به شونه ی باکوگو تکیه داد و زیر لب خواهش کرد:
_لطفا...

رفتار ها و واکنش های ایزوکو کاتسوکی رو گیج میکردن، یک دقیقه بشدت منطقی و عاقلانه و دقیقه دیگه بشدت عاطفی و نا متعادل. حسی ته دلش میگفت با رفتنش، ایزوکو تو مراقبت از خودش به مشکل برمیخوره، همونطور که قبلا برخورده بود...

+یک هفته زیاده..

_پس چهار روز...لطفا کاچان؟
"چرا باید یک هفته پیشه تو بمونه وقتی یکی به خوبی نوریکو منتظرشه.."

دست باکوگو روی موهای فرفریه ایزوکو فرود اومد و به کمک سرش اونو از بدن خودش فاصله داد ، حس موهای ایزوکو زیر دستش باز وسوسه نزدیک تر شدن به پسر جلوش رو به جونش انداخته بود
اما خودش هم میدونست حسه نیازش به نزدیک بودن به ایزوکو فقط از سره عادته
+چهار روز و نوریکو هم روز اخر میاد اینجا

ایزوکو بدون فکر خودش رو توی بغل کاتسوکی انداخت.
خوشحال که نبود..اما قطعا دنباله بهونه ای بود که باز بتونه کاچانش و تو نزدیکیه خودش حس کنه... سرش رو به سینه پسره بزرگتر چسبوند و بوی تنش رو توی ریه هاش کشید و حبس کرد. یک لحظه فکر کرد کاتسوکی جدی بدون توجه به درخواستش ترکش میکنه.
"چه الان چه چند روزه دیگه، اون قرار نیست بمونه"

ایزوکو سرش رو بیشتر به سینه باکوگو فشار داد اونقدری که وقتی دوباره حرف زد صداش بصورت خفه شنیده میشد

_باشه، قبوله. نوریکو هم بیاد ...قبوله

ایزوکو چند باری مکان سرش رو جابجا کرد و در اخر جایی بین کتف و گردن کاتسوکی ثابت موند.

مغز کاتسوکی اینقدر درگیر سبک سنگین کردن ماجرا بود که با پخش شدن نفس گرم ایزوکو روی گردنش و به واسطه شوک ناگهانی ای که بهش وارد شد تازه متوجه شد که ایزوکو چقدر نزدیک بهش ایستاده...دقیقا توی بغلش...

دست هاش دو طرف بدن فرد موفرفری ای که مثل کنه بهش چسبیده بود بیحرکت افتاده بودن، نمیدونست باید چیکارشون کنه...
باید اونهارو مثل همیشه دور بدن ایزوکو حلقه میکرد و موقع بوسیدنش جای جای بدنشو محکم فشار میداد
یا باید دستهاشو محکم تو صورت موجوده تو بغلش میکوبید؟
باید چیکار میکرد؟ چیکار داشت میکرد؟


اصلا رفتنش و تنها گذاشتنه ایزوکو کار درستی بود؟ چرا یهو همه چی براش حس خفگی داشت..چرا دوباره تو سرش آشوب شده بود؟
چرا داشت میرفت؟ چرا با دیدن نوریکو یک آن ورق برگشته بود؟

سوال های زیادی تو سرش چرخ میخوردن که همشون با یک چرای پر رنگ شروع میشدن و اون جواب هیچ کدوم ازون چرا های لعنتی رو نمیدونست..

مخلوط شدن احساساتش و حس درموندگیش مثل همیشه بسرعت جاشو با خشم و عصبانیت عوض کرد ، بطوری که یک لحظه کنترل بدنش از دستش در رفت.

و بعد از اون همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد...
هل دادن ایزوکو به سمت اجاق
برخورد ایزوکو به دیگِ در حال جوش
خالی شدن آبِ داخل دیگ روی شونه ایزوکو
و حالا هم خون غلیظی که از بین منافذ نازک شده ی پوست ایزوکو درحال بیرون زدن بود..

چرا اینکارو کرده بود؟ چی شد که اینکارو کرد؟ چرا به ایزوکو صدمه میزد؟

حس میکرد داره فیلم میبینه و اتفاقاتی که میوفتن واقعی نیستن
صحنه ی روبروش بشدت براش اذیت کننده بود، اونقدری که یک لحظه تصویری از خاطره ی شومی که به کل زندگیش رو تغییر داده بود جلوی چشم هاش به وضوح شکل گرفت
تنها صحنه ای که مغزش قبل پرت کردنش به خاطرات گذشتش ثبت کرد تصویری از دسته خون آلود ایزوکو بود که محل سوختگی شدیدش رو چنگ زده بود و چشم های اشک آلودش و صورت سرخش با ناراحتی به کاتسوکی خیره بود
وضعیت برای ایزوکو هم فرق چندانی نداشت.
اولین بارش نبود که توسط حرکات ناگهانی و انفجار خشم باکوگو آسیب میدید
اما اینبار ایزوکو نمیدونست که این یک حرکت عمدی و از سر تنفر بوده، یا صرفا یه واکنش جسمانی..

_کاچان؟..

چشم های باکوگو دودو میزد و تصویر جلوی چشم هاش مدام تار میشد
ایزوکویی که حالا سرش رو به فِر پایین اجاق تکیه داده بود با نگرانی خیره به چشم های لرزون باکوگو منتظر یه دلیل بود.
گوش های کاتسوکی سنگین شده بود و صدای سوت مانندی توی سرش اکو میشد
ماهیچه های صورتش بصورت غیر عادی ای به هم پیجیده بودن..

ایزوکو هول کرده بود اونقدری که درد دستش حالا کمترین چیزی بود که اذیتش میکرد، نفهمید چجوری بلند شده و حتی روبروی کاتسوکی ای که تو هپروت سیر میکرد واستاده...
چند سالی میشد این اتفاقات نه برای خودش نه برای کاتسوکی نمیوفتادن اونقدری که یادش نمیومد وقتی کاتسوکی شبا کابوس میدید و تو گذشته غرق میشد چجوری به زمان حال برش میگردوند
"باهاش صحبت کن، بهش بگو همه چی خوبه "
خودشه!
دست هاشو دو طرف صورت باکوگو گذاشت و اهمیتی به لکه ی بزرگ قرمز رنگی که روی پوست سفید باکوگو بجا گذاشته بود نداد، چند باری صورتشو تو دست هاش تکون داد و وقتی حس کرد مردمک های پسر  روی خودش زوم شدن شروع به حرف زدن کرد
_کاچ..کاچان...هی...ایراد نداره...من خوب..م ببین...همه چی خوبه...نگاه کن ..کاچان به من نگاه کن ...آفرین

حالت صورت درد کشیده ی باکوگو قلبشو چنان فشار میداد که حس میکرد بند های قلبش دارن از هم باز میشن ، بدون فکر لب هاشو محکم روی لب های نیمه باز پسره روبروش کوبوند و بعد لمس کوتاهی لب هاشون رو جدا کرد

_کاچان؟

با نگرفتن جوابی دوباره کارش رو تکرار کرد، انگشت های دست سالمش اروم موهای کاتسوکی رو نوازش کردن و دست آسیب دیدش شونه ی پسر رو جهت حفظ تعادلش چسبید و چند ثانیه بدون حرکت خاصی نزدیک بهش موند.
الان فقط باید کاتسوکی رو آروم میکرد...

"کاچان..لطفا"
ازت متنفره، ازش فاصله بگیر

با نفس تیزی که باکوگو از بین لب های ایزوکو کشید ، ایزوکو به سرعت اتصال لبهاشون رو جدا کرد

_کاچان؟ خوبی؟ صدامو میشنوی؟

نگاهه کاتسوکی بعد چند بار چرخ زدن رو صورت بی حاله ایزوکو ، روی قرمزی بزرگی که روی آستین طوسی رنگ تیشرتش پخش شده بود ثابت موند

با فهمیدنه بهتر شدن پسره بزرگتر و برداشته شدن فشار روانی ناگهانی ای که به فشار هایی که تا الان  روش سنگینی میکرد اضافه شده بود، چشم هاش سیاهی رفت و مثل جسد بی جونی از بین دست های لرزون باکوگو سر خورد و کف پارکت سرد فرود اومد.
باکوگو بدون حرکت بالا سر بدن ایزوکو ایستاده بود، سرش درحال گیج زدن بود و هنوز حمله عصبیش رو کامل پشت سر نذاشته بود
اما توی اون حالت یک کار مهم بود که باید انجام میداد...
رسوندن ایزوکو به بیمارستان

دست های بی حسش زیر کمر و پاهای پسره بیهوش خزیدن و با یکم سختی اونو روی بازوهاش بالا کشید
بعد مطمعن شدن از بودن سوییچ ماشین تو جیبش بدون بستن در به سمت پارکینگ رفت
بعد نشوندن ایزوکو روی صندلی جلو، به سرعت روی صندلی راننده جا گرفت و پاش رو روی گاز فشار داد...خیابونا خلوت بود اما مهم نبو چقدر پداله زیر پاهاش رو فشار بده باز سرعت ماشین بالا نمیرفت
نگاهش به ایزوکو که سرش روی پشتی صندلی کج شده بود،  افتاد.

+دکو...لعنت بهت..لعنتی...

__________________/\____________/\_______________

                                 ●       ㅊ        ●

سالام:)
چاطورید؟ این پارت بشدت کرینج و حال بهم زن شده میدونم....
ولی لازم بود ...اگه نبود حذفش میکردم؛)

Continue Reading

You'll Also Like

570K 9K 125
You can clearly tell who my favorite drivers are....
170K 9K 57
Abandoned and ignored by her father, Princess Vaella remained at her mother's side. Forced to watch as life went on for those around her, while her...
1.4M 32K 60
In which Daniel Ricciardo accidentally adds a stranger into his F1 group chat instead of Carlos Sainz.
1.7M 61.9K 43
" Wtf is wrong with you, can't you sleep peacefully " " I-Its pain..ning d-down there, I can't...s-sleep " " JUST SLEEP QUIETLY & LET ME ALSO SLEEP...